دختر تنبل و بداخلاقی بود که کسی جرات نمی کرد از او خواستگاری کند. تا این که جوانی داوطلب شد او را به زنی بگیرد.
شب عروسی، چون آن ها را وارد حجله کردند مرد بدون مقدمه به گربه ای که در خانه بود رو کرد و گفت:
برو یک ظرف آب بیاور و گرنه سرت را می برم!.
اما گربه از جای خویشتن تکان نخورد. مرد فورا خنجر برکشید و سر گربه را برید.
آن گاه روی به زن کرد و گفت: برو یک ظرف آب بیاور.
زن فورا آب را حاضر کرد و از آن پس هیچ نافرمانی و بداخلاقی از او در برابر شوهرش دیده نشد.
تمثیل و مثل، ج2، ص 162