سه‌شنبه 25 اردیبهشت 1403 برابر با Tuesday, 14 May , 2024

5 بهمن 1391 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

مگر کوری؟

مردی با سپری بزرگ به جنگ رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند. برنجید و گفت: ای مردک! مگر کوری؟ سپری بدین

می بینی و نمی خوری؟

یک روستایی در شهر به در دکان قنادی رسید. دید قناد از حلواهای گوناگون که در پیش دارد چیزی نمی خورد. آهسته نزدیک شد و

اگر گفتی

یکی حکایت کرد که شخصی ده تخم ماکیان (مرغ) به دامن داشت. به احمقی گفت: اگر گفتی چه در دامن دارم تخم ها از آن

لا نَبِیَّةَ بَعدی

زنی از شدت فقر، روانش پریشان شده بود و ادعای پیغمبری کرد. نزد خلیفه بغداد رفت که من پیغمبر شده ام و از آسمان به

زنهار که نجنبی

در زمان یکی از خلفای بغداد شخصی دعوی پیغمبری کرد که از غایت افلاس، خبط دماغ شده بود. (یعنی از شدت فقر، روان پریش شده

من دعوی پیغمبری می کنم نه آهنگری

شخصی نزد پادشاهی رفت و گفت که من پیغمبر خدایم به من ایمان آر. گفت: معجزه تو چیست؟ گفت: هر چه خواهی. پادشاه قفل مشکل

آگاه بر باطن افراد

شخصی را که دعوی نبوت می‌کرد پیش مأمون آوردند. به او گفت آیا علامتی یا معجزه‌ای داری؟ پاسخ داد:آری. گواه من آن است که بر