یکی از بزرگان که اموال بسیار زیادی داشت به مرگ نزدیک شد.
امید از زندگی قطع کرد و به جگرگوشه های خود گفت: ای فرزندان! روزگاری دراز در کسب مال زحمتهای سفر و حضر کشیدم و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشردم تا
این چند دینار را ذخیره کردم. مبادا از محافظت آن غافل شوید و دست خرج به آن میازید و یقین داشته باشید که اگر کسی به شماگفت که پدر شما را در خواب دیدم فریب او را نخورید که من آن مطلب را نگفته ام و مرده چیزی نمی خورد. اگر من نیز به خواب شما بیایم و همین مطلب را التماس کنم به آن توجه نکنید زیرا آن را خواب های پریشان می گویند. من آن چه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم.
این را گفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.
عبید زاکانی، کلیات، ص 250