جنازه ای را به راهی می بردند.
جحی همراه با پدر خود ایستاده بود. از پدر پرسید: بابا در این جا چیست؟
گفت: آدمی.
گفت: او را به کجا می برند؟
گفت: به جایی می برند که نه خوردنی و نه نوشیدنی و نه پوشیدنی و نه نان و نه آب و نه هیزم و نه آتش و نه زر و نه سیم و نه بوریا و گلیم دارد.
گفت: بابا مگر به خانه ما می برند؟
عبید زاکانی، ص241.