سه شنبه, 4 دی , 1403 برابر با Tuesday, 24 December , 2024
جستجو

در آستانه سالروز ولادت رسول اکرم (ص) خواستم هدیه ای تقدیم ملت عزیز و بزرگوار ایران کنم، ملتی که شایسته داشتن اخلاق نبوی است، اخلاقی که می تواند و باید مرهمی بر زخم‌های سختی باشد که بر اثر جهالت و کینه میان ما پدیده آمده است. چه هدیه ای بهتر از این که مروری داشته باشیم بر سیره نبوی، آن هم با آغازی این چنین شیرین از سعدی:

چشم مرا تا به خواب ديد جمالش / خواب نمى گيرد از خيال محمد

سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى / عشق محمد بس است و آل محمد

 

فصل 1

 

 

 

جزيرة العرب در آستانه اسلام

 

 

 

روزگار جاهليت

 

با برآمدن خورشيد اسلام، دوران جديدى در تاريخ بشريت آغاز شد كه نام آن دوران اسلامى است. دوره پيش از اسلام را دوره جاهليت مى نامند. نامگذارى آن دوره به جاهليت، از آن روست كه عرب ها گرفتار جهل و خرافات بودند و در زندگى خويش، ارزش هاى الهى و بسيارى از خصلت هاى  انسانى را به كنارى نهاده اسير خواهش هاى نفسانى و شيطانى شده  بودند.

 

جاهليت در همه ابعاد زندگى عرب ها حضور داشت. آلودگى به اشرافيت، غارتگرى، قساوت، تعصبات نژادى و قبيله اى و ماديگرى و بت پرستى از مظاهر عمده جاهليت به شمار مى آمد. باورهاى ارزشى و اخلاقى آنها نادرست و ناروا بود. افتخار به پدران و كردارهاى زشت آنها، خشم و غضب و تعصّب قبيله اى، روحيه جنگ طلبى و نيز ظلمى كه بعضى از قبايل عرب در حق دختران خويش روا مى داشتند، نمونه هايى از اعمال زشت و جاهلى اعراب بيابانگرد و شهرنشين به شمار مى رفت. قرآن مجيد، اقدام آن دسته از عرب ها كه دختران خويش را زنده  به گور مى كردند سفاهت ناميده است; اين سفاهت، به درستى همان جاهليت است.

 

براى شناخت محيط جاهلى لازم است در باره جزيرة العرب و اوضاع سياسى و اجتماعى آن دوره كندوكاوى داشته باشيم.

 

جزيرة العرب

 

شبه جزيره عربستان يا جزيرة العرب، با سه ميليون كيلومتر مربع، از سه سو در محاصره آب قرار گرفته است. در غرب آن درياى سرخ، در جنوب خليج عدن و اقيانوس هند، و در شرق آن خليج فارس و درياى عمان قرار دارد. در شمال جزيرة العرب، عراق و بادية الشام واقع شده كه باديه ياد شده حد فاصل ميان سه كشور عراق، سوريه و سعودى است.

 

شبه جزيره عربستان در برگيرنده چند ناحيه است. يمن در جنوب آن واقع شده و حجاز و تهامه در غرب آن قرار دارد كه مهم ترين شهرهاى آن مدينه و مكه است. عروض نام منطقه اى است كه در حال حاضر سه كشور بحرين، قطر و عمان در آن واقع شده است. نجد به بيابان ها و صحارى مركزى جزيرة العرب از غرب تا شرق گفته مى شود. صحراى شمالى آن را امروزه نفود و صحراى بزرگ جنوبى آن را رُبْع الخالى مى نامند.

 

بخش عمده جزيرة العرب سرزمين خشك و سوزان و كم آبى است كه تنها در برخى از نقاط آن امكان نوعى زندگى دشوار باديه نشينى در آن روزگار وجود داشته است. بخش هاى مركزى آن را بيابان هاى وسيعى تشكيل مى دهد كه هيچ گونه رودخانه يا درياچه اى در آن قرار ندارد; تنها در برخى مناطق، چشمه ها و چاه ها و وادى هايى وجود دارد كه آب مردمان ساكن يا كوچ نشين آن سرزمين را تأمين مى كند. بيشتر نام هاى محلى مناطق از همين چشمه ها و بركه ها و وادى ها گرفته شده است كه نشان از اهميت آب در اين سرزمين دارد.

 

عدم وجود آب كافى سبب شده است تا بيشتر مردم، زندگى باديه نشينى و ايلى داشته باشند. آنها با يافتن آب و مرتعى فصلى، چندى را در جايى مانده و پس از تمام شدن آب و علف، راهى منطقه ديگرى مى شوند. غديرها يا آبگيرها، تنها جاهايى در اين سرزمين بوده ـ و هستند ـ كه براى چند روزى آبى را در خود نگاه مى داشتند و پس از تمام شدن، مشتريان تشنه خود را از دست مى دادند. عدم وجود آب مداوم، سبب شده  بود تا زندگى شهرى و حتى روستايى در بخش هاى عمده جزيرة العرب بسيار محدود  باشد. شمار شهرهاى عربستان اندك مى باشد. همين تعداد، در جاهايى به وجود آمده كه آب دائمى (چاه) وجود داشته است. سه شهر مهم منطقه حجاز در صدر اسلام، مكه، طائف و يثرب بودند.

 

بخش يمن، كه برخى آن را عربستان خوشبخت مى نامند، با مناطق ديگر متفاوت است. مهم تر از همه اين كه، يمن پيشينه طولانى تمدنى دارد و اين به دليل افزونى آب و هواى خوب آن ناحيه است. در اين منطقه دولت هاى متعددى در طى قرن ها حكومت كرده اند. يمن براى چند صباحى در اختيار حبشيان بود، اما از چند دهه پيش از ظهور اسلام، زير سيطره دولت ساسانى قرار گرفت و تا ظهور اسلام سلطه ايرانيان در آن جا پايدار بود.

 

شهر مكّه

 

شهر مكه در فاصله هشتاد كيلومترى شرق درياى سرخ قرار داشته و 330 متر از سطح دريا ارتفاع دارد. نام ديگر اين شهر بكّه بوده و در قرآن به ام القرى نيز خوانده شده است. ام القرى، يعنى مادر قريه ها، و اين به دليل مركزيت عبادى ـ تجارى اين شهر بوده است. مك + رب، به معناى بيت خداست. بنابراين، اين نام از دورانى دور، از زمانى كه كعبه در اين ديار ساخته شده، سابقه دارد.

 

نام هاى بلد امين و بلد حرام كه در قرآن آمده، مربوط به اعتقادات مذهبى موحدان پيرو ابراهيم(عليه السلام) به حرم بودن اين شهر است. حرم بودن مكه، به معناى حفظ نوعى حرمت براى آن است كه خود به معناى جلوگيرى از جنگ و خونريزى در اين شهر است. حدود جغرافيايى حرم از نظر تاريخى كاملا شناخته شده است. امنيت و حرمت مكه، ريشه در عقائد دينى مردم مكه كه در اصل از حضرت ابراهيم(عليه السلام) بوده، داشته و از مبانى دين حنيف است كه اسلام هم بر همان پايه بنا شده است.

 

شهر مكه در ميانه درّه اى واقع شده كه به عبارت صحيح تر بايد آن را وادى ناميد. اين وادى را وادى ابراهيم مى نامند. پايين ترين نقطه اين وادى بطحا نام دارد كه كعبه در ميانه آن قرار گرفته است. قسمت بالا را مَعْلاة يا محله عليا و قسمت پايين را مَسْفله يا محله سُفلى مى نامند.

 

ساكنان مكه در زمان طلوع اسلام، قريش، قبيله خزاعه و برخى از مهاجرانى بودند كه از ساير نقاط به اين ناحيه كوچ كرده بودند. هر كدام از طوايف مكه ميان دره اى از دره هاى مكه زندگى مى كردند.

 

نژاد عرب

 

قوم عرب از جمله اقوام سامى ـ منسوب به سام بن نوح ـ است. اقوام ديگر سامى عبارتند از: بابلى ها، كنعانى ها، عبرانى ها، فنيقى ها و نبطى ها. اين اقوام مشتركات فرهنگى، اجتماعى و زبانى فراوانى با يكديگر دارند.

 

گفته شده است كه جايگاه اصلى اين قوم در گذشته بسيار دورِ تاريخ، جزيرة العرب بوده است. آنان به تدريج به سرزمين هاى اطراف در شمال و شمال غرب كوچ كرده كشورهاى عربى را ايجاد كردند. لغت اعراب و عرب در زبان هاى كهن سامى، به معناى باديه نشين است و اين نشانه آن است كه اين قوم از گذشته بسيار دور، زندگى باديه نشينى داشته  است.

 

تبارشناسان، دو دسته عرب مى شناسند. نخست عرب قَحْطانى يا جنوبى كه عرب اصيل اند و ديگرى عرب عدنانى يا شمالى كه نسبشان به اسماعيل(عليه السلام)فرزند ابراهيم(عليه السلام) مى رسد. اسماعيل ميان عرب ها زندگى كرد و به تدريج عرب گرديد. بدين ترتيب فرزندان وى را عرب شده مى خوانند. قبيله قريش كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) از ميان آنان برخاست، از عرب هاى عدنانى هستند. تاريخ از دسته ديگرى از عرب ها ياد كرده كه نسبشان گم شده و از آنان جز نام هايى مانند عاد و ثمود و … برجاى نمانده است. حاصل سخن آن كه عرب هاى قحطانى را عرب عاربه و عدنانى را عرب مستعربه ( عرب شده ) و دسته ديگرى از اعراب را كه از ميان رفته اند عرب بائده مى نامند.

 

 

 

زندگى اجتماعى و سياسى

 

زندگى اجتماعى عرب ها در قالب نظام قبيله اى و عشيره اى بود، حتى آنها كه در شهرها زندگى مى كردند، پيوندهاى قبيله اى خويش را حفظ كرده بودند.

 

قبيله عبارت از جمعيّت قابل ملاحظه اى بود كه افراد آن پيوند نسبى با يكديگر داشتند و به نام مشتركى كه نام جدّ نخست آنها بود شناخته مى شدند. در درون هر قبيله، شمارى عشيره وجود داشت كه در دايره اى محدودتر، پيوندهاى نسبى شان استوارتر و درهم تنيده تر بود. مانند طايفه بنى هاشم يا بنى اميه كه دو طايفه از قبيله قريش بودند.

 

زندگى در بيابان هاى خشك و كوچ هاى پرخطر، اعراب را وا مى داشت تا هميشه در كنار خويشان نَسَبى خود زندگى كرده اندك اندك، يك قبيله را به وجود آورند. اين سبكِ زندگى، مى توانست آنها را در برابر دشمنانشان حفظ كند و به آنها قدرت تهاجم به قبايل ديگر را بدهد. چنين ضرورتى كه برخاسته از زندگى باديه نشينى بود، سبب شد تا نَسَب و تبار در زندگى آنان موقعيتى مهم بيابد. هر فردى كه نسب شريف ترى داشت، در جامعه قبيله اى از موقعيت بالاترى برخوردار بود. افرادى كه نسب شناخته شده اى نداشتند، در شمار پست ترين مردم بودند.

 

ارتباط خويشى، افراد يك قبيله را به هم پيوند داده بود. به همين دليل در زمان خطر از يكديگر به شدت دفاع مى كردند. آنان از رئيس قبيله به خوبى اطاعت كرده بدين ترتيب وحدت سياسى خاصى در درون قبيله به وجود مى آوردند.

 

اين وحدت، عصبيّت ويژه اى را به وجود مى آورد; عصبيتى كه همه افراد قبيله وفادار به آن بوده و معيار اصلى در تصميم گيرى هاى زندگيشان بود. اين عصبيت، قبيله را از قبايل ديگر جدا مى كرد و آن را به صورت يك واحد سياسى ـ اجتماعى آزاد و مستقل در مى آورد.

 

جنگ هاى پياپى ميان قبايل، سبب پيدايش روحيه جنگ طلبانه ميان عرب ها شده بود. برخى از اين جنگ ها، سال هاى متمادى به درازا مى كشيد. عرب ها به دليل داشتن زندگى باديه نشينى، به طور دائم در حركت و كوچ از نقطه اى به نقطه ديگر بودند. لازمه اين حركت، زندگى ساده و بى آلايشى بود كه جا به جايى آن آسان باشد.

 

از نظر سياسى، نكته مهم در زندگى قبيله اى، نبودن دولت و حكومت مركزى بود. حتى در شهرهايى مانند مكه و يثرب، پادشاهى و سلطنت و امارت و لوازم آن از قبيل دواير حكومتى و زندان وجود نداشت. هر قبيله واحد سياسى مستقلى بود كه رئيس يا رؤساى همان قبيله كه در قرآن از آنها با عنوان سادات و كُبراء ياد شده است بر آن حكومت مى كرد. به دليل عصبيّت موجود در قبيله، افراد وابسته به آن، حكومت فردى از قبيله ديگر را نمى پذيرفتند. از آن جا كه حكومت از نشانه هاى تمدّن و پيشرفت سياسى ـ اجتماعى است، فقدان آن در جزيرة العرب نشانه عدم پيشرفت سياسى عرب ها به شمار مى آيد.

 

گاه ميان قبايل قراردادهايى امضا مى شد كه به آنها حِلفْ مى گفتند. حلف به معناى سوگند است و چون براى اين قراردادها دو طرف سوگند مى خوردند، اصل قرارداد را حلف ناميدند. اين قراردادها حمايت قبايل را از يكديگر در مواقع خطر تضمين مى كرد. بدين ترتيب اتحاديه هايى از قبايل تشكيل مى گرديد.

 

گاهى ميان يك قبيله، عشيره ها به جنگ با يكديگر پرداخته از هم جدا مى شدند و به تدريج قبايل جديدى شكل مى گرفت.

 

در حجاز اثرى از حضور قدرت هاى مهم آن روز دنيا، يعنى ايران و روم، وجود نداشت. اين به دليل آن بود كه بيشتر نواحى جزيرة العرب موقعيت اقتصادى و سياسى مهمى نداشت تا توجه آنان را به خود جلب كند.

 

 

 

اقتصاد

 

كمبود شديد آب در جزيرة العرب از مهم ترين عوامل شكل دهنده به شيوه زندگى و فعاليت هاى اقتصادى عرب ها بود. كشاورزى جز در مناطق محدود وجود نداشت. شتر عنصر مهم زندگى عرب ها و همدم آنان بود. در مواردى گوسفندانى هم نگهدارى مى شد. بدين ترتيب عرب، دامدارى محدودى را برگزيده بود تا بتواند چند روزى در منطقه اى به سر برد. نتيجه اين امر، عدم رشد شهر نشينى و به طور طبيعى عدم رشد حرفه و صنعت در آن جامعه شده بود.

 

تجارت در مكه وجود داشت و اين به دليل مركزيت عبادى آن بود كه خود حاصل وجود كعبه و بتكده هاى عرب در اين شهر بود. بازارهاى مكه محل مناسبى براى تأمين مايحتاج مردم بود كه كالاهاى آن بيشتر از خارج جزيرة العرب فراهم مى شد. در اين تجارت ساير قبايل و نيز ساكنان يثرب و طائف مشاركت داشتند.

 

مردم يثرب و طائف به دليل داشتن آب، به كشاورزى اشتغال داشتند. اين آب تنها براى آبيارى نخلستان و اندكى كشاورزى كفايت مى كرد، نه بيشتر. محصولاتى مانند جو و گندم نيز در طائف و مدينه كشت مى شد كه البته چندان گسترده نبود. گفتيم كه جنوب جزيرة العرب، يعنى يمن يا عربستان خوشبخت از نعمت باران كافى برخوردار بود و از اين رو منطقه اى ثروتمند به شمار مى رفت. شايد همين سبب دست اندازى قدرت هاى خارجى بر آن بود.

 

در مجموع، اعراب مردمى فقير و كم درآمد و در عين حال سخت كوش بودند و به زندگى سخت و خشن و دشوار عادت داشتند. اين ويژگى يك جامعه بدوى  است كه به پشتوانه آن و جمعيت كافى مى تواند تمدنى را ويران كند و جانشين آن شود.

 

 

 

دين و فرهنگ

 

زندگى خانه به دوشى عرب ها مانع از رشد فرهنگى و علمى آنان شده بود. حتى در شهرها به دليل دورى از مراكز فرهنگى آن روزگار، نبودن امكانات آموزشى، سطح فرهنگ بسيار پايين بود. خواندن و نوشتن كه ابزار مهم دانش اندوزى است، ميان آنان رايج نبود و تنها افراد انگشت شمارى توانايى خواندن و نوشتن داشتند. به دليل ناآشنايى عرب ها با خواندن و نوشتن، آنها را امّى مى خواندند. عدم توانايى بر خواندن و نوشتن، سبب شده بود كه نتوانند از تجارب مكتوب فرهنگى و علمى ملت هاى ديگر بهره برند. علت ديگر بى فرهنگى آنها، بت پرستى و نداشتن كتاب آسمانى بود.; در حالى كه داشتن كتاب آسمانى توسط يهود و نصارا، زمينه اى براى رشد ـ دست كم نوعى خواندن و نوشتن ـ بود.

 

با وجود مشكلاتى كه به همين دليل در امر فرهنگ وجود داشت، اعراب از قريحه ادبى بالايى برخوردار بودند. آنها روح ادبى و ذوق شعرى شگفتى داشته و در قصيده سرايى و انشاى نثر مسجّع بسيار برجسته بودند. زبان عربى هم به همين دليل، زبانى گسترده و مشتمل بر لغات فراوانى بود. گستردگى لغات در هر زبان، نشان قوت آن زبان است. اما ساير دانش ها ميان عرب ها، در حد پائينى بود و جامعه جاهل، به جاى علم، غرق در خرافات بود. دانش هايى چون طب و نجوم تنها در حد تجربه هايى بود كه از پيران مى اندوختند.

 

از نظر اعتقادى، بيشتر عرب ها مُشْرك بودند. اصطلاح مشرك در قرآن به معناى بت پرست است، گرچه لغت شرك، فراتر از بت پرستى است. آنها در زمان هاى بسيار دور، پاى بند دين توحيدى ابراهيم(عليه السلام) بودند. دين حنيف يادگار ابراهيم بود كه توسط خود او و فرزندش اسماعيل و همسرش هاجر، ميان اعراب بود. اما به تدريج عقيده به توحيد از ميان رفت و جاى آن را شرك و بت پرستى گرفت. دليل اين گرايش، نقش برخى از رهبران منحرف قبايل بود كه بت پرستى را به جاى توحيد بر مردم تحميل كردند. جهالت نيز دليل ديگرى بود كه آنها را از معرفت توحيدى محروم و گرفتار بت پرستى كرده بود.

 

بيشتر بت ها از سنگ بود و به شكل انسان يا حيوان ساخته مى شدند و مردم آنها را صنم يا وثن مى ناميدند. بسيارى از عرب ها با وجود اعتقاد به خداوند، بت ها را مى پرستيدند و آنها را شريك خداوند مى دانستند.

 

بيشتر عشيره ها و قبايل عرب بت هايى مخصوص به خود داشتند. اما بت هاى بزرگى در مكه مورد احترام بخش بزرگى از مردم بود; عُزّى، مَنات و هُبَل از مشهورترين بت هاى مشركان بودند.

 

اعراب به كعبه احترام زيادى مى گذاشتند. كعبه ميان آنها يادگار اعتقاد به دين توحيدى ابراهيم(عليه السلام) بود; دينى كه به تدريج تحريف شده و شرك آلود شده بود. كعبه يك چهارديوارى سنگى است به ارتفاع 85/14 كه طول دو ضلع آن 58/11 و دو ضلع ديگر 22/10 مى باشد. چهار زاويه آن را اركان چهارگانه مى نامند كه مهم ترين آنها در كنار در كعبه بوده و ركن حجر الاسود نام دارد. ميان دو ضلع آن ديوارى هلالى شكل قرار دارد كه آن را حِجْر اسماعيل يا دامن اسماعيل مى نامند، جايى كه اسماعيل و هاجر در آن جا زندگى مى كرده اند.

 

شمارى از عرب ها، بت پرستى را رد كرده، اظهار مى كردند كه به دين ابراهيم(عليه السلام) اعتقاد دارند. اين افراد را به دليل بازگشت به دين ابراهيم حنيف مى گفتند. در دين حنيف، توحيد ركن اساسى بود و حنفا به زنده كردن آيين ابراهيم واحكام شرعى منسوب به او اهتمام مىورزيدند. حنفا خود را پيرو ابراهيم(عليه السلام) و اسماعيل(عليه السلام)دانسته و از بت پرستى پرهيز مى كردند. دين حنيف همان دين ابراهيم است كه يك روايت آن در شكل دين يهود و سپس نصارا ظاهر شد و روايت ديگر آن در جزيرة العرب، دين حنيف ناميده شد. اسلام امتداد دين حنيف است كه خداوند براى احياى توحيد آن را به بشر تقديم  كرد.

 

گروهى از عرب ها به دين مسيح(عليه السلام) معتقد بوده و نصارا ناميده مى شدند. اين افراد با رفت و آمد به شام و نيز يمن اين دين را پذيرفته بودند. در شام دولت روم شرقى (بيزانس) مروج آيين مسيحيت بود و به همين دليل قبايل عرب ساكن شام، در آستانه ظهور اسلام بيشتر مسيحى بودند.

 

گروهى از مهاجران شامات به جزيرة العرب يهوديان بودند. اين افراد در يثرب و نواحى اطراف آن ساكن شده بودند و هر كدام قلعه و قبيله مستقل خود را داشتند. مشهورترين آنها طوايف قريظه، نضير و قينقاع بودند. شمارى از آنها نيز در خيبر كه در فاصله يك صد و هفتاد كيلومترى شمال شرق مدينه است، سكونت گزيدند.

 

برخى از عرب ها به دليل رفت و آمد به ايران و يمن، تحت تأثير آيين زرتشتى قرار گرفته بودند. چون يمن در اواخر حكومت ساسانى به تصرف ايرانيان در آمد و فرهنگ زرتشتى در آن رواج يافته بود.

 

 

 

قريش در مكه

 

در دوران جاهليت، قريش بانفوذترينِ قبايل ميان عرب بود. قريش در حدود دويست سال پيش از اسلام در اطراف مكه زندگى مى كرد; اما توانست، داخل مكه شده و پس از مدتى سرورى اين شهر را در اختيار بگيرد.

 

مكه تنها شهر مقدس و مذهبى جزيرة العرب بود. عرب ها براى زيارت بت ها، اعمال حج، و طواف كعبه به اين شهر مى آمدند. قريش با استفاده از اين موقعيت و با در دست داشتن اداره كعبه و تهيه امكانات براى مسافران، نفوذ قابل توجهى براى خود به دست آورده بود.

 

به دليل وجود زائران، شهر مكه به صورت يك مركز تجارى در آمد. بدين ترتيب قريش كم كم تاجر شده و اندوخته هاى زيادى به دست آورد. قريش به تدريج، با همّت هاشم بن عبدمناف، كار تجارت را توسعه داده و با يمن، شام و حبشه نيز داد و  ستد مى كرد. موقعيت دينى و اقتصادى اشراف قريش سبب شد تا در برابر اسلام بايستد; زيرا اسلام در پى آن بود تا نظام اشرافى قريش را درهم فرو ريزد.

 

در قريش عشيره هاى مختلفى بودند كه گاه اختلافات فراوانى با يكديگر داشتند. اين اختلافات به ويژه ميان بنى هاشم و بنى اميه وجود داشت; به طورى كه بعد از ظهور اسلام نيز اين اختلافات هم چنان باقى ماند. بعد از اسلام، بنى اميه تا سال 132 هجرى و شاخه عباسى بنى هاشم تا سال 656 هجرى خلافت را در دست داشتند. اين نشانگر اهميت نفوذ آنها در جامعه عربى پيش و پس از اسلام است.

 

 

 

پيامبر (صلى الله عليه وآله) پيش از بعثت

 

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرزند عبدالله و او فرزند عبدالمطلب است. عبدالمطلب فرزند هاشم و هاشم فرزند عبدمناف و او فرزند قُصَىّ بن كِلاب است. مادر آن حضرت آمنه دختر وهب و وهب فرزند عبدمناف است كه در اين جا نسب پدرى و مادرى آن حضرت به هم مى رسد.

 

بنا بر نقل هاى تاريخى و نيز آنچه كه امامان(عليه السلام) فرموده اند، اجداد پيامبر(صلى الله عليه وآله) همگى خداپرست بوده اند. در جزيرة العرب، كسان ديگرى هم بودند كه در روزگارِ بت پرستى، خداپرست بوده و به آنان حنيف مى گفتند.

 

پيامبر(صلى الله عليه وآله) در عام الفيل، يعنى سالى كه ابرهه به مكه يورش برد تا كعبه را ويران كند، و خداوند در سوره فيل از آن رخداد ياد فرموده است، به دنيا آمد. تولّد آن حضرت در هفدهم ماه ربيع الاول بوده است. محل تولد آن حضرت در مكه و در شِعب ابوطالب، محله بنى هاشم بود. در حال حاضر در محلى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به دنيا آمده و در نزديكى مسجد الحرام قرار دارد، كتابخانه اى ساخته شده است!

 

پيش از آن كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به دنيا آيد، پدرش درگذشت و مادرش آمنه، پس از چندى كه از تولد وى گذشت، او را به حليمه سعديه سپرد تا حضرت را به باديه برده شير دهد و براى چند سالى از وى مراقبت كند. عرب ها رسمشان بر آن بود كه كودكشان، سال هاى نخست زندگى را در باديه بگذراند، تا با ويژگى هاى باديه نشينى كه سلامت تن و زبان و فكر را به همراه داشت، تربيت شود.

 

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در شش سالگى، مادرش را از دست داد و تا دو سال بعد از آن كه عبدالمطلب زنده بود، نزد وى به سر برد. با درگذشت عبدالمطلب، آن حضرت به خانه عمويش ابوطالب آمد و سنين نوجوانى و جوانى را با ايشان گذراند.

 

آن حضرت در اين دوران، يك بار در ده سالگى همراه عمويش به شام رفت و بار ديگر كه جوانى برومند شده بود، با سرمايه خديجه كه هنوز به همسرى اش درنيامده بود، براى تجارت عازم شام شد.

 

زمانى كه بازگشت، زمينه ازدواج وى با خديجه فراهم شد و ابوطالب با خواستگارى خديجه، خطبه عقد آن دو را جارى كرد; عقدى بسيار مبارك كه تنها يكى از آثار پرثمر آن ولادت فاطمه زهرا(عليها السلام) آن سرور زنان عالم است. چهار گوهر زنانه مريم، آسيه، خديجه و فاطمه از برگزيدگان زنان عالم هستند. خديجه از هر جهت، زنى كامل و با شخصيت بود و تا آخرين لحظه زندگى به پيامبر و اسلام وفادار ماند و تمام هستى خود را در اختيار دعوت اسلامى گذاشت. مورخان سن آن حضرت را در هنگام ازدواج، به اختلاف ميان بيست وپنج تا چهل سالگى، نوشته اند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در آن زمان، بيست و پنج سال داشت.

 

در طى سال هاى پس از ازدواج تا بعثت تنها يك بار از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در رخدادهاى مكه ياد شده و آن حل و فصل اختلاف قريش بر سر قرار دادن حجر الاسود در جايگاهش بود. ماجرا از اين قرار بود كه، پنج سال پيش از بعثت، سيل كعبه را ويران كرد و قريش آن را ساختند. اما بر سر قرار دادن حجر و امتياز آن اختلاف كردند. آنان، محمد(صلى الله عليه وآله) را حَكَم قرار دادند و ايشان با پهن كردن عبايش و قرار دادن آن در وسط عبا و شركت دادن همه در نصب حَجَر الاسود، اين اختلاف را با درايت حل كرد.

 

آن حضرت سال هاى طولانى پس از ازدواج را به زندگى عادى خويش مشغول بوده و در همان حال سخت مشغول عبادت خداوند بود. آن حضرت هر سال ماهى را در غار حرا به راز و نياز با خداى خود مى نشست. اين خلوت گزينى با خداوند، به تدريج روح پيامبر را براى دريافت وحى آماده كرد تا آن كه در بيست و هفتم رجب از سال نخست بعثت، به رسالت الهى برانگيخته شد و در ماه رمضان همان سال نخستين آيات بر وى نازل گرديد.

 

 

 

فصل 2

 

 

 

روزگار نبوّت و طلوع اسلام

 

 

 

درآمد

 

زمانى كه جزيرة العرب غرق در جهالت و خرافه و فساد بود و آيين بت پرستى جامعه مشرك مكه را در برابر مشتى سنگ، خوار و ذليل ساخته بود، آفتاب اسلام به آرامى از پشت ابرهاى تيره و تار جاهليت بيرون آمد و نور هدايت را بر در و ديوار مكه تاباند. شعاع اين نور در آغاز محدود و كم رنگ بود و تا مدتى نور و حرارت آن براى اشراف مغرور عرب، غير قابل احساس. اما اندكى نگذشت كه چشمان اشراف در برابر نور اسلام تاب نياورده و تيره و تار گرديد. در برابر، چشم و قلب مظلومان و ضعيفان و بردگان روشن گرديد. هر اندازه كه حرارت خورشيد اسلام، تنور مسلمانان را گرم مى كرد، كبر و غرور، اشراف را به آتش مى كشيد و آشيانه عنكبوتى آنان را از هم مى گسيخت. در آغاز تنها يك موحد فرياد زد; اما اين فرياد، چنان و چندان در آسمان و زمين ريشه دار و استوار شد كه تلاش بى وقفه مشركان در برابر آن، در طى سال هاى دراز، به نتيجه نرسيد. خورشيد اسلام بر آمد و جهانى را از پرتو پر نفوذش روشن كرد.

 

نخست بايد دانست كه مهم ترين عوامل اين پيروزى چه بوده است؟ بى ترديد يكى از مهم ترين دلايل را بايد در شخصيت پوياى پيامبر جستجو كنيم. از اين رو بحث تاريخى دعوت اسلامى را با اين بحث پى مى گيريم.

 

شخصيت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)

 

از آغاز بعثت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تا زمانى كه آن حضرت مكه را به سوى مدينه ترك كرد، سيزده سال به درازا كشيد. طى اين سيزده سال، رسول خدا(صلى الله عليه وآله)آنچه در توان داشت، براى رواج شعار توحيد به كار گرفت. او بيش از هر چيز، از سرمايه هاى مادى ـ معنوى خود و خانواده اش مايه گذاشت و كوچك ترين فرصتى را براى نشر اسلام از دست  نداد.

 

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در طى زندگى چهل ساله خود از شخصيت ممتازى برخوردار بود. او كوچك ترين نقطه ضعف اخلاقى در اين دوره طولانى از زندگى، از خود بر جاى نگذاشته و هرگز به كارهاى ناپسند و زشت روى نكرده بود. مهم ترين ويژگى او راستگويى اش بود. شخصيت استوار او كه مردمان در جاهليت بدان دليل لقب «امين و درستكار» را به وى داده بودند، پشتوانه اخلاقى دعوت توحيدى اش بود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى اثبات رسالت الهى اش به صداقت خود استدلال مى كرد; چرا كه مردمان بر اساس همين صداقت با يكديگر زندگى كرده و اطمينان به گفتارهاى همديگر دارند. زمانى كه آن حضرت بيست و پنج سال داشت ابوطالب در خطبه عقد رسول خدا(صلى الله عليه وآله)گفت: در ميان قريش هيچ جوانى وجود ندارد كه در انواع كمالات با او برابرى  كند.

 

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در بُعد خانوادگى از اصالت معنوى ويژه اى برخوردار بود. خاندان هاشم و مهم ترين چهره آن عبدالمطلب، به جهت داشتن ويژگى هاى اصيل معنوى، نفوذ فراوانى در اعراب داشتند. آنان چهره هاى برجسته قريش و مورد احترام تمامى قبايل سرشناس بودند. ابوطالب به رغم نداشتن ثروت، در تمام دوره اخير عمرش، از اين نفوذ برخوردار بود. همين كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)از نسل هاشم و عبدالمطلب بود، به طور طبيعى از او چهره برجسته اى عرضه مى كرد.

 

افزون بر اينها، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ميان مكّيان بزرگ شده و به هيچ روى درس و مكتب نديده بود. همه مردم از اين نكته آگاه بودند; چرا كه مدرسه و مكتبى وجود نداشت تا كسى در آن تحصيل كند. بنابراين حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) نه درسى خوانده و نه مشقى نوشته بود. اين خصلت، تأثيرش را زمانى نشان داد كه آيات قرآن با چنان محتوايى از زبان آن حضرت بر مردم عرضه شد. مردمانى كه او را مى شاختند به درستى مى فهميدند كه او نمى تواند خود، اين آيات را ساخته باشد. تلاش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و مايه گذاشتن از وجود عزيزش براى نشر اسلام تا بدان جا بود كه خداوند در قرآن از آن ياد كرد. خداوند كه رسول خود را بسيار عزيز مى داشت، به ايشان كه تا اين حد نيروى خويش را صرف دعوت مى كرد فرمود:

 

«شايد اگر به اين سخن ايمان نياورند، خويشتن را براى ايشان از اندوه هلاك سازى». ( كهف / 6 )

 

و فرمود:

 

«نبايد كه جان تو براى آنان دچار اندوه شود.» ( فاطر / 8 )

 

و باز فرمود:

 

«قرآن را برتو نازل نكرده ايم كه در رنج افتى.» ( طه / 3  )

 

شخصيت اخلاقى پيامبر(صلى الله عليه وآله) از مهم ترين عوامل جذب و هدايت مردم به سوى دعوت توحيدى آن حضرت بود. هيچ كس پيشينه بدى از او به ياد نداشت و هيچ كس جز لبخند بر لبان وى نديده بود. هيچ گاه به كسى بى حرمتى نكرده و دشنامى بر زبان نياورده بود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در تمام دوره سيزده سال و پس از آن، همواره راه آشتى را براى دشمنان باز گذاشت و در برابر آزار و اذيت آنان صبر و بردبارى را پيشه كرد. شخصيت استوار آن حضرت، سدّى در برابر تمامى تهاجمات مشركان در برابر اسلام بود. مسلمانان، آن حضرت را الگوى خويش قرار داده و تا حد توان از اسلام دفاع كردند و با وجود آن اندازه فشار مشركان، روى از اسلام بر نتافتند.

 

 

 

دعوت به اخلاق

 

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود: من مبعوث شده ام تا دين آسان گير و حنيفى را به شما عرضه كنم.

 

اين اشاره به همان روش حنفيت بود كه عبارت از آيين ابراهيم بود و مردم موحّد مكه، هرچند در اقليت بودند، از كليات آن آگاهى داشتند.

 

در روايتى ديگر آمده است كه آن حضرت فرمود: من براى آن مبعوث گشتم تا اخلاق نيك و پسنديده را تكميل كنم.

 

در روايتى ديگر آمده است كه آن حضرت فرمود: من برانگيخته شدم تا گروهى را بركشيده و گروه ديگرى را فرو آورم.

 

نيز حضرت فرمود: من رحمت مُهدات هستم.

 

پيامبر (صلى الله عليه وآله) همچنين مى فرمود: من مانند پدرى هستم كه به شما تعليم مى دهم.

 

و در روايتى ديگر فرمود: من مبلّغ پيام الهى هستم وخداوند خود هدايت كننده است.

 

و در روايتى ديگر فرمود: خداوند من را مبلّغ مبعوث كرده است نه آن كه شما را به زحمت بيندازم.

 

خداوند هم در قرآن پيامبر را «شاهد و مبشر و نذير و داعى» معرفى كرد: (يَا أَيُّهَا النَّبِىُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِداً وَمُبَشِّراً وَنَذِيراً، وَدَاعِياً إِلَى اللهِ بِإِذْنِهِ وَسِرَاجاً مُنِيراً). [احزاب / 45 ، 46]

 

اى پيامبر! ما تو را گواه و بشارت گر و هشدار دهنده فرستاديم و دعوت كننده به سوى خدا به فرمان او و چراغى تابناك.

 

دعوت محمد (صلى الله عليه وآله) به اخلاق انسانى و بشارت به رحمت و تساهل يكى از پايه هاى اصلى دين مبين اسلام بود كه آن را براى مردم جذاب مى كرد.

 

 

 

نشر توحيد بدون دعوت

 

از نخستين سياست هاى تبليغى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نشر توحيد بدون دعوت رسمى بود. سيره نويسان مسلمان، سيزده سال بعثت را شامل يك دوره سه ساله و يك دوره ده ساله مى دانند. ويژگى عمده سه سال نخست، آن بود كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نبوّت خويش را آشكار كرد و گفت كه از سوى خداوند به او وحى مى شود، اما جز در موارد اندك، كسى را دعوت به پذيرش نبوّت خود نكرد، بلكه تنها كسانى را كه خود از شرك و آيين بت پرستى روى گردانده بودند و به سويش مى آمدند، جذب مى كرد.

 

اين افرادِ دلزده از شرك در جستجوى توحيد بودند و به محض شنيدن خبر نبوّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به سوى او شتافتند. آنان عاشقانه به دعوت جديد ايمان آوردند.

 

افزون بر اين، آن حضرت در سال هاى آغازين، با عقايد و آداب و رسوم شرك آميز نجنگيد. هدفش آن بود تا مشركان بر ضد وى بسيج نشده و مانعى بر سر راهش ايجاد نكنند. در آن دوران، بت پرستان مكه به باورهاى دينى افراد و حتى تغيير آيين توسط  آنها اهميت نمى دادند. زمانى كه احساس كردند اين تغيير آيين، بهويژه در باره اسلام،  نظام اجتماعى و ارزشى آنان را در هم مى ريزد به مخالفت با آن برخاستند.

 

نخستين مسلمان، على بن ابى طالب(عليه السلام) پرورده دامان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود. پس از وى خديجه همسر آن حضرت، اسلام را پذيرفت و تا مدت ها، آن دو نفر تنها كسانى بودند كه براى نماز به وى اقتدا مى كردند. بعدها اندك اندك كسان ديگرى هم به پيامبر گرويدند.

 

 

 

آغاز دعوت آشكار

 

با گذشت سه سال از آغاز بعثت، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دستور يافت تا دعوتش را آشكار كند و با عقايد شرك آلود به مبارزه برخيزد. در اين مدت، شمارى از مردم كه عددشان را چهل تن گفته اند، به اسلام گرويده و تعدادى از آنان تبليغ گر اسلام در طايفه و قبيله شان بودند. خداوند در آستانه سياست جديد به رسولش فرمود:

 

«به هر آنچه مأمور شده اى صريح و بلند بگو و از مشركان رويگردان باش. ما مسخره كنندگان را از تو باز داريم. آنان كه شريك براى خداى واحد قايل مى شوند; پس به زودى خواهند دانست. و مى دانيم كه تو از گفتارشان دلتنگ مى شوى.» (حجر / 94 ـ 98 )

 

از اين آيات بر مى آيد كه شروع دعوت آشكار، مخالفت مشركان را به همراه داشته است. با اين حال، خداوند به رسولش توصيه مى كند كه از اين پس، دعوت خويش را برملا كند و از استهزاى مخالفان نهراسد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در نخستين قدم، خويشانش را گرد آورد تا آنان را از عاقبت كارشان بيم دهد، چه خداوند به او فرموده بود:

 

«خويشاوندان نزديكت را بيم ده. در برابر هر يك از مؤمنان كه از تو پيروى مى كند بال فروتنى فرود آور. و اگر بر تو عصيان ورزيدند بگو: من ازكارهاى شما بيزارم. و برخداى پيروزمند مهربان توكّل كن.» ( شعراء / 214 ـ 218 )

 

متأسفانه در نخستين قدمِ دعوت علنى از خويشاوندان، كسى جز اميرالمؤمنين(عليه السلام) به آن حضرت روى خوش نشان نداد. برخى از كسانى كه در نخستين سال هاى دعوت مسلمان شدند عبارتند از: جعفر بن ابى طالب، ابوذر غفارى، عمار بن ياسر، زيد بن ارقم، عثمان بن مظعون، عبدالله بن مسعود و ابوبكر.

 

 

 

نقش قرآن در تربيت دينى

 

مهم ترين ابزار رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در هدايت مردم، آيات قرآنى بود. آيات خداوند همانا محتواى دعوت اسلامى و عقايدى بود كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى ترويج آنها، برانگيخته شده بود. آيات قرآنى، به لحاظ شكل و محتوا، در اوج زيبايى بود. از نظر شكلى، آيات قرآن بسيار اديبانه و همراه با گزينش زيباترين تعبيرها و گوش نوازترين كلمات و عبارات بود. عرب ها علاقه فراوانى به نثر اديبانه و شعر خوش آهنگ داشتند; در چنين فضا و زمينه اى، كلمات و عبارات قرآنى، هر عربى را به وجد آورده و او را به سوى خود مى كشاند. انديشمندى در باره نظماهنگ قرآن مى نويسد:

 

«چنين نوايى در نتيجه نظام مندى ويژه و هماهنگى حروف در يك كلمه و نيز همسازى الفاظ در يك فاصله پديد آمده، و از اين جهت، قرآن هم ويژگى نثر و هم خصوصيات شعر را توأمان دارد.»

 

استاد ديگرى مى گويد:

 

«وقتى آدمى مى بيند كه از اين مخرج هاى كم، چنين گوهرهاى الفاظى با اين ترتيب حروف و آذين بندى بيرون آمده، التذاذى بى حساب مى برد و وجدى بى انتها. در اين حروف، گويا يك نقاره مى نوازد، ديگرى طنين مى اندازد، سومين نجواگر است و چهارمين بانگ برآورنده، پنجمين نَفَس را مى لغزاند و ششمين راه نَفَس را مى بندد و شما زيبايى آهنگ را در دسترس خود مى يابيد; مجموعه اى گوناگون و همساز، نه قهقهه وارونه ياوه درا، نه سستى و نه غلظت، نه تنافرى در حروف و آواها.»

 

اين زيبايى براى عرب هايى كه مشتاق شنيدن اين گونه جملات بودند، بهترين و بالاترين ويژگى و جذبه را داشت. آنان براى شنيدن آيات گرد آمده و از نواى دلنشين آن لذت مى بردند. اما آيات قرآنى صرف عبارت پردازى و لفّاظى نبوده و محتواى شاعرانه نداشت، بلكه قرآن، دعوت توحيدى خود را در قالب اين ساختار ادبى زيبا عرضه مى كرد. مردمان را با معارف توحيدى آشنا مى ساخت، آنان را از جهنّم بيم مى داد و به رحمت خدا اميدوار مى كرد. آيات قرآنى تا عمق جان مردم نفوذ مى كرد. همين نكته سبب شد تا كافران به يكديگر توصيه كنند:

 

«به اين قرآن گوش مدهيد و سخن بيهوده به آن بياميزيد، شايد پيروز شويد.» ( فصلت / 26 )

 

هر كسى وارد مكه مى شد، آن حضرت به سويش مى شتافت و آيات قرآن را برايش مى خواند. و در برابر، مشركان، مسافران مكه را از نزديك شدن به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و شنيدن آيات قرآن بيم مى دادند. دليل آن چيزى جز ترس آنها از تأثير و نفوذ شگرف قرآن بر اين مسافران نبود.

 

به هر روى اعجاز بيانى قرآن از مهم ترين ابزارهاى پيشرفت اسلام بود. افزون بر جذبه هاى ظاهرى و محتوايى قرآن، آيات قرآنى، توصيه هاى جدى به تفكر و انديشيدن داشت. از مردم مى خواست تا «به دنبال آنچه بدان علم ندارند نروند». خداوند مردمان دوره جاهلى را به عدم پيروى از پدران و بزرگان قبايل فرمان مى داد و از آنها مى خواست تا سنّت هاى جاهلى را كنار بگذارند.

 

آيات قرآنى به انكار عقايد شرك آلود پرداخته و درستى بينش توحيدى را تبيين مى كرد. نشر اين افكار و انديشه ها ميان مردم مشرك، باورهاى دينى آنان را سست كرد و راه را بر نشر اسلام هموار ساخت. خداوند از مردم خواست تا تحت تأثير غوغاى اشراف قرار نگرفته، در باره رسولش تأمل كنند و به درستى دريابند كه او رسول خدا و بيم دهنده آنان است. (سبأ / 46)

 

بى ترديد بايد گفت، بهره گيرى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از آيات قرآنى در كار نشر اسلام، بيشترين تأثير را در دوره سيزده ساله دعوت اسلامى در مكه داشته است. مردمان يثرب نيز وقتى با نواى قرآن آشنا شدند، اسلام را پذيرفتند. به همين دليل گفته شده: «مدينه باقرآن فتح شد». قرآن به عنوان مهم ترين متن مقدسِ مسلمانان، بيشترين تأثير را در تحوّل فرهنگ جاهلى به فرهنگ اسلامى گذاشته و آموزه هاى آن پايه هاى فكرى تمدّن اسلامى را پى ريخت.

 

 

 

آزار قريش

 

پس از آشكار شدن دعوت و برخورد آشكار پيامبر(صلى الله عليه وآله) با بت پرستى و شرك، مشركان آزار خويش را نسبت به مسلمانان آغاز كردند. بدترين دشمنان اسلام از ميان مشركان ابوجهل، ابولهب، اُمَيّة بن خَلَف و ابوسفيان بودند.

 

آزار مشركان با شدّت ادامه يافت. با اين حال عرب ها، زندگى قبيلگى داشتند و هيچ كدام از آنها جز بر قبيله خود تسلطى نداشتند. حتى رؤساى خاندان هاى يك قبيله، تنها بر عشيره و طايفه خود تسلّط داشتند. از اين رو قريش نمى توانست بر قبايل اطراف مكه نظارت داشته و هركس را كه به اسلام مى گرويد آزار دهد. اما هر خاندانى مى كوشيد تا كسانى از عشيره خود را كه اسلام را پذيرفته اند، تحت آزار و شكنجه قرار دهد. بيشتر خاندان هاى قريش قرار بر آن گذاشتند تا مانع از اسلام آوردن افراد خود بشوند. آنها به ويژه بردگان و جوانان خود را كه ـ بيشترين  كسانى بودند كه به اسلام مى گرويدند ـ آزار مى دادند. برخى را حبس مى كردند و برخى را با شلاق و خواباندن روى سنگ هاى داغ مكه شكنجه مى كردند.

 

در برابر، با اين  كه بسيارى از بنى هاشم اسلام را در سال هاى نخستين رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) نپذيرفتند، حاضر به آزار و شكنجه پيامبر(صلى الله عليه وآله) نشدند. تنها ابولهب عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و همسرش كوشيدند تا به هر صورت ممكن حضرت را آزار دهند. اما ابوطالب با تمام وجود از پيامبر(صلى الله عليه وآله)حمايت مى كرد.

 

قريش كه اوضاع را براى خود ناگوار مى ديدند، همگى اجتماع كرده نزد ابوطالب رفتند تا از وى بخواهند جلوى فعاليت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بگيرد. ابوطالب در ظاهر از پيامبر(صلى الله عليه وآله) خواست تا به خواسته آنها توجه كند، اما آن حضرت با خواست قريش مخالفت كرد. پس از رفتن قريش، ابوطالب به پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفت: هر كارى كه مى توانى انجام ده; تا من هستم اجازه نخواهم داد تا دست قريش به تو برسد. قريش با تمسخر و استهزاء و متهم كردن پيامبر(صلى الله عليه وآله) به جنون، سحر و شعر گويى مى كوشيدند تا منزلت اجتماعى ايشان را از ميان ببرند. بسيارى از اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه خاندان آنها حمايتشان نكرده و يا خاندانى در مكه نداشتند زير شكنجه و آزار مشركان، فشار طاقت فرسايى را تحمل كردند. در پى اين شكنجه ها، پدر و مادر عمّار به نام هاى ياسر و سُميّه شهيد شدند. اينان نخستين شهداى اسلام بودند.

 

 

 

هجرت به حبشه

 

پس از گذشت دو سال از آشكار شدن دعوت اسلام، در سال پنجم بعثت شكنجه هاى مشركان وسعت و شدّت يافت. اين در حالى بود كه شمار مسلمانان گسترش يافته، هر كدام در قبيله و عشيره خود گرفتار مخالفان اسلام بودند. راه حلى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى نجات آنان انديشيد، هجرت بود. هجرت وسيله اى است كه انسان به كمك آن خود را از شرايط و محيطى فاسد، به محيطى سالم و صالح و دست كم آزاد مى برد تا بتواند دين خود را حفظ كند; آن چنان كه اصحاب كهف عمل كردند و قرآن حكايت آنان را باز گفته است. خداوند شرايطى را كه انسان در آن شرايط دين و ايمان خود را از دست مى دهد، فتنه مى نامد. درست به همين دليل، وابستگى هاى زندگى مانند مال و همسر، نوعى فتنه براى ايمان انسان به حساب مى آيد.

 

بدين منظور پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمان داد تا مسلمانان پنهانى از مكه خارج شده، راهى حبشه شوند. ابتدا چهارده نفر و پس از آن به مرور تعدادى ديگر راهى آن ديار شدند; به طورى كه شمار آنان به بيش از يك صد نفر رسيد. سرپرستى آنان در حبشه با جعفر بن ابى طالب عموزاده پيامبر(صلى الله عليه وآله)بود.

 

در آن زمان حبشه تحت سلطه شاهانى بود كه نجاشى ناميده مى شدند. نجاشى حاكم حبشه، يك مسيحى معتقد بود. او آن چنان كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود، اهل ظلم نبود و لذا پيامبر(صلى الله عليه وآله) مسلمانان را به ديار او فرستاد.

 

قريش كه حيثيت خويش را بر باد رفته مى ديد، دست به توطئه زد تا مسلمانان را بازگرداند، به همين منظور دو نفر از قريش به نام هاى عمرو بن عاص و عبدالله بن ابى ربيعه با هدايايى نزد نجاشى رفتند. نجاشى جعفر را خواست و از او در باره دين جديد پرسش كرد. جعفر چنين پاسخ داد:

 

«ما مردمى جاهل و بت پرست بوديم، مردار مى خورديم، مرتكب كارهاى زشت مى شديم، صله رحم نمى كرديم، حق همسايه نمى شناختيم، و قدرتمندان حق ضعيفان را پايمال مى كردند. اين وضعيت هم چنان ادامه داشت تا اين  كه خداوند پيامبرى از ميان ما برانگيخت، پيامبرى كه خانواده، صداقت، امانت و پاكى او را مى شناختيم. او ما را به پرستش خداى يگانه فراخواند و از ما خواست بت پرستى را رها كنيم، از ريختن خون يكديگر بپرهيزيم، كارهاى زشت و ناپسند را ترك كنيم و مال يتيمان را نخوريم. او از ما خواست خداى يكتا را بپرستيم، روزه بگيريم و زكات بپردازيم.»

 

جعفر پس از آن، آياتى از سوره مريم را كه در تأييد حضرت عيسى(عليه السلام)و پاكى مريم بود تلاوت كرد به طورى كه نجاشى و كشيشان از شنيدن آن آيات گريستند. اين اقدام عاقلانه جعفر(عليه السلام)، سبب شد تا نجاشى كه مسيحى معتقدى بود، توطئه گران قريش را از دربار خويش رانده مسلمانان را در حبشه با امنيت كامل نگاه  دارد.

 

هجرت به حبشه سبب شد تا مسلمانان بتوانند با آرامش در آن ديار زندگى كنند. آنها با پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ارتباط بودند و آيات نازل شده بر آن حضرت را فرا مى گرفتند. شمارى از مهاجران به تدريج به مكه بازگشتند; اما باقى مانده آنها در سال هفتم هجرت، يعنى پانزده سال بعد، به مدينه بازگشتند. پيامبر(صلى الله عليه وآله)تا آن زمان اجازه بازگشت به آنان را نداده بود، زيرا ممكن بود خطرى جدى براى مسلمانان در مدينه به وجود آيد. در آن صورت، دست كم مسلمانان حبشه مى توانستند اسلام را نگاه دارند. اما با قدرت يافتن مسلمانان در يثرب (مدينه) در سال هفتم هجرى، پيامبر(صلى الله عليه وآله)از نجاشى خواست تا مهاجران را به جزيرة العرب بفرستد.

 

اين مهاجران كه همزمان با فتح خيبر به مدينه بازگشتند، با استقبال پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مردم روبرو شدند.

 

 

 

فصل 3

 

 

 

اسلام رو در رو با مشركان

 

 

 

پيامبر و تبليغ دين

 

دعوت اسلامى بر پايه عقل و استدلال بود. قرآن و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از مردم مى خواستند تا در باره افكار و انديشه هاى خود تأمل كنند و آنچه را كه عقل و برهان تأييد مى كند بپذيرند. بر اين اساس، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به تبليغ رسالت خود پرداخت. خداوند به رسولش مى فرمايد:

 

«اى پيامبر! ما تو را فرستاديم تا شاهد و مژده دهنده و بيم دهنده باشى. و مردم را به فرمان خدا به سوى او بخوانى و چراغى تابناك باشى.» (احزاب / 45 ـ 46 )

 

خداوند در سوره زمر ـ كه از سوره هاى مكى است ـ مردم را به شنيدن اقوال گوناگون و انتخاب بهترين آنها فرا خواند:

 

«پس بندگان مرا بشارت ده; آن كسانى كه به سخن گوش مى دهند و از بهترين آن پيروى مى كنند. ايشانند كسانى كه خدا هدايتشان كرده و اينان خردمندانند.» (زمر / 18)

 

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ميان كاروان هايى كه براى زيارت كعبه و بت ها به مكه مى آمدند مى گشت و كاروانيان را به اسلام دعوت مى كرد. در طى ماه هاى حرام (ذى قعده، ذى حجّه، محرّم و رجب) كه اعراب از هر سو براى زيارت و تجارت به مكه مى آمدند، جمعيت انبوهى در مكه حضور مى يافت. دراين زمان، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ميان افراد قبايل مى رفت و آنان را به اسلام دعوت مى كرد. او به رغم دشمنى اشراف قريش، به ويژه عمويش ابولهب، با مسافران تماس مى گرفت، آيات الهى را بر آنان مى خواند و معارف توحيدى اسلام را برايشان تبيين مى كرد. آن حضرت، يك بار به طايف رفت تا مردمان قبيله ثقيف را كه در آن جا مقيم بودند، به اسلام فرا خواند، اما با مخالفت  آنان روبرو شد. اين قبيل فعاليت ها در نهايت سبب گسترش اسلام به خارج از مكه شد.

 

خواهيم ديد كه نخستين مسلمانان يثرب، از همين طريق با رسول خدا(صلى الله عليه وآله)آشنا شده در ايام حج با آن حضرت بيعت كردند.

 

 

 

پيامبر و تبليغ مرحله اى دين

 

دعوت به معارف توحيدى و تربيت دينى مردم امرى نبود كه بتوان يكباره و با يك فرمان عملى كرد. تربيت دينى، امرى تدريجى و مرحله اى بود; هم در جهت از بين بردن آثار شرك و هم در راه جايگزين كردن مفاهيم جديد. اقدام به تبليغ مرحله اى، سياستى بود كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در بيان مفاهيم و معارف اسلامى به كار گرفت. اسلام آموزش مفاهيم خود را از مسايل اعتقادى آغاز كرد. زيرا در قدم نخست، مى بايست باورهاى شرك آلود را از بين برد تا بتوان توحيد را جايگزين آن كرد. مسايل اعتقادى بر محور توحيد، نبوّت و معاد بود.

 

نوبت تبيين تكاليف و دستورات دينى، در مرحله بعد قرار داشت. از ميان احكام اسلامى تنها نماز در دوران مكه بر مسلمانان واجب شده و اين به دليل نقش محورى آن در پاسدارى از انسان در برابر گناه و استحكام پيوند انسان و خدا بود. در سوره هاى مكى، بيشتر مسائل اعتقادى و فكرى آمده است. در اين سوره ها، افزون بر كليات اعتقادى، داستان هاى پيامبران كه مشتمل بر نكات فكرى و بينشى اسلام و اديان الهى و نصايح دينى و عبرت هاى تاريخى است، مطرح شده است.

 

گفتنى است: گرچه احكام شرعى در مرحله نخست واجب نشد، اما بخشى از دستورات اخلاقى اسلام كه با فطرت انسان ها به طور طبيعى سازگار است، در همان مكه به مسلمانان توصيه شد. اسلام مردم را به پرهيز از فواحش يا كارهاى زشت و دورى از گناه فرا خواند. مقصود از كارهاى زشت، كارهايى بود كه همه انسان ها بر نادرستى آنها هماهنگ بودند.

 

در آياتِ مكى، مردم به اين قبيل كارها توصيه شده اند: نهى از كشتن يكديگر; رعايت عدالت; نخوردن مال يتيم و رعايت عهد و پيمان با خدا. ( انعام / 151 ـ 153 ) فراخوانى مردم به ارزش هاى اخلاقى و اصول كلى انسانى در آن جامعه فاسد جاهلى، مى توانست نور اميد به آينده اى نيك را در دل مستضعفان بتاباند و آنان را به سوى اسلام هدايت كند.

 

 

 

اشراف مشرك منحرف كننده مستضعفان

 

ساكنان شهر مكه كه از گروش به اسلام دورى كرده با آن به مخالفت برخاستند، دو گروه بودند: نخست كسانى كه رهبرى فكرى جامعه مكه را در امور فكرى، سياسى و اجتماعى عهده دار بودند و قرآن از آنان به عنوان مَلاَ ياد مى كند. اينان اشراف قريش بوده و نفوذ قابل ملاحظه اى ميان مردم داشتند. دوم توده مردم بودند كه از نظر اقتصادى و فكرى، در حدّ تصميم گيرى نبوده از گروه نخست پيروى مى كردند. اين گروه، شامل افراد معمولى قبيله قريش، همپيمانان قريش در مكه، و بردگان و كنيزكانى مى شد كه وابسته به قريش بودند. خداوند در قرآن، گروه نخست را مستكبران و گروه دوم را مستضعفان مى نامد. گروه دوم در بينش قرآنى، كسانى هستند كه به دست گروه نخست منحرف شده و گرفتار فتنه آنها شده اند. مستضعفان در روز قيامت، در حالى كه در جهنم اند، مستكبران را چنين سرزنش مى كنند:

 

«اگر شما نبوديد، ما ايمان آورده بوديم. ] در آن وقت  [مستكبران به مستضعفان پاسخ مى دهند: آيا پس از آن كه شما را به راه هدايت فراخواندند، ما شما را بازداشتيم؟ نه، شما خود گناهكار بوديد و مستضعفان گويند: نه، شما شب و روز حيلت مى كرديد; آن گاه كه به ما دستور مى داديد كه به خداى يكتا كافر شويم.» (سبأ / 30 ـ 32)

 

بدين ترتيب اشراف بت پرست و سران قريش عامل گمراهى توده هاى عرب بودند; گرچه از نگاه قرآن، اين امر سبب سلب مسؤوليت از مستضعفان نمى شود. خداوند در جاى ديگرى از قرآن در برابر اين توجيه مستضعفان كه استضعاف خود را در محيط تحت سلطه اشراف، مطرح مى كنند مى فرمايد:

 

«آيا زمين خداوند آن قدر وسعت نداشت تا در آن هجرت كنيد؟» (نساء/97 )

 

 

 

ستيز اشراف بت پرست با اسلام

 

نكاتى در قرآن و نيز اخبار تاريخى در باره علل مخالفت و ستيز اشراف قريش با اسلام آمده است كه مى توان در دو بخش «عوامل اجتماعى» و «عوامل فكرى» از آنها ياد كرد.

 

 

 

الف : عوامل اجتماعى

 

از آن جا كه نظام فكرى شرك، هيچ گونه چهارچوب استدلالى نداشت، پاى بندى مشركان بدان، بيشتر ناشى از مسايل اجتماعى و روانى بود. به همين دليل، پيش از آن كه از عوامل فكرى ياد كنيم، بايد از عوامل اجتماعى سخن بگوييم. در اين زمينه از چند نكته مى توان ياد كرد.

 

1 ـ حق در انحصار اشراف بت پرست!

 

اشرافيت خصلت ها و ويژگى هاى خاص خود را دارد. يكى از اين خصلت ها آن است كه به گونه طبيعى براى خويش حقوقى را مى شناسد كه تنها ويژه اوست و ديگران از آن محرومند. اشراف، خود را از ديگران برتر دانسته و آنها را، در برابر خود كه «شريف»اند، «وضيع»، يعنى پست مى شمرند. در چنين شرايطى، آنان درك و فهم خود را ملاك درستى و نادرستى افكار و انديشه ها گرفته براى فكر ديگران ارزشى قايل نمى شوند. از آن جا كه آنان خود را از ديگران بالاتر مى بينند، خويشتن را محق تر و راست روتر از ديگران مى پندارند.

 

اشرافيت موجود در مكه كه محصول انديشه هاى شرك آلود، تعصّبات قبيله اى و موقعيت ويژه اقتصادى و اجتماعى مكه بود، از اين قاعده بركنار نبود; اشراف بر اين باور بودند كه باورهاى آنان حق و آنچه را كه اسلام عرضه كرده ناحق است. دليل آن نيز همين است كه آنان بالاتر و به تصور خودشان حق دارترند. اين برترى طلبى، همان است كه قرآن آن را استكبار مى نامد. خداوند در باره مستكبران مى فرمايد:

 

«چون به آنان گفته مى شد جز خداى يكتا، خدايى نيست، تكبّر مى كردند.» ( صافات / 35 )

 

بنابراين شنيدن جمله «لا اله الاالله» كه شعار اصلى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود، برترى طلبى اشراف را تحريك كرده آنان را به كِبرْوَرزى و ستيز با اسلام مى كشاند.

 

2 ـ دنياپرستى اشراف

 

اشراف قريش برترى خويش را در گرو فزون طلبى و دنيا پرستى و به سخن ديگر، ثروت و قدرت مى ديدند. آنان با چنين روحيه اى پرورش يافته و كمترين اعتقادى به آخرت و محاسبه اعمال و كردار نداشتند. در برابر، اسلام دنيا را مقدمه آخرت دانسته و مردمان را به اين اصل مهم فرا مى خواند. خداوند به مردم فرمود:

 

«بدانيد كه زندگى اين جهانى بازيچه است و بيهودگى و آرايش و فخر فروشى و افزون جويى در اموال و اولاد. همانند بارانى به وقت است كه روييدنى هايش كافران را به شگفت افكند; سپس پژمرده مى شود و بينى كه زرد و خاشاك شده است.» ( حديد / 20 )

 

و همچنين مى فرمايد:

 

«واى بر هر غيبت كننده عيب جويى، آن كه مالى فراهم آورد و حساب آن نگه داشت، مى پندارد كه دارايى اش جاويدانش گرداند.» ( همزه / 2 ـ 4 )

 

اشراف تحمل چنين توصيه هايى را نداشتند. لذا خداوند فرمود:

 

«تحمّل آنچه بدان دعوت مى كنيد بر مشركان دشوار است.» ( شورى / 13 )

 

3 ـ اشراف در برابر مساوات جويى اسلام

 

برترى طلبى اشراف، آنها را در برابر دينى قرار مى داد كه معيار فضيلت را تقوا مى دانست و مال و فرزند فراوان را معيار برترى نمى دانست. دين اسلام نه تنها اشراف را با افراد عادى قبيله برابر مى دانست، بلكه با بردگان و كنيزكان يكسان مى شمرد. اين دعوت براى اشراف، قابل تحمل نبود. آنان نه تنها خود را از پيروان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بالاتر مى ديدند، بلكه خود را از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز برتر مى شمردند. شكايت و شكوه آنان به خدا اين بود كه چرا به جاى محمد:

 

«اين قرآن بر مردى از بزرگمردان آن دو قريه ] مكه و طائف  [نازل نشده است؟» ( زخرف / 31 )

 

آنان، همچنين با اشاره به مسلمانان فرودست مى گفتند:

 

«آيا از ميان ما ] تنها [ اينان بودند كه خدا به آنان نعمت داد؟ آيا خدا به سپاسگزاران داناتر نيست؟» ( انعام / 53 )

 

اين شكوه نشان داد كه روحيه استكبارى آنان تا بدان پايه رسيده است كه بر خدا نيز اعتراض مى كنند. روشن است كه خداوند همه انسان ها را، صرف نظر از نژاد، رنگ و ثروت دنيايى برابر مى داند و تنها ايمان و تقوا را ملاك برترى مى شناسد.

 

4 ـ منفعت طلبى از رهگذر شرك

 

اصرار مشركان به ويژه اشراف بر حفظ بت پرستى و نظام كهن، جنبه مادّى و مالى داشت. اشراف مكه و نقاط ديگر، در پرتو شرك و بت پرستى، سرورى خويش را بر عرب حفظ مى كردند. اگر اين باورها از ميان مى رفت و نظام جاهلى دست خوش دگرگونى مى شد، امنيت و ثبات جامعه جاهلى از ميان مى رفت. در آن صورت، اشرافِ تاجر پيشه قريش، كارشان به كسادى مى گراييد، ثروتشان از دست مى رفت و روشن نبود چه زمانى پس از درهم ريختن نظام كهن، نظام جديدى شكل مى گيرد. در آن صورت، روشن نبود كه آيا آنان در نظام جديد جايى خواهند داشت يا نه؟

 

آنان مى دانستند كه در صورت تحقق اسلام اصيل، اشراف در نظام جديد جايگاهى نخواهند داشت; مگر آن كه ماهيت خويش را ـ حتى به ظاهر ـ دگرگون كنند. آيا اشراف توانايى چنين تحوّلى را در خود به صورت عادى داشتند؟ البته در آن شرايط نداشتند و لزومى هم بر اين كار نمى ديدند; چون تصور نمى كردند اسلام پيروز شود. بنابراين تنها يك راه در برابر آنان بود و آن ستيز با اسلام بود.

 

5 ـ رقابت هاى طايفه اى

 

عامل اجتماعى ديگر مربوط به مناسبات درونى طوايف قريش بود. طوايف مختلف قريش به ويژه سه طايفه بنى هاشم، بنى اميه و بنى مخزوم، رقيب يكديگر به شمار مى آمدند. برخاستن نور نبوّت از جبين فرزند عبدالله، طوايف ديگر را بر آن داشت تا به ستيز با رقيب خويش بپردازند. ابوجهل رئيس بنى مخزوم مى گفت:

 

«ما و فرزندان عبدمناف در «شرف» با يكديگر رقيب و البته برابر بوديم. آنان به زايران مكه طعام دادند، ما نيز چنين كرديم; آنان بذل و بخشش كردند، ما نيز چنين كرديم، تا آن  كه برابر شديم. ناگاه بنى هاشم گفتند: برما وحى نازل مى شود! ما چگونه به چنين چيزى دست مى يافتيم؟ به خدا سوگند كه هرگز به او ايمان نياورده تصديقش نمى كنيم.»

 

بدين ترتيب روشن مى شود كه رقابت ابوجهل با بنى هاشم آنان را به ستيز با اسلام واداشته است. همين مسأله در باره خاندان اميّه هم صادق بود. رقابت پايدار اين طايفه با بنى هاشم، حتى پس از آن  كه مسلمان شدند، شاهدى بر رقابتِ ستيزه برانگيز اين طوايف در درون قريش است.

 

6 ـ تعصّب قبيله اى

 

از ديگر عوامل بازدارنده مشركان در گرويدن به اسلام، پاى بندى به سنت هاى قبيله اى و پيروى از اجداد و بزرگان بود. نظام قبيله اى در پى حفظ «هويت قبيله» است و حفظ هويت قبيله، حفظ پيوندهاى خويشى، ارزش هاى قبيله اى و خاطرات اجدادبزرگان قبيله است. فرهنگ، دين، آداب و رسوم و هر چيزى كه از اين طريق به دست آيد، بايد پاسدارى شود. اگر به كنارى گذاشته شود، اجداد و بزرگان نفى شده اند; چنين برخوردى نفى گذشته و به معناى از دست دادن داشت هاى قبيله است. خداوند در قرآن پيروى مشركان را از آبا و اجدادشان، سبب گمراهيشان مى داند. [اعراف / 70; ابراهيم / 10; بقره / 170] چنان كه از آن سوى، بت پرستان، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را متهم مى كردند كه به پدران آنان نسبت گمراهى داده است. آگاه كردن مردم از اين مسأله و بازداشتنشان از يك سنّت اجتماعى كهنه، بسيار دشوار بود و نياز به زمان داشت.

 

 

 

ب : عوامل فكرى

 

در كنار عوامل اجتماعى كه مانع از اسلام آوردن اشراف و بزرگان مكه مى شد، مسايلى مطرح بود كه به نحوى با انديشه و فكر پيوند داشت. برخى از اين نكات، بهانه هايى بود كه مشركان از آنها به عنوان پوششى براى مخالفت هاى كينه توزانه خود بر ضد اسلام، استفاده مى كردند. در اين جا نيز به دو مورد اشاره مى كنيم:

 

1 ـ انسان بودن محمد(صلى الله عليه وآله)

 

يكى از بهانه هاى فكرى بت پرستان در مخالفت با اسلام و نپذيرفتن آن، اين بود كه چرا فرستاده خدا از جنس آدميان است. آنان بر اين باور بودند كه اگر قرار است خداوند فرستاده اى به سوى بشر بفرستد، نبايد از جنس آدميان باشد. شايد به اين دليل كه بشر نمى تواند با خداوند تماس برقرار كند! به سخن ديگر، به ديده آنان، فرستاده خداوند مى بايست از جنس كسى باشد كه او را فرستاده است. آنان بارها اين نكته  را ابراز مى كردند تا جايى كه خداوند فرمود:

 

«هيچ چيز مردم را از ايمان آوردن، آنگاه كه هدايتشان مى كردند باز نداشت مگر اين  كه مى گفتند: آيا خدا انسانى را به رسالت مى فرستد؟» ( اسراء / 94 )

 

شگفتى مشركان از اين بود:

 

«چيست اين پيامبر را كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ چرا فرشته اى با او فرود نمى آيد تا با او بيم دهنده باشد.» ( فرقان/ 8 )

 

به نظر مى رسد كه باور مسيحيان در باره مسيح(عليه السلام) كه وى را فرزند خدا مى دانستند، سبب زايش چنين باورى ميان عرب ها شده بود. بت پرستان مى گفتند:

 

«چرا فرشتگان بر ما نازل نمى شوند؟ يا، چرا پروردگار خود را نمى بينيم؟» ( فرقان / 20 )

 

خداوند اين سخن آنان را ناشى از روحيه استكباريشان دانسته به دنبال آن فرمود:

 

«به راستى كه خود را بزرگ شمردند و طغيان كردند; طغيانى بزرگ.»

 

و در جاى ديگر فرمود:

 

«و اگر ما فرشتگان را بر آنها نازل كرده بوديم و مردگان با ايشان سخن مى گفتند… باز هم ايمان نمى آوردند.» ( انعام / 111 )

 

اسلام براى نفى هر گونه تصور خداگرايانه نسبت به رسولش، مكرر بر بشر بودن آن حضرت اصرار كرده و مردم را از غلوّ در دين پرهيز داده است.

 

2 ـ تفكر حسّى به جاى تفكر عقلانى

 

مشركان با وجود قرآن كه برترين معجزه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود، خواستار انجام كارهاى خارق العاده بودند. آنان انجام اين اعمال را به عنوان دليلى بر درستى رسالت آن حضرت درخواست مى كردند. كارهاى درخواستى آنها نشان از سيطره تفكر حس گرايانه در آنها دارد، در حالى كه قرآن بر آن بود تا تفكر عقلانى را تقويت كند. اعجاز قرآن و درك آن بر پايه احياى تفكر عقلانى بود، تفكرى كه پايه اصلى تمدن اسلامى را كه تمدنى «معقول» بود تشكيل مى داد. درخواست هاى مشركان نه تنها «حسى» بود، بلكه «سودجويانه» نيز بود. مشركان مى گفتند:

 

«چرا از آسمان گنجى برايش افكنده نشود؟ چرا او را باغى نيست كه از آن بخورد؟ وستمكاران گفتند: شما از مردم جادو شده اى پيروى مى كنيد… بزرگ و بزرگوار است آن كسى كه اگر خواهد بهتر از آن به تو ارزانى دارد; باغ هايى كه در آنها، نهرها جارى باشد و برايت قصرها پديد آورد.» ( فرقان / 8، 10 )

 

و نيز مى گفتند:

 

«به تو ايمان نمى آوريم تا براى ما از زمين چشمه اى روان سازى; يا تو را باغى باشد از درختان خرما و انگور كه در خلالش نهرها جارى گردانى يا چنان كه گفته اى ] وعده عذاب  [آسمان را پاره پاره بر سر ما افكنى، يا خدا يا فرشتگان را پيش ما حاضر آرى; يا تو را خانه اى از طلا باشد، يا به آسمان بالا روى!» ( اسراء / 90 ـ 93 )

 

پاسخ خداوند آن بود كه براى اثبات رسالت، قرآن به تنهايى كفايت مى كند:

 

«و گفتند: چرا از جانب پروردگارش آياتى ] معجزاتى [ بر او نازل نمى شود؟ بگو: جز اين نيست كه آيات در نزد خداست و جز اين نيست كه من بيم دهنده اى آشكار هستم; آيا آنان را بسنده نيست كه بر تو كتاب فرستاده ايم و بر آنها خوانده مى شود. در اين كتاب براى مؤمنان رحمت و اندرز است.» ( عنكبوت / 50 ـ 51 )

 

 

 

راه هاى مبارزه اشراف با اسلام

 

از زمانى كه مشركان عرب دريافتند اسلام مهم ترين خطر براى كيان جاهلى آنهاست، كوشيدند تا به هر صورت با آن مبارزه كنند. آنان با سه عنصر مهم كه در نهضت دينى جديد، مهم ترين نقش را دارا بودند، برخورد كردند: نخست آنها «پيامبر(صلى الله عليه وآله)»، دوم «قرآن» و سوم «مسلمانان» بودند.

 

 

 

الف: برخورد با پيامبر(صلى الله عليه وآله)

 

اولين اقدام بت پرستان در برابر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كشاندن آن حضرت به نوعى «سازش» و وادار كردن آن حضرت به تغيير موضع خود از «تهاجم» بر ضد شرك، به برخورد «مسالمت جويانه» بود. آنان از پيامبر(صلى الله عليه وآله) خواستند تا با گرفتن امتيازات مالى، خانوادگى و قبيله اى، دست از دعوت خويش بردارد.

 

تلاش ديگر آنها كشاندن پيامبر(صلى الله عليه وآله) به سمت نوعى «سازش عبادى» بود. بدين معنا كه يك سال او خدايان آنها را بپرستد، يك سال آنان خداى واحد او را. خداوند سوره «كافرون» را در رد اين درخواست نازل كرد. در جاى ديگر از قرآن خداوند خطاب به پيامبرش فرمود:

 

 

«نزديك بود تو را از آنچه بر تو وحى كرده بوديم منحرف سازند تا چيز ديگرى جز آن را به دروغ به ما نسبت دهى، آن گاه با تو دوستى كنند! واگر نه آن بود كه پايدارى ات داده بوديم، نزديك بود اندكى به آنان ميل كنى، آن گاه تو را دوچندان در آخرت عذاب مى كرديم و براى خود در برابر ما ياورى نمى يافتى.» (اسراء 73 ـ 74 )

 

زمانى كه خدا و رسول درخواست هاى سازشكارانه آنان را رد كردند، بت پرستان دست به شدت عمل زدند. مهم ترين سياست آنان خانه نشين كردن و منزوى ساختن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود. متهم كردن آن حضرت به سحر و دادن نسبت ديوانگى در جهت بى اعتبار كردن شخصيت آن حضرت و پراكندن مردمان از اطراف او، از ديگر اقدام هاى آنان بود. آزار و اذيت هاى جسمى نيز به دست برخى از نزديكان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)همچون ابولهب انجام مى شد. افزون بر اينها، مشركان مى كوشيدند تا مردمان ساده دل را عليه آن حضرت برانگيزند. آنان به مردم مى گفتند: «اين شخص ميان ما اختلاف افكنده و پدران ما را گمراه مى داند».

 

 

 

ب : برخورد با قرآن

 

گفتيم كه قرآن سهم زيادى در جذب مردم به اسلام داشت. بت پرستان كوشيدند  تا اعتبار قرآن را از ميان ببرند. آنان ضمن اتهام هاى خود قرآن را «شعر» ناميدند و پيامبر(صلى الله عليه وآله) را «شاعر». و خداوند هر دو نسبت را تكذيب كرد.( يس  / 69 )

 

اتهام ديگر آنان اين بود كه قرآن داستان هاى اقوام كهن است كه «اهل كتاب» آنها را به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آموزش داده اند. آنان، همچنين آيات قرآنى را همانند دعاهاى كاهنان دانستند. خداوند اين نسبت را هم تكذيب كرد.( الحاقه / 42 ) مشركان مى كوشيدند تا مردم را از شنيدن آيات قرآنى بازدارند. افزون بر اينها، با ساختن كلمات سجع گونه مضحك، به استهزاى آيات قرآنى مى پرداختند. تلاش مشركان ثروتمند قريش، سبب فريب شمارى از مستضعفان مكه شد و پيشرفت اسلام را در اين شهر با كندى روبرو كرد.

 

 

 

ج : برخورد با مسلمانان

 

مشكل ديگر مشركان بت پرست، روى آوردن شمارى از مكيان به اسلام بود. آنان تلاش زيادى براى بازداشتن آنها از گروش به دين جديد كردند. افراد سرشناس هر طايفه، مردمان طايفه خود را بر آن مى داشتند تا از پيامبر(صلى الله عليه وآله)فاصله بگيرند. طبيعى است كه در يك جامعه قبيله اى، سران قبيله تا چه اندازه در افراد قبيله خود نفوذ دارند. كسانى از ميان بردگان و افراد بى سرپناه كه به اسلام مى گرويدند، با آزارهاى جسمى سختى روبرو بودند. مشركان با به شهادت رساندن تنى چند از مسلمانان، جوّ رعبوحشت را ميان مستضعفان مكه به وجود آوردند. كسانى كه از افراد قبيله ايمان مى آوردند، تحت فشار قرار گرفته و از امتيازهاى فراوانى محروم مى شدند. خداوند در قرآن از زبان برخى از مردم نقل كرده كه مى گفتند:

 

«اگر از كيش تو پيروى كنيم ما را از سرزمينمان بيرون اندازند.» ( قصص / 57 )

 

 

 

 

 

فصل 4

 

 

 

فشار مشركان مكه، زمينه هجرت به مدينه

 

 

 

زندگى در شعب ابوطالب

 

در سال هفتم بعثت، قريش كه شاهد گسترش هرچه بيشتر شمار مسلمانان بود، مصمم شد بر فشارها و محدوديت هاى خود بيفزايد. به همين جهت، ده ها نفر از سران قريش گرد آمدند و قراردادى را امضا كردند. آنان پيمان بستند تا همگى پيوند خود را با بنى هاشم قطع كنند، به گونه اى كه هيچ نوع رابطه خانوادگى و تجارى ميان آنان نباشد، مگر آن  كه بنى هاشم اجازه دهند تا مشركان پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بكشند.

 

فلسفه اين اقدام بر اين اساس بود كه بت پرستان مكه در هر اقدامى بر ضد پيامبر، مى بايست بنى هاشم را راضى مى كردند. زيرا نمى توانستند بدون رضايت آنان، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بكُشند. امضاى اين قرارداد بنى هاشم را تحت فشار قرار مى داد تا از حمايت پيامبر(صلى الله عليه وآله) دست بردارند. گفته شده محل امضاى اين قرارداد در عَقَبه، در انتهاى مِنى بود; جايى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)چند سال بعد نخستين و دومين بيعت خود را با انصار در آن نقطه انجام داد.

 

بنى هاشم در برابر اين پيمان ايستادگى كرده حاضر به پذيرش خواست پليد مشركان نشد. از اين رو بايد تن به نوعى محدوديت مى داد. نتيجه آن شد كه بنى هاشم بايد در شِعْب ابوطالب كه محل زندگى بنى هاشم بوده و در ضمن محل تولد خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، بماند و از آن جا خارج نشود. تنها در اين صورت بود كه مى توانستند از پيامبر(صلى الله عليه وآله) دفاع كنند.

 

بنى هاشم سه سال تمام را با صبورى در شعب زندگى كردند. در اين سه سال كه از سال هفتم تا دهم بعثت بود، با مشكلات بى شمارى روبرو بودند. آنچه از دارايى خديجه باقى بود و نيز اندوخته هاى ديگران، همه از ميان رفت. با اين حال اين مقدار، هزينه سنگين زندگى آنان را تأمين نمى كرد. آنان با فقر و نادارى روبرو شدند، اما مقاومت كردند. بت پرستان قريش، نه خريد و فروشى با بنى هاشم داشتند و نه اجازه مى دادند تا ديگر اعراب بدين كار مبادرت ورزند. مسلمانان نيز جز در ماه هاى حرام از شعب خارج نمى شدند; مگر به طور مخفيانه كه تنها براى تهيه برخى از نيازمندى هاى خود به بازار مى آمدند.

 

پس از تحمل سه سال رنج و مشقت، خداوند به پيامبرش مژده داد كه قرارداد بسته شده ميان مشركان، توسط موريانه خورده شده و جز نام خدا ـ باسمك اللهم ـ چيزى از آن باقى نمانده است. بسيارى از قريش، به دلايل خويشاوندانه و گاه خيرخواهانه، از محاصره بنى هاشم ناراضى بودند و ميل داشتند قرارداد را از ميان ببرند. از اين رو، اتحاد و يكپارچگى قريش از هم گسست. در نتيجه، با از ميان رفتن قرارداد و توافق مشركان، بنى هاشم از محدويت زندگى در شعب رهايى يافتند. شكست سياست قريش در اين ماجرا، تجربه ديگرى از ناكامى هاى قريش در برابر اسلام بود كه خداوند پيروزى آن را تعهد كرده بود.

 

 

 

تشديد آزار قريش

 

مشركان در آزار پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اصحاب وى تلاش فراوانى مى كردند. گرچه آنان نمى توانستند پيامبر(صلى الله عليه وآله) را زندانى كرده و شكنجه كنند، اما به شيوه هاى ديگرى به ايشان آزار مى رساندند. ابولهب عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) با همسرش در اين آزار و اذيت ها بيشترين سهم را داشتند.

 

مشركان، پيامبر(صلى الله عليه وآله) و آيات الهى را به استهزا و تمسخر مى گرفتند. آنان همچنين مسلمانان فقير و تهيدست را مسخره مى كردند. پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى كوشيد تا با خواندن آيات قرآن، رفتار جنون آميزشان را پاسخى معقول دهد. وى از اصحاب خود مى خواست تا به بت ها دشنام ندهند، چرا كه مشركان نيز به خداوند دشنام مى دادند.

 

نضر بن حارث يكى از مشركان، قصه هاى كهن ايرانى را در مكه بر مردم مى خواند و مى گفت كه قصه هايش از داستان هاى قرآن زيباتر است! او مى كوشيد تا با سخنان بيهوده، مردم را از راه خداوند دور كند. وى مى گفت: «قرآن چيزى جز داستان هاى پيشينيان  نيست».

 

هرگاه كه مشركان از ايستادگى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ستوه مى آمدند، انديشه مصالحه را مطرح مى كردند. آنها قصد داشتند مانع پيشرفت پيامبر(صلى الله عليه وآله)گردند. اما پيامبر(صلى الله عليه وآله) به فرمان خداوند، به هيچ نوع سازشى با مشركان تن نداد. درخواست مشركان اين بود تا به باورهاى نادرست و ابلهانه آنان در باره بت ها احترام گذاشته شود و اين از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) پذيرفتنى نبود.

 

يك بار نيز ابلهى، خاك بر سر و روى پيامبر(صلى الله عليه وآله) ريخت. وقتى پيامبر(صلى الله عليه وآله)به خانه آمد، دخترش فاطمه(عليها السلام) با گريه صورت حضرت را شست. پيامبر(صلى الله عليه وآله)به او دلگرمى داد و فرمود كه خداوند از پدرت حراست خواهد كرد. همين رفتار مادرانه حضرت فاطمه بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را ام ابيها ـ دخترى كه براى پدرش مادرى مى كند ـ ناميد.

 

مشركان به ويژه در آزار روحى پيامبر(صلى الله عليه وآله) سخت كوشيدند. آنان پيامبر را دروغ گو، ديوانه، شاعر و ساحر خواندند; اما صلابت و درايت پيامبر(صلى الله عليه وآله)تمامى اين نسبت هاى ناروا را پاسخ گفت. خداوند نيز تسكين و آرامش را بر دل و روح وى فرو مى فرستاد.

 

 

 

وفات ابوطالب و خديجه

 

بيش از دو ماه از پايان يافتن رهايى بنى هاشم از محدويت نگذشته بود كه در ماه رمضان سال دهم بعثت، ابوطالب رحلت كرد. سه روز پس از آن، خديجه هم از دنيا رفت. اين دو حادثه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در اندوه فراوانى فروبرد. ابوطالب در آن زمان بيش از هشتاد سال سن داشت. وى از هشت سالگى پيامبر(صلى الله عليه وآله)كفالت وى را بر عهده داشت و چونان پدرى مهربان از او سرپرستى كرده بود. او از همان آغاز علنى شدن دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله)و شروع آزار مشركان، از حاميان واقعى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود. پس از اسلام آوردن امام على(عليه السلام)، از جعفر، فرزند ديگرش خواست تا به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ايمان آورد. وى همان گونه كه گذشت، خود نيز در پنهانى ايمان آورد تا به آسانى بتواند ميان  مشركان از پيامبر(صلى الله عليه وآله) دفاع كند. اشعار فراوانى از وى باقى مانده كه حمايت او از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اعتقاد بى شائبه اش را به اسلام نشان  مى دهد. در شعب ابوطالب، گاه خودش و گاه فرزندش امام على(عليه السلام) از پيامبر(صلى الله عليه وآله) حراست مى كردند، تا مبادا مشركان بر ضد جان آن حضرت توطئه كنند.

 

خديجه نيز همسر وفادارى بود كه تمام دارايى خود را در راه اسلام انفاق كرد. او ياور تنهايى هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود. زمانى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در خارج از منزل مورد حمله سفيهان قريش قرار مى گرفت، مهر و محبت و دلدارى خديجه در خانه او را آرام مى كرد. سال دهم بعثت، به مناسبت رحلت اين دو بزرگوار سال اندوه يا عام الحزن ناميده شد. اين مسأله شدّت علاقه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به آن دو يار نشان مى داد.

 

 

 

سفر به طائف

 

با از دست دادن حمايت ابوطالب، پيامبر(صلى الله عليه وآله) مجبور شد كمتر در مكه و ميان قريش آشكار شود. او تصميم گرفت تا براى دورى از قريش و نيز براى ابلاغ رسالت خود به شهر طائف برود. اين شهر كه در فاصله يك صد كيلومترى مكه قرار دارد، از مناطق خوش آب و هواى حجاز بوده و محل زندگى قبيله ثقيف است.

 

پيامبر(صلى الله عليه وآله) به مدت ده روز و بر اساس آنچه برخى مورخان گفته اند يك ماه در طائف ماند. او با بيشتر مردم سخن گفت، اما كسى دعوت وى را نپذيرفت. حتى مردم طائف غلامان خود را در پى پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرستادند تا وى را سنگ باران كرده از شهر بيرون كنند.

 

مردم طائف به دليل پيوند اقتصادى و دينى با مكه و قريش، به شدت تحت نفوذ آنها بودند و قراردادهايى نيز با يكديگر داشتند. بسيارى از قبايل ديگر نيز با اين مشكل مواجه بودند و لذا تا زمانى كه مكه فتح شد و قريش شكست خورد، اين گونه قبايل، جرأت ايمان آوردن نداشتند. پيامبر(صلى الله عليه وآله) چند روزى نيز نزد قبيله بنى صَعْصَعه رفته وآنان را به پذيرش اسلام فرا خواند.

 

 

 

پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسافران مكه

 

شهر مكه چون مركزيت تجارى و عبادى داشت، هر ساله شمار زيادى از عرب ها براى زيارت كعبه و بت ها و نيز تجارت، راهى اين شهر مى شدند. اين وضعيت فرصت مناسبى براى تبليغ اسلام به وجود مى آورد.

 

پيامبر(صلى الله عليه وآله) از همان آغاز به طور پراكنده با اين مسافران سخن مى گفت; زيرا در سال هاى نخستين اسلام بيشترين وقت وى صرف هدايت قريش و ساير اهالى مكه بود. با اين حال رفت و آمد به مكه خبر ظهور اسلام را به دورترين نقاط جزيرة العرب برده بود. بسيارى از باديه نشينانى كه داراى درونى صاف و پاك بودند، پس از شنيدن همين اخبار راهى مكه شده اسلام را پذيرفتند.

 

در چند سال پايانى اقامت مسلمانان در مكه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) حركت جديدى را آغاز كرد. ايشان كه از تبليغ ميان قريش نااميد شده بود، در پى آن بود تا راهى جديد براى نفوذ اسلام در جزيرة العرب بيابد. روزهايى كه بازار مكه برپا بود، نزد رؤساى قبايل و ديگر مسافران مى رفت و با آنان در باره اسلام سخن مى گفت. اين حركت جديد بسيار مؤثر واقع شد و با پذيرش اسلام توسط برخى مسافران براى نخستين بار، اسلام به يثرب و نقاط ديگر راه يافت. در مقابل، مشركان نيز مى كوشيدند تا آثار اين حركت تبليغى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را خنثا كنند. آنان از مسافران مى خواستند تا وقت طواف، پنبه در گوش هايشان بگذارند تا قرآن خواندن پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نشنوند. خود نيز سروصدا برپا مى كردند تا كسى نتواند آيات خداوند را بشنود.

 

با اين حال كسانى نصيحت قريش را نشنيده گرفته و نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى آمدند. طفيل بن عمرو از آن جمله بود. او به قريش گفت كه خود عقل دارد و مى تواند درستى و نادرستى سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) را تشخيص دهد. زمانى كه نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد، پس از شنيدن آيات الهى، مسلمان شد.

 

بدين ترتيب بايد سه سال آخر حضور در مكه را بعد از دوره اى خاموش و ساكت، دوران شكوفايى مجدد اسلام و نفوذ آن به داخل قبايل بدانيم و اين رهاورد شيوه جديد پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود.

 

 

 

نتايج دعوت در دوره مكه

 

سيزده سال دعوتِ مكيان، سبب شد تا شمارى از آنان اسلام را بپذيرند. مانع عمده بر سر راه دعوت اسلامى، اشراف قريش بودند; كسانى كه سخت در برابر اسلام ايستادند و به هر كوششى براى محدود كردن اسلام دست زدند. بعدها در يثرب، به دليل آن  كه چنين طبقه اى از اشراف وجود نداشت، اسلام به سرعت رشد كرد و با مانع عمده اى رو برو نشد. مخالفت اشراف با دعوت اسلامى در قرآن انعكاس يافته و در آيات زيادى از نقش منفى «ملأ» و «مترفين» سخن گفته شده است.

 

اسلام با وجود همه اين مخالفت ها و به رغم آن كه در مكه پيروز نشد، اما پايه هاى شرك را متزلزل كرد و ثبات دينى جامعه جاهلى را از بين برد. مردمى كه هر صبح و شام با دعوت جديد رو برو بودند، حتى اگر به آن نمى گرويدند، نمى توانستند بر باورهاى شرك آلودشان استوار بمانند. بت پرستى هم داراى نظام فكرى استوارى نبود كه بتواند در برابر اسلام مقاومت زيادى بكند.

 

در اين دوره، افزون بر آن  كه نظام فكرى و ارزشى جاهلى در معرض ترديد قرار گرفت، نظام قبيله اى نيز تا اندازه اى دچار درهم ريختگى شد. مسلمانان هر كدام از قبيله اى بودند. آنان با پذيرش اسلام، از يك سو پيوند قبيله اى خود را تضعيف كردند، و از سوى ديگر ارتباط تازه اى بر اساس اسلام با برادران مسلمان خود به وجود آوردند.

 

در اين دوران، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به تربيت نيرو پرداخت. نيروهايى كه مى بايست به عنوان ذخيره اسلام بمانند و پس از ايجاد دولت و حكومت، به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كمك كنند.

 

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در اين سيزده سال، با سياست مسالمت آميز خود، دشمن را تا اندازه اى از اقدامات خشن باز داشت. آن حضرت به هيچ روى برخورد انتقام جويانه نكرد و به ياران خود سفارش نمود تا همه دشوارى ها را تحمل كنند، اما عكس العمل تندى از خود بروز ندهند. اين اقدام، گرچه براى برخى مسلمانان سخت بود، آثار پربارى داشت.

 

يكى از اين آثار آن بود كه جوّ مكه كمتر دچار تشنج شد و رسول خدا(صلى الله عليه وآله)توانست به تبليغ اسلام بپردازد. يك اقدام ناشيانه نظامى يا شبه نظامى، اشراف قريش را بيش از پيش تحريك مى كرد و به اقدامات سركوبگرانه وا مى داشت. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به رغم مشكلات، توانست شمار زيادى را مسلمان كند، اما نتوانست بر مكه پيروز شود. اين كارى بود كه هشت سال پس از هجرت، در فتح  مكه رخ داد.

 

 

 

پيمان مردم يثرب با پيامبر(صلى الله عليه وآله)

 

شهر يثرب از ابتداى بعثت، نداى اسلام را شنيده بود. براى نخستين بار دو نفر از ساكنانش در سال دهم بعثت ايمان آورده بودند. در سال يازدهم بعثت، در پى سياست تبليغى جديد پيامبر(صلى الله عليه وآله) شش نفر از اهالى يثرب مسلمان شدند. اين اولين نفوذ جدّى اسلام در يثرب بود.

 

دو قبيله اوس و خزرج ساكنان اصلى شهر يثرب بودند. آنان پس از سال ها درگيرى، در پى مصالحه با يكديگر بودند و اسلام، وحدت ميان آنان را تضمين مى كرد. افزون بر آنها، يهوديان ساكن اين شهر، پيش از اين، خبر ظهور پيامبر جديد را داده بودند; گرچه خود به اين بهانه كه پيامبر جديد از نژاد بنى اسرائيل نبود، دعوت او را نپذيرفتند!

 

در سال دوازدهم بعثت، دوازده نفر از مردم يثرب به مكه آمدند. آنان در محلى به نام عَقَبه با پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيعت كردند. اين بيعت را پيمان عَقَبه اول مى نامند. محل اين بيعت، در انتهاى سرزمين مِنى، در جايى است كه مسجد بيعت در آن جا بنا شده و قرنهاست كه مورد توجه مسلمانان است. آنان در اين بيعت، وفادارى خويش را به اسلام و فرمان هاى آن اعلام كردند. زمانى كه به يثرب بازگشتند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) يكى از ياران داناى خود به نام مُصعَب بن عُمَير را همراهشان فرستاد تا به آنان قرآن بياموزد و اسلام را تعليم دهد. بر اثر كوشش هاى اين صحابى فداكار، شمار زيادى از مردم يثرب اسلام را پذيرفتند.

 

در سال سيزدهم بعثت، شمار بيشترى از مردم يثرب به مكه آمدند و با پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيعت كردند. اين بيعت را پيمان عَقَبه دوم مى نامند. مسلمانان يثرب، در اين نوبت، آمادگى خود را براى هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اصحابش به شهرشان مطرح كرده و گفتند: «در صورت هجرت چون عزيزان خود از وى دفاع خواهند كرد.» پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ميان آنان دوازده نفر را با عنوان نقيب برگزيد تا هر كدام سرپرستى گروهى را بر عهده بگيرند. اين پيمان ها و بيعت ها دور از چشم قريش و پنهانى صورت مى گرفت.

 

 

 

توطئه دارالندوه

 

پس از بيعت عقبه دوم، مسلمانان به دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله)، به تدريج و پنهانى مكه را به سوى مدينه ترك كردند. قريش با شنيدن خبر مهاجرت آنان، احساس خطر كرد; چرا كه به زودى مدينه به صورت پايگاه مستحكمى در برابر آنان درمى آمد.

 

به همين جهت سران قريش در دارالندوه اجتماع كردند تا در اين باره به مشورت بپردازند. دارالندوه، محلى بود كه قُصىّ بن كلاب (يكى از اجداد پيامبر)(صلى الله عليه وآله) آن را ساخته بود تا قريش در امور مهم خود در آن جا به مشورت بپردازند. قريش، شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) را كانون خطر مى دانست و مصمم شد تا او را از سر راه بردارد.

 

پس از مشورت، سه راه حل را در پيش رو داشتند: زندانى كردن، تبعيد كردن و كشتن پيامبر. آنان راه سوم را برگزيدند. زيرا دو راه نخست نمى توانست اين خطر را به طور اساسى از ميان بردارد. مشكل اصلى كه تا آن زمان مانع اقدام آنها در  كشتن پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، دفاع سرسختانه بنى هاشم از آن حضرت بود. خاندان هاى  قريش مايل نبودند تا به صورت تك، با قتل پيامبر(صلى الله عليه وآله) خود را با بنى هاشم درگير كنند.

 

اين بار تصميم گرفتند جمعى از قريشيان، از تمامى خاندان هاى قريش، بر سر پيامبر(صلى الله عليه وآله) رفته او را بكشند. در اين صورت هيچ خاندان خاصى در برابر بنى هاشم قرار نمى گرفت و بنى هاشم مجبور مى شد ساكت بماند و به خونبها راضى شود. آنان جمعى از جنگجويان عشيره هاى مختلف قريش را جمع كردند و شمشيرهايى به دست آنان سپردند تا شبانه بر بستر پيامبر(صلى الله عليه وآله) ريخته وى را بكشند. اما زمانى كه بر بالاى بستر رسيدند، به جاى پيامبر(صلى الله عليه وآله)پسر عمويش، على بن ابى طالب(عليه السلام) را ديدند. او مردانه اين ايثار را كرده بود تا قريش را در غفلت نگاه دارد، به طورى كه گمان كنند پيامبر(صلى الله عليه وآله) در بستر خود آرميده است.

 

 

 

فصل 5

 

 

 

هجرت به مدينه

 

 

 

«هَجْر» در لغت عرب به معناى فاصله گرفتن و دورى گزيدن است. هجرت از شرك، يعنى پرهيز ودورى كردن از شرك. هجرت از يك شهر و منطقه، يعنى ترك كردن و دور شدن از آن و هجرت از گناه به معناى پرهيز از گناه است. هجرت از قوم و خويش، يعنى ترك خانواده و طايفه و قبيله.

 

اصطلاح هجرت ميان مسلمانان، مربوط به رخداد مهم و سرنوشت ساز ترك مكه از سوى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و ياران آن حضرت، و رفتن به سوى يثرب است. با اين حال، همين كلمه در احاديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) به معناى «دورى از بدى ها»، هجرت از ديگران به سوى پروردگار و ترك بدى ها و محرّمات الهى به كار رفته است.

 

پيش از هجرت به مدينه، در سال هاى نخست بعثت، گروهى از مسلمانان به حبشه رفته بودند. گرچه آن حادثه را هجرت نناميده اند، اما در برخى احاديثِ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از آن به عنوان هجرت ياد شده است. آن حضرت به كسانى كه از حبشه به مدينه باز گشته بودند، فرمودند: «شما دو هجرت داشتيد: يكى به حبشه و ديگرى به مدينه.»

 

هجرت براى حفظ دين

 

آشنايى مردم يثرب با اسلام سه سال پيش از هجرت آغاز شده بود. در آستانه هجرت، بيشتر ساكنان آن شهر مسلمان شده بودند. بنابراين مى توان گفت، زمينه مناسبى براى پيشرفت اسلام در اين شهر فراهم شده بود. در برابر، مسلمانان شهر مكه، در سال هاى پايانى دوره بعثت، با فشار روز افزون اشراف قريش روبرو بوده و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و يارانش گرفتار محدوديت هاى فراوانى شده بودند. دعوت مسلمانان يثرب از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى آمدن به آن شهر و تعهد آنان در دفاع از آن حضرت، راه را براى هجرت هموار كرد.

 

دو ضرورت براى اين هجرت وجود داشت: از يك سو، مكه تبديل به محيط بسته اى براى مسلمانان شده و آنان نه تنها توانايى گسترش اسلام را نداشتند، بلكه خود نيز گرفتار انواع فشارها و آزارها بودند. از سوى ديگر، محيطى آزاد با نام يثرب كه در فاصله چهارصد و پنجاه كيلومترى مكه قرار داشت، مشتاق ورود آنان بود. مؤمنان يثرب تعهد كرده بوند تا از پيامبر(صلى الله عليه وآله)حمايت و دفاع كنند. بدين ترتيب راه براى هجرت فراهم شد.

 

انتخاب يثرب، افزون بر نفوذ اسلام در آن، بدين دليل هم بود كه مسلمانان آشنايى با آن ديار داشتند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خطاب به يارانش در باره يثرب فرمودند: «خداوند براى شما، برادران و خانه هايى قرار داده كه در آن امنيت داشته باشيد.»

 

 

 

هجرت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)

 

گروهى از مسلمانان پيش از آن كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هجرت كند، به دستور آن حضرت به مدينه رفتند. زمانى كه قريش احساس خطر كرد و تصميم به كشتن پيامبر(صلى الله عليه وآله) گرفت، آن حضرت شبانه مكه را به سوى يثرب ترك كرد. تصميم به قتل رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به آن دليل بود كه مشركان دريافتند، اگر تاكنون اسلام در مكه محصور بود و آنان مى توانستند جلوى آن را بگيرند، اين بار شهرى به اسلام گرويده و مسلمانان مكه نيز در حال پيوستن به آنان هستند. بنابراين مسلمانان، اندكى پس از آن، خواهند توانست با يك نيروى نظامى توانمند مكه را تصرّف كنند. مسلمانان يثرب در اولين قدم، براى قريش كه راه بازرگانى اش از نزديكى يثرب مى گذشت، مزاحمت هايى را فراهم كردند.

 

بنابراين، قريش تصميم گرفت قبل از آن كه رهبرى نهضت ميان ياران وفادارش قرار گيرد، او را از بين ببرد. اما، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به لطف خداوند، از خانه اى كه در محاصره قريش بود بيرون آمد و از مكه خارج شد. فداكارى و ايثار امام على(عليه السلام) در خوابيدن در بستر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)دشمن را تا سپيده دم پيرامون خانه نگاه داشت. زمانى كه مشركان دريافتند مرغ از قفس پريده، باخشم و نفرت براى يافتن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در هر كوى و برزن به جستجو پرداختند. اقدام آنان بى نتيجه ماند، زيرا رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نه به سوى شمال كه راه يثرب بود، بلكه به سوى جنوب مكه حركت كرد و به همراه ابوبكر كه در راه به وى پيوست، در غار ثور پنهان گرديد. قريشيان در جستجوى پيامبر(صلى الله عليه وآله)تا نزديكى غار آمدند، آن اندازه كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) صداى پايشان را شنيد. اما به لطف خداوند بازگشتند. خداوند در اين باره مى فرمايد:

 

«اگر شما ياريش نكنيد، آن گاه كه كافران بيرونش كردند، خدا يارى اش كرد.» ( توبه / 39 )

 

به روايت مورخان، در مدتى كه آن حضرت در غار بود، امام على(عليه السلام)براى وى غذا و آب مى برد. اندكى بعد كه قريش مطمئن شد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از دسترش دور شده و از شدت جستجوى خود كاست، آن حضرت به سمت يثرب به راه افتاد.

 

 

 

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در قُبا و يثرب

 

قبا در فاصله شش كيلومترى مركز يثرب قراردارد. پيش از آن، بيشتر مسلمانانى كه هجرت كرده بودند در اين محل فرود آمده در خانه افراد تازه مسلمان آن ناحيه سكونت گزيده بودند. آنان كه خبر هجرت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را شنيده بودند، هر روز در انتظار ورود آن حضرت بودند. زمانى كه آن حضرت به قبا وارد شد، پانصد نفر از مردم يثرب به قبا آمده از ايشان استقبال كردند. شعار مردم در وقت ورود آن حضرت الله اكبر بود. مردم مدينه در حالى كه مسلّح بودند از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) استقبال كردند; تا تعهد خويش را در حفظ جان پيامبر نشان دهند. آن حضرت چند روزى در قبا ماند، تا برخى از خويشانش از جمله امام على(عليه السلام) و دخترش فاطمه(عليها السلام) به او پيوستند. پس از آن به سوى يثرب كه مركز استقرار طوايفِ مختلف دو قبيله اوس و خزرج و شمارى از قبايل يهودى بود، به راه افتاد.

 

در راه رفتن به مركز يثرب، در مكانى كه اكنون به نام مسجد جمعه شناخته مى شود، براى نخستين بار نماز جمعه را اقامه كردند. پس از آن به يثرب رفتند.

 

 

 

موقعيت جغرافيايى يثرب

 

منطقه اى كه پيش از اسلام يثرب و پس از مهاجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) مدينه ناميده شده، از سه طرف در حصار سنگلاخ هاى سياه سختى قرار داشت كه از آنها به عنوان «حَرّه» ياد شده است. اين سنگلاخ ها كه كيلومترها از سطح زمين را پوشانده و بهويژه شرق و غرب مدينه و تا حدى جنوب را دربر گرفته بود، مانع از عبور و مرور كاروان ها و لشكرها بود و تنها در برخى قسمت ها به زحمت امكان حركت وجود داشت. تنها مرز شمالى مدينه، در كنار كوه احد، زمين هموار و بدون سنگلاخ بود. بدين ترتيب يثرب جز از سوى شمال در درون يك قلعه طبيعى قرار داشت.

 

در محدوده ميانى اين سنگلاخ ها، طوايف مختلف اوس و خزرج زندگى مى كردند. هر ناحيه اختصاص به يكى از طوايف اوس و خزرج و يا يهوديان داشت. مسلمانان هر طايفه انتظار آن را داشتند تا رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ميان طايفه آنان فرود آيد، تا افتخار ميزبانى آن حضرت را داشته باشند. آن حضرت براى آن  كه بى دليل طايفه اى را بر طايفه ديگر ترجيح ندهد، اعلام كرد: «محل فرود او همان جايى خواهد بود كه شترش زانو بزند.» شتر در نهايت در محلى كه در نزديكى خانه ابوايوب انصارى بود فرود آمد. ابو ايوب، اسباب و اثاثيه آن حضرت را به خانه اش برد و در حالى كه تنها دو اتاق داشت، يكى را در اختيار رسول خدا(صلى الله عليه وآله)گذاشت. آن حضرت هفت ماه در خانه او بود تا آن  كه در كنار مسجد، خانه كوچكى كه آن را حُجْره مى ناميدند براى خود بنا كرد.

 

بدين ترتيب به افتخار ورود نور نبوّت، مردمان يثرب از شدت علاقه به اسلام و پيامبر(صلى الله عليه وآله) نام شهرشان را عوض كرده آن را مدينة الرسول و به اختصار مدينه ناميدند.

 

 

 

استقبال انصار از مهاجران

 

اوج گيرى هجرت مسلمانان از مكه و ديگر نقاط به مدينه، امكانات ويژه اى را در مدينه طلب مى كرد. آنان نياز به مسكن و غذا داشتند. ساكنان تازه مسلمان مدينه، با گرمى از آنان استقبال كرده و دارايى خود را با آنان تقسيم كردند. مسلمانان مدينه يعنى انصار تا ماه ها غذا و ساير نيازهاى مسلمانان مهاجر و خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) را تأمين مى كردند. خداوند اين عمل آنان را ايثار خواند:

 

و كسانى كه پيش از آمدن مهاجران در ديار خود بوده اند و ايمان آورده اند، آنهايى را كه به سوى شان مهاجرت كردند دوست مى دارند و در باره آنچه به مهاجران داده شود، در دل احساس حسد نمى كنند و ديگران را بر خويش ترجيح مى دهند، هرچند خود نيازمند باشند. و آنان كه از بخل خويش در امان مانده باشند، رستگارانند.( حشر / 9 )

 

اين آيه در شرايطى نازل شد كه غنايمى از يهود به دست مسلمانان افتاد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خطاب به انصار فرمودند: «اگر مى خواهيد غنايم را ميان همه قسمت مى كنيم و مهاجران در خانه هاى شما بمانند. و اگر خواهيد فقط به مهاجران دهيم و از خانه هاى شما در آيند.» انصار گفتند: «آن را ميان مهاجران قسمت كنيد و در خانه هاى ما نيز بمانند.»

 

لقب انصار و مهاجر را خداوند به اين دو گروه داده و بدين ترتيب به جاى عناوين قبيله اى، القابى اسلامى بر مؤمنان نهاده شد. بسيارى از انصار، اموال خويش را با مهاجرى كه در خانه شان سُكنا گزيده بود، نصف كردند و حتى براى بردن مهاجران جديد به خانه هايشان با يكديگر رقابت مى كردند.

 

سال هاى نخست هجرت، اوج دوستى و رواج روح برادرى ميان مسلمانان بود. زمانى كه شمار مهاجران بيش از حد گسترش يافت، كسانى در گوشه مسجد جاى داده شدند كه به نام اهل صُفّه شناخته مى شدند. آنان كسانى بودند كه خانه و اموال خود را رها كرده به مدينه آمده و روى صُفّه (ايوان) مسجد نشسته بودند، تا آماده جهاد باشند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در باره افتخار عنوان انصار فرمود: «اگر هجرت نبود من در شمار انصار مى بودم.»

 

 

 

هجرت همگانى

 

تا پيش از هجرت، مركزى نبود كه مسلمانان بتوانند در آن جا اجتماع كرده مناسبات خويش را بر اساس اصولى كه دين جديد مطرح كرده بود، استوار سازند. اكنون مدينه به چنين مركزى تبديل شده بود. ساكنان مدينه، جز دو يا سه درصد همگى به اسلام گرويدند و محيط براى ايجاد جامعه مؤمنين فراهم شد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به پيروى از آيات قرآنى، از همه مسلمانان خواست تا شهر و ديار و قبيله خويش را ترك گفته به مدينه مهاجرت كنند. اين يك تكليف شرعى همگانى اما موقت بود كه هيچ كس حق سرپيچى از آن را نداشت، مگر آن  كه از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اجازه گرفته باشد. خداوند در باره مسلمانان غيرمهاجر فرمود:

 

«آنان دوست دارند تا شما نيز همچون آنان به كفر در آييد و برابر با آنان شويد. پس شما از ميان آنان دوستان برنگيريد مگر آن  كه در راه خدا هجرت كنند، اگر چنين نكردند ] همانند ساير كافران  [آنان را دريابيد و هر كجا يافتيد بكُشيد.» (نساء / 89 )

 

بر پايه اين آيه، مؤمن حقيقى تنها به كسى گفته مى شد كه در هر كجا زندگى مى كرد، آنچه در دست دارد بر زمين بگذارد و به مدينه هجرت كند. خداوند در جاى ديگرى در قرآن مى فرمايد:

 

«آنان كه ايمان آوردند وهجرت كردند و جهاد با مال و جانشان در راه خدا كردند و آنان كه به آنان پناه داده و حمايتشان كردند، برخى اولياى برخى ديگرند. اما كسانى كه ايمان آوردند اما هجرت نكردند، تاوقتى هجرت نكنند، به هيچ روى اولياى شما نخواهند بود.» (انفال / 72 )

 

يكى از دلايل اين تكليف شرعىِ همگانى آن بود تا اين افراد در محيطى دينى زندگى كرده و در سايه احكام شرع مقدس اسلام تربيت شوند. روشن است كه يك مؤمن در جامعه اى كه كافران در آن زندگى مى كنند نمى تواند بر دين خود اطمينان كافى داشته باشد و از داشتن امنيت دينى محروم مى ماند. به همين دليل خداوند مى فرمايد:

 

«از آنان كه در حق خود ظلم كرده بودند سؤال شد شمادر كجا بوديد؟ آنان گفتند: ما مستضعفان روى زمين بوديم. به آنان پاسخ داده شده: آيا سرزمين خدا وسيع نبود تا در آن هجرت كنيد.» (نساء / 97 ـ 98)

 

مسأله مهم تر حفظ امنيت مدينه به عنوان پايگاه منحصر به فرد اسلام و تنها دارالاسلام موجود بود. روشن بود كه بت پرستان مكه آرام نخواهند نشست و با همپيمانان خود، مدينه را رها نمى كنند. بنابراين مسلمانان بايد براى دفاع از دار الاسلام آماده شوند و تمام نيروى خود را بسيج كنند. افزون بر مسأله دفاع، تلاش براى گسترش اسلام، نياز به امكانات و نيروى انسانى داشت. به همين دليل بود كه هجرت به عنوان يك تكليف شرعى و سياسى در آمد.

 

خداوند در آيات زيادى از قرآن سه مفهوم «ايمان»، «هجرت» و «جهاد» را با يكديگر آورده است. اين سه مفهوم، سه عنصر اصلى شخصيت يك مؤمن را در جامعه اسلامى مدينه تشكيل مى داد. آنان بايد ايمانى قوى مى داشتند، آن گاه هجرت مى كردند، پس از آن براى دفاع از اسلام و توسعه آن به جهاد مى پرداختند.

 

لزوم هجرت به مدينه تا سال هشتم هجرى، يعنى سال فتح مكه ادامه داشت. پس از آن اين حكم برداشته شد، زيرا در آن وقت، دارالاسلام منحصر به مدينه نبود، بلكه مكه و بسيارى از نقاط ديگر به آغوش اسلام در آمده بودند، در حالى كه پيش از آن غير از مدينه، همه جا دارالكفر بود. در فرهنگ سياسى اسلام، در تقسيم بندى جغرافياى انسانى، جداى از دو مفهوم دارالاسلام و دارالكفر، عنوان سوم دارالحرب است; يعنى سرزمينى از دارالكفر كه با مسلمانان در حال جنگ است. در دوره هشت ساله نخست هجرت، دارالكفر مساوى با دارالحرب بود; بدين معنا كه تمامى كفار آماده جنگ بر ضد اسلام بودند; چنان كه در جنگ خندق، بيشتر احزاب بت پرست در جنگ عليه اسلام مشاركت داشتند.

 

 

 

هجرت مبدأ تاريخ اسلام

 

اهميت هجرت در ايجاد امّت واحده اسلامى در مدينه، پس از گذشت سيزده سال از آغاز بعثت، سبب شد تا آن را به عنوان مبدأ تاريخ اسلامى معين كنند. تا پيش از آن، اعراب از داشتن مبدأ تاريخى واحدى كه بر اساس آن جايگاه تاريخى حوادث را طى سال هاى متوالى مشخص كنند، محروم بودند. آنان هر از چندى كه رخداد مهمى صورت مى گرفت، آن را براى چند سال، به عنوان مبدأ تاريخى استفاده و پس از آن  كه رخداد مهم ديگرى صورت مى گرفت، مبدأ پيشين را رها مى كردند و تاريخ را بر اساس رخداد جديد محاسبه مى كردند. به عنوان نمونه عام الفيل كه همان سال تولد رسول خداست، يك مبدأ تاريخى بود; سالى كه سپاه ابرهه به مكه حمله كرد و گرفتار غضب الهى شد.

 

از زمانى كه مسلمانان به مدينه هجرت كردند، از پراكندگى نجات يافته و به يكپارچگى و وحدت و به عبارت ديگر امّت واحده دست يافتند. از آن پس، حركت تاريخى خود را به عنوان يك امت آغاز كرده و تلاش جدى خود را در بستر تاريخ دنبال كردند. در طى ده سال نخست هجرت، رخدادهاى مهم را بر اساس ماه هايى كه از هجرت گذشته بود محاسبه مى كردند و به صورت غيررسمى، هجرت را مبدأ محاسبه سال رخدادهاى اين دوره قرار مى دادند. كسانى از صحابه، تولد، بعثت يا وفات رسول خدا را پيشنهاد كردند; اما امام على(عليه السلام) هجرت را مطرح كردند و خليفه دوم آن را پذيرفت.

 

مسلمانان در همه دوره هاى تاريخى خود، از تاريخ هجرى استفاده مى كردند; اما متأسفانه امروزه برخى از كشورهاى اسلامى، به جاى تاريخ هجرى از تاريخ مسيحى استفاده مى كنند. اين امر پشت كردن به ميراث دينى و اسلامى بوده و براى دنياى اسلام اقدامى ضد فرهنگى به شمار مى آيد.

 

 

 

فصل 6

 

 

 

شكل گيرى امّت و تشكيل دولت

 

 

 

جامعه مؤمنان

 

استقرار رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مدينه، ضرورت هاى خاصى را به همراه داشت. از آن پس، مردم در انتظار نزول آيات قرآنى و فرمان هاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بودند، تا بر اساس آنها «زندگى نوين» خود را آغاز كنند. براى همگان روشن بود كه مدينه زندگى تازه اى را شروع كرده و ارزش هاى ديگرى را جز آنچه در جاهليت بود، مبناى زندگى جديد خويش قرار داده است. شكل دادن به اين «حيات اسلامى جديد» نيازمند اقداماتى بود كه انجام آنها جز در صلاحيت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نبود. نامى كه براى تشكّل جديد انتخاب شده بود جامعه مؤمنان بود; خطاب هاى يا ايها الذين آمنوا در قرآن، خطاب به اين جامعه نوين ايمانى است. در قرآن، افزون بر اصطلاح مؤمنين از جامعه نوين به امّت واحده نيز تعبير شده است. اين تعبير در برابر ساختارهاى قبيله اى بود كه بر مبناى نسب شكل گرفته بود. براى سر و سامان دادن به اين جامعه، لازم بود اقداماتى انجام شود.

 

 

 

تأسيس مسجد

 

مسجد محل سجده در برابر خداست; مكان مقدسى كه مؤمنان براى عبادت در آن جا حضور مى يابند. در آيات مكى و مدنى از مسجد الحرام ياد شده; چنان كه از مسجد الاقصى نيز سخن گفته شده است.

 

پيش از اسلام، يهود و نصارا مكان هاى مقدسى داشتند كه تنها مجاز بودند در همان جا به عبادت و نماز بپردازند. اسلام مسجد را براى عبادت برگزيد; اما خداوند اين امتياز را به امّت اسلامى داد كه در هر زمين پاك نمازش را اقامه كند. در واقع، همه جاى زمين براى يك مسلمان مسجد است. با آمدن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به مدينه، مسلمانان نخستين مسجد را در محله قبا كه در جنوب مدينه بود، بنا كردند. مسجد، افزون بر آن كه محل نماز است، مكانى براى حضور جماعت مسلمانان است. در كنار مفهوم عبادت، مفهوم «جماعت» در ارتباط با «مسجد» مطرح مى شود. «جماعت» مفهومى است دينى و سياسى كه حكايت از حضور جامعه مسلمانان به صورت يكپارچه دارد.

 

مسجد قبا، نخستين مسجدى است كه ساخته شد و نماز جماعت در آن برقرار گرديد. خداوند در مقايسه ميان مسجد قبا، مسجد ضرار فرمود:

 

«هرگز در آن مسجد ] ضرار [ نماز مگذار; مسجدى كه از روز نخست بر پرهيزگارى بنيان شده ] مسجد قبا  [شايسته تر است كه در آن جا نماز كنى.» ( توبه / 108 )

 

گذشت كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در راهِ آمدن به يثرب، نماز جمعه خواند. مسلمانان آن ناحيه، در محل نمازگزاردن پيامبر(صلى الله عليه وآله) مسجدى ساختند كه به مسجد جمعه شهرت يافت.

 

زمانى كه آن حضرت به مدينه آمد، در همان روزهاى نخست به بناى مسجد پرداخت. پيش از آمدن آن حضرت، مسلمانان در زمينى در حوالى خانه ابوايوب انصارى نماز مى گزاردند. آن حضرت زمين ياد شده را به عنوان محلى براى ساختن مسجد برگزيد.

 

اين زمين از آنِ دو يتيم بود كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آن را از سرپرست آنان خريدارى كرد. به دنبال آن، مسلمانان با تلاش فراوان ديوارى پيرامون آن كشيدند; آن گاه ستون هايى از درخت خرما برپا كرده و سقف را با شاخه هاى درخت خرما پوشاندند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هم در ساختن مسجد مشاركت فعال داشت.

 

بدين ترتيب «مسجد النبى(صلى الله عليه وآله)» ساخته شد، مسجدى كه در گذر تاريخ بارها و بارها بازساى شده و ياد آور بهترين خاطرات تاريخ صدر اسلام براى همه مسلمانان بوده و هست. قبر، منبر و محراب پيامبر(صلى الله عليه وآله)و همچنين ستون هايى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بر آن تكيه مى كرد، از آثار برجاى مانده همان دوران است. افزون بر آن برخى از حجراتى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و ديگر ياران وى در آنها مى زيستند، در اطراف مسجد بوده است. در حال حاضر، خانه حضرت زهرا(عليها السلام) در كنار خانه اى كه مدفن پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، در يك پنج ضلعى قرار داد.

 

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) افزون بر مسجدى كه خود امامت آن را داشت، هر از چندى به ميان طوايف اطراف مى رفت و به درخواست مردم در محلى مشخص نماز مى گزارد. پس از آن، مردم آن ناحيه، در محل مذكور مسجدى بنا مى كردند. اكنون در گوشه و كنار شهر مدينه، چندين مسجد مى توان يافت كه براى نخستين بار رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در آن جا نماز گزارده است. نقش مسجد در تمدن اسلامى از اين زمان آغاز شد. مهم ترين نقس مسجد در تربيت دينى و فكرى و در مواردى سياسى بوده است.

 

مسجد نقش مهمى هم در تمام دوره ها در معمارى اسلامى داشته است; هم به عنوان يك بناى اسلامى با طرح هاى مختلف و هم نقش آن در شكل دهى به ساختار شهرهاى اسلامى. در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، مسجد نه تنها محل عبادت بلكه به عبارتى دارالحكومه هم بود. اين نوع بهره گيرى از مسجد، در دورانى بود كه هنوز اركان دولت اسلامى شكل نگرفته بود. بعدها كه امور حكومتى سامان بيشترى يافت، نقش اصلى مسجد در زمينه عبادت و تربيت فكرى و درسى متمركز شد.

 

 

 

پيمان و پيوند اخوت

 

يكى ديگر از اقدام هاى نخست رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، برقرارى پيوند برادرى ميان مسلمانان به صورت دونفره بود. اين پيوند را «عقد مؤاخاة» يعنى پيمان برادرى مى شناسند. زمان اقدام به آن در سال نخست هجرى بود، اما تا چند سال پس از آن نيز ادامه داشت. برخى نوشته اند كه پيش از هجرت هم به نوعى عقد برادرى ميان مسلمانان مكه بوده است.

 

پيمان برادرى ميان دونفر مهاجر، يا دو نفر از انصار و يا يك نفر از مهاجر و نفر ديگرى از انصار برقرار مى شد. دونفرى كه با يكديگر پيمان برادرى مى بستند، به طور رسمى به عنوان برادر يكديگر شناخته مى شدند. كوشش مى شد تا در انتخاب آنها، روحيات مشترك در نظر گرفته شود; يعنى كسانى با يكديگر برادر شوند كه زمينه سازگارى ميان آنان فراهم باشد.

 

اقدام به بستن پيوند برادرى، افزون بر آن كه براى مهاجرانى كه از قبيله خود جدا شده بودند، بسيار سودمند بود، پيوند اسلامى جديدى را، صرف نظر از خون و نژاد و طايفه، ميان مسلمانان رواج مى داد. اعراب تا آن زمان برادرى را تنها در پيوند خانوادگى مى ديدند، اما اسلام برادرى اسلامى را نيز مطرح كرد. اخوت مزبور گرچه ميان دونفر بود، اما روحيه جمعى برادرى را ميان مسلمانان تقويت مى كرد. ميان امّت اسلامى، آنچه كه هميشه نمايش احساس همدردى ميان مسلمانان در شرق غرب عالم اسلامى بوده و هست، در همين مفهوم اخوّت اسلامى جلوه گر مى شود.

 

در آغاز، پيمان برادرى آن چنان قوى و قدرتمند بود كه دو برادر از يكديگر ارث مى بردند. اما بعدها مسأله ارث در محدوده «ذوى الارحام» يعنى رابطه خويشى و خانوادگى استقرار يافت. اسلام با طرح پيمان برادرى، قصد برهم زدن مبانى خانواده را نداشت، بلكه فراتر از آن، در صدد ايجاد رابطه اى اسلامى ميان عموم مسلمانان بود. به عبارت بهتر، در آغاز كه مهاجران از داشتن خانواده محروم بودند، در جمع مسلمانان برادرى مى يافتند كه در صورت درگذشت يكى، ديگرى از او ارث مى برد. بعدها كه نوع خانواده ها مسلمان شدند، ارث بر اساس رابطه خويشى استوار شد و خداوند عموم مسلمانان را با يكديگر برادر كرد.

 

 

 

پيمان دينى ـ سياسى قبايل مدينه

 

پس از آن كه هجرت بر هر مسلمانى واجب شد، گروه هاى زيادى از مسلمانان به مدينه هجرت كردند. در اين زمان، جمعيت مدينه شامل قبايل مختلف عرب و يهود بود. دو قبيله عمده عرب خزرجيان و اوسيان بودند و يهوديان در سه طايفه معروف بنى نضير و بنى قينقاع و بنى قريظه و شمارى طوايف كوچك زندگى مى كردند. علاوه بر آن، شمارى از افراد ساير قبايل بدين شهر آمده بودند. پس از اسلام، قبايل بر اساس سنّت هاى قبيله اى، درگيرى هاى خويش را حل و فصل كردند.

 

اكنون كه اسلام قدرتى به دست آورده بود، مى بايست مشكلات و برخوردهاى موجود ميان قبايل را با اصول خاص خود حل كند. در نظام جديد، دولتى فراتر از خواست هاى گروهى و قبيله اى، به رهبرى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ايجاد شده بود; طبعاً نظام جديد، نمى توانست بدون نظامنامه باشد; اصولى كه بر پايه آنها درگيرى ها حل شده و حقوق عمومى مسلمانان در آن تبيين شده باشد. افزون بر آن، يهوديانى نيز در مدينه بودند كه دولت جديد بايد تكليف خود را با آنان روشن مى كرد. حقوقى كه آنان از آن برخوردارند، به علاوه تعهداتى كه در قبال حقوق شناخته شده داشتند، مى بايست تبيين مى شد. در واقع نيازى به نوعى معاهده و پيمان نامه با آنها محسوس بود. افزون بر اينها، لازم بود تا قبايل دريابند كه در نظام جديد از حقوق مساوى برخوردارند و مجرى قانون و مرجع تشخيص اين حقوق، خدا و رسول مى باشند. قبايل مى بايست تن به حكومت مركزى داده از سلطه جويى و برترى طلبى پرهيز كنند. در اين باره خداوند فرمود:

 

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از خدا اطاعت كنيد و از رسول و از اولى الامر خويش فرمان بريد و چون در امرى اختلاف كرديد، اگر به خدا و روز قيامت ايمان داريد، به خدا و پيامبر رجوع كنيد. در اين، خير شماست و سرانجامى بهتر دارد.» ( نساء / 59 )

 

و باز فرمود:

 

«هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و پيامبرش در كارى حكمى كردند، آنها را در آن كارشان اختيارى باشد; هر كه از خدا و پيامبرش نافرمانى كند، سخت در گمراهى افتاده است.» (احزاب / 36 )

 

به اين اصل به عنوان يكى از اصول مهم و حاكم بر ساير اصول، در نظامنامه تصريح شده بود. مسايل ديگر نظامنامه، مربوط به امور ادارى و قضايى مى شد. اين بخش، اختلاف هاى جارى زندگى قبايل عربى را حل مى كرد. در آغاز نظامنامه كه همان پيمان دينى ـ سياسى قبايل است، آمده است:

 

اين كتاب محمد(صلى الله عليه وآله) است ميان مؤمنان و مسلمانان از قريش و مردم يثرب و هر كسى كه از آنان پيروى كرد و به آن ملحق شد و به همراه آن جهاد كرد. آنان همه «امت واحده» هستند.

 

تعبير امّت واحده از مبنايى ترين مفاهيم سياسى ـ دينى اسلام است كه در تمامى  مفاهيم ديگر جريان داشته و چهارچوب اساسى سياست اسلامى را معين مى كند.

 

بخشى از اصول پيمان مزبور بدين قرار بود:

 

*هر طايفه اى براى اسيرى كه در دست ديگران دارد، بر اساس رعايت قسط ميان مسلمانان، فديه پرداخت خواهد كرد.

 

* مسلمانان ميان خود بدهكارى را كه بدهى سنگينى دارد، رها نمى كنند و او را در دادن ديه يا فديه يارى خواهند كرد.

 

* مؤمنان و پرهيزكاران بر ضد كسى كه از ميان خودشان بر آنان تجاوز كرده و يا هر كسى كه در پى ظلم و دشمنى و ايجاد فساد ميان مؤمنان باشد، متحد خواهند بود; حتى اگر ] تجاوزگر [ فرزند يكى از آنان باشد.

 

* هيچ مؤمنى، مؤمن ديگر را به جهت كافرى نخواهد كشت و هيچ كافرى را بر ضد مؤمنى يارى نخواهد كرد; عهد و امان حرمت خداوند ] ذمّة الله  [براى همه يكسان و به يك اندازه است. (اين بدان معنا بود كه همه از حقوق مساوى برخوردارند و در امنيت الهى به طور يكسان شريكند.)

 

* هر يهودى كه مسلمان شد از او حمايت خواهد شد و به دشمنان او كمك نخواهد شد.

 

* در زمان جنگ همه گروه هاى مسلمانان يكى پس از ديگرى در جنگ شركت خواهند كرد ]تا [كسانى كه خونشان در راه خدا ريخته مى شود، از ميان همه قبايل باشند.

 

* هيچ كسى از مشركان يثرب، مال و جانى از قريش را پناه نداده و بر ضد مؤمنى، آنها را يارى نخواهند كرد.

 

* هر كس مؤمنى را بكشد، قصاص خواهد شد; مگر آن  كه ولىّ مقتول راضى شود. همه مؤمنان بايد حمايت كننده اين امر بوده و براى اقامه آن قيام كنند.

 

* هر مؤمنى كه به اين «صحيفه» اقرار كرد و به خدا و قيامت ايمان آورد، روا نيست كه از فتنه گر و بدعت پيشه حمايت كند; هر كسى چنين فردى را حمايت كند، لعنت و غضب خدا تا ابد بر او باد.

 

* همه مؤمنان در هر چيزى كه اختلاف كردند بايد براى حل آن به خدا و رسول رجوع كنند.

 

در باره مناسبات با قبايل يهودى نيز چند نكته در نظامنامه آمده كه يهوديان موافقت خود را با آن نكات اعلام كردند:

 

* تا زمانى كه مسلمانان مشغول جنگ، ] بر ضد مهاجمان به مدينه  [هستند، يهوديان هزينه خود را پرداخت خواهند كرد.

 

* يهود بنى عوف در جمع «امّت واحده» مسلمان هستند; همين طور يهوديان بنى نجار، يهود بنى الحارث و … . در اين امّت واحده مسلمانان بر دين خود، و يهوديان نيز دين خود را خواهند داشت.

 

* اين قرارنامه ويژه كسانى است كه دچار خطا و ظلمى نشوند كه در آن صورت خود و خانواده خويش را نابود خواهند كرد.

 

* هيچ خانواده اى جز به اذن محمد(صلى الله عليه وآله) از اين قرارنامه خارج نخواهد شد.

 

* خداوند بر اين صحيفه ناظر است. يهود هزينه خود را متقبل خواهند شد و مسلمانان نيز. و با هر كس كه با اهل اين قرارنامه به جنگ برخيزد، به يكديگر كمك خواهند كرد; و ميانشان نصيحت و صلح حاكم خواهد بود. و نيكى مانع از گناه است.

 

* با گناه كسى، هم پيمان او مؤاخذه نخواهد شد; به مظلوم كمك خواهد شد.

 

* مدينه براى اهل اين صحيفه «حرم» خواهد بود.

 

* يهوديان با قريش و كسانى كه آنان را يارى كنند، تجارت نخواهند كرد.

 

* اين قرارنامه از ظالم و خطاكار حمايت نخواهد كرد. هر كس از مدينه بيرون رود يا در آن بماند ايمن خواهد بود، مگر آن  كه ظالم يا خطاكار باشد. خداوند و رسول او پناه دهنده به هر نيكوكار و پرهيزگارى هستند.

 

اينها بخشى از اصول نظامنامه يا پيمان دينى ـ سياسى قبايل بود كه در حكم قانون اساسى جامعه اسلامى جديد بود. روح حاكم بر آن يك روح اسلامى و در جهت پرهيز از سنّت هاى جاهلى بود.

 

مهم ترين هدف رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در اين نظامنامه، شكل دادن يك دولت مركزى و توانمند بر پايه قوانينى بود كه مبناى برخوردهاى دو جانبه مردم و حكومت از همه طوايف است.

 

 

 

 

 

فصل 7

 

 

 

نبردِ بدر

 

 

 

اهداف جهاد در اسلام

 

يكى از بخش هاى مهم سيره پيامبر(صلى الله عليه وآله) در دوران مدينه، جنگ هاى آن حضرت با دشمنان اسلام است; دشمنان بيابانگردى كه شغلشان غارت بود و كوچك ترين فرصتى را براى ضربه زدن به اسلام از دست نداده و تنها، قدرت نظامى مسلمانان مى توانست آنها را از انديشه تهاجم باز دارد. به همين مناسبت ، تاريخ دوران مدينه را مغازى مى نامند كه جمع غزوه به معناى جنگ است.

 

قبل از هر چيز بايد گفت، جهاد يكى از احكام اصلى اسلامى است كه خداوند بارها و بارها در قرآن از آن سخن گفته مسلمانان را به عمل به آن واداشته است. از آن جا كه رسالت انبياى الهى، پيراستن جامعه بشرى از فساد و تباهى است، خداوند استفاده از ابزارهاى چندى را براى اصلاح مشروع دانسته است.

 

نخستين راه، آشنا كردن مردم با سخن حق، تبيين راه حق و نشان دادن معيار حق و باطل است. قد تبيّن الرُّشد من الغىّ. راه تبليغ حقايق، راهى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در تمام دوران مكه و پس از آن در مدينه، دنبال كرد. قرآن با ارائه استدلال و نشر تفكر، راه را براى انتخاب آگاهانه مردم باز كرد. روشن است كه چنين ابزارى براى هدايت، تنها براى هدايت و اصلاح كسانى سودمند است كه ظرفيت لازم را براى شنيدن سخن حق دارند و از روى ظلم و جهالت و كينه توزى و دنياطلبى در برابر حق مقاومت نمى كنند.

 

اسلام كوشيد تا موانع موجود بر سر راه مردم براى انتخابى آگاهانه برداشته شود. برخوردهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) با دشمنان اسير شده، نشانگر ايجاد آمادگى براى انتخاب درست از سوى آنهاست. حضرت در فتح مكه با رويى باز ـ نه انتقام جويانه ـ با بت پرستان مكه برخورد كرد. بر اساس دستور قرآن، بخشى از زكات را در اختيار مشركان مايل به اسلام گذاشت كه خداوند از آنها با تعبير مؤلفة قلوبهم ياد كرده است; يعنى كسانى كه با دادن مال، مى توان جذب اسلامشان كرد.

 

با اين حال، روشن است كه هميشه و همه مردم آن گونه نبودند كه به راحتى سخن حق را بپذيرند. كسانى نيز چون اشراف قريش، اهل عناد و فساد بودند و بر راه فاسد خود پافشارى مى كردند. آنان شمارى از مستضعفان را فريب داده و نه تنها مانع ايمان آوردن آنان مى شدند، بلكه آنها را بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى شوراندند. زبانى كه اين قبيل مردمان با آن آشنايند، زبان جنگ است.

 

خداوند متعال، فرمان جهاد را براى از ميان بردن فتنه و فساد و نابود كردن سران كفر بر مردم الزام كرده است. لذا فرمود:

 

«با پيشوايان كفر قتال كنيد كه ايشان اهل عهد و پيمان نيستند.» (توبه / 12)

 

دليل ديگرى كه خداوند براى لزوم جهاد بيان فرموده، نجات مستضعفانى است كه در چنگال ستمگران به اسارت درآمده، مورد ستم آنها قرار گرفته و به وسيله تبليغات آنها منحرف مى شوند. در اين باره فرمود:

 

«چرا در راه خدا و براى مردان و زنان و كودكان ناتوانى كه مى گويند: اى پروردگار ما! ما را از اين قريه ستمكاران بيرون آر و از جانب خود يار و مددكارى قرار ده، نمى جنگيد؟» (نساء / 75)

 

از ديگر هدف هاى فرمان جهاد، از ميان بردن فتنه فتنه گران است:

 

«با آنها بجنگيد; تا ديگر فتنه اى نباشد و دين، تنها دين خدا شود. ولى اگر از فتنه گرى دست برداشتند، تجاوز جز بر ستمگران روا نيست.» (بقره / 193)

 

خداوند از مسلمانان مى خواهد تا با حفظ قدرت و برترى نظامى، دشمنان خدا و خود را مرعوب سازند:

 

«و در برابر آنها تا مى توانيد نيرو و اسبان سوارى آماده كنيد، تا دشمنان خدا و دشمنان خود را بترسانيد.» (انفال / 60)

 

بايد توجه داشت كه در فرهنگ قبيله اى، جنگ و تجاوز عادت روزانه شده بود و اسلام براى جنگ طلبان آنچنانى، بايد خود را قوى و قدرتمند نگاه مى داشت. قرآن به «جنگ و جهاد مقدس» اعتقاد داشت، جنگى كه گرچه ممكن است در آن كسانى كشته شوند، اما ديگران به حيات طيبه دست خواهند يافت و مؤمنانى كه شهيد شده اند، نزد خداوند رزق و روزى خواهند داشت.

 

 

 

جهاد و دفاع

 

در اسلام دو نوع جنگ شناخته شده است:

 

1. جهاد; يعنى جنگ رهايى بخش كه مسلمانان به هدف توسعه و نفوذ اسلام در سرزمين هاى كفّار انجام مى دهند.

 

2. دفاع; يعنى جنگ با مهاجمانى كه به سرزمين هاى اسلامى حمله مى كنند.

 

اگر به گونه اى دقيق به اين دو نوع جنگ توجه كنيم، درمى يابيم كه جهاد، نوعى دفاع است; دفاع از ارزش هاى انسانى، دفاع از مستضعفانى كه اسير مستكبران شده و خود و خدا را فراموش كرده اند. با اين حال، در تعريف فقهى، جهاد متفاوت با دفاع شناخته شده است. دفاع بر هر فرد مسلمانى اعم از پير و جوان و زن و مرد واجب است، برخلاف جهاد كه تنها بر مردان واجب  است.

 

برخى از جنگ هاى پيامبر جهاد و برخى ديگر دفاع است. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)در ماه هاى نخست حكومت خويش در انديشه از ميان بردن قدرت ستمگرانى بود كه در مكه به مسلمانان ظلم كرده بودند. خداوند در اين باره فرمود:

 

«به كسانى كه به جنگ بر سرشان تاخت آورده اند و مورد ستم قرار گرفته اند رخصت ] جنگ  [داده شده و خدا بر پيروز گردانيدنشان تواناست.» (حج / 39)

 

جنگ بدر، نخستين نبرد مسلمانان با مشركان بر اساس همين اجازه اى بود كه آنان در جنگ بر ضد ستمگران از سوى خداوند به دست آورده بودند. در جنگ اُحد، مسلمانان در برابر حمله مشركان مكه به مدينه ايستادگى كردند. در جنگ خندق نيز مدينه مورد تهاجم مشركان عرب واقع شد. فتح مكه كه در سال هشتم هجرى انجام شد، نتيجه تخلف قريش از تعهداتى بود كه در صلح با مسلمانان پذيرفته بودند. بسيارى از اقدام هاى نظامى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز در پى شنيدن خبر تهاجم قبايل يا آماده شدن براى حمله بود كه آن حضرت پيشدستى كرده راه را بر آنان مى بست.

 

 

 

جنگ هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) با بت پرستان

 

گفتيم كه دين رايج در جزيرة العرب بت پرستى بود. رهبرى دينى آن جامعه هم در اختيار قريش بود كه مكه و حرم خدا را در تصرف داشت. قريش نفوذى عميق ميان قبايل عرب داشت.

 

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از طايفه بنى هاشم، يكى از طوايف قريش بود. زمانى كه خداوند، محمد(صلى الله عليه وآله) را به رسالت برانگيخت، ديگر طوايف قريش از روى جهالت و حسادت تحريك شدند و براى حفظ منافع خود، نه تنها اسلام را نپذيرفتند، بلكه به جنگ با آن پرداختند. قريش با بهره گيرى از نفوذ خود، مانع از ايمان آوردن بسيارى از قبايل شده و از آنها در جنگ بر ضد اسلام بهره مى گرفت. نمونه روشن آن، جنگ احزاب بود كه قبايل مختلفى از اعراب قريش را همراهى كردند. بت پرستان در طول سيزده سال حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله)درمكه، با او و اصحابش درگير بودند و در نهايت تصميم به قتل آن حضرت گرفتند.

 

با تشكيل امت واحده اسلامى در مدينه، اين دشمنى شكل رويارويى نظامى به خود گرفت. اين بار گروهى از قبايل در اين سو و گروهى به عنوان هم پيمان با بت پرستان در آن سوى بودند. ابتكار عمل را مسلمانان در دست گرفتند. آنها با بستن راه تجارتى قريش، به آرامى مكه را تحت فشار گذاشتند. روشن بود كه به زودى جنگ در مى گرفت. دو حمله نيمه موفق مسلمانان به كاروان تجارى قريش، راه را براى برپايى نخستين جنگ مسلمانان با قريش باز كرد. اين جنگ، نبرد بدر بود.

 

نبرد بدر

 

نخستين برخورد جدى مسلمانان با قريش، در روز جمعه، هفدهم رمضان سال دوم هجرى در منطقه بدر ـ در فاصله 155 كيلومترى مدينه، 310 كيلومترى مكه و 45 كيلومترى ساحل درياى سرخ ـ روى داد; حادثه اى كه بزرگ ترين رويداد تاريخ صدر اسلام است. كاروان قريش با سرمايه بسيار بزرگى كه همه زن و مرد قريش در آن سهيم بودند، عازم شام بود. هنگام رفتن كاروان، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خبر آن را داشت و در بازگشت، در انتظار آن بود تا به آن حمله كند. آن حضرت كسانى را مأمور جمع آورى خبر در باره مسير كاروان كرد و زمانى كه خبر نزديك شدن آن را شنيد، اعلام حركت كرد. ابوسفيان كه سرپرست كاروان بود، با شنيدن اين خبر، از تبوك شخصى را به مكه فرستاد تا قريش را براى حمايت از كاروان بسيج كند.

 

سپاه قريش با قريب نهصد و پنجاه جنگجو، با همه امكانات، كف زنان و شادى كنان به راه افتاد. فرماندهى سپاه را ابوجهل بر عهده داشت.

 

از آن سوى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با دريافت خبر نزديك شدن كاروان، روز دوازدهم رمضان از مدينه حركت كرد. كسانى از مسلمانان حاضر به همراهى نشدند. خدا مى فرمايد:

 

«آن چنان بود كه پروردگارت، تو را از خانه ات به حق بيرون آورد; حال آن كه گروهى از مؤمنان ناخشنود بودند. با آن كه حقيقت بر آنان آشكار شده، با تو مجادله مى كنند. چنان قدم بر مى دارند كه گويى مى بينند كه آنها را به سوى مرگ مى برند.» (انفال / 5)

 

در اين سوى ابوسفيان از بيراهه كاروان را نجات داد و پس از آن كسى را به سراغ سپاه قريش فرستاد تا به آنان پيغام دهد كه كاروان نجات يافته و آنان خود را در معرض كشته شدن به دست اهل يثرب قرار ندهند. ابوجهل كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) او را فرعون امّت مى ناميد، حاضر به بازگشت نشد و سپاه قريش براى رو برو شدن با سپاه اسلام به بدر آمد.

 

مسلمانان كه با هدف حمله به كاروان عازم شده و امكانات اندكى همراه داشتند ـ تنها دو اسب ـ يكباره از حضور سپاه قريش آگاه شدند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از مردم خواست تا در صورت آمادگى بايستند و الا برگردند. ياران، به ويژه انصار اعلام حمايت كردند و قرار بر نبرد شد.

 

سپاه اسلام شب جمعه، هفدهم رمضان به بدر رسيد. درست در همين زمان دشمن نيز در فاصله اندكى از آنها در منطقه مستقر شد. مسلمانان دريافتند كه نيروى دشمن در حدود هزار نفر است; در حالى كه آنها 313 تا 315 نفر بودند; با اين حال تصميم به نبرد گرفتند.

 

رسول خدا سپاه خود را آرايش داد. در آن حال، چوب دستى خود را بر شكم سوّاد بن غزيّه زد. او از درد گله كرد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از او خواست تا قصاص كند. حضرت پيراهن بالا زد و سواد به جاى قصاص، شكم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را بوسه زد.

 

صبح جمعه دو سپاه رو در روى هم قرار گرفتند. بر پايه سنّت عربى، جنگ با مبارزه طلبيدن فردى آغاز شد. سه تن از قريش شيبه، عتبه، و فرزند وى وليد، در برابر سه تن از بنى هاشم يعنى حمزه، على(عليه السلام)و عبيدة بن حارث قرار گرفتند. حمزه و على(عليه السلام) عُتبه و وليد فرزند عتبه را كشتند. شيبه ضربتى بر پاى عبيده زد و آن را قطع كرد. آن گاه على و حمزه به يارى عبيده شتافتند و شيبه را كشتند. اين رخداد براى قريش سنگين بود. اما ابوجهل گفت كه نبايد از كشته شدن آنان هراسى داشته باشيم; آنان در جنگ عجله كردند. او شعار داد: اِنّ لنا الْعُزّىْ ولا عُزّى لكم; ما عُزّى داريم و شما نداريد. مسلمانان گفتند: اللّه مَوْلانا و لا مَوْلى لَكُم; خداوند مولاى ماست و شما مولى نداريد.

 

به هر روى جنگ آغاز شد و مسلمانان با كمك مستقيم خداوند توانستند دشمن را شكست دهند. هفتاد نفر از دشمن كشته شدند و هفتاد نفرى نيز به اسارت درآمدند. از جمله كشته شدگان، ابوجهل بود كه خبر آن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را بسيار مسرور كرد.

 

غنايم جنگ بدر بيش از يك صد و پنجاه شتر، ده اسب و مقدارى چرم و پارچه و ابزارآلات جنگى بود. افراد جز آنچه از وسايل شخصى افراد كشته شده به دست خود بر مى داشتند، سهمى نيز در تقسيم كلّى غنايم گرفتند.

 

پس از پايان كارزار، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دستور داد تا چاه هاى بدر را كور كرده و كشته هاى مشركان را در آنها بريزند. جسد امية بن خلف كه سنگين بود، در همان هواى گرم بزودى نفخ كرده و وقتى خواستند آن را بر روى زمين بكشند، گوشت بدنش فرو مى ريخت، پس همان جا رهايش كردند. آن گاه رسول خدا بر لب چاه آمد و خطاب به مشركان فرمود:

 

«اى عُتْبه، اى شيبه، اى ابوجهل، آيا آنچه را خداوند وعده داده بود، محقَّق يافتيد؟ من آنچه را خداوند وعده داده بود، درست يافتم; چه بد خويشاوندى براى پيامبرتان بوديد! شما مرا تكذيب كرده از شهرم بيرون كرديد; در حالى كه ديگران مرا پناه دادند.»

 

در آن لحظه ابوحذيفه فرزند عتبه، چهره پدرش را ديد كه به خاكش مى كشيدند و در چاه مى انداختند. قدرى ناراحت شد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)پرسيد: آيا از آنچه بر پدرت رفته ناراحت شدى؟ ابوحذيفه گفت: من در پدرم عقل و شرفى مى ديدم و اميد هدايت او را داشتم و چون نشد خشمگين شدم.

 

رسول خدا در روز چهارشنبه 22 رمضان، وارد مدينه گرديد; در حالى كه كودكان با شعر طَلَعَ البَدْرُ عَلَينا از وى استقبال كردند. پيامبر همراه اسيران به مدينه آمد. اندكى بعد اين اسيران، با پرداخت فديه، و يا با تعهد به تعليم خواندن و نوشتن به فرزندان مسلمانان، آزاد شدند. كسانى هم كه پولى نداشتند يا نمى توانستند چنين تعهدى را بپذيرند با منّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آزاد شدند. تنها دو اسير كه سابقه دشمنى فراوان با پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مكه داشتند كشته شدند.

 

پيروزى اسلام در بدر، مشركان و منافقان مدينه را سخت ترساند. مورخان نوشته اند: هيچ منافق و يهودى در مدينه نبود، جز آن كه در برابر حادثه بدر سر فرود آورد، و يهوديان گفتند كه از اين پس هيچ پرچمى را بر افراشته نمى كند، جز آن كه پيروزى از آنِ اوست. كعب بن اشرف يهودى از برجستگان يهود مى گفت: ديگر ماندن در عمق زمين بهتر از زندگى روى آن است. قريش، اشراف مردم و شاهان عرب بودند، آنان اهل حرم و منطقه امن بودند و اين چنين گرفتار شدند.

 

خداوند در سوره انفال، به حمايت مستقيم خود از مسلمانان اشاره كرده مى فرمايد:

 

«و آن گاه كه از پروردگارتان يارى خواستيد و خدا پذيرفت كه با هزار فرشته كه از پى يكديگر مى آيند يارى تان كند; و آن كار را خدا جز براى شادمانى شما نكرد و تا دل هايتان بدان آرام گيرد و يارى تنها از سوى خداست كه او پيروزمند حكيم است.»

 

و در همان سوره فرمود:

 

«شما آنان را نكشتيد، خدا بود كه آنها را كشت; و آن گاه كه تير مى انداختى نيز، تو نمى انداختى، خدا بود كه تير مى انداخت، تا به مؤمنان كرامتى ارزانى دارد. هر آينه خدا شنوا و داناست.»

 

 

 

فصل 8

 

 

 

نبردِ اُحُد

 

 

 

كوه احد، در فاصله شش كيلومترى شمال شهر مدينه بوده، و اكنون شهر تا نزديكى دامنه آن گسترش يافته است. در روز هفتم شوال سال سوم هجرت، در دامنه اين كوه، يكى از مهم ترين جنگ هاى صدر اسلام رخ داد; جنگى كه تجربه اى تلخ اما آموزنده از خود برجاى گذاشته و ميان جنگ هاى صدر اسلام يك استثنا به شمار مى آيد.قريشيان زخم خورده در بدر، مصمم شدند تا انتقام كشتگان خود را بگيرند. پيش از آن يك بار ابوسفيان با دويست نفر، به قصد شبيخون به مدينه حمله كرد، اما جز كشتن دو نفر و آتش زدن چند خانه، فرصت اقدام ديگرى را نيافت. اين اقدام نتوانست رضايت خاطر قريش را فراهم كند. بنابراين كاروان عظيم قريش كه از بدر جان سالم به در برده بود، در دارالندوه نگاه داشته شد. قريشيان توافق كردند تا از هزار شتر و پنجاه هزار دينار كه ارزش مجموعه كاروان بود، پس از پرداخت سرمايه افراد، سود آن را در راه جنگ با مسلمانان به كار گيرند.سپاه قريش ، مركب از سه هزار نفر همراه تجهيزات كافى ـ با سه هزار شتر و دويست اسب ـ دف و طبل زنان و هلهله كنان به سوى مدينه به راه افتاد. مورخان مى گويند: عباس بن عبدالمطلب در نامه اى، خبر حركت قريش و شمار نيروهاى آنان را به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) داد. مردى از قبيله بنى غفار، راه را به سرعت طى كرد و در قبا نامه را بدان حضرت رساند.

 

قريش به حركت خود ادامه داد تا آن كه در دامنه احد در نزديكى كوه عَيْنَين استقرار يافت. فاصله ميان جُرف در نزديك مدينه تا وِطاء در نزديكى احد، زمين هاى زراعى بود كه با شتران آبكش آبيارى مى شد. مسلمانان با شنيدن خبر قريش، ابزار و وسايل كارگران را از منطقه مزبور جمع آورى كرده بودند. گفته اند محصول مسلمانان آماده دروكردن بود.

 

محلى كه واقدى آن را محل استقرار قريش دانسته به احتمال قريب به يقين بين 1 تا 5/1 كيلومترى جنب كوه احد بوده است. گفتنى است كه مدخل شهر مدينه، تنها از طريق شمال شهر ممكن بوده است; به همين دليل قريش كه از جنوب آمده بود، شهر را دور زده و از شمال و از كنار كوه احد وارد عرصه مدينه  شد.

 

احتمال شبيخون دشمن در شب جمعه، سبب شد كه مسلمانان شب را در اطراف مسجد نگاهبانى دهند. مسلمانان در باره ماندن در شهر و مقاومت و يا رفتن به ميدان جنگ مردد بودند. روز جمعه، بعد از نماز، بحث مفصلى در اين باره ميان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و اصحابش در گرفت. گروهى طرفدار نظر نخست بودند و گويا نظر خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) هم بدان مايل بود. گروه ديگر كه اكثريت را داشتند، ماندن در شهر را نوعى شكست مى ديدند و اصرار بر رفتن به ميدان نبرد داشتند. پيامبر در مسأله جنگ، خواستِ مردم را در نظر گرفت، زيرا تحمل صدمات جنگ چندان آسان نبود و اگر مردم خود بر كارى موافق و بر آن مصرّ بودند، هر گونه پيامدى را ناشى از تصميم خود مى ديدند. به علاوه اعتنا به آنان در چنين امر مهمى، آنان را در جنگيدن، دلگرم مى كرد.

 

سپاه اسلام عصر جمعه حركت كرد و براى استراحت، در منطقه اى با نام شيخَيْن توقف كرد. پيامبر(صلى الله عليه وآله)، پس از وارسى تك تك سپاه، افراد كم سن را از سپاه جدا كرده و بازگرداند. شب را در راه ماندند و نيمه هاى شب، سپاه اسلام حركت كرد و مسلمانان نماز صبح را در احد خواندند. آنان بنابه دستور رسول خدا(صلى الله عليه وآله) راهى را انتخاب كردند تا به مشركان بر نخورده به دامنه احد بروند.

 

در اين لحظه عبدالله بن اُبَىّ با سيصد تن از همراهان منافق خود راه بازگشت را در پيش گرفت. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) حتى به پشت سر خود نگاه نكرد، تا اين اقدام تأثير منفى بر روى افراد سپاه نگذارد. بدين ترتيب از هزار نفرى كه همراه آن حضرت بودند، هفتصد نفر همراهش ماندند. عبدالله بن اُبى درباره توجيه بازگشت خود مى گفت: ما تعهد دفاع از او را در داخل شهر خود بر عهده گرفته بوديم، نه در خارج شهر; به علاوه از او خواستيم تا داخل شهر بماند و بجنگد، اما رأى ما را نپذيرفته تسليم خواست بچه ها شد!

 

مشركان در جنوب كوه احد با فاصله يك كيلومترى كوه مستقر شده و مسلمانان از كنار آنان ـ سمت چپ ـ گذشته، به سوى كوه بالا رفته و در شِعْبى از كوه احد بر لبه وادى مستقر شدند. كوه كوچكى به نام عينين كه بعدها كوه تيراندازان ـ جبل الرماة ـ ناميده شد، در سمت چپ محل استقرار مسلمانان قرار داشت; بدين ترتيب كوه احد پشت سر پيامبر(صلى الله عليه وآله)، كوه عينين سمت چپ و مدينه رودرروى مسلمانان بود. اين در حالى بود كه مدينه پشت سر قريش بوده و سپاه قريش فاصله بيشترى تا احد داشت.

 

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عبدالله بن جُبَيْر را با پنجاه نفر بر كوه عينين كه در سمت چپ آنها و در عمل پشت منطقه درگيرى بود، گذاشت. توصيه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)به تيراندازان كوه عينين اين بود: شما مراقب پشت سر ما باشيد، ترس آن دارم كه از آن سوى بر ما حمله برند. شما در جاى خود بمانيد و حركت نكنيد، حتى اگر ديديد كه ما دشمن را شكست داده و به لشكر گاهش وارد شديم و يا ديديد كه ما كشته شديم، باز از جاى خود حركت نكنيد; خدايا من تو را بر ايشان گواه مى گيرم.

 

در اين جنگ، پرچم مهاجران در دست على بن ابى طالب(عليه السلام)، پرچم انصارِ از قبيله اوس در دست اُسَيْد بن حُضير و پرچم انصار خزرجى در دستان حُباب بن مُنْذر قرار گرفت. چهره هاى برجسته سپاه شرك، ابوسفيان، خالدبن وليد و عكرمة بن ابى جهل  بودند.

 

نخستين برخورد، مبارز خواهى طلحة بن ابى طلحه صاحب پرچم مشركان و از طايفه بنى عبدالدار بود كه على(عليه السلام) پاسخ گفت و پس از مختصرى جنگ، ضربتى بر او زد كه فرقش را تا ريش او شكافت. در آن لحظه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مسرور شد و تكبيرگفت. پس از طلحه، برادرش عثمان، پرچم را در دست گرفت كه حمزه بر وى يورش برد و ضربتى به وى زد كه دست و كتفش را جدا كرد. پرچم در دست ابوسعد بن ابى طلحه افتاد كه به دست امام على(عليه السلام) كشته شد. چند حمله ديگر نيز صورت گرفت كه طى آن شمارى از مشركان به دست على(عليه السلام) ، طلحة بن عبيدالله و زبير كشته شدند. اين پيروزى شگفت در همان ساعت آغازين جنگ بسيار اميدبخش  بود.

 

به دنبال آن درگيرى آغاز شد و ساعتى نگذشت كه دشمن متفرق گرديد. در اين فاصله چند بار خالد خواست تا از سمت كوه عينين حمله كند كه با تيراندازان رو برو شد و نتوانست نفوذ كند. اين وضع ادامه يافت تا آن كه مسلمانان دشمن را دنبال كرده وارد لشكرگاه آنان شدند. سواران مستقر در كوه عينين كه وضع را چنين ديدند، از كوه پايين آمدند و به دستور فرمانده خود بى توجهى كردند. چهل نفر آنها به قصد گردآورى غنائم راهى لشكرگاه دشمن شدند و تنها ده نفر در آن جا ماندند. در اين وقت، خالد بن وليد با دويست سوار كوه را دور زد و پس از كشتن آن ده نفر، از پشت سر بر مسلمانان يورش برد.

 

مسلمانان كه انتظار اين وضع را نداشتند، روى به گريز نهادند. اوضاع به گونه اى آشفته شد كه مسلمانان بر يكديگر شمشير مى زدند و يكديگر را مجروح مى كردند; به طورى كه يكى از مسلمانان به همين طريق كشته شد. در اين لحظه، مصعب بن عمير به دست مشركان به شهادت رسيد، كسى كه وى را به شهادت رساند، به گمان آن كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را كشته، فرياد زد كه محمد كشته شده است. اين خبر بر پراكندگى مسلمانان افزود و بسيارى به همين دليل صحنه جنگ را ترك كردند.

 

از سوى ديگر مشركان به تصور آن كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را كشته اند، دست از جنگ كشيدند. اين در حالى بود كه آن حضرت همراه اندكى از يارانش به دره اى در دل كوه رفته و از آن جا بر بالاى كوه رفتند.

 

بت پرستان مكه به مثله كردن شهدا پرداختند و حتى جسد حمزه سيدالشهدا را هم مثله كردند. مثله كردن برخى شهدا مانند عَمْرو بن جُمُوح، به حدى بود كه تمام اعضايش را از يكديگر جدا كرده بودند، به طورى كه شناخته نمى شد.

 

تلاش هاى فردى برخى از اصحاب نيز تأثير عمده اى در حفظ جان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و حفظ اوضاع داشت تا آن اندازه كه اسلام پايدار ماند. در شمار پايدارترين افراد امام على(عليه السلام) بود كه تا آخرين لحظه از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) جدا نشد.

 

به نقل ابن هشام آمده كه ابن ابى نجيح گفت: در روز احد اين صدا از آسمان شنيده شد كه:لافَتى اِلاّ علی لاسيف اِلاّذُوالْفَقار

 

«هيچ جوانى چونان على و هيچ شمشيرى چونان ذوالفقار نيست.»

 

دو حكايت از كشتگان احد جالب توجه است: يكى از منافقان كه نامش قزمان بود و همراه عبدالله بن اُبى به مدينه بازگشت، مورد سرزنش زنان مدينه قرار گرفت و بار ديگر به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ملحق شد. او كه فردى شجاع بود، در طول جنگ سخت بر دشمن يورش برد و يكى دو نفر را به قتل رساند تا آن كه مجروح شد. قتادة بن نعمان به او رسيد و گفت: شهادت گوارايت باد! قزمان گفت : براى «دين» نجنگيده، بلكه براى جلوگيرى ازتسلط قريش بر سرزمينش جنگيده است. زمانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اين مطلب را شنيد فرمود: او از اهل جهنّم است.

 

در برابر اين حكايت، يكى از شهداى احد، عمرو بن ثابت بود كه همان روز ايمان آورد و حتى بدون آن كه يك نماز بگزارد در جنگ به شهادت رسيد. گفتنى است كه در اين جنگ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز از ناحيه صورت و دهان زخمى شد. برخى از شهدا را به بقيع آوردند و بيشترشان را در احد دفن كردند. همسر عمروبن جموح، جنازه شوهر، فرزند و برادرش را بر روى شتر انداخته به سوى شهر مى آمد. او مى گفت: همين كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سالم است، هر مصيبتى را سبك مى كند. شتر او كه در رفتن به سوى شهر با كندى حركت مى كرد، وقتى به سمت احد باز گردانده شد به سرعت راه مى رفت و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود آنان را در احد دفن كنند. رسول خدا در راه به حَمْته دختر جحش رسيد. ابتدا او را به خاطر شهادت برادرش عبدالله تسليت گفت و زنْ صبورى كرد. بعد به خاطر شهادت دايى او حمزه; آن گاه به خاطر شهادت مُصْعب شويش.

 

آمار شهدا بالغ بر هفتاد و چهار نفر بود. چهره هاى برجسته اى از سپاه اسلام از مهاجر و انصار ميان شهدا بودند كه از جمله آنها حمزه و مصعب بن عمير بودند. تنها از طايفه بنى عبداشهل كه محله آنها در نزديكى احد بود، تعداد دوازده نفر به شهادت  رسيدند.

 

از مشركان بيست و سه يا چهار نفر كشته شدند. به نقل ابن اسحاق، شش تن آنها به دست امام على(عليه السلام) به هلاكت رسيدند. يكى از آنان، ابوعزه جمحى بود كه تنها اسير مشركان در دست مسلمانان در غزوه احد بود. او در بدر، با عجز و لابه، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را راضى كرد تا بر او منّت گذارده وى را آزاد كند، زيرا عيال و فرزندان فراوان دارد. از قضا در احد اسير شد و رسول خدا(صلى الله عليه وآله)در برابر ناله مجدد او فرمود: مؤمن دو بار از يك سوراخ گزيده نمى شود; اگر تو را آزاد كنم خواهى گفت كه دو بار محمد را فريب دادم. آن گاه دستور داد تا گردن وى را زدند.

 

خداوند در سوره آل عمران مطالبى در باره جنگ احد فرموده كه بسيار آموزنده است. در اين باره كه چرا در بدر آنها را يارى كرد، اما در احد نه. مى فرمايد:

 

«هر آينه خدا شما را در بدر يارى كرد، حال آن كه ناتوان بوديد; پس از خدا بترسيد. باشد كه سپاسگزار شويد. آن گاه كه ]تواى پيامبر[ به مؤمنان گفتى: اگر خدا سه هزار فرشته به ياريتان فرستد، آيا شما را كافى نخواهد بود; بلى، اگر پايدارى كنيد و پرهيزگار باشيد، چون دشمنان تاخت آورند، خدا با پنج هزار فرشته صاحب علامت شما را يارى مى كند. و خداوند اين كار را جز براى شادمانى شما و آرامش قلبتان نكرد; و نيست ياريى مگر از سوى خداى پيروزمند و دانا.»

 

خداوند مؤمنان را كه ضربه اى سخت خورده اند، با بيان سنّت آزمايش الهى چنين دلدارى مى دهد:

 

«و اين روزگار است كه هر دم آن را به مراد كسى مى گردانيم، تا خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند بشناسد و از شما گواهان گيرد و خدا ستمكاران را دوست ندارد. و تا مؤمنان را پاكيزه گرداند و كافران را نابود سازد.»

 

و در اين باره كه خبر كشته شدن پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنها را به فرار واداشته مى فرمايد:

 

«جز اين نيست كه محمد پيامبرى است كه پيش از او پيامبرانى ديگر بوده اند، آيا اگر بميرد يا كشته شود، شما به آيين پيشين خود باز مى گرديد؟ هر كس باز گردد، هيچ زيانى به خدا نخواهد رسانيد. خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.»

 

 

 

فصل 9

 

 

 

نبردِ احزاب

 

 

 

جنگ احزاب در سال پنجم هجرت، آخرين تلاش بت پرستان و يهوديان براى نابودى اسلام بود. يهوديان به سراغ مشركان رفتند و آنها را به جنگ بر ضد اسلام تحريك كردند. حاصل اين تلاش، يك سپاه ده هزار نفرى بود كه ورود آن به مدينه مى توانست اين شهر را با خاك يكسان كند.

 

يهوديان به تحريك قريش اكتفا نكرده قبايلى چون سُلَيْم و غَطَفان، اَسَد و فَزاره را كه پيشينه دشمنى با اسلام داشتند به همراهى فرا خواندند. يهوديان قول دادند تا در برابر كمك غَطَفان، نصف حاصل خرماى آن سال خيبر را به آنان بدهند. قريش نيز هم پيمانان خود را به كمك طلبيد و آنها نيز به سپاه قريش پيوستند.زمانى كه خبر تهاجم سپاه احزاب به مدينه رسيد، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به مشورت با اصحاب نشست. مورخان نوشته اند كه آن حضرت در كار جنگ، فراوان به مشورت مى پرداخت. گروهى از اصحاب گفتند كه ما ميان ثنية الوداع، جُرْف و بعاث مى ايستيم. اين محل همان موضعى است كه خندق در آن حفر شده است. سلمان فارسى كه به تازگى به جرگه مسلمانان پيوسته بود، از تجربه ايرانيان سخن گفت. پيشنهاد او اين بود كه در موقع ترس از سواران دشمن، مى توان خندقى حفر كرد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از اين پيشنهاد استقبال كرد و همگى با سرعت تمام كار را آغاز  كردند.

 

در اين زمينه، آنچه مهم بود آن كه خندقى كنده شود كه تمام موارد نفوذ به مدينه را مسدود كرده و دشمن را زمين گير كند. پيش از اين اشاره به موقعيت جغرافيايى مدينه كرديم و گفتيم شهر مدينه ميان دو حرّه شرقى و غربى قرار داشت. حره منطقه اى سنگلاخى با سنگ هاى سياه و تيز بود كه به صورت تپه هاى كوچك و در سطحى وسيع منطقه را پوشانده بود. اين دو حرّه غرب و شرق مدينه را كاملا پوشش داده بود و ناحيه جنوب را نيز تا حدود زيادى پوشانده به صورت نعل اسب مدينه را محافظت مى كرد; گرچه راه هاى نفوذ محدودى از آن سوى وجود داشت. در اين ميان تنها ناحيه شمال مدينه، زمين مسطح و زراعى براى رفت و آمد به خارج مدينه باز بود. در فاصله ميان نوك حره شرقى ـ كه در شمال غرب آن احد بود ـ تا كوه سلع كه در نزديكى قسمت پايانى حره غربى بود، زمينى هموار و خالى از سنگلاخ قرار داشت. اگر قرار بود دشمن به مدينه در آيد، تنها راه ورود آن همين ناحيه بود; زيرا در قسمت هاى ديگر يك سپاه چند هزار نفرى نمى توانست به آسانى از سنگلاخ ها عبور كند. البته در سمت قبا، اين سنگلاخ ها كمتر بود و احتمال ضعيفى بود كه دسته هاى كوچكى از دشمن بتوانند از آن سوى وارد يثرب شوند.

 

به هر روى خندق در قسمت شمالى ميان حره غربى و شرقى حفر شد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بر روى كوه سلع استقرار يافت; جايى كه اكنون مسجد فتح قرار دارد. طول خندق را دو قسمت كرده، بخشى را انصار و بخش ديگر را مهاجران حفر كردند. در جنوب نيز تا آن جا كه ممكن بود راه هاى نفوذى را مسدود كردند و زنان بر بام خانه ها مستقر شدند تا در صورت نفوذ دشمن، از بلندى بر سر آنها سنگ بريزند.

 

عمق خندق به اندازه قامت يك انسان بود و عرض آن به اندازه اى كه عبور از آن براى پيادگان و سواران ـ بجز موارد استثنايى ـ ممكن نبوده است; احتمالا به طور متوسط چهار متر.

 

مورخان نوشته اند: مسلمانانى كه در كنار كوه سلع خندق مى كندند، ظرف خود را پر از خاك كرده در دامنه سلع بالا آمده پس از ريختن خاك، آن را پر از سنگ مى كردند، تا آنها را در يك جا جمع كرده و هنگام حمله دشمن از آنها استفاده كنند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز خاك را در زنبيل خود ريخته و در اين سوى تخليه مى كرد. براء بن عازب مى گويد: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) لباس سرخ پوشيده و چون سرخ بود، اين لباس بسيار به او مى آمد. آن حضرت در حالى كه موهايش بر روى شانه هايش ريخته بود، خاك را بر پشت خود حمل مى كرد.در آن روز اگر كسى سستى مى كرد، همه بر او مى خنديدند. سلمان فردى نيرومند و آشناى به حفر خندق بود. انصار مى گفتند: سلمان از ماست و مهاجران نيز او را از خود مى دانستند و از او مى خواستند تا در كنار آنان باشد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: سلمان منّا اهل البيت; سلمان از ما اهل بيت است. سلمان به اندازه ده نفر كار مى كرد. براى او منطقه اى به وسعت پنج ذرع در پنج ذرع مشخص كرده بودند كه به تنهايى آن را كند.

 

شمار مسلمانان در اين جنگ سه هزار تن بوده كه شامل تقريبا همه افراد بالغ در مدينه مى شده است. آنان با تلاش گسترده خود در طول شش روز خندق را آماده كردند. آن حضرت محل استقرار خود را كوه سلع ـ كه بعدها به آن كوه احزاب گفته شد ـ قرار داده و در قسمتى كه رو بروى آن خندق قرار داشت، خيمه اى از چرم بنا كردند.زمانى كه سپاه قريش به ناحيه شمالى مدينه رسيد، خندق آماده شده و آنها با شگفتى در پشت خندق متوقف شدند. اين زمان محصولات نيز جمع آورى شده بود و قريش نمى توانستند در آن هواى گرم براى مدتى طولانى در انتظار بمانند. حتى گفته شده كه هوا اندكى به سردى گراييده بود. سران قريش و يهود، در انديشه نفوذ از جنوب مدينه، در محله بنى قريظه افتادند. آنها نمايندگانى فرستادند تا آنها را به عهدشكنى وادار كنند. يهود آنها را به خانه هاى خود راه دادند و بدين ترتيب پيمان شكستند. با اين حال، نسبت به استوارى قريش در اين جنگ ترديد داشتند و از آن هراس داشتند كه قريش مدينه را ترك كند و سپاه اسلام به سراغ آنها بيايد. در اين گيرودار، نزديك هيجده روز گذشت و توافقى ميان آنها حاصل نشد.

 

گزارش هاى چندى از شروع اقدامات خرابكارانه بنى قريظه در مدينه در دست است كه نشان مى دهد آنان فعاليت خود را آغاز كرده و مترصد فرصتى بودند تا قريش وارد حوزه مدينه شود، در آن صورت قريظيان نيز از درون كارشان را شروع كنند. پيش از رسيدن كمك، امكان يك حركت نظامى گسترده از سوى بنى قريظه ناممكن بود.

 

تلاش عمده مشركان نيز همين بود تا از خندق عبور كنند. آنان در پى يافتن جايى از خندق بودند كه عرض آن كم بوده امكان عبورِ از آن باشد. يك بار كه ابوسفيان با دسته اى از مشركان محلى را يافته و قصد عبور داشتند با تير و سنگ مسلمانان مجبور به بازگشت شدند.

 

مسلمانان از سراسر خندق مراقبت مى كردند و همين امر سبب زمين گير شدن قريش براى چندين روز پياپى شد. قريش در انتظار حمله قريظيان از داخل، به مدينه بودند، اما همان طور كه گذشت شمار نيروى آنان كفاف يك حمله قاطع را نمى داد. ترس از آنها، مسلمانان را وادار كرده بود تا به حراست از شهر بپردازند. آنان تا صبح تكبير مى گفتند و اين كار را براى تهديد دشمن و از بين بردن ترس خويش انجام مى دادند.

 

در يكى از روزها، چند نفر از بت پرستان از خندق عبور كردند كه سردسته آنها عمرو بن عبدوَدّ قهرمان عرب بود. او به اين سوى آمد و مبارِزْ طلبيد. حضرت، از مسلمانان خواستند كسى به جنگ او برود. هيچ كس جرأت برخاستن نداشت. امام على(عليه السلام) از جاى خود برخاست. پيامبر(صلى الله عليه وآله)در آغاز با رفتن آن حضرت موافقت نمى كردند، اما از آن جا كه فرد ديگرى اعلام آمادگى نكرد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) اجازه دادند. حضرت طى يك درگيرى، پاى عمرو را با شمشير قطع و عمرو را كشت. اين حادثه، سبب شد تا دشمن گرفتار شكست روحى سختى شود. پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: «ضربه على در روز خندق، بالاتر از عبادت جن و انس است.»

 

با اين حال، دوران محاصره، دوران سختى براى مردم مدينه بود; زيرا به هر حال، هر لحظه ممكن بود دشمن به مدينه نفوذ كند. در اين مدت، نفاق منافقان كه شامل عده زيادى از افراد ضعيف الايمان و مذبذب بود، آشكار شد. آنها به ريشخند مسلمانان و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پرداختند. در برابر، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) وعده پيروزى به مسلمانان داد و مى فرمود: اميدوار است با امنيت كامل به طواف بيت عتيق بروند و خداوند كسرى و قيصر را نابود كرده، گنج هاى آنان را در راه خدا انفاق كند. مسلمانان در اين مدت با ترس، گرسنگى و حتى سرماى برخى از شب ها، روبرو بودند.

 

پس از گذشت هيجده روز، يهوديان كه به قريش بى اعتماد شده و دريافته بودند كه قريش توان ورود به شهر را ندارد، براى حفظ وجهه خود اعلام كردند كه كمكى به آنها نخواهند كرد. قريش هم كه وضع را چنين ديد، تصميم گرفت بازگردد. اين به معناى  شكست تلاش هاى گسترده احزابى بود كه براى آخرين بار توانسته بودند سپاهى را تجهيز  كنند.

 

ابوسفيانِ شكست خورده، ضمن نامه تهديد آميزى به پيامبر(صلى الله عليه وآله)نوشت:

 

«به لات و عزى سوگند كه من با جمع خويش براى درمانده كردن تو، به سويت آمدم، اما ديدم كه از برخورد با ما كراهت دارى و خندق ها و تنگناهايى برپا كردى، نمى دانم چه كسى اين را به شما تعليم داده است. اگر از اين جا برگرديم، در آينده، روزى چونان روز احد خواهيم  داشت.»

 

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در پاسخ او نوشت:

 

«تو از ديرباز در برابر خدا مغرور شده بودى، اين كه مى گويى در جمع خود به سوى ما آمدى، و نمى خواستى بازگردى تا آن كه ما را درمانده سازى، چيزى است كه خدا ميان تو و آن هدف مانع خواهد بود و براى ما نيز عاقبتى قرار خواهد داد كه يادى از لات و عزى نكنى. اما اين كه چه كسى چنين چيزى را به ما تعليم داده، خداوند براى خشمگين كردن تو و يارانت اين امر را به من الهام كرد; روزى خواهد رسيد كه تنها شب ها جرأت دفاع از خود داشته باشى; روزى خواهد رسيد كه من لات و عزى و إساف و هبل را خراب كنم تا اين امر را به تو يادآورى كنم.»

 

به هر روى احزاب نتوانستند در برابر شگرد نظامى مسلمانان چاره اى بينديشند و ابوسفيان بر آن بود تا با متهم كردن مسلمانان به ترس، اين شكست را توجيه كند.

 

جنگ احزاب آخرين تلاش مشركان براى ايجاد يك جبهه قوى و همگانى بر ضد اسلام بود. پس از آن قريش رو به تحليل رفته و حملات مكرر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به قبايل اطراف، به ويژه آنان كه هوس مخالفت و تصميم به غارت مدينه را داشتند، همه را بر سر جايشان نشاند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پس از رفتن مشركان فرمودند: الانَ نَغْزُوهم و لا يغزونا; از اين پس ما به جنگ آنان خواهيم رفت و آنان به جنگ ما نخواهندآمد.

 

خداوند در سوره احزاب ضمن آياتى از اين جنگ ياد كرده است; از لحظه حمله دشمن و دلهره مسلمانان:

 

«آنگاه كه از سمت بالا و از سمت پايين بر شما تاختند، چشم ها خيره شد و دل ها به گلوگاه رسيده بود و به خدا گمان هاى گوناگون مى برديد.»

 

خداوند از برخورد منافقان در اين جنگ ياد مى كند و اين كه به خاطر ضعف ايمان، رفتار بزدلانه اى داشته و مؤمنان را به دليل اعتقاد راسخشان به پيروزى مورد تمسخر قرار مى دادند. خداوند مى فرمايد:

 

«هر چيزى را از شما دريغ مى دارند، و چون وحشت فراز آيد، بينى كه به تو مى نگرند و چشمانشان در حدقه مى گردد، مثل كسى كه از مرگ بيهوش شده باشد. چون وحشت از ميان برود، از حرص غنايم با زبان تيز خود برنجانندتان. اينان ايمان نياورده اند. و خدا اعمالشان را تباه كرده است و اين كار بر خدا آسان است.»

 

 

 

فصل 10

 

 

 

پيمان حُديبيه و فتح مكّه

 

 

 

پس از شكستى كه در جنگ احزاب بر بت پرستان وارد شد، روشن بود كه آنها قدرت حمله مجدد را نخواهند داشت. جنگ احزاب آخرين تير تركش قريش بود. اين بار مسلمانان جرأت آن را يافتند كه در سال ششم هجرت، با جمعيتى نزديك به هزار و ششصد نفر براى انجام عمره راهى مكه شوند. اين تصميم در پى آن بود كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در خواب ديد كه براى انجام عمره وارد مسجدالحرام شده است. مسلمانان تنها با شمشير به راه افتادند و سلاح ديگرى برنداشتند. دليل اين كار آن بود كه آنها به قصد جنگ عازم مكه نشده بودند و لازم بود تا اين مسأله را به قريش بفهمانند.

 

زمانى كه خبر نزديك شدن مسلمانان به قريش رسيد، آنان به رايزنى با يكديگر پرداختند و مصمم شدند تا از ورود مسلمانان جلوگيرى كنند. ورود مسلمانان به مكه ضربه سختى بر قريش بود، زيرا آنان سال ها براى نابودى اسلام جنگيده بودند، اكنون چگونه مى توانستند چنين اجازه اى به آنها بدهند؟ لذا تصميم به مقابله گرفتند.

 

پيامبر(صلى الله عليه وآله) كوشيد تا به قريش تفهيم كند كه براى جنگ نيامده است. بنابراين نمايندگانى را به سوى قريش فرستاد كه نتيجه اى نداد. در اين فاصله مسلمانان با آن حضرت بيعت كردند كه در صورتى كه جنگ درگرفت در كنار حضرت بجنگند. اين بيعت را بيعت رضوان مى نامند و خداوند در قرآن از آن ياد كرده است.

 

پس از آن قريش نمايندگانى را فرستادند و در نهايت سهيل بن عمرو از طرف بت پرستان مكه قراردادى با پيامبر(صلى الله عليه وآله) امضا كرد. اين پيمان در منطقه حديبيه كه در بيست و دوكيلومترى غرب مكه است، بسته شد و نام منطقه بر روى آن نهاده شد.

 

متن قرارداد مشتمل بر چهار اصل بود:

 

«الف : ده سال جنگ متوقف شود، مردم در امنيت باشند و هيچ گونه سرقت پنهانى و يا خيانت صورت نگيرد.

 

ب : هر طايفه اى بخواهند مى توانند با محمد(صلى الله عليه وآله) يا با قريش هم پيمان باشند.

 

ج : اگر كسى از اصحاب محمد(صلى الله عليه وآله) به سوى قريش بازگردد، نزد محمد(صلى الله عليه وآله) بازگردانده نمى شود; اما اگر كسى بدون اجازه ولىّ خود نزد محمد(صلى الله عليه وآله) رفت، بايد به مكه بازگردانده شود.

 

د : محمد(صلى الله عليه وآله) و اصحابش آن سال را به مدينه بازگردند و سال آينده براى سه روز در مكه بمانند و جز سلاح مسافر، سلاح ديگرى همراه نخواهند داشت و آن شمشير غلاف شده است.»

 

در نقلى ديگر آمده كه ضمن معاهده، بدين نكته تصريح شده بود كه هر كدام از اصحاب محمد كه براى حج يا عمره به مكه مى آيند، امنيت خواهند داشت; چنان كه هر فرد قريشى كه براى رفتن به شام يا مصر، از مدينه عبور كند، جان و مالش در امان خواهد  بود.

 

اين قرارداد در ظاهر به نفع بت پرستان تنظيم شده بود، اما اندكى زيركى مى توانست نشان دهد كه در نهايت به نفع اسلام خواهد انجاميد. متأسفانه برخى از مسلمانان كه ايمان سستى داشتند و از داشتن بينش سياسى درست بى بهره بودند، سخت بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) انتقاد كردند. البته پيامبر(صلى الله عليه وآله) اعتنايى به انتقادهاى نابخردانه آنها نفرمود; گرچه آنها را به خاطر انتقاداتشان تخطئه نكرد.

 

نخستين و مهم ترين نكته در اين قرارداد آن بود كه قريش به عنوان رهبر بت پرستان عرب، اصل موجوديت اسلام را پذيرفته بود. اين مطلب پس از سال ها نبرد فكرى و سياسى و نظامى قريش بر ضد اسلام، پيروزى بزرگى براى مسلمانان بود.

 

دومين نكته آن بود كه براى ده سال امنيت اسلام از ناحيه بت پرستان قريشى تأمين شده بود و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان مى توانستند به سراغ ساير قبايل و حتى نشر اسلام در خارج از جزيرة العرب بروند.

 

افزون براينها، نفوذ اسلام در مكه قطعى بود. تنها فرصتى را مى طلبيد كه آن هم چندان طولانى نشد و يك سال و اندى بعد، مكه هم اسلام را پذيرفت. خداوند سوره فتح را در باره پيمان حديبيه نازل كرد و آن را فتحى آشكار خواند: انّا فَتَحْنا لك فَتْحاً  مُبيناً.

 

انتقاد برخى آن بود كه چرا خواب پيامبر(صلى الله عليه وآله) محقق نشده است. خداوند در همين سوره فرمود:

 

«خدا رؤياى پيامبرش را به صدق پيوست كه گفته بود: اگر خدا بخواهد گروهى سر تراشيده و گروهى موى كوتاه كرده بى هيچ بيمى به مسجدالحرام داخل مى شويد. او چيزهايى مى دانست كه شما نمى دانستيد و جز آن در همين نزديكى فتحى نصيب شما كرده بود.» ( فتح / 27 )

 

مسلمانان سال هفتم هجرت، براى سه روز داخل مكه شده و با آزادى تمام اعمال عمره را انجام داده و به مدينه بازگشتند. اين رخداد عمرة القضاء ناميده شده است. اين قضاى عمره اى بود كه در سال ششم، قريش مانع از انجام آن شده بودند.

 

در همين روزها بود كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ضمن نگارش نامه هاى دعوت به سران كشورها، ازجمله قيصر روم و كسراى ايران، از آنان خواست اسلام را بپذيرند. افزون بر شاهان بزرگ، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به شاهان مناطق كوچك و رؤساى بزرگ قبايل در نقاط مختلف جزيرة العرب نيز نامه نوشتند و از آنها خواستند كه به اسلام بگروند. متن بسيارى از نامه ها برجاى مانده است.

 

 

 

فتح مكه پايان قدرت سياسى مشركان در حجاز

 

پس از گذشت بيست و دو ماه از پيمان حديبيه، قريش آن پيمان را نقض كردند. در اين زمان بود كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) تصميم گرفت تا كار مكه را يكسره كرده به حاكميت سياسى شرك پايان دهد. نقض عهد چنان بود كه قريش ميان نزاع طايفه بنى بكر كه هم پيمانش بود با خزاعه كه هم پيمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، از بنى بكر دفاع كرد. اين برخلاف تعهدات قريش در حديبيه بود. در اين جنگ بيست و سه تن از خزاعه كشته  شدند.

 

تبعات حادثه پيش آمده، براى سفيهان قريش قابل درك نبود. اما ابوسفيان كه عقل قريش به حساب مى آمد، دريافت كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از اين حادثه نخواهد گذشت. او به مدينه رفت تا پيامبر(صلى الله عليه وآله) را راضى كند كه از آن پس مشكلى پيش نخواهد آمد. اما نتوانست رضايت آن حضرت را به دست آورد. به ناچار بازگشت و در انتظار آمدن مسلمانان نشست.

 

در اين سفر ابوسفيان نزد فاطمه(عليها السلام) رفت و از وى خواست تا او را پناه دهد. حضرت فرمود: اين كار تنها در اختيار رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است. ابوسفيان گفت: يكى از پسرانت را بگو تا مرا در پناه خود گيرند. فاطمه(عليها السلام) فرمود: آنها كودكند ، نمى توانند چنين كنند. آن گاه نزد على(عليه السلام)آمد و گفت: مرا ميان مردم در حمايت خود گرفته و با رسول خدا(صلى الله عليه وآله)سخن بگو تا بر مدت پيمان بيفزايد. امام فرمود:

 

«رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بر كارى مصمم شده و هيچ كس نمى تواند درباره آن با وى سخن گويد. چاره تو در آن است كه خودت در جمع مردم برخيزى و درخواست حمايت كنى; گر چه مى دانم اين اقدام نيز سودمند نخواهد بود.»

 

پس از آن ابوسفيان به مسجد آمد و ميان مردم برخاست و گفت: «من درخواست حمايت كرده و تصور نمى كنم محمد(صلى الله عليه وآله) مرا زبون سازد.» او سپس به نزد سعد بن عباده آمده روابط خود و آنها را در پيش از اسلام يادآور شد و از او خواست تا به عنوان نماينده مردم مدينه و از طرف آنها بر مدت پيمان بيفزايد. سعد گفت: با حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله) هيچ كس حمايت تو را عهده دار نخواهد شد. ابوسفيان بدون نتيجه به مكه بازگشت و قريش بدون آن كه توان هر تصميمى را داشته باشد، منتظر اخبار جديد ماند.

 

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دستور داد تا مردم آماده جنگ شوند; اما مقصد خويش را آشكار نكرد. آن حضرت به اعراب مسلمان باديه نشين پيام دادند كه اگر كسى به خدا و روز قيامت ايمان دارد، ماه رمضان در مدينه باشد. همچنين نمايندگانى به قبايل مختلف فرستاد تا آنان را بسيج كنند. حاصل اين تلاش تشكيل يك سپاه ده هزار نفرى بود.

 

سه طايفه قريش، ثقيف و هوازن تنها گروه هاى مشرك قابل توجهى بودند كه در حجاز وجود داشتند. ضعيف ترين آنها در آن شرايط قريش بود كه جنگ بدر آنان را شكسته بود و على رغم پيروزيشان در احد، هرگز كمر راست نكردند. اكنون سران آنان و مشركانى كه سال ها با آن حضرت دشمنى كرده بودند، توان و انگيزه اى براى جنگ نداشتند.

 

تا زمانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به مرالظهران رسيد، قريش از مقصد سپاه اسلام كه فتح مكه بود، آگاهى نداشت. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در آن جا دستور داد تا در نقاط بسيار زيادى آتش روشن كردند. ابوسفيان، حكيم بن حِزام و بُدَيل بن ورقاء كه براى به دست آوردن خبر آمده بودند، از دور با ديدن آتش وحشت كردند. زمانى كه ابوسفيان نزديك تر شد سپاه اسلام را ديد. در آن جا عباس عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ديد و با وساطت او نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) رفت.

 

ابوسفيان ابتدا شهادت به توحيد داد، اما وقتى قرار شد تا به نبوت شهادت دهد قدرى تأمل كرد و گفت: هنوز در دلم چيزى وجود دارد، تا فردا صبح مهلت دهيد! صبح آن شب، صداى اذان برخاست، ابوسفيان پرسيد: اين چيست؟ گفتند: وقت نماز است. پرسيد: در شبانه روز چه قدر بايد نماز خواند، گفتند: پنج مرتبه. گفت: به خدا سوگند كه زياد است!

 

پس از آن نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آمد و به نبوت او شهادت داد. ابوسفيان زبان به اعتراض گشوده گفت: چرا با مشتى اوباش به جنگ قوم و قبيله خود آمده اى؟ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: شما ستمكارتر و فاجرتريد، پيمانتان را شكستيد و خزاعه را در حرم خدا كشتيد. ابوسفيان گفت: بهتر نيست با هوازن كه در خويشى دورترند بجنگى؟ حضرت فرمود: اميد آن دارم كه همه اين امور با فتح مكه برايم حاصل شود.

 

همان گونه كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) انتظار داشت، فتح مكه مى توانست حجاز را در تصرف اسلام درآورد، حتى اگر مقاومت هاى مختصرى از ناحيه برخى قبايل صورت گيرد.

 

آن حضرت از عباس خواست تا ابوسفيان را در جايى نگاه دارد، تا عظمت سپاه اسلام را ببيند. ابوسفيان گفت: تاكنون چنين سپاهى را نديده بودم و هيچ كس  طاقت ندارد با اين سپاه بجنگد. آن گاه به عباس گفت: سلطنت (ملوكيت)  برادرزاده ات چه بزرگ شده است. عباس گفت: اين سلطنت نيست، نبوّت است.

 

از سوى ديگر، سهيل بن عمرو، عكرمة بن ابى جهل مردم را به جنگ بر ضد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرا خواندند. عده اى از قريش، بنى بكر و بنى هذيل آماده جنگ شدند و گفتند كه اجازه نخواهند داد كه سپاه اسلام به مكه وارد شود.

 

سپاه اسلام از چند سو وارد مكه شد و تنها از ناحيه اى كه فرماندهى آن را خالد بن وليد عهده دار بود، با مقاومت روبرو شد. حاصل درگيرى مسلمانان با مشركان بيست و چهار كشته از قريش و يك تن از هذيل بود; بقاياى آنان گريختند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود تا اعلام كنند هر كس در خانه خويش مانده يا به مسجد رفته و يا در خانه ابوسفيان برود در امان باشد. اين اقدام براى آن بود كه جماعت مشركان متلاشى شده و مقاومتى صورت نگيرد. ابوسفيان نيز با فريادهاى خود مردم را به رفتن به خانه هاشان تحريك كرده از آنان مى خواست تا سلاح خويش را رها كنند. مى توان گفت كه شكسته شدن مقاومت و شخصيت ابوسفيان پيش از فتح مكه، بيش از نيمى از قواى باقى مانده قريش را بر باد  داد.

 

زمانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى نخستين بار به مسجد وارد شد، تكبير گفت و مسلمانان همراه آن حضرت تكبير گفتند. شمارى از مشركان نيز بر فراز كوه ها اين صحنه را نظاره مى كردند. آن حضرت طواف كرد، پس از آن به سراغ بت ها رفت. در آن زمان سيصد و شصت بت در كعبه بود كه بزرگ ترين آنها هُبَل بود. حضرت يكى يكى با چوب دستى خود بر آنها زده و با خواندن آيه جاءالحق و زهق الباطل آنان را بر زمين مى انداختند. آن حضرت پس از ورود به كعبه تصويرهايى را كه از ابراهيم(عليه السلام) و ملائكه و مريم بر ديواره هاى درون كعبه بود محو كردند.

 

به گزارش برخى مورخان از امام على(عليه السلام) نقل شده است كه فرمود:

 

«جدر آن روزج رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مرا برداشته تا كنار كعبه برد، آن گاه فرمود: بنشين; من نشستم; آن حضرت بر شانه من قرار گرفت و فرمود: برخيز; زمانى كه ضعف مرا در برخاستن ديد فرمود: بنشين، من نشستم، آن حضرت از شانه من پايين آمد، خود نشست و فرمود: بر شانه من بالا برو; بر شانه آن حضرت قرار گرفتم و آن حضرت برخاست فرمود: بت بزرگ قريش را بينداز. آن بت از مس ساخته شده و اطراف آن با ميخ هايى در زمين بسته شده بود. آن حضرت فرمود آن را تكان داده بر زمين اندازم، و من چنين كردم!»

 

در نقلى آمده است كه هر اثرى كه از شرك در مسجد بود آن را شسته و يا محو كردند. آن حضرت پس از طواف سر خويش را با آب زمزم شست. مسلمانانى كه اطراف آن حضرت بودند، قطرات آبى كه از سر آن حضرت مى ريخت به قصد تبرك برداشته به خود مى ماليدند.

 

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خطبه اى در مكه ايراد كرد و ضمن آن نصايح اخلاقى چند، به ضميمه برخى از احكام شرعى را بيان فرمود، بخش اصلى سخنان حضرت بيان تفاوت حقوق ميان مردم پيش از اسلام و پس از آن بود; بدان معنا كه مردم بايد گذشته را فراموش كرده زندگى نوينى را آغاز كنند:

 

«هر گونه ربايى كه در جاهليت معمول بوده جطلب هايى كه ثروتمندان ربا خوار داشته اندج و هر خون و مالى كه برعهده داشتيد، و همه افتخارات گذشته را زير پايم گذاشتم، مگر مسأله پرده دارى كعبه و سقايت حجاج. در برابرِ قتل غير عمد بايد ديه ـ كه عبارت از صد ماده شتر كه چهل عددش باردار باشد ـ پرداخته شود. خداوند كبر و نخوت جاهلى و تكبر و فخر به پدران را از بين برده است; همه شما فرزندان آدم هستيد و آدم از خاك بود و برترين شما، باتقواترين شماست. حرمت مكه براى هميشه محفوظ است و جز يك ساعت براى من، براى هيچ كس حلال نشده و نخواهد شد… هر مسلمانى برادر مسلمان ديگر است و مسلمانان در برابر ديگران يد واحده هستند. خونشان بايد محفوظ بماند. دور و نزديك آنان برابرند و نيرومند و ناتوان در جنگ به تساوى غنيمت مى گيرند.»

 

دستور اخير حضرت، نويد شكل گيرى جامعه اسلامى جديدى را مى داد كه در آن همه مسلمانان در برابر قانون مساوى بودند.

 

هنگامى كه بلال بر بام كعبه اذان گفت، قريش بر بام كوه ها و اندرون خانه ها صداى او را شنيدند و هر كدام با سخنى اظهار تأسف كردند. جويريه دختر ابوجهل گفت: به جانم سوگند خدا نام محمد را برافراشت. ما به هر حال نماز مى گزاريم، اما به هيچ روى كسانى كه عزيزان ما را كشته اند دوست نداريم. حارث بن هشام گفت: اى كاش مرده بودم و چنين روزى را نديده بودم. ابوسفيان نيز نزد آنان بود. او گفت: من چيزى نمى گويم، زيرا اگر سخنى بگويم همين ريگ ها محمد(صلى الله عليه وآله) را خبر خواهند كرد.

 

بدين ترتيب قدرت سياسى شرك شكسته شد و مكه پس از بيست سال مقاومت در برابر اسلام به سرپنجه تدبير رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تحت حاكميت اسلام در آمد. مصداق بارز اين تدبير در فتح بدون خونريزى بود; آن هم در حادثه اى بزرگ چون فتح مكه و ميان دو دشمن كه دشمنى شان بسيار كهنه و پرجراحت بوده و حوادثى چون بدر و احد را پشت سر نهاده بودند، و اين آيت قرآن كه گفته شده در اين باره نازل شده است، چنين به اين ماجرا مى پردازد:

 

«اوست كه چون در بطن مكه پيروزيتان داد، دست آنها را از شما و دست شما را از آنها بازداشت و خدا به كارهايى كه مى كرديد آگاه بود.» (فتح / 24)

 

در فتح مكه حدود دوهزار تن از مردم اين شهر به لشكر اسلام پيوستند، همه آنان مسلمان نبودند; اما روشن بود كه به زودى مسلمان خواهند شد. هر چند اين اسلام، ارزش اسلام پيش از فتح مكه را نداشت. خداوند اين مطلب را به صراحت بيان مى كند:

 

«و چرا در راه خدا انفاق نمى كنيد و حال آنِ كه از آن خداست ميراث آسمان ها وزمين؟ ازميان شما آنان كه پيش از فتح جمكهجانفاق كرده وبه جنگ رفته، با آنان كه بعد از فتح انفاق كرده اند و به جنگ رفته اند، برابر نيستند; مرتبه آنان فراتر است. وخدا به همه وعده نيك مى دهد و به هركارى كه مى كنيد آگاه است.» (حديد / 10)

 

فتح مكه، قريش را از پاى درآورد. اما هنوز قبيله هوازن و ثقيف سرپا بودند. بنابراين پس از فتح مكه، حضرت راهى حنين شد، تا با هوازن نبرد كند. مالك بن عوف نصرى رهبر جوان هوازن با تكبر خاصى قبيله خود را تحريك به مقاومت كرد. وى با تشكيل سپاهى كه زن و فرزندان سپاهيان نيز همراه بودند، به رويارويى با سپاه اسلام شتافت. او اين اقدام را براى پايدارى سپاهش انجام داده بود.

 

اكنون مسلمانان دوازده هزار نفر بودند. اين سبب غرور سپاه اسلام شد، غرورى كه اسباب شكست سپاه را در مرحله اول همراه داشت. پس از آن يارى خداوند سبب پيروزى مسلمانان شد. خداوند در اين باره فرمود:

 

«خدا شما را در بسيارى از جاى ها كمك كرد و نيز در روز حنين; آن گاه كه انبوهىِ لشكر، شمارا به عجب آورده بود.» (توبه / 25)

 

زمانى كه مسلمانان در راه حنين بودند، درخت بزرگى پديدارشد. يكى از اصحاب مى گويد: ما به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عرض كرديم: همان طور كه بت پرستان درخت ذات انواط را مقدس مى دانستند، شما هم براى ما اين درخت را مقدس گردان! پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برابر اين درخواست دو بار تكبير گفت و فرمود: سوگند به كسى كه جانم در كف اختيار اوست، اين همان است كه قوم موسى به او گفتند. آن گاه اين آيه را تلاوت كردند:

 

«و بنى اسرائيل را از دريا گذرانيديم. آن گاه بر قومى گذشتند كه به پرستش بت هاى خود دلبسته بودند. گفتند: اى موسى همان طور كه آنهارا خدايانى است براى ما هم خدايى قرار ده. گفت : شما مردمى بى خرد هستيد.» (اعراف / 138)

 

به هر روى سپاه به منطقه اوطاس رسيد. در جنگى كه درگرفت، ابتدا مسلمانان گريختند، اما با مقاومت شمارى از اصحاب، ساير مسلمانان نيز بازگشتند و دشمن را شكست دادند. اين دومين تجربه فرار مسلمانان در جنگ بود. بار نخست در جنگ احد رخ داده بود. حاصل اين نبرد، غنايم فراوانى بود كه به دست مسلمانان افتاد. حضرت پس از واگذارى سهم جنگجويان، از سهم خود كه خمس غنايم بود، مقدارى را به مؤلفة قلوبهم دادند. اين اصطلاح اشاره به كسانى است كه در آستانه اسلام آوردن هستند و با كمك مالى به آنها، مى توان آنها را به اسلام جذب كرد.

 

پيامبر(صلى الله عليه وآله) پس از شكست دادن هوازن، عازم شهر طائف شد. مدتى اين شهر را در محاصره داشت، اما نتيجه اى نبخشيد. روشن بود كه به زودى اين مردم ميان منطقه وسيعى كه اسلام را پذيرفته دوامى نخواهند آورد و خود اسلام را خواهند پذيرفت. اين پيش بينى درست بود و اندكى بعد، رهبران قبيله ثقيف به مدينه آمدند و به اسلام گرويدند.

 

 

 

 

 

 

 

فصل 11

 

 

 

جهاد پيامبر(صلى الله عليه وآله) با يهوديان

 

 

 

پس از آن كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) وارد مدينه شد، يهود به عنوان يك اقليت در قرارداد عمومى شركت كرد و تعهداتى را پذيرفت. اما روشن بود كه يهوديان نمى توانستند مناسبات دوستانه اى با مسلمانان داشته باشند; زيرا آنها شاهد تسلط اسلام بر تمامى آن نواحى بوده و آينده خويش را در خطر مى ديدند. ديگر آن كه قرآن از لحاظ دينى، آيين يهود را تحريف شده دانسته و به انتقاد سخت از بنى اسرائيل پرداخته بود. در اين صورت يهوديان چگونه مى توانستند در برابر دين جديد كه به مبارزه با آنان برخاسته بود ساكت بمانند؟

 

خداوند در سوره بقره، بنى اسرائيل را به دشمنى با انبيا و قدرناشناسى متهم كرده و ماجراى گوساله پرستى و اشتباهات ديگر آنها را در بهانه جويى در برابر حضرت موسى يادآور شده است.

 

نمازخواندن مسلمانان به سوى بيت المقدس ـ شمال مدينه ـ سبب طعنه يهود شده بود. پس از گذشت شانزده يا هفده ماه از هجرت، خداوند دستور داد تا مسلمانان به سوى مكه ـ جنوب مدينه ـ نماز بگزارند. اين مسأله دشمنى يهود را با اسلام بيشتر كرد.

 

در اين زمان يهوديان بر مسلمانان طعنه زدند كه چرا قبله خود را عوض كرده اند. خداوند در قرآن فرمود:

 

«از مردم، آنان كه سفيه اند، خواهند گفت: چه چيز آنها را از قبله اى كه بر آن بودند برگردانيد؟ بگو: مشرق و مغرب از آنِ خداست و خدا هر كس را كه بخواهد به راه راست هدايت مى كند.» (بقره / 142)

 

يهود مايل بود قبله مسلمانان به بيت المقدس برگردد، به همين دليل، عده اى از اشراف يهود نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آمده از او خواستند تا قبله را به سمت بيت المقدس بازگرداند. آنان گفتند: اگر قبله را بازگرداند، از او پيروى خواهند كرد.[ سبل الهدى و الرشاد، ج3، ص541] خداوند در برابر فرمود:

 

«براى اهل كتاب هر برهان و نشانه اى كه بياورى از قبله تو پيروى نخواهند كرد و تو نيز از قبله آنها پيروى نمى كنى،آنها هم پيرو قبله يكديگر نخواهند بود; هرگاه پس از آگاهى، پى خواهش هاى ايشان بروى، از ستمكاران خواهى بود.» (بقره /145)

 

نخستين مخالفت آشكار يهود با مسلمانان از سوى طايفه بنى قَيْنُقاع بود. يكى از يهوديان اين طايفه به يكى از زنان مسلمان جسارت كرد و در نزاعى كه در گرفت يهودى مذكور و فرد مسلمان كشته شدند. يهوديان طايفه ياد شده، با سخنان خود، توطئه هاى پنهانى و خيانت خويش را آشكار كردند. پيامبر(صلى الله عليه وآله)از آنان خواست تا مدينه را ترك كنند. آنان در آغاز مخالفت كردند، اما پس از محاصره پانزده روزه تسليم شده به شام رفتند. اين واقعه اندكى پس از جنگ بدر صورت گرفت.

 

دومين برخورد با طايفه بنى النضير بود. آنان زمانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)براى مذاكره نزدشان رفته بود، توطئه قتل رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را طراحى كردند. آن حضرت كه به لطف الهى از آن آگاهى يافت، به سرعت به سوى مسجد بازگشت و با سپاهى عازم قلعه آنان شد. بنى النضير پس از مدتى محاصره تسليم شدند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از كشتن آنها صرف نظر كرد و از آنها خواست تا مدينه را ترك كنند و آنان چنين كردند. خداوند در سوره حشر از اين رخداد سخن گفته است.

 

سومين برخورد مسلمانان با يهود، نبرد آنها با طايفه بنى قريظه بود. خيانت يهوديان بنى قريظه در زمان محاصره سپاه ده هزار نفرى بت پرستان در جنگ احزاب ، بخشودنى نبود. بنابراين فرداى رفتن بت پرستان از اطراف مدينه در جنگ احزاب، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به دستور خداوند اعلام كرد تا مسلمانان نماز عصر را در اطراف قلعه بنى قريظه بخوانند. در اين عمليات، پرچم سپاه در دستان على بن ابى طالب(عليه السلام) بود. سپاه اسلام قلعه را محاصره كردند. آن حضرت در آغاز يهوديان را به اسلام دعوت كرد، اما آنان تسليم اسلام نشدند. بنابراين محاصره تا تسليم شدن كامل يهوديان بايد ادامه مى يافت. محاصره بنى قريظه از چهارشنبه 23 ذى قعده سال پنجم آغاز شد و پانزده يا بيست روز ادامه يافت.

 

دراين مدت تيراندازى از دو سوى در جريان بود، و يهوديان اميد آن داشتند تابا مقاومت خويش، مسلمانان را پراكنده كنند. اين اقدامات سودى نبخشيد. يهوديان تصميم گرفتند تا با ابولبابه كه از قبيله اوس ـ هم پيمان يهود بنى قريظه در جاهليت ـ بود مشورت كنند. زمانى كه با وى مشورت مى كردند، وى با اشاره به گلوى خود به آنها تفهيم كرد كه در صورت تسليم شدن، كشته خواهند شد. زمانى كه ابولبابه بازگشت، از افشاى اين راز پشيمان شد. او مستقيم به مسجد النبى رفت و در آن جا خود را به ستونى كه بعدها نامش ستون توبه شد، بست. پس از آن كه چند روز از مسجد خارج نشد و سخت اظهار استغفار و توبه كرد، خداوند توبه اش را پذيرفت. اين ستون هم اكنون نيز به نام ستون توبه در مسجد النبى وجود دارد.

 

به هر روى بنى قريظه چاره اى جز تسليم شدن و تن دادن به حكم پيامبر(صلى الله عليه وآله) نداشتند. مورخان نوشته اند: سبب تسليم شدن آنان اين بود كه على بن ابى طالب فرياد كشيد: به خدا سوگند يا شربتى كه حمزه نوشيد مى نوشم و يا قلعه آنان را مى گشايم و قدم جلو نهاد. در آن لحظه قريظيان گفتند: اى محمد! حكميتِ سعد بن معاذ ـ رئيس طايفه اوس ـ را مى پذيريم.

 

سعد در آغاز از يهوديان تعهد گرفت تا هر چه حكم كرد بپذيرند و آنان نيز پذيرفتند. پس از آن گفت: حكم من اين است كه مردان يهودى كشته شوند، كودكان و زنانشان به اسارت درآيند و اموالشان تقسيم شود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)فرمود كه حكم سعد مطابق حكم خداوند است. فرداى آن روز مردان قريظى را كشتند; يك زن نيز كه سبب شهادت يكى از سربازان مسلمان شده بود به قتل رسيد. يكى از كشتگان، حُيَى بن اخطب بود كه محرك اصلى بت پرستان در برپايى جنگ احزاب بود. بدين ترتيب مدينه از لوث وجود يهوديان، پاك شد.

 

خيبر آخرين مركز يهوديان در فاصله حدود 160ـ170 كيلومترى مدينه بود كه در سال هفتم هجرى به دست مسلمانان فتح شد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اجازه داده بود كه آنان روى زمين هاى خود كار كنند وبخشى از درآمد خود را به دولت اسلامى بپردازند. آن زمان، قلعه هاى يهود مركز توطئه يهوديان بيرون رانده شده از مدينه در سال هاى نخست هجرى شده بود و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بر آن شد كه مركز توطئه را از بين ببرد.

 

جنگ هاى ديگر: شمار زيادى از جنگ هاى محدود كه در نوع آنها رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خود حضور نداشت، در مقابل برخى از قبايل كوچك صورت گرفت كه به آنها سريّه مى گويند. آنچه جداى از اين جنگ ها اهميت دارد جنگ موته است. اين جنگ در نخستين ماه هاى سال هشتم هجرى به فرماندهى سه تن از صحابه از جمله جعفر بن ابى طالب(عليه السلام)صورت گرفت. جبهه مقابل نيروهاى دولت غسانى در شام بودند.  در اين  نبرد كه نيروهاى دشمن چندين برابر مسلمانان بودند، شمارى از مسلمانان  از  جمله  جعفر به شهادت رسيده و باقى مانده نيروها به مدينه بازگشتند.

 

در سال نهم هجرت، لشكر عظيمى از سپاهيان اسلام به فرماندهى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عازم تبوك، يعنى نواحى مرزى شامات با جزيرة العرب شدند. اين لشكر كه انتظار مى رفت با نيروهاى شامى درگير شود، به دليل عدم حضور سپاهى از آن سوى، معاهداتى با برخى قبايل امضا كرد و بازگشت. دو جنگ موته و لشكركشى به سوى تبوك، نخستين نفوذ مسلمانان به سرزمين شامات بود كه بعد از رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، مسلمانان آن نواحى را به سرعت فتح كردند.

 

تجربه جنگ: پيروزى و شكست

 

هر جنگى مى تواند مشتمل بر تجربه هاى فراوانى باشد; تجربه هايى كه توأم با شيرينى پيروزى و تلخى شكست است. جنگ به لحاظ دشوارى آن، صحنه آزمايش الهى است. مردان استوار و با ايمان اهل مقاومت اند و كسانى كه از ايمان ضعيفى برخوردارند توان ايستادگى در برابر دشمن را ندارند. اعتماد به خدا از عوامل مهم در استوارى مؤمنان است. رعايت حرمت فرمانده جنگ و متابعت از او از عوامل قطعى پيروزى بر دشمن است. به عكس، اختلاف نظر ميان جنگجويان و نزاع آنان با يكديگر و طمع در غنايم به شكست منتهى مى شود. زمانى كه در احد شايع شد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) كشته شد، بسيارى صحنه جنگ را رها كردند. خداوند در باره آنان فرمود:

 

«از ميان شما، آنان كه در روز مقاتله آن دو گروه بگريختند، به سبب پاره اى از اعمالشان، شيطان آنها را به خطا افكنده بود.» ( آل عمران / 155 )

 

خداوند در باره بهانه آنان در گريز از صحنه جنگ فرمود:

 

«جز اين نيست كه محمد پيامبرى است كه پيش از او پيامبرانى ديگر بوده اند. آيا اگر بميرد يا كشته شود شما به آيين پيشين خود باز مى گرديد؟ هر كس كه بازگردد هيچ زيانى به خدا نخواهد رسانيد. خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.» (آل عمران / 144)

 

آزادى مسلمانان در اظهار نظر در برخى از مسايل و به كارگيرى دانش فنّى در امور جنگ، سبب پيروزى مسلمانان در برخى مراحل شد. مورخان نوشته اند: سلمان فارسى پيشنهاد كندن خندق را در جنگ احزاب داد و رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نيز پيشنهاد وى را پذيرفت. در مواردى، عُجْب مسلمانان به نيروى خود از لحاظ شمار جنگجويان، سبب عدم مقاومت جدّى در برابر دشمن شد.

 

زمانى كه مسلمانان با دوازده هزار نفر در غزوه حنين شركت كردند، بسيارى گمانشان بر اين بود كه اين بار به خاطر جمعيت گسترده خود دشمن را شكست خواهند داد. از قضا در نخستين برخورد، از صحنه جنگ گريختند و تنها با لطف خداوند بود كه بر دشمن غلبه كردند. ميراث مسلمانان از سيره جنگى پيامبر(صلى الله عليه وآله) همراه با تحليل هاى قرآنى از جنگ ها، يكى از ارزشمندترين ابعاد سيره رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى مسلمانان است.

 

 

 

 

 

فصل 12

 

 

 

آخرين روزها و آخرين رخدادها

 

 

 

بيزارى از بت پرستان

 

پس از فتح مكه و نبرد حنين، قدرت سياسى و نظامى شرك در جزيرة العرب به نابودى گراييد. قريش مهم ترين نفوذ و قدرت را ميان عرب داشت. قريشيان با كمك هم پيمانانشان، سپاه ده هزار نفرى خود را در جنگ احزاب به راه انداخته بودند. اين قدرت اكنون از ميان رفته بود. دشمنان اسلام كه شاهد شكست قريش بودند، مقاومت بيشتر را بيهوده ديدند و پس از فتح مكه بجز قبيله سركش هوازن كه در حنين شكست خورد، هيچ قبيله اى در انديشه جنگ با اسلام بر نيامد. با اين حال، تا ماه ها پس از آن، هنوز شمار زيادى از قبايل، بر عقايد شرك آلود خود استوار بودند و بت هاى زيادى را ميانشان نگهدارى مى كردند.

 

مراسم حج سال نهم هجرى فرا رسيد. در اين مراسم مسلمانان و مشركان به طور مشترك حضور داشتند. براى اسلام كه مهم ترين شعارش دعوت به توحيد بود و شرك را «ظلمى بزرگ» مى دانست،] لقمان / 31  [تحمل چنين وضعى دشوار بود. اسلام توحيد را شرط اساسى انسانيت مى شمرد. به همين دليل، اهل كتاب را به دليل باورشان به خدا مى پذيرفت، اما مشركان بت پرست را تحمل نمى كرد. آن سال، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مراسم حج شركت نكرد، اما پيام و فرمانى به دست على بن ابى طالب(عليه السلام) داد تا در روز حج اكبر، زمانى كه همه مسلمانان در منطقه عرفات گرد مى آيند آن را بر مردم بخواند.

 

هدف اساسى اين پيام، اتمام حجت با كفار براى رها كردن بت پرستى و از بين بردن شرك در سراسر جزيرة العرب بود. در اين پيام، به مشركان گفته شد تا در وقت طواف خانه خدا، سنّت هاى جاهلى را كنار بگذارند. همچنين به آنان گفته شد كه از سال آينده هيچ مشركى حق حضور در خانه توحيد را ندارد. در بندى ديگر از اين فرمان، به مشركان چهارماه فرصت داده شد تا در باره بازگشت از آيين شرك تصميم بگيرند. در صورتى كه نپذيرند برخورد سختى با آنها خواهد شد. اهميت اين پيام چنان است كه خداوند چند آيه از آيات نخست سوره توبه را بدان اختصاص داد و فرمود:

 

«در روز حج بزرگ از جانب خدا وپيامبرش به مردم اعلام مى شود كه خداوند و پيامبرش از مشركان بيزارند; پس اگر توبه كنيد برايتان بهتر است، ولى اگر سرپيچى كنيد بدانيد كه از خدا نتوانيد گريخت.»

 

خداوند ضمن تأكيد بر رعايت عهد و پيمان با بت پرستانى كه بر قراردادهاى خود پاى بند بوده اند، در باره ساير مشركان افزود:

 

«و چون ماه هاى حرام به پايان رسيد، هر جا كه مشركان را يافتيد بكشيد و بگيريد و به حبس افكنيد و در همه جا به كمينشان نشينيد. اما اگر توبه كردند و نماز خواندند و زكات دادند، از آنها دست برداريد; زيرا خداوند آمرزنده مهربان است. و هر گاه يكى از مشركان به تو پناه آورد، پناهش ده تا كلام خدا را بشنود، سپس به مكان امنش برسان، زيرا اينان مردمى نادانند.» (توبه / 3 ـ6)

 

ماه هاى حرام آخرين فرصت بت پرستان بود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مكلف بود تا براى كسانى كه قصد شنيدن كلام خدا را داشته مأمنى مى طلبيدند، مأمن و فرصت لازم را فراهم سازد.

 

روشن بود كه با اين پيام كه از سوى دولت نيرومند مدينه اعلام مى شد، به زودى شرك از سراسر جزيرة العرب رخت بربندد.

 

 

 

شتاب قبايل براى پذيرش اسلام

 

تحولاتى كه پس از فتح مكه روى داد، توجه قبايل اطراف و اكناف جزيرة العرب را به سوى مدينه جلب كرد. دين جديد توانسته بود قدرت نظامى برترى را به وجود آورد. دولتى نو را بنياد نهد و قوانين اخلاقى تازه اى را عرضه كند. افزون برآن، اكنون قريش كه مهم ترين قبيله عرب بود، اسلام را پذيرفته است. اين مسائل قبايل عرب را وادار كرد تا براى پذيرش اسلام و اعلام بيعت فرمانبردارى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به مدينه بيايند.

 

شكل حضور آنان بدين صورت بود كه اشراف و بزرگان هر قبيله به مدينه مى آمدند و ضمن ديدار با پيامبر(صلى الله عليه وآله) مسلمان مى شدند. آنان چند روزى را مهمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بودند و در اين مدت با قرآن و احكام دينى آشنا مى شدند. سپس يكى از آنان كه بيش از ديگران قرآن مى خواند و صلاحيت هاى لازم را داشت، به امامت نماز آنان برگزيده مى شد. پس از آن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نامه اى كه شامل احكام دينى و تعهد پيامبر(صلى الله عليه وآله) در دفاع از حقوق آنان بود به دستشان مى سپرد.

 

در برابر، آنان مكلف بودند تا زكات سالانه خود را پس از رسيدگى به فقراى خود، نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بفرستند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) يكى از بزرگان آن قبيله را براى گردآورى زكات، از افراد قبيله معين مى كرد تا زمانى كه نماينده آن حضرت به آن منطقه مى رود، زكات گردآورى شده را در اختيار او بگذارد. اين هيئت ها را كه از طرف قبايل به مدينه مى آمدند، وَفْد مى ناميدند. به همين دليل سال نهم هجرى كه اين وفدها به مدينه مى آمدند عام الوفود ناميده شده است. شمارى از اين وفدها در سال دهم هجرى بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) وارد شدند.

 

يكى از اقدامات اساسى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در برخورد با اين وفود، آشنا كردن آنان با احكام دينى، قرآن و ارزش هاى اخلاقى اسلام بود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از اين  كه برخى از قبايل به راحتى و بدون اجبار به مدينه آمده و مسلمان مى شدند، اظهار رضايت مى كرد. برخى از قبايل كه هنوز دغدغه عقايد جاهلى خود را داشتند، از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اجازه مى خواستند تا بتان خويش را به دست خود از ميان نبرند. به همين دليل، آن حضرت كسى را مى فرستاد تا بتان را تخريب كند. برخى از قبايل ساده لوح، تقاضاى آن را داشتند تا براى مدتى اجازه شراب خوارى داشته باشند! اما آن حضرت هيچ گاه چنين اجازه اى را به آنان ندادند. پيامبر(صلى الله عليه وآله) از نمايندگان قبايل استقبال گرمى مى كرد، هدايايى در اختيارشان مى نهاد و آنان را باز مى گرداند.

 

بايد دانست كه موج اسلام گرايى ميان عرب، به هيچ روى، در همه موارد، آگاهانه و همراه با ايمان قلبى نبود. اما با پذيرفتن اسلام، به معناى تسليم شدن در برابر دين جديد و رهبرى آن، زمينه براى نفوذ ايمان واقعى در قلب آنها فراهم مى شد. خداوند در باره آنان مى فرمايد:

 

«اعراب ] باديه نشين [ گفتند: ايمان آورديم. بگو: ايمان نياورده ايد، بگوييد كه تسليم شده ايم، و هنوز ايمان در دل هايتان داخل نشده است. و اگر خداو پيامبرش را اطاعت كنيد از ثواب اعمال شما كاسته نمى شود، زيرا خدا آمرزنده مهربان است. مؤمنان ] واقعى  [كسانى هستند كه به خدا و پيامبر او ايمان آورده اند و ديگر شك نكرده اند و با مال و جان خويش در راه خدا جهاد كرده اند. اينان راستگويانند.» (حجرات / 14 )

 

خداوند در ادامه همين آيات از اين برخورد نادرست آنان ياد مى كند كه براى مسلمان شدن بر رسول خدا منّت گذاشته اند; در حالى كه اين خداست كه با هدايت آنها بايد بر ايشان منت بگذارد. اغلب كسانى كه در سال آخر نامشان مسلمان بود و شمارشان بالغ بر يك صد هزار نفر مى شد، هنوز تا ايمان و شناخت واقعى اسلام فاصله بس طولانى داشتند.

 

گسترش نفاق

 

يكى از پديده هايى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در دوران مدينه با آن رو برو شد، مسأله نفاق و منافقان بود. زمانى كه اسلام در اين شهر فراگير شد، كسانى از اوس و خزرج به پيروى اكثريت مردم، اظهار اسلام كردند، اما در باطن بر كفر خويش باقى ماندند. به مرور، برخى از مهاجران نيز به وادى فرصت طلبى غلطيده حتى در مواردى براى قريش به جاسوسى پرداختند. در آيات و سوره هايى كه در مدينه نازل شده، فراوان در باره منافقان سخن گفته شده است و نشان مى دهد كه اين مشكل جدى و گسترده بوده است.

 

نخستين اقدام مهم منافقان، نقش آنها در بازگرداندن سيصد نفر از سپاه هزار نفرى اسلام در جنگ احد بود; آن هم درست در زمانى كه آنها راهى دامنه احد بودند تا با دشمن مهاجم نبرد كنند. اين اقدام ضربه اى سنگين بر سپاه اسلام بود. پس از آن، در نبرد احزاب، در طى روزهايى كه مدينه در محاصره بود، منافقان سخت به انتقاد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و زبان گشوده مردم را بر ضد آن حضرت تحريك مى كردند. خداوند مردم مدينه را در اين مرحله به دو بخش مؤمن و منافق تقسيم كرده مى فرمايد:

 

«در آن جا مؤمنان در معرض امتحان درآمدند و سخت متزلزل شدند; زيرا منافقان و آنهايى كه در دل هايشان بيمارى است، مى گفتند: خدا و پيامبرش جز فريب به ما وعده اى ندادند.» (احزاب / 11 ، 12 )

 

و باز مى فرمايد:

 

«و چون مؤمنان احزاب را ديدند، گفتند: اين همان چيزى است كه خدا و پيامبرش به ما وعده دادند و خدا و پيامبرش راست گفتند. و جز به ايمان و تسليمشان نيفزود. از مؤمنان مردانى هستند كه به پيمانى كه با خدا بسته بودند وفا كردند. بعضى بر سر پيمان خويش جان باختند و بعضى چشم به راهند و هيچ پيمان خود را دگرگون نكرده اند.» (احزاب / 22 ، 23 )

 

به مرور كه دولت اسلامى فراگيرتر مى شد، نفاق هم توسعه مى يافت. خداوند يك سوره به نام منافقون نازل كرد. در نخستين آيات اين سوره آمده است:

 

«چون منافقان نزد تو آيند، گويند: شهادت مى دهيم كه تو پيامبر خدا هستى. خدا مى داند كه تو پيامبرش هستى، و خدا شهادت مى دهد كه منافقان دروغگويند. … اينان دشمنانند. از آنها حذر كن. خدايشان بكشد. به كجا منحرف مى شوند.» (منافقون / 1، 4)

 

در سال هاى نهم و دهم هجرى، نفاق بيشتر شد. اين نفاق هم شامل كسانى مى شد كه ايمانشان ضعيف بود و تحت تأثير جو سازى ها، حركتى برخلاف جنبش اسلامى داشتند، و هم شامل كسانى بود كه در باطن كفر ورزيده و لحظه اى هم به اسلام ايمان نياورده بودند. خداوند پيامبرش را از نماز خواندن بر جنازه آنان بر حذر داشت و فرمود:

 

«چون بميرند بر هيچ يك از آنان نماز مكن و بر قبرشان مايست. اينان به خدا و رسولش كافر شده اند و نافرمان مرده اند.» (توبه/ 84)

 

خداوند آيات زيادى از سوره توبه را كه در سال نهم هجرى نازل شده، به تشريح برخوردهاى منافقان و لزوم سخت گيرى با آنها اختصاص داد. خداوند در اين سوره تصريح فرمود كه گروه هايى از اعراب باديه نشين و نيز برخى از مردم مدينه، از جمله منافقانند. ] توبه / 100 [. همچنين نقش زنان ومردان منافق را در رواج منكرات و جلوگيرى از انجام كارهاى خوب و نيز فسق آنها گوشزد كرد. ] توبه / 66 [. از پيامبرش نيز خواست تا با كفار و منافقان با شدّت رفتار كند ] توبه / 73   [و به هيچ روى براى آنها درخواست آمرزش نكند ] توبه / 79 [.

 

از اين آيات مى توان به خوبى پى برد كه در روزهاى پايانى زندگى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) منافقان فراوانى در مدينه و اطراف آن مى زيسته اند كه در انتظار درگذشت آن حضرت بوده اند، تا به مطامع خويش برسند.

 

 

 

حَجّة الوداع

 

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در ذى قعده سال دهم هجرى، براى انجام فريضه حج تمتع، راهى مكه شد. پيش از آن يك بار در سال هفتم يك بار هم در جريان فتح مكه و بعد از حنين، عمره را انجام داده بود.

 

تعداد بى شمارى از مسلمانان جزيرة العرب كه خبر حج رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را شنيدند، راهى مكه شدند. بسيارى از مسلمانانِ قبايل بدوى، براى نخستين بار پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در اين سفر مى ديدند. جمعيت همراه رسول خدا را تا يك صد هزار نفر گفته اند. احكام مربوط به حج در اين سفر بر اساس سيره رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به روشنى تبيين و سيره آن حضرت مبناى احكام حج در فقه اسلامى شد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در روز عرفه كه آن را حج اكبر ناميده اند، براى اصحاب خويش خطبه اى خواندند. در اين خطبه چند نكته مهم را ياد آور شدند:

 

«اى مردم! سخن مرا گوش دهيد، بسا بعد از اين سال، هيچ گاه شما را ملاقات نكنم. اى مردم! جان و مال شما بر يكديگر حرام است، درست همان طور كه امروز و اين ماه، ماه و روز حرام است. شما در حالى به ديدار خدا خواهيد رفت كه از كردارتان بازخواست مى شويد. هر كس امانتى از ديگرى در دست دارد، به صاحب آن كه او را امين بر آن دانسته بازگرداند.

 

اى مردم! شيطان از اين  كه در اين سرزمين پرستيده شود، براى هميشه مأيوس شده است; با اين حال در دينتان از او بر حذر باشيد. مراقب حقوق زنان خود باشيد; آنان امانت الهى در دست شما هستند.

 

اى مردم! همه مسلمانان با يكديگر برادرند و هيچ مسلمانى در مال مسلمان ديگر، جز آنچه با رضايت به او بدهد، حقى ندارد.»

 

با پايان يافتن مراسم حج، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به سوى مدينه حركت كرد.

 

 

 

غدير، اعلام ولايت على(عليه السلام)

 

بر اساس گفته شمار فراوانى از محدثان و مورخان اسلامى، در راه بازگشت به مدينه، خداوند اين آيه را بر رسولش نازل كرد:

 

«اى پيامبر! آنچه را از پروردگارت بر تو نازل شده است به مردمان برسان. اگر چنين نكنى امر رسالت او را ادا نكرده اى. خدا تو را از مردم حفظ مى كند، كه خدا مردم كافر را هدايت نمى كند.» (مائده / 67)

 

اين آيه در باره اعلام ولايت امام على(عليه السلام) بر مردم بوده است. از اين رو رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در راه بازگشت، در منطقه غدير خم دستور توقف به مردم داد. آن گاه بر جهاز شترى بالا رفت و فرمود:

 

«اى مردم! آيا من از شما به خود شما اولى و مقدّم نيستم؟ مردم گفتند: آرى. آن گاه حضرت فرمود: من كنْتُ مولاه فهذا علىٌّ مولاه. اللهم وال من والاه و عاد من عاداه; هر كس من مولاى او هستم، على مولاى اوست! خدايا! دوستان او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن.»

 

پس از آن تمامى اصحاب حاضر با امام على(عليه السلام) دست بيعت دادند و مولا شدن او را بر مسلمانان تبريك گفتند. حديث مزبور را كه نامش حديث غدير است، نزديك به سى تن از صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) روايت كرده اند. پس از اعلام ولايت امام على(عليه السلام) بود كه خداوند فرمود:

 

«امروز دين شما را به كمال رسانيدم و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را دين شما برگزيدم.» (مائده / 3)

 

 

 

رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)

 

پس از آن كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از حجة الوداع بازگشت، نشانه هاى بيمارى در آن حضرت نمايان شد. نگرانى از وضعيت آينده مسلمانان و دشوارى هايى كه امّت اسلامى در پيش دارد، بر اندوه آن حضرت افزود. منافقان فراوان مدينه كه در تبوك ماجراها آفريدند و قصد كشتن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را داشتند و مسجد ضرار را ساختند، در انتظار رحلت رهبر اين نهضت دينى بودند. مدعيان نبوّت نيز از چند سوى جزيرة العرب عَلَم مخالفت برافراشته بودند.

 

شبى از اين شب ها، آن حضرت همراه يكى از اصحاب خود به قبرستان بقيع رفت و براى شهداى اسلام و ديگر مسلمانان مدفون در بقيع طلب مغفرت كرد; آن گاه روى به آن فرد صحابى كرده فرمود:

 

«خداوند مرا ميان انتخاب يكى از دو امر آزاد گذاشت: يكى كليد گنج هاى عالم و زندگى جاودانى، و ديگر ديدار با پروردگارم. من لقاى پروردگار را قبول كردم.»

 

در يكى از آخرين روزهاى زندگى نيز در مسجد حضور يافت و با گرفتن تأييد در ابلاغ رسالتش از مردم، از آنان خواست تا اگر ناخودآگاه در حق كسى جفايى كرده، جلو آمده و او را قصاص كند. مردى نزديك آمد و گفت: زمانى كه قصد داشتيد تازيانه بر شترى بزنيد، به اشتباه بر من اصابت كرد. آن حضرت پيراهن خود را بالا زد تا او قصاص كند. آن مرد نزديك آمد و به جاى قصاص بدن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را بوسيد.

 

به تدريج حال پيامبر(صلى الله عليه وآله) رو به وخامت گذاشت، تا آن كه بنابر قول مشهور در 28 ماه صفر سال 11 هجرى رحلت كرد.

 

 

 

ميراث رسول خدا(صلى الله عليه وآله)

 

زمانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به پيامبرى برانگيخته شد، جزيرة العرب در دريايى از جهل و  فساد و تباهى غوطهور بود. ارزش هاى انسانى از ميان آنان رخت بربسته و جنگ و قتل و  غارت شيوه زندگى آنان شده بود. اكنون پس از گذشت بيست و سه سال از آن تاريخ، اوضاع عرب دگرگون شده بود. آنان آيين بت پرستى را ترك كرده به توحيد و يكتا پرستى گرويده بودند. از اخلاق فاسد جاهلى دورى گزيده و به تدريج با ارزش هاى اخلاقى انس مى گرفتند.

 

بيست و سه سال زندگى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ميراث با بركتى از اخلاق و انسانيت و انصاف و عدالت را ميان مسلمانان بر جاى گذاشت. عربى كه از علم و دانش بى بهره بود، اكنون شمارى از افراد آشناى به خواندن و نوشتن را ميان خود داشت، زمينه هاى تعالى فكرى را در خود فراهم كرده بود. عربى كه از هيچ گونه آثار تمدنى جدّى برخوردار نبود، اكنون آماده پيمودن راه دراز رشد و تكامل علمى و معنوى بود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)اصحابى پرورش داد كه نگرش آنان نسبت به هستى و زندگى، نگرشى الهى و ملكوتى شده بود. درسى كه آنان در مكتب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آموخته بودند، درس حكمت و دين بود، درسى كه آنان را با بسيارى از حقايق آشنا كرد و معيار و ملاك ارزش و ضدّ ارزش را در اختيار آنان قرارداد. اين درس بنياد نخست «تمدّن اسلامى» بود. در اين مكتب بود كه شمارى از پاك ترين انسان ها تربيت شدند. افزون بر امام على(عليه السلام) كه پس از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) برگزيده خداوند براى رهبرى امّت بود، چهره هايى چون سلمان و ابوذر و عمار وجود داشتند كه سراسر وجودشان سرشار از ايمان به خداوند بود.

 

بخشى از ميراث رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، سنّت آن حضرت بود. مى دانيم كه علاوه بر قرآن، مسلمانان به سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز عمل مى كردند. از آن حضرت شمار فراوانى حديث و خطبه در دسترس مسلمانان قرار گرفت كه دريايى از علم و حكمت است. فقه اسلامى به پشتوانه حديث رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فقهى است پربار و حيات بخش، و معرفت دينى مسلمانان با استمداد از اين سنّت، معرفتى است غنى و سازنده.

 

بخش مهم ديگر ميراث رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، عترت و خاندان آن حضرت است. چهره درخشان اهل بيت(عليه السلام) امام على(عليه السلام) شاگرد رسول خداست كه گوشه اى از دانش بيكران آن حضرت در نهج البلاغه جلوه گر شده است. پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)در حديث ثقلين به مردم فرمود:

 

«من دو چيز را ميان شما مى گذارم، تا وقتى كه به آن دو تمسك كنيد، گمراه نخواهيد شد: يكى كتاب خدا و ديگرى عترت و اهل بيتم.»

 

اين حديث، در بسيارى از منابع برادران اهل سنّت آمده و ترديدى در درستى آن نيست. متأسفانه مسلمانان آن گونه كه شايسته اعتنا به دستور رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بود، به خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) اقبال نكرده و اين بزرگ ترين انحرافى بود كه پس از رحلت آن حضرت صورت گرفت; انحرافى كه آثار و پيامدهاى منفى فراوانى از خود برجاى گذاشت.

 

محمد (صلى الله عليه وآله) از چشم خداوند

 

خداوند در جاى جاى كتابش از محمد (صلى الله عليه وآله) حمايت كرده و او را بسيار ستوده است، درست همان طور كه نامش محمّد است. اين ستايشها، به خصوص در زمينه اخلاق رسول و تعاملش با مردم، با تعابير زيبايى بيان شده است.

 

نمونه صريح آن، آيه معروف «وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُق عَظِيم» (قلم/ 4) است. و جاى ديگر كه او را با آيه «وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعَالَمِين» (انبياء/ 107) ستوده است. محمد براى همه عالميان رحمت بود، و اما به طور خاص براى مؤمنان هم رحمت: «وَرَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُم» (توبه/ 61). و در باره اخلاقش در جاى ديگرى با آيه «وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ» (آل عمران/ 151) از او ستايش كرده مى گويد، اگر تو فردى سختگير و تند بودى مردمان از اطرافت پراكنده مى گشتند.

 

خداوند در قرآن كريم رسول خود را «اسوه» خوانده است: «لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كَانَ يَرْجُو اللهَ وَالْيَوْمَ الاْخِرَ وَذَكَرَ اللهَ كَثِيراً» (احزاب/ 21). همين طور بارها و بارها از مردمان خواسته است تا همان گونه كه خداى را اطاعت مى كنند رسول را هم اطاعت كنند. هر كسى كه اميد به خداى مى برد و دل در گرو آخرت دارد و فراوان ياد خداوند مى كند، بداند كه راه چاره اش پيروى از رسول و اسوه قرار دادن اوست.

 

اما همين رسول، تنها يك بشر است و بارها خداوند به او دستور داده است تا به مردم اين نكته را يادآور شود و بگويد: «قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُم» (كهف/ 110). چنان كه از مردم خواسته شده است در حق او غلوّ نكنند. اين نكته اى است كه به صراحت از اهل كتاب خواسته شده تا در حق مسيح، غلو نكنند (نساء/ 171) و طبيعى است كه درسى بس مهم براى مسلمانان است كه اعتدال در دينشان را حفظ كرده و در باره رسول (صلى الله عليه وآله)ادعاى گزاف نداشته باشند و تنها و تنها او را بشر بدانند.

 

خداوند در قرآن، از احساس عميق رسولش براى جذب كافران به دين اسلام ياد مى كند و اين كه چه اندازه در اين كار حريص بود و نزديك بود جانش را بر سر اين كار بگذارد: «لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيم» (توبه/ 128). خداوند هر بار ضمن بيان كشش و كوشش رسولش براى هدايت مردم، تأكيد مى كند كه هدايت و ضلالت دست خداوند است و از رسولش مى خواهد كه خود را به سختى نيندازد كه «و ما عليك الا البلاغ».

 

از ديد خداوند، محمد (صلى الله عليه وآله) هم رسولى مانند رسولان پيشين است، با اين تفاوت كه نه تنها رسول الله، بلكه خاتَم رسولان است و اين افتخارى بس عظيم براى اوست: «وَلَكِنْ رَسُولَ اللهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّين» (احزاب/ 40). شايد محمد(صلى الله عليه وآله)تنها رسولى است كه براى تمامى بشر آمده است «وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ كَافَّةً لِلنَّاسِ بَشِيراً وَنَذِيراً» (سبأ/ 28). اين شايد از آن روست كه گو اين كه انبياء اولوالعزم پنج نفرند، اما شواهدى هم وجود دارد كه حتى رسولان اولو العزمى چون موسى و عيسى(عليهما السلام)، تنها براى بنى اسرائيل بودند و بس.

 

خداوند براى رسولش، اعتبار فراوانى قائل است و نشان به نشان آن كه به جان رسولش سوگند مى خورد: «لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ» (حجر/ 72).

 

آيا اعتبار بالاتر از اين كه او را تا سدرة المنتهى مى برد: «عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى» (نجم/ 14) و در معراج ملكوت آسمان و زمين را به وى مى نماياند.

 

و اما در همين قرآن، رسول از زبان خدايش، چنان و چندان متواضع است كه هيچ ادعايى ندارد و تنها خود را بشرى مى داند كه مقرّر گشته است تا رسالت الهى را بر دوش بكشد و بدون تحريف براى مردم بيان كند.

 

گفته اند اگر رسول مى خواست چيزى را پنهان كند، آيه سى و هفتم احزاب را چنين مى كرد. اما رسول با امانت تمام، هرآنچه را به او وحى شده بود، بيان كرد و واقعا در حفظ آنچه به او وحى مى شد، و در بيانش براى مردم، وسواسى تمام داشت و هيچ چيز را از قلم نمى انداخت. در اين باره، خداوند هم كه او را به رسالت بر گزيده بود، سخت مراقبت داشت و خود، پاسدارى از قرآنش را بر عهده گرفته بود.

 

خداوند بارها و بارها در قرآنش از محمد (صلى الله عليه وآله) خواست تا آيات را بدون كم و كاست براى مردم بازگو كند و او را تهديد كرد، در صورتى كه از اين امر تخطى كند، يعنى چيزى بر آن بيفزايد، به شدت گرفتار عذاب دنيا و آخرت خواهد كرد (حاقه/ 44ـ46).

 

خداوند بارها تصريح مى كند كه رسول را براى ابلاغ رسالت فرستاده است و به همين دليل، اگر آن چيزى را كه خداوند بر او مقرر كرده است تا به مردم بگويد، به هر دليلى نگويد، گويى هيچ چيزى براى مردم بيان نكرده است (مائده/ 67). در اين كار، كمال جديت از طرف خدا و رسول به كار گرفته شد.

 

و رسول (صلى الله عليه وآله) تمام آنچه را كه بايد بگويد، گفت، اما بى گمان در آخرين لحظات نگران آن بود كه امت او، بى توجه به آنچه او بيان كرده است، مسير ديگرى را در پيش گيرند.

 

منبع: کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران.

لینک کوتاه مطلب: https://tarikhi.com/?p=19430

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب