جحی در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود.
روزی استادش کاسه عسل به دکان برد. خواست به کاری برود. به جحی گفت: در این کاسه زهر است. مواظب باش که از آن نخوری و هلاک شوی.
گفت: مرا با آن کاری نیست.
چون استاد رفت. جحی وصله لباس به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن همه عسل را خورد.
استاد برگشت و وصله را ندید.
از جحی پرسید و او گفت: نزن تا راست بگویم. لحظه ای غافل شدم و دزد آن وصله را ربود. من ترسیدم تو بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود را تا آخر خوردم و هنوز زنده ام. باقی را تو می دانی.
عبید زاکانی، دلگشا، داستان 20.