جمعه, 2 آذر , 1403 برابر با Friday, 22 November , 2024
جستجو

چكيده:

يكى از مباحثى كه در عصر امامت امام سجاد(عليه السلام) مطرح است، موضع گيرى هاى سياسى حضرت در برابر حوادث و اعمال حاكمان اموى است. اين نوشتار در دو بخش به بررسى اين مواضع مى پردازد: بخش نخست، به مواضع سياسى حضرت در برابر حوادثى چون: واقعه حرّه، قيام توّابين، قيام مختار و … و بخش دوّم، به مواضع سياسى حضرت، در قبال اعمال خلفا و حكام اموى.

هدف از نگارش اين مقال، بيان اين نكته است كه امام سجاد(عليه السلام)در عصر امامت خويش، هيچ وقت موضع ناصواب يا منفعلانه اى (چنان كه بعضى از مورخين نوشته اند) در برابر حوادث يا حكّام جور نداشته اند و اگر در گزارش هاى تاريخى مواردى از برخوردهاى مثبت امام(عليه السلام) ديده مى شود (به فرض صحت سند)، دليل خاصى براى آن وجود داشته كه در جاى مناسب به آن ها اشارت رفته است.

 

مقدمه

عصر امام سجّاد(عليه السلام) (61 ـ 95 هـ. ق) يكى از دهشتناك ترين و پراختناق ترين دوران هاى تاريخ اسلام به شمار مى آيد. شيعه در اين برهه، هم از بُعد اعتقادى و هم از بُعد سياسى در شرايط بسيار سختى به سر مى بردوتشكيلات و انسجام آن فروپاشيده و در آستانه انقراض قرار گرفته بود. امام سجّاد(عليه السلام)با بهره گيرى از اصل «تقيّه»، هستى و دوام شيعه را حفظ كردند و در پوشش آن، جامعه شيعى را رهبرى نمودند. از جمله كارهاى بسيار مهمى كه آن حضرت در راستاى حفظورهبرى جامعه شيعى انجام دادند، موضع گيرى هاى بجا و بموقع ايشان در برابر قيام ها و شورش ها و نيز مواضع آن بزرگوار در قبال عملكرد حكّام اموى عصر خويش بود. اين مقاله در دو بخش، به بررسى اين مواضع مى پردازد:

 

الف ـ مواضع سياسى امام سجّاد(عليه السلام) در برابر قيام ها و شورش هاى عصر خود

 

1ـ واقعه حرّه واقم (63 ق.)

 

ازجمله وقايع اسف بار عصر امام سجاد(عليه السلام)، كه توسط عمال جنايت كار اموى در مدينه صورت گرفت، واقعه اى است كه در تاريخ اسلام، به«واقعه حرّه» شهرت دارد. اين حادثه مربوط به قيام مردم مدينه در 25 يا 27 ذى الحجة سال 63 است.

 

در اين واقعه، اهل مدينه به رهبرى عبداللّه بن حنظله، امويان و ياران و مواليان آنان را كه قريب يك هزار نفر بودند، در خانه مروان بن حكم محاصره كردند و سپس با خفت و خوارى و در حالى كه توسط بچه ها سنگسار مى شدند، از شهر راندند. بزرگان بنى اميّه هنگام خروج، قسم ياد كردند كه اگر توانستند، مانع يورش لشكر يزيد به مدينه شوند و اگر قادر نبودند، به شام بروند و با لشكر يزيد همراهى نكنند.1

 

چون خبر قيام مردم مدينه و اخراج امويان به يزيد رسيد، وى مسلم بن عقبه مُرّى را ـ كه مردى سال خورده و از سرسپردگان دربار بنى اميّه بود ـ با پنج هزار تن2براى سركوبى نهضت به مدينه فرستاد و به وى گفت: به آنان سه روز مهلت بده; اگر تسليم نشدند، با آنان جنگ كن و وقتى پيروز شدى سه روز هر چه دارند از اموال و اثاثه منزل و سلاح و طعام، همه را غارت كن و در اختيار سپاه بگذار.3

 

سپاه شام به مدينه يورش برد و پس از وقوع جنگى خونين بين دو گروه و كشته شدن رهبران نهضت، قيام شكست خورد. مسلم به مدت سه روز دست سپاهيان خويش را در كشتن مردم و غارت شهر بازگذاشت و شاميان جناياتى مرتكب شدند كه قلم از نوشتن آن شرم دارد تا آن جا كه مسلم را به خاطر اين جنايات، «مُسرِف» ناميدند. پس از پايان قتل و غارت، مسلم از مردم مدينه به عنوان «برده يزيد» بيعت گرفت.4 مورّخان در زمينه وقوع اين حادثه، دلايل ذيل را ذكر كرده اند:

 

1. چون عبداللّه بن زبير برادرش، عمرو بن زبير، را كشت، در خطبه اى از يزيد بدگويى كرد و سپس طى نامه اى مردم را به نافرمانى از يزيد فرا خواند. حجازى ها، بر اطاعت وى گردن نهادند. عبداللّه بن مطيع نيز از سوى ابن زبير، از مردم مدينه بيعت گرفت. يزيد چون از ماجرا آگاه شد، از عثمان بن محمد، كارگزار خود در مدينه، خواست تا گروهى از بزرگان مدينه را براى دل جويى از آنان، نزد يزيد بفرستد، حاكم مدينه گروهى از بزرگان شهر از جمله منذربن زبير بن عوام، عبداللّه بن ابى، عمرو بن حفص بن مغيره مخزومى و عبداللّه بن حنظله را نزد يزيد فرستاد. اين گروه به شام رفتند و مورد احترام و اكرام يزيد قرار گرفتند; يزيد به هر يك ازآنان پنجاه هزار درهم داد و به منذر بن زبيرصدهزار درهم بخشيد. چون اين گروه از شام برگشتند، به جاى تعريف و ستايش از يزيد، از وى بدگويى كردند و گفتند: «از نزد مردى فاسق آمديم كه دين ندارد، شراب مى خورد، برطنبور مى كوبد،بردگان درحضورش مى نوازند و با سگان بازى مى كند.»5

 

سپس با مردم بر سر خلع يزيد از خلافت، پيمان بستند و عبداللّه بن حنظله را به رهبرى قيام برگزيدند.6

 

2. يعقوبى مى نويسد: زمانى كه عثمان بن محمد والى مدينه گرديد، ابن مينا طبق معمول ساليان گذشته، براى بردن عوايد «صوافى»7 به مدينه آمد. گروهى از مردم از بردن آن اموال، كه آن را حق خود مى دانستند، امتناع ورزيدند، در اين هنگام، بين والى و مردم نزاع بالا گرفت تا منجر به شورش مردم و اخراج امويان از شهر گرديد.8

 

به نظر مى رسد هم بيعت مردم با پسر زبير و ايستادگى آنان در برابر يزيد و هم ابراز انزجار و نفرت از اعمال زشت يزيد و هم درگيرى مردم در مدينه با عامل يزيد دست به دست هم داده و اسباب اين قيام را فراهم آورده باشد. البته نبايد فراموش كرد كه عامل اصلى وقوع اين حادثه، تبليغات حزب زبيرى و گرايش مردم به آنان بود; چرا كه مردم حجاز، به ويژه مردم مدينه كه به ابوبكر و عمر گرايش داشتند و در قتل عثمان شريك بودند، نزد امويان از مقبوليتى برخوردار نبودند. افزون بر اين، آنان در عهد خلافت عمر، از بذل و بخشش هاى فراوان او برخوردار بودند، اما معاويه و پسرش، يزيد، در مورد صوافى با آنان برخورد خوبى نداشتند. همين موضوع، زمينه ناخشنودى مردم مدينه را از امويان فراهم آورد.

 

دلايل عدم همراهى امام سجاد(عليه السلام) با قيام مدينه

 

براى پاسخ به اين سؤال كه چرا امام سجاد(عليه السلام) با قيام مردم مدينه همراه نشد، بايد به بررسى اين قيام از جهات گوناگون پرداخت. قيام حرّه داراى جهات مثبتى بود كه به برخى از آن ها اشاره مى گردد:

 

    1. قيامى ضداموى بود كه انگيزه اش ساقط كردن خليفه اى فاسد، ستمگر و بى لياقت بود;

    2. مردمانى عابد و زاهد رهبرى حركت را عهده دار بودند.

 

اما با اين همه، اين حركت داراى برخى جهات منفى نيز بود كه به سبب آن ها، امام سجاد(عليه السلام) از شركت در آن، امتناع ورزيدند:

 

الف. اين قيام از ماهيت اصيل شيعى برخوردار نبود و دقيقاً در خط زبيريان قرار داشت; چرا كه عبداللّه بن زبير در ميان صفوف شورشيان نفوذ زيادى داشت و امام(عليه السلام)نمى خواست افرادى همچون عبداللّهِ قدرت طلب، ايشان را پل پيروزى قرار دهند.

 

از سوى ديگر، يزيد نيز از اهل مدينه دل خوشى نداشت; چرا كه قاتلان پدران وى در بدر و ديگر جنگ ها بودند. همچنين اهل مدينه در شورش عليه عثمان و كشتن او نقش اساسى داشتند9 و بدين روى، نقل شده است كه وقتى خبر قتل عام مدينه به

 

ليت اشياخي ببدر شهدوا    جزع الخزرج من وقع الاسل

 

(كاش پدرانم كه در بدر كشته شدند، شاهد بى تابى خزرجى ها از ضربه نيزه ها بودند.)

 

سپاه شام نيز شعارشان در اين جنگ، «يالثاراتِ عثمان» (= اى خونخواهان عثمان) بود.10

 

ب. رهبرى اين نهضت با عبداللّه بن حنظله بود و در اين باره، هيچ گونه نظرخواهى از امام(عليه السلام) نشده بود. اما چون رهبران شورش افرادى مؤمن و صالح بودند و انتقادها و اعتراض هاى آنان نسبت به حاكميت يزيد كاملاً به جا و درست بود، امام حركت آنان را تخطئه نكردند. از اين رو، عدم مخالفت ايشان را مى توان موضع گيرى مثبت به سود آن قيام تلقى كرد.

 

ج. از بزرگ ترين اشتباهات سران قيام حرّه اين بود كه همانند ابن زبير كه مركز شورش خود را شهر مكّه قرار داده بود، شهر مدينه را مركز حركت خود قرار دادند و با اين عمل، نهايت اهانت و هتك حرمت را در حق شهر پيامبر(صلى الله عليه وآله) روا داشتند، در حالى كه اين كار مورد تأييد ائمّه اطهار(عليهم السلام) نبود; چنان كه امام حسين(عليه السلام)در جريان قيامش، به منظور جلوگيرى از خون ريزى در خانه خدا و حفظ حرمت كعبه، اين شهر را ترك كردند.

 

با ارزيابى اوضاع و ملاحظه اختناق شديدى كه پس از شهادت امام حسين(عليه السلام)به وجود آمده بود، امام شكست نهضت مدينه را پيش بينى مى كردند و مى ديدند كه كم ترين همكاريش بامبارزان، خطرناك ترين پيامدها را براى شيعه به دنبال دارد; خود و يارانش كشته خواهند شد و باقى مانده نيروهاى تشيع از بين مى رود، بدون آن كه نتيجه اى حاصل شود. از اين رو، حفظ اقليّت شيعه براى آينده، امام(عليه السلام)را از شركت در چنان قيامى باز مى داشت.

 

امام سجّاد(عليه السلام) با اين گونه ملاحظات، از ابتدا در قيام شركت نجستند و به همراه خانواده خود، از شهر خارج شدند و در يَنْبُع (چشمه سارى نزديك مدينه در سمت راست كوه رضوى11)اقامت گزيدند.حضرت از روى مردانگى و بزرگوارى، بنا به خواهش مروان، خانواده اش را پناه دادند وبا اين عمل نشان دادند كه بايد بين ظلم يزيديان و بى پناه بودن خانواده آنان تفاوت گذارد.

 

طبرى به نقل از محمد بن عمر واقدى، اين كار امام(عليه السلام) را ناشى از دوستى قديمى كه آن حضرت با مروان داشت، قلمداد كرده است.12 اما با توجه به اختلاف سنّى فاحشى كه امام سجاد(عليه السلام) با مروان داشت و اين كه برخورد امويان، به ويژه مروان با پدر و جدّ آن حضرت و به طور كلى با هاشميان هميشه خصمانه بوده است، اين سخن درست به نظر نمى رسد، بلكه ـ چنان كه اشاره شد ـ اين عمل حضرت، معلول جوان مردى و بزرگوارى اين خاندان در حدّ اعلاست كه نسبت به دشمن خود نيز اين گونه رفتار مى كنند. طى سه روز، كه مدينه دست خوش قتل و غارت بود، امام على بن الحسين(عليه السلام)چهارصد خانواده از عبد مناف را در كفالت خود گرفتند و تا وقتى لشكر مسلم در مدينه بودند، از آنان پذيرايى كردند.13

 

آيا امام سجاد(عليه السلام) با يزيد بيعت كردند؟

 

يكى از مسائلى كه در واقعه حرّه بايد مورد بررسى قرار گيرد، نحوه رفتار مسلم بن عقبه با امام سجاد(عليه السلام) است. چرا مسلم امام را نكشت؟ آيا امام با مسلم بيعت كرد؟ اگر بيعت كرد،به چه صورت بيعت كرد؟ گزارش هاى تاريخى در اين باره يكسان نيست.

 

طبرى مى نويسد: «هنگامى كه يزيد مسلم بن عقبه را به مدينه فرستاد، به او گفت: على بن الحسين در كار شورشيان دخالتى نداشته است; دست از او بردار و با وى به نيكى رفتار كن. چون على بن الحسين نزد مسلم رفت، مسلم گفت: اهلاً و مرحباً. سپس وى را بر تخت و مسند خود نشاند و گفت: اين خبيث ها (مردم مدينه) نگذاشتند به كار تو برسم. اميرالمؤمنين سفارش تو را به من كرده است. و پس از لختى درنگ گفت: شايد كسان تو ترسيده باشند. على بن الحسين فرمود: آرى. مسلم دستور داد: چارپاى او را زين كردند و او را سوار كرد و به خانه بازگرداند.»14

 

مسعودى مى نگارد: «مسلم از مردم مدينه بيعت گرفت كه برده يزيد هستند و هر كس نپذيرفت، كشته شد، جز على بن الحسين و على بن عبداللّه بن عباس.»15

 

مؤلف كشف الغمّه نوشته است: «مسلم، على بن الحسين را حرمت نهاد و استر خويش را براى او زين كرد و گفت: تو را ترسانيديم. على بن الحسين او را سپاس گفت و چون از خانه وى بيرون رفت، مسلم گفت:اين مردعلاوه برخويشاوندى با رسول خدا، خيرى است كه دراو شرّ نيست.»16

 

ابن ابى الحديد آورده است: «مسلم از مردم مدينه بيعت گرفت كه برده يزيدند، جز على بن الحسين كه او را حرمت نهاد و بر تخت خود نشاند و به عنوان برادر و پسرعموى يزيد، از او بيعت گرفت.»17

 

عبارت شيخ مفيد(رحمه الله) نيز چنين است و اضافه دارد كه مسلم گفت: «اميرالمؤمنين مرا سفارش كرده است كه حساب تو را از ديگران جدا سازم و نيز نوشته است كه به او بگو: اگر در دست ما چيزى بود، چنان كه سزاوار هستى، تو را صله مى دادم.»18

 

ابن اثير مى گويد: «چون بيعت به على بن عبداللّه بن عباس رسيد، حُصَيْن بن نُمير گفت: خواهرزاده ما نيز بايد مانند على بن الحسين بيعت كند.»19

 

چنان كه ملاحظه مى شود،به جزگزارش هاى ابن ابى الحديد و ابن اثير كه ناظر بر بيعت، امام(عليه السلام)، آن هم «بيعت عادى» مى باشد، ساير روايات نه تنها از بيعت كردن امام، حتى به صورت عادى، ساكت است، بلكه دلالت دارد بر آن كه امام(عليه السلام)مورد احترام فراوان مسلم قرار گرفت.

 

در مقابل اين دسته از روايات، گزارش هايى وجود دارد كه حاكى از بيعت گرفتن از امام(عليه السلام) همانند بيعت خواستن از مردم بوده است:

 

    يعقوبى مى نويسد: «على بن الحسين به مسلم گفت: يزيد مى خواهد با تو به چه شرطى بيعت كنم؟

 

    ـ بيعت برادر و پسرعمو.

 

    اگر مى خواهى بيعت كنم كه برده او هستم، بيعت خواهم كرد!

 

    ـ تو را به اين امر مكلّف نساخته است.

 

و چون مردم پذيرش على بن الحسين را ديدند، گفتند: اين پسر پيامبر خداست، با او بيعت كرد بر هر چه بخواهد و آن گاه با او بيعت كردند بر هر چه بخواهد.»20

 

همچنين مرحوم كلينى حديثى21 را از طريق ابن محبوب از ابوايوب از بَريد بن معاويه از امام صادق(عليه السلام) نقل كرده است كه حضرت فرمود: «يزيد بن معاويه در سفر حج به مدينه رفت و در آن جا مردى از قريش را خواست و به او گفت:آيا اقرار مى كنى كه بنده من هستى؟ اگر بخواهم تو را مى فروشم و اگر نه نگاه دارم؟ مرد گفت: يزيد، به خدا سوگند تو در قريش از من شريف تر نيستى; پدرت نيز، چه در جاهليت و چه در اسلام از من گرامى تر نبود. چگونه چنين اقرار كنم؟ يزيد گفت: اگر اقرار نكنى، تو را خواهم كشت. مرد گفت: كشتن من از كشتن حسين(عليه السلام)مهم تر نيست. يزيد دستور كشتن او را داد. سپس على بن الحسين(عليه السلام)را طلبيد و با او همان سخنان را گفت. على بن الحسين(عليه السلام)پاسخ داد: اگر چنان اقرار نكنم، مرا مانند مردى كه امروز كشتى، خواهى كشت. يزيد گفت: آرى! حضرت پاسخ داد: چنان كه مى خواهى اقرار مى كنم، مى خواهى مرا بفروش و مى خواهى نگاه دار! يزيد گفت: اين براى تو بهتر بود; خونت ريخته نشد و از شرافتت نكاست.»22

 

اما گزارش يعقوبى نمى تواند درست باشد; چون رفتارى كه على بن الحسين(عليه السلام)درباره خانواده مروان كرد، از چشم بنى اميه و شخص يزيد و مأمور او، مسلم، پوشيده نبود. احتمالاً سال ها بعد كسانى از بزرگ زادگان مدينه كه پدرانشان از بيم جان خود، با مسلم با چنان شرطى بيعت كردند، اين خبر را ساخته اند تا كار گذشتگان خويش را نزد مردمان موجّه جلوه دهند.23 بر فرض صحت اين خبر ـ چنان كه خواهد آمد ـ حمل بر تقيّه مى شود.

 

اما در خصوص خبر كلينى، بايد گفت: هر چند اين حديث از ديدگاه علماى رجالى از حيث سند حسن يا صحيح است، اما از لحاظ محتوا صحيح نيست; چنان كه علماى شيعه همچون علاّمه مجلسى، سيد عبداللّه شبّر و ميرزا ابوالحسن شعرانى در نقد اين حديث گفته اند: «معروف بين ارباب سير و تواريخ آن است كه يزيد در زمان خلافتش به مدينه نيامده و حتى از شام خارج نشده است.»24 ولى چرا چنين رواياتى در كتاب هاى حديثى شيعه وجود دارد، بايد گفت وجود چنين اخبارى در كتاب هاى محدثان طبقه اول، حاكى از آن است كه آنان بيش تر به نقل حديث ها توجه داشتند و كم تر به نقد آن از لحاظ درايت مى پرداختند.25

 

بنابراين، آنچه مى توان در پايان اين بحث گفت آن است كه امام سجاد(عليه السلام) از دستور عمومى مسلم مبنى بر اقرار به بندگى معاف بوده است و اگر هم آن حضرت را احضار كرد و از او اعتراف خواست، ايشان به طور معجزه آسايى از اين تنگنا نجات يافتند; چنان كه برخى از روايات به طور تلويحى بر اين مطلب دلالت دارد.26

 

البته ممكن است امام(عليه السلام) در چنين واقعه اى با توجه به شرايط سخت آن چند روز و خون خوارى و ديوانگى مسلم، جملاتى بر زبان آورده باشد تا مردم بدانند كه در چنين مواردى تقيه براى حفظ جان لازم است; چرا كه اقرار نكردن در آن شرايط، مساوى با اعدام و اقرار ملازم با حفظ جان بود و اين مورد جزء همان مواردى است كه به حكم قرآن كريم، اظهار كفر براى حفظ جان جايز است.27 داستان عمار ياسر، صحابى بزرگ پيامبر(صلى الله عليه وآله)، از مصاديق بارز اين حكم قرآن مى باشد. بنابراين، با فرض صحّت اين گونه گزارش ها، اظهار عبوديت براى نجات از چنان درنده اى، حتماً جايز بوده است.28

 

موضع امام سجاد(عليه السلام)در برابر قيام مختار

 

چنين نقل شده است كه مختار پس از آن كه موفق شد در كوفه شيعيانى را به سوى خود جذب كند، براى پيشرفت قيامش به امام سجاد(عليه السلام) نامه اى نوشت و از حضرت يارى جست، ولى امام(عليه السلام) پاسخ مثبت ندادند. مختار چون از همكارى امام(عليه السلام)مأيوس شد، نامه اى به محمّد بن حنفيّه نوشت و همان درخواست را كرد، محمد پذيرفت و مختار به عنوان نماينده محمد، مردم را به خويش دعوت مى كرد.29

 

چنين موضعى از جانب امام(عليه السلام) در آن شرايط و اوضاع سياسى عصر آن حضرت، كاملاً منطقى و درست بود; زيرا امام(عليه السلام)نبايد در آن شرايط خاص، اقدام به كارى مى كرد كه نابودى شيعه را در پى داشت.

 

بنابراين،امام(عليه السلام) مصلحت را در رابطه مستقيم با اين حركت نديدند، بلكه با تأييد كلى نهضت،رهبرى آن را به محمد بن حنفيّه واگذاردند و او را جانشين خود در اين امر ساختند; چنان كه در اين باره فرمود: «اى عمو، اگر برده اى زنگى هم به پشتيبانى از ما اهل بيت(عليهم السلام) خروج كند، حمايت از او بر مردم لازم است و در اين مورد، به شما ولايت دادم;هرگونه صلاح مى دانى،عمل كن.»30

 

دليل واگذارى رهبرى نهضت به محمد، اين بود كه او از طرف دستگاه حاكم متهم به مخالفت نبود. گذشته از اين موضع گيرى درست و بجا، امام(عليه السلام)در جاهايى، قيام مختار را تأييد كردند; چنان كه وقتى سر عبيداللّه و ديگر قاتلان امام حسين(عليه السلام) را براى امام(عليه السلام) آوردند، حضرت سجده شكر بجا آوردند و براى مختار دعا كرده، طلب خير نمودند.31 امام باقر(عليه السلام) نيز در ملاقات با پسر مختار، سه بار براى وى طلب رحمت كردند و در جواب پسر مختار، كه مى گفت مردم درباره پدر من مى گويند كه او كذّاب بوده است، فرمودند: «خدا منزّه است. آيا مختار نبود كه خانه هاى ما را ساخت و قاتلان ما را كشت و خون ما را طلب كرد؟ خدا او را رحمت كند. پدرم به من خبر داد كه مختار شب ها در خانه فاطمه، دختر على بن ابى طالب(عليه السلام)مى رفت و او برايش زيرانداز مى گذاشت و تكيه گاه مى نهاد و مختار از او حديث مى شنيد … هيچ حقى از ما نزد كسى نبود، مگر اين كه آن را طلب كرد و قاتلان ما را كشت و خونخواه ما شد.»32

 

همچنين در روايتى ديگر، امام باقر(عليه السلام)مى فرمايند: «از مختار بدگويى نكنيد كه قاتلان ما را كشت و انتقام خون ما را گرفت و بيوه هاى ما را شوهر داد و در زمان تنگ دستى به ما كمك كرد.»33

 

در مقابل اين تأييدها و ستايش ها، براى اين كه بهانه به دست امويان نيفتد، امام سجاد(عليه السلام) در مواردى نيز از مختار اعلام بيزارى مى نمودند; چنان كه نقل شده است يك بار حضرت در كنار خانه خدا، به طور علنى، مختار را لعن كرد. مردى به امام(عليه السلام) گفت: چرا او را لعن مى كنيد و حال آن كه براى شما كشته شد؟ امام(عليه السلام)فرمودند: «او دروغگو بود و بر خدا و رسول دروغ مى بست.»34 با دقت در اين روايت (بر فرض صحت) معلوم مى شود كه اين گونه لعن كردن از جانب امام(عليه السلام)، اقدامى عمدى و سياسى به حساب مى آمده و منظور واقعى آن بوده است كه جاسوسانى كه در بين جمعيت بوده اند خبر مخالفت امام(عليه السلام) را به حكومت برسانند و آنان از جانب امام(عليه السلام)خيالشان آسوده شود و حضرت را متهم به همكارى نكنند.

 

2ـ قيام توّابين

 

نهضت توّابين، كه پس از حادثه جانگداز كربلا به طور پنهانى آغاز شده بود، در سال هاى 64 و 65 هجرى به اوج خود رسيد و به صورت تهديدى جدّى عليه ابن زياد و دست ياران او در واقعه كربلا درآمد.

 

رهبرى اين حركت را سليمان بن صرد خزاعى، صحابى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امام على(عليه السلام)، به عهده داشت و تنى چند از بزرگان و شخصيت هاى مورد اعتماد و متنفّذ شيعه همچون مسيّب بن نجبه فزارى، عبداللّه بن سعد نفيل اَزْدى، عبداللّه بنوال تميمى ورفاعة بن شدّاد بجلى نيز از ديگر پايه گذاران نهضت توابين بودند.35

 

اين نهضت يك قيام شيعى محض بود. توّابين از معتقدان به حق اهل بيت(عليهم السلام) و از محبان و شيعيان على(عليه السلام) بودند و نسبت به فاجعه كربلا، در خود احساس گناه شديد مى كردند و در پى توبه و جبران تقصير بودند. قيام آنان يك قيام سياسى براى به دست گرفتن حكومت نبود. بدين روى، آنان سياسى كارى نمى كردند. مختار آنان را به صبر و تحمل و تعويض فرمان دهى فراخواند، اما آنان سليمان را به دليل صحابى بودن و زهد و سابقه اش ترجيح دادند و پيشنهاد وى را رد كردند.

 

رابطه امام سجاد(عليه السلام) با توّابين

 

گرچه ادعا شده است كه رهبرى توّابين، امامت على بن الحسين(عليه السلام) را پذيرفته بود،36 اما در منابع كهن، رابطه آشكارى بين امام سجّاد(عليه السلام) و توابين ثبت نشده است. آنچه مهم به نظر مى رسد آن است كه توّابين در مجموع، اين هدف را دنبال مى كردند كه در صورت پيروزى، حكومت را به اهل بيت(عليهم السلام)واگذار كنند و در آن عصر، از نسل حضرت فاطمه(عليها السلام) كسى جز على بن الحسين(عليه السلام) شايسته اين كار نبود. به عبارت ديگر، آنان دعوت به اهل بيت(عليهم السلام) را در رأس برنامه انقلابى خود قرار داده بودند.

 

عبيداللّه بن عبداللّه، سخنگو و مبلّغ توّابين، در مقام دعوت مردم به قيام در اين زمينه چنين گفت: «ما شما را به كتاب خدا و سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و خون خواهى اهل بيتش و جنگ با قاسطين و مارقين فرامى خوانيم. اگر در اين راه كشته شديم، آنچه خداوند در جهان آخرت براى پاكان فراهم آورده بهتر است و اگر پيروز شديم، حكومت و رهبرى جامعه را به اهل بيت پيامبرمان باز مى گردانيم.»37

 

آنان در ميدان جنگ نيز زمانى كه در برابر سپاه شام در حال آماده باش بودند، هدف و فلسفه قيام خود را چنين اعلام كردند: «حكومت را به اهل بيت پيامبرمان بازمى گردانيم; آنان كه خدا به واسطه شان به ما نعمت و كرامت ارزانى داشته است.»38

 

بنابراين، گرچه دليل و روايت خاصى از امام سجاد(عليه السلام) بر تأييد اين نهضت وجود ندارد، اما بدون ترديد، قيام توّابين مورد تأييد امام(عليه السلام) قرار داشته; چرا كه قيام آنان همچون قيام مختار، براى خون خواهى امام حسين(عليه السلام) بوده است واين حركت ـ چنان كه خواهد آمد ـ مورد تأييد امام(عليه السلام) بوده است.

 

3ـ قيام مختار (66 ـ 67)

 

مختار فرزند ابوعبيده ثقفى، از كسانى بود كه به دليل قيام عليه قاتلان امام حسين(عليه السلام)شهرت تاريخى يافت. او پيش از قيام امام حسين(عليه السلام) از شيعيان معروف كوفه بود و همان كسى است كه وقتى مسلم بن عقيل، فرستاده امام حسين(عليه السلام)، به كوفه رفت، در منزل وى اقامت كرد.39

 

وقتى يزيد مرد و شرايط براى قيام مختار در كوفه فراهم گشت، مختار راهى كوفه گرديد. آمدن مختار به كوفه مصادف با آمادگى توّابين براى خروج از شهر بود.

 

اگرچه مختار همچون توّابين درصدد خون خواهى امام حسين(عليه السلام)وجنگ باقاتلان او بود، ولى او سليمان را شايسته رهبرى نهضت توّابين نمى دانست. از اين رو، به صراحت مى گفت;40 سليمان آشنايى با جنگ و سياست ندارد. :

 

اين گونه تبليغات سبب كندى كار توّابين شد، اما با اين حال، بيش تر شيعيان با سليمان همراه بودند و تنها گروه اندكى به مختار پيوستند. اشراف، كه از ناحيه مختار هراس فراوانى داشتند، با خروج توّابين از شهر، حاكم زبيرى كوفه را وادار كردند تا مختار را زندانى كند، مختار در زندان بود كه خبر شكست توّابين را شنيد. وى ضمن نوشتن نامه تسليتى براى رفاعة بن شدّاد، يكى از رهبران بازمانده توّابين، بر سليمان رحمت و درود فرستاد و با تمجيد از او، از بازماندگان توّابين خواست تا آماده قيام باشند.

 

مختار آنان را به كتاب خدا، سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، خون خواهى اهل بيت(عليهم السلام)، دفاع از ضعفا و جهاد با محلِّين (= كسانى كه حرمت اسلام را شكسته و حرام آن را حلال دانسته اند) فراخواند.41

 

مختار گرچه در مرحله اوّل قيامش، بسيارى از كشندگان امام حسين(عليه السلام) را به سزاى عمل شان رساند، امّا اشراف فرارى كوفه زير چتر حمايت زبيرى ها بر او شوريدند و از غيبت ابراهيم اشتر و يارانش استفاده كرده و مختار را شكست دادند. درباره ماهيت نهضت مختار ونيزشخص او، از سده هاى پيشين، سخنان واظهارنظرهاى متفاوتى بيان شده كه بررسى آن ها از حوصله اين نوشتار خارج است.42

 

4ـ شورش عبداللّه بن زبير (61 ـ 73)

 

چون معاويه مرد و يزيد حاكم شد و از مردم براى خود بيعت گرفت، از جمله كسانى كه از بيعت با وى سرتافت، عبداللّه بن زبير بود. وى، خود دعوى خلافت داشت، اما مردم چندان به او توجه نداشتند. پس از شهادت امام حسين(عليه السلام)، ابـن زبير از شـرايط پيش آمده استفاده كرد و در برابر يزيد عَلَم مخالفت برافراشت و خود را خليفه خواند و از مردم به صورت مخفى بر اساس خلافت شورايى، بيعت گرفت. وى به مدت دوازده سال بر حجاز و عراق و يمن و خراسان حكم راند.43

 

گرچه يزيد در سال هاى آخر عمر خود، مسلم بن عقبه را مأمور سركوبى وى كرد، ولى پيش از آن كه مسلم كار ابن زبير را يكسره كند، يزيد مرد و بدين سان، بيش از يك دهه، ابن زبير خلافت كرد و سرانجام، در حكومت عبدالملك وتوسط خونخوارى همچون حجّاج بن يوسف كشته شد و تمام مناطق تحت قلمرو حكومتش به دست عبدالملك افتاد.

 

موضع امام سجّاد در برابر شورش ابن زبير

 

شورش عبداللّه بن زبير، حركتى الهى و در راستاى اهداف ائمّه معصوم(عليهم السلام) نبود، بلكه هدف وى برپايى مجدّد حاكميت قريش بر مبناى حكومت عصر راشدى بود; يعنى زنده كردن دوباره طرح شورايى خلافت (با توجه به سوابق خود و شركت پدرش در شورا) در مقابل حاكميت موروثى اموى و حقانيت حاكميت اهل بيت(عليهم السلام). ابن زبير به دليل مخالفت دايمى با اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله)چندان محبوبيتى در بين مردم نداشت; او مشوّق پدرش در راه انداختن جنگ جمل و مخالفت با خلافت اميرالمؤمنين(عليه السلام)بود. امام على(عليه السلام) در اين باره مى فرمايد: «زبير همواره با ما اهل بيت بود تا زمانى كه پسر نامباركش عبداللّه پديد آمد.»44

 

ابن زبير همچنين به تعبير عبداللّه بن عمر، محرّك عايشه براى راه اندازى جنگ جمل بود.45 وى به عبداللّه بن عباس گفت: «من چهل سال است كه بغض شما را در سينه پنهان كرده ام.»46

 

او مدّت چهل روز (ظاهراً چهل جمعه) در خطبه از درود فرستادن بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)خوددارى كرد و در توجيه اين عمل گفت: «پيامبر(صلى الله عليه وآله)خويشاوندان بدى دارد كه هنگام بردن نام او، گردن خويش را برمى افرازند.»47

 

ابن زبير در مدّتى كه در حجاز حاكم بود، بنى هاشم و دوستداران آنان را مورد آزار و اذيت فراوان قرار داد; چنانكه محمّد بن حنفيّه و عبداللّه بن عباس را به همراه 24 تن از بنى هاشم در مدخل چاه زمزم زندانى كرد و آن ها را مخيّر به بيعت با او يا در آتش سوختن كرد كه در نهايت، آنان توسط فرستادگان مختار، با هجوم ناگهانى نجات يافتند.48 برادرش، مصعب بن زبير، شيعيان عراق را قتل عام كرد و حتى به زنان نيز رحم نكرد.49

 

ابن زبير از موقعيت امام سجّاد(عليه السلام) آگاه بود. به همين دليل، كارهاى حضرت را زير نظر داشت. او به بيعت و تأييد امام(عليه السلام) و در پى آن، علويان و دوستداران آنان نيازمند بود و بر آن نيز اصرار داشت و با تهديد و فرستادن نامه، مى خواست از محمد بن حنفيّه و ابن عباس بيعت بگيرد. آن دو چون حاضر به بيعت نشدند، از مكه رانده شده، به طائف رفتند.50 امام سجاد(عليه السلام) با توجه به ديدگاه خصمانه و كينه توزانه و نيز اعمال ناشايست ابن زبير نسبت به بنى هاشم و اهل بيت(عليهم السلام)، نه تنها شورش او را تأييد نكردند، بلكه از فتنه وى نسبت به اهل بيت(عليهم السلام) و شيعيان بيم داشتند و از آن اظهار نگرانى مى كردند،51 اما عليه آن نيز اقدامى ننمودند; چرا كه هرگونه اقدامى عليه حاكميت ابن زبير، به سود امويان تمام مى شد.

 

5ـ سكوت امام سجّاد(عليه السلام) در برابر خوارج

 

پس از واقعه نهروان، حضرت على(عليه السلام)شيعيان را از جنگ با خوارج نهى كردند و فرمودند:52 پس از من با خوارج نبرد نكنيد; زيرا كسى كه در جستوجوى حق بوده و خطا كرده همانند كسى نيست كه در پى باطل بوده و آن را يافته است.

 

امام على(عليه السلام) با اين دستورالعمل، به شيعيان خود اعلام كردند كه جنگ و مبارزه بايد با دشمن اصلى دين ـ يعنى امويان ـ باشد و هرگونه مبارزه عليه خوارج، كه درگير با امويان بودند، به سود بنى اميّه و به ضرر جامعه اسلامى و موجب تضعيف بنيه مسلمانان و تقويت قواى بنى اميه خواهد بود و اين يعنى خيانت در حق اسلام و امّت اسلامى. از اين رو، حضرت شيعيان را از اين عمل بازداشتند.53 اما چنين دستورالعملى از ناحيه برخى شيعيان رعايت نگرديد.54

 

نه تنها اميرالمؤمنين(عليه السلام) شيعيان را از نبرد با خوارج بازداشتند، بلكه امام حسن(عليه السلام) نيز با سيره عملى خود، چنين نبردى را ناپسند دانستند. هنگامى كه امام(عليه السلام) پس از صلح با معاويه، عازم مدينه شدند، خوارج شورش خود را آغاز كرده بودند. معاويه طى نامه اى از امام(عليه السلام)خواست تا مأموريت جنگ با خوارج را به عهده بگيرد، ولى امام(عليه السلام) در جواب نوشتند: «اگر مى خواستم با كسى از اهل قبله بجنگم، از تو شروع مى كردم.»55

 

امام سجاد(عليه السلام) نيز به تبعيت از امامان پيش از خود، در عصر امامت خويش، هيچ موضعى عليه خوارج نگرفتند و با اين كه آنان گروهى منحرف و داراى عقايد باطل بودند، حضرت نه درگيرى هاى آنان را تأييد كردند و نه آنان را انكار نمودند.

 

ب ـ مواضع سياسى امام سجاد(عليه السلام) در برابر امويان

 

مواضع امام سجاد(عليه السلام) در دوران 34 ساله امامتش با خلفاى اموى و حكمرانان آنان، متفاوت بود و بر اساس تغيير اوضاع و شرايط، فراز و نشيب هايى داشت. از ابتداى دوره امامت آن حضرت ـ يعنى عصر عاشورا تا بازگشت از اسارت در شام ـ برخورد ايشان با عبيداللّه، يزيد و اطرافيان آن ها، تند، حماسى، شجاعانه و پرخاشگرانه بود. در اين دوره كوتاه، امام(عليه السلام) تقيّه را به مصلحت اسلام نمى دانستند و با در كف گرفتن جان خويش در آن جوّ پر اختناق و خفقان، كه هر فرياد اعتراضى در نطفه خفه مى شد، طنين فريادشان سكوت شب ستم را مى شكافت و همچون پتكى آهنين بر سر ستمگران فرود مى آمد. امام(عليه السلام) در آن برهه، پيام آورى بودند كه خاموشى اش، مرگ پيام عاشورا و فراموشى حماسه كربلا را به دنبال داشت و از اين رو، هرگز بدين سكوت تن ندادند.

 

اما پس از بازگشت از سفر كربلا، روش مبارزاتى امام(عليه السلام) فرق كرد. ايشان به مدينه بازگشت، در حالى كه مردم مدينه به سبب مشغول شدن به امور دنيايى و عيش و نوش و غوطه ور شدن در انحرافات اخلاقى و فساد اجتماعى، نسبت به اهل بيت(عليهم السلام)گرايش ضعيفى داشتند.

 

سياست كناره گيرى و سكوت

 

با توجه به شهادت بسيارى از شيعيان مخلص در واقعه جانگداز كربلا و اختناق شديدى كه در اثر اين فاجعه ايجاد شده بود، زمينه براى فعاليت آشكار امام(عليه السلام) از بين رفته و در نتيجه، كسى جرأت تماس گرفتن با امام(عليه السلام) به عنوان بازمانده اهل بيت(عليهم السلام) را نداشت. بنابراين، امام(عليه السلام)چاره اى جز تغيير روش نداشتند. از اين رو، در بقيّه دوره حكومت يزيد، امام(عليه السلام) از مردم كناره گرفتند و حتى بنا بر بعضى نقل ها، در خارج از شهر مدينه، زير خيمه و چادر زندگى مى كردند.

 

امام باقر(عليه السلام) در اين باره مى فرمايد: «پدرم على بن الحسين(عليه السلام) پس از كشته شدن پدرش، حسين بن على(عليه السلام)، چندين سال در باديه و چادر زندگى كرد; زيرا امام(عليه السلام)ملاقات با مردم و رفت و آمد با آنان را خوش نداشت. وى از همان باديه، براى زيارت مرقد جدّ و پدرش(عليه السلام) به عراق مى رفت وكسى متوجه رفتاراونمى شد.»56

 

امام(عليه السلام) با توجّه به وصيّت جدّشان كه از ناحيه خدا رسيده بود، كناره گيرى را اختيار كردند; چنان كه بنابر نقل امام صادق(عليه السلام)، امام سجاد(عليه السلام) وقتى عهده دار امامت شدند، مهر از وصيّت جدشان پيامبر(صلى الله عليه وآله) برداشتند و ديدند در آن، به او خطاب شده است:57اى على،(وقتى عهده دار امامت شدى) چشم از خلق بپوش و ساكت باش.

 

كناره گيرى امام سجاد(عليه السلام) از اجتماع آن روز، كارى كاملاً مطابق با مصلحت زمان بود; چرا كه حاكمان اموى در پى نابودى ركن مهم دين ـ يعنى عترت پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ بودند و اين هدف را با كشتنِ امام حسين(عليه السلام) و ياران باوفايش و اسير كردن خاندان آن حضرت به مرحله اجرا گذاشتند. پس از آن ها نوبت امام سجاد(عليه السلام)، تنها بازمانده عترت پيامبر(صلى الله عليه وآله)بود و در آن زمان، در تمام كره خاك، كسى ديگر نبود كه ادعا كند فرزند حسين بن على(عليه السلام) و از اهل بيت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و شايسته امامت است. اين تنها بازمانده نيز ناشناخته بود و بدون حامى و ياور و در معرض اتهام مخالفت با نظام حاكم. حكومت او را به شدت زير نظر داشت و منتظر بهانه اى بود تا او را از ميان بردارد و شيعه را بى امام كند. بنابراين، لازم بود امام(عليه السلام) براى حفظ خود، كه واسطه فيض و هدايت بود، گام بردارد. بدين دليل، چند سال از اجتماع مردم كناره گرفتند و ارتباطشان را بسيار محدود كردند تا حكومت نسبت به ايشان اطمينان پيدا كند و زمينه براى فعاليتشان فراهم آيد.

 

مهم ترين اصل دينى، كه امام(عليه السلام) با استفاده از آن، خود و شيعيانشان را از گزند اقدامات سركوب گرانه امويان محفوظ نگه داشتند، «تقيّه» بود; سپرى كه هستى و دوام زندگى شيعه را در طول تاريخ تضمين كرده و ائمّه اطهار(عليهم السلام) بارها رعايت دقيق و توجّه جدّى به آن را به پيروان خود سفارش كرده اند.

 

در خبرى از امام سجّاد(عليه السلام) چنين وارد شده است: «كسى كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك كند، همانند كسى است كه قرآن را كنار نهاده و پشت به آن كرده باشد، مگر كسى كه در حال تقيّه باشد. پرسيدند: «تقيّه» چيست؟ فرمودند آن است كه انسان از ستمگر ستيزه گرى به دليل تجاوز يا ستمگرى اش بترسد.58

 

آنچه صحيح به نظر مى رسد اين است كه امام(عليه السلام) تا پس از واقعه حرّه به سياست كناره گيرى از جامعه ادامه دادند و اثر آن هم در واقعه حرّه ظاهر شد; چرا كه يزيد به فرمانده خونخوار خود، مسلم، دستور داد نسبت به على بن الحسين(عليه السلام) تعرّض نكند; چـون او با شـورشيان همراهى نكرده است. مسلم نيز با همه سفاكىكه داشت، به امام(عليه السلام) احترام گذارد و حضرت را محترمانه به منزل خويش فرستاد.

 

البته بايد توجه داشت كه امام(عليه السلام) در اين مدّت، به طور كامل زير نظر مأموران اطلاعاتى بنى اميّه بودند و جمله يزيد مبنى بر اين كه «آن حضرت با شورشيان همراهى نكرده»، حاكى از همين مطلب است. وقتى امام(عليه السلام) از نظر آنان فردى كناره گير و بى خطر معرفى شد، ديگر احتياجى به كناره گرفتن از اجتماع نبود و بدين سان، افراد جامعه هم مى توانستند با آسودگى خاطر با امام(عليه السلام) ارتباط برقرار كنند و از او استفاده ببرند. بنابراين، به احتمال قوى، دوره زندگى ايشان در خارج از شهر، از سال 61 تا پايان 63 بوده و پس از آن امام(عليه السلام) به شهر مراجعت كرده و مردم نيز به ايشان گرويده اند.

 

اين با فرمايش امام صادق(عليه السلام) نيز مطابقت پيدا مى كند كه فرمودند: «مـردم پس از شهادت امام حسين(عليه السلام)همگى مرتد شدند،جزسه نفر. سپس بازگشتند و به امام ملحق شدند و تعداد آنان زياد شد.»59

 

الف ـ امام(عليه السلام) و حَجّاج بن يوسف ثقفى

 

پس از مرگ يزيد در سال 64 تا كشته شدن ابن زبير به دست حجّاج در سال 73، حكومت اموى بر حجاز تسلّطى نداشت. در اين دوره، شهر مدينه تحت سلطه زبيريان بود. چون عبدالملك بر عراق مسلّط شد، حجّاج را با سپاهى عظيم به جنگ عبداللّه بن زبير فرستاد و ابن زبير به دست حجّاج كشته شد و او از طرف عبدالملك، حكومت حجاز را عهده دار گرديد. او بيش از بيست سال بر حجاز و عراق حكم راند و در اين مدت، حكومت وحشت و اختناق و ترور را بنا كرد و مردم را به كوچك ترين اتهام مورد ضرب و شتم و قتل قرار مى داد. در چنين شرايطى، امام(عليه السلام)چگونه مى توانستند بدون يار و ياور و احتمال تأثير در مردم، عليه دستگاه حاكم اقدامى كنند. ظاهراً بين امام(عليه السلام)و حجّاج برخورد تندى صورت نگرفته باشد و علت آن يكى موضع گيرى تقيّه اى امام(عليه السلام) بوده كه از اظهار مخالفت و بهانه دادن به دست دشمن سفّاكى همچون حجّاج امتناع مىورزيده اند و ديگرى دستور عبدالملك به حجّاج بوده است.

 

پس از واقعه كربلا روش مبارزاتى امام طورى بود كه از ديد حكومت، حضرت «الخير الذي لاشر فيه» لقب گرفتند. اما از ديد حجّاج، اقدامات زيربنايى و سازنده امام(عليه السلام) براى حكومت، بسيار خطرناك بود. از اين رو، حجّاج براى تعرّض به حريم امام سجّاد(عليه السلام) به دنبال اجازه خليفه بود. بدين روى، او طى نامه اى به عبدالملك نوشت: «اگر ثبات ودوام حكومت رامى خواهى، على بن الحسين را به قتل برسان.»

 

عبدالملك در جواب نوشت: «از خون بنى هاشم بر حذر باش و آن را حفظ كن; زيرا من ديدم كه آل ابوسفيان هرگاه در ريختن خون آنان حريص بودند،مدت كمى نگذشت كه خدا حكومت آنان را از بين برد.»60

 

ب ـ شيوه رفتار امام(عليه السلام) با هشام بن اسماعيل

 

پس از حجّاج، هشام بن اسماعيل از طرف عبدالملك، والى مدينه شد. او قريب چهار سال والى مدينه بود و در سال 87 از طرف وليد بن عبدالملك عزل شد. هشام در دوره امارت خود، نسبت به امام سجاد(عليه السلام)اذيت هاى فراوانى رواداشت. وليد به هنگام بركنارى او، دستور داد براى تنبيه اش، او را برابر مردم بر پا بدارند تا هر كس هر چه مى خواهد به او بگويد. هشام مى گفت:جزعلى بن الحسين(عليه السلام) از كسى نمى ترسم.

 

هشام از تيره بنى مخزوم بود. اين تيره از ديرزمان با بنى هاشم دشمن بودند و اين مرد در مدت حكومت خود در مدينه، على بن الحسين(عليه السلام) را فراوان آزار مى كرد و به خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) سخت زشت مى گفت. روز عزل او، امام(عليه السلام) به ياران خود فرمودند: «مبادا به هشام سخن ناروايى بگوييد و چون خود بر او گذشتند، بر وى سلام كردند. هشام وقتى اين برخورد بزرگوارانه امام را ديد، خطاب به آن حضرت گفت: (انعام: 124); «خدا بهتر مى داند كه رسالتش را در كجا قرار دهد.»61

 

ج ـ امام(عليه السلام) و عبدالملك

 

بين امام سجاد(عليه السلام) و عبدالملك برخوردهاى گوناگونى روى داد. البته عبدالملك بنا داشت با بنى هاشم به نرمى برخورد كند و از رويارويى و مبارزه با آنان دورى جويد، ولى در طول دوران حكومتش، به شدت امام(عليه السلام) را زير نظر داشت و جاسوس هايى گمارده بود كه حتى مسائل داخلى و خصوصى زندگى امام(عليه السلام) را به او گزارش مى دادند.

 

در ماجراى ازدواج امام(عليه السلام) با كنيز آزاد كرده خود، عبدالملك طى نامه اى، اين اقدام را ناپسند شمرد و با اين كار مى خواست به امام(عليه السلام) بفهماند كه از تمام جريانات زندگى ايشان، حتى مسائل خصوصى ايشان، آگاه است.

 

امام(عليه السلام) چنان جوابى دندان شكن و كنايه آميز به عبدالملك نوشتند كه وقتى سليمان، پسر عبدالملك، نامه را خواند گفت:«اى اميرالمؤمنين!على بن الحسين(عليه السلام)عجب تفاخرى بر تو كرده است.»62

 

البته برخوردهاى تعرض آميز امام(عليه السلام)با عبدالملك مربوط به زمانى است كه شرايط مناسب اين نوع برخوردها فراهم بوده است. با توجه به اين كه عبدالملك در سال 73 هجرى ـ يعنى دوازده سال پس از شروع امامت امام(عليه السلام) ـ بر حجاز مسلط شد، برخوردهاى بعدى امام با عبدالملك نيز تعرّض آميز بود.

 

وقتى عبدالملك به حجّاج نوشت كه نسبت به بنى هاشم خوش رفتارى كند، امام(عليه السلام) همان وقت طى نامه اى به عبدالملك نوشت كه تو در فلان ساعت، از فلان روز، از فلان ماه، براى حجّاج چنين و چنان نوشتى و پيامبر(صلى الله عليه وآله) از آن به من خبر داد.

 

سپس نامه را مهر كردند و به غلام خود دادند تا به عبدالملك برساند. وقتى عبدالملك نامه را خواند و تاريخ نامه را پس از بررسى درست، موافق نوشته امام(عليه السلام) يافت، خوشحال شد و هدايايى براى امام فرستاد.63

 

امام(عليه السلام) با فرستادن اين نامه، چند منظور را دنبال مى كردند:

 

    1. به عبدالملك بفهمانند كه او به قدرت و خواست خداوند از همه جرياناتى كه در كاخ او مى گذرد، در همان وقت، اطلاع پيدا مى كند.

 

    2. به او آگاهى دهند كه با پيامبر(صلى الله عليه وآله)ارتباط مستقيم دارند; يعنى علاوه بر اين كه فرزند نَسَبى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى باشند، با او رابطه روحى و معنوى نيز دارند.

 

نامه امام(عليه السلام) به عبدالملك و خبردادن از اقدام خوب وى، در واقع، نوعى اعلام برترى و چيرگى قدرت الهى امام(عليه السلام) بود و او را به قبول اين برترى فرا مى خواند.

 

بى اعتنايى حضرت سجاد(عليه السلام) به عبدالملك: يكى از روش هاى مبارزاتى امام سجاد(عليه السلام)(همچون ديگر امامان(عليهم السلام)) با حاكمان جور، دورى گزيدن از آنان بود. حضرت با اين سياست، مهر بطلان بر روش حكومتى آنان مى زدند. از سوى ديگر، حاكمان اموى براى آن كه مردم را بيش تر اغفال كنند و حاكميت خود را مشروع و مقبول جلوه دهند، علاقه زيادى داشتند كه امامان شيعه با آنان رفت و آمد داشته باشند و هداياى آنان را بپذيرند. عبدالملك در مراسم حج شركت كرد. هنگام طواف، امام سجاد(عليه السلام)را ديد كه پيشاپيش او مشغول طواف است و هيچ توجهى به او ندارد. عبدالملك با آن كه حضرت را از پيش مى شناخت، براى حفظ موقعيت، خود را به تجاهل زد و گفت: اين كيست كه پيشاپيش ما طواف مى كند و به ما بى اعتناست؟ وقتى گفتند كه اوعلى بن الحسين(عليه السلام)است،امام رااحضار كرد و گفت: اى على بن الحسين، من كه قاتل پدرت نيستم. چرا پيش ما نمى آيى؟

 

امام(عليه السلام) فرمود: «قاتل پدرم با عملش دنياى خود را تباه كرد و آخرتش را هم پدرم خراب مى كند. تو هم اگر دوست دارى مثل او باشى، باش.»

 

عبدالملك گفت: منظورم اين بود كه بيا و از دنياى ما بهره بگير.

 

امام(عليه السلام) رداى خود را پهن كردند و گفتند: «خدايا، حرمت و موقعيت اوليايت را به او نشان ده.»

 

ناگاه رداى امام پر از دُرهاى درخشان شد و امام خطاب به عبدالملك فرمودند: «كسى كه چنين مقامى نزد خدا داشته باشد،چه احتياجى به دنياى شما دارد.»64ضار كرد، حضرت را در غل و زنجير كردند و به سوى شام روانه نمودند. امام(عليه السلام) در بين راه به قدرت امامت، خود را از قيد و بند آزاد كردند و نزد عبدالملك حاضر شدند و با تندى به او فرمودند: «مرا با تو چه كار؟» عبدالملك گفت: پيش ما بمان. امام(عليه السلام) پاسخ دادند: «دوست ندارم.» سپس خارج شدند، در حالى كه عبدالملك شديداً ترسيده بود.65

 

اين بى توجهى امام(عليه السلام) به شكل يك مبارزه سياسى بروز كرده بود و آثار زيادى در برداشته، به گونه اى كه عبدالملك با آن شدت از امام خواست نزد او بماند و به دارالحكومه رفت وآمدداشته باشد.اگرامام(عليه السلام)به عنوان يك عابد و زاهد گوشه نشين معرفى شده بود، نه كناره گيرى ايشان از حكومت اهميتى داشت و نه خليفه با اين تهديد و اصرار خواستار رابطه با او بود.

 

عبدالملك چون با اين روش ها و برخوردها نتوانست امام(عليه السلام)را با خود همراه كند و ديد كه حضرت در يك مبارزه سياسى حساب شده عليه او، به تهيه زمينه و امكانات مى پردازند و مردم، به ويژه شيعيان، او را به عنوان امام و مقتداى جامعه اسلامى مى شناسند، دست به اقدام ديگرى زد و خواست بعضى از حجت ها و دلايل امام بر امامت، از جمله شمشير پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از ايشان بگيرد. بدين روى، طى نامه اى تهديدآميز از امام(عليه السلام)خواست كه شمشير پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به او ببخشد، وگرنه مستمرى اش را قطع خواهد كرد. امام(عليه السلام)درجواب او نوشتند: «خداوند براى باتقوايان خروج از گرفتارى ها را از طريقى كه گمان نمى كنند، ضمانت كرده است.»

 

و در آخر اضافه كردند: «و خداى تعالى فرمود (حج: 32); (خداوند هيچ خيانتگر ناسپاسى را دوست ندارد.) اكنون بنگر كدام يك از ما به اين آيه سزاوارتريم.»66 nوست

 

طرح استقلال اقتصادى از سوى امام(عليه السلام): گرچه امام سجاد(عليه السلام)همچون ديگر امامان(عليهم السلام)، حكومت امويان را نامشروع و غاصبانه مى دانستند و روش حكومتى آنان را مردود اعلام كرده بودند، اما اگر زمانى كيان اسلام و عزت و آبروى جامعه اسلامى از جانب بيگانگان مورد تهديد و تعرّض قرار مى گرفت، حضرت براى حفظ آن، از هيچ اقدامى فروگذارى نمى كردند.

 

نقل شده است: در زمان عبدالملك، پارچه هايى به روم صادر مى شد كه بر روى آن ها شعار «لااله الّااللّه، محمد رسول اللّه» نوشته شده بود. اين موضوع بر حاكم كافر روم گران آمد. از اين رو، ضمن فرستادن نامه اى تهديدآميز به عبدالملك مبنى بر حذف اين شعار، به وى اعلام كرد كه اگر اين كار را ترك نكند، در سكه ها نام پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به زشتى خواهد نوشت.

 

عبدالملك، كه از حل اين مشكل ناتوان و درمانده بود، از امام سجاد(عليه السلام)كمك خواست. امام(عليه السلام)، كه آبروى جامعه اسلامى را در خطر ديدند، براى حفظ عزّت و سرفرازى مسلمانان، اين مشكل را حل كردند: به عبدالملك فرمودند كه سكه هاى رومى را ممنوع سازد و به جاى آن، سكه اسلامى بزند.67 با اين طرح امام(عليه السلام)، نيرنگ روميان كارساز نشد و عزّت و استقلال اقتصادى جامعه اسلامى از دستبرد بيگانگان محفوظ ماند.

 

دـ نظر امام(عليه السلام) در مورد عمر بن عبدالعزيز

 

عمر بن عبدالعزيز از كسانى بود كه پس از شهادت امام(عليه السلام)به خلافت رسيد، ولى امام سجاد(عليه السلام) پيش از آن، روش سياسى او را افشا كرده بودند. عبداللّه بن عطاء تميمى مى گويد: با على بن الحسين (عليه السلام) درمسجدبودم، ناگاه عمر بن عبدالعزيز از آن جا گذشت، درحالى كه كفش هاى بندنقره اى در پا داشت و از گستاخ ترين مردم بود. گفتم: پناه بر خدا! اين شخص فاسق بر مردم ولايت دارد؟ امام(عليه السلام)فرمودند: «بلى، اما ديرى نخواهد پاييد كه مى ميرد، در حالى كه اهل آسمان او را لعنت كرده و اهل زمين بر او مى گريند.»68

 

 

امام با اين سخن، از ظاهرنمايى هاى عمر در آينده پرده برداشتند و بيان كردند كه اگر چه او تظاهر به زهد و پارسايى مى كند و از ستم هاى بنى اميّه بر اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) جلوگيرى به عمل آورده، ناسزا گفتن به اميرالمؤمنين(عليه السلام) را منع مى كند و فدك را به بنى هاشم برمى گرداند، اما تمام اين كارها، رياكارى و بر اساس نقشه هاى سياسى است كه مى خواهدپايه هاى حكومت خود را استوار سازد تا بدين وسيله، مردم اغفال شوند و مطيع و منقاد او گردند; چرا كه او به خوبى مى داند كه مردم از جنايات و اعمال ننگين اجداد و نياكان ناپاكش متنفّر و بيزارند. از اين رو، روش حكومتى خود را جهت فريفتن مردم عوض مى كند.

 

بنابراين، اگر او واقعاً زاهد و عابد بود و از طغيان و سركشى در برابر اوامر خدا بيم و هراس داشت، مى بايست ابتدا اصل خلافت را، كه به ناحق تصاحب كرده بود، به اهلش برگرداند و به امامت و زعامت امام سجاد(عليه السلام) و فرزندانش كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)بارها فرموده و نامشان را ذكر كرده بود، اعتراف كند.

 

بنا به نقل طبرى، وقتى عمر بن عبدالعزيز در روزگار حكومت وليد بن عبدالملك به سال 87 هجرى، فرماندار مدينه شد، جمعى از فقهاى آن شهر مانند عروة بن زبير، ابوبكر بن سليمان بن ابى خيثمه، سليمان بن يسار و برخى ديگر را دعوت كرد تا بر امور دين نظارت داشته باشند و هنگام انحراف، او را هدايت كنند تا از طريق حق نلغزد و راهى دوزخ نشود.69 اگر او در پندار خود صداقت داشت و واقعاً درصدد يافتن راه حق بود، پس چراازامام سجاد(عليه السلام)و فرزند بزرگوارش امام باقر(عليه السلام)، كه از نظر فقهى و علمى از همه بلند پايه تر بودند، دعوت نكرد؟

 

او فدك را نيز به بنى هاشم برگرداند، در صورتى كه تمام ارزش فدك و غيرفدك كه امويان غصب كرده بودند، در برابر مقام خلافتى كه خداوند براى اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) قرار داده بود، به پشيزى نمى ارزيد. آيا هيچ ظلمى از اين بالاتر نسبت به خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) قابل تصور بود كه حقشان را به آن ها برنگرداندند و به مردم اعلام نكردند كه ايشان از ما، كه بدون رضاى خدا بر منبر نبوّت بالا مى رويم، برترند؟ عمر ابتدا مى بايست يوغ گم راهى را على رغم موافقت يا مخالفت اطرافيان، از گردن خود بردارد; مخالفت تمام اطرافيان و حتى تمام مردم در برابر خشنودى خدا ناچيز بود. اما او نه تنها اين كار را نكرد و خلافت را به صاحبان اصلى اش برنگرداند، بلكه وقتى خليفه شد، چهره واقعى خود را از لابهلاى بعضى گفته ها و كردارهايش نمايان ساخت.

 

در زمان خلافتش، بر مقررى هاى شاميان، كه طرفدار بنى اميه بودند، ده دينار افزود، ولى مردم عراق را به جرم آن كه به آل على(عليه السلام)تمايل داشتند و در خط بنى اميّه نبودند از آن محروم كرد.70

 

وى همچنين به دليل حمايت علنى و آشكار ابوطفيل عامر بن واثله71 از امام على(عليه السلام) و نقل فضايل آن حضرت و فرزندان معصومش، دستور داد او را از حقوق بيت المال محروم سازند! و چون ابوطفيل به اين كار عمر اعتراض كرد، در جواب اعتراض او گفت: «من شنيده ام شمشيرت را جلا داده و سر نيزه ات را تيز كرده و تيرت را به كمان گذاشته و سلاحت را آماده ساخته اى و در انتظار امام قائم به سر مى برى تا ظهور كند! بنابراين، هر وقت آمد سهم تو را خواهد داد!»

 

ابوطفيل در مقابل گستاخى و زخم زبانى كه عمر زد، به او گفت: «جواب خدا را هم همين طور خواهى داد؟»

 

عمر در مقابل سخن ابوطفيل شرمنده شد و سهميه او را داد.72

 

جاى بسى شگفتى است كه عمرحق اين مرد صحابى و يكى از دوستداران راستين اميرالمؤمنين(عليه السلام)وخاندانش را،كه زندگى اش به آن بستگى داشت، مى گيرد و در مقابل، هم زمان با آن، كنيزكى را به قيمت ده باغ و بستان مى خرد و به يكى از جوانان بنى اميّه كه از فرزندزادگان عثمان بود و به آن دختر عشق مىورزيد، مى بخشد!73

 

بنابراين، آنچه در پايان اين بحث بايد گفت آن است كه تمام كارهاى به ظاهر مردم پسندانه عمر بن عبدالعزيز براى جلب دل هاى مردم به سوى خويش بودتابهتربتواند بر آنان حكم راند، وگرنه او نيز همچون نياكانش دلى آكنده از عداوت و دشمنى با آل على(عليه السلام)داشت; چرا كه از درخت تلخ هرگزميوه شيرين به ثمر نخواهد نشست.

 

    پى نوشت ها

 

    1ـ ابن قتيبه دينورى، الامامة و السّياسة، ج 1، ص 230 / محمد بن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج 4، ص 370 ـ 372

 

    2ـ يعقوبى، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 250

 

    3ـ بلاذرى، انساب الاشراف، ج 5، ص 340 ـ 341 / ابن قتيبه دينورى، پيشين، ص 232 / طبرى، پيشين، ص 372 / دينورى، اخبار الطوال، ص 364

 

    4ـ يعقوبى، پيشين، ص 250 / بلاذرى، پيشين، ص 346 / مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 70 / ابن قتيبه دينورى، پيشين، ص 236

 

    5ـبلاذرى،پيشين،ص350/طبرى،پيشين،ج4،ص368

 

    6ـ بلاذرى، پيشين، ص 337 ـ 338 / طبرى، پيشين، ج 4، ص 368

 

    7ـ «صوافى» اراضى كشاورزى و نخلستان هاى متعلق به انصار بود كه امويان با بهاى ناچيزى آن ها را خريدارى كرده بودند و هر سال عوايد آن به خزانه اموى ها واريز مى شد. ر. ك. به: ابن قتيبه دينورى، پيشين، ص 227. جهت آشنايى بيش تر با اين اصطلاح و موارد استعمال آن، ر. ك. به: …، لسان العرب، ج 7، ص 370 واژه «صفا» و نيز: حسين مدرسى طباطبايى، زمين در فقه اسلامى، ج 2، ص 21 ـ 25.

 

    8ـ يعقوبى، پيشين، ص 250 / ابن قتيبه دينورى، پيشين، ص 227 ـ 228

 

    9ـ بلاذرى، پيشين، ج 5، ص 348

 

    10ـ بلاذرى، پيشين، ص 351

 

    11ـ ابن قتيبه دينورى، پيشين، ج 1، ص 231

 

    12ـ ياقوت حموى، معجم البلدان، ج 5، ص 450

 

    13ـ طبرى، پيشين، ص 372

 

    14ـ اربلى، كشف الغمّة، ج 2، ص 304

 

    15ـ طبرى، پيشين، ج 4، ص 379

 

    16ـ مسعودى، پيشين، ج 3، ص 79

 

    17ـ اربلى، پيشين، ج 2، ص 283

 

    18ـ ابن ابى الحديد،شرح نهج البلاغه،ج 3، ص 259

 

    19ـ شيخ مفيد، الارشاد، ج 2، ص 152

 

    20ـ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 559

 

    21ـ يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 251

 

    22ـ اگرچه اين خبر مربوط به واقعه حرّه نيست، امابه هرحال، چون بحث بيعت امام(عليه السلام)رادربردارد، در اين جا به بيان و نقد آن پرداخته شده است.

 

    23ـ محمد بن يعقوب كلينى، روضه كافى، ص 235 / شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعه، ج 11، ص 497 ـ 498 / محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 46، ص 138

 

    24ـ سيدجعفر شهيدى، زندگانى على بن الحسين(عليه السلام)، ص 85

 

    25ـ رضا استادى، ده رساله، مقاله «امام سجاد(عليه السلام) و داستان حرّه»، ص 372

 

    26ـ سيدجعفر شهيدى، پيشين، ص 91

 

    27ـ مسعودى، پيشين، ج 3، ص 80

 

    28ـ نحل: 106: «اِلّا مَن اُكْرِه و قلبه مُطمئن بالايمانِ.» ر. ك. به: تفسير آيه شريفه.

 

    29ـ رضا استادى، پيشين، ص 358 ـ 359

 

    30ـ طبرى، پيشين، ج 4، ص 441 / بلاذرى، پيشين، ج 6، ص 376

 

    31 و32ـ طبرى، پيشين، ص 434 و 449 / بلاذرى، پيشين، ص 367 / ص 471

 

    33ـ براى نمونه، ر. ك. به: محمود افتخارزاده، نهضت مختار ثقفى / ابوالفضل رضوى اردكانى، ماهيت قيام مختار

 

    34ـ شيخ طوسى،اختيارمعرفة الرجال،ج1،ص341

 

    35ـ محمّدباقر مجلسى، پيشين، ج 46، ص 365

 

    36  و37 و38ـ شيخ طوسى، پيشين، ج 1، ص 341 / ص 340 / همان

 

    39ـ ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 5، ص 164

 

    40ـ طبرى، پيشين، ج 4، ص 426 / بلاذرى، پيشين، ج 6، ص 364

 

    41ـ سيدحسين محمّد جعفرى، تشيع در مسير تاريخ، ص 286

 

    42ـ طبرى، پيشين، ص 433

 

    43ـ همان، ص 464 / بلاذرى، پيشين، ص 371

 

    44ـ جلال الدين سيوطى، تاريخ الخلفاء، ص 212

 

    45ـ46ـابن ابى الحديد،پيشين،ج20،ص102/ص107

 

    47ـ مسعودى، پيشين، ج 3، ص 80

 

    48ـ49ـ يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 261 / بلاذرى، پيشين، ج 5، ص 333 / ص 261

 

    50ـ همان، ص 264 / مسعودى، پيشين، ص 98

 

    51ـدينورى،پيشين،ص309/يعقوبى،پيشين،ص262

 

    52ـ ابونعيم اصفهانى، حلية الاولياء، ج 3، ص 134 / اربلى، پيشين، ج 2، ص 299

 

    53ـ صبحى صالح، نهج البلاغه، خطبه 61، ص 94

 

    54ـ سيدجعفر مرتضى العاملى، دراسات و بحوث فى التاريخ و الاسلام، ج 1، مقاله «لماذا نَهى اميرالمؤمنين عن قتال الخوارج»، ص 37

 

    55ـ طبرى، پيشين، ج 5، ص 142 ـ 143

 

    56ـ ابن اثير، پيشين، ج 2، ص 449

 

    57ـ غياث الدين السيد عبدالكريم ابن طاووس، فرحة الغرى، ص 43

 

    58ـ محمد بن ابراهيم نعمانى، كتاب الغيبة، تحقيق على اكبر غفارى، ص 53

 

    59ـ ابن سعد، پيشين، ج 5، ص 65

 

    60ـ شيخ طوسى، پيشين، ج 1، ص 238 / شيخ مفيد، الاختصاص، ص 64

 

    61ـ قطب الدين راوندى، الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 256

 

    62ـ ابن سعد، پيشين، ج 5، ص 170 / طبرى، پيشين، ج 5، ص 17

 

    63ـ محمد بن يعقوب كلينى، الفروع من الكافى، ج 5، ص 344 ـ 345

 

    64ـ مسعودى، اثبات الوصية، ص 171 ـ 172 / الاربلى، پيشين، ج 2، ص 311 ـ 312 / قطب الدين راوندى، پيشين، ج 1، ص 256

 

    65ـ قطب الدين رواندى، پيشين، ج 1، ص 255

 

    66ـ ابونعيم احمد بن عبداللّه الاصفهانى، پيشين، ج 3، ص 135 / ابن شهر آشوب، مناقب ال ابى طالب، ج 4، ص 132

 

    67ـ ابن شهر آشوب، پيشين، ص 65

 

    68ـ شهيد اول، البيان، (باب زكاة النقدين)، ص 185 / ابن كثير الدمشقى، البداية و النهايه، ج 9، ص 122; براى اطلاع بيش تر، ر. ك. به: مرتضى العاملى، پيشين، مقاله «ضرب النقود فى الاسلام» ص 141 ـ 154 / سيدجعفر شهيدى، تاريخ تحليلى اسلام، ص 208 ـ 210. آقاى شهيد مبعدّاتى را ذكر كرده است. استاد جعفر مرتضى در مقاله ياد شده با ردّ آن مبعدّات و اشكالاتى كه در اين قضيه است، اصل آن را براى امام سجاد(عليه السلام)اثبات كرده اند.

 

    69ـ محمد بن الحسن الصفار القمى، بصائر الدرجات، ص 170 / محمد بن جرير طبرى، دلائل الامامة، ص 204 / قطب الدين راوندى، پيشين، ج 2، ص 584 ـ 585 / ابن شهر آشوب، پيشين، ص 143; همچنين قريب به اين مضمون را ابوبصير از امام باقر(عليه السلام) نقل كرده است. ر. ك. به: قطب الدين راوندى، پيشين، ج 1، ص 276 / محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 46، ص 251.

 

    70ـ طبرى، پيشين، ج 5، ص 216 ـ 217

 

    71ـ يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 306

 

    72ـ وى در سال سوم هجرى به دنيا آمد و هشت سال از زندگى پيامبر(صلى الله عليه وآله)را درك كرد و اوصاف پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بيان كرده است: ر. ك. به: ابن سعد، پيشين، ج 6، ص 130

 

    73ـ يعقوبى، پيشين، ص 307

 

    74ـ مسعودى، پيشين، ج 3، ص 199 ـ 200

 

منبع: معرفت،شماره 40.

لینک کوتاه مطلب: https://tarikhi.com/?p=18054

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب