دروازه ها را ببندید!
پرنده باز شکاری از دست بکار بن عبدالملک مروان -از احمقان مشهور- پرواز کرد. به نوکران دستور داد که به دروازه بانان بگویید تا زود
پرنده باز شکاری از دست بکار بن عبدالملک مروان -از احمقان مشهور- پرواز کرد. به نوکران دستور داد که به دروازه بانان بگویید تا زود
مردی خرش را گم کرده بود. گرد شهر می گشت و خدا را شکر می کرد. گفتند: چرا شکر می کنی؟ گفت: از بهر آن
ابلهی سوزنی در خانه گم کرده بود و در کوچه می طلبید. گفتند: دنبال چه می گردی؟ گفت: سوزنی را که در خانه گم کرده
مردی با سپری بزرگ به جنگ رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند. برنجید و گفت: ای مردک! مگر کوری؟ سپری بدین
یک روستایی در شهر به در دکان قنادی رسید. دید قناد از حلواهای گوناگون که در پیش دارد چیزی نمی خورد. آهسته نزدیک شد و
یکی حکایت کرد که شخصی ده تخم ماکیان (مرغ) به دامن داشت. به احمقی گفت: اگر گفتی چه در دامن دارم تخم ها از آن
زنی از شدت فقر، روانش پریشان شده بود و ادعای پیغمبری کرد. نزد خلیفه بغداد رفت که من پیغمبر شده ام و از آسمان به
شخصی نزد خلیفه بغداد رفت که من پیغمبرم. خلیفه گفت: معجزه تو چیست؟ گفت: هرچه اراده کنی. گفت: تخم خربزه را در پیش من بکار
مردی در بغداد دعوی پیغمبری کرد. او را پیش خلیفه بردند وقتی که عصایی بلند در دست داشت. خلیفه از او پرسید: کیستی و چه