یکشنبه, 4 آذر , 1403 برابر با Sunday, 24 November , 2024
جستجو


در اين نوشتار مى کوشيم, سنت عزادارى براى امام حسين(ع) را از تهمت بدعت, مبرّا کنيم. پيش تر, مقدمه اى درباره زمينه هاى قيام حسينى براساس روايات حسينى مى آوريم. اين مقدمه گرچه, قدرى طولانى مى شود, اما راه را براى تحليل هاى مربوط به موضوع مقاله هموار مى کند. در بررسى زمينه ها و چرايى قيام حسينى, کوشش کرده ايم که از دايره روايات و سخنان آن گرامى امام(ع) پاى را بيرون نگذاريم; زيرا برآنيم که اين مقدار اندک از سخنان حضرت(ع) که باقى مانده است, توانِ پاسخگويى به هر پرسشى را دارد.

و اصبح کتاب الله بفقدک مهجوراً1
حادثه کربلا, به رغم اين که حجم اندکى از زمان و مکان را به خود اختصاص داده است, قرن هاست که در کانون توجه مسلمانان عموماً و تحليل گران تاريخ اسلام خصوصاً واقع شده است. اين حادثه بزرگ که از آن, گاه به انقلاب و نهضت, و گاه به شورش و گاه به فاجعه ياد مى شود, به دليل اهميت و پيچيدگى هاى خاصى که دارد, هماره موضوع تحقيقات دانشمندان مسلمان و غيرمسلمان بوده است. بيش ترين سخن در اين باره, حول دو محور است:
1. عوامل و زمينه هاى حادثه;
2. نتايج و پيامدهاى آن.

برخى از پرسش هايى که نهضت مقدس سيدالشهداء را هدف خود قرار داده اند, به اين شرح اند:
يک. هدف امام از قيام عاشورا چه بود؟
دو. آيا امام(ع) به قصد تشکيل حکومت اسلامى و برانداختن نظام اموى, قيام کرد؟
سه. آيا نهضت امام(ع) براى افشاى فجايع و مفاسد امويان بود؟
چهار. آيا قيام و شهادت حضرت و يارانش, هدفى جز (شهادت) داشته است؟
پنج. چرا امام حسين(ع) مانند برادر مهتر خود, امام حسن مجتبى(ع) صلح يا بيعت نکرد؟
شش. نقش و ميزان تأثير دعوت کوفيان, در حرکت امام از مدينه به مکه و از آن جا به کوفه و امتناع از بيعت, چه اندازه است؟
هفت. آيا سيدالشهداء(ع) چاره اى جز قيام نداشت؟
هشت. نهضت کربلا, ماهيت آغازگرانه داشت يا عکس العمل و واکنش به حساب مى آيد؟
نه. تفاوت نهضت امام(ع) با شورش کسانى مانند عبدالله بن زبير چيست؟
ده. حضرت امام حسين(ع) چه خصوصيتى در يزيد ديدند که آغاز زمامدارى او را, براى قيام خودمناسب تلقى فرمودند؟
يازده. چرا يزيد, برخلاف معاويه, خواستار بيعت امام(ع) در نخستين روزهاى خلافتش شد؟
دوازده. چرا امام(ع) به رغم آگاهى از وضع کوفه و روحيات مردم آن, به نامه هاى آنان, ترتيب اثر داد و به سوى آنان شتافت؟
سيزده. آيا امام حسين(ع) براى قيام خود, دستور خصوصى از جانب خدا داشت؟
چهارده. اگر امام(ع) قصد قيام عليه امويان را داشت, چرا از سال ها قبل, به تهيه عِدّه و عُدّه اهتمام نورزيد و سپاهى را فراهم نياورد؟
پانزده. چرا جانشينان و امامان معصوم, پس از سيدالشهدا, تجربه حسينى را تکرار نکردند و هيچ يک روى خوش به قيام مسلحانه نشان ندادند؟
از اين گونه پرسش هاى عقيدتى و تاريخى, بسيار است و عاشوراپژوهان شيعى و حتى سنّى, تاکنون, تأليفات و تحقيقات بسيارى را به اين موضوع اختصاص داده اند. از همه شگفت تر اين که, همه کسانى که به اين عرصه تاخته اند و اثرى درباره اين موضوع آفريده اند, نتوانسته اند که به همه سؤالات بالا و نظاير آن, پاسخ هاى قطعى دهند. از ياد نبريم که بسيارى از اين گروه, بزرگان علوم دينى و دانشمندان طراز اول مذهب اند. آنچه روشن و بى ابهام است, نتايج فراوان و فوايد بسيارى است که بر نهضت حسينى مترتب است و اکنون نيز پس از طى قرن هاى متوالى, احيا و يادآورى آن, از ضروريات حيات دينى است.
در اين مقدمه, مجال آن نيست که به تفصيل درباره پرسش هاى يادشده سخن گوييم و با بررسى مدارک و منابع, يک بار ديگر اين اتفاق عظيم و شگفت را بکاويم. آنچه از اين قلم, در اينجا, برمى آيد نظر به سخنان آن امام گرامى و سيره مقدس ايشان است; تا از اين رهگذر, به قدر وُسع خود, پرتوى بر موضوع پررمز و راز عاشورا و ماجراى عزادارى بر آن حضرت(ع) بيفکنيم.
هم از سخنان امام (ع) و هم از گزارش هاى مجمل و مفصل تاريخ, چنين برمى آيد که حداقل, سه عامل را مى توان براى قيام عاشورا برشمرد. اين عوامل, براى نهضت عاشورا بسترى آماده ساخت و هر راهى جز اين را, بر روى امام(ع) بست; يعنى لحاظ اين عوامل سه گانه, عمل امام حسين(ع) را کاملاً توجيه الهى مى کند. بدين ترتيب ماهيت هاى چندگانه اى را نيز به نهضت مى دهند, که همگى در جاى خود, صواب و صحيح است. آن عوامل بدين قرارند:
1. درخواست شديد بيعت از امام(ع);
2. دعوت هاى فراوان و بيرون از شمار, از امام(ع) براى ورود به کوفه و تشکيل حکومت جديد;
3. ضرورت برائت از يزيد و سررسيدن وقت افشاگرى.
همان طور که پيش تر نيز گفتيم, غير از اين عوامل, عامل هاى ديگرى را نيز مى توان شمرد; اما به نظر مى رسد که عمده ترين عوامل سياسى و غيرسياسى در قيام امام حسين(ع) بيرون از آنچه گفتيم نيست و ساير عوامل را مى توان به نحوى, به عوامل فوق ربط داد. اکنون هريک از آن عامل هاى سه گانه را جداگانه برمى رسيم:
1. بيعت خواهى يزيد
در نقل ها و منابع بسيارى آمده است که يزيد, بلافاصله پس از مرگ پدرش معاويه2, نامه اى رسمى به والى مدينه, وليدبن عتبة ابى سفيان نوشت و او را از مرگ معاويه باخبر کرد. در همان نامه يا در نامه اى ديگر, از وى خواست که از سه تن, براى او بيعت بگيرد: حسين بن على; عبدالله بن عمر; عبدالله بن زبير.
اما بعد فَخُذ حسين بن على و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير بالبيعة اخذاً ليس فيه رخصه.3
حاکم مدينه, امام را خواست و نامه يزيد را براى حضرت خواند. امام(ع) از وليد, فرصت خواست و در اولين فرصت, مدينه را به قصد مکه ترک فرمود. بدين ترتيب نهضت حسينى آغاز شد و از همين جا مى توان عامل بيعت خواهى را در اين قيام, شناسايى کرد. تا پيش از اين ماجرا, تاريخ هيچ حرکت و فعاليت آشکارى از امام حسين(ع) عليه دستگاه اموى نشان نمى دهد, و حتى امام(ع) در نامه اى به معاويه, پيش تر نوشته بود که من به رغم اين که تو را بزرگ ترين فتنه و مصيبت براى جهان اسلام مى دانم, قصد شورش عليه تو را ندارم: و ما أرَدْتُ لک حرباً و لا عليک خِلافاً.4
اصرار يزيد برگرفتن بيعت از امام(ع) و معنادار بودن بيعت با يزيد, راهى جز قيام و حرکت به سوى مدينه, پيش پاى حضرت نگذاشت. بيعت با يزيد که از تظاهر به فسق, هيچ ابايى نداشت و آشکارا احکام الهى را زيرپا مى گذاشت, لطمه جبران ناپذيرى بر کيان اسلام وارد مى ساخت.
در اين جا يادآورى دو نکته, اهميت دارد:
1. نخست اين که مرگ معاويه و خلافت يزيد, شرايط را کاملاً دگرگون کرده بود; 2 . شخصيت و اعمال يزيد, هيچ گونه ترديدى باقى نگذاشته بود که او, کمترين صلاحيت را براى حکمرانى بر مسلمانان ندارد.

معاويه در همه سال هاى جنگ با على(ع) و خلافت بر مسلمين, تا آن جا که مى توانست ظواهر را رعايت مى کرد و فسقِ عملى و عقيدتى خود را مى پوشاند. اما يزيد, جاى چنين مدارايى را باقى نگذاشت و آشکارا, دين و احکام دينى را تسخر مى زد. بدين رو, مردم او را آن گونه که بود, مى شناختند و بيعت با چنين حاکمى, يعنى اعلان رضايت به اعمال خلاف شرع. ماهيت يزيد, چنان شناخته شده و منفور بود که امام(ع) خلافت را, هدم اسلام خواند و فرمود: (على الاسلام السلام اذ قد بُليتِ الاُمّةُ براعٍ مثل يزيد.)5 اگر يزيد نيز ماند پدرش معاويه, فسق خود را مى پوشاند و ماهيت کفرآميز خويش را آشکار نمى کرد, بيعت يا حداقل صلح با او به همان معناى صلح با معاويه يا شبيه آن بود; نه بيش تر.
اما صلح و بيعت با کسى که ابايى از تظاهر به فسق نداشت و آشکارا عليه مبانى و احکام شرع, سخن مى گفت, و هيچ گونه شرم و حيايى را برنمى تافت, معنايى داشت که اگر مصداق مى يافت, به دين و ديندارى, لطمات اساسى وارد مى کرد.
بدين روست که امام(ع) با قاطعيت بسيار, مى فرمايند: لولم يکن فى الدنيا ملجأ و لا مأوى لما بايعتُ يزيدبن معاويه.6

بيعت با يزيد, در آن شرايط تاريخى, قطعاً از مصاديق بارز (ذلت) بود و امام(ع) به همين روى, فرمودند:
الا و ان الدعى بن الدعى قد رکز بين اثنتين بين السله والذلّه و هيهات منا الذله يأبى الله ذلک لنا و رسوله والمؤمنون و حجور طابت و طهُرت. 7
بر همه اينها بايد افزود که آنچه يزيد از امام مى خواست, بيعت و تابعيت محض بود, نه صلح; هرچند در پاره اى از تواريخ از صلح امام حسن(ع) با معاويه, تعبير به بيعت شده است, اما فى الواقع آنچه ميان آنان, واقع شد, صلح بود, نه بيعت. زيرا رفتار امام حسن(ع) در زمان صلح, و مواجهه ايشان با معاويه, از نوع رفتار و مواجهه کسى نبود که با معاويه بيعت کرده است. افزون بر آن که به هنگام صلح و نوشتن صلحنامه, شروطى از طرفين قيد گرديد که شائبه بيعت را منتفى مى کند. درواقع صلحنامه, اگرچه امام حسن(ع) را خانه نشين کرد, اما دست معاويه را نيز چندان باز نمى گذاشت و اگر معاويه به مواد اين پيمان عمل مى کرد, بسيارى از فجايع ازجمله خونريزى هاى سپاه ابن زياد, رخ نمى داد.
اما آنچه يزيد از امام حسين(ع) مى خواست, بيعت بود, نه صلح; زيرا صلح وجود داشت و يزيد, بدان قانع نبود. به رغم اين که معاويه نسبت به يزيد, در موقعيت بسيار بهترى قرار داشت و طرف مقابل او, يعنى امام حسن(ع) در وضعيتى مظلومانه تر از امام حسين(ع), اما خواسته يزيد از امام حسين(ع) بيش تر از درخواست معاويه از امام حسن(ع) بود! و اين نشان مى داد که وارث حکومت شام, در نهايت سفاهت و غرور مى زيست.

از سويى, نحوه بيعت گرفتن يزيد, بسيار وقيحانه و دور از شأن امام بود. يزيد, چيزى از امام مى خواست که اجابت آن جز خوارى و ذلّت در پى نداشت; بدين رو امام(ع) به صراحت فرمودند:
والله لا اعطيکم بيدى اعطاء الذليل ولا افرّ فرار البعيد.8

امام بيعت نفرمود و به تصريح خود و گواهى تاريخ, همچون بردگان و دزدان نيز فرار نکرد; بلکه از راه رسمى و شناخته شده, به سوى مکه رهسپار شد. آنان براى امام راهى جز بيعت نگذاشته بودند; چنان که خود به فرزدق فرمود: لو لم اعجل لاخذت.9 امام نيز اهل فرار و غدر نبود; بنابراين راهى جز هجرت به مکه و آغاز قيام عليه حکومت وقت باقى نماند.
بنابراين يکى از علل عمده در آغاز نهضت حسينى, مسئله بيعت خواهى يزيد, با آن خصوصيات بود. امام حسين(ع) که 20 سال صلح با معاويه (10 سال در زمان امامت برادر و 10 سال در زمان امامت خود) را ازسر گذرانده بود, در آن مقطع تاريخى, بيعت را به صلاح خود و امت ندانست و بدين ترتيب, قيام خود را آغاز و اعلان کرد.
2. دعوت و اجابت
دومين عامل و زمينه نهضت سيدالشهداء(ع) دعوت و اجماع امت بر هدم حکومت اموى بود. امام حسين(ع) با امتناع از بيعت, حکومت يزيد را از مشروعيت ساقط فرمود, و با اجابت و پاسخ مثبت به دعوت مردم, حرکت خود را کامل نمود. به سخن ديگر, امتناع از بيعت, مقام (نفى) در نهضت حسينى بود و اجابت مردم, به مثابه مقام (اثبات) بود و از آن جا که در پى (نفى) بايد (اثبات) را پيش نهاد, امام(ع) نيز دعوت مردم را لبيک فرمود. اين مسئله را از اين منظر نيز مى توان نگريست که امتناع از بيعت, (مشروعيت نظام اموى) را به چالش انداخت و پاسخ مثبت امام به دعوت ها, نشان داد که اين نظام علاوه بر مشروعيت, از (مقبوليت) نيز محروم و بى نصيب است. دو رکن اساسى هر نظامى, مشروعيت و مقبوليت آن است و چنانچه اين دو, منهدم گردند, ادامه حيات براى هيچ حکومتى ممکن نيست.
تفاوت ديگر اين بُعد قضيه, يعنى ترتيب اثر دادن به دعوت مردم, با دو بُعد بيعت که پيش از اين گفتيم, اين است که امتناع از بيعت, جنبه دفاعى و ماهيت تدافعى دارد; اما امام(ع) با قبول دعوت مردم و ترتيب اثر دادن به نامه ها و پيام هاى آنان, به حرکت مقدس خود, بُعد تهاجمى نيز بخشيدند.
علاوه بر همه اينها, اگر امام(ع) به دعوت کوفيان که در قلب جهان اسلام قرار داشنتد, پاسخ مثبت نمى دادند, در ذهنيت نسل هاى آينده اين خلجان پديد مى آمد که چرا امام(ع) به رغم مقتضيِ موجود و مانع مفقود, قيام نکردند و از موقعيت پيش آمده استفاده نفرمودند. به ويژه آن که صلح اضطرارى امام حسن مجتبى(ع) با معاويه, در پس زمينه ماجراهاى پس از مرگ معاويه وجود داشت و اين مى توانست ذهن بسيارى از مسلمانان را مشوّه و گمراه سازد.

از بيانات و تصميمات امام(ع) نيز مى توان دريافت که آن وجود گرامى, خواهان ترتيب اثر دادن به دعوت مردم بود و به واقع خروج ايشان از مدينه به سوى مکه و از آن جا به سوى کوفه, به پشت گرمى و استظهار کوفيان بوده است.
نخست, بايد به گواهى تاريخ اعتماد کرد که سخن از 18000 نامه به امام(ع) مى گويد و برخى از اين نامه ها, بيش از صد امضاء داشته است. 10 طبرى, ابن قتيبه, مفيد, و خوارزمى, الفاظ نامه اى را نقل مى کنند که به امضاى بزرگان کوفه ـ به نمايندگى از طبقات مختلف مردم ـ رسيده است. دو تن از موشّحان نامه عبارتند از: سليمان بن صرد و حبيب بن مظاهر. متن نامه بدين قرار است:
اما بعد. فالحمد لله الذى قصم عدوّک الجبّار العنيد الذى انتزى على هذه الامه فابتزّها امرها و غصبها فَيْئها و تأمّرز عليها بغير رضا منها ثم قتل خيارها و استبقى شرارها و جعل مال الله دولة بين جبابرتها و اغنيائها فبُعداً له کما بعدت ثمود. انه ليس علينا امام فاقبِلْ لعلّ الله يجمعنا بک على الحق. 11

امام حسين(ع) در پاسخ به اين نامه محکم و ارادتمندانه که گروه هاى بسيارى از وجوه و اشراف کوفه, پاى آن را امضا کرده بودند, ضمن ابلاغى که به نام مسلم بن عقيل صادر مى کند, مرقوم مى فرمايد:
انى بعثت اليکم اخى و ابن عمّى و ثقتى فى اهل بيتى… و لعمرى ما الامام الا العامل بالکتاب القائم بالقسط الدائن بدين الله. 12

بدين ترتيب, امام(ع) در وضعيت و موقعيتى قرار مى گيرد که 25 سال پيش از اين پدر بزرگوارش, على بن ابى طالب(ع) قرار گرفت و فرمود:
لولا حضور الحاضر و قيام الحجه بوجود الناصر لالقيتُ حبلها على غاربها و لسقيتُ آخرها بکاس اوّلها. 13
اولين نامه کوفيان, وقتى به دست امام(ع) رسيد که يک ماه و هفت روز از توقف قافله حسينى در مکه گذشته بود. پس از آن نيز نامه هاى بسيارى به محضر امام(ع) رسيد که همگى حاکى از آمادگى کوفه براى پناه دادن به امام و براندازى حکومت اموى بود. همين نامه ها موجب گشت که امام(ع) سفر به کوفه را در برنامه خود بگنجاند. بدين رو نخست به مسلم, پسرعموى خود مأموريت داد که به کوفه رود و اوضاع شهر را از نزديک بنگرد. 14 ورود مسلم به کوفه در 5 شوال سال 61 هجرى است15 و پس از مدتى توقف در کوفه (حدود يک ماه و هفت روز) نتيجه بررسى هاى خود را براى امام(ع) نوشت; بدين شرح:
ان الرائد لايکذب اهله ان جمع اهل الکوفه معک فاقبل حين تقرأ کتابى والسلام. 61

فرستادن مسلم به کوفه براى بررسى اوضاع و محتواى نامه حضرت به کوفيان, نشانگر آن است که امام(ع) به نامه هاى کوفيان, اعتماد محض نداشته و اعلانِ اجماع امت را براى نهضت خود لازم مى ديده است. زيرا در نامه به کوفيان مرقوم مى دارد که اگر بزرگان و خردمندان و دانشمندانِ شما, بر حضور من در کوفه, اجماع کنند و اين را مسلم تأييد نمايد, من به سوى شما مى آيم:
فان کتب الى انه قد اجتمع رأى ملاکم و ذوى الحجا والفضل منکم على مثل ما قدمت به رسلکم و قرأت فى کتبکم فانّى اَقْدَمُ اليکم وسيکاً. 17
اين مکاتبات, چنان جدّى و مؤثر بودند که يزيد نتوانست در مقابل آنها ساکت بماند و از خود عکس العملى نشان ندهد. بدين رو در نامه اعتراض آميزى به ابن عباس, نگرانى خود را از روابط مردم کوفه با امام(ع) ابراز مى کند. يزيد در اين نامه, ابن عباس را تهديد مى کند که اگر حسين(ع) را از نامه نگارى با کوفيان, بازندارد, کار به جنگ مى کشد. 18

نکته مهمى که در اين جا گفتنى است, آن است که مى توان رابطه ميان دعوت و نهضت را دوسويه دانست. بدين معنا که هم دعوت, از عوامل نهضت کربلا به شمار است و هم آغاز نهضت و هجرت امام از مدينه به مکه, کوفيان را واداشت که نامه بنگارد و امام(ع) را دعوت به سوى خويش کنند. گرچه نخستين نامه, در مکه به دست امام(ع) رسيد, اما, پيش از آن از طرق گوناگون, کوفيان علاقه و اراده خود را مبنى بر حمايت از امام در مقابل حکومت وقت, اعلام کرده بودند; گرچه برخى از بزرگان, نهضت را عامل دعوت مى شمارند, نه دعوت را عامل نهضت,19 اما مى توان به شهادت قراين و حوادث تاريخى, هريک را عامل ديگرى دانست.

دليل ديگرى که مى توان بر مؤثر بودن دعوت کوفيان بر نهضت حسينى اقامه کرد, پاره اى از سخنان حضرت در روز عاشورا است. امام(ع) در آن روز خطاب به لشکر کوفه مى فرمايد:
فهلاّ . لکم الويلات. ترکتمونا والسيف مشيم و الجاش طامن والرّأيُ لما يستحصف؟20

اين سخن بدين معناست که اگر دعوت شما و نامه هاى کذايى شما نبود, اکنون من در کربلا نبودم و جنگى برنمى خاست.
چنانچه عامليّت دعوت را از نهضت کربلا, سلب کنيم, آنگاه دليلى براى نامه نوشتن امام براى مردم بصره و ديگر بلاد و کمک خواستن از آنان, باقى نمى ماند. زيرا اگر اقبال و آمادگى عمومى براى تکوين و پيشرفت نهضتى, مفيد و مؤثر نباشد, دعوت از بصريان و… ناموجّه بود. حال آن که امام در نامه اى از مردم بصره مى خواهد که به نهضت او بپيوندند و او را يارى رسانند. 21 مردم بصره نيز از نامه امام(ع) چنين فهميدند که بايد خود را براى مقابله با حکومت بنى اميه آماده و مسلح کنند. 22

به هرحال, خروج امام از مکه و نيمه تمام گذاشتن حج معمول, اضطرارى بوده است, اما حرکت به سوى کوفه و انتخاب آن شهر براى مقصد سفر خود, دليلى جز زمينه هاى موجود و مساعد در آن جا نداشت. امام(ع) نيز هنگامى از سفر به کوفه, اعلانِ انصراف مى دهند که از تغيير رأى کوفيان آگاه مى شوند. 23

توجه به اين نکته حايز اهميت است که امام حسين(ع) خطبه معروف (خُطّ الموت على وُلد آدم…) را در مکه ايراد فرمود.24 اين بدان معنا است که مکه در آن زمان, براى امام(ع) بسيار ناامن شده بود و پاسخ امام به فرزدق (لولم اعجل لاخذت) و چندين سخن ديگر ايشان, همين حقيقت را آشکارتر مى کند. بنابراين, امام در خروج از مکه اضطرار داشت;25 اما اين که راه کوفه يا شهر ديگر را در پيش گيرد, بنا بر اقتضاءها و زمينه هاى موجود در آن شهرها بوده است.
نامه ها و دعوات کوفيان, خبر از آمادگى آن شهر براى استقبال از حضرت را مى داد و اين انتخاب در آن روز ـ ولو آن که از باب اقل الخطرات باشد62 ـ بسيار حساب شده و عاقلانه بوده است; هرچند بازگشت کوفيان از رأى و مرام خود, اين سفر را با پيروزى بر بنى اميه قرين نکرد.
بنابراين دعوت مردم را مى توان در کنار امتناع از بيعت, يکى از ارکان و پايه هاى نهضت حسينى شمرد و اين واقعيت تاريخى در سخنان و عکس العمل هاى حضرت(ع) بازتاب روشنى دارد. اما اين که چرا حضرت به دعوت کوفيان, اعتماد کرد و راه کوفه را در پيش گرفت و چرا مثلاً به يمن يا بصره يا خراسان که گرايش هاى علوى داشتند و به انحاى مختلف آمادگى خود را براى حمايت از نهضت امام حسين(ع) اعلام کرده بودند, نرفتند, نياز به کنکاش هاى تاريخى و شناخت عميق آن روزگار دارد; گو اين که يک سوى اين مباحث, سر از مسائل اعتقادى در باب امامت و عصمت امامان درمى آورد و بايد در جاى خود از آنها سخن گفت. 72
3. برائت جويى و افشاگرى
حوادث سال هاى نخستين اسلام و تشکيل حکومت اسلامى در همان سال ها, آثار بسيارى بر تاريخ اسلام و کشورهاى اسلامى گذاشته است. آثار آن حوادث و کشمکش هاى اصحاب بر سر خلافت را مى توان در همه موقعيت ها و مراحل تاريخى ديد. بى شک شهادت على(ع), صلح حسن(ع) و ماجراى غم بار عاشورا, از نتايج و پيامدهاى آن سرکشى و حق ستيزى ها بود. نشستن کسانى که از پيامبر(ص) تأييدى براى خلافت نداشتند, بر مسند جانشينى و خلافت, آثار ناگوارى بر سرنوشت مسلمانان در همه دوره هاى تاريخى گذاشت.
از ثمرات اين تخلّف نابخشودنى, احياى قوميت ها و تأثير تعصبات قبيله اى بر تصميمات حکومتى بود. سپردن حکومت شام به فرزندان ابوسفيان و استقرار معاويه در يکى از مهم ترين مناطق اسلامى به عنوان حاکم بلامنازع, يکى از ميوه هاى سلب حکومت از على(ع) بود. هرچند انحرافات, از آغاز دوره خلافت, آغاز شد, اما زاويه انحراف, همچنان بازتر مى شد, تا اين که نوبت به يزيد رسيد. در زمان او, ديگر کمتر اثرى از عدالت اجتماعى و پيشبرد اهداف حکومتى در بستر عدل و پارسايى بود.
از سويى, اسلام به راه خود ادامه مى داد; نسل پيشين, جاى خود را به نسل جوان تر از خود مى داد و در همان حال, گروه هاى بسيارى از مردم دنيا, به اسلام مى گرويدند. بزرگ ترين خطر و بيم عظيمى که کيان اسلام و ادامه حيات دين خاتم را سخت تهديد مى کرد, ناشناخته ماندن حقيقت دين و ديگرگون نماياندنِ چهره اسلام به جهانيان بود.

مسلمانان, ديگر از اسلام واقعى, جز حکايات شگفت از رسول الله و پاره اى از اصحاب بزرگوارش, نمى دانستند.
همين حکايات و روايات نيز, دستکارى و مشوب مى شدند. فساد, بى بندوبارى, ستمگرى و بازى هاى خطرناک با دين خدا, همه ارکان حکومتى را دربر گرفته بود. اين خطر, در زمان يزيد, به اوج خود رسيد;82 زيرا در زمان او, هفتاد سال از آغاز اسلام گذشته بود و حکومت در چند دهه اخير, بيشتر در دست فرزندان ابوسفيان مى چرخيد. بدين ترتيب, تصور مردم از اسلام, در قالب هاى اموى قرار مى گرفت و مردمان بسيارى, از دين و ديندارى, خبرى جز آنچه دستگاه تبليغاتى امويان مى پراکندند, نمى شنيدند.
از همه مهم تر و وحشتناک تر اين بود که حاکمان و واليان, جملگى خود را به رسول الله(ص) منسوب مى کردند و اعمال فردى و حکومتى خود را به مثابه بخش هاى مهمى از دين مى شمردند. فى الواقع, آنان براى بقاى خود, محتاج آن بودند که خود را نمونه هاى عالى و کامل ديندارى, بنمايانند.
در چنين اوضاع و احوالى, يک صداى بلند و رسا که بگويد ميان اين حکومت و اسلام, هيچ ربطى و نسبتى نيست, منجى اسلام محسوب مى شد; زيرا اين گمان را که حکومت وقت, به نيابت از رسول الله حکم مى راند و همان انگيزه و آمال را دارد, از بين مى برد و براى کسى ترديدى باقى نمى گذاشت که ميان آنچه اتفاق مى افتد و آنچه بايد اتفاق افتد, فاصله بسيارى است.
اين صدا بايد از حلقوم مردى برمى خاست که بيشترين اعتبار را ميان امت و نزديک ترين نسبت را به رسول الله داشته باشد. زمانه و روزگار نيز براى پراکندن اين صدا, بسيار مساعد بود; برخلاف دوره امام حسن مجتبى(ع) که مردم در حال تجربه بودند و توان پيش بينى آينده را نداشتند. صلح امام حسن(ع) اين درس بزرگ را به همگان آموخت که غاصبان حکومت, جز به حکومت به هر قيمتى, نمى انديشند. اکنون اين درس را مردم آموخته بودند و آماده شنيدن درسى ديگر از امام حسين بودند.
در چنين زمانه اى, فرياد امام حسين(ع) به هوا خاست و از زشتى هاى حکومت اموى گفت و از اين که کسى به حق عمل نمى کند و…. 29
امام حسين(ع) وقتى از مدينه خارج مى شد و رو به سوى مکه داشت, آيه اى را مى خواند که قرآن, آن را از زبان موسى, هنگام فرار از چنگ فرعون, نقل مى کند.

فخرج منها خائفاً يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين.30
تلاوت چنين آيه اى در چنان وضعى, بهترين علامت و نشانه بود براى مردم; تا بدانند که در چنگال فرعونى گرفتار آمده اند که هيچ نصيبى از دين خدا ندارد.

عباراتى از امام(ع) که حکايت از اشتياق حضرتش به مرگ مى کند, مانند خطبه (خط الموت), نشانگر آن است که آن وضع نبايد براى مسلمانان قابل تحمل باشد و تکليف همگان, به ويژه پيشوايان, آن است که يا بايد تغييرى در اوضاع دهند و يا اگر از عهده آن برنمى آيند, آماده مرگ در راه خدا باشند. 31
اين سخنان, به مسلمانان مى آموخت که آنچه از حکومت و زمانه مى بينند, بى ارتباط با اسلام است و نبايد در چنين وضع و زمانه اى اسلام را متهم کرد. از عبارات صريح و روشنى که امام(ع) براى محمد حنفيه مى نويسد, برمى آيد که حضرتش قصد اصلاح مفاسد, در قالب امر به معروف و نهى از منکر داشته است. روشن است که امر به معروف و نهى از منکر, در زمانه اى به چنان وجوبى مى رسد که سرشار از آلودگى و انحرافات باشد.
انى ماجرجت اشراً و لا بطراً و لا مفسداً و لاظالماً انما خرجت لطلب الاصلاح فى امةِ جدّى اريد ان آمر بالمعروف و انهى عن المنکر و اسير بسيرة جدّى و ابى على بن ابى طالب عليه السلام.32
آنچه بيش از هر چيز ديگر, براى امام(ع) اهميت داشت, آغاز انحرافات عقيدتى و اخلاقى بود. چنين انحرافاتى را جز با فرياد و خون نمى توان جلو گرفت و برائت از چنين حکومت فاسدى, به احياى مجدّد اسلام مى انجاميد. به ويژه آن که در تعريف سيدالشهداء(ع) امام يعنى کسى که به قسط قيام مى کند و کتاب خدا را پيش رو مى نهد. 33

بنابراين, امام(ع) به قصد برائت از حکومت و افشاى مفاسد حاکمان وقت, قيام خود را آغاز کرد و نبايد فراموش کرد که برائت امام از حکومتيان به معناى برائت اسلام از آنان است, و اين, همان ثمره بزرگ و نجات بخش عاشورا است. نسل هاى آينده دانستند که آنچه رخ داده است, اسلام نيست; بنابراين همچنان اميدوار ماندند و به اسلام دل بستند. اگر اين اتفاق مبارک نمى افتاد و امام(ع) در اين راه قربانى نمى گشت, اينک زبان دشمنان دراز بود و طعنه مى زند که از دين شما جز فساد و تباهى ساخته نيست!

بدين رو مى توان نهضت حسينى را احياگر اسلام در همه دوره ها دانست و راز اهميت و اصرار اوليا به زنده نگه داشتنِ آن, همين است.
تا اين جا از سه عامل نهضت حسينى سخن رفت: بيعت خواهى حکومت; دعوت مردم; برائت امام(ع) از اسلامِ حاکم. هريک از اين عوامل, به اضافه عواملِ ديگرى که قابل ادغام در يکديگرند, امام(ع) را واداشت که خونين ترين قيام تاريخ را سامان دهد و به فرجام رساند. بدين ترتيب نمى توان نهضت عاشورا را جنبشى انفجارى, يا حرکتى خصوصى و يا قيام پابرهنگان دانست.
اما درباره اين که از عوامل يادشده, کدام يک مهم تر و مؤثرترند, سخن بسيار گفته شده است. در اين جا همين قدر مى افزاييم که هريک از اين عوامل, در مرحله و نوبت خود, مهم تر از ديگرى بوده اند; مثلاً در مرحله نخست نهضت, مهم ترين عامل همان برائت جويى امام از امويان بود. در مرحله دوم, يعنى حرکت به سوى مکه, عامل بيعت بسيار مؤثر بود, و در مرحله سوم, يعنى حرکت به سوى کوفه, مهم ترين و مؤثرترين عامل, همان دعوت بوده است.
نيز مى توان گفت که هر حکومتى براى استمرار حيات خود ـ و بلکه تأسيس و بنيان گذارى اش ـ نياز به سه رکن اساسى دارد:
1. صلاحيت و شايستگى براى حکومت;
2. مشروعيت;
3. مقبوليت.
آن گروه از سخنان سيدالشهداء که حکايت از جور و ناجوانمردى هاى حکومت بنى اميه مى کند, آن را از (صلاحيت) کافى براى ادامه حيات, ساقط مى کند; آن دسته از سخنان و عبارات حضرت امام حسين(ع) که بيعت با يزيد را از منکرات مى شمارد, حکومت خاندان اموى را فاقد (مشروعيت) نشان مى دهد, و بالاخره لبيک به مردم کوفه و اجابت دعوت هاى آنان, حاکى از عدم مقبوليت يزيد و سلسله اموى است.
بدين ترتيب نهضت عاشورا, نهضتى است عليه بنيان هاى هر حکومتى که فاقد صلاحيت, مشروعيت و مقبوليت باشد. در عين حال, نبايد فراموش کرد که نهضت اباعبدالله الحسين, در قالب مخالفت هاى سياسى نمى گنجد و فراتر از اين گونه قالب هاست. عاشورا, مخالف هرگونه بيداد, جور و ناشايستگى است; منتها اين صفات مذموم, چون در جلد حکومتى مى رود, از آن دستگاهى فاقد صلاحيت, مشروعيت و مقبوليت مى سازد و همه اينها, کانون هاى اصلى در بدنه هر نظامى اند.
نقد بدعت انگارى عزادارى براى امام حسين(ع)
گريه و عزادارى براى سيد و سالار شهيدان, حضرت ابى عبدالله الحسين(ع) ريشه در همه ابعاد و لايه هاى اسلام دارد. اين سنتِ شگفت, اگرچه در ميان شيعيان, رايج تر و پذيرفته تر است, اختصاص به مذهب خاص و نصوص ويژه ندارد. زيرا از لابه لاى متون کهن و نصوص اوليه و فتاواى عالمان مذهب مختلف, مى توان براى آن, اقامه برهان کرد و حجت آورد.
در اين جا به آن بخش از احاديث و اخبارى که در کتب معتبر شيعى در اين باره آمده است, نمى پردازيم; زيرا براى اثبات موضوعى مربوط به مذهبى خاص, نمى توان به منابع آن مذهب اکتفا کرد. گذشته از اين, روايات مربوط به صحت و صواب گريه بر سيدالشهداء, از طريق مذهب اماميه, بسيار و آشکارند; به طورى که نيازى به تکرار آنها در اين جا نيست.
آنچه در اين مختصر, وجهه اهتمام نويسنده است, ردّ (بدعت انگارى عزادارى بر امام حسين(ع)) است. در اين باره, مى توان از نقطه هاى دور آغاز کرد و مثلاً از فوايد (گريه) و آثار (عزادارى) نيز سخن گفت; اما مى کوشيم از نزديک ترين منزل, به سوى مقصد ره بسپاريم و پاره اى از مقدمات را ـ که در جاى خود ضرورى نيز هست ـ رها مى کنيم.
عزادارى, از مصداق هاى شعائر
عزادارى و گريه بر مصائب اولياى خدا, اگرچه نه از اصول دين و نه از فروع آن است, اما بى ارتباط و التزام با برخى از اصول و فروع دين نيست. نخستين گامى که بايد برداشت, آن است که جايگاه اين سنت ديرينه را در مجموعه دين نشان داد و روشن کرد که عزادارى براى اولياى خدا عموماً و براى سيدالشهداء خصوصاً چه پايه و جايى در دين اسلام دارد. پاسخ بدين سؤال, نزد شيعه, سهل است و آنان نياز چندانى به کاوش در اين باره ندارند. زيرا اصل امامت, توابع و لوازمى دارد که احياى نام و ياد امامان, از آن جمله است, و احياى مرام و منش ائمه, جز از رهگذر تولاّ و تبرّا ممکن نيست. نياز به يادآورى نيست که عزادارى براى امام حسين(ع) بارزترين تجسم عينى تولا و تبرا است.

بنابراين, عزادارى و گريه, نقطه آغازى است که به احياى اصل امامت مى انجامد و از آن جا اساس دين را استحکام مى بخشد:
عزادارى , تولا و تبرّا , احياى اصل امامت , احياى رکن اساسى دين , پايدارى و حيات دائمى دين در همه عصرها و عرصه ها.
اما جز آنچه گفته شد, بهترين جايگاه و شايسته ترين عنوانى که مى توان از قرآن براى عزادارى براى امام حسين, نشان داد, (تعظيم شعائر الهى) است. خداوند در قرآن کريم مى فرمايد: وَ مَنْ يُعَظّم شعائِرَ اللّه فَانّها مِنْ تَقْوَى القُلُوب. 34 شعائر, جمع شعيره, به معناى علامت و نشانه است. قرآن کريم, خود برخى از مصاديق اين نشانه ها را برشمرده است که از آن جمله است: صفا و مروه53, و شترى که براى ذبح در منى مى برند.63 وقتى ذبيحه حج و در منطقه مقدس (صفا و مروه) به دليل ارتباط و انتساب آنها به خدا, از نشانه هاى او محسوب مى شوند, به تنقيح مناط و به طريق اولويت, اولياى خدا به دليل ارتباط و انتساب بيش تر, مصداق هاى روشن ترى براى شعائر الهى اند.
از طرفى, تعظيم شعائر, طرقى دارد که جشن و شادمانى در ايام سرور آنان, و حزن و عزادارى در سالروز مصائب آنان, از آن جمله است. اگر کعبه و صفا و مروه و منى و عرفات که جملگى از جمادات اند, به حرمت ارتباط با آيين خدا و انتساب به او, احترام مى يابند, آيا بزرگداشت دوستان و اولياى او تعظيم شعائر الهى نيست؟
غير از سفارش به تعظيم شعائر الهى, توصيه پيامبر(ص) در قرآن به دوستى با خويشاوندان خود, ريشه اى ديگر براى عزادارى در قرآن است. خداوند در قرآن مجيد از زبان پيامبرش و خطاب به مؤمنان مى گويد: قل لا اَسْئلکم عليه اَجْراً اِلاّ المَودّةَ فى القُربى. 73 بدين ترتيب, اجر رسالت, دوستى با خويشان رسول است و يکى از اين مصاديق و اقتضاى اين دوستى, گريستن در مصيبت آنان و شادمانى در سرور آنان است.
حکم کلى گريه و عزادارى
نخستين نکته اى که در اين باره, بايد يادآور شد, اين است که حزن و گريه, از امور اختيارى نيستند تا مورد امر و نهى قرار گيرند. همان گونه که انسان ها ـ نوعاً ـ نمى توانند به اختيار و از سر عزم و تعمّد, بگريند, وقتى مقدمات گريه در آنان حاصل شد, گريزى از گريستن ندارند. نهى از گريه, ازجمله نهى هاى عبث و بى وجه است; مانند نهى از گذشت زمان.
آرى, مقدمات گريستن و در وضع و مکان گريه قرار گرفتن, در اختيار انسان است و بدين رو, مى تواند مورد امر و نهى باشد, لذا در اين جا مراد از نهى از گريستن, نهى از مقدمات آن است.

اصل گريه و عزادارى براى مردگان, مشمول اصل اباحه است و موضوع هيچ يک از نهى هاى شريعت نيست. غير از آنچه در سيره نبوى آمده است, شواهد و دلايل روشنى بر تأييد اين نوع از گريستن, در تايخ اسلام يافت مى شود. در کتاب صحيح بخارى, رواياتى نقل شده است که بر اساس آنها, مردگان به جرم گريستن خويشانشان بر آنان معذّب مى شوند: إن الميّت لَيُعذبُ بِبُکأِ اَهْلِهِ عَلَيه. 83 اين روايت را خليفه دوم از پيامبر(ص) نقل کرده و او با نقل اين حديث, عايشه را از گريستن در عزاى پيامبر(ص) پرهيز مى داد. روايت ديگرى نيز به پيامبر نسبت داده اند که در آن نيز مرده, به جرم نوحه بازماندگانش عذاب مى شود! يُعذّب فى قبرِهِ بِالنّياحَةِ عليه. 39 اين روايت را نيز عبدالله بن عمر, خطاب به عايشه در عزاى شوى اش, نقل مى کند. در کتب روايى, پاسخ عايشه به خليفه دوم و فرزندش, نقل شده است. عايشه, در پاسخ به آن دو, آيه 164 سوره انعام را مى خواند: لا تزر وازرة وزر اُخرى. بدين ترتيب, عايشه به آنان مى گويد: اگر عمل عزادار خطاست, نبايد ميّت را عذاب کنند, و چون اين سخن با نخستين قواعد عقلى و عدل الهى, سازگار نيست, پس به حتم, سخن رسول الله نيست. فاضل نووى از عالمان برجسته شافعى در اين باره مى نويسد:
هذه الروايات کلّها من رواية عمربن الخطاب و ابنه عبدالله. قال وانکرت عائشه عليهما و نسبتهما الى النسيان والاشتباه واحتجّتْ بقوله تعالى: ولا تزر وازرة وزر اخرى. 40
مرحوم سيد عبدالحسين شرف الدين, پس از نقل سخن فاضل نووى, مى افزايد:
و انکر هذه الروايات ايضاً ابن عباس واحتج على خطأ راويها والتفصيل فى الصحيحين و شروحهما و ما زالت عائشه و عمر فى هذه المسأله, على طرفى نقيض, حتى اخرج الطبرى فى حوادث سنة 13 عند ذکر وفاة ابى بکر فى الجزء الرابع من تاريخه بالاسناد الى سعيدبن المسيب قال: لما توفى ابوبکر أقامت عليه عائشة النّوح فأقبل عمرابن الخطاب حتى قام ببابها فنهاهن عن البکاء على ابى بکر فأبين ان ينتهين و قال عمر لِهشام بن الوحيد: ادخل فاخرج الى ابنة ابى قحافه فقالت عائشه لهشام حين سمعت ذلک من عمر: انى اخرج عليک بيتى فقال عمر لهشام ادخل فقد اذنت لک فدخل هشام فأخرج ام فروه اخت ابى بکر الى عمر فعلا ها بالدرة فضربها ضربات فنفرق النّوح حين سمعوا ذلک.14
نويسنده المحاسن الفاخره, پس از نقل حوادث پيش گفته, چنين قضاوت مى کند: (گويا عمر نمى دانست که پيامبر در ماجراى جنگ احد, گريه زنان انصار را شنيد و مخالفتى نکرد و حتى گفت که حمزه, عمويم, امروز گريه کننده اى ندارد. و گويا عمر اين سخن پيامبر را نشنيده بود که فرمود: براى کسى مانند جعفر بايد گريست و گويا عمر فراموش کرده بود که پيامبر(ص) او را از زدن زنان گريان در عزاى رقيه دختر رسول الله(ص) منع فرمود و… .)42
غير از همه اينها, کتب تاريخى و منابع روايى, مشحون است از فعل و قول و تقرير نبى که در آنها وجهى براى جواز گريه در عزاى مؤمنان درگذشته, هست.

ازجمله, گريه آن حضرت در روز مرگ عمّ بزرگوارش, ابوطالب43 و در روز شهادة حمزه سيدالشهداء44 و جعفر54 و زيدبن حارثه64 و عبدالله بن رواحه. 74 در بسيارى از منابع, درباره شدت گريه پيامبر(ص) در عزاى حمزه, آمده است که آن بزرگوار چنان گريست که حالت غشى بر او پيدا شد. 84
همچنين در روز مرگ فرزندش, ابراهيم, بر جنازه او گريست. در آن حال, عبدالرحمن بن عوف, گفت: آيا شما نيز گريه مى کنيد. پاسخ پيامبر به او, پاسخ به همه آنانى است که گريه و عزادارى را ناپسند و بدعت مى شمارند. فرمود: (قلب اندوهگين مى شود و چشم گريان و ما [در هنگام عزادارى] سخنى نمى گوييم که خدا را ناخشنود کند.) بنابراين, گريه چشم, تابعى از حزن قلب است. نمى توان قلبى محزون داشت اما نگريست. 49
اين نکته باريک را حافظ نيز اقرار داده است:
دل بسى خون به کف آورد, ولى ديده بريخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

رواياتى نيز درباره گريه پيامبر(ص) بر قبر مادرش, آمنه, وارد شده است. 05 حاکم در مستدرک از گريه هر جمعه فاطمه(س) بر قبر حمزه خبر مى دهد و مى نويسد:
کانت فاطمه ـ رضى الله عنه ـ تزور قبر عمها حمزه کل جمعه فتصلى و تبکى عنده. 15

اين سنت انسانى و دينى, در زمان حيات رسول الله چنان مرسوم و رايج بود که کسى در جواز و استحباب آن شک نمى کرد; چنان که نوشته اند پس از ارتحال پيامبر(ص) مردم مى آمدند و بر سر قبر آن بزرگوار سخت مى گريستند و کسى از ياران و پيروان آن حضرت, مردم را نهى نمى کرد.
اين روايات فراوان و سيره منقول, دست محدث و محقق را براى توجيه يا تضعيف رواياتى که بر کراهت گريه و عزادارى بر مردگان و شهيدان دلالت مى کنند, باز مى گذارد. 25
ادله و انواع مخالفان
مخالفان و آنانى که براى گريه بر امام حسين(ع) و نوحه در عزاى ايشان, وجهى شرعى نمى شناسند و به همين جهت, گريه و عزادارى براى آن سرور جوانان اهل بهشت را مکروه و مخالف با روح دين مى دانند, همه در يک موضع و گرايش نيستند. در اين جا, گروه هاى مخالف با عزادارى را در سه دسته قرار داده, درباره هر گروه, جداگانه سخن مى گوييم.
گروه نخست, کسانى هستند که از موضع سلفى گرى سخن مى گويند و براى مخالفتِ خود با عزادارى, وجوه شرعى, تاريخى و روايى مى تراشند.
گروهى نيز براى گريه و عزادارى در مصايب امام حسين(ع) توابع و پيامدهاى سوء سياسى مى بينند.
مخالفت گروه سوم با برگزارى مراسم نوحه و عزا براى سيدالشهداء, از موضع تفسيرهاى عرفانى و صوفيانه است. شرح و تفصيل عقايد گروه هاى پيش گفته, بدين قرار است:
1. مخالفت, از موضع شرعى
پيروان مذهب وهابيت و شاگردان ابن تيميه, برآنند که گريه و عزادارى براى امام حسين(ع) يا متوفاى ديگرى, بدعت در دين و انحراف از سنت نبوى و سيره سلف است. ابوالعباس احمدبن عبدالحليم, معروف به (ابن تيميه) از عالمان حنبلى است که در سال 728 هجرى قمرى درگذشته است. وى به استناد برخى آيات و گوشه هايى از سيره رسول الله و اصحاب نامدار او, به مخالفت با بسيارى از عقايد شيعى برخاست. پس از او شاگردش (ابن القيم) عقايد وى را رواج داد و در کتاب (زاد المعاد فى هدى خير العباد) بر حجم و نفوذ انديشه هاى استاد افزود. از همان زمان, کتاب هاى بسيارى در نقد و ردّ افکار ابن تيميه, از سوى عالمان شيعه و سنى نوشته شد. از آثار عالمان شيعى در ردّ عقايد ابن تيميه و همفکرانش, مى توان از احقاق الحق قاضى نورالله شوشترى, عبقات الانوار ميرحامد حسين, الغدير علامه امينى و المراجعات سيد عبدالحسين شرف الدين ياد کرد.

دانشمندان اهل سنت نيز کتاب هاى بسيارى در نشان دادن انحرافات فکرى ابن تيميه نگاشتند که يادکرد آنها در اين مختصر نمى گنجد. به هرروى ابن تيميه و پس از او کسانى از پيروان او, که معروف ترين آنها محمدبن عبدالوهاب (1206 ـ 1115 هـ.ق) است, از سرسخت ترين مخالفان گريه و عزادارى براى شهيدان, به ويژه حضرت سيدالشهداء هستند.
آنچه پيش از آن گفته آمد و پاره هاى روشنى از سنت نبوى و پاسخ هاى متين مؤلفان شيعى و سنى به عقايد سلفى ها, اين قلم را از شرح و بسط بيش تر معاف مى کند. همين قدر مى افزاييم که مخالفت با گريه, عزادارى, توسّل, زيارت و شفاعت خواهى, درواقع منازعه با بخش هاى مهم و محکمى از شريعت است که ريشه در قرآن و سنت دارند. ابن تيميه و شاگردان او در توجيه افکار خود, به بخش هاى ضعيفى از سنت و سيره سلف تمسک مى کنند; اما آنان اگر بخواهند بر عقايد خود باقى بمانند, بايد بخش هاى بيش تر, مهم تر و مستندترى از سيره و سنت نبوى را انکار کنند.
مهم ترين و اساسى ترين سخن اين گروه, آن است که گريه و نوحه براى کسى از مردگان يا شهيدان, بدعت است و هيچ سابقه و سائقه دينى ـ نه در نصوص و نه در سيره سلف ـ وجود ندارد. روشن است که حتى اگر يک سخن مستند و يا يک واقعه تاريخى نقل و اثبات شود که در آن بر تعزيت و نوحه گرى بر شهيدى از شهيدان يا مرده اى از مردگان, صحه گذاشته شده باشد, فرضيه بدعت انگارى آنان مخدوش و سست خواهد شد. حال آن که همه تاريخ اسلام, بنا بر کهن ترين منابع و واثق ترين راويان, شاهد وقوع چنين نوحه گرى ها و عزادارى ها و گريستن ها, از سوى اوليا و حتى پيامبر خدا بوده است.
بايد در نظر داشت که اين گروه قائل به حرمت اند و قائلان به حرمت بايد دلايل بسيارى اقامه کنند; اما در مقابل کسانى قرار دارند که مى توانند ضمن تمسک به اصل (اباحه), به يک دليل نقلى نيز بسنده کنند. حال آن که صدها و هزاران دليل و برهان بر اين قضيه دارند.
2. مخالفان سياسى
گروهى از مخالفان گريه و عزادارى براى امام حسين(ع), مخالفت خود را بر اقتضائات و احکام و عقايد شرعى بنا نمى کنند; بلکه براى ذکر مصائب امام(ع) پيامدهاى سوئى برمى شمارند(!) که احتراز از آن را براى حفظ وحدت کيان اسلامى واجب مى دانند. اين گروه, معتقدند برگزارى مجالس روضه و عزا, به ايراد سخنانى مى انجامد که در آنها طعن و لعن برخى اصحاب, وجود دارد و همين مايه اختلاف و نزاع بين مسلمين مى شود. ابن حجر در الصواعق المحرقه, از غزالى نقل مى کند که گفته است:
و يحرم على الواعظ و غيره رواية مقتل الحسين و حکاياته و ماجرى بين الصحابة من التشاجر والتخاصم. فانه يهيج على بعض الصحابه والطعن فيهم و هم أعلام الدين… . 35

(بر واعظ و سخنگو و غير آنان, حرام است که ماجراى حسين و حادثه کربلا را منازعات صحابه را با يکديگر, نقل کند; زيرا چنين نقل هايى طعن و لعن مردم را عليه آنان برمى انگيزد, و حال آنکه آنان نشانه هاى دين خدا هستند.)
بدين ترتيب, نبايد از مصائب اهل بيت, و قصه پرآبِ چشم عاشورا سخن گفت; چراکه در اين سخن, قدح اصحاب هست و ذمّ بسيارى از راويان و مشاهير صدر اسلام!
در روزگار ما نيز, اين سخن به انحايى گفته مى شود. کسانى از سر دلسوزى يا غفلت, بر اين باورند که براى حفظ وحدت مسلمين و يکپارچگى جهان اسلام, بايد از ذکر و نقل پاره اى از حوادث صدر اسلام, چشم پوشيد و اصلِ (تبرّا) را يکسره به کنارى نهاد. اين سخن, اگرچه يکسره باطل نيست و گاه بايد به اقتضاى زمان و مکان, شيعيان به عزادارى هاى خود, شکلِ معتدل ترى دهند, اما نمى توان آن را تا آن جا پذيرفت که حقايق تاريخى و گوهر دين و مسلمات شرعى را از ياد برد. امامان و بزرگان شيعه, در حسّاس ترين سال ها و قرون تاريخ, ذکر مصائب اباعبدالله(ع) را متوقف نکردند و هماره به تناسب و اقتضاى زمانه و زمينه, به وظيفه عزادارى خود براى امام حسين(ع) عمل کردند. البته بايد پذيرفت که شکل هايى از عزادارى و تعزيه خوانى براى حضرت سيدالشهداء, نه منفعت, که زيان هاى بسيارى در پى داشته است; اما همه اين زيان ها, ناشى از شکل خاص عزادارى بوده است, نه اصل آن.

اما درباره سخن غزالى که روايت مقتل حسين(ع) را بر اهل خطابه تحريم کرده و فتواى خود را به حفظ حرمت صحابه و قوام دين مستند نموده است, سخن بسيار مى توان گفت. ازجمله اين که اگر اين استدلال را بپذيريم, آنگاه بايد در هر مسئله اى که ميان مسلمين پديدار مى گردد و نزاعى برمى انگيزد, سکوت کرد و از بيم اختلاف و منازعه, حق را تنها گذاشت. ماجراى عاشورا و قصه دردناک کربلا, ثمره همين سکوت ها و مجامله ها بود. اگر مسلمانان نخستين, از همان ابتدا در برابر هرگونه انحراف و حق کُشى مى ايستادند و جبهه حق را از حضور و سلحشورى خود مى آکندند, هرگز کار به عاشورا نمى کشيد و اگر شيعه نيز از عاشورا به بعد, همان گونه رفتار مى کرد که مسلمانان نخستين در سقيفه و جمل و صفين عمل کردند, تاريخ پر از جنايات و خبائث باطل گرايان مى شد.
ديگر آن که, شيعيان به اختيار و اجتهاد خود به اين موضع و عملکرد نيفتادند که به اختيار و اجتهاد خود از آن دست کشند. در مجموعه هاى روايى, روايات و اخبار بسيارى است که همگى, به ذکر مصائب امام حسين(ع) و اقامه مجالس عزادارى براى آن سرور و سالار شهيدان, توصيه و تأکيد کرده اند.

از همه اينها گذشته, مجالس عزا و مراسم حسينى, در طول تاريخ, به مثابه کلاس هاى درس براى توده هاى مردم بوده و آنان را با احکام و عقايد دينى, تاريخ, رجال, سياست و صدها موضوع دينى و غيردينى ديگر آشنا مى کرده است. اين مجالس, مهد پرورش انسان هاى تقواپيشه, خداترس و حق طلب است و تعطيل کردن آنها, به معناى حذف بخش مهمى از دستگاه آموزش دينى است.
آرى; در عين حال نبايد به گونه اى عمل کرد که دشمنان اسلام و انسانيت, سوءاستفاده کنند و همين مقدار همدلى و وحدتى که ميان مسلمان ها است, منهدم گردد. بايد پذيرفت که برخى انواع عزادارى, در نهايت به سود دشمنان اسلام تمام مى شود و آب در جوى کسانى مى ريزد که نه به ادامه حيات شيعه راضى اند و نه از وجود ديگر شاخه هاى مسلمين, دلِ خوش دارند.
از سويى, کسانى مانند غزالى که هر از گاه چنين نصيحت هاى عامه پسندى مى کنند, آن جا که به نزاع با فرقه هاى مخالف خود, برمى خيزند, هيچ يک از اين دست ملاحظات و آسان گيرى ها را روا نمى دارند. آگاهان به مباحث کلامى و آشنايان با تاريخ تمدن اسلامى, نيک مى دانند که غزالى و همفکرانش, در مبارزه با عقايد شيعى ـ به ويژه فرقه اسماعيليه ـ از هيچ تلاش و ترفندى, دريغ نکردند. اگر نسخه تسامح و مداهنه سودبخش است, او نبايد اين همه در ردّ روافض و قائلان به امامت, کتاب مى نوشت و آنها را به خليفه عباسى يا سلطان سلجوقى تقديم مى کرد.
به هر روى, نگارنده نيز بر اين عقيده است که در حال حاضر هيچ اصل و فرعى, به اندازه حفظ وحدت مسلمين, اهميت و ارج ندارد; اما بر اين گمان نيست که ذکر مصائب امام(ع) و برپايى مجالس عزادارى در برخى از شکل هاى آن, موجب هدم وحدت و ازهم گسيختگى شيرازه امت اسلام است.
3. مخالفت, از موضع عرفان
گروهى گريه و اقامه مجالس عزا را براى مرده ـ هر قدر که بزرگ باشد ـ خطا در بينش و انحراف در عقيده مى دانند و استدلال مى کنند که چنانچه انسانى از بند تن رست و به جوار حق پيوست, جا دارد که براى او شادمانى کنند و وصال او را جشن گيرند; زيرا مرگ يا شهادت, او را به آرزوى ديرينه اش که همانا اتصال به عالم معنا و آرميدن در جوار حق است, رسانده است; چنان که مسيحيان روز شهادت عيسى(ع) را جشن مى گيرند و شادمانى مى کنند. اين عمل مسيحيان, نشان مى دهد که آنان شهادت را براى عيسى(ع) خير و موفقيت مى دانند, نه شکست و نافرجامى. گو اينکه شهادتى نيز در کار نبوده است.
سخنگوى اين ديدگاه, در ميان علماى اسلامى, مولوى است. وى در دفتر ششم مثنوى, حکايت شاعرى را نقل مى کند که روز عاشورا وارد شهر حلب شد و چون از آداب و رسوم مردم آن شهر بى خبر بود, از نوحه و عزاى آنان در ماتم حسين(ع) در شگفت ماند. تا اين که از مردم پرسيد و خواست که اين بزرگى را که براى او چنين ماتم گرفته اند, به او بشناسانند. قصد شاعر, آن بود که براى آن عزيزِ از دست رفته, مرثيه سازد و قصيده اى غرّا در رثاى او گويد. مردم به شاعرِ غريب گفتند که امروز, سالروز شهادت حسين بن على(ع) است. مرد شاعر گفت: اما او که قرن ها است که مرده است, و گذشته از آن, اگر ماتم مى گيريد و عزادارى مى کنيد, براى خود کنيد که او در چنين روزى, شادمانه ترين واقعه زندگى خود را تجربه کرده است.
پس عزا بر خود کنيد اى خفتگان
زآنکه بد مرگى است اين خواب گران
روح سلطانى ز زندانى بجَست
جامه چه درّيم و چون خاييم دست
چون که ايشان خسرو دين بوده اند
وقت شادى شد چو بشکستند بند
سوى شادُروانِ دولت تاختند
کُنده و زنجير را انداختند. 45

بدين ترتيب هيچ وجهى براى عزادارى و گريه شيعه وجود ندارد و اساساً, روز عاشورا, روز شادى است نه ماتم!
به اقتضاى اين عقيده شگفت و شاذ, بايد براى همه کسانى که دنيا را پشت سر گذاشته, رخت به دار بقا مى برند, شادمانى کرد و اين جشن و سرور را جايگزين مراسم ترحيم و عزادارى نمود.

در برابر اين عقيده نادر و شاذ, بايد گفت که:
اولاً در دنياى مسيحى که اين شهادت را جشن مى گيرد, روى همان اعتقاد خرافى است که مى گويد عيسى کشته شد, تا بار گناه ما را بر دوش کشد. بنابراين, مرگ او, موجب سعادت و متضمن خوشبختى ما در آخرت است; ثانياً اين همان فرق اسلام و مسيحيتِ تحريف شده, است. اسلام دينِ اجتماعى است و مسيحيت, دينى است که همه آن چيزى که دارد, اندرز اخلاقى است. از طرف ديگر گاه به يک حادثه از نظر فردى نگاه مى کنيم و گاه از نظر اجتماعى, از نظر اسلام, شهادت حسين بن على(ع) از ديدگاه فردى, براى شخص امام(ع) يک موفقيت بود و خود حضرت مى فرمود: خُطّ الموت على وُلد آدم, مخط القلادةِ على خير الفتاة و ما اولهنى الى اسلافى اشتياقَ يعقوبَ الى يُوسف. 55 از نظر شهيد, شهادت, موفقيت است. امام على(ع) آن گاه که تيغِ خوارج بر فرق مبارکش فرود آمد, فرمود: والله ما فجأنى من الموت وارد کرهْتُه او طالع انکرتُه و ما کنتُ الا کقاربِ وَردٍ و طالب وجدٍ. 56 اما اسلام, طرف ديگر را هم لحاظ مى کند و قضايا را هميشه از منظر شخصى نمى نگرد. آيا جنبه اجتماعى عاشورا با جنبه شخصى آن تفاوت نمى کند؟ حادثه عاشورا از جنبه اجتماعى و نسبت به کسانى که مرتکب آن شدند, مظهر يک انحطاط در جامعه اسلامى بود. لذا هماره بايد زنده بماند و يادآورى شود تا ديگر تکرار نگردد.57

افزون بر همه اينها, مسلمان چگونه و به چه بهانه اى مى توانند در شهادت فرزند پيامبرشان, به عزا ننشينند و آن را زنده نگه ندارند, در حالى که پيامبر اسلام(ص) حتى هنگام ولادت حسين(ع) و سال ها پيش از وقوع حادثه عاشورا, بر او گريست و بنا بر اخبار بسيارى که در کتب فريقين جمع است, حضرت(ص) بارها, اين حالت حزن و اندوه را از خود نشان داده است.

اخرج ابن سعد عن الشعبى قال: مَرّ عليّ ـ کرّم الله وجهه ـ بکربلاء عند مسيره الى صفين فبکى حتى بل الارض من دموعه فقال: دخلتُ على رسول الله(ص) و هو يبکى. فقلت: يا رسولَالله بأبى و امى ما يبکيک؟ قال: کان عندى جبرائيل آنفاً واخبرنى أنّ ولدى الحسين يقتل بشاطي الفرات بموضعٍ يقال لها کربلا. ثم قبض جبرائيل قبضةً من ترابه و شممنى اياها فلم املک أن فاضتا. (ايضاً رواه احمد نحوه)58
بنابراين, شيعه براى گريه بر حسين و عزادارى و اقامه مجالس نوحه براى آن سيد و سالار شهيدان, نه تنها مستظهر به روح انديشه هاى دينى است, بلکه براى توجيه و تصحيح عمل خود, نصوص بسيارى را مى تواند از سنت و سيره نبوى, نشان دهد.

سخن آخر در اين باره آن است که ماجراى گريه و عزادارى شيعه براى امام حسين(ع) علاوه بر آن که ثبوتاً, حق و مطابق با سمت و سوى اسلام است, اثباتاً نيز فوايد بسيارى را نصيب دين و ديندارى کرده است. اين موضوع, يعنى فلسفه و فوايد عزادارى براى امام حسين(ع) خود مقوله ديگرى است که نياز به فحص و مجال فراخ ترى دارد; آنچه تاکنون گفته آمد, نشان دادن ريشه هاى اين مسئله در متون روايى و نصوص دينى, و پاسخ به انواع مخالفان آن بود. پس از اين, مى توان زمام سخن را به سمت فلسفه و فوايد عزادارى براى امام حسين(ع) چرخاند که از حوصله اين مقدمه, بيرون است.

پي نوشتها
1 .از زيارت امام حسين در روز عرفه, مفاتيح الجنان, چاپ اسلاميه, ص 452.
2 .بنابر قول مشهور, مرگ معاويه در نيمه رجب سال 60 هجرى اتفاق افتاد.
3 . ر.ک: مفيد, ارشاد, ص 179 و تاريخ طبرى, ج 4, ص 250.
4 . الامامة والسياسه, ج 1, ص 181 و رجال کشى, ص 49.
5 . مقتل مقرم, ص 146 و مقتل خوارزمى, ج 1, ص 148.
6 . مقتل خوارزمى, ص 67.
7 . ابن عساکر, تاريخ شام, ج 4, ص 333, مقتل الحسين مقرم, ص 287, تحف العقول, ص 174 و… .
8 . مفيد, ارشاد, ص 235, مقرم, مقتل الحسين, ص 280.
9 . مفيد, ارشاد, ص 203.
01 . ر. ک: ارشاد, ص 201; مشير الاخوان, ص 11; تاريخ طبرى, ج 4, ص 294; تلخيص الشافى, جزء 4, ص 183; سير النبلاء, ج 3, ص 201.
11 . تاريخ طبرى, ج 4, ص 261; الامامة والسياسة, ج 12 ص 4; ارشاد مفيد, ص 182; مقتل خوارزمى, ج 1, ص 194.
21 . مفيد, ارشاد, ص 214, با اندکى اختلاف.
31 . نهج البلاغه, خطبه 3.
41 . الاخبار الطوال, ص 210.
51 . مروج الذهب, ج 2, ص 86.
61 . تاريخ طبرى, ج 4, ص 297; ارشاد, ص 184; الاخبار الطوال, ص 219.
71 . ارشاد, ص 183; نيز بنگريد به: الاخبار الطوال, ص 210.
71 . تهذيب تاريخ ابن عساکر, ج 4, ص 230; سبط بن جوزى, تذکرة الخواص, ص 238.
19 . ر.ک: شهيد مطهرى, حماسه حسينى, ج 2, ص 38.
02 . مقتل خوارزمى, ج 2, ص 6; شبيه آن: لهوف, ص 85; احتجاج, ج 2, ص 24.
12 . ر.ک: تاريخ طبرى, ج 4, ص 266.
22 . لهوف, ص 37ـ32.
32 . ر.ک: ذخائر العقبى ص 88; تاريخ ابن عساکر, ج 4, ص 334; سير النبلاء, ص 209.
42 . لهوف, ص 53, مقتل خوارزمى, ج 2, ص 5, کشف الغمه, ج 2, ص 29.
52 . ر.ک: ارشاد, ص 199 و تاريخ طبرى, ج 4, ص 289.
62 . بنا بر نظر کسانى مانند شهيد مطهرى در حماسه حسينى.
72 . ر.ک: علامه طباطبايى, رساله علم امام, چاپ دارالتبليغ, قم, 1391.
82 . براى نمونه ر.ک: ابن خلدون, مقدمه, ص 216.
29 . مقرم, مقتل الحسين, ص 232, تاريخ طبرى, ج 6, ص 229; تاريخ ابن عساکر, ج 4, ص 333; تحف العقول 176.
03 . سوره قصص, آيه 21.
13 . مقتل خوارزمى, ج 2, ص 52; اللهوف, ص 25; بحارالانوار, ج 44, ص 366. اين خطبه شريف را امام(ع) هنگام خروج از مرگ فرمودند.
23 . مقتل خوارزمى, ج 1, ص 188.
33 . ارشاد مفيد, ص 204.
43 . سوره حج, آيه 32.
53 . سوره بقره, آيه 158.
63 . سوره حج, آيه 36.
73 . سوره شورى, آيه 23.
83 . صحيح بخارى, ج 2, ص 80.
39 . سنن نسايى, ج 4, ص 16.
04 . شرح صحيح مسلم, المطبوع فى هامش شرحى القسطلانى و زکريا الانصارى, مجلد الخامس, ص 318, به نقل از: سيد عبدالحسين شرف الدين, المحاسن الفاخره, مطبعة النعمان النجف, ص 17, و منتهى الامال, تاريخ حضرت سيدالشهداء, خاتمه.
14 . سيد عبدالحسين شرف الدين, المحاسن الفاخره, ص 17.
24 . همان.
34 . ر. ک: سيره حلبى, باب ابى طالب و خديجه, ص 462, به نقل از المحاسن الفاخره, ص 13. مؤلف المحاسن, منابع بسيارى براى اين خبر و خبرهاى پس از آن نقل مى کند.
44 . سيره حلبى, جزء 2, ص 323, به نقل از همان.
54 . همان.
64 . همان.
74 . همان.
84 . همان.
49 . صحيح بخارى, الجزء الاول, ابواب الجنائز, ص 155. تشبيه گريه چشم به حزن قلب, براى آن است که معلوم شود آن دو در حکم (جواز) يکسانند و چنان که بر يکى (حزن قلب) حرجى نيست, ديگرى نيز همين حکم را دارد.
05 . حاکم نيشابورى, المستدرک على الصحيحين, ج 1, ص 377; سمهودى, وفاء الوفاء, ج 2, ص 112.
15 . وفاء الفاء, ج 4, ص 1361.
25 . مرحوم علامه امينى در الغدير, سيد شرف الدين در المحاسن الفاخره و آيت الله جعفر سبحانى در آيين وهابيت, به پاره اى از اين روايات اشاره کرده و پاسخ گفته اند.
35 . الصواعق المحرقه, ص 223.
45 . مثنوى معنوى, نسخه نيکلسون, دفتر ششم, ابيات 799ـ796.
55 . بحارالانوار, ج 44, ص 366; اللهوف, ص 25; مقتل الحسين خوارزمى, ج 2, ص 5; کشف الغمه, ج 2, ص 29.
65 . بحارالانوار, ج 42, ص 254; فيض الاسلام, نهج البلاغه, ص 875.
75 . شهيد مطهرى, حماسه حسينى, ج 1, ص 9ـ128, با تلخيص و تصرّف.
85 . قندوزى, ينابيع المودّه, باب 60, احاديث وارده در شهادت امام حسين(ع).

 

 آينه پژوهش » آذر و اسفند 1381 – شماره 77 و 78
صص 55 تا 66

لینک کوتاه مطلب: https://tarikhi.com/?p=16249

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب