مگر کوری؟
مردی با سپری بزرگ به جنگ رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند. برنجید و گفت: ای مردک! مگر کوری؟ سپری بدین
مردی با سپری بزرگ به جنگ رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند. برنجید و گفت: ای مردک! مگر کوری؟ سپری بدین
یک روستایی در شهر به در دکان قنادی رسید. دید قناد از حلواهای گوناگون که در پیش دارد چیزی نمی خورد. آهسته نزدیک شد و
یکی حکایت کرد که شخصی ده تخم ماکیان (مرغ) به دامن داشت. به احمقی گفت: اگر گفتی چه در دامن دارم تخم ها از آن
زنی از شدت فقر، روانش پریشان شده بود و ادعای پیغمبری کرد. نزد خلیفه بغداد رفت که من پیغمبر شده ام و از آسمان به
شخصی نزد خلیفه بغداد رفت که من پیغمبرم. خلیفه گفت: معجزه تو چیست؟ گفت: هرچه اراده کنی. گفت: تخم خربزه را در پیش من بکار
مردی در بغداد دعوی پیغمبری کرد. او را پیش خلیفه بردند وقتی که عصایی بلند در دست داشت. خلیفه از او پرسید: کیستی و چه
در زمان یکی از خلفای بغداد شخصی دعوی پیغمبری کرد که از غایت افلاس، خبط دماغ شده بود. (یعنی از شدت فقر، روان پریش شده
شخصی نزد پادشاهی رفت و گفت که من پیغمبر خدایم به من ایمان آر. گفت: معجزه تو چیست؟ گفت: هر چه خواهی. پادشاه قفل مشکل
شخصی را که دعوی نبوت میکرد پیش مأمون آوردند. به او گفت آیا علامتی یا معجزهای داری؟ پاسخ داد:آری. گواه من آن است که بر