شخصی نزد طبیب رفت و گفت: که شکم من به غایت درد می کند و بی طاقتم. آن را علاجی کن.
گفت: امروز چه خورده ای؟
گفت: نان سوخته بسیار خورده ام.
طبیب به شاگرد خود گفت:
ظرف کوچک داروی چشم را بیاور.
مریض گفت: مولانا! من درد شکم دارم، چشم را چه کنم؟
گفت: اگر چشمت روشن بود نان سوخته نمی خوردی.
علی صفی، لطائف الطوایف، ص 205.