هفتمین امام شيعه اماميّه، حضرت موسي بن جعفر(عليه السلام) است که مسلمانان بخصوص شيعيان، او را به دليل حلم و بردباري در برابر معاندين و فرونشاندن غيظ و خشم خويش در مقابل دشمنان لقب کاظم دادهاند، تولّد او به سال 128 هـ .ق در اَبْواء ـ منطقهاي حد فاصل بين مکه و مدينه ـ و شهادت ايشان در بيست و پنجم رجب سال 183 هـ . ق در بغداد در زندان حاکم ستمگر عباسي، هارون الرشيد، صورت گرفته است.
امام کاظم(عليه السلام) پس از شهادت پدربزرگوارش در سال 148 هـ . ق، رهبري شيعيان را بر عهده گرفته و عمر شريف خود را در مدينه و بغداد گذرانده است، در ميان شخصيّتهاي علوي موجود در عصر آن حضرت، کسي را توان برابري با وي نبوده و از نظر علم و تقوي و زهد و عبادت سرآمد روزگار خويش به شمار ميآمد.
شيخ مفيد درباره آن حضرت ميگويد:
كان اَبُوالحَسنِ مُوسي(عَلَيهِ السَّلامِ) اَعْبَدَ اَهْلِ زَمانِهِ وَ اَفْقَهَهُمْ وَ اَسْخاهُمْ كَفاً وَ اَكْرَمَهُمْ نفساً.
ابوالحسن موسي (ع) پارساترين و فقيهترين و سخيترين و با شخصيّتترين اهل زمان خود بود.
شيخ طبرسي مينويسد:
کانَ عَلَيْهِ السَّلامُ اَحْفَظَ النّاسِ لِکِتابِ اللهِ …. وَ کانَ النّاسُ بِالْمَدينَةِ يسَمُّونَهُ زَينَ الْمُجْتَهِدينَ.
آن حضرت حافظترين مردم به کتاب خدا بود… و مردم مدينه او را زينت عبادت کنندگان ميناميدند.
و ابن ابي الحديد درباره آن حضرت چنين مينويسد:
جَمَعَ مِنَ الْفِقْهِ وَ الدّينِ وَ النُّسُکِ وَ الْحِلْمِ وَ الصّبْرِ.
فقاهت، ديانت، پرهيزکاري و بردباري و شکيبائي، همه در آن حضرت جمع بود.
يعقوبي، مورّخ شهير درباره وي مينويسد:
وَ كانَ مُوسَي بْنُ جَعْفَرٍ مِنْ اَشَدِّ النّاسِ عِبادَةً.
موسي بن جعفر (ع) عابدترين مردم زمان خود بوده است.
و در شذرات الذَّهب آمده: کانَ صالِحاً عابِداً جَواداً حَليماً کَبيرَ الْقَدْر.
آن حضرت از صلحاء و عُبّاد و سخاوتمندان و بردباران روزگار و داراي شخصيّتي بس بزرگ بوده است.
و از قول ابوحاتم نقل ميکند: ثِقَةٌ اِمامٌ مِنْ اَئِمَّةِ الْمُسْلِمينَ.
يافعى ميگويد: کانَ صالِحاً عابِداً جَواداً حَليماً … وَ کانَ سَخيّاً.
يحيي بن حسن بن جعفر، نسب شناس مشهور درباره آن حضرت چنين نوشته:
كانَ مُوسَي بْنُ جَعْفَرٍ يدعَي الْعَبْدُ الصّالِحُ مِنْ عِبادَتِهِ وِ اجْتِهادِهِ.
موسي بن جعفر (ع) به علت عبادت و اجتهادش، عبدصالح خوانده ميشد
اين جملات، نمونههاي اندکي است از آنچه مورّخين و محدّثين شيعه و سنّي، آن حضرت را با آن توصيف کردهاند و استاد عطاردي جملات زيادي از اين قبيل را در کتاب گرانبهاي خود مُسند الامام الکاظم آورده است.
آنچه از سجاياي امام، بيشتر از همه قابل توجه بوده، کرم و سخاوت آن حضرت است که ضرب المثل بوده است، ابن عِنَبَه در اين رابطه مينويسد:
وَ في كُمِّهِ صُرَرٌ مِنَ الدَّراهِمِ فَيعْطي مَنْ لَقِيهُ وَ مَنْ اَرادَ بِرَّهُ وَ كانَ يضْرَبُ الْمَثَلُ بِصُرَّةِ مُوسي.
همواره نزد او کسيههائي از زر بود و به هر کسي که ميرسيد و يا به هر کسي که به احسان آن حضرت چشم داشت از آنها ميبخشيد بطوري که کيسههاي زر او ضرب المثل شده بود.
سخاوت امام حتّي شامل کساني ميشد که به آزار و اذّيت او ميپرداختند، در اين زمينه ابن خَلَّکان از قول خطيب، چنين نقل ميکند:
وَ كانَ سَخِياً كَريماً وَ كانَ يبْلُغُهُ عَنِ الرَّجُلِ انَّهُ يؤْْذيهِ فَيبْعَثُ اِلَيهِ بِصُرَّةٍ فيها اَلْفُ دينارٍ وَ كانَ يصُرُّ الصُّرَرَ ثَلثُمِأةِ دينارٍ وَ اَرْبَعَمِأةٍ دِينارٍ وَ مَأْتَي دينارٍ ثُمَّ يقَسِّمُها بِالْمَدينَةِ فَكانَتْ صِرارُ مُوسي مَثَلاً.
او چنان بزرگوار و سخاوتمند بود که وقتي به وي اطلاع ميدادند فردي در صدد اذيت شماست، کيسه زري که حاوي هزار دينار بود براي او ميفرستاد، او هميشه زرها را در کيسههاي سيصد و چهارصد و دويست ديناري ميگذاشت و ميان اهل مدينه تقسيم ميکرد و کيسههاي زر وي معروف بود.
ابوالفَرَج اصفهاني در رابطه با بخشش آن حضرت به کساني که به آزار او ميپرداختند روايت مفصلي آورده است که جداً آدمي را به شگفتي وا ميدارد.
ذَهَبي، رجالي مشهور درباره امام کاظم (ع) مينويسد:
وَقَدْ كانَ مُوسي مِنْ أَجْوادِ الْحُكَماءِ وَ مِنَ الْعُبّادِ الْاَتْقِياء.
موسي بن جعفر از سخاوتمندان حکما و از پرهيزگاران عبادت کنندگان بود.
از جمله خصائص ديگر آن حضرت زهد و عبادت وي بود، حضرتش سالهاي متمادي در زندان بسر برده و در تمام اين مدت به عبادت خدا مشغول بود، بطوري که بسياري از زندانبانان او تحت تأثير قرار گرفته و از نگهداري امام بدان صورت خودداري ميکردند.
هارون درباره آن حضرت به ربيع گفت: اَمَّا اِنَّ هَذا مِنْ رُهْبانِ بَني هاشِمٍ(اين مرد از آن جمله از مردان بنيهاشم است که از دنيا گذشته است) ربيع ميگويد: به هارون گفتم پس چرا او را زنداني کردهاي، او در پاسخ گفت: هَيْهات لا بُدَّ مِنْ ذلِکَ(هرگز، چارهاي جز اين نيست.)
اين الوّردي از مورّخين قرن هفتم روايت مستندي درباره کثرت عبادت آن حضرت آورده است.
به دليل همين سجاياي پاک اخلاقي وي بود که پيش مردم، محبوبيّت فراواني داشته و درباره او به کرامات فراواني قائل بودند، ابن الجوزي در اين زمينه روايتي آورده که ابن حَجَر هَيْثَمي نيز آن را روايت کرده، مضمون روايت اين است:
شقيق بَلْخي در سال 149 در سفر حج به امام برخورد، و چندين بار سعي کرد مطلبي از آن حضرت بپرسد که هر بار امام با خواندن آيهاي ما في الضمير او را برملا کرد.
مشکل امامت پس از امام صادق(عليه السلام)
اختلافي که معمولاً ميان شيعيان پديد ميآمد ناشي از تعيين امامت امام بعدي بود، گاهي بنا به دلايل سياسي از جمله به دليل وحشتي که از حاکميّت عباسيان وجودداشت، امام براي بسياري از شيعيان خود ناشناخته ميماند، زيرا امکان آن بود که اگر به صورت صريح، امامت امامي لو رفته باشد از ناحيه خلفا تحت فشار قرار گيرد، شدّت اختناق منصور در مورد علويان بخصوص امام صادق(عليه السلام) ـ که عظمت فراواني در جامعه کسب کرده بود ـ باعث شد تا سردرگمي خاصي ميان برخي از شيعيان در رابطه با رهبري آينده، بوجود آيد و دعوت و جذب شيعيان آن حضرت از طرف بعضي از فرزندان امام صادق (ع) ـ که به ناحق داعيه امامت داشتند ـ و بهرهگيري آنان از اين فرصت، مزيد بر علت ميشد، پراکندگي شيعيان نيز خود مشکل ديگري بود زيرا آنها در شهرهاي دور و نزديک زندگي ميکردند و کسب اطمينان در مورد امام واقعي براي آنان کار مشکلي بود، امام صادق(عليه السلام) براي اينکه جانشينش مشخّص نشود، علاوه بر دو فرزند خود امام کاظم (ع) و عبدالله، منصور عباسي را نيز وصّي خود قرار داد.
اين عوامل دست به دست هم داده و در ايجاد انشعاب ميان شيعيان پس از شهادت هر امامي تأثير زيادي به جاي ميگذاشت بر همين روال اين انشعاب پس از رحلت امام صادق (ع) نيز رخ داد، بطوري که يکي از اصحاب امام کاظم (ع) با توجّه به اينکه: ذَهَبَ النّاسُ بَعْدَ اَبيعَبْدِ اللهِ (ع)يَميناً و شِمالاً. در مورد جانشين آن حضرت نيز سؤال کرد.
نکته ديگري بخصوص در زمان امام صادق (ع) وجود داشت که سود جوياني از آن استفاده کردند و آن، مسئله اسماعيل بن جعفر بن محمد (ع) بود از آنجا که او فرزند بزرگتر امام صادق (ع) بود، بسياري از شيعيان گمان ميکردند که رهبري آينده شيعه از آن او خواهد بود، ولي او در حيات پدر وفات کرد و بطوري که در روايات آمده، امام صادق (ع) اصرار داشت که شيعيان به مرگ او يقين داشته باشند، با اين حال عدهاي پس از آن حضرت با داعيه مهدويت اسماعيل و يا بهانههاي ديگر، فرقهاي بنام باطنيّه يا اسماعيليّه و يا اسامي ديگر، در شيعه بوجود آوردند، در مورد اسماعيل نکته مهم اين است که مطرح شدن او به عنوان رهبر و امام شيعيان پس از پدر، جنبه سياسي داشته و احياناً بزرگتر بودن او نيز در اين امر مؤثر بوده است، بخصوص که امام صادق (ع) تا آخرين روزهاي زندگي از تعيين صريح جانشين خودداري ميفرمود.
البته رواياتي وجود دارد که امام کاظم (ع) از ابتدا براي برخي از خواص شيعه به عنوان جانشين پدر خود معيّن شده بود.
اين روايات از طرق مختلف نقل شده است، علاوه بر اين حديث لوح نيز در رابطه با ذکر اسامي معصومين مؤيّد اين مطلب است با اين حال به دلايلي که ذکر شد اسماعيل در زمان پدر خود به گونهاي مطرح شده بود که شبههجانشيني و امامت او در ميان برخي از شيعيان وجود داشت.
به عنوان نمونه در روايتي از فيض آمده است که روزي نزد امام صادق (ع) بوده و آن حضرت در ضمن برخوردي که پيش آمد به وي تصريح ميفرمايند که اسماعيل جانشين او نيست، فيض ميگويد: عرض کردم: ما شکي نداشتيم که مردم(شيعه) پس از شما به سراغ او خواهند رفت، آنگاه در ادامه روايت آمده که امام، فرزندش موسي را به عنوان جانشين خود به وي معرفي فرمود.
طبري از اسحاق بن عمّار صَيْرَفي آورده که نزد امام صادق (ع) اشاره به امامت اسماعيل پس از آن حضرت نمودم و امام انکار فرمودند.
در روايت ديگري آمده وليد بن صُبيح به امام صادق (ع) عرض کرد:
عبدالجليل به من گفته که شما اسماعيل را وصي خود قرار دادهايد، امام اين مطلب را انکار کرده و امام کاظم را به او معرفي فرمود.
به همين دليل بود که امام صادق (ع) پس از آنکه اسماعيل فوت کرد اصرار داشت که شيعيان، مرگ او را با اطمينان خاطر بپذيرند زيرا تصور زنده بودن وي با توجّه به سوابق اعتماد به مهدويت ـ که در ميان برخي از غلات شيعه ترويج شده بود ـ خطر پيدايش فرقه جديدي در ميان شيعه را به دنبال داشت و اصرار امام صادق (ع) بر مرگ اسماعيل هم با توّجه به اين مسئله و به منظور جلوگيري از اين خطر بود.
در روايتي از زراره نقل شده که در خانه امام صادق (ع) بودم که حضرت به من دستور دادند تا داود بن کثير رَقّي، حَمران ابوبصير و مُفَضَّل بن عمر را پيش آن حضرت حاضر کنم، پس از آنکه نامبردگان حاضر شدند، پشت سر آنان افراد ديگري هم به تدريج وارد شدند بعد از آنکه تعداد حاضرين به سي نفر رسيد امام فرمود:
يا داوُدَ اِکْشَفْ لي عَن وَجهِ اِسماعيلَ.
اي داود روانداز را از روي اسماعيل بردار و او روانداز را از روي اسماعيل کنار زد، بعد امام پرسيد:
يا داوُدُ اَحَيُّ هُوَ اَوْ مِيّتٌ.
اي داود آيا او زنده است يا مرده؟
داود گفت او مرده است و حاضرين به دستور امام يکي پس از ديگري جسد او را ديده و اعتراف به مرگ وي نمودند، امام بارديگر اين کار را تکرار فرموده تا اينکه او را به قبرستان آوردند و موقعي که ميخواستند او را در لحد بگذارند، امام افراد را واداشت تا به مرگ او شهادت دهند و آنگاه به موسي بن جعفر به عنوان امام پس از خود تأکيد فرمود.
شيخ مفيد ميفرمايد:
و رُوِي اَنَّ اَبا عَبْدِاللهِ جَزَعَ عَلَيهِ جَزَعاً شَديداً وَ حَزَنَ عَلَيهِ حُزْناً عَظيماً وَ تَقَدَّمَ سَريرُه بِغَيرِ حِذاءٍ و لا رِداءٍ وَ اَمَرَ بِوَضْعِ سَريرِهِ عَلَي الْاَرْضِ قَبْلَ دَفْنِهِ مِراراً كَثيرَةً وَ كانَ يكْشِفُ عَنْ وَجْهِهِ وَ ينْظُرُ اِلَيهِ يريدُ بِذلِكَ تَحْقيقَ اَمْرِ وَفاتِهِ عِنْدَ الظّانّينَ خِلافَتَه لَهُ مِنْ بَعْدِهِ و اِزالَة الشُّبْهَةِ عَنْهُم في حَياتِهِ.
روايت شده که ابوعبدالله(عليه السلام) در مرگ اسماعيل، بشدت گريسته و اندوه عظيمي او را فرا گرفت و بدون کفش و رداء جلو تابوت او به راه افتاده و چندين بار دستور داد تابوت او را بر زمين بگذارند و هر مرتبه صورت او را ميگشود و به آن نگاه ميکرد، منظورش از اين کار اين بود که حتميت فوت او را براي کساني که اسماعيل را جانشين پدرش ميدانستند ثابت کرده و در حال حيات خود اين شبهه را از ميان بردارد.
يک نمونه از رواياتي که سردرگمي برخي از شيعيان را در اين مورد نشان ميدهد روايتي از هشام بن سالم است
او در اين روايت ميگويد:
همراه مؤمن طاق در مدينه بوديم که ديديم عدّهاي بر در خانه عبدالله بن جعفر بن محمّد گردآمدهاند، ما مسائلي از عبدالله در رابطه با زکات پرسيديم… ولي او جواب صحيحي به ما نداد آنگاه بيرون آمده و نميدانستيم که کداميک از فرق مُرْْجِئه، قَدَريه،زيديه، معتزله، خوارج… را قبول کنيم در اين حال شيخي را ديديم که او را نميشناختيم فکر کرديم که جاسوسي از جاسوسان منصور است ـ که در مدينه به منظور شناسائي شيعيان جعفر بن محمّد در ميان آنها نفوذ کرده بودند ـ ولي برخلاف اين احتمال، او ما را به خانه ابوالحسن موسي بن جعفر برد… هنوز در آنجا بوديم که فُضَيْل و ابوبصير وارد شده و سؤالاتي از ايشان نموده و بر امامت وي يقين حاصل کردند آنگاه مردم از هر سو دسته دسته ميآمدند، جز گروه عمّار ساباطي و نيز عدّه بسيار اندکي، که عبدالله بن جعفر را قبول داشتند.
و آنچه در روايت فوق جلب توجه ميکند اينکه شيعيان کساني نبودند که به هر شکل و بدون تحقيق، هر کسي را که داعيه وصايت و امامت داشته باشد، بپذيرند بلکه با طرح سؤالات خاصي علم او را ارزيابي کرده و در صورتي که به امامت وي از ناحيه علمي، يقين حاصل مينمودند او را به وصايت ميپذيرفتند، روايت فوق اين دقت و کنجکاوي را هم در مورد هشام و هم در مورد فُضيل و ابوبصير و همچنين تهديدهائي را که از سوي منصور متوجّه شيعيان امام صادق (ع) بود به خوبي نشان ميدهد.
اين نکته را که شيعيان، عبدالله بن جعفر را ـ که مشهور به عبدالله اَفْطَح بود و به همين سبب گروندگان به او را فَطَحِيّه ناميدهاند ـ بوسيله طرح بعضي از مسائل حلال و حرام در رابطه با نماز و زکات و … آزموده و علمي پيش وي نيافته و ازاو روي برتافتند، نوبختي نيز در فرق الشيعه آورده که در اين نقل و روايات ديگري اشاره بر گرايش عبدالله از نظر عقيدتي به مرجئه شده است.
نوبختي انشعاب شيعه را به شش فرقه پس از رحلت امام صادق (ع) بدين ترتيب بر ميشمارد.
*1ـ کساني که معتقد بر مهدويت خود امام صادق (ع) بودند.
*2ـ اسماعيليه خالصه که هنوز بر زنده بودن اسماعيل اصرار ميورزيدند.
*3ـ آنانکه به امامت محمّد فرزند اسماعيل اعتقاد داشتند.
*4ـ دستهاي که به امامت محمّد بن جعفر معروف به ديباج اعتقاد داشتند.
*5ـ کساني که امامت عبدالله افطح ـ که ذکرش گذشت ـ را قبول داشتند.
نوبختي در مقام تعليل اين مسئله چنين ميگويد: شيعيان به استناد حديث: اَلاِمامَة في الْاَكبَرِ مِنْ وُلْدِ الْاِمامِ(امامت از آن بزرگترين فرزند امام قبلي است) به سراغ او رفتند اما وقتي او از عهده جواب سؤالات آنها برنيامد او را رها کردند، او مينويسد:
در ابتدا بسياري از مشايخ شيعه به سراغ او رفتند، عبدالله حدود 70 روز پس از وفات امام صادق (ع) بدرود حيات گفت و هيچ فرزند پسري از خود باقي نگذاشت و پيروان او ناچار همگي از اعتقاد به امامت وي برگشته و به امامت موسي بن جعفر (ع) گرويدند اگر چه عدّهاي از آنان در همان دوران حيات عبدالله به سوي امام موسي کاظم (ع) بازگشته بودند.
*6ـ کساني که به امامت موسي بن جعفر (ع) اعتقاد داشتند.
از ميان شيعيان افرادي چون هِشام بن سالم، عبدالله بن ابي يَعفور، عمر بن زيد بَيّاع السابِري، محمّد بن نُعمان، مؤمن طاق، عُبيد بن زراره، جَميل بن دُرّاج، ابان بن تَغْلِب. و هشام بن حَکَم که از بزرگان آنان و اهل علم و نظر و از فقهاء شيعه به حساب ميآمدند به امامت موسي بن جعفر (ع) اعتقاد داشتند و تنها کساني که به امامت وي نگرويدند يکي عبدالله بن بُکَيْر بن اَعْيَن و ديگري عمّار بن موسي الساباطي بود.
مرحوم طَبَرسي در اَعْلام الَوري، انشعابات پيدا شده در ميان شيعيان امام صادق (ع) پس از آن حضرت را آورده و دلايل گرايش آنان را نيز ذکر کرده است.
برخوردهاي سياسي امام کاظم (ع)
دوراني که امام کاظم (ع) در آن زندگي ميکرد مصادف با اولين مرحله استبداد و ستمگري حکّام عباسي بود. آنها تا چندي پس از آنکه زمام حکومت را به نام علويان در دست گرفتند با مردم و بخصوص با علويان برخورد نسبتاً ملايمي داشتند اما به محض اينکه در حکومت استقرار يافته و پايههاي سلطه خود را مستحکم کردند و از طرف ديگر با بروز قيامهاي پراکندهاي به طرفداري از علويان که موجب نگراني آنان گرديد، بنا را بر ستمگري گذاشته و مخالفين خود را زير شديدترين فشارها قرار دادند. و حتّي نزديکترين دوستان خود همچون عبدالله بن علي را بخاطر تلاشهاي پنهانيش براي به سقوط کشاندن عباسيان ـ که انتظار جانشيني سفّاح را داشت ـ و ابومسلم خراساني را از بين بردند.
منصور عدّه زيادي از علويين را به شهادت رسانده و تعداد زيادي از آنان نيز در زندانهاي او در گذشتند.
اين اِعمال فشار از زمان امام صادق (ع) آغاز شد و تا زمان امام رضا (ع) که دوره خلافت مأمون بود به شدت هر چه تمامتر ادامه يافت، مردم در زمان مأمون اندکي احساس امنيت سياسي نمودند ولي ديري نپائيد که دستگاه خلافت بدرفتاري و اعمال فشار بر مردم را دوباره از سرگرفت، پس از آنکه امام باقر و صادق(عليهما السلام) زمينه گسترده اعتقادي را فراهم آورده بودند و انتظار ميرفت که چنين حرکت فرهنگي يک جنبش سياسي عظيمي را هدايت کند، تهديد و فشارهاي حکّام عباسي آغاز شد.
امام کاظم (ع) از يک طرف در برابر اين فشارها قرار گرفته و از طرف ديگر با مسئوليت عظيمي که حدّاقلِ آن هدايت شيعيان و حفظ آنان بود، روبرو شده بود، او اگر هيچ تلاشي جز اين نداشت که شيعيان را به درستي با يکديگر ارتباط داده و آنها را رهبري کند، خود بزرگترين خطر براي عباسيان بشمار ميآمد.
امام کاظم (ع) پس از شهادت پدرش در سال 148 ق تا 158 ق که منصور به هلاکت رسيد و تا سال 169ق که مهدي فرزند او حکومت ميکرد و نيز تا سال 170ق که هادي فرزند مهدي حکمراني مينمود و پس از آن هم مدتي، امامت شيعيان را بر عهده داشت که بالاخره در سال 183ق به شهادت رسيد.
همانگونه که گفتيم عصر امام کاظم (ع) دوران بسيار سختي براي شيعيان بود و در اين دوران حرکتهاي اعتراض آميز متعددي از ناحيه شيعيان و علويان نسبت به خلفاي عباسي صورت گرفته است که از مهمترين آنها قيام حسين بن علي، شهيد فَخ که در حکومت هادي و جنبش يحيي و ادريس فرزندان عبدالله که در زمان هارون رخ داد، ميباشد
کتب تاريخ و حديث برخوردهاي متعدد خلفاي عباسي با موسي بن جعفر (ع) را نقل کردهاند که عمدهترين آنها برخوردهاي هارون است در عين حال بايد توجه داشت که ائمه شيعه همگي بر لزوم رعايت تقيه پافشاري کرده و ميکوشيدند تا تشکّل شيعه و رهبري آنها را بطور پنهاني اداره نمايند، طبعاً اين وضع سبب ميشد تا تاريخ نتواند از حرکات سياسي آنها ارزشيابي دقيقي به عمل آورد، علاوه بر اين ، دليل قاطع بر چنين ارزشي هدايت جرياني است که پس از آن به صورت يکي از دو حرکت اصلي در جامعه مسلمين مطرح گرديد.
رهبري اين حرکت و ظرافتي که طبعاً در هدايت آن بکار برده شده نميتواند مورد بيتوجهي قرار گيرد، نمونههاي وارد در تاريخ و اجبار هارون در قتل امام کاظم (ع) عليرغم ظاهر فريبنده اين جنايت ـ که نشان ميدهد او از نظر سياسي نميخواسته چنين قتلي را بر عهده بگيرد و يا اساساً حضرتش را مقتول بداند ـ نشانه خطري است که او از ناحيه وجود امام ـ با اين اعتراف داشت چيزي عليه او به اثبات نرسيده ـ نسبت به خلافت خويش احساس ميکرده است، ما در اينجا برخوردهاي خلفاء را با امام کاظم (ع) نقل کرده و ميکوشيم تا اهميت نقش امام را در رابطه با مسائل سياسي نشان دهيم:
ابن شهر آشوب در کتاب خود در رابطه با برخورد منصور با امام کاظم(عليه السلام) چنين مينويسد:
منصور از امام خواست تا در عيد نوروز بجاي او در مجلسي نشسته و هدايايي را که آورده ميشد از طرف او بگيرد.
امام در پاسخ چنين گفت:
اِنّي قَدْ فَتَّشْتُ الْاَخبارَ عَنْ جَدّي رَسُولِ اللهِ(ص) فَلَمْ اَجِدْ لِهذَا الْعيدِ خَبَراً اِنَّهُ سُنَّهٌ لَلْفُرْسِ وَ مَحاهَا الْاِسلامُ وَ مَعاذاَللهِ اَنْ نُحْيي ما مَحاهُ الاسلامُ.
من اخباري را که از جدّم رسول خدا(ص) وارد شده بررسي کردم و خبري در رابطه با اين عيد پيدا نکردم اين عيد از سنن ايرانيان است که اسلام بر آن خط بطلان کشيده است به خدا پناه ميبرم از اينکه چيزي را که اسلام آن را از گردونه خارج کرده من دوباره آن را زنده کنم.
منصور در پاسخ گفت اين کار را «سياسةً للجند» و از نظر سياست نظامي انجام ميدهد و اين بخاطر آن بود که بسياري از لشکريان منصور از ايرانيها بودند و طبعاً به مناسبت اين عيد، هداياي زيادي به منصور اهداء ميکردند و از اين راه، وجوه زيادي به اموال او ـ که به بخل نيز شهرت داشت ـ افزوده ميشد پس از آن امام مجبور شد آن روز را از طرف منصور در آن مجلس نشسته و هداياي لشگريان را بگيرد، امّا پاسخ امام نمايانگر حقيقتي است که توجه بدان براي ما بسيار مفيد است.
بعد از آن در دوران ده ساله حکومت مهدي عباسي که امام مشغول تدريس و نقل حديث و احياناً تلاشهاي پشت پرده خويش بود تاريخ، برخوردهائي را ثبت کرده که بعضاً جالب و قابل توجهاند:
از جمله مهمترين آنها که مورّخيني امثال ابن اثير، خطيب بغدادي، و ابن خَلَّکان و نيز روات شيعه نقل کردهاند، بازداشت و زنداني کردن و سپس آزاد شدن امام در بغداد است، مهدي عباسي که احتمالاً بخششهاي امام او را به وحشت انداخته بود و احتمال ميداد که حضرت وجوهي جمعآوري کرده و آن را براي سازمان دادن و تقويت شيعيان خود مصرف ميکند، دستور بازداشت حضرت را به فرماندار خود در مدينه صادر کرد، او نيز امام را دستگير کرده روانه بغداد کرد، مهدي او را به زندان انداخت و لکن شب هنگام علي بن ابيطالب (ع) را در خواب ديد که به او ميفرمود:
فَهَلْ عَسَيتُمْ اِنْ تَوَلَيتُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِى اْلاَرْض وَ تَقَطَّعُوا اَرْحامَكُم؟
آيا اگر به حکومت رسيديد ميخواهيد در زمين فساد کنيد و پيوند خويشاونديتان را ببريد؟
او در همان لحظه از خواب بيدار شده و حاجب خود را که ربيع نام داشت صدا کرد و دستور داد امام کاظم (ع) را پيش او حاضر کند وقتي امام آمد او را در کنار خويش نشانده و گفت: اميرالمؤمنين (ع) را به خواب ديده که اين آيه را بر وي ميخواند، و سپس از او پرسيد:
اَفَتُؤَمِّنُني اَنْ لا تَخْرُجَ عَلَيَّ اَوْ عَلي اَحَدٍ مِنْ وُلْدي؟
آيا به من اطمينان ميدهي که بر عليه من و يا يکي از فرزندانم قيام نکني؟
امام فرمود:
وَ اللهِ ما فَعَلْتُ ذلِکَ و لا هُوَ مِنْ شَأْني.
بخدا قسم من چنين کاري نکردهام و اين کار اصولاً در شأن من نيست.
خليفه کوشيد تا با دادن سه هزار دينار و تصديق گفتههاي امام به گونهاي با او برخورد نمايد که او راضي به مدينه بازگردد و بيدرنگ آن حضرت را به مدينه باز گردانيد.
يک بار ديگر نظير چنين پيشآمدي براي آن حضرت در زمان هارون رخ داد که بعداً نقل خواهيم کرد.
رويدادهاي غيرعادي در مورد امام کاظم (ع) معمولاً بيشتر از ائمه ديگر جز اميرالمؤمنين (ع) نقل شده است، چنانکه حتي در منابع غير شيعي نيز شواهد زيادي براي اين گونه حوادث ميتوان پيدا کرد.
وقتي امام کاظم (ع) بر مهدي عباسي وارد شده و ديد که او رد مظالم ميکند، امام که او را در چنين حالي ديد پرسيد:
چرا آنچه را که از راه ستم از ما گرفته شده بر نميگرداني؟ مهدي پرسيد: آنچه ميگوئي چيست؟ امام ماجراي فدک را براي او چنين توصيف کرد:
فدک به دليل اينکه از جمله «ما لَمْ يُوجِفُ عَلَيْهِ خَيْلٌ وَ لا رِکابٌ» است ملک خالص پيامبر(ص) بود که آن را به دخترش فاطمه(س) بخشيد و پس از رحلت آن حضرت با اينکه ابوبکر طبق شهادت علي (ع) و حسنين و امّ اَيْمَن حاضر شده بود آن را به فاطمه (ع) برگرداند خليفه دوّم از اين کار جلوگيري کرد، مهدي گفت حدود آن را مشخص کن تا برگردانم و امام حدود فدک را مشخص کرد، خليفه گفت:
هذا کثير فانظُرُ فيه. (اين مقدار زياد است درباره آن فکري ميکنم)
طبيعي است که مهدي چنين کاري را انجام نميداد زيرا وجود چنين امکانات مالي در دست امام کاظم (ع) ميتوانست خطرات زيادي براي حکومت وي بوجود آمورد.
پس از مهدي، فرزندش موسي الهادي بر سر کار آمد ولي بيش از يک سال زنده نماند، در زمان او بود که حسين بن علي شهيد فَخّ، قيام کرده و کشته شد، وقتي سر او را براي هادي آوردند او اشعاري چند بر زبان آورده و در آن از طالبيها به قطع رحم و … ياد کرد، و سپس نگراني شديد خود را از موسي بن جعفر (ع) اظهار کرده و قسم ياد کرد که او را خواهد کشت.
وَاللهِ ما خَرَجَ حُسَينٌ اِلّا عَنْ اَمْرِهِ وَ لا اتَّبَعَ اِلّا حُجَّتَهُ لِاَنَّهُ صاحِبُ الْوَصِيةِ فى هذَا الْبَيتِ قَتَلَنِي اللهُ اِنْ اَبْقَيتُ عَلَيهِ.
به خدا قسم حسين(شهيد فخّ) به دستور او(امام کاظم) قيام کرده و تحت تأثير او قرار گرفته زيرا صاحب وصيت(پرنفوذ) در اين خانواده او است، خدا مرا بکشد اگر او را زنده بگذارم.
قاضي ابويوسف که در مجلس حاضر بود او را آرام کرد و گفت: نه موسي بن جعفر و نه هيچکدام از فرزندان اين خانواده اعتقاد به خروج عليه خلفاء را ندارند.
فعّاليت پنهاني امامان شيعه چنان در استتار انجام ميگرفت که مخالفين آنها حتي تصور آن را نميکردند که آنان قصد خروج برعليه خلفاء را داشته باشند، صرف نظر از اينکه آيا گفته هادي در رابطه با قيام حسين بن علي شهيد فَخّ به دستور امام درست بود يا نه، دفاع قاضي ابويوسف، نشانه اهميّت پنهان کاري امام کاظم (ع) است، حتي شيعيان زيدي نيز که خود جناح تندروي محسوب ميشدند تصور کردند که امام صادق (ع) اعتقاد به جهاد ندارد با اينکه امام صادق (ع) چنانکه قبلاً ذکر کرديم ادعاي آنها را صريحاً تکذيب فرموده و ميگفت:
وَ لکِنْ لا اَدَعُ عِلْمي اِلي جَهْلِهِمْ(من علمم را به جهل آنان وا نميگذارم).
در روايت فوق آمده زماني که امام از خطر دستگيري و شهادت خود به دست هادي عباسي آگاه شد و تهديدات او را شنيد در حق وي نفرين کرد و چندي بعد خبر مرگ او به مدينه رسيد.
اين در حالي بود که اطرافيان آن حضرت از او خواسته بودند تا پنهان شود.
امّا در مورد شهيد فخّ و قيام او، آنچه گفتني است اينکه قيام او را بايد در رديف همان قيامهاي زيدي بشمار آورد، اين قيامها گرچه اغلب از روي صداقت و خلوص نيّت صورت ميگرفت و بعضاً رهبران آنها اشخاصي عالم و فاضل و فداکار بودند، امّا به دلايل مختلف سياسي و عليرغم گستردگي و کثرتشان، کار اينها بيثمر بود، حدّاقل در منطقه عراق آنها هرگز موفقيتي به دست نياوردند، طبعاً براي شيعيانِ امامي، شرکت در اين قيامها بخصوص با توجه به اختلافات عميقي که به تدريج بين زيديه و آنها بوجود آمد، درست نبود، زيرا رهبري زيديها را کساني غير از امامان شيعه به عهده داشتند. اختلاف نظر ميان زيديها و شيعه احتمالاً از زمان خود زيد آغاز شده و در جريان نفس زکيه به اوج خود رسيد، چنانکه همکاري زيديها و شيعه را بسيار مشکل ساخت، زماني که شهيد فخّ قيام کرد، اکثريت علويان مدينه در آن قيام شرکت کردند، امّا موسي بن جعفر (ع) نه تنها در آن شرکت نکرد بلکه شکست و شهادت حتمي او را نيز به وي گوشزد فرمود. با اينکه شهيد فخّ گويا از ابتداء قصد شورش عليه خليفه را داشت، شدت فشارهاي وارده از طرف هادي بر علويان مدينه و سخت گيريهاي حاکم مدينه ـ که شخصي از خاندان خليفه دوّم بود ـ اين قيام را جلو انداخته و در ايّام حج که از طرف خليفه نيز جمعيتهائي به مکه فرستاده شده بود، بوقوع پيوست، قيام باعکس العمل نيروهاي خاصي مواجه شد که جز در آن ايّام نميتوانست به آساني به نفع خليفه وارد عمل شود، درگيري با شکست و شهادت اکثر ياران حسين بن علي و خود او پايان يافت و وقتي که سرهاي آنان را نزد موسي بن عيسي آوردند، عدّهاي از فرزندان علي بن ابيطالب (ع) حضور داشتند که از جمله موسي بن جعفر (ع) بود و موسي بن عيسي با اشاره به سر حسين بن علي از حضرت پرسيد: اين سر حسين بن علي است؟ امام پاسخ داد:
نَعَمْ اَِنَّا لِلهِ وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُون مَضي وَ اللهِ مُسْلِماً صالِحاً قَوّاماً آمِراً بِالْمَعْروفِ وَ ناهِياً عَنِ الْمُنْكَرِ وَ ما كانَ في اَهْلِ بَيتِهِ مِثْلُهُ.
آري انالله و انا اليه راجعون بخدا او در حالي که مسلمان صالحي بود و به عبادت پروردگارش قيام ميکرد و امر به معروف و نهي از منکر مينمود، عمر خود را به پايان برد، چنانکه در خانواده خود شخص بينظيري بود.
موسي بن عيسي در برابر اين جواب سکوت کرده و چيزي نگفت.
امام کاظم(عليه السلام) و هارون الرشيد
بخش مهمي از روايات تاريخي در رابطه با حيات امام کاظم(عليه السلام)، پيرامون سختگيريهاي هارون نسبت به آن حضرت وارد شده است، اين روايات را ما در سه قسمت بيان ميکنيم:
1ـ رواياتي که اشاره به برخورد بين امام و هارون داشته و در آن نکته و مطلب جالبي نيز وجود دارد.
2ـ حوادثي که مربوط به دستگيري و زنداني شدن آن بزرگوار ميشود.
3ـ روايات مربوط به شهادت آن حضرت.
قبل از همه، لازم به يادآوري است که هارون از سال 170 هـ . ق بر سر کار آمده و تا سال 193 هـ . ق، زمام قدرت را در دست داشت او در اين مدت درگيريهاي مختلفي با علويان داشته و در موارد متعددي به ايذاء و کشتار آنها اقدام کرده است که در اين مختصر مجال بيان تفصيلي آنها نيست، اخبار اين قتل و کشتارها را«ابوالفرج اصفهاني» در«مقاتل الطالبيين» و نيز برخي از آنها را«طبري» در کتاب خود آورده است، بطور کلي ميتوان گفت اِعمال فشارهاي رشيد نسبت به شيعيان قابل قياس با دورههاي پيشين نبوده و از لحاظ گستردگي و شدّت بايد با دورههاي نظير دوران متوکّل مقايسه شود، البته بعيد نيست که هارون در مواردي سهل گيريهائي هم نسبت به مخالفين خود بالاخص علويين از خود نشان داده باشد، ولي متأسفانه بدليل آنکه تاريخ دقيق برخوردهاي بين امام کاظم (ع) و هارون مشخص نيست، نميتوان آنها را در يک سير تاريخي منظم بيان کرد.
قسمت اوّل:
برخي از اين روايات دلالت دارد بر اينکه هارون در اوائل کار نسبت به امام چندان سختگيري نشان نميداده ولي به مرور زمان و بنا به دلايلي بتدريج حضرت را تحت فشار بيشتر و بيشتر قرار داده است، و در روايتي که عَيّاشي و شيخ مفيد آن را نقل کردهاند آمده:
كانَ مِمّا قالَ هارُونُ لِاَبى الْحَسَنِ مُوسي (ع) حينَ اُدْخِلَ عَلَيهِ: ما هذِهِِِِالّدارُ وَ دارُ مَنْ هِي قالَ لِشيعَتِنا فَتْرَةً وَ لِغَبْرِهِمْ فِتْنَةً: قالَ فَما بالُ صاحِبُ الدّارِ لا يأْخِذُها؟ قالَ اخِذَتْ مِنْهُ عامِرَةً وَلا يأْخُذُها اِلاّ مَعْمُورَةً فَقالَ اَينَ شِيعَتُكَ، فَقَرأَ اَبُوالحَسَنِ: «لَمْ يكُن الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ اَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكينَ مُنْفَكّينَ حَتّي تَأتِيهُمُ الْبَينَةُ» قال لَهُ: فَنَحْنُ كُفّارٌ؟ قالَ لا وَلكِنْ كَما قالَ اللهُ:«اَلَمْ تَر اِلَي الَّذينَ بَدَّلُوا نِعْمَةَ اللهِ كُفْراً وَ اَحَلَّوُا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ» فَغَضِبَ عِنْدَ ذلِكَ وَ غَلُظَ عَلَيهِ
موقعي که موسي بن جعفر (ع) را پيش هارون آوردند قسمتي از سخنان که به آن حضرت گفت چنين بود:
اين دنيا چيست؟ و براي چه کساني است؟ فرمود آن براي شيعيان ما مايه آرامش خاطر و براي ديگران مايه آزمايش است گفت: پس چرا صاحب آن، آن را در اختيار خود نميگيرد؟ جواب داد: در حالي که آباد بود از او گرفته شده و وقتي آباد شد صاحب آن، آن را در اختيار خود ميگيرد گفت: شيعيان شما کجايند؟ امام در جواب، اين آيه را قرائت کرد:«کفار اهل کتاب و مشرکين از کفر خود دست بردار نبودند تا آنکه برايشان دليلي روشن از جانب خدا آمد».
هارون گفت: پس بدين ترتيب ما کافريم؟! فرمود:… نه، ولي همچنانيد که خدا فرموده:«آيا نميبينيد کساني را که نعمت خدا را رها کرده و کفر را پيشه خود ساختند چگونه مردم خو را به هلاکت انداختند.»
در اين موقع هارون بخشم آمد و نسبت به آن حضرت با تندي رفتار کرد.
روايت ديگري که صدوق آورده حاکي از آن است که يکبار هارون کسي را دنبال موسي بن جعفر (ع) فرستاد و دستور داد فوراً حضرت را حاضر کنند، وقتي مأمور خليفه در مدينه به حضور آن حضرت رسيد و از ايشان خواست نزد خليفه حاضر شود، امام فرمود:
لَو لا اَنّى سَمِعت في خَبَرِ عَنْ جَدّي رَسُولِ اللهِ(ص) اَنَّ طاعَةَ السُّلْطانِ لِلتَّقِيةِ واجِبَةٌ اِذَا ماجِئْتُ.
اگر خبري از جدم نشنيده بودم که اطاعت از سلطان به جهت تقيه واجب است هرگز پيش او نميآمدم.
و وقتي نزد رشيد حاضر شد او غضب خود را پنهان کرد و به نوازش امام پرداخت و پرسيد: چرا به ديدار ما نميآئي؟ امام فرمود:
سَعَةٌ مَمْلَكَتِكَ و حُبَّكَ لِلدُّنْيا.
پهناوري کشورت و دنيا دوستي تو مانع از آن ميشود.
پس از آن رشيد هدايائي به آن حضرت داد و امام در رابطه با قبول هدايا فرمود:
وَ اللهِ لَولا اَنّي اَري اَنْ اَتَزَوَّجَ بِها مِن عُذّابِ بَني طالِبٍ لِئَلّا ينْقَطِعُ نَسْلُهُ اَبَداَ ما قَبِلْتُها.
بخدا قسم اگر من در فکر تزويج عذبهاي آل ابي طالب نبودم که تا نسل او براي هميشه قطع نشود، هرگز اين هدايا را نميپذيرفتم.
قسمت دوّم:
در مورد زنداني شدن امام، اخبار متعدد و مختلفي نقل شده است، آنچه از مجموع اين روايات استفاده ميشود اين است که امام کاظم (ع) دوبار بدست هارون به زندان افتاده است که مرتبه دوّم آن از سال 179ق، تا 183ق، يعني مدّت چهار سال بطول انجاميده و به شهادت آن حضرت منجر شده است، امّا مرتبه اوّل آن، اگر چه روايات تاريخي حاکي از آن است ولي به مدّت آن کوچکترين اشارهاي نشده است و دليل اينکه امام دو مرتبه بدست هارون زنداني شده است، غير از اشارات مورّخين نقلهائي است حاکي از آزادي امام از زندان اوّل هارون که آن را بسياري از رُوات اخبار، نقل کردهاند.
مسعودي مينويسد: عبدالله بن مالک خُزاعي، مسئولِ خانه رشيد و رئيس شرطه او ميگويد:
فرستاده هارون در وقتي که هيچگاه در چنان اوقاتي پيش من نميآمد، وارد شده و حتّي مجال پوشيدن لباس به من نداده و با آن حال مرا پيش هارون برد، وقتي وارد شدم سلام کرده و نشستم، سکوت همه جا را فراگرفته بود، حيرت عجيبي به من دست داده و هر آن بر نگراني من ميافزود، در اين هنگام هارون از من پرسيد عبدالله ميداني چرا تو را احضار کردهام؟ گفتم نه بخدا گفت: يک حبشي را در خواب ديدم که حربهاي بدست گرفته و به من ميگفت: اگر همين لحظه موسي بن جعفر را آزاد نکني با اين حربه سرت را از تن جدا ميکنم، اکنون برو و او را فوراً آزاد کرده و سي هزار درهم به وي بده و به او بگو که اگر ميخواهد همين جا بماند و هر نيازي که داشته باشد برآورده ميکنيم و اگر ميخواهد به مدينه بازگردد، وسائل حرکت او را آماده کن، با ناباوري سه بار پرسيدم: دستور ميدهيد موسي بن جعفر را آزاد کنم؟ هر مرتبه سخن خود را تکرار و بر آن تأکيد ورزيد، از پيش هارون بيرون آمده و وارد زندان شدم، وقتي موسي بن جعفر مرا ديد وحشت زده در برابر من بپا خواست، او خيال ميکرد که من مأمور شکنجه و اذيت او هستم، گفتم آرام باشيد من دستور دارم شما را همين لحظه آزاد کرده وسي هزار درهم در اختيارتان بگذارم، موسي بن جعفر پس از شنيدن حرفهاي من چنين گفت: اکنون جدّم رسول خدا را در خواب ديدم که ميفرمود: يا مُوسي حُبِسْتَ مَظْلُوماً(تو از راه ستم زنداني شدهاي) اين دعا را بخوان که همين امشب از زندان خلاص خواهي شد و سپس آن دعا را خواند.
نقل اين روايت در کتب تاريخي ديگر، نشانه شهرت آن در ميان مؤرّخين است، گرچه در اين نقلها تفاوتهائي در اسامي افراد و … وجود دارد.
مرحوم صدوق اين روايت را با تفصيل بيشتري نقل کرده است. اين حادثه نظير آن است که در زمان مهدي عباسي رخ داد و نقل آن توسط مصادر اهل سنّت، نشانه قبول آن حتي براي مورّخين اهل سنّت نيز هست، زيرا همانگونه که در جاي ديگر اشارت رفت، مردم بغداد اصولاً از اين خاطرات درباره امام کاظم (ع) زياد داشته و مدفن آن حضرت حتي براي آنان نيز مزار بوده و به عنوان باب الحوائج پيش آنان شهرت دارد.
در هر حال اين خبر حاکي از آن است که هارون در کنار خشونتي که نسبت به علويان داشته، نسبت به موسي بن جعفر نيز حساسيّت فراواني داشته است و تنها بکار بردن تقيه از طرف امام و يا خوابهاي تهديد آميز- از آن نمونه كه قبلاً گذشت – توانست امام را از شرّ هارون در امان بدارد، امّا بالاخره تهديدي که او از ناحيه امام براي حکومت خويش احساس ميکرد و کينه و حسدي که نسبت به آن حضرت داشت و همچنين موقعيتي که امام در ميان شيعيان به عنوان امام و رهبر آنها داشت و حسادت عدّهاي از علويان نسبت به شخصيّت او و افتراء و سخنچيني آنان در رابطه با آن حضرت پيش هارون الرشيد، او را به شدّت عمل عليه امام برانگيخت در اينجا نمونهاي از حوادثي را که منجر به زنداني شدن امام شد ميآوريم:
تأکيد خاص پيامبر بر اينکه حسنين(عليهما السلام) بايد فرزندان خاص آن حضرت تلقي شوند، موجب شد تا در ميان مسلمين، شکوه وعظمت خاصي براي اهل بيت بوجود آيد، امري که خود رسول خدا(ص) نيز طالب آن بوده و از اين طريق ميخواست موقعيت والائي براي آنها در جامعه مسلمين تهيه و تثبيت نمايد، روايات زيادي از جمله حديث ثقلين و حديث سفينه در اين زمينه از حضرت رسول(ص) در منابع مسلمين از شيعه و سني بطرق فراواني محفوظ مانده است.
اينکه حسنين (ع) فرزندان رسول خدا(ص) تلقي شوند ميتوانست علت توجه شايان مسلمين نسبت به آنها و انگيزه درک بهتر آنها شود، به همين دليل بود که مخالفان و دشمنان اهل بيت همواره درصدد انکار اين اصل برآمده و در طول تاريخ ـ با وجود آنکه اکثريت جامعه مسلمين از تسنّن و تشيّع آنها را به عنوان فرزندان رسول خدا(ص) پذيرفته بودند ـ حکّام کوشيدهاند تا در برابر آن موضعگيري کنند، معاويه از اينکه آنها به عنوان فرزندان رسول خدا شناخته شوند به سختي خشمگين بود و اصرار داشت که مردم آنان را فرزند علي (ع) بدانند، عمرو بن عاص نيز از اين مسئله نفرت داشت، حَجّاج نسبت به اين مسئله حساسيّت عجيبي از خود نشان ميداد، بطوري که وقتي به او خبر دادند يحيي بن يَعْمُر، حسن و حسين را فرزندان رسول الله ميداند او را از خراسان فراخوانده و زير فشار گذاشت تا دليلي از قرآن براي ادعاي خود بياورد، او نيز آيه 85 از سوره انعام را که به صراحت حضرت عيسي را از فرزندان ابراهيم (ع) معرفي ميکند براي او خوانده و چنين استدلال کرد:
در صورتي که قرآن عيسي را که جز از طريق مادر به ابراهيم پيوندي نداشته، فرزند آن حضرت ميداند، چگونه حسنين نميتوانند فرزندان رسول خدا شمرده شوند.
استاد جعفر مرتضي، شواهد بيشتري براي اين مطلب در کتاب گرانقدر خود حيات سياسي امام حسن (ع) ذکر کرده است.
اين مسئله در زمان هارون و در برخوردهاي او با اهل بيت پيامبر(ص) بويژه امام کاظم (ع) نيز مطرح بود و حدّاقل در يک برخورد، تکيه امام بر اين مطلب، يکي از علل زنداني شدن آن حضرت ميتوانست به حساب آيد، در نقلي آمده: هارون الرشيد از امام کاظم (ع) سؤال کرد چگونه شما ميگوئيد ما از ذرّيه رسول خدا هستيم در حالي که پيامبر فرزند ذکور نداشته و شما فرزندان دختر او هستيد؟
آن حضرت دو دليل براي او ذکر کرد:
1ـ آيه 85 از سوره انعام که عيسي را فرزند حضرت ابراهيم ميشمارد.
2ـ آيه مباهله که در جريان آن، حسنين مصداق خارجي«و ابناءنا» بودند.
اين مسئله براي عباسيان شکنندهتر بود زيرا آنها خود را بني اعمام رسول خدا دانسته و براي اثبات احق بودن خود به خلافت آن حضرت، از قاعده وراثت استفاده ميکردند، بنا به استدلال آنها، عباس عموي پيامبر(ص) پس از آن حضرت زنده بود و با وجود او، حقي براي فرزندان عموهاي ديگر او باقي نميماند، چنانکه مروان بن ابي حفصه، شعر خود را بر مبناي همين استدلال سروده است:
أَني يَکُونُ وَ لا يَکُونُ وَ لمْ يَکُن
لِبَنيِ الْبَناتِ وَراثَةُ الْاَعمامِ
چگونه ميشود و امکان ندارد و تا حالا اتفاق نيافتاده است که با وجود عموي کسي، فرزندان دختري وي از او ارث ببرند! و در ردّ اين شعر ابياتي منسوب به امام کاظم (ع) نقل شده است.
البته شيعه براي اثبات امامت، هرگز به وراثت توجهي نداشته و تنها بر نصوص وارده از رسول خدا در اين رابطه و نصوص وارده از امام سابق در رابطه با تعيين امام بعدي، استناد جسته است، اين بنيعباس بودند که براي انحصار امر خلافت در خانواده خود، بر وراثت تکيه داشتند و به همين سبب ميکوشيدند حسنين و فرزندان آنها را نه به عنوان فرزندان رسول خدا بلکه به عنوان فرزندان علي (ع) معرفي نمايند تا بدين وسيله علاوه بر نفي وراثت آنها، اهميّت و احترام فوق العاده آنان را نيز به عنوان ابناء رسول الله در جامعه در معرض ترديد قرار دهند، به يقين ميتوان گفت: نفوذ معنوي علويان در جوامع اهل سنت آن روز ايران، يمن، شام و … بيشتر بدليل تصريحات پيامبر بر عظمت اهل بيت خود و مطرح کردن حسنين (ع) به عنوان«اَبْناءنا» بوده است، بنا به نقل ابن اثير، هارون الرشيد در رمضان سال 179 هـ . ق بقصد عمره به مکه ميرفت که در سر راه خود به مدينه آمده و وارد روضه رسول خدا(ص) شد و براي جلب توجّه مردم به منظور اينکه رابطه نَسَبي خويش با رسول خدا را به رخ آنها بکشد پس از زيارت مرقد مطهر به پيامبر اين چنين سلام داد: اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا رَسُولَ اللهِ يَا بْنَ عَمِّ(سلام بر تو اي رسول خدا اي پسر عمو) در اين هنگام موسي بن جعفر (ع) که در آن مجلس حاضر بود پيش آمده و خطاب به رسول خدا(ص) گفت: اَلسَّلامُ عَليْکَ يا اَبَةِ(سلام بر تو اي پدر) به شنيدن اين سخن رنگ از رخسار هارون پريده و خطاب به امام کاظم (ع) گفت: هذا الْفَخْرُيا اَبَالْحَسَنِ جِدّاً(جداً مايه افتخار است يا ابوالحسن) و سپس دستور توقيف آن حضرت را صادر کرد.
يافعي نيز اين نقل را بطور مختصر آورده است.
هارون سپس رو به يحيي بن جعفر کرده و چنين گفت:
اُشْهِدُ اَنَّه اَبُوهُ حَقاً.
قبول دارم که رسول خدا حقاً پدر او است.
اين گفتار به منزله اعتراف بر عدم صحت خلافت خانوداده خود بود که براساس وراثت پيريزي شده بود و اعتراف به اينکه علويين از نسل فاطمه، فرزندان رسول خدا(ص) هستند.
زنداني شدن امام پس از آن نشان ميداد که اين يک حرکت سياسي عليه هارون تلقي شده است، اين قبيل برخوردهاي امام کاظم (ع) خطراتي را براي هارون دربرداشت.
قسمت سوّم:
توقيف و زنداني شدن امام دلايل ديگري نيز داشت از جمله اينکه شيعيان موظف بودند مطالب مربوط به امام و رهبري راکه به آنها گفته ميشود، مخفي نگاه داشته و اسرار رهبري افشاء نکنند، ولي گاهي اتفاق ميافتاد که مطالبي پيرامون امامت موسي بن جعفر (ع) و مفترض الطاعه بودن آن حضرت را افشاء ميکردند و اينکار اسباب دردسر براي امام و خود آنها فراهم ميآورد، اين مسئله در زمان امام صادق (ع) نيز که منصور حساسيّت خاصي ازخود نشان ميداد مطرح بود. همانطوري که قبلاً گفتيم با بکار بردن تقيه اين تصور عباسيان بوجود آمده بود که شيعيان و امام آنها حتي اگر داعيه امامت هم در سر داشته باشند، قصد خروج بر خليفه ندارند و لذا در مقام اندرز به علوياني که با رهبران زيدي هم رأي بودند ميگفتند مثل بنياعمام خود يعني موسي بن جعفر باشيد تا سالم بمانيد.
در حقيقت ائمه شيعه با وجود اعتقاد به انحصار امامت و رهبري در خود و اثبات بطلان نظام حاکم، قيام بر نظام حاکم را مجاز نميدانستند زيرا ثمري در آن نميديدند، اين وضعيتي بود که شيعيان در آن قرار داشتند، اما گاهي به سبب افشاي همين اعتقاد که امام کاظم (ع) را مفترض الطاعه ميدانند، گرفتاري براي آن حضرت فراهم ميآوردند بنا بر اين به جرأت ميتوان يکي از دلائل زنداني شدن امام کاظم را همين نوع اعتقادات دانست، زيرا اين عقايد براي بنيالعباس خطرات فراواني دربرداشت. در کتب روائي ما بابي تحت عنوان«باب تحريم اذاعة الحق مع الخوف به» گشوده شده که حاوي احاديث فراواني در اين رابطه ميباشد که از ائمه هدي بويژه امام صادق (ع) روايت شده است.
در رجال کشّي روايت نسبتاً طولاني از يونس بن عبدالرحمن نقل شده که ميتواند مثال جالبي براي بحث مورد نظر باشد او مينويسد:
يحيي بن خالد برمکي ابتدا نظر مساعدي نسبت به هشام داشت امّا وقتي هارون به جهت شنيدن برخي از کلمات هشام بن حکم به او علاقمند شد، يحيي کوشيد تا هارون را عليه او تحريک کند از جمله روزي در اين رابطه به هارون گفت:
هُوَ يزْعَمُ اَنَّ لِلهِ فِي اَرْضِهِ اِماماً غَيرَكَ مَفْروضَ الطّاعَةِ… وَ يزْعَمُ اَنَّه لَو اَمَرَهُ بِالْخُروُج لَخَرَج و اِنَّما نَري اَنَّه مِمَّنْ يرُي الْاِلْبادِ بِالْاَرضِ.
او فکر ميکند که خداوند امام ديگري جز تو در روي زمين دارد که طاعتش واجب است…. و اگر به او امر به قيام کند اطاعت ميکند، و افزود: ما البته او را از کساني ميدانستيم که قائل به خروج نيست.
پس از آن هارون از يحيي خواست تا مجلسي از متکلّمين بر پا سازد و هارون در پشت پرده بنشيند تا آنان در بحث آزاد باشند، مجلس بر پا شد و بحث شروع شده و بزودي به بن بست رسيد، يحيي گفت: آيا هشام بن حکم را به عنوان حَکَم قبول داريد؟ گفتند او مريض است و گرنه قبولش دارند، يحيي در پي هشام فرستاد، ابتداء بخاطر پرهيزي که از يحيي داشت نميخواست بيايد و لذا گفت با خدا عهد کردم پس از بهبودي به کوفه رفته و بطور کلي از بحث دوري گزيده و به عبادت خدا بپردازم و بالأخره بدنبال اصرار يحيي در مجلس حضور يافته و پس از اطلاع از مسئله مورد اختلاف، بعضي را تأييد و برخي ديگر را محکوم کرد و در پايان بحث يحيي از هشام خواست تا پيرامون فساد اين مطلب که انتخاب امام حق مردم است اظهار نظر کند، هشام با اکراه در اين باره سخن گفت، يحيي ازسليمان بن جَرير که کمي پيش از آن هشام قول او را رد کرده بود خواست که در اين باره از هِشام نظر خواهي کند بپردازد و او سؤال خود را در رابطه با اميرالمؤمنين شروع کرده و گفت: آيا او را مُفْتَرِضُ الطّاعه ميداند؟ هشام گفت: آري گفت: اگر او دستور خروج دهد خروج ميکني؟ گفت او چنين دستوري به من نميدهد… سخن که به اينجا رسيد هِشام گفت: اگر تو ميخواهي بگويم، اگر او دستور دهد خروج ميکنم، آري چنين است، هارون که در پسِ پرده نشسته بود از اين سخن برآشفت و … و دنبال امام کاظم (ع) فرستاده او را به زندان انداخت، يونس بن عبدالرحمان پس از ذکر اين خبر ميافزايد:
فَکانَ هذا سَبَبُ حَبْسِهِ مِنْ غَيْرِه مِنَ الْاَسْبابِ.
اين هم سببي براي زنداني شدن آن حضرت در کنار اسباب ديگر بود.
و پس از آن هِشام به کوفه رفته و در خانه ابن اشرف دار فاني را وداع گفت.
در روايت ديگري آمده: هِشام از طرف امام امر به سکوت شده بود ولي ديري نپائيد که سکوت را شکست و عبدالرحمان بن حجّاج يکي از ياران امام در اين رابطه او را مورد توبيخ قرار داده و گفت: چرا سکوت خود را شکستي… و سپس از قول امام به او گفت: آيا شرکت در خون مسلماني، تو را خوشحال ميکند؟ هِشام گفت: نه، عبدالرحمان گفت پس چرا چنين ميکني اگر ساکت شدي که هيچ و گرنه سر امام را به تيغ جلاد خواهي سپرد و در پايان روايت آمده:
فَما سَكَتَ حَتَّي كانَ مِنْ اَمْرِهِ ما كانَ صَلََّي اللهُ عَلَيه.
هِشام سکوت را مراعات نکرد تا آنچه نبايد بشود اتفاق افتاد.
روايت فوق به آنچه پيش از اين گفتيم دلالت آشکاري دارد و روايت ديگري نيز در همين زمينه نقل شده که احتمالاً همين روايت باشد، در اين روايت اضافه شده: هارون از پشت پرده بحث را زير نظر گرفته بود و حاضرين تصميم گرفته بودند که جز در رابطه با مسئله امامت با وي سخن نگويند هارون که در پس پرده عقيده صريح هِشام را ميشنود برآشفته و ميگويد:
مِثلُ هذا حَي وَ يبْقي لي مُلْكي ساعةً واحِدَةً؟ فَوَ اللهِ لِلسان هذا اَبْلَغُ في قُلُوبِ النّاسِ مِنْ مِأَةِ اَلْفِ سَيفٍ.
در صورتي که امثال چنين مردي زنده باشند آيا حکومت من براي يک ساعت هم باقي ميماند؟ بخدا که کاربرد زبان او از صد هزار شمشير بيشتر است.
هشام احساس خطر کرده و متواري شد و هارون چون او را نيافت برادران و ياران او را توقيف کرده و به زندان انداخت اما پس از چندي که خبر فوت هِشام به او رسيد آنها را آزاد ساخت.
همينطور صدوق در جاي ديگري از جمله عللِ به شهادت رسيدن امام کاظم (ع) را اين ميداند که هارون شنيد:
مِنْ قُولِ الشَّيعَةِ بِاِمَامَتِه وَ اخْتِلافِهِم فِي السِّرِّ اِلَيهِ بِاللَّيلِ وَ النَّهارِ خَشْيةً عَلي نَفْسِهِ وَ مُلْكِهِ.
از جمله علل شهادت آن حضرت، اطلاع هارون از اعتقاد شيعه به امامت آن حضرت و رفت و آمدشان شبانه روز بطور پنهاني پيش او بود، زيرا از آن حضرت برخود و کشورش ميترسيد.
سعايت برخي از نزديکان امام را نيز بايد کنار کينه شخصي يحيي بن خالد برمکي نسبت به آن حضرت، از جمله علل گرفتاري آن حضرت ذکر کرد.
شيخ مفيد و ابوالفرج اصفهاني در اين رابطه روايت مسندي نقل کردهاند که ذيلاً خلاصه آن را ميآوريم:
يحيي بن خالد برمکي از اينکه هارون فرزند خود را به منظور تربيت به جعفر بن محمّد بن اشعت که اعتقاد به امامت کاظم (ع) داشت، سپرده بود ناراحت بود به همين سبب نزد هارون از او بدگوئي ميکرد(ظاهراً به منظور گرفتن انتقام از او بود که به فکر توطئه چيني بر عليه امام کاظم (ع) افتاد) لذا درصدد پيدا کردن شخصي از خانواده امامت که عامل مناسبي براي دسيسه چينيهاي او باشد برميآيد و پس از پرس و جو علي بن اسماعيل بن جعفر الصادق را که مردي فقير بود پيدا ميکند و با کمک مالي به او، او را براي حضور در مجلس هارون، تشويق ميکند تا بوسيله او نقشههاي خود را عليه امام کاظم (ع) عملي سازد، زماني که علي بن اسماعيل با حضور در مجلس هارون موافقت ميکند، امام تلاش ميکند تا با کمک مالي و اداي دين، او را از اينکار منصرف کند امّا او نزد هارون ميرود و در حضور او بر عليه امام سخن ميگويد.
اين مطلب به عنوان دليل ديگري براي زنداني شدن امام (ع) نقل شده است.
شيخ صدوق اين روايت را به صورت دقيقتر و کاملتر آورده و پس از يادآوري ارتباط پنهاني جعفر بن محمّد بن اشعث با امام کاظم (ع) مينويسد:
پس از سعايت يحيي درباره جعفر، هارون او را خواست و به او گفت شنيدهام تو. خمس مال خود و حتي پولهائي را که اخيراً به تو دادهام براي موسي بن جعفر فرستادهاي، جعفر با آوردن پولها پيش هارون، توطئه خبرچينان را نقش بر آب کرده و هارون را از خود مطمئن ميسازد پس از آن بود که يحيي بن خالد به فکر علي بن اسماعيل افتاد.
در حقيقت آخرين باري که امام به زندان افتاد به همين دليل بود. شيخ مفيد پس از نقل روايت فوق ميافزايد: در همان سال(سال 179) هارون الرشيد به حج آمده و در مدينه دستور توقيف امام را صادر کرد.
قبل از آنکه اشاره به دستگيري امام کنيم لازم به يادآوري است که در برخي از منابع بجاي علي بن اسماعيل بن جعفر الصادق (ع)، محمّد بن اسماعيل ذکر شده است.
ابونصر بخاري مينويسد: محمّد بن اسماعيل همراه عمويش موسي کاظم (ع) بود او در نامهاي که به هارون نوشته بود چنين آورد:
ما عَلِمْتُ اَنَّ في الْاَرْضِ خَليفَتَيْنِ يُجْبي اِلَيْهِمَا الْخَراجُ.
تا کنون نشينده بودم که در روي زمين دو خليفه ممکن است باشد که اموال عمومي براي آن دو برده ميشود.
منظور او از اين سخن سعايت از امام کاظم (ع) بود که بلافاصله پس از آن، امام دستگير و زنداني شد و همين زندان تا شهادت آن حضرت به طول انجاميد.
اين نقل را ابن شهر آشوب نيز آورده است.
اين دو روايت که يکي درباره علي بن اسماعيل و ديگري درباره محمّد بن اسماعيل وارده شده است، از جهات مختلف شباهتهائي با هم دارند و وجود اين شباهتها اين فکر را در ذهن انسان تقويت ميکند که اصل آن دو يکي است.
معروف است هارون يک سال به حج ميرفت و سال ديگر به جنگ، از اين رو او در سال 179 ق که نوبت حج بود به مدينه وارد شده و در ميان کساني از اشراف مدينه که به استقبال او آمده بودند، امام کاظم (ع) نيز حضور داشت اما هارون که از فعاليتهاي پنهاني او اطلاع داشت وقتي در کنار ضريح رسول خدا(ص) قرار گرفت در حالي که همه مستقبلين از جمله امام کاظم (ع) حضور داشتند با اشاره به قبر پيغمبر چنين گفت:
يا رَسولَ اللهِ اِنَّي اَعْتَذِرُ اِلَيكَ مِنْ شَيءٍ اُريدُ اَنْ اَفْعَلَهُ اُريدُ اَنْ اَحْبِسَ مُوسي بنَ جَعْفَرٍ فَاِنَّهُ يريدُ التَّشْتيتَ بَينَ اُمَّتِكَ وَ سَفْكَ دِمائِها.
يا رسول الله من از آنچه ميخواهم انجام دهم عذر ميخواهم، ميخواهم موسي بن جعفر را دستگير کرده و به زندان بياندازم زيرا او ميخواهد ميان امت تو اختلاف انداخته و خون آنها را بريزد.
اين ظاهر سازي از هارون بدان جهت بود که مردم موسي بن جعفر (ع) را فرزند رسول خدا ميدانستند و اين عذر خواهي از رسول خدا در همين راستا صورت ميگرفت، در عين حال در برابر مردم که دليل چنين اقدامي به صورت سؤال برايشان مطرح بود، تفرقه افکني در ميان امت بهانهاي قانع کننده به نظر ميرسيد. نقل فوق نشان ميدهد که امام کاظم در مدينه شخص مورد توجه مردم بوده است و به همين جهت هارون با آن همه عظمت و قدرت سياسي مجبور است دست به چنين توجيهاتي بزند تا اقدامش از طرف مردم زير سؤال نرود. و آنگاه در همان مسجد دستور توقيف حضرت را صادر ميکند. و دو کاروان آماده کرده، يکي را به سمت کوفه و ديگري را به سمت بصره ميفرستد و امام را همراه يکي از اين دو کاروان روانه ميسازد اين کار به اين دليل انجام ميگيرد تا مردم ندانند امام در کجا زنداني ميشود.
ابوالفرج اصفهاني پس از نقل مطالب فوق مينويسد: رشيد امام کاظم (ع) را نزد حاکم بصره، عيسي بن جعفر بن منصور فرستاد و امام چندي در زندان او بسر برد اما عيسي بالأخره از اينکار خسته شده و به هارون نوشت تا او را تحويل شخص ديگري بدهد، در غير اين صورت او را آزاد خواهد کرد زيرا در تمام اين مدّت کوشيده تا حجتي عليه او پيدا کند ولي نيافته است.
جالب اينجا است که عيسي به نامه چنين ادامه ميدهد:
حَتّي اَنّي لَأَسْتَمِعُ عَلَيهِ اِذا دَعا لَعَلَّهُ يدْعُو عَلَي اَوْ عَلَيكَ فَما اَسْمَعُهُ يدْعُو اِلّا لِنَفْسِه يسْأَل الله الرَّحْمَةَ وَ الْمَغْفِرَة.
حتي من موقعي که او مشغول دعا است گوش ميدهم تا ببينم آيا براي من يا تو نفرين ميکند ولي چيزي جز دعا براي خودش نميشنوم او همواره از خدا براي خود طلب رحمت و مغفرت مينمايد.
اين نهايت زهد و پارسائي امام و در عين حال شدّت تقيّه و پنهانکاري حضرت را نشان ميدهد.
بالأخره امام را تحويل فضل بن ربيع دادند که مدتي طولاني نزد او زنداني بود و گويا از او خواستند آن حضرت را به قتل برساند اما او از اين کار سرباز زد. پس از آن، حضرت را تحويل فضل بن يحيي دادند و مدتي نيز در زندان او بسر برد. مطابق نقل مورّخين او احترام امام را رعايت مينمود چنانکه گزارش اين کار به هارون رسيد و به او خبر دادند که امام کاظم (ع) در آنجا در رفاه کامل بسر برده و از آزادي کافي برخوردار است در اين هنگام رشيد در رَقَّه بود. بمحض دريافت گزارش، از دست فضل چنان عصباني شد که در مجلس بطور علني دستور داد تا او را لعن و نفرين نمايند زيرا بر خليفه عصيان کرده است و بخاطر همين عمل صد ضربه شلاق نيز بر او زده شد پس از آن امام کاظم (ع) را تحويل زندانبان ديگري بنام سِندي بن شاهک دادند.
شهادت امام کاظم(عليه السلام)
يحيي بن خالد که از اين پيش آمد نگران شده بود نزد هارون رفته و با عذرخواهي از آنچه فضل بوجود آورده بود، خود خواسته هارون را که به شهادت رساندن امام بود، بدست سِندي بن شاهک انجام داد. و اينکه يحيي بن خالد عامل به شهادت رساندن امام بود در روايات چندي به آن تصريح شده است از جمله طبق نقل ابوالفرج و ديگران او به صورت ظاهر براي کار ديگري ولي در واقع براي به شهادت رساندن آن حضرت به بغداد رفته بود. و خود اين اقدام حاکي از آن است که او نميخواسته بطور آشکار مسئوليت چنين کاري را بر عهده بگيرد يادآوري ميشود که عناد او را در جريان هشام بن حکم با امام کاظم (ع) ديديم بنا بر اين آنچه در بعضي از روايات آمده مبني بر اينکه او در باطن به امام علاقه داشته در حاليکه هارون از آن اطلاع نداشت، صحيح به نظر نميرسد.
در روايتي از امام رضا (ع) آمده است که به حضرت عرض شد: آيا يحيي بن خالد پدرتان را مسموم کرد؟ امام اين گفته را تأييد فرمود. اين مطلب در روايات ديگري نيز مورد تأييد قرار گرفته است.
در مورد شهادت امام کاظم (ع) بر حسب گواهي اغلب مورخين ترديدي وجود ندارد اما از آنجا که شهادت امام مخفيانه صورت گرفته و حکّام بنيعباس فريبکارانه به مردم اعلام نمودهاند که آن حضرت به مرگ طبيعي از دنيا رفته، برخي از مورخين تحت تأثير قرار گرفته و در کتابهاي خود مرگ آن حضرت را مرگ طبيعي گزارش دادهاند اگر چه بعضيها نقل شهادت را نيز با عبارت«قيل» آوردهاند.
در رابطه با کيفيت شهادت امام سه روايت مختلف نقل شده است:
1ـ شهادت آن حضرت بوسيله مسموم کردن امام صورت گرفته که در روايتي از امام رضا (ع) نقل کرديم و نيز روايات ديگري که يحيي بن خالد را به قتل آن حضرت متهم ميکند اين معني را تأييد کرده است.
2ـ آن حضرت را در فرشي پيچانده و چنان فشار دادهاند که منجر به مرگ امام شده است.
3ـ روايت شاذّي است که مستوفي آن را چنين نقل کرده: شيعه گويند به فرمان هارون الرشيد سرب گداخته در حلق او ريختند.
البته روايتي که بيش از همه شهرت دارد مسموم ساختن امام است پس از شهادت امام، جسد مبارک آن حضرت را به دو دليل در معرض ديد خواص اهل بغداد و عموم مردم قرار دادند:
1ـ بنا به نوشته اربلي، سِندي بن شاهک، فقهاء و وجوه اهل بغداد را که ميثم بن عَدي نيز در ميان آنها ديده ميشد بر سر جسد مبارک امام آورد تا ببينند زخم و جراحت و يا آثار خفگي در آن وجود نداشته و آن حضرت به مرگ طبيعي از دنيا رفته است.
2ـ از آنجا که برخي از شيعيان معتقد به مهدويت آن حضرت بودند و يا احتمال داشت اعتقاد به مهدويت او پيدا کنند از اين رو جسد امام را روي پل بغداد بر زمين نهادند و يحيي بن خالد دستور داد تا فرياد بزنند: اين موسي بن جعفر است که رافضه معتقدند او نمرده است و مردم آمده و او را در حالي که از دنيا رفته بود نگاه کردند و پس از آن جنازه را در«باب التين» بغداد در مقبره قريشيها دفن کردند تاريخ شهادت امام بنا به نقل شيخ صدوق 25 رجب 183 هـ . ق ميباشد و شيخ مفيد 24 رجب را نقل کرده و مستوفي آن را در روز جمعه 14 صفر ميداند.
جنبههاي ديگر مبارزه و برخورد امام کاظم (ع) با دستگاه خلافت
غير از آنچه تا بحال مطرح گرديد ميتوان به نمونههاي ديگري از مبارزه امام و برخورد او با دستگاه حاکم عباسي اشاره کرد از جمله آنها نوعي مبارزه منفي است مبارزهاي که گرچه بصورت پياده کردن نقشههاي براندازي مطرح نميشود ولي بر عدم مشروعيّت نظام مهر تأکيد زده و ميکوشد تا اعتماد مردم را نسبت به آن سست کند، اصل در نوع مبارزه عدم همکاري است امري که خود بخود بر پايه عدم مشروعيّت استوار است شيوع و رسوخ چنين نگرشي نسبت به يک حکومت در ميان مردم خطر عمدهاي براي آن بشمار ميرود زيرا وقتي اعتقاد مردم نسبت به مشروعيّت يک نظام از ميان برود هر آن ممکن است به منظور براندازي آن بپا خاسته و يا از چنان اقداماتي حمايت کنند.
نمونه تاريخي که ميتوان براي اين مطلب ذکر کرد روايتي است که درباره صَفوان بن مهران جمّال آمده است او وقتي خدمت امام کاظم مشرف شد آن حضرت به او فرمودند:
يا صَفْوانُ کُلُّ شَئ مِنْکَ حَسَنٌ جَميلٌ ما خَلا شيئاً واحِداً.
همه کارهاي تو نيکو و زيبا است جز يک کار، او پرسيد آن چيست يا بن رسول الله؟ امام فرمود:
اِکراءُک جِمالَکَ مِن هذَا الرَّجُلِ يَعْني هارُونَ.
شترهايت را به هارون کرايه ميدهي.
صفوان گفت شترهايش را براي لهو و صيد و امثال آن کرايه نميدهد بلکه تنها براي مسافرت مکه اين کار را انجام ميدهد و حتي خودش هم مباشرت در آن نميکند بلکه ديگران را براي آن اجير ميکند.
امام فرمود: يا صفوانُ َايَقَعُ کِراءُکَ عَلَيهِم؟
آيا بنظر تو کرايه دادن شترانت به آنها صحيح است؟ صفوان گفت: آري، امام فرمود: اَتُحِبُّ بَقائُهُمْ حَتّي يَخْرُجَ کِراءُکَ؟
آيا دوست داري آنها تا انقضاء مدت کرايه و پس دادن شترانت زنده بمانند؟ صفوان گفت: آري، امام فرمود: فَمَنْ اَحَبَّ بَقائَهُم فَهُوَ مِنْهُمْ وَ مَنْ کانَ مِنْهُمْ کان وردَ النّار.
هرکس بخواهد آنها را زنده بمانند در صف آنان قرار ميگيرد و هرکس که از آنها باشد داخل جهنم ميشود.
پس از آن صفوان تمامي شتران خود را فروخت و وقتي هارون در اين رابطه از او پرسيد جواب داد: ديگر پير شدهام و غلامانم چنانکه بايد به اين کار نميرسند.
هارون گفت: ميدانم به اشاره چه کسي شترانت را فروختهاي موسي بن جعفر تو را به اين کار وا داشته، او گفت مرا با موسي بن جعفر چکار، هارون گفت:
دَعْ عَنْکَ هذا فَوَاللهِ لَولا حُسنُ صُحْبَتِکَ لَفَتَلْتُکَ.
اين حرفها را کنار بگذار بخدا اگر بخاطر صداقت تو نبود تو را ميکشتم.
هر اقدامي از سوي امام کاظم (ع) که طبعاً حاوي حکم عامي براي تمامي شيعيان ـ به جز کساني که به دستور خود وي با دستگاه خلافت در ارتباط بودند ـ بود در راستاي همان مبارزه منفي قابل طرح است.
جنبه ديگر برخورد امام کاظم (ع) با خلافت عباسي حرکتي بود که امام در رابطه با حفظ علي بن يَقطين در دربار عباسي صورت داده و ميکوشيد از طريق او شيعيان خود را از گرفتاري و دربدري نجات دهد. علي بن يقطين از آن جمله اصحاب امام کاظم (ع) بود که در دستگاه خلافت عباسي داراي نفوذ بودند او در عهد مهدي و هارون نفوذ فراواني داشت و از آن به نفع شيعيان بهرهگيري ميکرد.
وقتي او از امام خواست اجازه دهد تا خدمت در دستگاه خلافت را ترک گويد امام از دادن چنين اجازهاي خودداري کرده و فرموده:
لا تَفْعَلْ فِاِنَّ لَنابِکَ اُنْساًوَ لا خوانِکَ بِکَ عِزّاً وَ عَسي اَنْ يَجْبِرَ اللهُ بِکَ کَسْراً و يَکْسِر بِکَ نائِرَةَ الْمُخالِفينَ عَنْ اُوْلياءِ هِ يا عَلِي كَفّارَة اَعْمالِكُم اَلْاِحْسانُ اِلي اِخْوانِكُم.
اين کار را نکن که ما به تو در آنجا انس گرفتهايم و تو مايه برادرانت(شيعه) هستي و شايد خدا بوسيله تو شکستي از دوستانش را جبران نموده و توطئههاي مخالفين را درباره آنها بشکند يا علي کفّاره گناهان شما همانا نيکي به برادرانتان است.
در روايت ديگري آمده که امام در جواب او چنين فرمود:
لا لَکَ المَخْرُج مِنْ عَمَلِهِم وَ اتَّقِ اللهَ.
تو را چارهاي جز ادامه کارت نيست، از خدا بترس.
و در نقل ديگري آمده که وقتي امام به عراق آمد علي بن يقطين به او گفت: متأسّف است که او را در چنين وضعي ميبيند امام به او فرمود:
يا عِليُّ اِنَ لِلّهِ تَعالي اَوْلياءٌ مَعَ اَولِياءِ الظَّلَمةِ يدْفَعُ بِهِمْ عَنْ اَوْلياءِ هِ وَ اَنْتَ مِنْهُم يا عَلِي.
يا علي خدا را دوستاني در صفوف دوستان ستمکاران هست که بوسيله آنها از دوستانش دفع شرّ ميکند و تو از آنها هستي.
و در روايت ديگري:
اِنَ لِلهِ مَعَ كُلِّ طاغِيةٍ وَزيراً مِنْ اَوْلياءِ ه ِيدْفَعُ بِهِ عَنْهُم.
خدا را در کنار هر طغيانگري ياراني هست که بوسيله آنها بلاها را از دوستانش دفع ميکند.
تأکيد امام بر صحت و حتي لزوم کار علي بن يَقطين و نيز جملات فوق مخصوصاً جمله اخير نشان ميدهد که آن حضرت از وي در رابطه با دفاع از شيعيانش بهرهگيري ميکرده است. درباره علي بن يقطين خبرچينيهاي فراواني شد که با استفاده از تقيّه و راهنمائيهاي امام کاظم از مهلکه نجات يافت. ابن يقطين همچنين در حل پارهاي از مشکلات مذهبي که حکومت با آن درگير ميشد ميکوشيد تا از نظرات امام کاظم(ع) بهرهگيري کند.مبارزه با علماي خودفروخته و فاسدي که خود را در خدمت دربار عباسي قرار داده بودند نمونه ديگري از مبارزات امام کاظم(ع) است که در کلمات آن حضرت ديده ميشود وجود اين افراد در دستگاه خلافت، مشروعيّت آن را از نظر عوام تضمين ميکرد و لذا يک نوع مانع در برابر سقوط آن به حساب ميآمد به همين جهت چنين افرادي در دستگاه خلافت از محبوبيّت فراواني نيز برخوردار بودند.
در روايتي از آن حضرت آمده که رسول خدا(ص) فرمود:
اَلْفَقَهاءُ اُمَناءُ الرّسُل ما لَمْ يَدْخُلُوا فِي الدُّنْيا.
فقهاء تا هنگامي که خود را به دنيا نفروختهاند اُمناي پيامبرانند.
سؤال شد چگونه در دنيا داخل ميشوند؟ فرمود:
اِتّباعُ السُّلْطانِ فَاِذا فَعَلُوا ذلِكَ فَاحْذَرُوهُم عَلي اَدْيانِكُم.
يعني پيروي از حُکّام نمايند وقتي که چنين کردند از آنها براي حفظ دينتان دوري جوئيد.
نمونههاي چنين علمائي کساني بودند که هارون هنگام شهادت امام در رابطه با طبيعي قلمداد کردن رحلت آن حضرت بهرهگيري کرد و از وجهه آنها براي تحميق مردم استفاده کرد.
مباحث کلامي و مشکلات فکري و سياسي
از جمله مذاهب اسلامي که در اواخر قرن اول هجري پيدا شد و پس از آن هم سهم عمدهاي در درگيريهاي فکري جامعه اسلامي برعهده گرفت، مذهب اعتزال بود، اصل اساسي اين مذهب توجيه مسائل دين در سايه عقل بود، «واصل بن عطاء» و «عمرو بن عبيد» از جمله مهمترين رهبران آن بودند. توجيه مسائل ديني در پرتو عقل چيزي نبود که براي شيعيان قابل قبول نباشد اما نکته مهم اين بود که سپردن مقولههاي ديني بدست عقل، بطوري که در توجيه و تحليل عقلي اين مقولهها راه افراط سپرده شود، کاري نبود که نتايج مطلوبي به بار آورد از نمونههاي آن انواع و اقسام عقائدي است که بوسيله اين عقل گرايان در رابطه با توحيد مطرح شده است، گاهي صفات متضاد بر خدا نسبت داده و گاه برخي از صفاتي را که به تصريح قرآن، خدا متّصف به آنها است از او سلب کردهاند.
توجيهات عقلي آنها خطري براي جذب برخي از شيعيان بود، گرچه افرادي چون هِشام بن حَکَم خود به تنهائي از عهده آنان برميآمدند لذا ائمه شيعه در عين عنايت به عقل، حدّ مشخّصي براي کاربرد آن در مسائل ديني تعيين کرده بودند مسائلي از دين که تأمّل در آنها منجر به خبطهاي بزرگي ميشد، بخصوص در رابطه با صفات باريتعالي که ممکن بود مسئله به کفر و انکار و تعطيل نيز منجر شود در زمان امام موسي بن جعفر(ع) اينگونه تأويلات فراوان بود لذا آن حضرت در رابطه با صفات خدا و ابحاثي نظير آن، رهنمودهاي بسيار مهم و ارزندهاي دارند از آن جمله وقتي درباره صفات خدا از وي سؤال کردند فرمود:
لا تَجاوَزُوا عَمّا فِي الْقُرآنِ.
از آنچه در قرآن است پافراتر نگذاريد.
و در تعبير ديگري فرمود:
لا تَتَجاوَزْ فِي التَّوْحيدِ ما ذَكَرَهُ اللهُ تَعالي في كِتابِهِ فَتَهْلُك.
در رابطه با توحيد از آنچه خداي تبارک و تعالي در کتاب خود ذکر کرده پا فراتر نگذار که هلاک ميشوي.
و در روايت ديگري آمده:
انَّ اللهَ اَعْلي وَ اَجَلُّ وَ اَعْظَمُ مِنْ اَنْ يبْلَغَ كُنْهَ صِفَتِهِ فَصِفُوهُ بِما وَصَفَ بِهِ نَفْسَهْ وَ كُفُّوا عَمّا سِوي ذلِكَ.
خداوند بالاتر و بزرگتر از آن است که کسي بتواند به حقيقت صفت او برسد پس او را همانگونه که خودش توصيف فرموده بشناسيد و از غير آن دست برداريد.
و زماني که خود ميخواست صفات خدا را بشمارد تنها از مضامين قرآن بهره ميگرفت و پافراتر نمينهاد. و در مقابل اهل حديث که از مشبّهه بوده و با تشبّث به ظواهر آيات و روايات ميکوشيدند براي خدا صفات انساني و مادي بتراشند، نيز ايستاده و خدا را از هر نوع تشبيه و صفت مادّي مبرّا ميساخت.
وقتي به او گفته شد عدّهاي را عقيده بر آن است که خدا به سَماء الدّنيا(آسمان دنيا) نزول ميکند فرمود:
اِنَّ اللهَ لا ينْزِلُ وَ لا يحْتاجُ اِلي اَنْ ينْزِلَ اِنَّما مَنْظَرُهُ فِي الْقُربِ وَ الْبُعْدِ سَواءٌ.
خدا تنزّل نميکند و احتياجي بدان ندارد زيرا دور و نزديک بطور مساوي در منظر و معرض ديد او است.
کلمات دقيق و بسيار گرانبهائي پيرامون صفات خدا از موسي بن جعفر(ع) رسيده است.
نمونههاي ديگر رواياتي است در رابطه با مسائل اسلامي که از آن حضرت نقل شده است و هدف اين روايات معمولا ًتوضيح مواضع اعتقادي شيعه در برابر معتزله از يکطرف و اهل حديث از طرف ديگر ميباشد که يکي راه افراط و ديگري راه تفريط ميپيمايند.
در بحث جبر و اختيار استدلالهاي محکم و زيبائي از موسي بن جعفر(ع) نقل شده است. او در مقابل ابوحنيفه امام اعظم اهل سُنّت به اين استدلالها پرداخته و او را به زانو درآورد.
منبع: نورعلم ـ ش32، شهريور 1368