یک روستایی در شهر به در دکان قنادی رسید.
دید قناد از حلواهای گوناگون که در پیش دارد چیزی نمی خورد.
آهسته نزدیک شد و انگشتی به چشم او زد.
مرد ترسان خود را عقب کشید و خشمگین پرسید: چرا چنین کردی؟
گفت: خواستم بدانم می بینی و نمی خوری؟
دهخدا، امثال و حکم ، ج1، ص 492.