جمعه, 2 آذر , 1403 برابر با Friday, 22 November , 2024
جستجو

ماجراي ازدواج آن بزرگوار از جمله رخدادهايي بود که در زمان پدر اتفاق افتاد و آن گونه که از منابع بر مي‏آيد در اين زمينه چهار نظريه وجود دارد. 

نخست، مليکه دختر يشوعا فرزند قيصر روم: شيخ صدوق به سند خود از ابوالحسين بن محمد بن بحر شيباني نقل کرده که: «گفت: در سال 286 ه. ق وارد کربلا شدم و قبر [فرزند] غريب رسول خدا را زيارت نمودم و به بغداد باز گشتم و در هواي گرم و سوزان به مقبره‏ ي قريش رفتم. چون به بارگاه امام کاظم عليه‏ السلام رسيدم و نسيم تربت رحمت بار او را، که بوستان‏هاي آمرزش و غفران، آن را در ميان گرفته بود، فرو بردم و با اشک‏هاي پياپي و ناله‏ هاي دمادم بر او گريستم به گونه‏ اي که اشک مانع ديد من شده بود. هنگامي که آرام گرفتم، ديده گشودم و پيرمردي را ديدم با پشتي خميده و شانه‏ هايي کوژ که پيشاني و دستانش در اثر سجده، پينه بسته بود. آن پيرمرد به فرد ديگري که در سر قبر، کنار او بود مي‏ گفت: اي برادرزاده، عمويت به وسيله ‏ي اسرار علوم ارزشمندي که جز سلمان نداشت، و آن دو سيد آن را بدو سپردند، مقامي بس ارجمند يافته است. وفات عمويت نزديک است و روزهاي آخر عمر خويش را مي‏ گذراند و از اهل ولايت کسي را ندارد که اسرار خود را به وي بسپارد.  
من با خود گفتم: پيوسته رنج سفر بر خود هموار کرده و سوار بر شتر و استر براي کسب دانش از اين سو به آن سو مي‏ روم و اکنون از اين پيرمرد سخني مي‏ شنوم که دلالت بر علم فراوان و آثار عظيم و برجسته‏ اي دارد.  
گفتم: اي پيرمرد، آن دو سيد کيستند؟  
– آن دو ستاره‏اي که در سر من رأي (سامرا) رخ در نقاب خاک کشيده‏ اند.  
– به دوستي و جايگاه والاي امامت اين دو بزرگوار سوگند مي‏ خورم که در جست و جوي علم و دانش و آثارشان هستم و از عمق جان سوگندها مي‏خورم که راز و اسرار آنها را نگاه دارم.  
– اگر راست مي‏گويي آن آثار و نشانه‏ هايي را که از راويان اخبار آنان همراه داري، ارائه بده. چون کتب مرا بررسي کرد و روايات آنها را ملاحظه کرد، گفت راست گفتي. من بشر بن سليمان نخاس از سلاله‏ ي ابوايوب انصاري و از دوستان ابوالحسن و ابومحمد (امام هادي و عسکري عليهماالسلام) هستم و در سر من رأي همسايه‏ ي آنها بودم.  
– اکنون برادر ديني‏ات را به ذکر بخشي از کراماتي که از آن بزرگواران مشاهده کرده‏اي، گرامي بدار.  
– مولايم ابوالحسن، علي بن محمد عسکري احکام برده فروشي را به من آموخت و من جز با اجازه‏ ي آن حضرت تن به اين کار نمي‏ دادم و از موارد شبهه پرهيز مي‏ کردم، تا اين که آن مسائل را کاملاً فرا گرفتم و تفاوت ميان حلال و حرام را به خوبي آموختم. شبي در سر من رأي در خانه‏ ي خود بودم و پاسي از شب گذشته بود که در منزل به صدا در آمد. شتابان پشت در رفتم، ديدم کافور خادم، پيک مولايم امام هادي عليه‏ السلام است که مرا براي رسيدن به خدمت آن حضرت فرا مي‏ خواند. جامه پوشيدم و خدمت وي رسيدم و ملاحظه کردم از پشت پرده با پسرش ابومحمد و خواهرش حکيمه گفت و گو دارد. چون نشستم، فرمود: اي بشر، تو از فرزندان انصار هستي و دوستي امامان همواره نسلي پس از نسل ديگر در ميان شما وجود داشته و مورد اعتماد ما خانواده‏ ايد. من در نظر دارم تو را در ميان شيعيان به فضيلتي برتري بخشم و جا دارد که تو بر آن سبقت گيري و آن، رازي است که تو را از آن آگاه مي‏ کنم و تو را براي خريداري کنيزي مي‏ فرستم. آنگاه حضرت نامه‏ اي به خط و زبان رومي نگاشت و آن را مهر کرد و کيسه‏ اي زرد رنگ، که حاوي 220 دينار بود، بيرون آورد و فرمود: اين نامه و پول را گرفته و به بغداد برو و روز فلان [که حضرت آن را معين کردند] هنگام بر آمدن آفتاب کنار فرات حاضر شو. هنگامي که کشتي حامل اسيران و کنيزکان به ساحل رسيد، گروهي از گماشتگان امراي بني عباس و گروهي اندک از جوانان عرب (عراق) را مشاهده مي‏ کني که اسيران را در ميان گرفته‏ اند.  
تو در آن هنگام از مکاني دور مراقب اوضاع بوده و برده فروشي را به نام عمر بن يزيد نخاس، زير نظر داشته باش. زماني که او کنيزکان خويش را بر مشتريان عرضه مي‏ کند تو آن کنيزکي را که داراي اوصاف معين (که حضرت آن را برشمردند) است از او خريداري کن. آن کنيز دو جامه‏ ي پرنيان بر تن دارد و از باز کردن سر و روي و دست نهادن بر بدنش و نيز از نگاه‏هاي خريدارانه که از پس نقاب نازکي صورت مي‏ گيرد جلوگيري مي‏ کند. نخاس (برده فروش) او را کتک مي‏ زند و کنيزک به شيوه‏ ي روميان فرياد مي‏ زند، بدان که وي به زبان رومي مي‏ گويد: آه که حرمتم پاي‏مال و هتک شد.  
در اين هنگام يکي از خريداران مي‏ گويد: من اين کنيز را به سيصد درهم مي‏ خرم، چرا که پاک‏دامني‏ اش مرا راغب‏ تر کرده است. ولي کنيزک به زبان عربي به او مي‏ گويد: اگر تو به شکل و شمايل سليمان و صاحب پادشاهي وي نيز شوي و نزد من آيي، به تو تمايل نداشته و راغب تو نخواهم گشت. مال خود را تباه مکن.  
نخاس به آن کنيز مي‏ گويد: نمي‏ دانم با تو که به هيچ خريداري راضي نمي‏ شوي چه کنم؟ در صورتي که چاره‏ اي جز فروختن تو ندارم. کنيزک در پاسخ وي مي‏ گويد: چرا شتاب مي‏ کني؟ حتماً بايد مشتري مطابق ميل من پيدا شود تا من از جنبه‏ ي وفاداري و ديانت به وي اعتماد داشته باشم.  
سخن که به اين جا رسيد، تو نزد صاحب آن کنيز برو و بگو: من نامه‏ اي از يکي از اشراف و بزرگان آورده‏ ام که به زبان و خط فرنگي از روي محبت و مهرباني نوشته شده و کرم و سخاوت و وفاداري خود را در اين نامه توصيف کرده است. آن گاه اين نامه را به آن کنيز بده. چنانچه پس از خواندن نامه، به صاحب اين نامه راضي شد، من از ناحيه‏ ي آن شخص بزرگوار وکالت دارم اين کنيز را براي او خريداري نمايم.  
بشر بن سليمان مي‏ گويد: آنچه را مولايم امام هادي عليه‏ السلام درباره‏ ي آن کنيز فرموده بود انجام دادم. وقتي چشم آن کنيز به نامه‏ ي مبارک امام هادي عليه‏ السلام افتاد به شدت گريست. آن گاه به عمر بن يزيد گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگندهاي بزرگ خورد و گفت: چنانچه مرا به صاحب اين نامه نفروشي، خويشتن را هلاک خواهم کرد!  
بشر گفت: من پس از اين ماجرا درباره‏ ي بهاي آن کنيز با برده فروش به گفت و گو پرداختم تا اين که وي به همان مبلغي که مولايم امام هادي عليه‏ السلام در کيسه‏ ي زرد به من سپرده بود، راضي شد. برده فروش پول را از من ستاند و من کنيزک را درحالي که خندان و خوشحال بود، تحويل گرفتم و او را به حجره‏ اي که در بغداد گرفته بودم بردم. وي قرار و آرامش نداشت و نامه‏ ي امام عليه‏ السلام را از چاک گريبان بيرون آورده، آن را مي‏ بوسيد و بر چشمان و گونه‏ ي خود مي‏ نهاد و بر اندام خويش مي‏ کشيد.  
من با شگفتي به آن کنيزک گفتم: چگونه نامه‏ اي که صاحبش را نمي‏ شناسي مي‏ بوسي؟!  
وي در پاسخ گفت: تو به عظمت و بزرگواري فرزندان پيامبران پي نبرده‏اي. کاملاً به سخن  من توجه کن تا تو را از اوضاع و احوال خويشتن آگاه کنم:  
من مليکه دختر يشوعا فرزند قيصر روم هستم و مادرم از فرزندان حواريون است که به شمعون، وصي حضرت عيسي عليه‏ السلام نسبت دارد. اينک تو را در جريان موضوعي شگفت قرار مي‏ دهم. جدم قيصر بر آن شد تا مرا در سيزده سالگي به همسري پسر برادر خود در آورد. پس از اين تصميم، سيصد نفر از نوادگان حواريون عيسي و کشيشان و راهبان و نيز هفتصد تن از صاحب منصبان و چهار هزار تن از سران و بزرگان سپاه و سرکردگان قبايل را در قصر خود گرد آورد. آن گاه دستور داد تا تختي – که آن را در ايام پادشاهي خويش به انواع و اقسام جواهر آراسته بود – حاضر کنند. تخت را در منتهي اليه چهل پله نصب کردند و پسر برادرش بر فراز آن تخت قرار گرفت.  
در همين اثنا که صليب‏ها گرد او چيده شده و اسقف‏ها پيرامونش صف کشيدند و کشيشان انجيل‏ها را براي تلاوت بر سر دست گرفتند. ناگهان همه‏ ي چليپاها سرنگون گشته و بر زمين افتادند و پايه‏ هاي تخت شکست و تخت واژگون و برادرزاده‏ي پادشاه از تخت به زير افتاد و بيهوش شد. کشيشان که با اين منظره رو به رو شدند، رنگ باختند و اندامشان به لرزه در آمد. بزرگ آنان به جدم گفت: پادشاها، ما را از اين موضوع معاف دار؛ زيرا نحوست‏ هايي که از اين عقد و ازدواج بروز کرد، نشان مي‏ دهد که دين مسيح به زودي از ميان خواهد رفت؟!  
جدم اين موضوع را به فال بد گرفت، آنگاه به کشيش‏ ها گفت: اين تخت را براي دومين بار نصب کنيد و چليپاها را در جاي خود قرار دهيد و برادر اين (داماد) نگون بخت را به جاي وي بياوريد، که او را به همسري اين دختر در آورم. شايد يمن و شگون او باعث بر طرف شدن اين نحوست‏ ها گردد. زماني که دستور جدم را عملي ساختند، با همان منظره‏ ي نخست مواجه شدند. پس از اين ماجرا مردم پراکنده شدند و جدم اندوهگين وارد حرم سراي خود شد و پرده‏ ها فرو افتادند.  
در همان شب در خواب ديدم که: حضرت مسيح و شمعون و عده‏ اي از حواريون در قصر جدم گرد آمده و در همان جايي که جدم تختش را نصب کرده بود منبري نصب کردند که از عظمت و بلندي بر آسمان مفاخره مي‏ کرد. در اين حال، حضرت محمد صلي الله عليه و آله با گروهي از جوانان و تعدادي از فرزندانش بر آنها وارد شدند. حضرت مسيح به استقبال وي رفت و يکديگر را در آغوش کشيدند. پيامبر اسلام به حضرت مسيح عليه‏ السلام فرمود: اي روح‏ الله، ما آمده‏ ايم تا مليکه فرزند وصي تو شمعون را براي اين فرزندم خواستگاري نماييم و با دست مبارکش به امام عسکري صاحب اين نامه اشاره فرمود.  
پس از آن حضرت مسيح رو به شمعون کرد و گفت: افتخار دو جهان نصيبت شده. جا دارد که با خاندان محمد صلي الله عليه و آله وصلت نمايي. شمعون در پاسخ گفت: چنين خواهم کرد. آن گاه پيامبر اسلام بر فراز منبر رفت و خطبه‏ اي خواند و مرا به ازدواج امام حسن عسکري درآورد و حضرت مسيح و فرزندان رسول اکرم صلي الله عليه و آله و حواريون، گواه بر آن عقد بودند.  
از خواب که بيدار شدم از بيم اين که مبادا کشته شوم آن خواب را براي پدر و جدم نقل نکردم و اين راز را در دل پنهان مي‏ کردم. آتش محبت امام عسکري در کانون سينه‏ ام فروزان گشت تا آن جا که از خوردن و آشاميدن باز ماندم. هر روز افسرده‏ تر و لاغرتر مي‏شدم تا جايي که بيماري، مرا در بند خود گرفتار کرده بود. جدم همه‏ ي طبيبان روم را بر بالين من آورد، ولي همگي از درمان من درمانده بودند. چون جدم از معالجه‏ ي من مأيوس گشت روزي به من گفت: نور چشم عزيزم. آيا در دل آرزوي دنيوي نداري تا آن را بر آورم؟  
گفتم: جد عزيز، من درهاي معالجه و مداوا را به روي خود بسته مي‏ بينم. اگر آن آزار و اذيت‏ هايي را که در زندان‏ هايت در مورد اسيران مسلمان روا مي‏ دارند بر طرف سازي و غل و زنجير از آنها برداري و دستور آزادي آنان را صادر کني اميد است که حضرت مسيح و مادرش مرا شفا دهند.  
زماني که جدم خواسته‏ ي مرا عملي ساخت، من اندکي اظهار بهبودي کردم و مختصري غذا ميل کردم. جدم بسيار خوشحال شد و به اکرام و احترام اسيران پرداخت.  
چهار شب بعد در خواب ديدم حضرت فاطمه‏ ي زهرا – سلام الله عليها – به همراه حضرت مريم دختر عمران و هزار خدمت گزار (حوريان) بهشتي به ديدن من آمدند. حضرت مريم به من فرمود: اين بانوي با عظمت، حضرت زهراي اطهر و مادر گرامي شوهرت امام حسن عسکري است. من دست به دامان فاطمه‏ ي اطهر شدم و پس از اين که گريستم به آن حضرت عرض کردم: فرزندت حسن عسکري به من جفا نموده و از ديدنم خودداري مي‏ کند.  
فاطمه‏ ي زهرا – سلام الله عليها – در پاسخ فرمود: چگونه فرزندم به ديدنت بيايد در صورتي که تو براي خدا شريک قائل بوده و پيرو آيين ترسايان هستي و خواهرم حضرت مريم از دين و آيين تو بيزاري مي‏ جويد. حال اگر مايل باشي خدا و حضرت مسيح و حضرت مريم از تو راضي باشند و امام حسن عسکري به ديدن تو بيايد، بايد بگويي: أشهد أن لا إله إلا الله و أن – أبي – محمداً رسول الله. وقتي من اين کلمات را بر زبان آوردم سرور زنان جهان مرا در آغوش گرفت و من شادمان گشتم. آنگاه به من فرمود: اکنون در انتظار فرزندم باش که من وي را به سوي تو خواهم فرستاد.  
زماني که از خواب بيدار شدم با خود مي‏ گفتم: ديدار با ابومحمد چقدر مسرت بخش است. شب بعد امام عسکري را در خواب ديدم که نزدم آمد و گويي بدو مي‏ گفتم: اي محبوب دل من، پس از آن که دلم را اسير محبت خويش ساختي چرا مرا از ديدار خود محروم نمودي؟  
حضرت فرمود: من بدان سبب که تو مشرک بودي نزدت نمي‏ آمدم. اکنون که مسلمان شده‏ اي هر شب نزد تو خواهم آمد تا اين که خداي توانا من و تو را به حسب ظاهر به يکديگر برساند. از آن زمان تا کنون پيوسته به ديدار من مي‏ آيد.  
بشر مي‏ گويد: به او گفتم: چگونه ميان اسيران جا مي‏ گرفتي؟  
گفت: امام عسکري يکي از شب‏ ها به من فرمود: جدت در فلان روز سپاهي به جنگ مسلمانان گسيل مي‏ دارد و خود او نيز در پي آنان مي‏ رود و تو به طور ناشناس و در پوشش کنيزان، به ايشان بپيوند و با شماري از ايشان از راهي (که حضرت بيان کردند) بگذر و من چنين کردم. پيش قراولان سپاه اسلام با ما رو به رو شده و ما را اسير کردند و پايان کار من همان بود که تو ديدي و تا کنون غير از تو کسي نمي‏ داند که من دختر پادشاه روم هستم و تنها تو را در جريان امر قرار دادم. در تقسيم اسيران، من سهم پيرمردي شدم. وي نام مرا پرسيد، گفتم: نامم نرجس است. او گفت: اين نام کنيزکان است.  
بشر مي‏ گويد: به آن کنيزک گفتم: چقدر شگفت‏ آور است که تو از مردم روم هستي، ولي زبان عربي مي‏ داني!  
«او گفت: از آن جا که جدم به من علاقه‏ مند بود و دوست داشت مرا خوب تربيت کند (و با تمام فنون آشنا سازد) لذا زن مترجمي که زبان عربي را خوب مي‏ دانست تعيين کرد و او هر صبح و شام مي‏ آمد و زبان عربي را به من مي‏ آموخت تا اين که اين زبان را به خوبي فراگرفتم.  
بشر مي‏ گويد: من آن بانوي گرامي را به سر من رأي بردم و به امام هادي عليه‏ السلام سپردم، حضرت رو به آن بانو کرد و فرمود: [ديدي] خداي توانا چگونه عزت دين مقدس اسلام و ذلت دين نصارا و شرف بزرگواري اهل‏ بيت پيامبر صلي الله عليه و آله را به تو نشان داد؟  
عرض کرد: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله موضوعي را که شما بهتر از من مي‏ دانيد چگونه توضيح دهم. امام هادي عليه‏ السلام فرمود: مي‏ خواهم تو را به يکي از دو موضوع خوشحال و مسرور نمايم. آيا هديه‏ اي به مبلغ ده هزار اشرفي بيشتر تو را خرسند مي‏ سازد يا تو را به افتخاري جاوداني مژده دهم؟  
– مرا مژده به افتخاري جاوداني بده.  
– مژده باد تو را به فرزندي که سراسر گيتي را تسخير مي‏ کند و زمين را همان گونه که از ظلم و ستم پر شده به زيور عدل و داد مي‏ آرايد.  
– چنين فرزندي از چه کسي نصيب من خواهد شد.  
– از همان کسي که پيامبر اسلام تو را در فلان شب و فلان سال رومي براي او خواستگاري نمود.  
– آيا از مسيح و وصي او؟  
– مسيح و وصي او تو را به ازدواج چه کسي در آوردند؟  
– به ازدواج پسرت امام عسکري.  
– فرزند مرا مي‏ شناسي؟  
– از آن شبي که من به دست بهترين زنان جهان، يعني مادرش زهرا عليه االسلام مسلمان شدم، وي هر شب به ديدارم آمده است.  
سپس امام هادي عليه‏ السلام به کافور، خادم خويش دستور داد: خواهرم حکيمه را نزدم حاضر نما. وقتي حکيمه وارد شد، حضرت هادي عليه‏ السلام بدو فرمود: اين همان کنيزي است که مي‏ گفتم. 
حکيمه، آن بانوي سعادتمند را در بر گرفت و از ديدن او بسيار خرسند گرديد. امام هادي عليه‏ السلام به حکيمه فرمان داد اين بانو را به منزل ببرد و واجبات و مستحبات (احکام دين) را به او آموزش دهد که وي همسر امام حسن عسکري و مادر حضرت قائم عليه‏ السلام است»1
آنچه بيان شد تمام ماجرايي بود که شيخ صدوق و طبري و شيخ طوسي درباره‏ ي نام و نسب همسر امام عسکري عليه‏ السلام روايت کرده‏ اند. با ملاحظه‏ ي اين سرگذشت، چند امر روشن مي ‏شود:  
1) نام آن بانو مليکه و نام پدرش يشوعا فرزند قيصر روم بوده است.  
2) شبي امام هادي عليه‏ السلام و پسرش امام عسکري و خواهرش حکيمه با هم درباره‏ي ازدواج امام عسکري به مشورت پرداخته و سپس براي انجام اين کار کسي را نزد بشر بن سليمان نخاس فرستادند.  
3) آن بانو به سن رشد رسيده بوده بلکه سن او بيش از سيزده سال بوده است.  
4) وي بانويي آگاه و اديب و به زبان عربي آشنا بوده است.  
5) آن بانو هنگام اسارت، مسلمان بوده است.  
6) امام هادي عليه‏ السلام وي را به حکيمه سپرد تا واجبات و مستحبات را بدو بياموزد.  
اما تاريخ، رخدادهايي را که پس از اين ماجرا و اين که همسر امام عسکري عليه‏ السلام چند روز در منزل حکيمه به سر برده و امام عسکري چه زماني براي ديدار آن بانو وارد خانه‏ ي حکيمه شده و چه زماني وي را به همسري برگزيده بيان نکرده است.  
دوم، نرجس کنيز حکيمه: در مقابل نظريه ‏ي شيخ صدوق که گذشت، نظريه‏ ي ديگري ارائه شده که محمد بن عبدالله مطهري مي‏ گويد: «پس از رحلت امام حسن عسکري عليه‏ السلام خدمت حکيمه دختر امام جواد رفتم تا از او درباره‏ي حضرت حجت و اختلاف و سرگرداني که مردم را فراگرفته بود، پرسش نمايم. به من اجازه‏ي نشستن داد و فرمود: اي محمد، به راستي که خداوند – تبارک و تعالي – زمين را از حجتي گويا (آشکار) يا خاموش (نهان)، خالي نخواهد گذاشت و امامت را پس از حسن و حسين عليهماالسلام در دو برادر قرار نداده و اين افتخار را تنها نصيب حسن و حسين کرده است تا با اين فضيلت، نظير و مانندي نداشته باشند. فرزندان امام حسين عليه‏ السلام را به وسيله‏ ي امامت، بر فرزندان امام حسن عليه‏ السلام برتري داد، همان گونه که فرزندان هارون را به فضيلت نبوت، بر فرزندان موسي برتري داده است، هر چند خود موسي حجت بر هارون بود، ولي فضيلت نبوت، تا قيامت در فرزندان هارون وجود خواهد داشت. پس به ناچار بايد امت، به سرگرداني و امتحاني دچار شوند تا باطل گرايان از مخلصان جدا گردند و مردم بر خداوند حجتي نداشته باشند و اکنون بعد از وفات امام حسن عسکري عليه‏ السلام دوره‏ ي حيرت رسيده است.  
عرض کردم: بانوي من، آيا  امام حسن عسکري عليه‏ السلام فرزند پسر داشت؟  
وي تبسمي کرد و فرمود: اگر امام حسن پسر نمي‏ داشت امام بعد از او چه کسي خواهد بود با آن که من به تو خبر دادم که پس از حسن و حسين عليهماالسلام دو برادر به امامت نمي‏ رسند.  عرض کردم: بانوي من، ولادت و غيبت مولايم را براي من باز گو؟  
فرمود: آري، من کنيزي داشتم به نام نرجس. برادرزاده‏ ام به ديدن من آمد و خيره به او نگريست. گفتم: سرور من، شايد او را دوست داري؟  
گفت: خير، عمه جان، ولي از [ديدن] او در شگفت شدم.  
گفتم: براي چه؟  
فرمود: به زودي پسري از او به وجود مي‏ آيد که نزد خدا گرامي خواهد بود و خداوند به وسيله‏ ي او زمين را پر از عدل و داد مي‏ گرداند، هم چنان که پر از جور و ظلم شده باشد.  
بدو گفتم: او ا خدمت شما بفرستم؟  
فرمود: از پدرم در اين باره کسب اجازه کن.  
حکيمه گفت: جامه پوشيدم و خدمت امام هادي عليه‏ السلام رسيدم و عرض سلام کردم و نشستم. حضرت آغاز سخن کرد و فرمود: اي حکيمه، نرجس را نزد پسرم ابومحمد بفرست!  
عرض کردم: سرورم براي همين کار خدمت رسيدم که در اين موضوع از شما کسب اجازه نمايم.  
فرمود: اي مبارکه، خداي – تبارک و تعالي – دوست داشته که تو را در پاداش اين کار شريک گرداند و بهره‏ اي از نيکي و خير به تو عطا فرمايد.  
حکيمه گفت: بي‏ درنگ به خانه باز گشتم و نرجس را آراستم و به ابومحمد (امام عسکري) عليه‏ السلام بخشيدم و حجله‏ ي آنها را در منزل خودم قرار دادم. چند روزي نزد من بود و سپس نزد پدر بزرگوارش رفت و من نرجس را با او فرستادم»2
اين روايت حاکي از اين است که همسر امام عسکري و مادر حضرت قائم عليهماالسلام کنيز حکيمه بوده است و دليل آن هم سخن حکيمه است که گفت: «من کنيزکي داشتم» و نگفت نزد من کنيزکي بوده است.  
مطلب ديگري که از اين روايت بر مي‏آيد اين است که حکيمه پس از آن که درباره‏ ي کنيزک و امام عسکري کسب اجازه کرد و امام هادي عليه‏ السلام اجازه داد، گفت: بي‏ درنگ به خانه بازگشتم و نرجس را آرايش کرده و به ابومحمد عليه‏ السلام بخشيدم. معناي هبه اين است که کنيز ملک حکيمه بوده و او آن را به پسر برادرش امام حسن عسکري عليه‏ السلام هديه کرده است.  
سوم، کنيزي تولد يافته در خانه ‏ي حکيمه: صاحب کتاب عيون المعجزات مي‏گويد: «در کتب فراوان، روايات زياد و صحيحي را خواندم که حکيمه دختر ابوجعفر محمد بن علي (امام جواد) عليه ‏السلام کنيزکي داشت به نام نرجس که در خانه ‏اش متولد شده بود و تحت تربيت او قرار داشت. هنگامي که به سن رشد رسيد، ابومحمد عليه ‏السلام وارد خانه ‏ي وي شد و بدان کنيزک نگريست، عمه ‏اش حکيمه بدو گفت: سرورم، مي‏ بينم بدين کنيزک مي‏ نگري.  
حضرت فرمود: من از شگفتي و تعجب بدو مي‏ نگرم؛ زيرا فرزندي از او به وجود مي‏ آيد  
که نزد خداوند گرامي خواهد بود. آن گاه از عمه‏اش خواست تا در زمينه‏ ي بخشيدن کنيز به او، از پدرش امام هادي کسب اجازه نمايد. حکيمه اين کار را کرد و امام هادي به وي دستور داد تا آن کنيز را به امام عسکري عطا کند»3
چهارم، مريم علويه دختر زيد: مريم دختر زيد و خواهر حسن و محمد فرزندان زيد حسيني از داعيان (مبلغان) طبرستان4(مازندران) بوده است. مستند اين نظريه، کتاب هداية الکبري حضيني و دروس شهيد اول – که آن را با تعبير «قيل» آورده – است. شهيد مي‏ گويد: «و گفته شده: همسر امام عسکري عليه‏ السلام نرجس و نيز گفته‏ اند مريم علويه دختر زيد بوده است»5
ملاحظه مي‏ کنيم که در موضوع همسر امام عسکري و مادر حضرت قائم عليه‏ السلام، سه محور مورد بحث بوده است: يک محور تقريباً مورد اتفاق مورخان و يکي مورد اختلاف و آخرين محور آن براي ما مبهم و نامعلوم است.  
محور مورد اتفاق
1. همسر امام عسکري و مادر حضرت قائم عليه‏السلام کنيز بوده است.  
2. آن کنيز در خانه‏ي حکيمه دختر امام جواد عليه‏السلام به سر مي‏برده است.  
3. حکيمه بود که در ازدواج امام عسکري عليه‏السلام با اين کنيزک، با برادر خود امام هادي عليه‏السلام گفت و گو نمود.  
اما آنچه محل اختلاف است اين که آيا اين کنيز همان کنيزي است که بشر بن سليمان به دستور امام هادي عليه‏السلام آن را خريداري کرد و يا کنيز حکيمه بوده و او آن را به امام عسکري عليه‏السلام هديه کرد و يا کنيزک در خانه‏ي حکيمه تولد يافته بود؟ و آيا اين ازدواج نتيجه‏ي درخواست حکيمه از امام حسن عسکري عليه‏السلام بود که درباره‏ي آن با برادرش گفت و گو کرد يا به فرمان امام عسکري عليه‏السلام انجام شده بود؟ و آيا اين کنيز دختر يشوعا بوده و يا در خانه‏ي حکيمه متولد شده يا دختر زيد علوي بوده است؟ و آيا نام وي مليکه، نرجس، صقيل، حکيمه يا ريحانه بوده و يا نام ديگري داشته است؟  
آنچه از اين قضيه مبهم بوده و برايمان روشن نيست يا بيان گشته ولي به ما نرسيده است يا در منابعي آمده، ولي بدان دست نيافته‏ ايم، موضوع ازدواج حضرت است که در چه سالي واقع شده و آيا فرزندي غير از حضرت حجت عليه‏ السلام براي امام عسکري عليه ‏السلام متولد شده يا خير؟
برگرفته از: با خورشید سامرا، محمد جواد طبسی

 

پی نوشت مطالب

1. صدوق، کمال الدین، ص 417؛ مسعودی، دلائل الامامه، ص 263؛ طوسی، الغیبه، ص 124.

2. صدوق، کمال الدین، ج 2، ص 426.

3. عیون المعجزات، ص 138.

4.  حسین بن حمدان، هدایه الکبری، ص 328.

5. شهید اول، دروس، ص 155؛ بحار، مجلسی، ج 51، ص 28.{jcomments on}

لینک کوتاه مطلب: https://tarikhi.com/?p=17069

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب