پنجشنبه, 1 آذر , 1403 برابر با Thursday, 21 November , 2024
جستجو

شکرستان

دروازه ها را ببندید!

پرنده باز شکاری از دست بکار بن عبدالملک مروان -از احمقان مشهور- پرواز کرد. به نوکران دستور داد که به دروازه بانان بگویید تا زود

شکر خدا که سوارش نبودم

مردی خرش را گم کرده بود. گرد شهر می گشت و خدا را شکر می کرد. گفتند: چرا شکر می کنی؟ گفت: از بهر آن

خانه ما تاریک است

ابلهی سوزنی در خانه گم کرده بود و در کوچه می طلبید. گفتند: دنبال چه می گردی؟ گفت: سوزنی را که در خانه گم کرده

مگر کوری؟

مردی با سپری بزرگ به جنگ رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند. برنجید و گفت: ای مردک! مگر کوری؟ سپری بدین

می بینی و نمی خوری؟

یک روستایی در شهر به در دکان قنادی رسید. دید قناد از حلواهای گوناگون که در پیش دارد چیزی نمی خورد. آهسته نزدیک شد و

اگر گفتی

یکی حکایت کرد که شخصی ده تخم ماکیان (مرغ) به دامن داشت. به احمقی گفت: اگر گفتی چه در دامن دارم تخم ها از آن

لا نَبِیَّةَ بَعدی

زنی از شدت فقر، روانش پریشان شده بود و ادعای پیغمبری کرد. نزد خلیفه بغداد رفت که من پیغمبر شده ام و از آسمان به