جاحظ زشت روی بود.
می گوید: روزی در بازار بصره می رفتم. زنی پیشم آمد و سلام کرد. از حسن جمال و تعریف هایی که در حق من کرده بود تعجب کردم.
گفت: اگر بپذیرید قدمی چند رنجه شوید. من به منت پذیرفتم.
مرا پیش نقاشی برد و خطاب به او گفت: مانند این بکش. و خداحافظی کرد و رفت.
از صورتگر پرسیدم: مراد این بانو چه بود؟
گفت: چند لحظه پیش از این نزد من آمده بود و می گفت که صورت شیطان را برای من بکش. من گفتم من که از چهره شیطان الگویی ندارم چگونه ترسیم کنم. او رفت و تو را پیش من آورد که مانند این بکش.
روض المناظر، حوادث سنه 255.