مطالبی که در باره دو شهر جابلقا و جابلسا هست، سه تصویر مختلف از این شهر ارائه می دهد:
الف: دو شهر واقعی که در مشرق و مغرب هستند
ب: دو شهر افسانه و اساطیری
ج: دو شهر نمادین برای اندیشه های ایرانشهری از یک طرف یا افراطی و غالی از سوی دیگر
درآمد
بحثی که در اینجا به عنوان یک درسنامه مطالعه خواهید فرمود، از زاویه نگاه معرفتی به حوزه جغرافیا در تمدن اسلامی نوشته شده است. به این معنا که ما در میراث جغرافیایی خود تا چه اندازه دقیق النظر بوده، با فکر تجربی کار کرده، و گزاره های جغرافی را بر اساس چه موازینی سنجیده و می پذیرفته ایم. به عبارت دیگر، هدف آن است تا نشان داده شود، مشکل ما به لحاظ معرفتی در این دانش که از قضا در آن پیشرفت چشمگیری هم داشته ایم، چه بوده است. اساس این تحلیل بر این اصل است که دست کم یک اشکال اصلی ما در علومی که در تمدن اسلامی تولید کردیم، همین ضعف نگاه معرفتی، و جدی نگرفتن آن بوده است. در این زمینه، کارهای فراوانی باید انجام داد و آنچه در این جا آمده تنها بررسی یک نمونه در باره گزارش هایی است که در باره دو شهر جابلقا و جابلسا در منابع مختلف ما آمده است. طبعا هیچ قضاوتی در اینجا صورت نگرفته بلکه نقلها گردآوری و احتمالاتی در باره آنها طرح شده و در نهایت، همان طور که گذشت، تأکید روی این نکته است که نگاه معرفتی ما به این معلومات جغرافی چه اندازه بوده و در واقع رفتن به این مسیر که چرا نتوانسته ایم این علم را تا جایی که باید و شاید پیش ببریم.
«جابُلسا و جابُلقا» در ادبیات جغرافیایی ما
در کنار مطالب علمی و دقیقی که در باره شهرهای موجود در منابع جغرافیای ما وجود دارد، نام هایی هم هست که اساسا وجود خارجی ندارد و گاه دقیقا روشن نیست از کجا وارد این ادبیات شده است. طبعا در روزگاری که همه بخش های زمین شناخته نشده بود، طبیعی بود که این نوع مطالب می بایست دست کم به صورت یک احتمال و این که شاید هست و ما خبری از آن نداریم، پذیرفته می شد. اما به هر حال این پرسش هست که این نامهای به ظاهر جغرافیایی از کجا وارد ادبیات ما شده است. کار ما در این نوشته جستجو در منابع برای یافتن کاربردهای مختلف این اسامی و تصور جغرافیایی اعم از واقعی، خیالی یا اسطوره ای و مقدس است که در اطراف این دو نام ورود. تردید نباید کرد که ورود نام آنها در برخی از روایات دینی، وجود آنها را برای برخی مسلم کرده، هرچند در دوره های اخیر، توجیهات عرفانی سبب شده است تا رنگ واقعیت از آنها گرفته شده و بیشتر افلاطونی تفسیر شود.
به طور کلی و به اجمال باید گفت، مطالبی که در باره دو شهر جابلقا و جابلسا هست، سه تصویر مختلف از این شهر ارائه می دهد:
الف: دو شهر واقعی که در مشرق و مغرب هستند
ب: دو شهر افسانه و اساطیری
ج: دو شهر نمادین برای اندیشه های ایرانشهری از یک طرف یا افراطی و غالی از سوی دیگر
این تصور که اینها دو شهر واقعی باشند در بسیاری از نقل ها و منابع آمده است. در کنار آن، بیشتر در قرون اخیر و غالبا برخی از عرفا از این دو شهر به عنوان دو شهر نمادین و سبملیک یاد کرده اند. این تصور که آنها دو شهر افسانه ای و خیالی باشند، گرچه در حال حاضر به طور جدی مورد توجه است، اما باید تحقیق شود که در منابع قدیم نیز چنینی تصوری وجود داشته است یا خیر.
برای مقدمه این بحث، بهتر است توضیح اولیه موجود در دانشنامه جهان اسلام را بیاوریم: «جابُلْقا و جابُلْسا (یا جابُلق و جابُرس / جابُرسا/ جابُلص / جابُلصا) ، نام دو شهر تمثیلی در جغرافیای قدیم به ترتیب درسرحد مشرق و مغرب عالم» آمده است: خلیل بن احمد فَراهیدی (ج 5، ص 243، ذیل «جبلق ») نام این دو شهر را جابَلَق و جابَلَص ضبط کرده و طبری (سلسلة 1، ص 67ـ 68) صورت سریانی آنها را مِرْقیسیا و بِرْجیسیا دانسته است . به نوشتة مرتضی زَبیدی (ذیل «جابلص» و «جابلق ») این دو نام عربی نیستند، زیرا در عربی دو حرف «ج » و «ق » و نیز «ج » و «ص » در یک کلمه جمع نمی شوند».
ظاهرا بیش از این در باره منبع دو لغت، اطلاعی در دست نیست.
اما این که جابلقا و جابلسا در روایات اسلامی آمده، باید دید از چه زمانی و در روایات کدام یک از دو مذهب اسلامی، سنی یا شیعی این روایات نقل شده و خاستگاه آنها چه بوده است.
به طور کلی باید گفت، این اندازه مسلم است که در روایاتی که در قرن دوم در اختیار بوده نام جابلق یا جابلقا بوده و بیشتر به عنوان یک شهر مثالی، استفاده می شده ست. مثل این که گوید: اگر به جابلقا هم بگریزد او را هم کشت. برای چند نقل در این باره می توان به وقعه صفین نصر بن مزاحم ( ص 469 و همین طور فتوح ابن اعثم ترجمه فارسی، (ص 661) از اواخر قرن دوم مراجعه کرد.
یک جستجو نشان می دهد که یاد از این دو شهر در دو مسیر شیعی و سنی ادامه یافته است. از میان مصادر کهن، بصائر الدرجات به عنوان یک کتاب حدیثی شیعی و ترجمه تفسیر طبری (و تاریخنامه طبری) از دوره سامانی، دو اثری است که بیشتر حجم روایات در آنها در باره جابلقا و جابلسا آمده است.
جابلقا و جابلسا در چند منبع کهن روایی شیعی
در بصائر الدرجات (ص 490)، صفار قمی، در بابی تحت این عنوان که مردمانی که پشت مشرق و مغرب هستند، امامان را می شناسند و از دشمنان آنان بیزاری می گویند، چندین روایت در باره دو شهری آمده که یکی در مشرق و دیگری در مغرب است. در برخی از اینها، نام جابلقا و جابلسا آمده، اما در برخی دیگر به اسم از آنها یاد نشده هرچند همان وصف آمده است. در نخستین روایت از امام صادق (ع) و او به نقل از اجدادش تا امام علی، آمده است: « إن لله بلدة خلف المغرب يقال لها جابلقا و في جابلقا سبعون ألف أمة ليس منها أمة إلا مثل هذه الأمة فما عصوا الله طرفة عين فما يعملون عملا و لا يقولون قولا إلا الدعاء على الأولين و البراءة منهما و الولاية لأهل بيت رسول الله ص». پس از آن چندین روایت در باره شهری است که پشت دریا و بسیار وسیع، چهل روزه راه است. سپس در باره ویژگیهای مثبت آن مردم به خصوص انتظار قائم به تفصیل مردم سخن گفته شده و از آمادگی مردم آنجا در کنار امام قائم، با هند، دیلم، کرک [ظ کرد] و ترک و روم و بربر سخن گفته شده است. سپس آمده است: «و ما بين جابرسا إلى جابلقا و هما مدينتان واحدة بالمشرق و أخرى بالمغرب لا يأتون على أهل دين إلا دعوهم إلى الله و إلى الإسلام و إلى الإقرار بمحمد ص و من لم يسلم قتلوه حتى لا يبقى بين المشرق و المغرب و ما دون الجبل أحد إلا أقر» (ص 451 ـ 452).
در ادامه باز هم روایاتی بدون یاد از جابلقا و جابلسا آمده و مضمون آنها همان ستایشهاست. یکی از آنها این روایت سات: «عن أبي الجارود عن أبي سعيد قال قال الحسن بن علي إن لله مدينة بالمشرق و مدينة بالمغرب على كل واحدة سور من حديد في كل سور سبعون ألف مصراع من ذهب تدخل من كل مصراع سبعون ألف لغة آدميين و ليس فيها لغة إلا مخالف للأخرى و ما منها لغة إلا و قد علمتها و لا فيهما و لا بينهما ابن نبي غيري و غير أخي و أنا الحجة لهم» (ص 494).
نگاهی به این روایات که در بصائرالدرجات آمده و اسناد شیعی هم از امامان دارد، نشان می دهد که دست کم در قرن سوم، این دو نام در دوایر شیعی گرچه غالی و افراطی، شناخته شده بوده است. اما این که، اگر ساختگی است، روشن نیست که دقیقا از کجا وارد ادبیات شیعی شده است، منابع یهودی، سریانی یا عربی جاهلی.
روایتی هم در ارشاد مفید آمده است که امام حسین (ع) به لشکر ابن زیاد فرمود: ما بالكم تناصرون على أم و الله لئن قتلتموني لتقتلن حجة الله عليكم لا و الله ما بين جابلقا و جابرسا ابن نبي احتج الله به عليكم غيري. پس از آن در شرح این دو نام آمده است: « يعني بجابلقا و جابرسا المدينتين اللتين ذكرهما الحسن أخوه». (الإرشاد ج : 2 ص : 30). این اشاره به سخنان منسوب به امام حسن (ع) پس از صلح است که به معرفی خود به عنوان پسر پیامبر (ص) پرداختند و در پایان فرمودند: …يا معاوية و الله لقد خلق الله مدينتين إحداهما بالمشرق و الأخرى بالمغرب اسماهما جابلقا و جابلسا ما بعث الله إليهما أحدا غير جدي رسول الله ص» (تحف العقول، ص 233).
همان نقل در علل الشرایع (1/ 220) این طور نقل شده است: فقال ما بين جابرسا و جابلقا رجل جده نبي غيري و غير أخي و إني رأيت أن أصلح بين أمة محمد و كنت أحقهم بذلك فإنا بايعنا معاوية و لعله فتنة لكم و متاع إلى حين. [و بنگرید: مناقب ابن شهر آشوب: 4/ 34]. این روایت در مصادر سنی هم مانند شرف النبی (ص) ص 254) (ترجمه فارسی به کوشش محمد روشن) آمده است قدیمی تر از اینها نقلی است که از سخن امام حسن (ع) در طبقات ابن سعد آمده است: سپس چنين گفت: به خدا سوگند اگر ميان جابلقا و جابلسا- خاور و باختر- به جستجوى مردى برآييد كه نياى او پيامبر باشد كسى جز من و برادرم را نخواهيد يافت. (طبقات: 5/ 36 ترجمه).
در این روایات، گویی از این نامه ها، به عنوان جزئی از یک ضرب المثل یاد شده است.
یک روایت دیگر هم ابن شهر آشوب نقل کرده که متفاوت با روایات قبلی است و از کلبی مورخ مشهور عراقی نقل شده است: و روى الكلبي أنه قال مروان للحسين لو لا فخركم بفاطمة بم كنتم تفخرون علينا فوثب الحسين فقبض على حلقه فعصره و لوى عمامته في عنقه حتى غشي عليه ثم تركه ثم تكلم و قال في آخر كلامه و الله ما بين جابرسا و جابلقا رجل ممن ينتحل الإسلام أعدى لله و لرسوله و لأهل بيته منك و من أبيك إذ كان…» (المناقب ج : 4 ص : 51)
روایت دیگری در یک منبع حدیثی شیعی (قصص راوندی) در این باره آمده است: راوی آن جابر جعفی است که از امام باقر (ع) نقل کرده که کسی از امام علی (ع) سوال کرد که آیا روی زمین، پیش از آدم، کسانی بوده اند که خدا را بپرستند. در پاسخ توضیحات مفصلی آمده و ضمن آن از موجودانی که چی میان جن و انس هستند و عنوان نسناس دارند یاد شده که خداوند اراده کرد آنان دو گروه باشند:ثم أراد الله أن يفرقهم فرقتين فجعل فرقة خلف مطلع الشمس من وراء البحر فكون لهم مدينة أنشأها لهم تسمى جابرسا طولها اثنا عشر ألف فرسخ في اثني عشر ألف فرسخ و كون عليها سورا من حديد يقطع الأرض إلى السماء ثم أسكنهم فيها و أسكن الفرقة الأخرى خلف مغرب الشمس من وراء البحر و كون لهم مدينة أنشأها تسمى جابلقا طولها اثنا عشر ألف فرسخ في اثني عشر ألف فرسخ و كون لهم سورا من حديد يقطع إلى السماء فأسكن الفرقة الأخرى فيها لا يعلم أهل جابرسا بموضع أهل جابلقا و لا يعلم أهل جابلقا بموضع أهل جابرسا» (قصصالأنبياءللراوندي ص : 39).
از برخی از این روایات چنین بدست می آید که اینها دو شهر فراجغرافیایی و متفاوت با کره خاکی ما هستند. برخی دیگر، گویی سمبل و نماد یک مدینه فاضله و آرمان شهر است. برخی دیگر گویی از این شهرها به عنوان یک مَثَل استفاده می شود. اما از برخی دیگر، گویی روی واقعی بودن این شهرها تکیه شده است.
جابلقا و جابلسا در ترجمه تفسیر طبری
در میان منابع سنی، یکی از قدیمی ترین منابعی که اطلاعاتی در باره تلقی مسلمانان از این دو شهر در اختیار ما می گذارد، ترجمه تفسیر طبری است. در آن تفسیر، در چندین مورد در این باره صحبت شده و ارتباط آن با کوه قاف و چند شهر دیگر هم آمده است، روایاتی که تقریبا متفاوت با روایاتی است که در منابع شیعی آمده است.
در موردی ضمن پرسشهای مختلفی که توسط یهودیان از رسول (ص) شده از جمله در باره جابلقا و جابلسا این سوال و جواب آمده است:
اما آنچه پرسيدند از حديث جابلقا و جابرسا و تارس و تافيل. گفت كه اين خلقهااند كه خداى عزّ و جلّ آفريدست ايشان را اندر كوه قاف.
و پيغامبر عليه السّلام گفت: من يعلم ما بين جابلقا و جابرسا؟
گفت كى داند آنچه ميان جابلقا و جابرساست؟ و اين هم گفته آيد بجايگاه خويش. [بعدا در این باره سخن خواهد گفت] و ايشان از فرزندان آدم نيستند كه پيغمبر گفت: شب معراج جبرئيل مرا سوى ايشان برد، و من دين خويش ايشان را عرضه كردم، و دين من [بپذيرفتند، و من خليفتى بپاى كردم بريشان هم از ايشان. (ترجمه تفسیر طبری: 1/ 33)
داستان جابلقا و جابلسا به نوعی با یاجوج و ماجوج و نیز مالوق و ماسوق هم در پیوند است و در آنجا ضمن سوالاتی که از رسول (ص) شده و پیامبر (ص) جواب داده، چنین آمده است:
از جمله این سوآل: و امّا آنچه پرسيدند از حديث ياجوج و ماجوج. پيغامبر گفت (ع): هم شب معراج جبريل مرا سوى ايشان برد و من دين خويش بريشان عرضه كردم و دين من] نپذيرفتند، و ايشان بدوزخ باشند. و اين ياجوج و ماجوج نيز از فرزندان آدماند. و قصه ايشان گفته آيد بجايگاه خويش.
اما آنچه پرسيدند از حديث مالوق و ماسوخ. مردم دشتى باشند و وحشى باشند، و صورت ايشان همچون صورت مردم بود، و پوشش ايشان از گياه باشد، و ايشان بمشرق اندر باشند، و مردمان ايشان را صيد كنند و بكشند و بخورند. اما ماسوخ دوال پاى باشد، خلقى باشند بر مثال ديوان و ايشان را صيد كنند و بكشند و بخورند و آدمى نيستند و لكن مسخ گشتهاند و از بهر آن ماسوخ گويندشان. (همان).
جالب است که ماجرای جابلقا با کوه قاف هم پیوند دارد، چنان که در ترجمه تفسیر طبری آمده است:
پس جبريل عليه السّلم پيغامبر صلوات اللَّه عليه را باز زمين آورد و بكوه قاف فرو آورد. پيغامبر عليه السّلم گفت: من كوه قاف را ديدم از زمرّد سبز و با اين آسمان نخستين پيوسته است، و اين كبودى كه تو همى بينى بدين آسمان روشنايى زمرّد است كه از كوه قاف مىتابد، و آسمان چنين ازرق مىنمايد. و اگر نه آسمان سپيدتر از عاج است. و بدين كوه قاف هيچ آدمى نباشد. و بدان كناره كوه قاف اندر، دو شارستانست يكى از سوى مشرق با كوه قاف پيوسته و يكى از سوى مغرب هم با كوه قاف پيوسته. يكى را جابلقا خوانند و يكى را جابرسا.
سپس در باره جابلقا و جابلسا گوید: حديث جابلقا و جابلسا: و اين حديث جابلقا و جابرسا از آن مسئلهها است كه جهودان از پيغامبر عليه السّلم پرسيده بودند، اندران بيست و هشت مسئله. پس پيغامبر عليه السّلم گفت: من شب معراج دو شارستان ديدم يكى اندر مشرق و يكى اندر مغرب، هر دو بكوه قاف پيوسته. و هر شارستانى از آن هزار فرسنگ بود، و هر شارستانى هزار دروازه دارد، و بهر دروازهاى از آن، هر شبى، هزار تن ازيشان نوبت دارند، و تا سال ديگر نوبت بديشان باز رسد. و اندر آن شارستانها خلقانىاند از خلقان خداى عزّ و جلّ بىحدّ و بىاندازه.
و امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب سؤال كرد از رسول صلّى اللَّه عليه گفت: يا رسول اللَّه اين خلقان جابلقا و جابرسا از فرزندان آدماند؟
گفت: ايشان خود ندانند كه خداى تعالى آدمى آفريده است [گفت: پس ملائكيانند؟ گفت: طاعت ايشان هم چون طاعت ملائكيان است.]
على گفت: يا رسول اللَّه اين آفتاب بر ايشان تابد؟ رسول گفت عليه السّلم كه: ايشان خود ندانند كه خداى تعالى آفتاب آفريدست. پس گفت: روشنايى ايشان از چه باشد؟ گفت: روشنايى ايشان از كوه قاف باشد.
گفت: ايشان چه چيز خورند؟ گفت ايشان نبات زمين خورند، همچون چهارپايان. گفت: ايشان را فرزندان آيد؟ گفت ايشان را هيچ فرزند نيايد كه ايشان همه نرند و هيچ ماده نباشند. پس على گفت: يا رسول اللَّه اين نوبت هر شبى از بهر چه دارند، و از چه چيز بيم دارند؟ گفت: خداى تعالى هم از آن جنس خلقى آفريدست كه ايشان را تارس و تافيل گويند. و ايشان با خلق جابلقا و جابرسا دشمناند و هروزى بيايند و با ايشان حرب كنند، خواهند كه آن شارستان ازيشان بستانند، و هيچ نتوانند ستدن. على گفت: يا رسول اللَّه ايشان از اهل بهشت هستند؟ پيغامبر عليه السّلم گفت: هستند. كه چون جبريل عليه السّلم مرا از آسمان باز مىآورد، پيش ايشان برد، و من دين خويش بر ايشان عرض كردم، و ايشان همه دين من بپذيرفتند و مسلمان گشتند و من از ايشان يكى بر ايشان گماشتم.
پيغامبر گفت عليه السّلم: من يعلم ما بين جابلقا و جابرسا؟ گفت: كى داند آنچه ميان جابلقا و جابرساست؟ على گفت: يا رسول اللَّه ايشان از فرزندان آدماند؟ گفت: ايشان خود ندانند كه خداى تعالى آدم آفريده است و آدمىاى جند «3» در جهان هستند و حق تعالى ايشان را از جنسى ديگر آفريده است، و خلقىاند از نوعى و جنسى ديگر. (ترجمه تفسير طبرى، ج1، ص: 194). این روایت یک تکمله هم دارد و آن در باره دو قومی است که اسلام را نپذیرفتند: حديث تارس و تافيل: و اين تارس و تافيل خلقىاند از جنسى ديگر، و ايشان هم آدمى نيستند و مسلمان نيستند، كه پيغامبر عليه السّلام گفت كه: ايشان را اسلام عرضه كردم و دين من نپذيرفتند، و مسلمان نگشتند. و با اين جابلقا و جابرسا بتعصّب باشند، و ايشان هر دو خصم يك ديگراند، و خلقىاند بسيار. و آن خلق جابلقا و جابرسا از بيم ايشان هر شب چنان نوبت و پاس مىدارند (همان، ص 195).
و باز در باره «حديث مالوق و ماسوخ» آمده است: و اين مالوق و ماسوخ مردم دشتى باشند و صورت ايشان چون صورت آدمى باشد، و لكن بر تن ايشان موى باشد، و خورش ايشان از گياه زمين باشد. و ايشان بمشرق اندر باشند و مردمان ايشان را صيد كنند و بخورند.
حديث ماسوخ: و امّا ماسوخ دوال پاى باشند. خلقى باشند بر مثال ديوان، و بمردم درآويزند و مردم را بكشند و بخورند. و آدمى نيستند كه مسخ گشتهاند، و خداى عزّ و جلّ ايشان را مسخ گردانيده است، از بهر آن ماسوخ خوانند ايشان را.
و اين مردمان كه اجناس ايشان پيدا كرده آمد هيچ آدمى نيستند مگر ياجوج و ماجوج، و همه اهل دوزخاند مگر جابلقا و جابرسا كه ايشان از اهل بهشتاند، كه جمله مسلمان شده بودند و دين اسلام پذيرفته. (ترجمه تفسير طبرى، ج1، ص: 197)
معراج، و جابلقا در ترجمه تفسیر طبری
پس پيغامبر ارواح پيغامبران را بدرود كرد، و جبريل او را از آسمان چهارم باز آورد، سوى كوه قاف بزمين آورد، سوى جابلقا و جابرسا، و آن خلق بر او گرد آمدند و ايشان را دعوت كرد. همه بدو بگرويدند. و پيغامبر هم يكى ازيشان بريشان خليفت كرد. و جبريل پيغامبر را سوى ياجوج و ماجوج آورد، و ايشان بپيغامبر نگرويدند. و اين ياجوج و ماجوج از فرزندان يافث بن نوحاند، كه يافث را دو پسر بود يكى را ياجوج نام كرد و يكى را مأجوج، و بالاى ايشان چند رشى است وز پس كوه قاف باشند كه ذو القرنين آن سد كردست. و اين قصه گفته آمدست.
و در جای دیگر در باره یاجوج و ماجوج آمده است: و از رسول صلّى اللَّه عليه و سلّم خبر است بروايتهاى درست كه ياجوج و ماجوج از آن وقت باز كه ذو القرنين آن سدّ بكرد از بهر ايشان تا در اين سو نتوانند آمدن، هر روزى بيايند و از بامداد تا شبانگاه آن را مىكنند و مىسوزانند، «3» و چون شبانگاه آيد تنگ كرده باشند و گويند كه بامداد باز آييم و اين را سولاخ كنيم، و اندر خلقان افتيم و همه را بكشيم و بخوريم. و اصل اين ياجوج و ماجوج از آن پسر نوح يافت است از آن دو پسر كه آورده بود يكى ياجوج و ديگر ماجوج و عدد
ايشان بسيار است از جهت آن كه از ايشان كس هست كه پنجاه و شصت فرزند بياورد، و ايشان هم چنان كه آدمى ميرند نميرند، و جمله كافرانند و هيچ مسلمان نيستند. و شب معراج جبريل عليه السّلم پيغامبر ما را صلّى اللَّه عليه پيش ايشان برد و مسلمانى بر ايشان عرضه كرد و هيچ نپذيرفتند و مسلمان نگشتند. و پس بسوى جابلقا و جابرسا برد رسول را صلّى اللَّه عليه، و اسلام برايشان عرضه كرد و ايشان بپذيرفتند و مسلمان گشتند. (ترجمه تفسير طبرى، ج6، ص: 1484)
در تفسیر سور آبادی آمده است:
خداى عزّ و جلّ دوش جبرئيل را و ميكائيل و اسرافيل را هر يكى با هفتاد هزار فريشته بفرستاد و براق از بهشت آوردند و مرا از مكه به بيت المقدس بردند و انبيا را حشر كردند و من ايشان را بديدم و امامى كردم و همه را بدرود كردم و در راه ديدم آنچه ديدم. … مكه به بيت المقدس برد و در راه ديدم آنچه ديدم»، و او را همه بتفصيل ياد كرد…. و به افق اعلى رسيدم و به دوزخ رسيدم و همه دركات و انواع عقوبات بديدم و بهشت بديدم و سدرة المنتهى بديدم و حجب نور و حجب ظلمت بديدم و عرش و كرسى و لوح و قدم را بديدم هر چه هست همه را بديدم و گفتم با خداى خويش آنچه گفتم و يافتم آنچه يافتم و بازگشتم و در بازگشتن به جابلقا و جابلسا رسيدم و ملكوت هفت آسمان و هفت زمين و آنچه هيچ فريشته مقرب و هيچ پيغمبر مرسل نديد من همه بديدم و ياد گرفتم. (تفسير سور آبادى، ج2، ص: 1347)
خضر، ذوالقرنین، جابلقا
در ترجمه تفسیر طبری آمده است: و اين خضر از سرهنگان ذو القرنين بود، و ذو القرنين چنان خبر يافته بود كه اندر ظلمات آب حيات است كه هر كى آن آب بخورد هرگز نميرد. و ذو القرنين بطمع آن آب بظلمات اندر شد تا آن آب باز خورد، پس از آن كه همه جهان او را مسخّر گشته بود، و بمشرق رسيده بود كه آفتاب از آنجا بر مىآيد و بمغرب رسيده بود كه آفتاب آن جا فرو مىشود، و همه جهان او داشت و هيچ چيز او را دربايست نبود مگر زندگانى دراز.
پس برخاست و لشكر را برگرفت و بمغرب كه آفتاب فرو ميشود اندر گذشت، و بظلمات اندر شد بطمع آب حيات. و بدين سپاه خويشتن كه با او بودند هيچ نگفته بود كه بدين ظلمات اندر بچه كار مىرود، و بديشان گفته بود كه من بجابلقا و جابرسا خواهم رفت ببر كوه قاف و آنجا خود نتوانست رفتن، و لكن سپاه خويش را چنين گفته بود. و گفت ايشان را كه هر كجا [آب بيابيد] مرا آگاه كنيد. پس خضر عليه السّلم آب يافت و تشنه بود و از آن آب بخورد، پس آن گاه بيامد و ذو القرنين را آگاه كرد كه من آب يافتم. و ذو القرنين بازگشت و آن آب طلب كردند و هيچ جاى باز نيافتند، و هفت شبانروز همى گرديدند و باز نيافتند.
پس چون آب باز نيافتند گفت بروم بجابلقا و جابرسا و آن خلقان را كه اندران جايگاهاند ببينم تا چگونهاند، و ايشان را ايمن كنم از تا رس و تا فيل. پس همى رفت يك چند، و فريشتهاى بر مثال آدمىاى پيش او باز آمد و گفت كه كجا همى روى؟ ذو القرنين او را گفت كه من بطلب آب حيات آمده بودم و نيافتم و اكنون بجابلقا و جابرسا خواهم رفت تا آن خلقان را بينم و ايشان را از تارس و مارس و تا فيل ايمن گردانم هم چنان كه مردمان مشرق را ايمن گردانيدم از ياجوج و ماجوج.
اين فريشته گفت كه باز گرد كه تو آنجا نتوانى رفتن، و آن را نيكو نتوانى كردن كه آن ياجوج و ماجوج آدمىاند و همچون تو بودند، و مردمان جابلقا و جابرسا آدمى نيستند و تو بديشان هيچ نتوانى كردن، و خداى عزّ و جلّ آن خلقان را از چيزى ديگر آفريده است و اين چندين كه آمدى دو چندان ديگر مىبايد رفت و راه نيابى. ذو القرنين دانست كه آن فريشتهايست كه او را همى نصيحت همى كند و هم آن گاه باز گشت و از ظلمات بيرون آمد و آب حيات نيافت، و بجابلقا و جابرسا نرسيد، و براه در او را اجل رسيد و از دنيا بيرون شد، و او را در تابوت كردند، و بيونان باز آوردند.
و آن سپاه او جمله پيش پسرش رفتند، و نام آن پسر اسكندر بوس بود، و او آن سپاه و لشكر را هيچ يك را نپذيرفت و قبول نكرد، و گفت كه پدرم ببسيار از من مردانهتر بود، و آن جمله جهانيان و زمانه با او وفا نكرد اكنون با من وفا خواهد؟ مرا نه سپاه مىبايد و نه ملكت و پادشاهى، و دست از همه بداشت و سر بكوهها اندر نهاد و تنها مىگرديد و بعبادت و پرستيدن خداى عزّ و جلّ مشغول بودى تا از دنيا برفت. (ترجمه تفسير طبرى، ج6، ص: 1544)
در کشف الاسرار و عُدة الابرار هم آمده است:
روايت كنند از وهب منبه كه ربّ العالمين ذو القرنين را گفت: يا ذا القرنين اين زمين را چهار كرانه است: يكى مشرق آنجا امتىاند كه ايشان را ناسك گويند. ديگر كرانه مغرب است امتى دارند كه ايشان را منسك گويند ميان اين دو امت طول زمين است. كرانه سوم جابلقا است قومى دارند كه ايشان را هاويل گويند. كرانه چهارم جابرسا است در مقابل جابلقا قومى دارند كه ايشان را تاويل گويند و ميان اين دو قوم عرض زمينست، و بيرون ازين چهار امّت امّتهاى ديگرست در ميان زمين كه ايشان را جن و انس گويند و ياجوج و ماجوج، ترا باين زمين ميفرستم تا پادشاه باشى و خلق را بر دين حق خوانى و بر سنن صواب رانى، ذو القرنين گفت: … (كشف الأسرار و عدة الأبرار، ج5، ص: 738)
کوه قاف و جابلقا
ترجمه سورة ق: و اين سوره قاف بمكّه فرو آمده است اندر آن وقت كه پيغامبر عليه السّلم اسلام آشكارا كرده بود، و او همى گفت كه: قيامت خواهد بود، و شما را بميرانند، و باز زنده گردانند، و برانگيزانند، و حساب و كتاب باشد، و باز خواستها باشد، و هر كسى را جزاى خويش بدهند، و اگر بهشتى باشد ببهشت فرستند، و اگر دوزخى باشد بدوزخ فرستند، و صراط و ترازو و بهشت و دوزخ همه حق است، و خواهد بود. و بدين معنى خلقان را همى ترسانيد، و ايشان همى گفتند كه: اين نتواند بودن كه از پس [مرگ] ديگر بار زنده باشيم و برخيزيم. «6» و جبريل عليه السّلم بيامد و اين سورة بياورد، و اين بر مثال سوگند است گفت: بدين كوه قاف و بدين قرآن بزرگوار.
و اين كوه قاف گرداگرد جهان اندر است، و اين جهان بر مثال انگشت ست در انگشترى. و اين كوه قاف از زمرّد سبز است، و با آسمان اوّل پيوسته است، و خداى عزّ و جلّ از آن سوى كوه قاف چندانى خلايق از گوناگون آفريده است كه عدد آن بجز خداى عزّ و جلّ هيچ كس نداند، و روشنايى ايشان از نور كوه قاف باشد، و اين كبودى آسمان كه تو همى بينى نه كبودى است كه سبزى كوه قاف است، و آسمان كبود نيست كه سپيدى سخت سپيد و روشن است. و اين خلقان كه بدين شهرهااند كه نزديك كوه قاف است كه آن را جابلقا و جابرسا و تارش و تافيل خوانند، و قصّه ايشان بگفته آمدست بسورة البقرة بقصّه معراج، و ايشان را روشنايى از كوه قاف است كه آفتاب بدانجا نمىتابد كه چهار ماه اندر ظلمت و تاريكى ببايد رفت، تا آن وقت بدان جايگاه رسند و از مشرق و مغرب ببايد گذشتن. اينست صفت كوه قاف. (ترجمه تفسير طبرى، ج7، ص: 1745)
در تاریخنامه طبری هم نقلی هست که یاد جابلقا در آن آمده است و این ضمن سوالاتی است که در مدینه، یهودیان از رسول (ص) پرسیدند: اد كردن مسأله ها كه جهودان از پيغمبر عليه السّلام [پرسيدند]
و آن بيست و هشت مسأله كه پرسيدند اوّل آن بود كه گفتند بگوى تا آن خداوند كه تو او را همى پرستى چگونه است و صفت او چيست؟ ديگر گفتند بگوى تا خداى عزّ و جلّ اين جهان را به چند روز آفريد و چند هنگام بدارد، و كدام وقت باشد كه در درنوردد و نيست كند، و ديگر گفتند بگوى تا رستخيز روز قيامت يا از اين جهان چند مانده است؟ ديگر گفتند بگوى تا بدين آسمان اندر ستاره چند است رونده و چند است ايستاده، و حكم ايستاده [a 3] چگونه باشد، و چون فرو روند كجا روند تا برآيند كجا باشند، و خداى عزّ و جلّ ايشان را از بهر چه آفريده است و باز بعاقبت كجا بردشان. و ديگر گفتند بگوى تا جابلقا و جابرسا كجا باشد، و آن خلقها كه آنجااند چه مردماناند و خلق ايشان چگونه است. (تاريخنامه طبرى، 1/14). پاسخ این پرسش چند صفحه بعد (ص 18) آمده است: و امّا آنچه پرسيدند از حديث جابلقا و جابرسا و تارس و تا قيل. گفت اين خلقهايىاند كه خداى عزّ و جلّ ايشان را آفريده است اندر كوه قاف، و پيغمبر گفت عليه السّلام من يعلم ما بين جابلقا و جابرسا. گفت كه داند كه چيست آنچه ميان جابلقا و جابرسا است. و اين قصّه نيز گفته آيد به جايگاه خويش. و امّا آنچه پرسيدند از حديث مالوف و ماسوخ، مردم دشتى باشند و وحشى، و بر تن ايشان موى باشد و پوشش ايشان از گياه بود، و ايشان به مشرق اندر باشند و مردمان ايشان را بگيرند و بكشند و بخورند. و امّا ماسوخ دوال پاى باشد، و خلقى باشند بر مثال ديوان. بر مردم آويزند و مردم را بكشند و بخورند. و آدمى بودهاند و ليكن مسخ گشتهاند از بهر آن ايشان را ماسوخ خوانند.
مقدسی و جابلقا
مقدسی (قرن چهارم) در البدء و التاریخ یک بار روایتی از امام علی (ع) نقل که بی شباهت به روایتی که از آن حضرت در مصادر شیعی آمده نیست، روایتی در باره آسمان و زمین های دیگر و مخلوقاتی جز آدم است، هرچند از نظر ترکیب عبارتی شبیه آنها نیست: روى عن على بن ابى طالب رضي الله عنه انّه قال للَّه ثمانية آلاف عالم الدنيا و ما فيها عالم واحد، و روى حديث عن النبي صلى الله عليه و سلم انه قال إنّ للَّه أرضا بيضاء مسيرة الشمس فيها ثلاثون يوما مملوءة خلقا من خلق الله لا يعصون الله طرفة عين قيل فأين إبليس عنهم يا رسول الله قال و ما تدرون أنّ الله خلق إبليس ثمّ قرأ وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ و الله أعلم بصحّة الرواية مع ما يذكر من أصناف الأمم مثل ناسك و متنسّك و تاويل و هاويل و يأجوج و مأجوج و سائر الخلق في جنبتي الأرض اللتين يسمّيان جابلقا و جابلسا، (البدءوالتاريخ،ج2،ص:74).
مجمل التواریخ و القصص و جابلقا در شارستان زرین
داستان مفصلی هم در باره شارستان زرین و روئین در مجمل التواریخ و القصص از میانه قرن پنجم آمده که یادی از جابلقا در آن هست. گفتنی است که در متن چاپی پیش از شروع این داستان آمده است که این داستان خارج از متن کتاب بوده و به آن ضمیمه شده که معنایش این است که از اصل کتاب نیست. اما به هر روی حکایتی کهن است:
روايت كنند از عبد الله عباس رضى الله عنهما كه او گفت از عوام شنيدم مؤذن بيت المقدس كه او گفت از كعب الاحبار شنيدم كه گفت چنين خواندم كه چون قابيل هابيل را بكشت بجهت خواهر، اعناقه، و اعناقه را ازو بستد و از آدم بگريخت و سوى يمن شد و او را از اعناقه دو پسر آمد يكى عوج كه او را بمادر باز خوانند كه از فرزندان آدم هيچكس ببالاء او نبود، و آن ديگر پسر را تاويل نام بود و تاويل را پيشه آهنگرى بود، و اول زنا او كرد و بر زنان عظيم مولع بودى چنانك بدين سبب قابيل او را از ميان قوم بدر كرد و او با فرزندان بولايت زنگستان افتاد، و آنجا كوهى آهن يافت و كوهى زر، و هنوز در آن زمان فرقى نبود ميان آهن و زر، الا سبب زنگ، و گويند تاويل را فرزندان بسيار شدند چنانك افزون از هفتصد هزار جمع آمدند و پس آنجا شهرستانى بنا كرد ديوار آن ار آهن دوازده فرسنگ اندر دوازده فرسنگ، و بالاء ديوار هشتاد گز و ده گز سطبرى، و در ميان هر دو شهرستان آبهاء روان ساختند و باغها كردند و نزهتگاهها، و ابليس عليه اللعنه ايشان را رهنمونى كرد بر معادن جواهر از زمرّد و ياقوت و مرواريد و لعل و فيروزه تا آن شهرستان زرين را جمله بجواهر مرصع كردند، و در آن جايگاه كوشكها و خانها ساختند جمله از زر و جواهر و چندانى جواهر بر ديوار شهرستان زرين بكار بردند كه چشم از ديدار و شعاع آن خيره مىشد، و ابليس عليه اللعنه ايشان را گمراه بكرد تا همه بتپرست شدند، و ايزد تعالى هم از ميان ايشان بديشان پيغامبران فرستاد، و ايشان آن پيغامبران را همه هلاك مىكردند، تا خداى تعالى بر ايشان خشم گرفت و در شب از آسمان آتشى بفرستاد چنانك همه را بسوخت و هيچ خلق از ايشان نماند، و مدت هزار سال آن شهرستان و باغها و نزهتگاهها معطل مانده بود، بعد هزار سال پادشاهى بود در مصر و او را فتوحى خواندندى، روزى بشكار رفت بكوهى رسيد بر آنجا سنگى يافت بر آن نوشته كه راه شهرستان زرين اينست اما هفت كوه را بمى بايد گذاشتن ميان هر كوهى چندين روزه راه و در ميان هر كوهى آفتى ديگر پيش آيد، بعد از آن ملك سالى ببرگ راه مشغول شد و چون سر سال بود با هزار هزار و پانصد هزار مرد و چندين هزار صناعان آهنگ راه كرد و در ميان كوه اول چندين هزار هزار كپى [بوزینه] پيش آمدند، و در ميان كوه دوم چندين هزار هزار زرّافه هر يكى ببالاء سى گز، و در ميان كوه سيم مورچه بود هر يكى چون سگى، و در ميان كوه چهارم چندين هزار گرگ پيش آمدند و در كوه پنجم چندين هزار مار بزرگ و اژدهاء صفت پيش آمدند، و در ميان كوه ششم سگساران كه مرد و اسب مىربودند، و در كوه هفتم مرغانى پيدا شدند كه هر يك چند شترى كه مرد و اسب مير بودند، و ملخ، هر يك چند كبوترى، و ريگ روان، و ملك فتوحى اين همه راه بگذاشت و آن همه بمردى و چاره دفع كرد، تا بشهرستان زرّين رسيدند و بحيلت در آن باز كردند، و در آن جايگاه آرام گرفتند و باغها را و نزهتگاهها را عمارت كردند و آب دادند و دست در كشت و كار و عمارت نهادند تا چنان شد مثلا كه ماننده بهشت، بعد از آن چون هفت سال برآمد روزى كردى بر آمد و لشكرى ديدند كه مقدار ايشان پنج هزار هزار سوار بود با ملكى نام او غاويل و از شهرستان جابلقا همى آمد بطلب شهرستان زرين، پس ملك فتوحى در شهرستان زرين بفرمود بستن و مدت چهار ماه پيوسته جنگ ميكردند پس از چهار ماه لشكرى گرانمايه از زنگبار مىآمدند با ملكى نام او خناس و ملك غاويل با ايشان برآويخت و ايشان را همه هزيمت كرد و ملك زنگبار را بكشت و بعد از چندين روز ديگر از شام لشكرى بيامد عدد ايشان دو بار هزار هزار مرد، غاويل با ايشان نيز حرب كرد و ايشان را هزيمت كرد، پس ده هزار مرد از شاميان بدر شهرستان رفتند بزينهار، ملك فتوحى ايشان را زنهار داد و چون ديد كه لشكر جابلقا بچند كرّت كوفته شدند روزى ناگاه بيرون آمدند و دو روز پيوسته كارزار مىكردند و لشكر شهرستان زرّين آسوده بودند و پشت قوى، تا ناگاه شاه جابلقا را بكشتند و لشكرش را هزيمت كردند و شش بار هزار هزار مرد با فتوحى جمع شدند، و فتوحى بفرمود تا زمينها را غله بكشتند و با سر عمارت شدند، تا روزى فتوحى بشكار رفته بود ناگاه به بيشه رسيد آبى ديد كه در ميان بيشه همى رفت سخت عظيم چنانك كشتى همى بايست، پس فتوحى بكنار آب سنگى [ديد] همچون دكانى پنج فرسنگ در پنج فرسنگ، ملك را آن موضع خوش آمد، گفت ما را برين سر سنگ شهرى بايد كرد كه زر و جواهر در ميان مردمان بكار آيد ما را آن بهتر آيد كه اين شهرستان زرين بكنيم و اينجايگاه شهرى كنيم و اينجا آئيم كه باشد كه بمردم نزديكتر باشيم، پس بفرمود تا دست در كندن شهرستان نهادند بدان شرط كه هر چند بكنند پنج يك ايشان را باشد، و بر سر آن سنگ شهرى فرمود كردن از سنگ و خشت پخته و گچ محكم، و زر بشوشها و سبيكها مىكردند، مرد بود كه صد و دويست خروار زر داشت، و شهر نو آبادان شد و باغ و بستانها ساختند، پس روزى كشتى ديد، مردمان بسيار در آن كشتى، و ملك فتوحى زورقى از بهر تماشا آب را ساخته بود، بس جماعتى را در آنجا نشاند و بيش [ايشان بفرستاد، مردم] كشتى خواستند كه حرب كنند، مصريان گفتند در آن شهرستان كه شما مىبينيد شش هزار هزار مردست جنگى، اهل كشتى گفتند ما هرگز اينجا شهرستان نديدهايم، اين مصريان هر چه بر ايشان رفته بود بازگفتند، اهل كشتى گفتند ما ملك شما را نيك دانيم، بعد از آن كشتى بكنار راندند، و هر چه در كشتى بود بمصريان فروختند، و سبيكى زر بستدند، و امير فتوحى ايشان را بنواخت و گفت بايد كه هر كشتى كه بينيد اينجايگاه فرستيد كه ما ايشان را زر بسيار دهيم، و بعد چند روز ديگر كشتيها در رسيد و معامله بكردند كه از تن جامه عظيم تقصير بود و بيشتر آن بود كه پوست گوسفند و آهو همى پوشيدند، و عوض جامها كشتى ايشان پر زر و سبيكه همى كردند، و ملك فتوحى را پسرى بود عاقل و زيرك، فتوحى پادشاهى اين شهرستان بوى سپرد و ده هزار كشتى بساخت و بر [آن] زر و سبيكه در نهاد و جواهر، و روى بمصر نهاد و بپادشاهى باز آمد، و فرزند او در آن شهرستان بپادشاهى تا آخر عمر بماند، و كشتيها و بازرگانان روى بدان شهرستان نهادند و معاملت ميكردند و آن شهرى شد فراخ نعمت كه در آن نواحى چنان شهر نبود، و اصل زر كه در دنيا و در ولايت مصر است ازين شهرستان بود، و الله اعلم. (مجمل التواریخ: ص 499 ـ501).
جابلقا و جابلسا در آثار البلاد
به طور کلی از جابلقا و جابلسا در کتابهای جغرافی قرن چهارم هجری که شامل مهم ترین آثار می شود، یاد نشده است. شاید دلیل آن این باشد که متونی مانند مسالک و ممالک ها، حدود العالم یا احسن التقاسیم، آثاری هستند که سخت تجربیاند، به همین دلیل از آوردن این قبیل اطلاعات خود داری می کنند. با این حال، در برخی از کتابهای جغرافیایی قدری متاخرتر روایت وهب بن منبه در باره این دو شهر آمده است.
ابن مجاور (م 690) روایتی در این باره نقل کرده است که طی آن با اشاره درگذشت نوح، گوید که پس از آن میان فرزندان وی به خاطر ریاست اختلاف افتاد و آنان متفرق شدند. یافث به مغرب رفت و در آنجا شهر جابلقا را ساخت. برادرش حام به مشرق رفت و شهر جابرسا را ساخت. (تاريخ المستبصر، ص: 41). همین روایت در المسالک و الممالک بکری هم آمده است:
البکری (م 487) نیز در المسالک و الممالک چنین روایت کرده است: روى وهب بن منبّه أنّ النبيّ صلّى اللّه عليه و سلم قال: إنّ للّه عزّ و جلّ ثمانية عشر ألف عالم، الدنيا منها عالم واحد، و ما العمران في الخراب إلّا كحبّة خردل في كفّ أحدكم.
و در ادامه آمده است: و في الحديث أنّ للّه عزّ و جلّ مدينتين واحدة بالمشرق و اسمها جابلقا و الأخرى بالمغرب و اسمها جابرصا، طول كلّ واحدة اثنا عشر ألف فرسخ، و لكلّ مدينة عشرة آلاف باب يحرس كلّ باب كلّ ليلة عشرة آلاف رجل لا تلحقهم النوبة إلى يوم القيامة، الرجل منهم يعمر ستّة آلاف سنة إلى ما دونها، و هم يأكلون و يشربون و يتناكحون و فيهم حكم كثيرة. و المدينتان خارجتان من الدنيا لا يرون شمسا و لا قمرا و لا يعرفون إبليس و لا آدم يعبدون اللّه، و إنّ لهم نورا يسعون فيه من نور اللّه من غير شمس و لا قمر. قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلم: مرّ بي جبريل عليهم فآمنوا بي فدعوتهم إلى اللّه سبحانه و تعالى، فأجابوا فمحسنهم مع محسنكم و مسيئهم مع مسيئكم. (المسالك و الممالك، البكرى، ج1، ص: 57)
در آثار دایره المعارفی قرن های بعد، مواردی هست که از این دو شهر در آنها یاد شده و مؤید آن است که به تدریج اخبار این قبیل شهرهای فراجغرافیایی در برخی از آثار وارد شده است. یکی از این کتابها، آثار البلاد زکریای قزوینی ( 682) است:
قزوینی ذیل مدخل جابرسا نوشته است: «شهرى است در نهايت ولايت مشرق. از ابن عباس مروى است كه شهرى است در اقصاى مشرق، از براى خداى تعالى كه او را «جابرس» گويند و شهرى ديگر است از براى حق جل و علا، در اقصاى بلاد مغرب كه آن را «جابلق» گويند. روايت كرده كه ساكنين جابرس از اولاد ثمود و ساكنين جابلق از اولاد عاد- على نبينا و آله و عليه السلام- اند. [و در هر يك از اين دو باقيماندگانى از آن دو امت بر جا ماندهاند.] و از يهود روايت است كه اولاد موسى- على نبينا و عليه السلام- بعد از حرب بخت النصر كه از او فرار نمودند به ولايت جابرسا رفتند و خداى تعالى، ايشان را به آن ولايت انداخت و كثرت ايشان در آن بلاد به مرتبهاى است كه از شمار بيرون است. از ابن عباس مروى است كه حضرت نبوى- صلى اللّه عليه و آله- از جبرئيل- عليه السلام- در شب معراج، خواهش فرمود كه قوم موسى را كه در قرآن صفت آنها شده وَ مِنْ قَوْمِ مُوسى أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ مشاهده فرمايند. جبرئيل عرض نمود كه از اينجا تا آن مكان، شش سال راه رفتن و شش سال راه باز آمدن است و ريگى روان، فاصله است فى ما بين و هميشه آن ريگ، مثل شير در جريان است؛ مگر روزهاى شنبه كه آرام مىگيرد. از حق تعالى در خواه تا اذن رفتن فرمايد. حضرت رسول دعا فرمود و جبرئيل آمين گفت، حق تعالى اجابت فرمود. پس، براق چند قدمى برداشته، رسول- صلى اللّه عليه و آله- را به ميان آن جماعت رسانيد. پس، حضرت بر ايشان سلام فرمود. ايشان از حضرت پرسيدند كه تو، چه كسى؟ فرمود: منم نبى امى. عرض نمودند: تو آنى كه موسى به آمدن تو، بشارت داد و اگر امت تو از گناه اجتناب مىنمودند، ملائكه با ايشان مصافحه مىنمودند. و از حضرت رسول- (ص)- روايت است كه فرمود: قبرهاى آن قوم را ديدم كه در درب خانههاى ايشان كنده شده. پرسيدم كه اين براى چيست؟ جواب دادند كه براى آن است كه هر صبح و شام، تذكار موت را از مشاهده اين قبور نماييم و اگر چنين نباشد ياد موت نكنيم؛ مگر گاه گاه. حضرت سؤال فرمود: چرا خانههاى شما در يك اندازه است و بلندى و پستى از هم ندارد؟ عرض نمودند: براى آنكه مشرف به خانه هم نشويم و هوى را از يكديگر مسدود نماييم. باز سؤال فرمودند كه نمىبينم در ميان شما حاكم و قاضى. عرض نمودند كه ما خود انصاف از نفوس خود دهيم و احتياج به ديگرى در اين باب نداريم. باز حضرت سؤال فرمود كه بازارهاى شما چرا خالى است؟ عرض نمودند كه ما، همگى به اتفاق زراعت نماييم؛ به قدر حاجت از او برداريم و زايد را به ديگران گذاريم. باز حضرت سؤال فرمود كه چيست كه بعضى از شما را خنده كنان مىبينم؟ عرض نمودند كه كسى از ايشان مرده. فرمودند: خنده براى چيست؟ جواب دادند: بدان جهت كه به توحيد حق تعالى، وفات يافته. باز جمعى را ديد كه گريه مىكنند؛ سبب گريه را پرسيدند. عرض نمودند كه طفلى از ايشان متولد شده و حال او معلوم نيست كه بر چه حال، اين وفات خواهد يافت. حضرت سؤال فرمود كه اگر پسرى از براى شما متولد شود، چه كنيد؟ عرض نمودند كه به شكرانه او، يك ماه روزه داريم. فرمود: اگر دختر باشد چه كنيد؟ عرض نمودند كه به شكرانه او دو ماه روزه مىگيريم؛ زيرا كه حضرت موسى- على نبينا و آله عليه السلام- فرموده است كه صبر بر دختر نمودن، افضل و اعظمتر است از صبر بر پسر. باز حضرت سؤال فرمود كه در ميان شما زنا واقع مىشود؟ عرض نمودند: آيا مىشود اين كار، مگر آنكه آسمان بر او سنگ بارد و زمين او را فرو برد. حضرت فرمود كه آيا سود و ربا در ميان شما هست؟ عرض نمودند كه كسى سود خورد كه ايمان به رزاقى حق نداشته باشد. باز، حضرت سؤال فرمود كه آيا ناخوشى در ميان شما هست؟ عرض نمودند كه نه گناه مىنماييم و نه ناخوش مىشويم. ناخوشى در ميان امت شما مىباشد كه كفاره گناهان ايشان گردد. باز حضرت سؤال فرمود كه در ميان شما، حيوانى درنده و گزنده مىباشد؟ عرض نمودند: بلى يا رسول اللّه، ايشان بر ما گذرند و ما، بر ايشان گذريم و ليكن گزند به يكديگر نرسانيم. پس از اين حضرت نبوى- صلى اللّه عليه و آله و سلم- عرض اسلام بر ايشان فرمود و ايشان قبول شريعت نموده، در باب حج عرض نمودند كه چگونه ممكن است براى ما و حال آنكه ميانه ما و مكه، مسافتى بسيار بعيد است. ابن عباس روايت كند كه حضرت دعا فرمود كه زمين براى حاجيان ايشان، پيچيده شود و در موسم حج، با حاجيان به حج گزارى مشغول شوند. (آثار البلاد، ص 65 – 67).
این تصویری از یک مدینه فاضله و ناکجا آباد است که در آن صفات یک شهر استثنایی و خوب بدست داده شده است. این زمینه، یکی از کاربردهای اصلی جغرافیای داستانی ـ اسطوره ای است که البته از مواد تاریخی هم در آن استفاده می شود.
این مطلبی است که زکریای قزوینی بر اساس متون دینی رایج در زمان خویش نوشته است. اساس آن یک روایت در باره معراج است که می دانیم روایات مربوط به مشاهدات رسول اکرم در معراج معمولا محل شبهه و بیشتر داستانی است. البته در میان آنها روایات صحیحی هم وجود دارد.
جابلقا در عجایب المخلوقات طوسی
طوسی (قرن ششم) هم در عجایب المخلوقات وجود این دو شهر را جدی دانسته و می نویسد: جابلقا- شهريست بر حد مشرق از پس وى هيچ آبادانى نيست. گرما بود سخت و مردم در سردابها باشند، در وقت شروق آفتاب دريا بجوش آيد و آوازهای هول از آن حاصل شود كى دلها بشكافد و گويند دهلها زنند بسيار تا آن آواز نشنوند و آن قتال است و از آن سوى دريا آفتاب برمىآيد بمسافتى دراز اما چنان نمايد كى آفتاب از ميان دريا برمىآيد.
جابلسا- شهريست در حد مغرب هزار و دوازده دروازه دارد، هر شب بر هر دروازه هزار مرد حارس باشند. ذو القرنين آنجا رسيد و بظلمات بگذشت بروشناييى رسيد كى نه از آفتاب بود و پس كوهى ديد بر آن دو عمود بر سر آن دو مرغ. آواز دادند آن مرغان و گفتند اى آدمىزاد! زنا و ربوا ظاهر شد؟ گفت بلى. مرغان سيكى بزير آمدند. گفتند بناها از گچ و خشت پخته بسيار شد؟ گفت بلى. مرغان سيكى ديگر بزير آمدند. گفتند: دست از غسل جنابت بداشتند؟گفت: نه مرغان باز بجاى رفتند. گفتند دست از فريضه بداشتند؟ گفت نه. مرغان با سر عمودها نشستند. گفتند: لا اله الا اللّه مىگويند؟ گفت بلى. مرغان بياراميدند.پس ذو القرنين از آنجا برفت تا بحد آنك آفتاب مردم را مىسوخت، پس بازگرديد. (عجایب المخلوقات: ص 204)
تعبیر عرفانی از جابلقا در بستان السیاحه
چنان که اشاره شد در قرون اخیر، این دو شهر بیشتر تمثیلی دانسته شده است. از جمله در متون عرفانی قرون اخیر به این معنا تصریح شده است.
نویسنده بستان السیاحه گوید: «ذكر جابلسا و جابلقا در اخبار آمده كه جابلسا و جابلقا نام دو ولايتست يكى در مغرب و ديكرى در مشرق در تعريف اندو شهر چندان نوشتهاند كه عقل خورده و ان از شنيدن آن حيران ميكرد امّا از اولاد آدم و از طوايف امم احدى نديده و مشاهده كسى نكرديده و بحكم اخبار نبوى ثابت است و جناب سرور اولياء على مرتضى در روز بساط بچند نفر از دوستان خود نموده است شعر:
سخن کز بهر حق گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر او جویی چه جابلسا و چه جابلقا
فرقه صوفيّه جابلقا و جابلسا را تاويل كردهاند و تاويل شيخ محمّد على لاهجى مريد سيّد محمّد نوربخش صاحب شرح گلشن راز از خوبترين تاويلاتست وى گفته آنچه بخاطر فقير قرار گرفته، بىتقليد، غير آنست كه اشاره بدو چيز است: يكى آنكه جابلقا عالم مثالى است كه در جانب مشرق ارواح واقعست و برزخ ميان غيب و شهادت، و تمثيل بر صور عالم، پس هرآينه شهريست در غايت عظمت، و ديگر آنكه جابلسا عالم مثال و برزخيست كه ارواح بعد از مفارقت از نشاء دنيويّه كسب نمودهاند، چنانكه آيات و اخبار وارد است، و آن برزخ در جانب مغرب عالم اجسام است، و هرآينه شهريست در غايت وسعت، در مقابل جابلقاست، و خلق جابلقا الطف و اصفاءاند، زيرا كه خلق شهر جابلسا بحسب اعمال و اخلاق رديءه كه در نشاء دنيويّه كسب كردهاند اكثر آن است كه مصوّر بصور مظلّه باشند و اكثر را تصوّر آنست كه هردو برزخ يكى است، فامّا بايد دانست كه برزخي را كه بعد از نشاء دنيا ارواح در آن خواهند بود، ايمن از برزخيست كه ميان ارواح مجرّده و اجسام واقعست زيرا كه مراتب تنزلات وجود و معارج او دوريست چه انتقال نقطه اخيره بنقطه اوّل جز در حركت دورى متصوّر نيست و آن برزخيكه بعد از نشاء دنيويست از مراتب معارج است و او را نسبت بانشاء دنيوى آخرتيست ديكر آنكه صورى كه لاحق ارواح در برزخ اخير مىشوند صور اعمال و نتايج اخلاق و افعال و ملكاتست كه در نشاء دنيوى حاصل شده بخلاف برزخ اوّل پس هريكى غير آن ديكر باشد فامّا در اينكه هردو عالم روحانى و جوهر نورانى غير مادّى متمثل بر صور عالمند بايد كه مشترك باشند و اللّه اعلم بحقايق الأمور (بستان السياحه، متن، ص: 197)
علامه مجلسی و تفسیرهای مختلف جابلقا و جابلسا
در بحار، بابی در باره روایاتی که در باره مخلوقاتی شبیه انسان پیش از آدم و یا معاصر با زندگی ما آدمیان هست، آمده و ضمن آن روایاتی که اشاره به این معنا دارد، از جمله جابلقا و جابلسا شده است. فرض علامه مجلسی در این باب، این است که این افراد روی همین کره خاکی زندگی کرده و به هر حال، اگر جای دیگر هم هستند، افراطی واقعی و نه مثالی هستند. وی ابتدا به برخی از آیات که می تواند چنین اشاره کلی در آنها باشد اشاره کرده و سپس به نقل روایاتی در این باب از منابع شیعه و سنی پرداخته است.
برای نمونه این روایت از امام باقر: مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع يَقُولُ لَقَدْ خَلَقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِي الْأَرْضِ مُنْذُ خَلَقَهَا سَبْعَةَ عَالَمِينَ لَيْسَ هُمْ مِنْ وُلْدِ آدَمَ خَلَقَهُمْ مِنْ أَدِيمِ الْأَرْضِ فَأَسْكَنَهُمْ فِيهَا وَاحِداً بَعْدَ وَاحِدٍ مَعَ عَالَمِهِ ثُمَّ خَلَقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ آدَمَ أَبَا الْبَشَرِ وَ خَلَقَ ذُرِّيَّتَهُ مِنْهُ …. (بحار: 54 / 320). در ادامه این روایات، روایتی از قصص الانبیاء راوندی به نقل از جابر جعفی از امام باقر (ع) نقل شده است که کسی از امام علی (ع) در باره وجود موجوداتی شبیه انسان در آسمان و زمین سوال کرد و حضرت پاسخ داد که بله، چنین موجوداتی هستند. ملائکه، جنها، نسناس، از دست موجودات هستند. نسناس موجوداتی شبیه جن ها هستند که در میانه زمین جای داده شده اند: «نَسْنَاسٌ أَشْبَاهُ خَلْقِهِمْ وَ لَيْسُوا بِإِنْسٍ وَ أَسْكَنَهُمْ أَوْسَاطَ الْأَرْضِ عَلَى ظَهْرِ الْأَرْضِ مَعَ الْجِنِّ». اینها نیز تقدیس خدای تعالی را می کنند. البته شماری از آنها هم روی به تمرد از حق تعالی گذاشته اند و اهل گناه شدند. اما به جز اینها هم خداوند خلقی دارد که نه جن هستند و نه نسناس، اینها نه شهوتی دارند و نه زن در میانشان هست، نه حیوان هستند. اینها را خداوند در دو نقطه در مشرق و مغرب جای داده است: «ثُمَّ خَلَقَ اللَّهُ تَعَالَى خَلْقاً عَلَى خِلَافِ خَلْقِ الْمَلائِكَةِ وَ عَلَى خِلَافِ خَلْقِ الْجِنِّ وَ عَلَى خِلَافِ خَلْقِ النَّسْنَاسِ يَدِبُّونَ كَمَا يَدِبُّ الْهَوَامُّ فِي الْأَرْضِ يَأْكُلُونَ وَ يَشْرَبُونَ كَمَا تَأْكُلُ الْأَنْعَامُ مِنْ مَرَاعِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ ذُكْرَانٌ لَيْسَ فِيهِمْ إِنَاثٌ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ فِيهِمْ شَهْوَةَ النِّسَاءِ وَ لَا حُبَّ الْأَوْلَادِ وَ لَا الْحِرْصَ وَ لَا طُولَ الْأَمَلِ وَ لَا لَذَّةَ عَيْشٍ لَا يُلْبِسُهُمُ اللَّيْلُ وَ لَا يَغْشَاهُمُ النَّهَارُ وَ لَيْسُوا بِبَهَائِمَ وَ لَا هَوَامَّ لِبَاسُهُمْ وَرَقُ الشَّجَرِ وَ شُرْبُهُمْ مِنَ الْعُيُونِ الْغِزَارِ وَ الْأَدْوِيَةِ الْكِبَارِ ثُمَّ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يُفَرِّقَهُمْ فِرْقَتَيْنِ فَجَعَلَ فِرْقَةً خَلْفَ مَطْلِعِ الشَّمْسِ مِنْ وَرَاءِ الْبَحْرِ فَكَوَّنَ لَهُمْ مَدِينَةً أَنْشَأَهَا تُسَمَّى جَابَرْسَا طُولُهَا اثْنَا عَشَرَ أَلْفَ فَرْسَخٍ فِي اثْنَيْ عَشَرَ أَلْفَ فَرْسَخٍ وَ كَوَّنَ عَلَيْهَا سُوراً مِنْ حَدِيدٍ يَقْطَعُ الْأَرْضَ إِلَى السَّمَاءِ ثُمَّ أَسْكَنَهُمْ فِيهَا وَ أَسْكَنَ الْفِرْقَةَ الْأُخْرَى خَلْفَ مَغْرِبِ الشَّمْسِ مِنْ وَرَاءِ الْبَحْرِ وَ كَوَّنَ لَهُمْ مَدِينَةً أَنْشَأَهَا تُسَمَّى جَابَلْقَا طُولُهَا اثْنَا عَشَرَ أَلْفَ فَرْسَخٍ فِي اثْنَيْ عَشَرَ أَلْفَ فَرْسَخٍ وَ كَوَّنَ لَهُمْ سُوراً مِنْ حَدِيدٍ يَقْطَعُ إِلَى السَّمَاءِ فَأَسْكَنَ الْفِرْقَةَ الْأُخْرَى فِيهَا لَا يَعْلَمُ أَهْلُ جَابَرْسَا بِمَوْضِعِ أَهْلِ جَابَلْقَا وَ لَا يَعْلَمُ أَهْلُ جَابَلْقَا بِمَوْضِعِ أَهْلِ جَابَرْسَا وَ لَا يَعْلَمُ بِهِمْ أَهْلُ أَوْسَاطِ الْأَرْضِ مِنَ الْجِنِّ وَ النَّسْنَاسِ فَكَانَتِ الشَّمْسُ تَطْلُعُ عَلَى أَهْلِ أَوْسَاطِ الْأَرَضِينَ مِنَ الْجِنِّ وَ النَّسْنَاسِ فَيَنْتَفِعُونَ بِحَرِّهَا وَ يَسْتَضِيئُونَ بِنُورِهَا ثُمَّ تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ فَلَا يَعْلَمُ بِهَا أَهْلُ جَابَلْقَا إِذَا غَرَبَتْ وَ لَا يَعْلَمُ بِهَا أَهْلُ جَابَرْسَا إِذَا طَلَعَتْ لِأَنَّهَا تَطْلُعُ مِنْ دُونِ جَابَرْسَا وَ تَغْرُبُ مِنْ دُونِ جَابَلْقَا فَقِيلَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَكَيْفَ يُبْصِرُونَ وَ يَحْيَوْنَ وَ كَيْفَ يَأْكُلُونَ وَ يَشْرَبُونَ وَ لَيْسَ تَطْلُعُ الشَّمْسُ عَلَيْهِمْ فَقَالَ إِنَّهُمْ يَسْتَضِيئُونَ بِنُورِ اللَّهِ فَهُمْ فِي أَشَدِّ ضَوْءٍ مِنْ نُورِ الشَّمْسِ وَ لَا يَرَوْنَ أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ شَمْساً وَ لَا قَمَراً وَ لَا نُجُوماً وَ لَا كَوَاكِبَ وَ لَا يَعْرِفُونَ شَيْئاً غَيْرَهُ» (بحار: 54 / 324).
روایاتی که نام جابلقا و جابلسا در آن آمده، منحصر به این روایت نیست، بلکه در منابع دیگر هم آمده است. از جمله در بصائر (منبعی از قرن سوم) آمده است که امام صادق، نقلی از امام حسن (ع) آوردند که فرمود: إِنَّ لِلَّهِ مَدِينَتَيْنِ إِحْدَاهُمَا بِالْمَشْرِقِ وَ الْأُخْرَى بِالْمَغْرِبِ عَلَيْهِمَا سُورَانِ مِنْ حَدِيدٍ وَ عَلَى كُلِّ مَدِينَةٍ أَلْفُ أَلْفِ مِصْرَاعٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ فِيهَا سَبْعِينَ أَلْفَ أَلْفِ لُغَةٍ يَتَكَلَّمُ كُلٌّ لُغَةً بِخِلَافِ لُغَةِ صَاحِبِهِ وَ أَنَا أَعْرِفُ جَمِيعَ اللُّغَاتِ وَ مَا فِيهِمَا وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ مَا عَلَيْهِمَا حُجَّةٌ غَيْرِي وَ الْحُسَيْنِ أَخِي (بحار: 54/ 327)
روایت دیگر باز از بصائر آمده است که امام صادق به نقل از پدرش از علی بن الحسین از امیر المؤمنین نقل کرده که فرمود: « إِنَّ لِلَّهِ بَلْدَةً خَلْفَ الْمَغْرِبِ يُقَالُ لَهَا جَابَلْقَا وَ فِي جَابَلْقَا سَبْعُونَ أَلْفَ أُمَّةٍ لَيْسَ مِنْهَا أُمَّةٌ إِلَّا مِثْلَ هَذِهِ الْأُمَّةِ فَمَا عَصَوُا اللَّهَ طَرْفَةَ عَيْنٍ فَمَا يَعْمَلُونَ عَمَلًا وَ لَا يَقُولُونَ قَوْلًا إِلَّا الدُّعَاءَ عَلَى الْأَوَّلَيْنِ وَ الْبَرَاءَةَ مِنْهُمَا وَ الْوَلايَةَ لِأَهْلِ بَيْتِ رَسُولِ اللَّهِ ص.
این روایات، غالبا ضمن همان بابی است که می خواهد بگوید که انسان ها یا موجوداتی شبیه به آن در روی زمین یا در همین اطراف، در آسمانها، مثلا پشت خورشید ما هستند. « عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: إِنَّ مِنْ وَرَاءِ عَيْنِ شَمْسِكُمْ هَذِهِ أَرْبَعِينَ عَيْنَ شَمْسٍ فِيهَا خَلْقٌ كَثِيرٌ وَ إِنَّ مِنْ وَرَاءِ قَمَرِكُمْ أَرْبَعِينَ قَمَراً فِيهَا خَلْقٌ كَثِيرٌ لَا يَدْرُونَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ آدَمَ أَمْ لَمْ يَخْلُقْهُ أُلْهِمُوا إِلْهَاماً لَعْنَةَ فُلَانٍ وَ فُلَانٍ.» و روایت دیگر: « قَالَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ ع إِنَّ لِلَّهِ مَدِينَةً فِي الْمَشْرِقِ وَ مَدِينَةً فِي الْمَغْرِبِ عَلَى كُلِّ وَاحِدٍ سُورٌ مِنْ حَدِيدٍ فِي كُلِّ سُورٍ سَبْعُونَ أَلْفَ مِصْرَاعٍ يَدْخُلُ مِنْ كُلِّ مِصْرَاعٍ سَبْعُونَ أَلْفَ لُغَةِ آدَمِيٍّ لَيْسَ مِنْهَا لُغَةٌ إِلَّا مُخَالِفُ الْأُخْرَى وَ مَا مِنْهَا لُغَةٌ إِلَّا وَ قَدْ عَلِمْنَاهَا وَ مَا فِيهِمَا وَ مَا بَيْنَهُمَا ابْنُ نَبِيٍّ غَيْرِي وَ غَيْرُ أَخِي وَ أَنَا الْحُجَّةُ عَلَيْهِمْ.» (بحار: 54 / 330).
اما یک روایت مفصل دیگر که یاد از دو شهر در مغرب و مشرق شده و آنجا را با مهدی (ع) هم پیوند داده در منتخب بصائر آمده است: كِتَابُ مُنْتَخَبِ الْبَصَائِرِ، وَ كِتَابُ الْمُحْتَضَرِ…. مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنْ مِيرَاثِ الْعِلْمِ مَا مَبْلَغُهُ أَ جَوَامِعُ مَا هُوَ مِنْ هَذَا الْعِلْمِ أَمْ تَفْسِيرُ كُلِّ شَيْءٍ مِنْ هَذِهِ الْأُمُورِ الَّتِي نَتَكَلَّمُ فِيهَا فَقَالَ إِنَّ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَدِينَتَيْنِ مَدِينَةً بِالْمَشْرِقِ وَ مَدِينَةً بِالْمَغْرِبِ فِيهِمَا قَوْمٌ لَا يَعْرِفُونَ إِبْلِيسَ وَ لَا يَعْلَمُونَ بِخَلْقِ إِبْلِيسَ نَلْقَاهُمْ فِي كُلِّ حِينٍ فَيَسْأَلُونَّا عَمَّا يَحْتَاجُونَ إِلَيْهِ وَ يَسْأَلُونَّا عَنِ الدُّعَاءِ فَنُعَلِّمُهُمْ وَ يَسْأَلُونَّا عَنْ قَائِمِنَا مَتَى يَظْهَرُ وَ فِيهِمْ عِبَادَةٌ وَ اجْتِهَادٌ شَدِيدٌ وَ لِمَدِينَتِهِمْ أَبْوَابٌ مَا بَيْنَ الْمِصْرَاعِ إِلَى الْمِصْرَاعِ مِائَةُ فَرْسَخٍ لَهُمْ تَقْدِيسٌ وَ تَمْجِيدٌ وَ دُعَاءٌ وَ اجْتِهَادٌ شَدِيدٌ … فِيهَا لا يَسْأَمُونَ وَ لا يَفْتُرُونَ يَتْلُونَ كِتَابَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ كَمَا عَلَّمْنَاهُمْ وَ إِنَّ فِيمَا نُعَلِّمُهُمْ مَا لَوْ تُلِيَ عَلَى النَّاسِ لَكَفَرُوا بِهِ وَ لَأَنْكَرُوهُ يَسْأَلُونَّا عَنِ الشَّيْءِ إِذَا وَرَدَ عَلَيْهِمْ مِنَ الْقُرْآنِ لَا يَعْرِفُونَهُ فَإِذَا أَخْبَرْنَاهُمْ بِهِ انْشَرَحَتْ صُدُورُهُمْ لِمَا يَسْتَمِعُونَ مِنَّا وَ سَأَلُوا لَنَا طُولَ الْبَقَاءِ وَ أَنْ لَا يَفْقِدُونَا وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ الْمِنَّةَ مِنَ اللَّهِ عَلَيْهِمْ فِيمَا نُعَلِّمُهُمْ عَظِيمَةٌ وَ لَهُمْ خَرْجَةٌ مَعَ الْإِمَامِ إِذَا قَامَ يَسْبِقُونَ فِيهَا أَصْحَابَ السِّلاحِ وَ يَدْعُونَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ يَجْعَلَهُمْ مِمَّنْ يَنْتَصِرُ بِهِمْ لِدِينِهِ فِيهِمْ كُهُولٌ وَ شُبَّانٌ إِذَا رَأَى شَابٌّ مِنْهُمُ الْكَهْلَ جَلَسَ بَيْنَ يَدَيْهِ جِلْسَةَ الْعَبْدِ لَا يَقُومُ حَتَّى يَأْمُرَهُ لَهُمْ طَرِيقٌ هُمْ أَعْلَمُ بِهِ مِنَ الْخَلْقِ إِلَى حَيْثُ يُرِيدُ الْإِمَامُ ع فَإِذَا أَمَرَهُمُ الْإِمَامُ بِأَمْرٍ قَامُوا عَلَيْهِ أَبَداً حَتَّى يَكُونَ هُوَ الَّذِي يَأْمُرُهُمْ بِغَيْرِهِ لَوْ أَنَّهُمْ وَرَدُوا عَلَى مَا بَيْنَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ مِنَ الْخَلْقِ لَأَفْنَوْهُمْ فِي سَاعَةٍ وَاحِدَةٍ لَا يَخْتَلُّ فِيهِمُ الْحَدِيدُ لَهُمْ سُيُوفٌ مِنْ حَدِيدٍ غَيْرِ هَذَا الْحَدِيدِ لَوْ ضَرَبَ أَحَدُهُمْ بِسَيْفِهِ جَبَلًا لَقَدَّهُ حَتَّى يَفْصِلَهُ وَ يَغْزُو بِهِمُ الْإِمَامُ ع الْهِنْدَ وَ الدَّيْلَمَ وَ الْكُرْدَ وَ الرُّومَ وَ بَرْبَرَ وَ فَارِسَ وَ بَيْنَ جَابَرْسَا إِلَى جَابَلْقَا وَ هُمَا مَدِينَتَانِ وَاحِدَةٌ بِالْمَشْرِقِ وَ وَاحِدَةٌ بِالْمَغْرِبِ لَا يَأْتُونَ عَلَى أَهْلِ دِينٍ إِلَّا دَعَوْهُمْ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِلَى الْإِسْلَامِ وَ الْإِقْرَارِ بِمُحَمَّدٍ ص وَ التَّوْحِيدِ وَ وَلَايَتِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ فَمَنْ أَجَابَ مِنْهُمْ وَ دَخَلَ فِي الْإِسْلَامِ تَرَكُوهُ وَ أَمَّرُوا عَلَيْهِ أَمِيراً مِنْهُمْ وَ مَنْ لَمْ يُجِبْ وَ لَمْ يُقِرَّ بِمُحَمَّدٍ ص وَ لَمْ يُقِرَّ بِالْإِسْلَامِ وَ لَمْ يُسْلِمْ قَتَلُوهُ حَتَّى لَا يَبْقَى بَيْنَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ مَا دُونَ الْجَبَلِ أَحَدٌ إِلَّا آمَنَ.
و روایت دیگر: مُنْتَخَبُ الْبَصَائِرِ، عَنْ سَعْدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَبْدِ الصَّمَدِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ أَبِي الْهَيْثَمِ خَالِدٍ الْأَرْمَنِيِّ عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: إِنَّ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَدِينَةً بِالْمَشْرِقِ اسْمُهَا جَابَلْقَا لَهَا اثْنَا عَشَرَ أَلْفَ بَابٍ مِنْ ذَهَبٍ بَيْنَ كُلِّ بَابٍ إِلَى صَاحِبِهِ مَسِيرَةُ فَرْسَخٍ عَلَى كُلِّ بَابٍ بُرْجٌ فِيهِ اثْنَا عَشَرَ أَلْفَ مُقَاتِلٍ يَهْلُبُونَ الْخَيْلَ وَ يَشْحَذُونَ السُّيُوفَ وَ السِّلاحَ يَنْتَظِرُونَ قِيَامَ قَائِمِنَا وَ إِنَّ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ بِالْمَغْرِبِ مَدِينَةً يُقَالُ لَهَا جَابَرْسَا لَهَا اثْنَا عَشَرَ أَلْفَ بَابٍ مِنْ ذَهَبٍ بَيْنَ كُلِّ بَابٍ إِلَى صَاحِبِهِ مَسِيرَةُ فَرْسَخٍ عَلَى كُلِّ بَابٍ بُرْجٌ فِيهِ اثْنَا عَشَرَ أَلْفَ مُقَاتِلٍ يَهْلُبُونَ الْخَيْلَ وَ يَشْحَذُونَ السِّلاحَ وَ السُّيُوفَ يَنْتَظِرُونَ قَائِمَنَا وَ أَنَا الْحُجَّةُ عَلَيْهِمْ. (بحار: 54 / 334)
و روایت دیگر: وَ رُوِيَ مِنْ كِتَابِ الْوَاحِدَةِ عَنِ الصَّادِقِ ع أَنَّ لِلَّهِ مَدِينَتَيْنِ إِحْدَاهُمَا بِالْمَغْرِبِ وَ الْأُخْرَى بِالْمَشْرِقِ يُقَالُ لَهُمَا جَابَلْقَا وَ جَابَرْسَا طُولُ كُلِّ مَدِينَةٍ مِنْهُمَا اثْنَا عَشَرَ أَلْفَ فَرْسَخٍ فِي كُلِّ فَرْسَخٍ بَابٌ يَدْخُلُونَ فِي كُلِّ يَوْمٍ مِنْ كُلِّ بَابٍ سَبْعُونَ أَلْفاً وَ يَخْرُجُ مِنْهَا مِثْلُ ذَلِكَ وَ لَا يَعُودُونَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ لَا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ آدَمَ وَ لَا إِبْلِيسَ وَ لَا شَمْسَ وَ لَا قَمَرَ هُمْ وَ اللَّهِ أَطْوَعُ لَنَا مِنْكُمْ يَأْتُونَّا بِالْفَاكِهَةِ فِي غَيْرِ أَوَانِهَا مُوَكَّلَيْنِ بِلَعْنَةِ فِرْعَوْنَ وَ هَامَانَ وَ قَارُونَ. (ص 339)
این روایات ادامه دارد و در انتها، علامه مجلسی می گوید: اخبار این باب، بسیار شگفت است، برخی سند معتبری ندارد، مانند روایت رجب برسی و آنچه در جامع الاخبار و مأخوذ از کتب قدیمه است. برخی هم معتبره و از آثار قدما گرفته شده و آنچه در آنها آمده، از قدرت خداوند بعید نیست. (بحار: 54 / 350)
علامه مجلسی، سپس، به شرح جابلقا و جابرسا پرداخته، مطلبی را که فیروز ابادی در قاموس المحیط در این باره آورده نقل می کند که کوتاه است، جابلصا شهری در مغرب و جابلقا در مشرق است. سپس می نویسد: گوید که اصحاب قائم (ع) در یکی از این دو شهر هستند. صوفیه و حکمای الهی، این دو شهر را در عالم مثال دانستهاند، جهانی میان عالم ماده و مجرد که عالم مثل است. سپس از قول آنان نقل کرده است که «هذا ما قال الأقدمون أن في الوجود عالما مقداريا غير العالم الحسي لا يتناهى عجائبه و لا تحصى مدنه و من جملة تلك المدن جابلقا و جابرسا و هما مدينتان عظيمتان لكل منهما ألف باب لا يحصى ما فيها من الخلائق و من هذا عالم يكون فيه الملائكة و الجن و الشياطين و الغيلان لكونها من قبيل المثل أو النفوس الناطقة المفارقة الظاهرة فيها و… ». البته اینها آراء مجلسی نیست، بلکه او از منبعی دیگر نقل کرده و با جمله «انتهی» آن را پایان داده است. سپس مطالب دیگری هم از حکمای یونانی در باره این عالم مثل نقل کرده است: «و نقل بعضهم عن المعلم الأول في الرد على من قال إن العالم الجسماني أكثر من واحد و قد قالت متألهو الحكماء كهرمس و أنباذقلس و فيثاغورس و أفلاطون و غيرهم من الأفاضل القدماء إن في الوجود عوالم أخرى ذوات مقادير غير هذا العالم الذي نحن فيه و غير النفس و العقل و فيها العجائب و الغرائب و فيها من البلاد و العباد و الأنهار و البحار و الأشجار و الصور المليحة و القبيحة ما لا يتناهى و يقع هذا العالم في الإقليم الثامن الذي فيه جابلقا و جابرسا و هو إقليم ذات العجائب و هي في وسط ترتيب العوالم و لهذا العالم أفقان الأول و هو ألطف من الفلك الأقصى الذي نحن فيه و هو يقع من إدراك الحواس و الأفق الأعلى يلي النفس الناطقة و هو أكثف منها و الطبقات المختلفة الأنواع من اللطيفة و الكثيفة و المتلذذة و المبهجة و المولمة و المزعجة لا يتناهى بينهما و لا بد لك من المرور عليه و قد يشاهد هذا العالم بعض الكهنة و السحرة و أهل العلوم الروحانية فعليك بالإيمان بها و إياك و الإنكار». (بحار: 54/ 253). آنگاه مطلبی از ابن عربی با تعبیر صاحب فتوحات در باره وجود زمین ها و آدم هایی در آنها مثل زمین ما نقل می کند هرچند او در این عبارت نامی جابلقا و جابلسا نیاورده است.
مرحوم مجلسی به گفته های این حکمای الهی و عالم مثال آنها و مطالب ابن عربی باور ندارد و از آنها تعبیر به «المزخرفات و الخرافات و الخیالات الواهیه و الاوهام الفاسده» یاد کرده است «و أقول ما أشبه هذه المزخرفات بالخرافات و الخيالات الواهية و الأوهام الفاسدة و لا يتوقف تصحيح شيء مما ذكروه على القول بهذا المذهب السخيف و بسط القول فيه يؤدي إلى الإطناب و أما الأجساد المثالية التي قلنا بها فليس من هذا القبيل كما عرفت تحقيقه في المجلد الثالث و أكثر أخبار هذا الباب يمكن حملها على ظواهرها إذ لم يدر أحد سوى الأنبياء و الأوصياء ما حول جميع العوالم حتى يحكم بعدمها و ما قاله الحكماء و الرياضيون في ذلك فهو على الخرص و التخمين و الله الهادي إلى الحق المبين» (بحار: 54/ 354).
روایت دیگری توسط صدوق نقل شده است که هم تفسیر تازه ای از مصادیق اقالیم سبعه است و هم یادی از یاجوج و مأجوج در آن شده و هم مجلسی جایی برای جابلقا و جابلسا در آن گشوده است: «الْخِصَالُ، عَنْ أَبِيهِ عَنْ سَعْدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ أَبِي يَحْيَى الْوَاسِطِيِّ بِإِسْنَادِهِ رَفَعَهُ إِلَى الصَّادِقِ ع قَالَ: الدُّنْيَا سَبْعَةُ أَقَالِيمَ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ الرُّومُ وَ الصِّينُ وَ الزَّنْجُ وَ قَوْمُ مُوسَى وَ أَقَالِيمُ بَابِلَ». مجلسی می نویسد: شاید مقصود از اقالیم دنیا، به اعتبار اصناف مردم و اختاف رنگها و صورت های آنها باشد. مقصود از اقالیم بابل، عرب و عجم است. چین شامل ترکها می شود، زنج شامل هند. شاید هم مقصود از اقالیم، بیان شگفتی های اصناف مختلف مردم باشد که این مناسب تر است. مراد از قوم موسی هم، اهالی جابلقا و جابرساست. (بحار: 57 / 118).
رسول جعفریان
جایگاه جابلقا و جابلسا در اندیشه شبه عرفانی قرن سیزدهم هجری
الان نمی توانم با دقت در این باره اظهار نظر کنم، اما تصور می کنم، به جز کشفی دارابی که در میزان الملوک و تحفه الملوک (1/68) جابلقا را از عالم برزخ دانسته، تصور می کنم در اندیشه های شیخی و بابی این قبیل تشبیهات و استعارات بکار رفته باشد. جغرافیای برزخی که برخی از آنان با عنوان اقلیم هشتم یاد می کنند، تلقی است که در عرفانیات ساخته دوره صفوی و پس از آن در قرن سیزدهم وارد گردید و حتی از سوی مجلسی هم نقد شد، چنان که ملاحظه کردیم. در باره این خطه گمشده یا عالم جغرافیایی برزخی می توان اطلاعات تفصیلی را در کتاب ارض ملکوت کربن با ترجمه ضیاءالدین دهشیری یافت. این جابلقا به نوعی با جهان هورقلیای شیخیه پیوند یافت و به تدریج در فلسفه باطنی و عرفانی دو قرن اخیر، نوعی جغرافیای برزخی را به خود اختصاص داد. کربن این ارض ملکوتی را از باورهای اسطوره ای قدیم ایران آغاز کرده و به دوره معاصر خود رسانده است. وی شرحی در باره «جغرافیای خیالی» داده (ارض ملکوت، ص 72) و سیر آن را از ایران باستان به این سوی مورد بررسی قرار داده است. در این تفکر همه چیز دست بهم می دهد تا یک زمین خیالی اما مقدس ساخته شود که بتواند مانند عالم مثل افلاطونی، حقایق اشیاء را نشان دهد. در اینجا، آدم اهل این عرفان، در عین حال که در روی یک زمین واقعی زندگی می کند، یک زمین خیالی را هم در ذهن دارد که آنجا همه چیز متفاوت و در حد اعلای ارزشهاست. مسلما هیچ کتابی به اندازه ارض ملکوت بسترهای فکری و تاریخ فکری این جغرافیای خیالی را بر اساس متون کهن تشریح و تفسیر نکرده است.
منبع: کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران