خرمان چه زرنگ و شاد است!
طمع کاری روستایی ای را بر خری سوار دید و گفت: مرا نیز بر خر خود بنشان! چون نشست، گفت: خر تو چه زرنگ و
طمع کاری روستایی ای را بر خری سوار دید و گفت: مرا نیز بر خر خود بنشان! چون نشست، گفت: خر تو چه زرنگ و
درویشی نزد خواجه ای بخیل رفت و گفت: پدر من و تو آدم است و مادر ما حوا. پس ما با هم برادریم. تو این
یکی از بزرگان که اموال بسیار زیادی داشت به مرگ نزدیک شد. امید از زندگی قطع کرد و به جگرگوشه های خود گفت: ای فرزندان!
به بیماری گفتند که درمان تو سرکه هفت ساله است. از دوستش طلب کرد. گفت: من دارم اما به تو نمی دهم. گفت: چرا؟ گفت:
طفیلی را گفتند: از دوستان چه کسی را بیشتر دوست داری؟ گفت: ما تَرَکَ حُبُّ الطَّعامِ مَوضِعًا لِاَحَدٍ. (یعنی دوستی طعام و غذا برای هیچ
جمعی کثیر جایی نشسته بودند. طفیلی آن جا حاضر شد به گمان آن که مگر طعامی در راه است. آن جمع به او گفتند: ای
طفیلی را پرسیدند: دو در دو چند می شود؟ گفت: چهار تا نان. علی صفی، لطائف الطوائف، ص353.
روزی ملانصر الدین بدون دعوت به مجلس جشنی رفت. یکی از مهمانها پرسید: تو که دعوت نداشتی چرا آمدی؟ جواب داد: شاید صاحبخانه وظیفه خود
طفیلی به مجلسی درآمد. دید که جمعی به عسل خوردن مشغول اند. چون چشمش به عسل افتاد حال برو بگشت (دستپاچه شد) خواست که گوید: