شخصی را که دعوی نبوت میکرد پیش مأمون آوردند.
به او گفت آیا علامتی یا معجزهای داری؟
پاسخ داد:آری. گواه من آن است که بر آنچه که در درونت میگذرد آگاهم.
مأمون گفت بگوی که در دل من چه میگذرد.
گفت: آنکه من دروغگو هستم.
مأمون پاسخ داد راست گفتی، و فرمان داد تا به زندانش افکندند. چند روزی در زندان ماند.
پس از مدتی از زندان بیرونش آوردند و او را پیش مأمون بردند.
از او پرسید: آیا تازگی به تو وحی شده است؟
گفت: نه.
پرسید: چرا؟
گفت: زیرا ملائکه به زندان داخل نمیشوند. پس مأمون بخندید و او را آزاد کرد.
ابن عبدربه،1940:ج 7 ص 164