بى شك اسلام، ميراثى كه از پيامبر گرامى به جاى ماند، يكى از عناصر اصلى و سازنده هويت امروز ماست، به گونهاى كه وقتى از فرهنگ ايرانى – اسلامى سخن به ميان مىآيد منظور آن نظام فرهنگى است كه عناصر ديگر را نيز در خود مىگنجاند؛ زيرا ملاك خودى بودن در اين فرهنگ، انطباق پذيرى آن با ارزشهاى توحيدى يا دست كم عدم مبانيت با آن است.
در مقاله حاضر ضمن اشاره به عناصر و مؤلفه هاى اساسى فرهنگ و هويت ايرانى، به تشريح رابطه عنصر اسلاميت و ايرانيت از منظرى تاريخى پرداخته و تكوين و تطوّر فرهنگ ايرانى، اسلامى، تثبيت و نهادينه شدن و سرانجام ركود و افول آنرا مورد اشاره قرار داده ايم.
مقدمه
از آن جا كه مقوله فرهنگ، امرى پويا و مستمر است، شناخت وضعيت فعلى آن منوط به آگاهى از پيشينه و سير تاريخى آن خواهد بود. چرا كه هر شناختى از گذشته، پيش زمينهاى براى گذر به آينده است، زيرا نيمى از انسان در گذشته و نيم ديگرش در آينده است.
به همين دليل، تعمق دوباره و بازنگرى به فرهنگ و تمدن اسلامى، نه براى تفاخر به باورهاى گذشته و تجليل صرف از آن، بلكه براى ريشهيابى عناصر سازنده فرهنگ امروزى ما امرى ضرورى است. همچنين سخن دوباره از فرهنگ و تمدن اسلامى؛ نه با هدف بهرهبردارىهاى سياسى به منظور تقويت هويت ملى (كه در جاى خود لازم است)، نه صرفاً براى تعيين سهم در تمدن بشرى (كه البته آن هم امرى ضرورى است)؛ و نه براى خودشيفتگى و واپسگرايى است، بلكه از آن روست كه چالش تمدن مدرن، هيچ جامعهاى را به حال خود رها نكرده است. در روزگار ما تمدن و فرهنگ اسلامى از جمله در حوزه ايران در مواجهه و تصادم با فرهنگ جديد جهانى قرار گرفته و در نتيجه اين مواجهه و مقايسه، امروزه خودآگاهى به هويت فرهنگىمان بيش از هر زمان ديگرى ضرورت يافته است.
به طور خلاصه، نياز به شناخت فرهنگ فعلى – با هر هدفى – ضرورت بازنگرى در گذشته اين فرهنگ را ايجاب مىكند، زيرا فرهنگ ريشه در گذشته دارد و نگاه به وضع فعلى بدون توجه به گذشته باعث سردرگمى خواهد شد. از اينرو، مقاله حاضر پس از اشارهاى به هويت فرهنگى ايرانيان و سهم ميراث اسلامى در آن، مبانى و مؤلفههاى اساسى فرهنگ و تمدن اسلامى را بيان و سرانجام سير تطوّر آن را در قرون نخستين اسلامى بررسى مىكند.
هويت ايرانى؛ تداوم و تحول
ايرانى كيست و وجوه مشخصه آن كدام است؟ اين پرسشى است كه دستكم از عهد مشروطه به اين طرف، ذهن روشنفكران و تا حدى مردم عادى را به خود مشغول كرده است. نظريههاى مختلف و گاه متضادى درباره ايرانى بودن ارائه شده است كه هر كدام به ابعاد يا جنبههايى از هويت فرهنگ ايرانى توجه كردهاند، اما حقيقت آن است كه صحبت از هويت فرهنگى ايرانيان (و به تبع آن هويت ملىشان) و تعيين عناصر سازنده آن كار آسانى نيست، زيرا قلمرو ايرانىنشين در طول تاريخ خود، سرزمين تنوع نژادها، زبانها، اقوام، آيينها و به طور خلاصه، سرزمين چندگانگى فرهنگها بوده است.
موقعيت جغرافيايى و تمدنى ايران در مسير راههاى تجارى، در تلاقى سه قاره و در ميانه تمدنهاى بزرگ (از چين تا روم) موجب شده است كه مردم ايران همواره با اقوام گوناگون از يونان و عرب گرفته تا ترك و تاتار… برخورد داشته باشند، تا آن جا كه ايران را گذرگاه حوادث يا چهار راه تاريخ داشتهاند كه شرق و غرب را به هم متصل مىكند. كمتر جايى مىتوان يافت كه تا اين اندازه آرامش سياسى و اجتماعى، و در نتيجه فرهنگ آن، دستخوش حملات اقوام مختلف قرار گرفته باشد.
جنگهاى مداوم با همسايگان، نمودى از اهميت و نقش ژئوپوليتيكى ايران در طول تاريخ است. به اين دليل، هويت ايرانى همواره در تقابل با بيگانه شكل گرفته است؛ ايران در مقابل انيران، ايران در برابر توران، عجم در مواجهه با عرب، تاجيك در منازعه با ترك و… طبيعى است كه تقابل نظامى با خود داد و ستد فرهنگى نيز همراه دارد. از سوى ديگر، تنوع اقليمى و آب و هوايى فلات ايران و مناسبت آن با زندگى ايلى در راستاى تنوع معيشت، به برخورد فرهنگها و حتى يك دست نبودن چهره ظاهرى ايرانيان مدد رسانده است. از اينرو، طرح ملت واحد و همگن كه برخى بر آن پاى فشردهاند در عالم واقع وجود نداشته است. به دليل آميختگى اقوام و نژادها و نيز داد و ستد مداوم فرهنگى با دنياى پيرامون، فرهنگ ايرانى شكل موزائيكى به خود گرفته است. تا آن جا كه تجلى اين تنوع و تركيب در تمامى مظاهر فرهنگى از معمارى و هنر تا شعر، موسيقى و… قابل مشاهده است.
اما علىرغم اين تنوع و تحول مداوم، يك جريان گسترده فرهنگى بر اين قلمرو حاكم بوده است كه در عين كثرت ظاهرى، وحدت درونى آن موجب شده است كه هويتى كم و بيش يكپارچه از ايرانيان در گذرگاه تاريخ ترسيم گردد. مكانيزم اين وحدت و يكپارچگى در برابر فشارهاى مختلف عبارت از گشادگى فرهنگى و گزينش حساب شده عناصر بيگانه و سازگارى خلاق با محيط و فشارهاى پيرامونى بود كه موجب بقا و حفظ هويت ايرانى شد. از اين روى در تاريخ فرهنگ ايران شاهد نوعى تداوم در عين تحول هستيم.
اسلام و هويت ايرانى
با توجه به اين كه تمدن ايرانى در طول تاريخ حاصل برخورد و آميزش فرهنگهاى مختلف بوده است، اگر از خرده فرهنگهاى محلى چشمپوشى نماييم، به نظر مىرسد ميراث «فرهنگ ايران باستان»، «فرهنگ اسلامى» و «فرهنگ نوين غربى» با درجات مختلف، سه عنصر برجسته فرهنگ امروزى ما را تشكيل مىدهند. تعيين ميزان سهم هر يك از اين عناصر در شكلگيرى هويت امروز ما از موضوعات مناقشهبرانگيز ميان محققان و متفكران اجتماعى عصر حاضر است؛ به گونهاى كه برخى با بها دادن به يك عنصر و كمتوجهى به عناصر ديگر، صورتى كاريكاتورگونه از فرهنگ ما به نمايش گذاشتهاند.
عدهاى با تكريم از بُعد غربى به پايمال كردن گذشته ايرانى – اسلامى همت گماشتند و به همين سان گروهى ديگر با غير اسلامى قلمداد كردن هر آن چه خاستگاه صرفاً اسلامى ندارد، به مخالفت با دو بخش ديگر اهتمام ورزيدهاند. باستانگرايان افراطى نيز همه مصايب و مشكلات را از ناحيه عرب دانسته، و پالايش هر آن چه به عرب مربوط است، را راه درمان پنداشتهاند و به احياى رسوم فراموش شده و بى كاركرد روى آوردند. غافل از آن كه «در طى چهارده قرن همراهى تاريخ ايران و اسلام، فرهنگى گسترده پديد آمده است كه در آن هيچ يك را نمىتوان از ديگرى باز شناخت. فرهنگ ايران بدون اسلام جستن، به همان اندازه محال است و غير قابل تصور، كه فرهنگ اسلامى را بدون ايران ديدن».2 جريانى كه نيمى از تاريخ اين مرز و بوم را انكار مىكند، به اين نكته توجه ندارد كه انكار اسلام انكار چهارده قرن تمدن و تفكر ايرانى است.3
اهميت تبيين هويت فرهنگى ما نيز از اين جا روشن مىشود كه بالاخره هويت امروزى ما در گرو كدام يك از اين عناصر است؟ هر چند تعيين دقيق نسبت حضور هر يك از اين عناصر چندگانه در فرهنگ امروز ما كارى مشكل است، اما به هر حال يكى از عناصر اصلى و سازنده فرهنگ امروز ما اسلام است، به گونهاى كه وقتى از فرهنگ ايرانى – اسلامى صحبت مىشود. منظور آن نظام فرهنگى است كه عناصر ديگر را نيز در خود مىگنجاند؛ زيرا ملاك خودى بودن در اين فرهنگ، انطباق پذيرى آن با ارزشهاى توحيدى يا دستكم عدم مباينت با آن است.
سرشت ايرانيان نيز به گونهاى بوده كه به جاى طرح خودى و غير خودى، ملاك را حق و باطل و سنخيت امر با فطرت انسانى قرار داده است نه خودى يا بيگانه بودن آن. درست به همين سبب اسلام در اين ديار پذيرفته شد و عنصرى بيگانه به شمار نيامد؛ هم چنان كه اسلام نيز هيچ گاه خود را در حصارهاى تنگ جغرافيايى محصور نساخت. اما پيوستگى ديانت اسلام با فرهنگ و تمدن ايرانى به گونهاى است كه شناخت فراز و فرودهاى تاريخى اسلام و ايران بدون دقت و توجه يكى به ديگر تقريباً غير ممكن است. از اينرو، شناخت صحيح اسلام و مبانى و مؤلفههاى فرهنگ و تمدن آن، به عنوان ركن اصلى هويت ما، وظيفه ما را در نگاه دقيقتر و عميقتر به سرچشمهها و اركان تاريخ اسلام دشوارتر مىسازد.
تمدن اسلامى و جايگاه آن در تمدن جهانى
در مباحث مربوط به تاريخ تمدنها، فرهنگ و تمدن اسلامى جايگاه ويژهاى دارد. ميراث فرهنگ و تمدن اسلام، به هيچ وجه كمتر از ميراث يونان باستان نيست. اسلام نه تنها به عنوان يكى از اديان بزرگ الهى حائز سهمى بسزا در تحولات تاريخ بشرى است بلكه به واسطه نگاه ويژه به اجتماع و سياست، كه حاصل آن ظهور تمدن و فرهنگى مختص به خود بوده نيز حضور پررنگترى در عرصه تاريخ جهانى يافته است؛ به گونهاى كه شناخت تاريخ تمدن جهانى بدون عنايت ويژه به تاريخ تمدن اسلامى تقريباً غير ممكن است. از همين روى محققان و پژوهشگران غربى از همان ابتداى آشنايى با مشرق زمين به اين مهم پى برده و با نگرش خاص خود تا عصر حاضر بخشى از آثارشان را به شناخت جنبههاى مختلف تاريخ و فرهنگ اسلامى اختصاص دادهاند. با وجود اين، غالبِ ايشان به تمدن و فرهنگ اسلامى نگاهى موزهاى دارند و آن را واقعيتى مربوط به گذشته مىدانند كه يك بار اتفاق افتاده و به رغم درخشش اوليه و تأثير در رشد و گسترش تمدن بشرى، اينك شعلههاى آن خاموش گشته و به تاريخ پيوسته و سخن از احياء و بازسازى آن امرى مهمل است.
مورخان معاصر جهان عرب هم كه در زمينه معرفى و بازيابى عناصر تاريخ فرهنگ و تمدن اسلام گامهاى بلندى برداشتهاند، بطور عمده گرفتار عربگرايى شده و ميراث اسلامى را اغلب در چهارچوب ميراث عربى بررسى نموده و به ناحق تمدن اسلام را همان تمدن عرب فرض كردهاند، غافل از اين كه شكلگيرى تمدنى سترگ و تازه در جهان با نام «تمدن اسلام» در اصل معلول ديدگاه جهان شمول اسلام بوده؛ هر چند تا حدى هم بر اساس ميراث تمدنى ساير اقوام و ملل شكل گرفته است. بنابراين محصور كردن و مساوى دانستن آن با عرب، و تمدن عربى ناميدن آن، اشتباهى فاحش است. «آن چه اين تمدن را جهانى كرده است در واقع نيروى شوق و اراده كسانى است كه خود از هر قوم و ملتى كه بودهاند به هر حال منادى اسلام بودهاند و تعليم آن. بدين گونه مايه اصلى اين معجون كه تمدن و فرهنگ اسلامى خوانده مىشود، در واقع اسلام بود كه انسانى بود و الهى، نه شرقى و نه غربى».4
فرهنگ ايرانى – اسلامى و جايگاه آن در تمدن اسلامى
رابطه فرهنگ و تمدن و نسبت ميان آن دو از جنبههاى گوناگون بحث شده است. بنابر يك تعريف، هر دو مترادف و طبق تعريفهاى ديگر، تمدن، مظهر مادى فرهنگ قلمداد گرديده است. گروهى فرهنگ را اعم از تمدن مىدانند و گروهى به عكس آن معتقدند. منظور ما از تمدن «يك مجموعه (نظام) فرهنگى است كه از خصايص فرهنگى عمده و مشابه چند جامعه خاص تشكيل شده است. مثلاً سرمايهدارى غربى را مىتوان به عنوان يك تمدن توصيف كرد زيرا شكلهاى خاص علم، تكنولوژى، مذهب، هنر و غيره آن را بايد در چند جامعه متفاوت پيدا كرد».5
در اين تلقى، فرهنگ، اغلب خصوصيت قومى را متبلور مىكند، ولى تمدن مفهومى است كه بر فرهنگهايى اطلاق مىشود كه فراتر از هويتهاى جمعى متعدد (اجتماعات مختلف) شكل گرفته است. بنابراين منظور از تمدن اسلامى، فرهنگى است كه فراتر از خاستگاه خود، مدينة النبى، گسترش مكانى و زمانى يافته، اجتماعات متعدد را دربر مىگيرد، از حيات اجتماعى آنها متأثر مىشود و بر حيات اجتماعى آنها تأثير مىگذارد.6
تمدن اسلامى كه در جزيرة العرب و در بستر فرهنگ عربى متجلى گشت، به زودى در ميان ساير اقوام و ملل منتشر شد و به پيدايش فرهنگهاى اسلامى خاص آن مناطق انجاميد. زيرا هر يك از اين اقوام داراى شرايط اقليمى، سياسى، اقتصادى و تاريخى متفاوتى بودند كه پس از برخورد با اسلام، ديانت جديد بخشهايى از عناصر فرهنگى سابقشان را تأييد كرد و ماندگار شد، بنابراين فرهنگ هر يك از اقوام و ملل مسلمان، از جمله ايرانيان اخص از تمدن اسلامى است و گرچه نظام ارزشى آن از اسلام اقتباس شده است، بايد به خود ايشان منسوب گردد و شناخته شود.
با توضيح فوق روشن مىشود كه آميختگى فرهنگ اسلام و ايران به گونهاى است كه حتى براى شناخت تاريخ ايران، شناخت اسلام لازم و ضرورى است. در مقابل طرح اين سؤال كه اگر اسلام به ايران نيامده بود، تمدن اسلامى تا چه حد نشر و نما مىيافت و جايگاه اصلى خود را پيدا مىكرد مىتواند روشنگر نقش ايرانيان در مجموعه تمدن اسلامى است.
ايرانيان تازه مسلمان در زمينه بارور كردن فرهنگ و علوم اسلامى نقش اساسى ايفا كردند، و با تعصب در دين جديد كه معمولاً خصيصه نوكيشان است، در بسيارى زمينهها از اعراب جلو افتادند. آنان همچنين، به عنوان حلقه واسط، در تفكيك اسلام از عرب و سازگارى انديشههاى ايرانى و اسلامى و ارتقا و اعتلاى آن نقش مهمى بازى كردند و گذشته باستانى را با دين جديد پيوند زدند و در سايه ديدگاه غير طبقاتى اسلام و خارج شدن علم از انحصار طبقهاى معين، در قرنهاى بعدى طلايهداران فرهنگ اسلامى شدند؛ فرهنگى كه در دامن اسلام پرورش يافت، ولى ارتباط چندانى با اعراب نداشت، با اين حال اگر مقصود از بيان «اسلام ايرانى» كه برخى از محققان خيلى به آن اهميت داده و سه مميزه اساسى آن را تشيع، تصوف و اعتقاد به تقدير توصيف كردهاند،7 اين باشد كه ايرانيان، اسلام را در چهارچوبههاى خاص نژادى و ملى تفسير نمودهاند، سخن چندان معتبرى نيست. همچنين اين ديدگاه كه «دينى كه از فاتحين عرب به ايرانيان رسيد، در اينجا رنگ و روى ايرانى گرفت و تشيع خوانده شد و از مذهب اهل سنت امتياز يافت».8 نيز چندان با واقعيتهاى تاريخى تطبيق نمىكند. اما اين ديدگاه كه قوم ايرانى توانسته است با نبوغ خويش، اسلام را از چهارچوبهاى مذهبى ملى و عربى بيرون آورد و جنبه جهانى آن را تفوق بخشد،9 سخنى استوارتر است. با ورود اسلام به ايران، جامعه بسته و كم ارتباط ساسانى جزئى از يك تمدن باز و جامعهاى بزرگ با تحرك اجتماعى چشمگير شد، كه به لحاظ ديدگاه جهانشمول اسلام وارث تمامى تمدنهاى قبل از خود بود.
منابع و عناصر سازنده تمدن اسلامى
اسلام به مثابه دينى تمدنساز،10 در منطقهاى ظهور كرد كه از هر سو، تمدنهايى بزرگ آن را احاطه كرده بود، اما همانگونه كه سرزمين خشك جزيرة العرب از رطوبت درياهاى اطراف محروم بود، نسيم فرهنگ و انديشه تمدنهاى پيرامون نيز در اين سرزمين چندان وزيدن نگرفت. اسلام در هنگامهاى پا به عرصه گيتى نهاد كه به علل مختلف تمدنهاى منطقهاى دوره بالندگى خود را پشت سر گذاشته، رو به ضعف مىرفتند و اين خود يكى از عوامل مؤثر در گسترش اسلام بود. دينى كه محمد پيامبر(ص) آورد به زودى از مرزهاى جزيرة العرب گذشت، امپراتورىهاى بزرگ را به چالش وا داشت، از اندلس در غرب تا مرزهاى چين در شرق را درنورديد و تمدن و فرهنگى بنا نهاد كه نقش مهمى در تاريخ تمدن بشرى ايفا كرد.
همان گونه كه آمد برخى از محققان، ضمن تعريف و تمجيدهاى فراوان از فرهنگ و تمدن اسلامى، آن را امرى تاريخى و مربوط به گذشته مىدانند. از نظر آنها فرهنگ به مثابه ارگانيسمى زنده است كه فقط داراى يك دور زندگى است: موجى است كه اوج مىگيرد، سپس فرو مىافتد و ديگر اوج نمىگيرد. بر اساس اين ديدگاه، اوج ترقى فرهنگ اسلامى قرنهاى سوم تا ششم هجرى بوده و بعد از آن به انحطاط دچار گرديده و ديگر تمدنساز نيست. سخن در خصوص راههاى احياى فرهنگ و تمدن اسلامى و اصولاً اين موضوع كه آيا اسلام مىتواند مجدداً تمدنسازى كند يا خير؟ از مسائل مناقشهانگيز عرصه فرهنگ و تمدن در عصر حاضر بوده و هست و خود تحقيقى جداگانه مىطلبد.11
به اختصار بايد گفت «تمدنهاى بزرگ از دو پاره جدايىناپذير تشكيل مىشوند، پاره نخست، جهانبينى صريحى است كه مىتواند مجموعهاى از نظامهاى فرهنگى، ايدئولوژى يا مذهب باشد. پاره دوم، نظامى اقتصادى، ارتشى و سياسى است كه معمولاً در قالب امپراتورى يا «نظامى تاريخى» تعيّن مىيابد».12 بنابراين فرق است ميان اسلام و خلافت اسلامى، زيرا «دولتها پديد مىآيند و از بين مىروند ولى فرهنگها هرگز نه چون ارگانيسم پديد مىآيند و نه چون ارگانيسم تا بود مىشوند. يونان باستان به عنوان يك دولت مُرد، اما پس از مرگ قسمتى بزرگ از فرهنگ آن به سراسر عالم گسترش يافت و هنوز همچون عنصر مهمى در فرهنگهاى اروپايى به حيات خود ادامه مىدهد. روى هم رفته هر فرهنگى ممكن است چندين قله داشته باشد، ممكن است اوج و حضيضهايى را به خود ببيند و هيچ چيزى كه مخالف امكان تجديد حيات آن باشد وجود ندارد».13 بنابراين تمدنى كه اسلام بنا كرد در دورههايى ضعف و ركود داشت، اما منحط نشد و در زمانها و مكانهاى مختلف از مدينه، شام، بغداد، قاهره و قرطبه تا هرات، استانبول، اصفهان و دهلى در چرخش بود.
بعضى از محققان نيز نقش فرهنگ و تمدن اسلامى را واسطه و حلقه انتقال فرهنگ يونان باستان به اروپاى قرون وسطى از طريق اندلس و جنگهاى صليبى مىدانند و نقش نهضت ترجمه در بلوغ فرهنگ و تمدن اسلامى را بيش از حد جلوه مىدهند، اما حقيقت آن است كه فرهنگ يونانى فقط يكى از عناصرى بود كه در هاضمه قوى تمدن اسلامى هضم شد؛ ضمن اين كه همين فرهنگ يونانى قبلاً يك بار ديگر پس از حمله اسكندر به شرق و در نهضت هلنيسم اين منطقه را فرا گرفت اما در آن دوره چنين نهضت علمى گستردهاى كه در دوره اسلامى ظهور كرد شاهد نبوديم. پس «اگر هنوز در مغرب زمين، تاريخنويس سادهدلى هست كه خالصانه گمان مىكند اسلام هيچ فرهنگ تازهاى به وجود نياورده است و جز آنكه فرهنگ يونان قديم را به دنياى غرب منتقل كند كارى نكرده است، عذرش روشن است…».14
فرهنگى كه اسلام بنا نهاد جامع الاطراف بود، ولى توحيد جوهره اصلى و ستون محورى آن محسوب مىشد. از اين رو مبانى و منابع اصلى تمدن اسلامى را بايد در خود اسلام جست و جو كرد، نه بيرون از آن. اصولاً در نظام فرهنگى اسلام، دين عنصرى در كنار ساير عناصر نبود، بلكه محور و اساس فرهنگ اسلامى است و تجلى آن در تمامى مظاهر فرهنگى، از معمارى تا ادبيات و از پزشكى تا آداب و رسوم، قابل مشاهده است. از اين رو، بايد اضافه كرد كه تمدن اسلامى بر بنياد تمدنهاى قبل از خويش بنا گشت و در جذب، بومىسازى و اقتباس عناصر بيگانه تنگنظرى به خرج نداد، اما توجه به اين نكته مهم است كه اين نقل و اقتباس كوركورانه نبود، بلكه معيار سنجش ميزان تطابق اين عناصر بيگانه با اسلام و توحيد بود و بس. به همين دليل، ديانت جديد، بسيارى از عناصر فرهنگى قبل از اسلام را تاييد نكرد و اين عناصر به مرور ايام كاركرد خود را از دست داده، به فراموشى سپرده شدند. پس نخستين عنصرى كه فرهنگ و تمدن اسلامى را ممتاز مىكند خود اسلام است؛ به اين معنا كه با مبانى و اصول خود زمينههايى فراهم كرد تا سرمايههاى فرهنگ پيشينيان نيز در تمدن و فرهنگ اسلام جذب شود.
مؤلفهها و ويژگىهاى تمدن اسلامى
با توجه به مطالب فوق، پارهاى از مهمترين مؤلفههاى فرهنگ و تمدن اسلامى كه به موفقيت و پيشرفت اوليه آن يارى رساند عبارت است از:
1. انديشه جهانى، جهان شمولى و عدم وجود مرز و محدوده؛ اسلام از همان ابتدا داعيه جهانشمولى داشته و خود را در حصار تنگ نژادى، قومى و زبانى محصور نساخته است. گرچه خاستگاه، آن در ميان قوم عرب بود، رسالتى جهانى را تبليغ مىكرد. از سوى ديگر، اسلام در محلى ظهور يافت كه مركز فرهنگى جهان زمان خود محسوب مىشد و فرهنگها، تمدنها و اديان بزرگ آن زمان در اطراف آن حضور داشتند. از يك سو با شاهنشاهى ساسانى و تمدن سابقهدار آن و با ديانت زرتشتى و افكار زروانى، مانوى و مزدكى در ارتباط مستقيم بود، و از سوى ديگر با امپراتورى قدرتمند روم؛ مسيحيت و يهود؛ افكار گنوسى، هرمسى، صابئى و نو افلاطونى؛ و ساير مكاتب و مذاهب دينى، فكرى و عرفانى غربى در مواجهه بود، حتى در مكه، مدينه و بعداً بصره و بغداد نمايندگان اين گونه مذاهب حضور فعال داشتند. در چنين موقعيت و زمانهاى بود كه اسلام رو به گسترش نهاد و اقوام، افكار و اديان مختلف را كه تا پيش از اين كمتر با يكديگر ارتباط داشتند، با هم مرتبط و آشنا ساخت و به گفت و گو واداشت.
«اسلام به راحتى قابليت گسترش در فضاهاى جديد و انطباق با شرايط مختلف را حاصل كرد؛ چنانكه در ميان بربرهاى آفريقا به همان سهولت براى خود جا باز مىكرد كه در سرزمينهاى دور افتاده آسياى شرقى، و بىآنكه در اصول بنيادى آن از لحاظ اعتقادى تغييرى روى دهد، با محيطهاى جديد و متفاوت و با همه گوناگونىهاى بومى و جغرافيايى و فرهنگى و اجتماعى سازگار مىشد و به نيازهاى روحى و معيشتى مردمان در هر جايى كه راه مىيافت پاسخ مىگفت».15
2. تساهل و مدارا، گشادگى مشرب، آمادگى براى پذيرش افكار تازه و عناصر فرهنگى ديگران و تطبيق ساختن آن با روح توحيدى اسلام از ديگر مميزات اساسى فرهنگ و تمدن اسلامى بود. تمدن اسلامى درهاى خود را به روى تمدنهاى ديگر نبست. كافى است به صورت اجمالى به كتاب الفهرست ابن نديم و ساير متون مشابه نظرى افكند تا معلوم شود مسلمانان تا چه ميزان از معارف و علوم مناسب و مفيد زمان خود، اخذ نمودند.
«اولين مميزه فرهنگ و تمدن اسلامى باز بودن آن و آمادگى براى قبول عناصر فرهنگى ديگر و سازگار كردن آن با ساختار بنيادى و روح توحيدى اسلام بود و اين خاصيتى است كه نه تنها در فلسفه، منطق، رياضيات، نجوم و ساير علوم مشابه؛ بلكه در علم كلام نيز كه كلاً با مسائل اعتقادى سر و كار دارد، مشاهده مىشود. اصولاً اسلام براى علم حد و مرز قومى و نژادى و حتى دينى و مذهبى نمىشناسد. علم موهبتى است الهى، خواه در چين و هند باشد خواه در يونان و روم».16
3. سادگى و سهولت احكام اوليه اسلامى در مقايسه با آداب و تشريفاتِ خسته كننده آيينهاى همعصرش،17 همچنين برخى تشابهها با ساير اديان توحيدى در احكام، عبادات و مفاهيم مذهبى مىتوانست نقش مهمى در جذب افراد به اسلام و توسعه فرهنگ و تمدنِ اسلامى داشته باشد. «هانرى ماسه» سهولت مراسم مذهبى در اسلام را در مقايسه با مراسم دشوار و پيچيده مذهب زرتشت، از عوامل مؤثر در قبول مذهب اسلام (و در نتيجه انتشار فرهنگ اسلامى)، خصوصاً در شهرها مىداند.18
در همين چهارچوب اين مسئله قابل توجه است كه حتى بوميان و مردمان سرزمينهاى مفتوحه در ابتدا مجاز بودند نماز را به زبان محلى خود اقامه كنند: «و مردمان بخارا به اول اسلام در نماز قرآن به پارسى خواندندى، و عربى نتوانستندى آموختن».19
4. تبليغى و باز بودن اسلام در مقايسه با آيينهاى بستهاى، چون يهود و زرتشتى، از ديگر ويژگىهاى ديانت جديد بود، لكن نهادى مشخص و متشكل كه اختصاصاً وظيفه تبليغ دين را بر عهده گيرد وجود نداشت؛ گرچه معمولاً در ميان سپاهيان مسلمان گروهى را روانه مىساختند، كه در ديندارى و ايمان سرآمد بودند،20 اما گروههايى صرفاً تحت عنوان مبلغ آن گونه كه در مسيحيت بود، حداقل در فتوح اوليه اعراب مسلمان مشاهده نمىشود. از ديدگاه انديشه اسلامى هر مسلمانى خود بايد اسلام مجسم باشد و رفتار و كردار او مبين و مبلغ اعتقادات او باشد. در اين صورت، سلوك ساده و بىآلايش يك مسلمان مؤمن تأثير بيشترى از دعوت رسمى يك مبلغ داشت. در فتوح اوليه مسلمانان مكرراً از اشخاصى نام برده مىشود كه به دست مسلمانانى كه هيچ موقعيت مهمى نداشتند و حتى به دست مقامات دولتى – و نه مذهبى – به اسلام گرويدند.21
5. تعادل در نگرش ميان دنيا و عقبى و نيز توجه به سياست و اجتماع از ديگر مميزاتِ درخور توجه فرهنگ و تمدن اسلامى است. «اسلام هم به عالم درون توجه داشت و هم به محيط بيرون؛ يعنى بر خلاف اديان شرق دور كه بيشتر سر در گريبان خود فرو برده و صرفاً تصفيه باطن و تهذيب نفس را وجهه همت خود قرار داده بودند، اسلام هر دو جهت را لحاظ كرده؛ هم به عالم درون و تصفيه باطن، ايمان و تقوى نظر داشت و هم به تصرف در محيط بيرون و تأسيسِ حكومت و اصلاح امور خلق و تصدى امور اجتماعى». اسلام از ابتدا با تأكيد بر مسائل عينى در كنار بحرانهاى ذهنى توانست گروههاى كثيرى از مردم سرزمينهاى مفتوحه را به خود اميدوار سازد. تعاليم اسلامى چند بُعدى بود و نجات بشر در دنيا و نيز آخرت را سرلوحه آموزههاى خويش قرار مىداد و يكى را فداى ديگرى نمىساخت. از اينرو احكام زندگىساز و تعاليم عينىاش براى توده مردم زودتر قابل لمس بود تا مباحث صرفاً نظرى آن.
6 . تأكيد بر عدالت و برابرى اقوام و نژادها و احترام به حقوق ملل و مذاهب ديگر، از مشخصات بارز احكام اسلام بود، كه بعدها در زمان امويان با سياست برترىجويى عربى ايشان به فراموشى سپرده شد. اما اقوام نو مسلمان با تفكيك عرب از اسلام و با حربه عدالتخواهى، مبارزات تساوىجويانه خويش را به اميد دستيابى به عدالت وعده داده شده در اسلام، دنبال نمودند. وعدههاى عدالت و برادرى كه در اولين پيامهاى مسلمانان در فتوحات سر داده شد و تأكيد بر اين نكته كه «مردمان، فرزندان آدمند و حوا، برادرانند و از يك پدر و مادر» چنان جذابيتى داشت كه بعضى در همان ابتدا به اسلام متمايل شدند.22
در كنار اين امر بايد به اين نكته اشاره كرد كه سياست دينى مسلمانان كه در مجموع بر سركوب دينى و تغيير اجبارى مذهب ممالك مفتوحه استوار نبود، و البته پارهاى از محققان سرشناس، نيز اين امر را تأييد نمودهاند.23 مسلمانان براى اسلام آوردن طرفهاى مقابل اصرار نمىكردند و در اين خصوص كوشش آگاهانهاى از لشكريان مسلمان مشاهده نشده است؛ دعوت به اسلام تنها يكى از سه پيشنهادى بود كه مسلمانان از ابتدا همواره در مواجهه با حريفان بر آن تأكيد مىكردند.24 اهل ذمّه در جامعه اسلامى قوانين و مقررات خاصى داشتند كه البته متناسب با شرايط و اوضاع و احوال حاكم بر جامعه قبض و بسط مىيافت و هر از چندگاه دچار تعصب يا تسامح مىشد، اما در مجموع پرداخت مبلغ معينى ماليات سرانه (اعم از جزيه يا خراج)، عدم شورش بر مسلمانان، راهنمايى ايشان در جنگ، نريختن خون مسلمان و ناسزاگويى نكردن به او و… از جمله تعهداتى بود كه اهل ذمّه بايد رعايت مىكردند. در عوض، مسلمانان نيز ضمن دادن امان بر جانها و دينها، عدم تعرض به مال و فرزندان و نريختن خون ايشان، ويران نكردن معابد، طمع نبردن به زر و سيم ايشان، آزادى رفت و آمد به هر كجا و مهمتر از آن، محافظت از ايشان را متعهد مىشدند.25 از اين روى گرچه پيشرفت نظامى اعراب مسلمان در ابتدا عجيب جلوه مىكرد، نفوذ و گسترش ديانت و فرهنگ اسلامى را نبايد غير منتظره قلمداد كرد.
7. و بالاخره بايد بر ايجاد زمينه فكرى براى گسترش نهضت علمى، با تأكيد بر فرصت برابر براى همه اقشار اجتماعى در زمينه علمآموزى اشاره نمود. شكست حصارهاى طبقاتى و در عين حال آزادىهاى اجتماعى كه اسلام وعده مىداد به زودى تأثير خود را بر جوامع بسته و شبه كاستى، نظير ساسانيان و… بر جاى نهاد. تحرك اجتماعى شديد بعد از اسلام، و به زعم «كريستين سن»، برقرارى حكومت عامه،26 گرچه معايبى نيز به همراه داشت، از نتايج مثبت ورود اسلام به ايران و ساير سرزمينهاى مفتوحه بود. عموميت علم و دانش و خارج شدن آن از انحصار عدهاى خاص كه نتيجه آن بعدها به بار نشست، شعارهايى بود كه در آن زمان طرفداران زيادى داشت. در پرتو همين تعليمات بود كه در قرن سوم هجرى، مهاجرت دو كودك فقير روستايى را به سمرقند براى فراگيرى علم و دانش شاهديم، در حالى كه هزينه تحصيل آنها را مادرشان از طريق پشمريسى تأمين مىكرد.27
ادوار تطور فرهنگ و تمدن اسلامى
تمدن اسلامى كه در بستر فرهنگهاى ملل مسلمان متجلى شد، به رغم تكثر فرهنگى، داراى وحدتى استوار بود و در طى تحولات تاريخى خود در قرون اوليه اسلامى فرايندى چند مرحلهاى را پشت سر نهاد كه در ذيل اجمالاً به آن اشاره خواهد شد:
الف) دوره مواجهه و ارزيابى (دوره گذر)
در قرن اول و دوم هجرى كه مىتوان از آن به «دوره گذر يا انتقال» ياد نمود، به رغم فتوحات چشمگير اعراب مسلمان، از اندلس (در غرب) تا كاشغر (در شرق)، و ساقط كردن دولت بزرگ ساسانى و تصرف بخشهاى مهمى از امپراتورى روم شرقى و به تبع آن، انتشار تدريجى اسلام در ميان ساكنان اين مناطق، اغلب شاهد مواجهه و ارزيابى نظام فرهنگى اسلامى – عربى از يك سو و فرهنگ ايرانى و رومى، و كليه نو مسلمانان غير عرب از سوى ديگر هستيم. مراودات نظامى و در كنار آن تماسهاى بازرگانى و همجوارى قوم عرب با غير عرب كه خود نتيجه استقرار قبايل عرب در سرزمينهاى مفتوحه بود، به تدريج فرهنگ مردم سرزمينهاى تازه فتح شده را تحت تأثير قرار داد. گرچه در برخى نقاط بوميان از استقرار اعراب در كنار خود چندان خشنود نبودند و اصطكاكهايى ميان آنها بروز مىكرد، اما در مجموع حضور مسلمانان را در كنار خود پذيرفتند.
از سوى ديگر اعراب مسلمان با حضور خود در سرزمينهاى جديد كه به گسترش ديانت جديد و رواج زبان عربى كمك مىنمود، به زودى «تطابق» با محيط جديد را آغاز كردند؛ مثلاً اعراب خراسان، تا حدود زيادى رنگ ايرانى به خود گرفتند؛ از جمله آن كه همسر ايرانى اختيار مىكردند، شلوار مىپوشيدند، نوروز و مهرگان را جشن مىگرفتند و زبان فارسى را مىفهميدند و به آن سخن مىگفتند،28 كه به تدريج همين كاربرد زبان فارسى توسط اعراب، در مراوده با اتباع ايرانى خود، يكى از دلايل گسترش زبان فارسى جديد در مناطق ماوراء النهر گرديد؛ به طورى كه حتى مناطقى، مانند قم كه تقريباً هيچ قرابتى بين اعراب و ايرانيان ساكن آن ديده نمىشد و اعراب علىرغم ميل بوميان، خود را بر ايشان تحميل كرده و آنان را از شهر بيرون رانده بودند، پس از مدتى تحت تأثير فرهنگ محلى قرار گرفتند و ايرانى شدند و به زبان فارسى سخن گفتند.29 ضمناً، علاوه بر جنبههاى زبان، پوشاك و خوراك، فرهنگپذيرى اعراب مسلمان از ملل سرزمينهاى مفتوحه، به علت فقدان تخصص مورد نياز، بيش از همه در زمينههاى ديوانى و ادارى بود.30
در اين ميان، تقليل درآمد اعراب مهاجر، به واسطه پايان فتوحات در اوايل قرن دوم هجرى و در نتيجه، كاهش امواج مهاجرت و تنزل پايگاه اجتماعى ايشان و همچنين شعلهور شدن اختلافات قبيلهاى ميان آنها، هر يك نقش مهمى در نزديكتر كردن مهاجران عرب و بوميان به يكديگر ايفا كردند.
توجه به اين نكته ضرورى است كه روند فرهنگپذيرى، يك سويه نبود و مردم سرزمينهاى مفتوحه نيز از برخى عناصر فرهنگى اعراب مسلمان، از جمله زبان عربى و به خصوص عنصر دين كه به هر حال، اعرابِ مهاجر حاملان آن بودند، بهرهمند گشتند. حتى شدت تأثيرپذيرى در برخى نو مسلمانان به حدى بود كه نه تنها آيين پدران خود را يكسره رها كردند، بلكه برخى از ايشان، چنان با گذشته خود دشمنى ورزيدند كه به بدگويى از آن پرداخته، حتى نام و نسب خود را تغيير دادند و برخى از آنان نسب خود را به اعراب، از جمله اسحاق بن ابراهيم رساندند.31 در اين اوضاع و شرايط نه تنها پارهاى از سرزمينها، همچون شام، عراق، مصر و شمال افريقا به كلى عرب زبان شدند، بلكه در ايران نيز زبان فارسى تا حد زيادى از عربى تأثير پذيرفت و به مثابه عاملى مهم در حفظ وحدت و يكپارچگى مردم اين خطه اداى وظيفه كرد.
مهمتر از همه اين كه با ورود اعراب و اسلام به سرزمينهاى غير عربى، جوامع بسته و كمارتباط، جزئى از يك تمدن باز و جامعهاى بزرگ با تحرك اجتماعى چشمگير شدند كه وارث تمامى تمدنهاى پيش از خود، اعم از يونانى، سامى، ايرانى، سريانى، رومى، هندى و… بود. معهذا در اين زمان (دو قرن نخست) كه سرزمينهاى گستردهاى از غرب آفريقا تا ماوراء النهر جزئى از قلمرو جهان اسلام تلقى مىشدند، اما به عنوان جامعهاى اسلامى و برخوردار از فرهنگ اسلامى به شمار نمىآمدند، زيرا هر نوع دگرگونى فرهنگى، روندى تدريجى و آرام دارد؛ به عبارت ديگر، در اين دو قرن به رغم اين كه اين جوامع پذيراى امواج تفكر اسلامى شده و بسيارى از اهالى آنها مسلمان شده بودند و به تدريج از پارهاى عناصر فرهنگى گذشته خويش دور مىشدند، اما هنوز هويت فرهنگى جديد خود را كسب نكرده و تا حدى دچار «بىشكلى فرهنگى» بودند.
ب) نهادينه شدن فرهنگ و تمدن اسلامى
پس از دو قرن تلاقى فرهنگى، از اوايل قرن سوم هجرى به بعد شاهد ظهور فرهنگ تركيبى و مشترك اسلامى، نهادينه شدن آن در رفتارهاى تثبيت شده و تجلى آن در عرصههاى هنر، ادبيات و معمارى مردم مناطق مسلماننشين هستيم. نو مسلمانانِ غير عرب، از جمله ايرانيان، از پس حيرتِ اوليه ناشى از سقوط نظام قبيلهاى و ورود عناصر جديد، از طريق تطبيق خود با ارزشها و هنجارهاى جديد اجتماعى كه منبعث از دين مبين اسلام بود، به هويتى نوين دست يافتند. دين تازه به مثابه پديدهاى خودى تلقى شد و به تدريج از تلاقى فرهنگ ملل نو مسلمان با فرهنگ اسلامى و همسويى آنها، فرهنگ سومى متولد شد كه از قرن سوم به بعد به بار نشست. اين دوره كه به «عصر زرين تمدن اسلامى» مشهور گشته است و اوج ترقى آن، قرون سوم تا پنجم هجرى را دربر مىگيرد، با اعتلاى فرهنگى در بغداد، نيشابور، بخارا، دمشق، قاهره، قرطبه و… مشخص مىشود. در اين دوره، هر چند با ظهور دولتهاى مستقل و نيمه مستقل در شرق و غرب خلافت، امپراتورى اسلامى وحدت و يكپارچگى خود را به لحاظ سياسى از دست داده بود، اما همچنان روحى واحد بر اين قلمروها حاكم بود كه در پناه آن علىرغم تنوع نژادها و اقوام و وجود عناصر نامتجانس، وحدت درونى و يكپارچگى فرهنگى خود را حفظ كرد. در اين ميان تسامح مسلمانان در برخورد با اهل ذمه و غير مسلمانان نيز موجب شد كه حتى ايشان نيز به نوعى خويشتن را در قلمرو اسلامى بيگانه نپندارند و تا مقامات بالاى ادارى و اجرايى ارتقاء يابند. «در واقع همين تسامح و بىتعصبى بود كه در قلمرو اسلام بين اقوام و امم گوناگون تعاون و معاضدتى را كه لازمه پيشرفت تمدن واقعى است بوجود آورد و همزيستى مسالمتآميز عناصر نامتجانس را ممكن ساخت».32
همچنين در اين دوره به لحاظ امنيت نسبى موجود، ارتباط فكرى گسترده ملل مختلف مسلمان محرك رشد و شكوفايى تمدن اسلامى شد و ديرى نگذشت كه اين نو مسلمانان، طلايهداران فرهنگ جديد شدند و در نهضت ترجمه آثار و متونِ علمىِ پيشينيان خود به زبان عربى و ترويج علوم عقلى و تضارب افكار و آراء، نقش شايان توجهى بر عهده گرفتند. اين امر علاوه بر تجارب و توانايىهاى اقوام مسلمان، تا حد زيادى ناشى از تشويق ديانت جديد به كسب علوم و معارف روزگار بود. «در بين مسلمان، سبب عمده حصول آنچه معجزه اسلامى خوانده مىشود بىهيچ شك، ذوق معرفتجويى و حس كنجكاوى بود كه تشويق و توصيه قرآن و پيغمبر، آن را در مسلمين برمىانگيخت».33 و بدين سان تمدن اسلامى در اين دوران به اوج درخشش خود رسيد. «كمتر كسى ترديد دارد در اينكه تمدن اسلامى قرون چهارم و پنجم هجرى اوج كاميابىهاى اسلامى بود و نه تنها دوران زرين جهان اسلام بود بلكه سراسر جهان و سراسر دوران».34
معهذا فرهنگ و تمدن اسلامى در قرون بعدى به علل گوناگون به ضعف گراييد و از گسترش بيشتر باز ماند.
ج) افول و نزول
تمدن اسلامى مانند بسيارى تمدنهاى ديگر، در طى حيات خويش دورههاى افت و خيز متعددى را پشت سر گذارده است، اما هيچ گاه به طور كامل منحط و مضمحل نشده و به موضوعى تاريخى تبديل نگشته است. در واقع، در اوج و حضيض، تداوم خود را نيز حفظ كرده است. اولين دوره انقطاع يا افول تمدن اسلامى پس از يك دوره اوج، به تدريج از قرن پنجم به بعد آغاز شد و ضعف و رخوت بر تار و پود آن حاكم گرديد. هر چند علت اصلى اين وضعيت، عوامل درونى بود، اما تضادها و كشمكشهاى بيرونى نيز مزيد بر علت شد. در فهم و تحليل وضعيتى كه اين مرحله را پيش آورد، مىتوان به نكات زير اشاره كرد:
ساخت سياسى امپراتورى اسلامى كه وحدتى شكننده (دستگاه خلافت عباسى) آن را حفظ مىكرد، هر از گاهى صحنه را براى قدرتنمايى اقوام تازه مهيا مىساخت. هر چند معمولاً در مساجد به نام خليفه خطبه خوانده مىشد، عملاً نفوذ خليفه به اعطاى القاب و عناوين خلاصه شده بود و اميران و سلاطين با ايجاد امارتنشينهاى مستقل، به تضاد درونى ساختار سياسى دامن مىزدند. علاوه بر آن ظهور همزمان چندين مدعى خلافت (فاطميان و امويان اندلس)، منزلت صورى خلفاى عباسى را نيز به چالش مىكشيد. قدرتگيرى غلامان ترك در دربار خلافت، افزايش قدرت وزيران و حاكميت سلسلههاى شيعى، همچون آل بويه، فاطميان، قرامطه و حمدانيان، باقىمانده اعتبار عباسيان را در جايگاه وارثان پيغمبر نيز از ميان برد و به درگيرىهاى شديد قومى و مذهبى دامن زد.
تساهل مذهبى مسلمانان به اهل ذمّه و كلاً غير مسلمانان، در روابط ميان فرقههاى اسلامى نمود نداشت، دامنه نزاع خونين ميان شيعه و سنى در بغداد و ساير نقاط، حتى به درگيرىهاى شديد ميان سنىها در رى و ديگر شهرها انجاميد. هجوم بىامان ايلات و عشاير ترك و مغول از شرق و تاخت و تاز صليبىها از غرب، ضربات تكميلى را بر اين پيكر بىرمق وارد كرد. در بعد اقتصادى، بسط و گسترش انواع اقطاع، تضاد ميان نيروهاى گريز از مركز و تمركزطلب يا «اهل شمشير» و «اهل قلم» را بيشتر ساخت و تسلط حيات اجتماعى ايلى و عشيرهاى، زندگى شهرى و يك جا نشينى را به عقب راند. در بعد انديشه، يونانىزدگى ناشى از نهضت ترجمه، به رغم وجود نكات مثبت آن، به سياستزدايى جامعه علمى انجاميد و سختگيرى بر نيروهاى عقلگرا، چون شيعه و معتزله، مباحث و تأملات فلسفى را به محاق كشاند و دورهاى از تسلط قشرى از اصحاب حديث ظاهرىانديش تا متكلمان اشعرى مذهب را در پى آورد كه حمايت حكومتهاى تركنژاد را نيز در پشت سر خود داشت. تأسيس نظاميهها براى برقرارى وحدت مذهبى اجبارى و كاناليزه كردن صداهاى مختلف، به قدرتمندى شدن شريعت ظاهرگرا و مقابله آن با طريقت و معرفت منجر شد. احساس ياس و ناتوانى در مقابل قدرت عريان استبداد، و رعب و وحشت ناشى از كشتار مغولان و صليبىها، تفكر صوفيانه دنياگريز را تقويت كرد. عاقبت همه عوامل فوق دست در دست هم، شعلههاى فرهنگ و تمدن اسلامى را در مرحلهاى از حيات خود كم سو ساخت.
پىنوشتها
1. دانشيار گروه تاريخ دانشگاه تربيت معلم تهران.
2. على شريعتى، مجموعه آثار شماره 27، (بازشناسى هويت ايرانى – اسلامى)، چاپ اول، (تهران، انتشارات الهام، 1361)، ص 146.
3. داريوش شايگان، آسيا در برابر غرب، چاپ اول، (تهران، اميركبير، 1371)، ص 191.
4. عبدالحسين زرينكوب، كارنامه اسلام، چاپ سوم (تهران، اميركبير، 1362)، ص 29.
5. تى. بى باتومور، جامعهشناسى، ترجمه سيد حسن منصور و سيد حسين حسينى كلجاهى، چاپ چهارم، (تهران، اميركبير، 1370)، ص 137.
6. احمد رجبزاده، «تحليلى ساختى از چرخههاى توسعه و انقطاع تمدن اسلامى»، مجله نامه پژوهش، (ويژه فرهنگ و تمدن اسلامى)، سال اول، شماره 4، بهار 1376، ص 52.
7. ا. ج آربرى، (گردآورنده)، ميراث ايران، تأليف سيزده تن از خاورشناسان، ترجمه احمد بيرشك و…، (تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1366)، ص 363.
8. محمد معين، مزديسنا و ادب پارسى، چاپ سوم، (دانشگاه تهران، 1355)، ج 1، ص 2، مقدمه ابراهيم پور داوود.
9. برتولد اشپولر، تاريخ ايران در قرون نخستين اسلامى، ترجمه جواد فلاطورى، (تهران، علمى و فرهنگى، 1364)، ج 1، ص 239.
10. قابل توجه است كه اسلام خود بنيانگذار يك تمدن است نه اين كه تمدنى به آن بگرود، چنان كه تمدن رومى به مسيحيت گرويد. نك: على شريعتى، مجموعه آثار ش 3، (اسلامشناسى)، درسهاى دانشگاه مشهد، چاپ اول، (تهران، چاپخش، 1363)، ص 11.
11. براى بررسى مختصر درباره اين موضوع نك: مهدى مظفرى، «آيا تمدنى افول كرده مىتواند بازسازى شود؟»، ترجمه احمدرضا مظفرى، مجله نگاه نو، شماره 39، زمستان 1377، ص 48.
12. همان.
13. م. م. شريف، تاريخ فلسفه در اسلام، (زير نظر نصراللَّه پورجوادى)، چاپ اول، (تهران، مركز نشر دانشگاهى، 1362)، جلد اول، ص 4 – 5.
14. زرينكوب، پيشين، ص 32.
15. فتحاللَّه مجتبايى، «فرهنگ و تمدن اسلامى (ميزگرد)»، مجله نامه فرهنگ، سال سوم، شماره چهارم، شماره مسلسل 12، زمستان 1372، ص 13.
16. همان، ص 12.
17. تصلب و قشرىنگرى مذهب زرتشتى همراه با رسوم و آيينهاى خشك و خسته كننده كه مملو از احكام رنجآور و بيهوده شده و تأثير خود را از دست داده بود، از دلايل رويكرد ايرانيان به اسلام قلمداد شده است كه خلاصگى و سادگى آيين و بىاعتبار كردن خون، نژاد و امتيازات پدران از ويژگىهاى بارز احكام فقهى آن بود. نك: سرتوماس آرنولد، تاريخ گسترش اسلام، ترجمه ابوالفضل عزتى (تهران، دانشگاه تهران، 1358)، ص 301.
18. هانرى ماسه، تمدن ايرانى، ترجمه عيسى بهنام، چاپ دوم (تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1346)، ص 247.
19. ابوبكر نرشخى، تاريخ بخارا، ترجمه ابونصر القباوى، به اهتمام مدرس رضوى، چاپ دوم (تهران، انتشارات توس، 1363)، ص 67.
20. مثلاً براى فتح سيستان «عبداللَّه بن عامر به فرمان عثمان، عبدالرحمن بن سمره را به سيستان فرستاد و حسن بصرى و فقهاء بزرگ با او» ر.ك: مؤلف نامعلوم، تاريخ سيستان، به اهتمام ملك الشعراء بهار (تهران، انتشارات پديده، 1366)، ص 83.
21. ريچارد بولت، گروش به اسلام در قرون ميانه، ترجمه محمدحسين وقار، چاپ اول، (تهران، نشر تاريخ ايران، 1364)، ص 37؛ آرنولد، پيشين، ص 299.
22. محمد بن جرير طبرى، تاريخ طبرى (تاريخ الامم و الملوك)، (بيروت، عزالدين، 1987م)، ج 2، ص 259.
23. آرنولد، پيشين، ص 152؛ هميلتون گيب، اسلام بررسى تاريخى، ترجمه منوچهر اميرى، چاپ اول، (تهران، علمى و فرهنگى، 1367)، ص 24؛ اشپولر، پيشين، ج 1، ص 240.
24. دو پيشنهاد ديگر عبارت از مصالحه با پرداخت جزيه و يا جنگيدن بود.
25. براى اطلاع از جزئيات اين تعهدات متقابل، نك: طبرى، پيشين، احمد بن يحيى بلاذرى، فتوح البلدان، تصحيح رضوان محمد رضوان (بيروت، دارالكتب العلميه، 1978م)، قسمتهاى مربوط به فتح ايران.
26. آرتور كريستين سن، ايران در زمان ساسانيان، ترجمه رشيد ياسمى، چاپ پنجم، (تهران، اميركبير، 1367)، ص 537.
27. ابوسعد عبدالكريم سمعانى، الانساب، به اهتمام عبداللَّه عمر البارودى، (بيروت، دارالكتب العلميه، 1988م)، ج 2، ص 346.
28. غلامحسين يوسفى، ابومسلم سردار خراسان، چاپ سوم (تهران، اميركبير، 1368)، ص 53 .
29. ابن حوقل، صورة الارض (سفرنامه ابن حوقل)، ترجمه و توضيح دكتر جعفر شعار، چاپ دوم (تهران، اميركبير، 1366)، ص 113.
30. حتى اميرى متعصب چون حجاج، به كندوكاو درباره آداب و رسوم ايرانى مىپرداخت. نك: ابن خلدون، العبر (تاريخ ابن خلدون)، ترجمه عبدالمحمد آيتى، چاپ اول (تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1364)، ج 1، ص 331.
31. ابى الحسن مسعودى، التنبيه والاشراف، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ دوم، (تهران، علمى و فرهنگى، 1365)، ص 101.
32. زرين كوب، پيشين، ص 25.
33. همان، ص 35.
34. ريچارد فراى، عصر زرين فرهنگ ايران، ترجمه مسعود رجبنيا، چاپ دوم (تهران، سروش، 1363)، ص 248.
منابع
– آربرى، ا.ج، (گردآورنده) ميراث ايران، تأليف سيزده تن از خاورشناسان، ترجمه احمد بيرشك و…، (تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1366).
– آرنولد، سرتوماس، تاريخ گسترش اسلام، ترجمه ابوالفضل عزتى (تهران، دانشگاه تهران، 1358).
– ابن حوقل، صورة الارض (سفرنامه ابن حوقل)، ترجمه و توضيح دكتر جعفر شعار، چاپ دوم (تهران، اميركبير، 1366).
– ابن خلدون، العبر (تاريخ ابن خلدون) ترجمه عبدالمحمد آيتى، چاپ اول (تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1364) ج 1.
– اشپولر، برتولد، تاريخ ايران در قرون نخستين اسلامى، ترجمه جواد فلاطورى(تهران، علمى و فرهنگى، 1364) ج 1.
– باتومر، تى.بى، جامعهشناسى، ترجمه سيدحسن منصور و سيد حسين حسينى كلجاهى، چاپ چهارم (تهران، اميركبير، 1370).
– بلاذرى، احمد بن يحيى، فتوح البلدان، تصحيح رضوان محمدرضوان (بيروت، دارالكتب العلميه، 1978م).
– بولت، ريچارد، گروش به اسلام در قرون ميانه، ترجمه محمد حسين وقار، چاپ اول، (تهران، نشر تاريخ ايران، 1364).
– رجبزاده، احمد «تحليلى ساختى از چرخههاى توسعه و انقطاع تمدن اسلامى»، مجله نامه پژوهش، (ويژه فرهنگ و تمدن اسلامى) سال اول، شماره 4، بهار 1376.
– زرين كوب، عبدالحسين، كارنامه اسلام، چاپ سوم (تهران، اميركبير، 1362).
– سمعانى، ابوسعد عبدالكريم، الانساب، به اهتمام عبدالله عمر البارودى (بيروت، دارالكتب العلميه، 1988م) ج 2.
– شايگان، داريوش، آسيا در برابر غرب، چاپ اول (تهران، امبيركبير، 1371).
– شريعتى، على، مجموعه آثار شماره 3، (اسلامشناسى)، درسهاى دانشگاه مشهد، چاپ اول (تهران، چاپخش، 1363).
– -، مجموعه آثار شماره 27، (بازشناسى هويت ايرانى – اسلامى چاپ اول (تهران، انتشارات الهام، 1361).
– شريف، م.م، تاريخ فلسفه در اسلام، از سير نظر نصرالله پورجوادى چاپ اول (تهران، مركز نشر دانشگاهى، 1362) ج اول.
– طبرى، محمد بن جرير، تاريخ طبرى (تاريخ الامم و الملوك، (بيروت، عزالدين، 1987م) ج 2.
– فراى، ريچارد، عصر زرين فرهنگ ايرانى، ترجمه مسعود رجبنيا، چاپ دوم (تهران، سروش، 1363).
– كرسيتين سن، آرتور، ايران در زمان ساسانيان، ترجمه رشيد ياسمى، چاپ پنجم، (تهران، اميركبير، 1367).
– – گيب، هميلتون، اسلام بررسى تاريخى، ترجمه منوچهر اميرى، چاپ اول، (تهران، علمى و فرهنگى، 1367).
– ماسه، هانرى، تمدن ايرانى، ترجمه عيسى بهنام، چاپ دوم، (تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1346).
– مجتبايى، فتحالله، «فرهنگ و تمدن اسلامى (ميزگرد)»، مجله نام فرهنگ، سال سوم، شماره چهارم، شماره مسلسل 12، زمستان 1372.
– مسعودى، ابى الحسن، التنبيه و الاشراف، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ دوم، (تهران، علمى و فرهنگى، 1365).
– مظفرى، مهدى، «آيا تمدنى افول كرده مىتواند بازسازى شود؟» ترجمه احمد رضا مظفرى، مجله نگاه نو، شماره 39، زمستان 1377.
– معين، محمد، مزديسناو ادب پارسى، چاپ دوم، (دانشگاه تهران، 1355) ج 1.
– مؤلف مجهول، تاريخ سيستان، به اهتمام ملك الشعراى بهار، (تهران، انتشارات پديده، 1366).
– نرشخى، ابوبكر، تاريخ بخارا، ترجمه ابونصر القباوى، به اهتمام مدرس رضوى، چاپ دوم، (تهران، انتشارات توس، 1363).
– يوسفى، غلام حسين، ابومسلم سردار خراسان، چاپ سوم، (تهران امبيركبير، 1368)
منبع: / فصلنامه / تاریخ اسلام / 1385 / شماره 27، پاییز ۱۳۸۵/۸/۰۰