يكي از صاحبدلان وزنهبرداري را ديد كه برآشفته بود و غبار خشم بر چهرهاش نشسته بود و دهانش كف آورده بود.
سؤال كرد: او را چه شده است؟
گفتند: فلان شخص به او دشنام داده است.
گفت: اين فرومايه هزار من سنگ برميدارد و طاقت سخني نميآورد؟
لاف سر پنجگي و دعوي مردي بگذار / عاجز نفس فرومايه! چه مردي و چه زني
گرت از دست برآيد، دهني شيرين كن / مردي آن نيست كه مشتي بزني بر دهني
سعدی، گلستان، باب دوم.