جمعه, 2 آذر , 1403 برابر با Friday, 22 November , 2024
جستجو

 

علاّمه‌ آيه‌ اللّه‌ مرتضي‌ عسكري، در سال‌ 1293 هجري‌ خورشيدي‌ در شهر سامرا پاي‌ به‌ عرصه‌ هستي‌ نهاد. خانواده‌ او، روحاني‌ و ايراني‌ الاصل‌ و اهل‌ ساوه‌ بودند. گويا، دست‌ تقدير، والدين‌اش‌ را به‌ اين‌ شهر كشانده‌ بود تا در جوار قدسي‌ امام‌ هادي‌ و امام‌ عسكري(عليهماالسلام) سكنا گزيند.

‌چرخ‌ روزگار، در اوان‌ كودكي، گَرد يتيمي‌ بر چهره‌اش‌ نشاند و وي‌ را از گرماي‌ مهر والدين‌ محروم‌ كرد.

‌در دَه‌ سالگي، او را به‌ اميد روزي‌ كه‌ خوشه‌چين‌ دامن‌ معرفت‌ مكتب‌ امامت‌ گردد و جهان‌ اسلام‌ از كام‌ زلال‌ او بهره‌ور شود، به‌ مدرسه‌ي‌ علوم‌ ديني‌ فرستادند.

‌جدّ او آيه‌ اللّه‌ ميرزا محمّد شريف‌ عسكري‌ تهراني‌ (معروف‌ به‌ خاتمه‌ي‌ محدثين) بود. وي، سيره‌ اين‌ صالح‌ را سرمشق‌ خود كرد تا روزي‌ شيوه‌ سلف‌ را احيا كند و تداوم‌ بخشد و اين‌ گونه‌ بود كه‌ شد آن‌ چه‌ كه‌ شد: علامه‌اي‌ شهير در دوران‌ معاصر.

او، شيفته‌ي‌ كتاب‌ بود و آموختن. بويژه‌ به‌ مطالعه‌ي‌ كتاب‌هاي‌ تاريخي‌ و سفرنامه‌ها عشق‌ مي‌ورزيد. دوران‌ جواني‌اش‌ در كتابخانه‌ي‌ جدش‌ ‏ كه‌ وكيل‌ ميرزاي‌ شيرازي‌ بود ‏ در ميان‌ انبوه‌ كتب، سپري‌ شد و در بحر نوشته‌ها، از بام‌ تا شام، شنا كرد و مرواريد هدايت‌ صيد نمود.

‌آيه‌ اللّه‌ عسكري‌ در سال‌ 1310 در دوران‌ مرجعيّت‌ ستيغ‌ آفتاب‌ تابان‌ علم‌ و فقاهت، مرحوم‌ آيه‌اللّه‌ العظمي‌ حاج‌ شيخ‌ عبدالكريم‌ حايري‌ به‌ قم‌ آمد و دروس‌ سطح‌ و مباحث‌ اخلاق‌ و تهذيب‌ و كلام‌ و تفسير را نزد آيات‌ عظام‌ مرعشي، شريعتمدار ساوجي، پايين‌ شهري، امام‌ خميني، حاج‌ ميرزا خليل‌ كمره‌اي(رضوان‌الله‌عليهم)، تلمّذ كرد.

‌وي، مدّت‌ چهار سال‌ در قم‌ ماند و همگام‌ با سيّدمحمود طالقاني، طرحي‌ نو براي‌ تحصيل‌ و تعليم‌ و تفسير علوم‌ قرآني‌ پي‌ ريخت‌ كه‌ اين‌ طرح‌ با مخالفت‌ رو به‌ رو شد و همين‌ مسئله، موجب‌ شد از قم‌ به‌ سامرا برود و دروس‌ خارج‌ را در عراق‌ به‌ اتمام‌ برساند.

‌او، در مدّتي‌ كه‌ در عراق‌ به‌ سر مي‌برد، در محله‌هاي‌ مختلف‌ به‌ منبر مي‌رفت‌ و كلاس‌هاي‌ درسي‌ دانشجويان‌ و طلاب‌ را‌ اداره‌ مي‌كرد. در چنين‌ احوالي، اوضاع‌ شهر به‌ شدت‌ نگران‌ كننده‌ بود و تهاجم‌ فرهنگي‌ و اشعاه‌ سكولاريسم‌ و تبليغات‌ ناسيوناليسم‌گرايي‌ و ماركسيستي‌ در عراق‌ اوج‌ مي‌گرفت. علاّمه‌ي‌ عسكري، در شرايط‌ حادّ جامعه‌ي‌ آن‌ روزه‌ به‌ خاطر استبداد و خفقان‌ شديد حزب‌ حاكمه‌ بعث، روانه‌ي‌ بيروت‌ شد و هر چند خانواده‌اش‌ از چنگ‌ اين‌ رژيم‌ در امان‌ نماند، امّا او به‌ لطف‌ خدا به‌ ايران‌ آمد و در اين‌ سرزمين‌ ماندگار شد.

‌علاّمه‌ سيّد مرتضي‌ عسكري، داراي‌ تأليفات‌ فراواني‌ به‌ زبان‌هاي‌ عربي‌ و فارسي‌ است. او افزون‌ بر بررسي‌ كتب‌ شيعه، احاديث‌ و روايات‌ اهل‌ سنّت‌ را نيز مورد بررسي‌ قرار داده، به‌ گونه‌اي‌ كه‌ اين‌ آثار، مرجع‌ و منبعي‌ قابل‌ اعتماد براي‌ آنان‌ به‌ شمار مي‌رود. كوشش‌هاي‌ علامه‌ي‌ عسكري‌ براي‌ مصون‌ ماندن‌ اسلام‌ از تحريف، مورد تقدير هر دو مكتب‌ قرار گرفته‌ است.

‌اكثر آثار علاّمه‌ي‌ عسكري، در كشورهاي‌ عربي، بخصوص‌ در كشور مصر. منتشر و مورد استقبال‌ اسلام‌ پژوهان‌ قرار گرفته‌ است. برخي‌ از آثار علامه، به‌ زبان‌ انگليسي‌ نيز ترجمه‌ شده‌ است. از ويژگي‌هاي‌ كتاب‌هاي‌ علاّمه‌ي‌ عسكري، بيان‌ روشن‌ و واضح‌ و نثر بسيار روان‌ و سليس‌ آن‌ها است‌ كه‌ خواننده‌ را به‌ سوي‌ خود مي‌خواند.

‌برخي‌ از كتاب‌هاي‌ ايشان، به‌ شرح‌ زير است:

عقايد اسلام‌ در قرآن‌ كريم؛ ‌نقش‌ عايشه‌ در تاريخ‌ اسلام؛ مصحف‌ در روايات‌ و اخبار؛ امامان‌ اين‌ امت‌ دوازده‌ نفرند؛ گريه‌ بر ميّت‌ از سنت‌هاي‌ رسول‌ خدا(صلّي‌اللّهُ عليه‌وآله‌وسلّم) است؛ بداء يا محو و اثبات‌ الهي؛ آيه‌ي‌ تطهير در كتب‌ دو مكتب؛‌ عصمت‌ انبياء و رسولان؛ ازدواج‌ موقت‌ در اسلام؛ آخرين‌ نماز پيامبر؛‌ صفات‌ خداوند جليل‌ در مكتب؛ اديان‌ آسماني‌ و مسئله‌ي‌ تحريف؛ سقيفه؛ معالم‌ المدرستين؛ بزرگداشت‌ ياد انبياء؛ عدالت‌ صحابه؛ عبداللّه‌ بن‌ سباء و ديگر افسانه‌هاي‌ تاريخي؛ حكم‌ بازسازي‌ قبور انبيا و اوليا و عبادت‌ در آن‌ها؛ جبر و تفويض‌ و اختيار و قضا و قدر؛ نقش‌ ائمه‌ در احياي‌ دين؛ صد و پنجاه‌ صحابي‌ ساختگي.

بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحيم.

از اين‌ كه‌ وقت‌ گرامي‌ خود را در اختيار ما قرار داديد، سپاسگزاريم.با توجّه‌ به‌ اين‌ كه‌ در بحث‌ مهدويّت، يكي‌ از عمده‌ترين‌ منابع‌ ما، روايات‌ است، مي‌خواستيم‌ در ابتدا، نظر حضرت‌عالي‌ را در مورد مكتب‌ خلفا و ارزش‌ منابع‌ روايي‌ اهل‌ سنّت‌ و نيز روايات‌ شيعه، جويا شويم.

اصولاً مكتب‌ خلفا را هر شيعه‌اي‌ نمي‌تواند بشناسد، بلكه‌ متخصصّاني‌ مانند مرحوم‌ شرف‌الدين‌ و علاّمه‌ي‌ اميني‌ مي‌خواهد. بنده‌ هم‌ در اين‌ زمينه، كارهايي‌ كرده‌ام. حالا مي‌گويم. اوّلاً، اين‌ برادران، صحاح‌ سته‌ دارند، ولي‌ ما به‌ جز قرآن، صحيح‌ نداريم. من، درباره‌ي‌ كافي‌ نوشته‌ام‌ كه‌ روايات‌ ضعيف‌ دارد، آيه‌ الله‌ خويي‌ مي‌نويسد، خود مرحوم‌ كليني‌ معتقد نبوده‌ است‌ كه‌ همه‌ي‌ روايات‌ كافي‌ صحيحه‌ است.

از كجا اين‌ سخن‌ را نقل‌ كرده‌اند؟

از خود كافي‌ دليل‌ مي‌آورد. ساير كتاب‌ها را هم‌ مي‌آورد. ما اصلاً كتاب‌ صحيح‌ نداريم. البته، اخباريان، آن‌ را صحيح‌ مي‌دانند. ما، يا اصولي‌ هستيم‌ يا اخباري، حوزه‌هاي‌ علميه‌ كه‌ اصولي‌اند، غير قرآن‌ را به‌ صحّت‌ نمي‌شناسند. صحيفه‌ي‌ سجاديه، سند دارد و سندش‌ هم‌ صحيح‌ است، مگر چند دعاي‌ آخرش‌ كه‌ اجماع‌ بر آن‌ است. نهج‌البلاغه‌ را هم، اسنادش‌ را بيرون‌ آورده‌اند و چند نفر در اين‌ باره‌ كتاب‌ نوشته‌اند. ما بايد روايات‌ را ببينيم. بدون‌ ديدن‌ روايات، نمي‌توانيم‌ بگوييم‌ صحيح‌ است‌ يا نيست.

‌امّا در مكتب‌ خلفا آورده‌اند كه‌ عبدالله‌ بن‌ عمرو عاص‌ مي‌گويد: كنت‌ ا‌كتب‌ كلّما اسمعه‌ من‌ رسول‌ الله‌ فنهتني‌ قريش‌ ‏ قريش‌ يعني‌ مهاجرين‌ ‏ قالوا كلما: <تسمعه‌ من‌ رسول‌ الله‌ تكتبه‌ و رسول‌ الله‌ بشر يتكلم‌ في‌ الغضب‌ و الرضا.(1)> .

‌از عمار خوش‌اش‌ مي‌آيد، گفته‌ است: <العمار مع‌ الحق> و از علي‌ خوش‌اش‌ مي‌آيد، گفته‌ است: <علي‌ مع‌ الحق‌ و الحق‌ مع‌ علي>!، حرف‌ اينان، اين‌ است! مي‌گويند: <با اين‌ وصف، هر چه‌ مي‌گويد، مي‌نويسي؟>. مي‌گويد: <به‌ پيامبر، جريان‌ را گفتم.>، فرمود: <اُكتُب فوالذي‌ نفسي‌ بيده! ما خرج‌ من‌ فيّ. فيّ، يعني‌ فمي‌ الا الحق.>(2). اين، در زمان‌ پيامبر بوده‌ است. در عبدالله‌ بن‌ سبا نوشته‌ام، در صحيح‌ بخاري‌ دارد كه‌ پيامبر، در مرض‌ وفات‌اش‌ فرمود: <آتوني‌ بدواه‌ وقرطاس‌ ا‌كتب‌ لكم‌ كتاباً لَن تضلوا ا‌بداً. من‌ بعدي.>. آن‌ هم‌ به‌ صورت‌ نفي‌ ابدِ <لن> و نه‌ <لا>. عمر حاضر بود، گفت: <حسبنا كتاب‌ الله؛ كتاب‌ خدا ما را بس‌ است.>. اختلاف‌ شد. ‏ يكي‌ گفت‌ ‏ در روايت‌ ندارد چه‌ كسي، ولي‌ غير از عمر نمي‌تواند باشد: <ان‌ الرّجل‌ ليهجر؛ اين‌ مرد هذيان‌ مي‌گويد.>! خواستند بروند بياورند كه‌ پيامبر فرمود: <ا‌وَ بعد ماذا؟؛ ديگر بعد از اين‌ حرف‌ كه‌ زدند؟!>.

در تذكره‌ الحفاظ‌ ذهبي‌ (از بزرگان‌ اهل‌ سنت) آمده‌ است، ابوبكر كه‌ خليفه‌ شد، گفت: <از پيامبر حديث‌ نگوييد. اگر كسي‌ از شما پرسيد، بگوييد، بيننا و بينكم‌ كتاب‌ الله‌ احلوا ما ا‌حَلّه‌ و حرِّموا ما حرمه.

‌يك‌ روايت‌ از عمر بن‌ خطاب‌ مي‌گويم. اين‌ يك‌ روايت، كه‌ براي‌ شناخت‌ او و اين‌ كه‌ در زمان‌ خودش‌ چه‌ كرد، كافي‌ است. كسي‌ بود كه‌ روايت‌ مي‌پرسيد، او را منع‌ كرد، مگر آن‌ رواياتي‌ كه‌ در وضو و تيمّم‌ و در مورد احكام، بود، يعني، در فضايل‌ نپرسيد. در كتاب‌ طبقات‌ ابن‌ سعد در ترجمه‌ي‌ <قاسم‌ بن‌ محمّد بن‌ ابي‌بكر> آمده‌ است‌ كه‌ در زمان‌ عمر، بعضي‌ از صحابه، رواياتي‌ نوشته‌ بودند و نگاه‌ داشته‌ بودند. بالاي‌ منبر صحابه‌ را قسم‌ داد كه‌ هر كس‌ رواياتي‌ از پيامبر دارد، بياورد. گمان‌ كردند مي‌خواهد جمع‌ كند. آوردند. همه‌ را در آتش‌ انداخت!

‌از اين‌ها، زياد است، لذا رواياتي‌ كه‌ بوده، از دست‌ رفته‌ است، مگر رواياتي‌ كه‌ در كوفه‌ بعد از اين‌ كه‌ اميرمؤ‌منان‌ خليفه‌ شد. اگر اميرالمؤ‌منين، در كوفه‌ خليفه‌ نمي‌شد، مي‌بايست‌ خدا، پيامبر تازه‌اي‌ بفرستد، براي‌ اين‌ كه‌ آن‌ چه‌ پيامبر آورده‌ بود،‌ دفن‌ كرده‌ بودند.

‌حضرت‌ امير كه‌ در كوفه‌ خليفه‌ شد ‏ البته‌ همه‌ي‌ خطبه‌ها در نهج‌البلاغه‌ نيست. مسعودي‌ كه‌ صد سال‌ قبل‌ از شريف‌ رضي‌ بوده، مي‌گويد، چهار صد خطبه‌ در زمان‌ ما، از علي‌ حفظ‌ دارند صحابه‌ را به‌ روايت‌ كردن‌ وا داشت. تعداد صحابه‌اش، هزار و هشتصد نفر بودند. اين‌ روايت‌هايي‌ كه‌ پيدا مي‌شود، براي‌ اين‌ زمان‌ است. بعد، معاويه‌ كه‌ سال‌ چهل‌ و يك‌ آمد، از نشر حديثي‌ كه‌ از فضائل‌ حضرت‌ امير باشد، منع‌ كرد و گفت: <آتوني‌ بمنا قض‌ له؛ هر چي‌ از علي‌ هست، ضدش‌ را بياوريد.> اين، بحث‌ مفصّلي‌ دارد. مرحوم‌ شريف‌ الدين‌ در ابوهريره‌ بحث‌ كرده، من‌ هم‌ در جاهايي‌ بحث‌ كرده‌ام.

‌بنابراين، رواياتي‌ كه‌ منافات‌ با مكتب‌ خلفا دارد، نمي‌توانيد بگوييد: <كجا هست؟>؛ زيرا، از دست‌ رفته‌ است. در روايات‌ آنان، عدد ائمه‌ را داريم، طول‌ عمر حضرت‌ حجّت‌ را خود سنّي‌ها بحث‌ مي‌كنند، كه‌ البته‌ جاي‌ آن‌ را الان‌ به‌ خاطر ندارم‌ مي‌گويند: <دو نفر، عمر طولاني‌ دارند: شيطان‌ و خضر.>. يك‌ خوب‌ و يك‌ بد. خودشان‌ مي‌گويند. غيبت‌ حضرت‌ حجّت‌ را از اين‌ مي‌توانيم‌ بفهميم‌ كه‌ بعد از اين‌ كه‌ حضرت‌ حجّت‌ به‌ دنيا آمد، پنهان‌ بود. اگر پنهان‌ نمي‌بود، زنده‌ نمي‌ماند. دليل‌ غيبت‌اش‌ اين‌ است‌ كه‌ اگر بين‌ ما بود و پنهان‌ نمي‌بود، زنده‌ نمي‌ماند. همان‌هايي‌ كه‌ همه‌ي‌ ائمه‌ را كشتند، حضرت‌ امير و امام‌ حسن‌ و سيدالشهداء را، حضرت‌ موسي‌ بن‌ جعفر را كه‌ زندان‌ كردند، مي‌توانستند حضرت‌ حجّت‌ را نيز بكشند حضرت‌ حجّت‌ به‌ دليل‌ اين‌ كه‌ غايب‌ است، زنده‌ مانده‌ است.

درباره‌ي‌ احاديث‌ مهدويت‌ در صحيحين‌ و صحّت‌ آن‌ها مي‌خواستيم‌ گفت‌ و گو كنيم.

‌روشن‌ شد كه‌ به‌ دليل‌ مطرح‌ نكردن‌ احاديث‌ بسيار، اين‌ها صحيح‌ شده‌ است. من، يك‌ بحثي‌ با شيخ‌ الازهر در مصر داشتم. من، در عراق، دانشكده‌ي‌ اصول‌ دين‌ داشتم. رفته‌ بودم‌ كه‌ قرارداد فرهنگي‌ با دانشگاه‌ اصول‌ دين‌ الازهر ببندم. گفتم: <ا‌نتم‌ ا‌غلقتم‌ علي‌ ا‌نفسكم‌ بابَ الاجتهاد و آن‌ را در چهار نفر منحصر دانستيد، واليوم‌ ا‌دركتم‌ خطأ‌كم‌ ‏ الان‌ مي‌گويند، شيخ‌ الازهر هم‌ مجتهد است، بن‌ باز هم‌ مجتهد است‌ ‏ والا‌كثر من‌ ذالك ا‌نّكم‌ ا‌غلقتم‌ باب‌ العلم. الشيخ‌ البخاري‌ اجتهد و قال‌ اًنّ هذا العدد من‌ الا‌حاديث‌ صحيح، و ما يمنعكم‌ من‌ ان تبحثوا عن‌ ا‌حاديث‌ التي‌ كانت‌ عندالشيخ‌ البخاري‌ والمسلم‌ موجود عندكم. اُدرسوا الا‌حاديث‌ مرّه‌ اُخري.>. خودشان‌ مستدرك‌ صحيحين‌ هم‌ دارند. حالا، چه‌ جوابي‌ داد! خيلي‌ خنده‌دار است! مجلس‌ هم‌ بسيار محترم‌ بود. سفارت‌ عراق، مشرف‌ بر رود نيل‌ بود. شبي‌ مهتابي‌ بود و خلي‌ زيبا. سفير عراق‌ در مصر، سيّدعبدالحسن‌ زلزله‌ بود. او، با من‌ دوست‌ بود. او، من‌ و شيخ‌ الازهر و وزير اوقاف‌ مصر را ‏ كه‌ ائمه‌ي‌ مساجد را تعيين‌ مي‌كند و دوّمين‌ شخصيّت‌ است‌ ‏ ميهمان‌ كرده‌ بود.

چه‌ سالي؟

يادم‌ نيست.

قبل‌ از انقلاب‌ است؟

بله، خيلي‌ قبل. اين‌ را كه‌ گفتم، شكست‌ خورد. سخن ديگري را مطرح كرد و گفت: <المصيبه‌ فيكم‌ ا‌نتم‌ تلعنون‌ الصحابه.>. من‌ ديدم‌ اگر بگويم، نه‌ لعن‌ نمي‌كنيم، همه‌ مي‌دانند كه‌ دروغ‌ مي‌گويم، و اگر بگويم، آري، شكست‌ خورده‌ام، پهلواني‌ كردم‌ و گفتم: <لهذه‌ القضيّه‌ سابقه‌ تاريخيه. في سنه‌ اِحدي‌ وا‌ربعين، ا‌ميرالمؤ‌منين‌ خليفه‌ رسول‌ الله‌ معاويه‌ بن‌ ابي‌ سفيان، ا‌مر بلعن‌ الاِما‌م علي ‏ في ‏ خطب‌ الجمعه‌ في الحرمين. و جري‌ اللعن‌ عليه‌ من‌ ا‌قصي‌ بلاد افريقيا الي‌ البلاد العربيه‌ و الي‌ ا‌قصي‌ البلاد الايرانيه. و بقي‌ ذالك‌ مستمرّاً الي‌ مجيء العباسيين‌ سنه‌ مئه‌ و ثلاث‌ و ثلاثين‌ عدا سنتين‌ من‌ حكم‌ عمر بن‌ عبدالعزيز.>. داستان‌هايي‌ هم‌ در لعن‌ داشتم، گفتم. يكي‌اش‌ اين‌ بود كه‌ <نسي‌ ا‌حد خطباء الجمعه‌ ان يلعنَ الاِمام‌ عليّاً علي‌ المنبر فلعنه‌ ا‌لف‌ مرّه‌ هو راكب‌ علي‌ بغلته. بنوا هناك مسجد اللعن.>. گفتم: <يا تُري! في ‏ كلّ هذه‌ المدّه‌ سكت‌ آل‌ عليّ و سكت‌ شيعته، لا، لُعِن‌ معاويه… و از آن‌ حد يك‌ مقداري‌ هم‌ بالاتر رفتند! اين‌ كه‌ چرا، چيزهايي‌ كه‌ منافات‌ با عقايد خلفا دارد در صحيحين‌ نيامده‌ است، پر واضح‌ است. از جمله‌ي‌ آن‌ها اخبار غيبت‌ است؛ چون، ذكر اخبار غيبت‌ حضرت، براي‌ خلفايي‌ كه‌ حضرت‌ براي‌ حفظ‌ جان‌اش‌ مأمور به‌ پنهان‌ شدن‌ بوده، امكان‌ ندارد. نمي‌شد ذكر بشود، لذا فقط‌ در روايات‌ شيعه‌ آمده‌ است.

اسامي‌ اهل‌ بيت‌ كه‌ در بعضي‌ روايت‌ها ذكر شده‌ است.

‌كتاب‌هايي‌ كه‌ اسامي‌ اهل‌ بيت‌ را از پيامبر دارد، اوّلا دوازده‌ تا دارد و چه‌ دعواهايي‌ بر سر اين‌كه‌ اين‌ دوازده‌ تا چه‌ كساني‌اند، شده‌ است.

<كلّهم‌ من‌ قريش> را داريم.

بله؛ داريم. حضرت‌ امير مي‌فرمايد: <من‌ هذا البطن، من‌ هاشم.>.

اين‌ كه‌ در صحيحين، در روايات‌ غيبت، نام‌ امام‌ زمان(عليه‌السّلام) نيامده، ولي‌ روايات‌ دجّال، و علائم‌ ظهور آمده‌ است، تحليل‌ شما چيست؟

نقل‌ نكردن ‌روايات ‌غيبت ‌در كتاب‌هاي‌ پيروان‌ مكتب‌ خلفا، براي ‌اين‌ است‌ كه ‌خلافت ‌شان ‌را حفظ‌ كنند. آنان، چون‌ خلافت ‌شان ‌را باطل ‌مي‌دانند، از آوردن‌ چيزهايي‌كه ‌بطلان ‌كارشان ‌را آشكار كند، پرهيز مي‌كنند. ما، چون‌ قائل ‌به ‌خلافت‌ حقه‌ي ‌آنان ‌نيستيم، روايات‌ را نقل‌ كرده‌ايم.

‌من، در معالم‌ المدرستين ‌آورده‌ام ‌كه ‌تا آخرين ‌خليفه‌ي ‌عثماني، منصب ‌قاضي‌ القضاه ‌وجود داشته ‌است. دليل ‌اين ‌كار چيست؟ چون‌ به‌ حضرت ‌حجّت ‌معتقد نبوده‌اند! اگر امامت ‌درست‌ باشد، نوبت ‌به ‌اين‌ها نمي‌رسد.

اگر به‌صورت‌ دقيق ‌بررسي ‌كنيم، مي‌بينيم ‌در موضوع‌ دجال، بيش‌تر روايت‌ دارند.

دجّال، منافاتي ‌با خلافت ‌آنان ‌ندارد، امّا معناي ‌وجود حضرت ‌حجّت، اين ‌است ‌كه‌ خلافت ‌آنان ‌باطل ‌است.

به‌ طور كلّي، اهل ‌سنّت ‌درباره ‌مهدويّت چگونه مي‌انديشند؟

‌استاد: تمام ‌سنّيان، مخصوصاً وهابيان، درباره‌ي ‌مهدويّت ‌كتاب ‌دارند. مهدويّت ‌را همه‌ قبول‌ دارند، منتها در اين‌ كه‌ الان‌زنده ‌است ‌يا نه، اتّفاق ‌ندارند، يك ‌جهت ‌آن، اين ‌است ‌كه‌ حوزه‌هاي‌ ما، از زمان‌ امام ‌جعفر صادق، عليه‌السّلام، حفظ‌ شده ‌است، ولي‌ حوزه‌ي ‌آنان، منقطع‌ شده ‌است، نه ‌اين ‌كه ‌نيست. ديگر اين ‌كه، در حوزه ‌ها، ما، فقيه‌ داريم ‌و رجوع‌ به‌ فقها مي‌كنند. همين، سبب‌ حفظ ‌حوزه‌ شده ‌است. آنان‌ بي‌خبرند، نه ‌اين‌كه ‌كم‌تر از ما دارند. از حضرت ‌حجّت ‌و نسب ‌ايشان، هفده ‌كتاب ‌و نوشته، بحث‌كرده ‌است. در نسب ‌حضرت، بعضي‌شان ‌تا حضرت‌ زهرا، بعضي ‌تا سيدالشهداء روايت ‌دارند. بعضي‌شان، حتّي‌آورده ‌اند كه ‌نام‌ مادرش ‌نرجس‌ است‌ يا دو تا اسم ‌نقل ‌كرده ‌اند. علي ‌اي ‌حال، اتفّاق ‌دارند كه ‌مادرش‌ كنيز بوده ‌است، ولي‌ در اسم‌ اش‌ اختلاف ‌دارند. در هر حال، بايد توجّه ‌داشته ‌باشيد كه‌ بسياري ‌از روايات‌ آنان ‌از دست‌ رفته ‌است‌ و مهدويّت، مخالف ‌تمام ‌مزدبگيرهايي ‌بوده‌ كه ‌به ‌اسم‌ دين‌ زندگي‌ مي‌كرده‌اند.

‌دايي ‌من، آميرزا نجم‌ الدين، كتابي ‌به ‌نام ‌المهدي، در دو جلد نوشته‌ است. آن‌چه‌ را كه ‌سنّيان ‌نوشته‌اند، او آورده‌ است. من، بعد از وفات‌اش، اين‌كتاب ‌را چاپ ‌كردم. به‌نظرم، روايات ‌سنّيان‌ را درباره‌ي ‌حضرت‌ مهدي، تا به‌ حال، ظاهراً، كسي ‌مثل ‌ايشان ‌نياورده‌ است. اين ‌كتاب‌ را حتماً نگاه ‌كنيد.

‌حالا كه‌بحث ‌به ‌اين ‌جا كشيد اجازه‌ بدهيد در بحث ‌با آنان، به‌ يك ‌نكته‌ مهم ‌اشاره‌ كنم‌ و آن، فن‌ مناظره ‌است.

‌دو مطلب ‌است! يك ‌مطلب، علم ‌است ‌و يك مطلب، مناظره ‌است. يك ‌داستان ‌براي‌تان ‌بگويم. حضرت‌ صادق(عليه‌السلام) دو دسته‌ شاگرد داشته ‌است: يك ‌دسته، فقيه‌ بودند، مثل ‌زراره ‌و ابوبصير و يك‌ دسته ‌را براي‌ مناظره‌ تربيت‌كرده ‌است.

مثل‌هشام ‌بن‌الحكم‌ و، مؤ‌من‌طاق ‌و… از هشام، يك‌داستان ‌براي‌تان ‌بگويم. نهر دجله، بغداد را دو قسم ‌مي‌كند! يكي ‌كرخ‌ كه ‌تا كاظمين ‌مي‌ آيد و شيعه ‌نشين ‌بوده ‌است، و رُصافه ‌كه ‌حكومت نشين ‌بوده ‌است. ملحدي ‌آمده ‌بوده‌ كه ‌همه ‌از جواب‌ دادن ‌عاجز شده‌ بودند. بنا شد از هشام ‌بن ‌الحكم‌ استمداد كنند. وزير خليفه، يك‌ روزي ‌را معين ‌كردند، تا هشام ‌به ‌دربار بيايد و در حضور جمع‌ با آن‌ ملحد بحث‌ كند. هشام ‌در آن ‌وقت ‌معيّن، با تأخير در جلسه ‌حاضر شد. ملحد شروع ‌كرد به ‌هوچي ‌گري‌ و اين‌كه ‌اينان ‌اهل ‌دين ‌اند، اين ‌طورند و آن‌طور. ما و علما و حكومتي‌ها را معطل‌ كرده‌ است. هوچي‌گري ‌مي‌كرد. هشام ‌پس‌از مدّتي ‌تأخير، خيلي‌ با آرامش ‌وارد مجلس ‌شد. به‌ محض‌ ورود، ملحد رو به ‌او كرده ‌و گفت: <چرا تأخير كردي؟>. هشام‌گفت: <درست‌مي‌گويي، معطل‌كردم، ولي ‌يك ‌صحنه‌اي ‌ديدم ‌كه ‌مرا معطل ‌كرد. گفت، چه‌ ديدي؟> گفت: <رسيدم‌ كنار نهر دجله، ديدم ‌قايقي ‌پاروزن ‌ندارد. پر كه ‌شد، حركت ‌كرد و به ‌سوي‌ اين ‌طرف ‌روُد آمد و جمعيّت‌ را پياده ‌كرد. دوباره‌ عدّه‌ اي‌ سوار شدند، بدون‌ پاروزن، به ‌آن‌ طرف‌ رفت. من‌ تعجّب ‌كردم ‌و ايستادم ‌به ‌نگاه‌كردن.>. ملحد، بيش‌تر مسخره ‌كرد و گفت: <اينان ‌كه ‌متديّن ‌اند، مثل ‌اين ‌اند!> و به ‌هشام ‌فحش ‌داد و گفت: <تو ديوانه ‌اي‌ كه ‌اين ‌حرف ‌را مي‌زني.>. هشام‌ گفت: <من‌ كه ‌مي‌گويم، يك‌ قايق ‌از آن ‌طرف ‌به ‌اين ‌طرف ‌بي‌ پاروزن‌ آمد، ديوانه ‌ام، ولي ‌تو كه ‌مي‌گويي، اين‌گردش‌خورشيد و ستاره‌ ها بدون‌ مدبّر است، عاقلي؟!>.

‌مناظره، غير از علم ‌است، و خودش‌ يك‌ فن‌ است.

ديدگاه ‌امروز مسيحيت ‌و اديان ‌ديگر درباره‌ي ‌حضرت‌ مهدي(عليه‌السلام) چيست؟

كلاً، مردم ‌دنيا، به‌ دو دسته ‌تقسيم ‌مي‌شوند: يك ‌دسته، تنها، خور و خواب ‌و خشم ‌و شهوت ‌را مي ‌فهمند و يك ‌دسته ‌نيز اهل‌ اديان‌ آسماني ‌اند. اينان‌ كه ‌اهل ‌اديان ‌آسماني ‌اند، اتّفاق ‌دارند كه ‌بالاخره، جهان، يك ‌حكومت‌ عادلي ‌را به ‌خود خواهد ديد. البته، بعضي ‌مي‌ گويند، ايجاد كننده‌ ي‌ عدل‌ جهاني، عيسي‌ بن ‌مريم ‌است. چون ‌تورات ‌و انجيل ‌تحريف ‌شده‌ است، آنان ‌اين ‌طور فكر مي‌كنند. حقيقت، از دست ‌آنان ‌رفته ‌است.

‌در مكتب ‌خلفا هم ‌از نشر حديث ‌منع‌ كردند و حديث ‌را سوزاندند، لذا اين‌ بحث ‌نزد آنان، مثل‌ ما روشن ‌نيست، ما روشن‌تريم. حوزه ‌هاي ‌علميه‌ي ‌ما، احاديث ‌پيامبر را نگه‌داري‌ كرده ‌اند، ولي‌ آنان ‌نگه ‌نداشته ‌اند. چيزي ‌كه ‌هست، اين ‌است ‌كه‌ حوزه‌هاي ‌ما، احاديث‌ فقهي ‌را صحيح ‌و سقيم‌ اش‌ را بررسي‌ كرده ‌اند، اما احاديث ‌غير فقهي ‌را مرحوم ‌شرف ‌الدين ‌بررسي ‌كرده ‌ابوهريره ‌را نوشته. علامه‌ي‌ تستري‌ است. اين‌جانب ‌نيز كه ‌خمسون‌ و ماءه ‌صحابي ‌مختلق ‌و عبدالله ‌بن ‌سبا و احاديث‌ عايشه ‌را نوشته ‌ام. ما سه ‌نفر، احاديث ‌غير فقهي ‌را بررسي ‌كرده ‌ايم. لذا حوزه‌ هاي‌علميه‌ي ‌ما، آن‌ خدماتي ‌كه ‌در فقه‌ كرده ‌اند، در اين‌جا نداشته‌ اند.

با توجّه‌ به‌ اهمّيّت‌ مهدويّت، خود شما در اين‌ باره ‌چه ‌تأليفاتي ‌داريد؟

بر گستره ‌ي ‌كتاب‌ و سنّت، يك‌ سلسله‌ كتاب‌هايي ‌است ‌كه ‌شانزده‌ يا هفده ‌جلد آن ‌به ‌چند زبان ‌ترجمه ‌شده ‌است. در چند جلد آن، درباره‌ ي‌ حضرت ‌حجّت، عليه ‌السّلام، بحث‌ كرده ‌ام. نام‌ عربي ‌كتاب، علي ‏ مائده ‌الكتاب‌ و السنه ‌است.

‌يكي ‌از نوشته‌ هايم، درباره‌ ي‌ ائمه‌ دوازده‌ گانه ‌است، من، حتّي‌ از تورات ‌نقل ‌كردم ‌كه ‌اسماعيل، پدر دوازده ‌رييس‌ مي‌شود.

آيا با تحقّق‌ ظهور، فقط‌ بخشي‌ از اعتقادات‌ كامل‌تر مي‌ شود يا در حوزه‌ ي ‌فقه‌ نيز چنين ‌خواهد بود؟

من، با بحث‌ علمي ‌ثابت ‌كردم‌ كه ‌با ظهور حضرت ‌حجّت، رساله هاي ‌علميّه‌ ي ‌شيعه، تغيير نمي‌كند. كاري‌ كه‌ فقها و حوزه ‌هاي ‌علميه ‌كرده ‌اند، اين ‌است ‌كه ‌احكام‌ را چنان ‌كه‌ در زمان ‌پيامبر و ائمه‌ بوده، نگه‌ داشته‌ اند. فرق ‌زمان‌ حجّت ‌با زمان ‌قبل ‌اش، از زمان ‌حضرت ‌آدم ‌تا زمان‌ ظهور، اين ‌است ‌كه ‌در قبل، حكم، با شاهد اجرا مي‌شده ‌است؛ يعني، اگر پيامبر مي‌دانست ‌كه ‌قتلي ‌واقع ‌شده، بايد دو شاهد باشد تا حكم ‌را اجرا كند، ولي ‌در زمان ‌ظهور، حضرت‌ حجّت، به ‌علم‌اش‌ عمل‌ مي‌ كند.

‌پيامبر، بعد از فتح ‌مكّه، طواف ‌مي‌كرد. ابوسفيان ‌پشت‌ سر حضرت‌ طواف ‌مي‌كرد. او، با خودش ‌فكر مي‌كرد كه: <لِمَ غلبني‌ هذا الرجل؛ اين‌ مرد به‌ چه ‌چيزي، بر من ‌غالب ‌شد؟>. حضرت ‌برگشت ‌و گفت: <بالله ‌غلبت،>. دفعه‌ي ‌ديگر، فكر كرد كه‌<حالا كه ‌طوري‌ نشده ‌است. دوباره ‌عشاير عرب‌ را جمع‌ مي‌كنم ‌و جنگ‌ مي‌كنم.>. اين‌بار پيامبر برگشت‌ و مشت‌ش ‌را به ‌سينه ‌ي ‌او زد و فرمود: <اذاً يخزي اللّه‌يا سفيه ‌بني ‌غالب!> سفيه‌ بني ‌غالب، يعني‌ سفيه ‌خودمان. بني‌ اميه ‌و بني ‌هاشم، بني‌ غالب ‌اند. پس‌ائمه ‌مي‌ ديدند، مي ‌فهميدند. وقتي ‌ابن ‌ملجم ‌از اسكندريه‌ با گروهي‌ به ‌عنوان ‌تبريك‌ و بيعت‌ كردن ‌براي ‌خلافت، نزد حضرت‌ امير آمده ‌بود، حضرت ‌نگاه ‌اش‌كرد. وقتي‌ بيرون ‌رفت، فرمود: <اُريدُ حِباءَه ‌و يريد قَتلي.>.

‌گفتند: <اگر مي‌داني، پس‌او را بكش.> فرمود: <اذاً قتلتُ غيرَ قاتلي؛ در اين ‌صورت‌ كسي‌ را مي‌ كشتم ‌كه ‌قاتل ‌من ‌نيست>. غرض ‌ام، اين‌ است‌ كه‌ اينان ‌تا زمان ‌حضرت ‌حجّت، مأمور بودند كه ‌به ‌ظاهر عمل‌ كنند، ولي‌ حضرت ‌حجّت، اين‌گونه ‌نيست. لذا عدل ‌برقرار مي ‌شود و ديگر كسي ‌نمي ‌تواند دزدي‌ كند، نه‌ اين ‌كه ‌مردم ‌طبيعت ‌شان ‌تغيير كند. مردم، همان‌ مردم ‌اند، با اين‌ عدل، زمين، خيرات ‌اش‌ را بيرون ‌مي‌دهد، باران ‌مي‌آيد، مردم ‌هم ‌حاجت‌ ندارند.

چه‌گونه‌فقه‌تغيير نمي‌كند؟

‌استاد : اين ‌كه ‌فقه ‌تغيير نمي ‌كند، از لطف‌ خداوند است، و الاّ منافات ‌با عدل ‌خداوند كه ‌ما امروزه ‌دست‌مان ‌به ‌شريعت‌ خداوند نرسد، دارد.

يعني، با وجود ظهور حضرت، فقها هستند و فتوا مي‌دهند؟

‌‌نه؛ داستان، به‌ گونه ‌اي‌ ديگر است. چون‌ پرسيديد، مي‌گويم. ما، حديث ‌داريم ‌كه ‌ياران ‌حضرت، سيصد و سيزده ‌نفر، به ‌عدد اصحاب‌ بدر هستند. اين ‌عده، تقريباً، علما هستند. پنجاه ‌و پنج ‌نفر از اين‌ تعداد زن ‌هستند و بقيه ‌مردند. مثلاً در امريكا، حضرت‌ حجّت، نماينده ‌دارد. هم‌ نماينده ‌است‌ هم‌ فقيه ‌آنان ‌است.

‌اين‌عده‌ نه ‌اين ‌كه ‌لشكر حضرت‌ اند. اوّل، حضرت، پاي‌ خانه‌ ي ‌خدا مي ‌ايستد و ندا مي ‌كند. خدا، ندايش‌ را به ‌همه ‌ي ‌روي‌ زمين ‌مي ‌رساند خدا به ‌ما آن‌ روز را بنمايد، ان ‌شاء الله. آن ‌سيصد و سيزده ‌نفر، با هواپيماي ‌خدايي، به ‌مكّه ‌مي‌ آيند، آنان، ياران ‌نيستند، حاكمان ‌و عالمان ‌اند. در روايات ‌آمده ‌است ‌كه ‌در مسجد كوفه، قرآنِ حضرت‌ امير را كه‌ همين ‌قرآن‌ با تمام ‌تفسير آن ‌است، درس ‌مي‌دهند. اوّلين ‌لشكري‌ كه ‌از مكّه ‌در مي‌ آيند، دَه‌ هزار نفراند به‌ عدد لشكر پيامبر كه ‌به ‌مكّه ‌آمدند.

مركز مهدويّت، در سه ‌سال ‌گذشته، قريب ‌صد نفر از فضلاي‌ حوزه‌ را با شرط‌ شش‌ سال ‌درس ‌خارج ‌و يا اتمام ‌دوره‌هاي ‌تخصّصي‌ سطح‌ چهار و با امتحان‌ و مصاحبه‌ گزينش ‌كرده ‌است ‌تا در مباحث ‌مهدويّت ‌از جهت‌ حديث ‌شناختي، تاريخ ‌شناختي، منبع ‌شناختي، مباني ‌اعتقادي ‌و… ممحض ‌و متخصص شوند. البته ‌واحدهاي‌ درسي ‌فن‌ مناظره ‌و تبليغ‌ نيز دارند. آيا شما ضرورتي ‌نمي ‌بينيد در دانشكده ‌تان ‌جايي ‌براي‌ اين ‌مباحث‌ در نظر بگيريد و افرادي ‌را به‌ عنوان ‌متخصص‌ در اين‌ مباحث‌ پرورش‌دهيد؟

اين ‌فرمايش‌را به‌ طور رسمي، به‌ همراه ‌درس‌ها و سرفصل‌هاي ‌آن، براي ‌من ‌بنويسيد تا بررسي‌ كنيم. اين‌جا برنامه ‌ريزي ‌شده ‌است‌و بناي ‌ما، بر اين ‌است‌ كه ‌درس‌هاي‌ مورد نياز حوزه ‌را جبران‌ كنيم. اجازه ‌بدهيد تاريخچه‌ي‌ تشكيل‌ چنين ‌دانشكده‌اي‌ را بيان‌ كنم ‌و اشاره ‌كنم ‌كه ‌چه ‌طور شد كه‌ درس ‌علوم ‌قرآن ‌را مطرح ‌كردم. وقتي ‌كه ‌طلبه‌ ي‌ حوزه ‌ي ‌علميه ‌ي‌ قم ‌بودم ‌(سال‌53 ‏1350 قمري). در مدرسه‌ي ‌فيضيه، از در سمت ‌صحن‌ بزرگ، سمت‌ چپ، حجره‌ بدون ‌ايوان ‌بود. با حاج‌ شيخ ‌علي ‌صافي‌ در آن‌ حجره ‌بوديم‌ . از آن ‌وقت ‌متوجّه ‌شدم ‌كه ‌ما، علوم ‌قرآن ‌در حوزه‌ ها نداريم، ديگر اين‌كه ‌مبلّغ ‌تربيّت‌ نمي‌كنيم. از همان‌ وقت‌ كه‌ طلبه ‌بودم، به ‌اين ‌فكر بودم‌ و چند نفر را با خودم ‌هم‌را‌ي ‌كردم! يكي، مرحوم ‌سيّد محمود طالقاني‌ بود. او، مجرّد بود و حجره ‌اش، طبقه ‌ي ‌بالا بود. ‏ سيد علي‌رضا يزدي‌ بود. قريب‌ نُه ‌نفر شديم‌ كه‌ در كنار درس‌هاي‌ حوزه، به‌ اين ‌مسئله‌ توجّه ‌كنيم. آن ‌وقت‌ها، من‌ با حاج ‌شيخ‌ مرتضي‌(فرزند حاج ‌شيخ‌ عبدالكريم) درس‌ها را با هم ‌بحث ‌مي‌كرديم. درس‌ شرح‌ لمعه ‌را نزد آيه ‌الله ‌مرعشي‌ مي‌خوانديم. البته، او، هم‌را‌ي ‌ما نبود. من، دو كار مي‌كردم: يكي ‌فقه ‌مي‌خواندم‌ و فلسفه‌ هم‌ خوانده ‌ام، هرچند به ‌فلسفه‌ معتقد نيستم. فلسفه ‌را نزد پسر عمه‌ ام، استاد حوزه، مرحوم‌ سيّد محمّدحسين‌ شريعتمدار خوانده‌ ام. شعرهاي‌ منظومه ‌را تا مدّتي ‌از حفظ‌ داشتم. فقه‌ را در مسجدي‌ كه ‌الان ‌نمي‌دانم ‌چه ‌وضعي‌ دارد، نزد آيه ‌الله ‌مرعشي‌ مي‌ خوانديم، هفتاد يا هشتاد نفر بوديم. ديدم ‌در حوزه ‌هاي‌ ما، عقايد نمي ‌خوانند، تفسير نمي‌ خوانند، آمادگي ‌براي‌ تبليغ‌ ندارند، لذا آن‌ زمان ‌برنامه ‌ريزي‌ كردم ‌با همان ‌نُه ‌يا ده ‌نفر، كنار برنامه ‌ي‌ حوزوي‌ مان، درس ‌تفسير بخوانيم. زبان‌ فرانسوي‌ را طلبه ‌ها در تعطيلات‌ مي‌خواندند. امام ‌خميني، خدايش‌ رحمت‌ كند، در صحن‌ كوچك‌ حضرت‌ معصومه، از راهي‌ كه ‌از صحن ‌بزرگ‌ به‌ صحن ‌كوچك‌ مي‌آيد، سمت‌راست، حجره‌ي ‌اوّل، باب‌حادي ‌عشر درس‌ مي‌داد. خيلي ‌شيرين ‌درس‌ مي‌داد. از كساني ‌بود كه ‌خوب ‌درس‌ مي‌داد. من، درس‌ ايشان‌ هم ‌حاضر مي‌شدم. عقايد، فقط‌ همين ‌بود. تفسير، اصلاً نبود من ‌براي ‌اين‌كه ‌به‌ طلبه‌ ها نشان ‌بدهم، درس ‌تفسير را در مسجد امام‌ حسن ‌در شب‌هاي ‌تحصيلي ‌نزد مرحوم ‌ميرزا خليل‌ كمره ‌اي ‌قرار داديم. طلبه ‌هايي ‌كه ‌رد مي‌شدند، ما را مسخره ‌مي‌كردند! صدايشان ‌مي‌آمد. مي‌گفتند: <در شب‌هاي‌ تحصيلي، تفسير مي‌خوانند.>! در روزهاي ‌تعطيلي ‌هم، در مسجد امام‌ نزد يك استاد شمالي ‏‌كه اسمش ‌يادم نيست ‌به ‌نحوي ‌كه‌طلبه ‌ها ببينند، درس ‌مي‌خوانديم. ما چنين ‌مبارزه‌ هايي ‌كرديم. بعد هم ‌كه ‌به‌ عراق ‌رفتم، دانشكده ‌ي ‌اصول ‌دين ‌(القرآن ‌و الحديث) تأسيس‌ كردم. اصلاً اين ‌كه ‌اصول‌ دين ‌پنج ‌تا است، ساختگي ‌است! اصول ‌دين، <الكتاب> و <السنه> است. پس ‌اين، داستانِ تازه‌اي ‌نيست.

جاي ‌مباحث ‌مهدويّت ‌را خالي ‌نمي ‌بيند، مثل ‌همين ‌علوم ‌قرآن‌ و تفسير؟

‌‌درست ‌مي‌گوييد. باز تاريخ‌ب گويم. مرحوم ‌جدّ امّي ‌من، آميرزا محمّد تهراني، يكي ‌از دو شاگرد خصوصي ‌ميرزا حسن‌ شيرازي‌ بود. او، سوّمين ‌عالم ‌حوزه‌ علميه ‌سامرّا بود. من، در حوزه ‌ي ‌ايشان ‌درس‌ خواندم. ايشان ‌فرمود: <صاحب ‌عبقات‌ كه‌ زمان ‌ميرزاي ‌شيرازي ‌به ‌سامرّا آمد، ميرزا، حوزه ‌را به ‌احترام ‌ايشان، دَه ‌روز تعطيل ‌كرد تا طلبه ‌ها به‌ ديدن ‌ايشان ‌بروند. مثل‌ داستان ‌زمان ‌امام ‌جعفر صادق‌ ‏ كه ‌مي‌دانيد ‏ هشام ‌بن ‌الحكم ‌آمد، او را بر همه ‌مقدّم ‌داشت. گفت: <اِليّ اِليّ> و بالا دست ‌بزرگان ‌او را نشاند. زمان‌ حاج ‌شيخ‌ عبدالكريم‌ حايري ‌هم، يك ‌مدرسه ‌الواعظيني ‌در هند يا پاكستان‌ بود، طلبه‌اي‌ از آن‌جا به‌ قم ‌آمده‌ بود. مرحوم‌ حاج‌ شيخ‌ عبدالكريم، مرحوم ‌آقا سيّدمحمّدتقي‌ خوانساري، مرحوم‌ آقا سيّداحمد خوانساري، در صحن‌ كوچك، قسمت ‌مقبره ‌پادشاهان، آخرين ‌ايوان، هر سه ‌نفر نشستند. منبري ‌بلند قرار دادند. روي ‌منبر قالي ‌انداختند. اگر كسي ‌را مي‌ خواستند احترام ‌كنند، فرش ‌مي‌ انداختند. يك ‌شمعدان ‌هم ‌گذاشتند. ايشان ‌منبر رفت‌ و آيه‌ ي‌(كونوا مع ‌الصادقين) را مطرح‌ كرد كه‌<صادقين>، ائمه ‌اند. با وجود اين‌ كه‌ مطلب ‌مهمّي ‌نداشت، اين ‌طور او را تجليل ‌كردند، به‌ جهت ‌اهمّيّتي ‌كه‌ تبليغ ‌دارد. تا آن‌ وقت، اين‌ احترامات ‌بود. بعد از آن، حوزه ‌هاي‌ علميه ‌براي‌ علاّمه‌ ي ‌اميني ‌هم ‌ارزشي ‌معتقد نيست! اگر علاّمه ‌ي ‌طباطبايي ‌را هم‌ احترام‌ مي ‌كند، براي‌ فلسفه‌است، نه ‌علوم‌ قرآن! در حوزه ‌هاي ‌ايران، فلسفه ‌مطرح ‌است‌ و در نجف، فقط‌ فقه ‌و اصول ‌است، الازهر هم ‌همين‌ طور است، جماعت ‌قيروان ‌هم ‌همين ‌طور است.

‌اصل ‌فلسفه‌ را بني ‌عباس‌ آورده‌ اند، براي ‌اين‌كه ‌با مكتب ‌اهل‌ بيت ‌مقابله ‌كنند؛ چون، زمان‌ ابوبكر و عمر، عرب ‌بودند، نمي‌ فهميدند، ولي ‌زمان‌ امام‌ جعفر صادق، ايرانيان ‌و روميان، مسلمان‌ شده ‌بودند كه ‌با فرهنگ ‌بودند. بين ‌اينان ‌و ائمه، فرق‌ مي‌گذاشتند. آوردن ‌فلسفه، داستاني ‌دارد. نقطه‌اي‌ در آفريقا ‏ اسم‌ اش ‌را يادم ‌رفته‌ ‏ كه‌ حكومتي ‌پادشاهي ‌بود، رفتند تا از آن‌جا فلسفه ‌را بياورند. در زمان ‌بني‌ العباس، پادشاه، خيلي ‌ناراحت ‌شد. رييس ‌كشيشان ‌گفت: <بگذار ببرند. اين ‌جايي ‌نمي‌رود مگر اين ‌كه‌ اختلاف ‌ايجاد مي‌كند.>. اين ‌را من‌ در عصر المأمون ‌كه‌ در مصر چاپ ‌شده‌ است، خواندم. ما، دو علم ‌داريم: علم‌ الاديان ‌كه ‌بايد از خدا و پيامبر و بعد هم ‌از اوصياي ‌پيامبر بگيريم، و علم‌ ديگر، علم‌ دنياداري ‌است. بشر، به ‌هم ‌محتاج ‌است. عربها‌ مثالي ‌دارند، مي‌گويند: <الحاجه‌ا ُمّ الاختراع>. حاجت‌ به ‌كولر پيدا كنيم، كولر اختراع ‌مي‌كنيم. اين ‌علم ‌را خدا به‌ خود ما واگذار كرده ‌است، ولي‌ما، در علم ‌دين، احتياج ‌به‌غير كتاب ‌خدا و سنت ‌پيامبر نداريم.

برخي‌از افراد، زمزمه‌ هايي‌كرده ‌اند كه‌ظهور نزديك‌است. نظر شما چيست؟

‌كذب ‌الوقّاتون! اين‌ها را نبايد پذيرفت. آن‌چه ‌مسلّم ‌است ‌و نشان‌ حتمي‌از ظهور حضرت ‌است، خروج ‌دجّال ‌است.

‌خروج ‌او، از ارض ‌يابسه ‌است. او، نخستين ‌كسي ‌است‌كه‌ حضرت ‌با او مي ‌جنگد. نام‌ او، عثمان‌ بن‌ عنبسه ‌است.

‌دجّال، يعني ‌كذّاب. عثمان ‌بن ‌عنبسه، آخرين ‌دجّال ‌است. ايناني ‌كه ‌ادعاي‌ مهدوّيت‌ كرده ‌اند، همه، دجّال ‌اند: علي‌ محمّد باب، دجال ‌است؛ حسينعلي ‌بهاء، دجّال ‌است. آخرين‌ دجّال، عثمان ‌بن ‌عنبسه ‌است.

از اينكه‌ با اين‌بزرگواري، ما را پذيرفتيد، سپاسگزاريم.

موفّق‌باشيد.

——————

پي‌نوشت‌ها:

1. هر چه‌از رسول‌الله‌مي‌شنيدم، مي‌نوشتم. مهاجران، مرا از اين‌كار بازداشتند و گفتند: <حضرت، خشم‌دارد، غضب‌دارد، خوش‌حال‌مي‌شود. بنابراين، حرف‌هاي‌او، به‌اصطلاح، حجت‌نيست>

2. قسم‌به‌آن‌كه‌جانم‌در دست‌او است، من، جز حق، هيچ‌نمي‌گويم.

 

منبع: فصلنامه انتظار موعود، شماره 35.

لینک کوتاه مطلب: https://tarikhi.com/?p=18171

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب