زمانی ابوالعیناء با لباسی که شناخته نشود وارد اصفهان شد.
کودکان در محله ای با هم سنگ بازی می کردند.
در این هنگام سنگی بر سر او خورد و شکست و لباسش خون آلود شد.
در آن شهر دوستی داشت.
تمامی روز را به دنبال او گشت تا این که بعد از نماز عشاء او را یافت در حالی که به شدت گرسنه بود اما اتفاقا در خانه دوستش هیچ خوردنی نبود و دکان های بازار نیز بسته بود و تا روز شود گرسنه ماند. صبح فردا بر وزیر و حاکم اصفهان وارد شد.
وزیر از او پرسید: که به این شهر کدام روز درآمدی؟
گفت: «في يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِر» قمر/19. (یعنی در یک روز شوم و نحس مستمر)
گفت: در کدام ساعت؟
گفت: «في ساعَةِ الْعُسْرَة» یونس/117. (یعنی در زمان عسرت و سختی)
گفت: کجا مانده بودی؟
گفت: «بِوادٍ غَيْرِ ذي زَرْع» ابراهیم/37. (در سرزمين بىآب و علف)
وزیر خندید و به احسان وافر، ممنون ساخت.
علی صفی، لطائف الطوائف، ص156.