سه شنبه, 22 آبان , 1403 برابر با Tuesday, 12 November , 2024
جستجو

مقدمه

اخبار و روايات مربوط به امام حسن مجتبى عليه السّلام در منابع تاريخى از دو سوى آماج تحريف و دست‌اندازى دشمنان واقع شده است: از يك سوى، به دليل رويارويى با امويان، آن حضرت پيوسته كانون بغض و كينۀ آنان، به‌ويژه مروانيان، بوده است.

پس از تحميل صلح بر حضرت عليه السّلام و كنار رفتن از صحنۀ قدرت، امويان خود را در عرصۀ سياست بى‌رقيب ديدند و كوشيدند به انحاى گوناگون تبليغات وسيعى بر ضد آن حضرت به راه اندازند تا در صحنۀ معنوى و مذهبى نيز وى را از چشم مردم بيندازند.

 

از سوى ديگر، پس از پيروزى عباسيان و ظهور جنبشهاى سادات حسنى بر ضد آنان، كه خلافت عباسى را از شرق تا غرب فراگرفته بود، عباسيان نيز همانند امويان براى تضعيف سادات حسنى تيغ تبليغات خود را متوجه جد بزرگشان امام حسن مجتبى عليه السّلام ساختند. بدين‌سان حجم عظيمى از روايات و اخبار ساختگى كه در جامعه پراكنده شده بود، به منابع تاريخى و حديثى راه يافت، و اينك شاهديم كه همين مطالب در تحليل زندگى سياسى امام مجتبى عليه السّلام، مورد استناد برخى محققان و مستشرقان مغرض قرار مى‌گيرد. از جمله مستشرقانى كه مقالات مختلف، البته با كاستيها و نواقص بسيار، دربارۀ اهل بيت عليهم السّلام نوشته است ال. وچيا واليرى است. مدخل «حسن بن على عليهما السّلام» مقالۀ دومى است كه او دربارۀ امامان معصوم شيعه عليهم السّلام نگاشته است.

 

براى بهتر پى بردن به جهت‌گيرى واليرى در اين مقاله، بايسته است-هرچند به صورت كلى و اجمالى-انديشه‌هاى غالب خاورشناسان را دربارۀ شخصيت امام حسن عليه السّلام از نظر بگذرانيم.

 

يكى از اين مستشرقان «لامنس» است كه در دشمنى با اسلام و كينه‌توزى در حق بزرگان و رهبران آن، و نيز تحريف حقايق تاريخى در خدمت صهيونيسم و مسيحيت جهانى، شهرت دارد. نوشته‌هاى لامنس در موضوعات اسلامى سرشار از دروغ و بهتان دربارۀ اسلام و رهبران آن است. او در كتاب خود، فاطمه و دختران محمد، مى‌نويسد:

 

با امام حسن [عليه السّلام]پس از كشته شدن پدرش بيعت كردند و يارانش كوشيدند او را به ادامۀ نبرد با اهل شام قانع سازند. اين پافشارى آنان خشم امام حسن عافيت‌طلب را برانگيخت. او جز به تفاهم با معاويه، نمى‌انديشيد. . . . او از همان هنگام تنها در اين انديشه بود كه با امويها به توافقى دست يابد، و معاويه نيز در ازاى دست كشيدن وى از خلافت، به خود امام واگذارد تا شرايطش را تعيين كند. امام حسن [عليه السّلام]، تنها به يك ميليون درهمى كه با عنوان خرج زندگى برادرش امام حسين [عليه السّلام]درخواست كرده بود بسنده نكرد، و براى خود پنج ميليون درهم ديگر، و نيز يك آبادى در فارس، خواست. ولى از اينكه درخواستهاى خود را دو چندان نكرده بود، اظهار پشيمانى كرد، و در حالى عراق را ترك گفت كه سرزنش مردم عراق را براى خود خريده بود.(هاشم معروف حسنى، الائمه الاثنى، ج  ١ ، ص  ۵۴٢ .)

 

«بروكلمان» نيز مى‌نويسد: امام حسن [عليه السّلام]مرد رزم نبود؛ زيرا از اينكه با لشكريانش به دشمن حمله كند، خوددارى ورزيد.(احمد محمود صبحى، نظرية الامامة لدى الشيعة الاثنى عشرية، ص  ٣٢۴ ) «هوكلى» نيز مى‌نويسد: امام حسن عليه السّلام به دليل تمايلى كه به صلح داشت مرد لايقى براى اين كار نبود، و «ساكيس» نيز در بيان افراطى خود، امام حسن عليه السّلام را سزاوار فرزندى على عليه السّلام ندانسته است؛ چرا كه به زعم باطل اين مستشرق، امام حسن عليه السّلام تنها در انديشۀ هوسرانيهاى خود بود.(همان) تحليل «دونالدسون» از روايات چنين است كه امام حسن عليه السّلام توان معنوى و عقلى لازم را براى رهبرى موفقيت‌آميز مردمش نداشت. (هاشم معروف حسنى، الائمه الاثنى، ج  ١ ، ص  ۵۴٢ .)  «فليپ حتى» همين سخنان را تكرار مى‌كند و خلافت امام حسن عليه السّلام را هرچند به انتخاب مردم و شرعى مى‌داند، مى‌نويسد: او بيشتر نه به حكومت و ادارۀ كشور، بلكه به عياشى و خوش‌گذرانى تمايل داشت!(همان)

 

آنچه «ال. وچيا واليرى» در اين مقاله نوشته نيز دقيقا روگرفتى از مطالب و افكار همين مستشرقان است. با صرف‌نظر از اهداف و افكار اين مستشرقان، به نظر ما نه تنها نمى‌توان بر اين نوشته‌ها نام تحقيقات تاريخى نهاد، حتى نمى‌توان اين مطالب را رونويسى صحيح تاريخ ناميد؛ زيرا دست‌كم دهها گزارش ديگر، مخالف با اين مطالب در منابع وجود دارد؛ ولى اين افراد بدون پاسخ به آن گزارشها، تنها به گزينشهاى دلخواه خويش بسنده كرده‌ اند.

 

در اين مقام، نواقص و كاستيهاى مقاله او را در دو بخش كلى و جزئى برمى‌رسيم.

 

بخش اول: ملاحظات كلى

 

نويسنده بر چند موضوع مهم در زندگى امام مجتبى عليه السّلام تأكيد ورزيده است. اين موضوعات عبارت‌اند از: «شخصيت فردى امام حسن عليه السّلام» ؛ «صلح با معاويه» ؛ «شرايط صلح» ؛ «همسران امام حسن عليه السّلام» .

 

شخصيت فردى امام حسن عليه السّلام

 

نويسنده امام مجتبى عليه السّلام را شخصيتى فاقد شجاعت لازم و هوش سياسى معرفى مى‌كند؛ فردى با روحيه‌اى مسالمت‌آميز و مخالف هرگونه تنش و منازعه با دشمنان كه از امور طبيعى و بديهى مسئوليتهاى اجتماعى همچون منصب خلافت است. وى به‌طور كلى امام را شخصيتى فردگرا معرفى كرده است؛ آنجا كه در بيان سبب ناراحتى يارانش از سخنان صلح‌آميز امام مى‌گويد: «او (امام حسن عليه السّلام) بيان داشت كه هيچ‌گونه احساس كينه و عداوتى در قبال يك مسلمان را در سر نمى‌پروراند» . (ترجمۀ مدخل، ص  ١٠١ از همين كتاب)  يا آنجا كه مى‌گويد: «مى‌گويند او حاكمى نرمخو بود كه هرگز آرامش و متانت خويش را از دست نمى‌داد. . . . نكتۀ جالب اينكه مطلبى در ستايش از هوش، مهارت يا شجاعت او بيان نشده است.» (همان، ص  ١٠۶ و  ١٠٧ ) همچنين وى در تبيين علل انصراف امام از خلافت بر «بى‌ميلى حضرت به سياست و منازعات مربوط به آن» تأكيد ورزيده است. (همان، ص 104.)

 

دربارۀ فردگرايى و انزواطلبى امام كه به يقين از ماجراى صلح وى با معاويه متأثر است، حتى خود كسانى كه چنين نظرى دربارۀ امام حسن عليه السّلام دارند، مطالبى نقل مى‌كنند كه به هيچ روى با شخصيتى انزواطلب سازگار نيست. اگر امام چنين مى‌بود از ابتدا وارد جريانات سياسى و حكومتى نمى‌شد و همانند عبد الله بن عمر و بسيارى از قاعدين، خود را از صحنۀ سياست دور نگاه مى‌داشت؛ نه اينكه بنابر برخى گزارشها، در فتوحات و نيز حوادث سخت و پرآشوب دوران خليفۀ سوم و نيز جنگهاى جمل و صفين و نهروان حضورى فعال داشته باشد. بداهت بطلان اين اوصاف دربارۀ امام حسن عليه السّلام توضيح بيش از اين را نمى‌طلبد.

 

اينكه حضرت عليه السّلام كينه و دشمنى هيچ مسلمانى را در دل نداشته است-بر فرض صحت اين گزارش-به‌طور كلى سخنى صحيح است؛ اما نه دربارۀ كسى چون معاويه؛ زيرا آن حضرت در خطبه‌اى كه پس از صلح در كوفه ايراد كرد معاويه را لعن و نفرين فرمود؛ (ابو الفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص  ۴۶ .)  چنان‌كه امير مؤمنان عليه السّلام در دعاى نمازهاى پنج‌گانه، معاويه و تنى چند از امويان را لعن مى‌فرمود. البته كينه و دشمنى آن حضرت با معاويه و امويان، كينه‌اى شخصى نبود، و از دين‌خواهى ايشان برمى‌خاست. برائت امام حسن عليه السّلام از دشمنان دين، بدان روى بود كه آنان را مانع اصلى رسيدن مردم و جامعه به صلاح و هدايت و سعادت مى‌ديد.

 

ترديد در باب شجاعت و هوشمندى امام عليه السّلام، حتى اگر از منظرى بى‌طرفانه بدان بنگريم، پندارى باطل است؛ چرا كه از نظر قانون وراثت، بايد گفت نه پدر امام و نه مادرش عليهم السّلام هيچ‌كدام جز به شيردلى شهره نبوده‌اند. براى مثال، شجاعت پدر آن حضرت، يعنى على عليه السّلام، در ميان تمام عرب مثال زدنى بوده است. مادرش فاطمه زهرا عليها السّلام نيز فرزند انسان قوى دلى بود كه به تعبير امير مؤمنان عليه السّلام در ميدان جنگ نزديك‌ترين فرد به دشمن بوده است، و هرگاه آتش جنگ شعله مى‌كشيد به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پناه مى‌بردند.(ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج  ١٣ ، ص  ٢٧٩ و ج  ١٩ ، ص  ١١۶ . ) قيام سادات حسنى و شجاعتهاى آنان نيز كه در تاريخ ثبت و ضبط شده است، شاهدى بر ميراث‌دارى آنان از جدّشان امام حسن عليه السّلام است.

 

در روايات تاريخى نيز نقل شده است كه امير مؤمنان عليه السّلام به دليل بى‌پروايى امام حسن عليه السّلام در جنگ او را از رفتن به ميدان بازداشت.(نهج البلاغه، ترجمۀ شهيدى، خطبۀ  ٢٠٧ ، ص  ٢۴٠ .)

 

انكار هوشمندى و ذكاوت امام مجتبى عليه السّلام نيز با صرف‌نظر از اينكه ادعاى بدون دليلى است قاعدتا يا بايد از راه وراثت ثابت شود، كه چنين موضوعى با نظر به نسب و پدر و مادر امام مجتبى عليه السّلام منتفى است، و برعكس، آنان در حد كمال از هوش و ذكاوت بهره‌مند بوده‌اند، يا از سخنان و گفتار است، كه خطبه‌ها و سخنان امام مجتبى عليه السّلام در كتب حديثى و تاريخى، خلاف نظر نويسنده را ثابت مى‌كند؛ محض نمونه بنابر روايتى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله، امام حسن عليه السّلام، عقل مجسم توصيف شده است: لو كان العقل رجلا لكان الحسن. (ابراهيم بن محمد جوينى، فرائد السمطين، ج  ٢ ، ص  ۶٨ )  امام حسن عليه السّلام، از نظر حافظه نيز بسيار قوى بود؛ چنان‌كه سخنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را كه در كودكى شنيده بود براى مردم باز مى‌گفت. (باقر شريف القرشى، حياة الامام الحسن بن على عليه السّلام، ج  ١ ، ص  ۶٢ .)

 

همچنين از راه اعمال و رفتار مى‌توان به فقدان هوش و ذكاوت در كسى پى برد، كه نويسنده هيچ مطلب يا گزارشى در اين زمينه ارائه نداده است. به نظر مى‌رسد تنها چيزى كه نويسنده را به چنين ادعاى سست و بى‌دليلى سوق داده است، نگاه ظاهرى و سطحى به ماجراى صلح بوده باشد؛ اما به عكس، صلح با معاويه و اتخاذ اين سياست در آن برهه، از كمال ذكاوت و هوشمندى سياسى آن حضرت حكايت دارد؛ امرى كه بزرگان اصحاب از درك عمق آن عاجز بودند و تنها هنگامى به حكمت آن پى بردند كه يك دهه گذشت و خيانتهاى اشراف آشكار گشت.

 

نويسنده به لكنت زبان امام حسن عليه السّلام اشاره كرده است. هرچند در روايات به اين نكته اشاره شده است، با توجه به گزارشهاى تاريخى به نظر مى‌رسد اين موضوع نيز نسبت ناروايى بيش نيست.

 

اولا در پاره‌اى از اين روايات، سلمان فارسى علت اين امر را ميراث‌برى امام مجتبى عليه السّلام از يكى از عموهايش، يعنى حضرت موسى عليه السّلام، دانسته است!(ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص  ٣١ .)

 

اين موضوع از چند نظر قابل نقد است: اول، از جهت سند. برخى از اين روايات از طريق واقدى نقل شده است كه علماى اهل سنت او را تضعيف كرده‌اند؛(بخارى، كتاب الضعفاء الصغير، ص  ١٠٩ ؛ ابن حبان، كتاب المجروحين، ج  ٢ ، ص  ٢٩٠ ؛ عقيلى، كتاب الضعفاء الكبير، ج  ۴ ، ص  ١٠٨ ؛ نسائى، كتاب الضعفاء و المتروكين، ص  ٢١٧ ؛ ابن عدى، الكامل فى ضعفاء الرجال، ج  ٧ ، ص  ۴٨١ .)  ديگر اينكه علت بروز اين نقيصه قابل قبول نيست؛ زيرا بر فرض كه بپذيريم مراد حضرت موسى عليه السّلام از «و احلل عقدة من لسانى» لكنت زبان بوده است و نه فصاحت و بلاغت،(ر. ك: راغب اصفهانى، ص 450.) اين لكنت ژنتيكى نبوده است؛ زيرا بنابر برخى روايات، زبان حضرت موسى عليه السّلام در كودكى مى‌سوزد و ايشان را دچار اين عارضه مى‌سازد. (مجاهد، تفسير مجاهد، ج  ١ ، ص  ٣٩۵ ؛ طبرى، جامع البيان، ج  ١۶ ، ص  ١٩٩ ؛ شيخ طوسى، التبيان، ج  ٧ ، ص  ١۵٠ ؛ ابن جوزى، زاد المسير، ج  ۵ ، ص  ١٩۶ ؛ طبرسى، مجمع البيان، ج  ٧ ، ص  ١٨ ؛ ابن كثير، تفسير ابن كثير، ج  ٣ ، ص  ۴٠٠ .) از سوى ديگر، چنين صفاتى ارثى نيستند. اما بر فرض كه اين عارضه ژنتيكى هم بوده باشد، باز از نظر علم ژنتيك قابل انتقال نيست؛ زيرا آنچه قابل انتقال است از سوى جد (يعنى حضرت ابراهيم عليه السّلام) امكان دارد، نه عموزادگان.(براى اطلاع از اين موضوع، ر. ك: گروه مؤلفان، روان‌شناسى رشد، ص  ١٨١ - ٢١٠ (فصل پنجم: پايه‌هاى زيستى رشد) ؛ ال. سى. وان، وراثت و نژاد و جامعه، ص  ۵۶ - ٨٩ (بحث روش وراثت) .)

 

صلح با معاويه

 

از مهم‌ترين مباحث مطرح در اين مقاله صلح امام حسن عليه السّلام با معاويه است. آنچه در ترسيم چهرۀ سياسى امام مجتبى عليه السّلام پيوسته چهره مى‌نمايد جهت‌گيرى نويسنده در اين‌باره است. او تحت تأثير اخبار دروغ و با ارائۀ گزارشى بسيار ناقص و نامنظم و غيرمنطقى از رويدادهايى كه امام مجتبى عليه السّلام را به قبول صلح با معاويه و كناره‌گيرى از خلافت ناچار ساخت، خواننده را به اين نتيجه‌گيرى سوق مى‌دهد كه اولا، پذيرش صلح آزادانه و از سر اختيار و خواست امام صورت گرفته است، نه چيز ديگر؛ ثانيا، چنين شخصى نه تنها قابليت عهده‌گيرى منصب خلافت را نداشته است، حتى براى رهبرى گروهى اندك نيز فاقد صلاحيت سياسى لازم بوده است؛ زيرا وى از نظر روحيات فردى، شخصيتى بود كه اوصافش گذشت، و از نظر سياسى نيز نتوانست از نيروى عظيمى كه در اختيار داشت به درستى بهره گيرد، و در نتيجه به صلحى تن داد كه يا به دليل روحيات شخصى، خود، آن را طلب مى‌كرد، و يا بر اثر سوء مديريت و شناخت ناكافى نيروهايش نتوانست بر دشمن چيره شود. وى حتى در قرارداد صلح نيز درخواستها و اختيارات لازم را نگنجاند و امتيازات لازم را از معاويه نگرفت، و از همين‌روى پيوسته تأسف مى‌خورد!

 

اين موضع‌گيرى در گزارش حوادث پيش از صلح، و تحليل آن، به گونه‌هاى مختلفى بيان شده است كه هركدام قابل تأمل و نقد است. اينك به اين موارد اشاره مى‌شود:

 

 ١ . نويسنده به دليل گزارش نادرست و غيرمنطقى حوادث پيش از صلح، گرفتار آشفتگى در بيان حوادث و نيز تناقض‌گويى در گزارشهاى ناظر به درگيرى نظامى امام مجتبى عليه السّلام با معاويه شده، و از همين روى، بدون تبيين درست و منطقى زمينه‌ها و علل پذيرش صلح، يك‌باره خواننده را به نقطۀ پايان رسانده است. وى در همان ابتدا، پس از بيان رد شدن درخواست قيس از امام مبنى بر شرط جنگ در كنار عمل به كتاب و سنت در شروط بيعت، از خطبۀ امام و شرايط بيعت، از جمله صلح و آشتى با دشمن، سخن گفته است. او مى‌پرسد: آيا اين سخنان، كه جماعت را متعجب كرد، دليل تمايل امام به صلح با معاويه نيست، درحالى‌كه امام حسن عليه السّلام چهل هزار نفر از كسانى را در اختيار داشت كه در اعتقادات خود راسخ بودند؟(ترجمۀ مدخل، ص  ٩٩ از همين كتاب.)

 

به اين ترتيب، عملا زمينۀ ناموجه خواندن صلح را در خواننده فراهم ساخته است. وى در كنار طرح پرسش فوق، به ترس سپاهيان امام از معاويه اشاره مى‌كند، كه اين امر، با توصيف آنان به «راسخ بودن در اعتقادات سياسى‌شان» تناقض دارد. ولى به هر روى، او اين شبهه را در دل خواننده پديد مى‌آورد كه چرا و به چه دليل بايد اين سپاه از معاويه بهراسد و از او امان بخواهد؟ آيا آنان در همان ابتداى امر از معاويه امان خواسته‌اند؟ اگر چنين بوده است، چرا رهبر آنان از همان ابتدا اقدام به لشكركشى كرده است؟

 

بديهى است كه اين نحوه پرداختن به اين ماجرا، جز به محكوم كردن استراتژى سياسى-نظامى امام و ناموجه خواندن صلح با معاويه نمى‌انجامد، و حال آن‌كه:

 

اولا، بيعت بر اساس كتاب و سنت صورت گرفته و به دليل اينكه همه چيز در اين دو جمع مى‌شود، امام عليه السّلام شرط جنگ را كه از سوى قيس مطرح شد، بيهوده دانسته، آن را رد كرد. بنابراين، گزارش بلاذرى كه مردم سوگند خوردند تا در جنگ و صلح او را همراهى كنند با گزارش بالا سازگارى ندارد. بر فرض صحت گزارش مزبور نيز، مردم از اين سخن متعجب نشدند؛ بلكه عده‌اى-كه احتمالا از خوارج بودند-گفتند: «اين سخن را نگفت مگر [به اين دليل]كه هواى صلح با معاويه را در سر دارد» . (احمد بن يحيى بلاذرى، انساب الاشراف، ج  ٣ ، ص  ٢٧٩ .) نويسنده دقيقا همين سخن را در قالب سؤال و شبهه مطرح كرده و نشان داده كه چگونه تحت تأثير سخن اين گروه واقع شده است.

 

اما حقيقت اين است كه دليل طرح اين موضوع از سوى امام مجتبى عليه السّلام، يعنى بيعت گرفتن از مردم، (آنچنان‌كه بلاذرى مى‌گويد) بر اساس چنين شرطى (پذيرش جنگ و صلح) ، اين گمان خوارج، يا اين شبهۀ نويسنده نبوده است؛ بلكه امام مجتبى عليه السّلام مى‌خواست اين بار هرگونه بهانه‌اى را از دست مردم، و به ويژه خوارج، بگيرد، تا در حساس‌ترين موقعيت، حوادثى چون وقايع صفين تكرار نشود؛ امرى كه سرانجام باز هم از سوى خوارج تكرار شد و امام را، همانند امير مؤمنان عليه السّلام به دليل پذيرش صلح تحميلى تكفير كردند و بر او خنجر زدند؛

 

ثانيا، گزارشات تاريخى گواه آن است كه امام حسن عليه السّلام، هرچند در ابتدا از معاويه خواست تا بيعت او را بپذيرد و در صلح درآيد و خون مسلمانان را نريزد، پس از اينكه نامه‌ها و نصيحتهايش اثرى نبخشيد و پاسخهاى معاويه نشان از سركشى داشت، و نيز مشاهده كرد كه وى جاسوسان خود را به بصره و كوفه فرستاده است، براى سركوب او برخاست و مردم را به جهاد با معاويه فراخواند؛(ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص  ٣٣ .) 

 

ثالثا، سخنرانى امام مجتبى عليه السّلام، كه سبب تعجب و بدگمانى عده‌اى شد، به نخستين روزهاى خلافت او باز نمى‌گردد؛ بلكه چنان‌كه خود نويسنده در ادامه اشاره كرده اين سخنرانى به ساباط مدائن مربوط است. هرچند اصل اين سخنرانى نيز، خود، جاى تأمل و كاوش دارد؛

 

رابعا، نويسنده شاهد و دليلى براى اين مدعا نمى‌آورد كه نيروى چهل هزار نفرى امام حسن عليه السّلام به اعتقادات سياسى خويش سرسختانه پايبند بوده باشند، تا بتواند تمايل امام را به صلح با معاويه بى‌وجه بخواند. در عوض، خود بارها اين مطلب را-حتى پس از چند كلمه-نقض كرده و دلايلى بر بى‌ثباتى و بلكه خيانت آنان مطرح ساخته است؛ مانند پاسخ ندادن كوفيان پس از دعوت امام به جهاد با معاويه، و نامه‌نگارى سران قبايل با معاويه براى امان گرفتن.

 

شمار لشكر امام نيز قابل قبول نيست؛ زيرا چنانچه چهل هزار نفر حاضر به نبرد بودند هنگامى كه امام آنان را به جهاد با معاويه فراخواند به پا مى‌خاستند، درحالى‌كه به نوشتۀ اغلب مورخان حتى يك نفر نداى امام را پاسخ نداد. اين رقم، برگرفته از گزارشى است كه مى‌گويد در آخرين لحظات خلافت على عليه السّلام، چهل هزار نفر براى نبرد با معاويه آماده شده بودند، و تصور شده كه همين تعداد نيز در ركاب امام حسن عليه السّلام حاضر بوده‌اند. حال آنكه اصل خبر دروغ است؛ زيرا راوى آن ابن شهاب زهرى است كه در ادامه به او خواهيم پرداخت. جعل چنين آمارى با توجه به آنكه فرماندهى اين تعداد را قيس بن سعد بن عباده بر عهده داشته، بدان جهت است كه راوى اصرار دارد سياست امام حسن عليه السّلام و قيس را دوگانه نشان دهد. وى حتى تصريح مى‌كند كه امام مجتبى عليه السّلام برخلاف قيس، خواهان صلح با معاويه و كسب امتياز از او براى خود بوده است. از همين روى، با آنكه مورخانى مانند ابو الفرج، شمار افراد را همان دوازده هزار نفر دانسته‌اند، نويسنده تحت تأثير گزارشات دروغين، پيوسته بر اساس اين روايات همان اهداف اخبار ساختگى را پى مى‌جويد.

 

2. نويسنده اعزام قيس بن سعد بن عباده را به همراه عبيد الله بن عباس، در مقام مشاور نظامى او، در جهت تصميم از پيش‌گرفتۀ امام حسن عليه السّلام بر صلح با معاويه مى‌شمارد و مى‌گويد: امام خواسته است قيس را كه نمايندۀ گروهى جان بر كف بود از مواضع خود دور سازد. اين تحليل، بسيار بدبينانه و خلاف واقع، و درست برعكس تحليل نويسنده، يا تحليلى است كه وى به طبرى نسبت داده است. اين، همان جهت‌گيرى كلى نويسنده در اين مقاله است كه مى‌خواهد عامل اصلى صلح را تصميم شخصى امام حسن عليه السّلام و نه عوامل بيرونى معرفى كند.

 

چنان‌كه باز در همين باره و بدون هيچ مقدمه‌اى بيان مى‌دارد كه امام در ساباط مدائن نيز سخنانى گفت كه موجب ناراحتى يارانش شد.

 

نمى‌توان از نويسنده انتظار داشت كه از نگاه يك شيعه و حتى يك مسلمان به حوادث خلافت امام حسن عليه السّلام بنگرد، اما او مى‌بايست از منظر محققى آزاد و بى‌طرف مسائل را تحليل مى‌كرد؛ زيرا اولا، چنانچه خيانت عبيد الله و سپاه هشت هزار نفرى او را در نظر مى‌گرفت و انصاف مى‌داد، نه تنها چنين تحليلى ارائه نمى‌كرد يا تحليل طبرى را به نقد مى‌كشيد؛ بلكه به هوش و درايت سياسى امام اعتراف مى‌داد و نتيجه مى‌گرفت كه اعزام قيس با توجه به حساسيت موقعيت، براى مراقبت كامل از اوضاع ضرورت داشته است؛ زيرا با شناختى كه از او داشت به صداقت و سرسختى و راسخ بودن وى در دفاع از امام و وفادارى به او اطمينان كامل داشت. اين تحليل نه تنها مخالف نظر نويسنده است، كه نشان‌دهندۀ عزم امام مجتبى عليه السّلام بر جهاد با معاويه و رسيدن به هدفى است كه پدر بزرگوارش على عليه السّلام در پى آن بود.

 

ثانيا، طبرى چنين نظرى بيان نكرده است. اين تحليل، روايتى است كه طبرى نقل كرده و چنانچه نويسندۀ محترم به سند روايت طبرى توجه مى‌كرد، در مى‌يافت كه اين خبر دروغ محض يا دست‌كم غيرقابل اعتماد است، و حتى بر اساس اصول حديث اهل سنت پذيرفتى نيست؛ زيرا راوى اين خبر ابن شهاب زهرى است،(محمد بن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج  ۵ ، ص  ١۵٨ .) كه به دشمنى اهل بيت عليهم السّلام و دوستى و پيوند با امويان مشهور است. چنين رواياتى به اين دليل كه راوى در جعل آنها انگيزه دارد، از نظر اصول حديث پذيرفته نيست.

 

سخنرانى امام در ساباط مدائن نيز كه نويسنده بدان اشاره كرده است، هرچند شيخ مفيد و برخى ديگر از منابع تاريخى آن را نقل كرده‌اند، صحيح به نظر نمى‌آيد؛ زيرا لشكرى كه ابتدا با ترغيبها و سخنرانيهاى امام حسن عليه السّلام و عدى بن حاتم براى جنگ با معاويه بيرون آمده، بيش از هر چيز نيازمند اميد به پيروزى است، نه سخنانى كه بوى يأس و تسليم دهد. اين سخنرانى به هيچ وجه با آن همه ترغيبها سازش ندارد.

 

بر فرض صحت اين خبر باز بيان نويسندۀ محترم ناقص است؛ زيرا همان منابع از جمله شيخ مفيد تصريح مى‌كنند كه انگيزۀ اصلى امام حسن عليه السّلام از ايراد چنين سخنانى امتحان ياران خود و آشكار ساختن نيتهاى واقعى آنان بوده است.

 

با توجه به اين مطالب، به نظر مى‌رسد مطالبى در اين گزارشها از قلم افتاده است. يعقوبى اين افتادگى را بيان كرده است. وى مى‌نويسد:

 

وقتى امام حسن عليه السّلام به ساباط مدائن وارد شد، معاويه گروهى را به رياست مغيره بن شعبه براى پيشنهاد صلح به سوى امام روانه كرد.

 

آنان وقتى از نزد امام بيرون آمدند، براى تحريك خوارج و ايجاد اختلاف در سپاه، به گونه‌اى كه مردم بشنوند، گفتند: خدا به وسيلۀ فرزند پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خون مردم را حفظ كرد و فتنه را آرام ساخت، و او صلح را پذيرفت.

 

يعقوبى مى‌گويد: با اين سخن سپاه مضطرب شد و مردم در راستگويى آنان ترديد نكردند، و در نتيجه به بار و بنۀ امام حمله‌ور شدند. (احمد بن واضح، تاريخ يعقوبى، ج  ٢ ، ص  ٢١۵ .) 

 

به اين ترتيب آشكار مى‌شود كه بدگمانى آنان به امام، و در پى آن، حمله به وى متأثر از شايعات و توطئۀ معاويه بوده است؛ ولى نويسنده گزارشات مربوط به اعزام نمايندگان معاويه را پس از ماجراى حمله به امام آورده است. او در اينجا نيز تحت تأثير اخبار ساختگى، مى‌نويسد: مذاكرات ميان امام و معاويه به نتيجه رسيد؛ مذاكراتى كه از پيش، به‌رغم مخالفت امام حسين عليه السّلام، آغاز شده بود.(ترجمۀ مدخل، ص  ١٠٢ از همين كتاب.) 

 

با صرف نظر از اينكه مذاكرات پيشين كجا صورت گرفته و چه كسى چنين مطلبى را گفته است، اين‌گونه تاريخ‌نويسى را بايد رونويسى تاريخى ناميد، نه تحقيق تاريخى. حتى اين نوشته را نمى‌توان رونويسى تاريخى ناميد؛ زيرا اگر نويسنده به اخبار ديگر نيز نظرى مى‌انداخت، دست‌كم در كنار اين مطلب بيان مى‌داشت كه اخبار ديگر نيز گوياى همراهى و موافقت امام حسين عليه السّلام با سياستهاى برادر خود بوده است.(در نقد مدخل امام حسين عليه السّلام از همين نويسنده، به اين موضوع پرداخته مى‌شود.)

 

شرايط توافقنامه صلح

 

همان‌گونه كه نويسنده نتوانسته بود در بخش حوادث پيش از صلح، اخبار ساختگى را از اخبار صحيح تمييز و تشخيص دهد، در اين بخش نيز تأثيرپذيرى نويسنده از اخبار ساختگى كاملا نمايان است. او به گونه‌اى به شرايط صلح پرداخته كه تنها چيزى كه امام حسن عليه السّلام را به صلح واداشته، نه مشكلاتى بوده كه او را به اينجا كشانده، بلكه تنها دستيابى به درآمدى براى خود بوده، و با وجود اين، باز هم مغبون شده، و پشيمان بوده كه چرا امتيازهاى بيشترى از معاويه نگرفته است. از اين‌روى، تنها چيزى را كه به عنوان شرايط صلح مطرح كرده، و ظاهرا ايرادى نگرفته است، موضوع يك ميليون درهم مستمرى براى خود و پنج ميليون خراجى است كه بايد از خزانه كوفه برداشته مى‌شد.

 

نويسنده براى اينكه پنداشته‌هاى خود را توجيه كند، شرايط مهمى را كه در منابع تاريخى براى صلحنامه نقل شده است، بر ساختۀ كسانى مى‌شمارد كه كوشيده‌اند انتقادات وارد بر امام حسن عليه السّلام را كاهش داده، نشان دهند وى با مشكلات خاص و بزرگى روبه‌رو بوده و بر ديدگاه خويش (حق خلافت براى خود و جنگ با معاويه) پابرجا بوده است.(ترجمۀ مدخل، ص  ١٠٢ از همين كتاب.) 

 

اين مطالب نشان مى‌دهند كه چگونه نويسنده مى‌كوشد تا پذيرش صلح را خواستۀ نخستين و حقيقى امام حسن عليه السّلام جلوه دهد؛ درحالى‌كه مطالبى كه خود او دربارۀ فرار فرماندهان و اشراف به سوى معاويه و امان گرفتن از او و تأثيرپذيرى سپاه از شايعات جاسوسان معاويه و جدايى خوارج از امام و قصد ترور آن حضرت مطرح مى‌كند خط بطلانى است بر جهت‌گيريها و تصورات او.

 

نويسنده مدعى است امام به اين دليل كه امتيازات بيشترى در صلحنامه قيد نكرده بود تأسف مى‌خورده است. اولا، نويسنده هيچ منبع و مأخذ تاريخى براى اين مدعاى خود مطرح نكرده است؛ ثانيا، تأسف در صورتى جاى داشت كه طرف مقابل به اجراى شرايط پايبند بوده باشد؛ اما وقتى معاويه هنگام ورود به كوفه اعلان مى‌كند كه تمام صلحنامه زير پاى من است، چنين تأسفى معنا ندارد؛ ثالثا، نويسنده با پيش‌فرض ساختگى بودن گزارشهاى ناظر به شرايطى كه مورخان به منزلۀ مفاد صلحنامه مطرح ساخته‌اند چنين ادعايى كرده است، در حالى كه كوچك‌ترين دليلى بر صدق اين مدعاى خود ارائه نداده است.

 

از جمله شرطهاى صلحنامه، كه نويسنده مدعى ساختگى بودن آن است موضوع تكليف خلافت پس از معاويه است: معاويه بايد قدرت را پس از مرگ خويش به امام حسن عليه السّلام بازگرداند. دليل نويسنده بر جعلى خواندن اين شرط آن است كه ايدۀ جانشينى تا آن زمان هنوز مطرح نشده بود، و به همين دليل معاويه با مشكلاتى مواجه بود تا بتواند اين ايده را به جامعۀ مسلمين بقبولاند. از همين‌روى، معاويه از جانب خود تعهدى به گردن نگرفت.(همان)

 

در اين‌باره نخستين مطلبى كه بايد روشن شود اين است كه چنين شرطى را مورخان نقل كرده‌اند،(احمد بن اعثم كوفى، الفتوح، ج  ۴ ، ص  ١۵٨ ، احمد بن يحيى بلاذرى، انساب الاشراف، ج  ٣ ، ص  ٢٨۶ ؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج  ١۶ ، ص  ٢١ ؛ ابن عبد البر، الاستيعاب، ج  ١ ، ص  ۴٣٨ ، ۴٣٩ .) و حتى ابن عبد البر اجمال بر وجود چنين شرطى را مدعى شده است.(ابن عبد البر، الاستيعاب، ج  ١ ، ص  ۴٣٩ .) ثانيا، حتى اگر امام حسن عليه السّلام چنين شرطى را مطرح نكرده باشد، تصريح شده كه عبد الله بن نوفل يا خود معاويه آن را مطرح ساخته است، كه اين امر خود مخالف نظر نويسنده است، كه گويا مى‌خواهد بگويد شيعيان براى كاهش انتقادات بر امام حسن عليه السّلام چنين شرطى را مطرح كرده‌اند.

 

ثانيا، گويا موضوع براى نويسنده كاملا خلط شده است؛ چرا كه ايدۀ تعيين جانشين، پيش از امام حسن عليه السّلام سابقه داشته است. ابو بكر، عمر را پيش از مرگش جانشين خود اعلام كرد؛ عمر تعيين خليفۀ پس از خود را به شوراى شش نفرى واگذار كرد؛ امام على عليه السّلام فرزند خود را جانشين خود معرفى كرد. (موضوعى كه بدان اشاره خواهد شد) مشكل معاويه، جا انداختن اين ايده ميان مسلمانان نبوده است؛ بلكه برعكس تصور نويسنده، كه اين شرط را ساختگى دانسته، دليل به شهادت رساندن امام به دستور معاويه و با مباشرت جعده همسر امام، همين شرط بوده است؛ زيرا تا امام زنده بود، معاويه نمى‌توانست خلافت پس از خود را به پسرش يزيد انتقال دهد. در مرحلۀ بعد، مشكل معاويه شخص يزيد بود كه مردى فاسق و شرابخوار بود و با وجود بزرگان بنى هاشم از جمله امام حسين عليه السّلام و ديگران طرح جانشينى يزيد طرحى بسيار مضحك مى‌نمود. آنچه تا آن زمان سابقه نداشته و نويسنده دربارۀ آن خلط كرده است، در حقيقت تبديل خلافت به امپراتورى قيصرى و كسرايى بود. معاويه مى‌خواست خلافت را به صورت انحصارى و موروثى درآورد، و بدون اينكه فرزندش شرايط لازم را داشته باشد، و نيز بدون رضايت مردم و به هر شكل ممكن او را بر كرسى خلافت بنشاند. اين ايده‌اى بود كه در جامعۀ مسلمانان سابقه نداشت.

 

نويسنده نقل ديگرى را كه براى تعيين خلافت يعنى به صورت شورايى ميان مسلمانان كه در برخى منابع از مفاد صلحنامه نقل شده،(احمد بن اعثم كوفى، الفتوح، ج  ۴ ، ص  ١۵٩ .) با اين نكته رد كرده است كه معاويه در فكر جانشينى پسرش نبود و نمى‌توانست هم باشد.(ترجمۀ مدخل، ص  ١٠٣ از همين كتاب.) 

 

نويسنده يا معاويه را نشناخته و يا بنا را بر اجتهادات بى‌دليل خود گذاشته است؛ زيرا آنان كه با معاويه و حزب اموى اندكى آشنايى دارند مى‌دانند امويان حكومت را از آن خود مى‌دانستند. ابو سفيان پس از به خلافت رسيدن عثمان در انجمن امويان، كه عثمان نيز در آن حاضر بود، گفت: ديگر نگذارند اين گوى خلافت از دستان آنان خارج شود.(محمد بن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج  ۴ ، ص  ٢٣٨ .) معاويه نيز در وصيت خود به فرزندش هدف اصلى خود را آشكار ساخت: او نوشته بود تمام گردن‌كشان عرب را براى پذيرش خلافت او به زير انداخته است.(همان، ج  ٨ ، ص  ١۵١ ؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج  ٩ ، ص  ۵٣ .) معاويه بيست سال كوشيد تا حكومت را براى خود و خاندانش مستقر كند.

 

امام حسن عليه السّلام-كه نويسنده مى‌گويد از هوش بهره‌اى نداشته-با شناخت كامل معاويه و امويان، به خوبى مى‌دانست كه بيست سال ديگر، معاويه پس از خود پسر شرابخوارش را بر گردۀ مسلمانان سوار خواهد كرد، و بايستى سندى در تاريخ بر جاى مى‌گذاشت تا خيانت چنين كسى كه خود را حاكم و خليفۀ مسلمانان مى‌دانست، براى آيندگان آشكار شود. اتفاقا با توجه به گرايش سياسى-مذهبى مردم، واگذارى خلافت به شورا آسان‌ترين راهى بود كه امام حسن عليه السّلام مى‌توانست به مدد آن بهانه را از دست معاويه بگيرد.

 

شرط ديگرى كه نويسنده آن را ساختگى دانسته است، موضوع عمل به كتاب و سنت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سيرۀ خلفاى صالح است. بر اساس تصور نويسنده به اين دليل كه نكتۀ اخير اين شرط محكوم كردن سيرۀ عثمان است، معاويه نمى‌توانسته آن را بپذيرد.(ترجمۀ مدخل، ص 103 از همين كتاب.) 

معاويه با توجه به اوضاعى كه براى امام و سپاه عراق پيش آمده بود، مى‌توانست با اندكى فشار نظامى، امام حسن عليه السّلام را شكست دهد و عراق را تصرف كند؛ اما او مى‌خواست با صلحنامه و شرطهايى به حكومت خود وجهۀ قانونى بخشد. پس چرا شرايطى را كه مى‌داند بدانها عمل نخواهد كرد نپذيرد؟ ! او با وجود تلاشهاى طولانى براى دستيابى به خلافت، شرط واگذارى خلافت پس از خود را به شورا پذيرفته بود، و حتى در مرحلۀ نخست، برگۀ سفيد امضا شده‌اى را براى امام فرستاد تا هر شرطى را كه مى‌خواهد تعيين كند.(احمد بن يحيى بلاذرى، انساب الاشراف، ج  ٣ ، ص  ٢٨۶ .) بر اين اساس، چه مانعى دارد كه يكى از مواد صلحنامه، عمل به سيرۀ خلفاى صالح باشد؟ ! معاويه مى‌توانست بر اساس عدم تصريح به اين خليفۀ صالح، به‌زعم خود عثمان را مصداق اين ماده بداند، هرچند عراقيها چنين تصورى نداشته باشند.

 

تشكيك ديگر و البته بسيار مبهم نويسنده، دربارۀ مفاد صلحنامه به پرداخت دو ميليون درهم به امام حسين عليه السّلام باز مى‌گردد، كه وى مدعى است اين ماده بدان سبب ساخته شده كه نشان دهد امام حسن عليه السّلام به فكر برادرش بوده است!

 

روشن نيست كه هدف نويسنده از اين نقد چيست. اگر هدف وى اين است كه امام حسن عليه السّلام به دليل مخالفت امام حسين عليه السّلام با صلح خواسته او را با پرداخت اين وجه آرام و متقاعد سازد، بسيار به خطا رفته است. (چنان‌كه اين موضوع در بخش نقد مدخل امام حسين عليه السّلام توضيح داده خواهد شد.) برخى محققان اساسا شرط پرداخت مالى چه به امام حسن عليه السّلام و چه به‌طور كلى به بنى هاشم و حق تقدم آنان بر بنى اميه، را رد كرده‌اند؛ اما نه بدان دليل كه نويسنده مطرح كرده است، بلكه به اين دليل كه اولا، به سبب جهت‌گيرى سياسى اين شرط است كه مى‌خواهند بگويند صلح امام حسن عليه السّلام براى كسب امور دنيوى بوده است؛ ثانيا، گزارشهاى تاريخى ديگر تصريح مى‌كند كه طرح اين شرط از سوى عبد الله بن نوفل بوده و وقتى امام حسن عليه السّلام اين موضوع را شنيد فرمود: معاويه نمى‌تواند در بيت المال مسلمين تعهدى را براى من بپذيرد. شاهد اينكه چنين شرطى در ميان نبوده، آنكه سليمان بن صرد خزاعى در اعتراض به امام گفت چرا سهمى براى خود در عطا قرار نداده است.(رسول جعفريان، تاريخ خلفا، ص  ٣٨٢ .)

 

نويسنده پس از موضوع انعقاد قرارداد صلح، ماجراى توطئۀ معاويه براى خريدن عبيد الله بن عباس، و خيانت وى و پناهنده شدن هشت هزار نيروى تحت امر او به معاويه را مطرح كرده است.(ترجمۀ مدخل، ص  ١٠٣ از همين كتاب.)

 

نويسنده با نوشتن ترتيب حوادث بدين‌گونه، در حقيقت همان فضايى را ترسيم كرده كه معاويه به مدد شايعات توانست براى فروپاشى سپاه امام پديد آورد. اين شايعات به صورت روايت تاريخى در منابع منعكس شده است.

 

بيان حوادث بدين ترتيب، به معناى خواستن صلح از سوى امام است بدون اينكه از سوى نيروهاى او مشكلى پيش آمده باشد؛ زيرا حتى اگر عبيد الله بن عباس و نيروهاى او پناهنده شده‌اند اولا، در اصل پذيرش صلح تأثيرى نداشته است، و ثانيا، مسبب اصلى اين واقعه همان صلح زودهنگام بوده است.

 

خيانت عبيد الله و نيروهاى او پيش از انعقاد صلح صورت گرفته است.

 

بلاذرى مى‌نويسد:

 

وقتى معاويه در اخنونيه برابر نيروهاى عبيد الله اردو زد، عبد الرحمن بن سمره را دو بار نزد عبيد الله فرستاد كه به او بگويد امام حسن عليه السّلام با او صلح كرده است، و سرانجام توانست وى را بفريبد. اين، فريبى بيش نبود؛ زيرا اگر موضوع خيانت عبيد الله پس از معاهدۀ صلح رخ داده باشد، ديگر جلب نظر عبيد الله از سوى معاويه وجهى نداشت.

 

بر اساس نقل ابو الفرج اصفهانى و بلاذرى معاويه پس از خيانت عبيد الله و نيروهايش، و پس از آنكه نتوانست قيس بن سعد را نيز بفريبد، هيئتى به سوى امام حسن عليه السّلام فرستاد تا پيشنهاد صلح را بپذيرد.(احمد بن يحيى بلاذرى، انساب الاشراف، ج  ٣ ، ص  ٢٨۴ - ٢٨۵ ؛ ابو الفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص  ۴٢ - ۴٣ .) اين موضوع كاملا آشكار مى‌سازد كه معاويه تنها براى فريب عبيد الله چنين دروغى گفته و اين امر به همين گونه در منابع تاريخى راه يافته است.

 

قيس پس از فرار و خيانت اين نيروها به امام حسن نامه نوشت و موضوع را با ايشان در ميان گذاشت. امام حسن عليه السّلام نيز در سخنرانى خود كه پس از آن با معاويه صلح كرد به مردم خبر داد كه سپاه او به وى خيانت كرده و به معاويه پناهنده شده است.(احمد بن اعثم كوفى، الفتوح، ج  ۴ ، ص  ١۵٧ .) 

 

نويسنده، به انجمن شيعيان اشاره مى‌كند كه پس از گذشت چند سال از صلح، ناخشنودى خود را از امام به دليل عدم دريافت تعهد كتبى از معاويه ابراز كردند؛ تعهدى كه بنابر آن خلافت را پس از مرگش به امام حسن عليه السّلام واگذار مى‌كرد.

 

پيش‌تر به استناد منابع تاريخى بيان شد كه موضوع واگذارى خلافت به شورا يا به امام حسن، در صلحنامه آمده است. بنابراين چنين گزارشى درست نيست.

 

برعكس، بنابر روايت دينورى، شيعيان پس از چند سال به خطاى خود و صحت سياست امام مجتبى عليه السّلام دربارۀ صلح اعتراف كردند. (ابو حنيفه دينورى، الاخبار الطوال.) 

 

آخرين موضوعى كه نويسنده دربارۀ صلح مطرح كرده، عوامل پذيرش صلح است.

 

اما در اينجا نيز بر اساس همان تبليغات و شايعات عصر امام كه در منابع تاريخى راه يافته و نويسنده از آنها تأثير پذيرفته است، نخستين و مهم‌ترين انگيزه و عامل، علاقۀ امام به صلح و آرامش و بى‌ميلى به سياست و منازعات مربوط به آن دانسته شده است.

 

توضيح در اين‌باره و بطلان نظريۀ نويسنده در قسمت اول بيان شد.

 

همسران امام حسن عليه السّلام

 

يكى از اتهامات بزرگى كه امويان و عباسيان با هدف خدشه‌دار كردن چهرۀ سياسى و مذهبى امام مطرح ساختند موضوع همسران امام حسن عليه السّلام و طلاقهاى پيوستۀ آنان است. اين اتهامات به وسيله شايعات، و با كمك مورخان همسو با امويان و عباسيان، آن قدر در جامعه پراكنده شده بود كه برخى از منابع شيعه را نيز تحت تأثير قرار داده است.

 

بر اين اساس، طبيعى است مستشرقى چون واليرى، كه ديدگاهى كاملا عادى و بلكه متأثر از منابع اهل سنت دارد، اتهامات مورخان اموى و عباسى را تكرار كند. او مى‌گويد: امام پس از صلح، زندگى توأم با لذايذ شهوى داشته و بارها همسران خويش را طلاق داده و دوباره ازدواج كرده است؛ به گونه‌اى كه «مطلاق» خوانده مى‌شده است. نويسنده شمار زنان امام را شصت، هفتاد يا نود همسر دايمى و سيصد يا چهار صد همسر متعه دانسته است!

 

اين اتهام نيز از جمله شايعات پرشمارى است كه امويان و عباسيان برساخته‌اند، و در منابع اهل سنت و حتى پاره‌اى منابع شيعى راه يافته است.

 

در اين‌باره بايد به منشأ اين تهمت و منابع مربوط به آن پرداخت.

 

الف) منشأ اين اتهام: هم امويان و مورخان همسوى با آنان، هم عباسيان، بانيان اصلى اين اتهام‌اند. بنابر نقل طبرى و مسعودى، نخستين بار منصور عباسى براى تحقير سادات حسنى اين تهمت را در ميان مردم شايع ساخت. وى پس از دستگيرى عبد الله بن حسن، در برابر انبوه مردم سخنرانى كرد و پس از دشنامها و بدگوييها و تهمتهاى بسيار در حق امام على عليه السّلام و امام حسن عليه السّلام، به واگذارى خلافت از سوى امام مجتبى عليه السّلام به معاويه اشاره كرد و گفت: به خدا سوگند كه او مرد نبود. وقتى اموال به او عرضه شد آنها را پذيرفت. معاويه با نيرنگ به او وعده داد كه وليعهدش مى‌كند، و بدين ترتيب او را بركنار ساخت.

و همه چيز وى را گرفت و همۀ كارها را به او واگذارد و به زنان روى آورد. او امروز با يكى ازدواج مى‌كرد و فردا ديگرى را طلاق مى‌داد و همچنان بدين كار مشغول بود تا اين‌كه در بسترش مرد.(طبرى، تاريخ الطبرى، ج  ۶ ، ص  ٣٣۴ ؛ مسعودى، مروج الذهب، ج  ٣ ، ص  ٣٠٠ .)

ب) منابع اين اتهام: شمار همسران و موضوع طلاق آنان در منابع اهل سنت، و پس از آن در برخى منابع شيعه به سه منبع تاريخى باز مى‌گردد:

 

 ١ . ابو الحسن مدائنى (م  ٢٢۵ ) كه شمار همسران امام حسن عليه السّلام را هفتاد زن دانسته است.(ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج  ١۶ ، ص  ٢٢ .)

 

اولا، مدائنى در بصره رشد كرده و با توجه به شهرت اين شهر به گرايش عثمانى، وى در معرض چنين اتهامى است. همچنين ابن عدى او را در نقل حديث ضعيف دانسته است.(ابن عدى، الكامل، ج 5، ص 213.)   مسلم از نقل روايات مدائنى در صحيح خود، امتناع كرده است.(على بن ابى الكرم (ابن اثير) ، الكامل فى الضعفاء، ج  ۵ ، ص  ٢١٣ .) وى از موالى سمرة بن جندب است كه دشمن اهل بيت عليهم السّلام بوده است.(همان). همچنين روايات مدائنى را داراى دو ويژگى دانسته‌اند: نخست اينكه غالب روايات او مرسل، و روايات مسندش بسيار كم است؛(على بن ابى كرم (ابن اثير) ، الكامل فى الضعفاء، ج  ۵ ، ص  ٢١٣ .) دوم اينكه اغلب روايات او از عوانة بن حكم (م  ١۴٧ يا  ١۵٨ ) است كه به حديث‌سازى براى امويان شهره است.(ياقوت حموى، معجم الادباء، ج  ١۶ ، ص  ١٣٧ ؛ ابن حجر عسقلانى، لسان الميزان، ج  ۴ ، ص  ٣٨۶ .) همچنين مدائنى از خاصان اسحاق بن ابراهيم موصلى ( ١۵۵ - ٢٣۵ ) بوده و در خانۀ او نيز از دنيا رفت.(ابن نديم، الفهرست، ص 113.) دربارۀ اسحاق موصلى تصريح كرده‌اند كه وى آوازه‌خوان بوده و ابو الفرج اصفهانى در كتاب خود الاغانى نام او را در شمار

ترانه‌خوانان عصر عباسى آورده است.(ابو الفرج اصفهانى، الاغانى، ج  ۵ ، ص  ٢٧٨ .) ابراهيم از نديمان بنى عباس (هارون، امين، مأمون، معتصم، واثق و متوكل عباسى) بوده، و مدائنى از اسحاق موصلى پول مى‌گرفته است.(ابن حجر عسقلانى، لسان الميزان، ج  ۴ ، ص  ٢۵٣ .) همۀ اين موارد نشان مى‌دهند كه اين خبر (همسران زياد امام حسن عليه السّلام) برساختۀ مورخانى است كه يا به امويان گرايش سياسى داشته‌اند و يا به عباسيان.

 

ثانيا، مدائنى كه خود اين موضوع را نقل كرده، بيش از ده زن براى امام مجتبى عليه السّلام نام نبرده است.(ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج  ١۶ ، ص  ٢١ .) شيخ مفيد تنها پنج زن را نام برده و برخى ديگر را با تعبير «امهات شتى» بيان كرده است،(محمد بن محمد (شيخ مفيد) ، الارشاد، ج  ٢ ، ص  ٢٠ .) كه همين تعبير براى بسيارى از اصحاب و تابعين بيان شده است، و شمار ده زن (قدرى كمتر يا اندكى بيشتر) در عرف آن زمان امرى كاملا رايج بوده است، و شمار زنان برخى از صحابه، حتى از اين تعداد نيز بيشتر بوده است. محض نمونه شمار همسران خلفا و برخى ديگر از اصحاب مشهور به نقل از طبقات ابن سعد از اين قرار است:

 

امير المؤمنين على عليه السّلام، ده زن و امهات ديگرى (امهات شتى) كه نام برده نشده‌اند، ولى به اعتبار كلمۀ «امهات» كه جمع است، نبايد كمتر از سه زن باشد؛ عمر، نه زن؛ عثمان؛ نه زن؛ طلحه، هشت زن؛ زبير، نه زن؛ عبد الرحمن بن عوف، پانزده زن، و همچنين چند زن ديگر كه ابن سعد از آنان به امهات تعبير كرده (امهات شتى) و به اعتبار كلمۀ جمع «امهات» نبايد كمتر از سه زن باشند؛ سعد بن ابى وقاص، يازده زن؛ و محمد بن مسلمه، هفت زن.

 

 ٢ . بلاذرى (م  ٢٧٩ ) زنان امام را نود تن روايت كرده است.(احمد بن يحيى بلاذرى، انساب الاشراف، ج  ٣ ، ص  ٢٧٧ .)

بلاذرى اين روايت را از عباس بن هشام بن محمد كلبى از پدرش از جدش از ابو صالح كلبى نقل كرده است. سند اين روايت از دو جهت كانون انتقاد حديث‌شناسان و علماى جرح و تعديل اهل سنت است: نخست اينكه هشام و محمد كلبى از نظر اهل سنت تضعيف شده‌اند؛(بخارى، الضعفاء الصغير، ص  ١٠۵ ؛ نسائى، كتاب الضعفاء و المتروكين، ص  ٢٣١ ؛ عقيلى، الضعفاء الكبير، ج  ۴ ، ص  ٧۶ ، ٧٩ ؛ الجرح و التعديل، ج  ٧ ، ص  ٢٧١ .) هرچند علماى شيعه موافق نظر آنان نيستند؛ دوم اينكه ابو صالح، كه نامش باذام است، از نظر برخى علماى اهل سنت تضعيف، و به دروغ زن ناميده شده است؛(احمد بن حنبل، العلل، ج  ٢ ، ص  ۵٠٢ و ج  ٣ ، ص  ١٠٠ ؛ بخارى، التاريخ الكبير، ج  ٢ ، ص  ١۴۴ ؛ الضعفاء الصغير، ص  ٢٧ ؛ ابن حبان، كتاب المجروحين، ج  ١ ، ص  ٧١ ؛ نسائى، كتاب الضعفاء و المتروكين، ص  ١۵٨ ؛ ابن عدى، الكامل، ج  ٢ ، ص  ۶٩ ؛ عقيلى، الضعفاء الكبير، ج  ١ ، ص  ١۶۵ .)  به ويژه در مواردى كه كلبى از او روايت مى‌كند.(ابن حبان، كتاب المجروحين، ج  ١ ، ص  ٧١ ؛ الجرح و التعديل، ج  ٢ ، ص  ۴٣٢ ؛ محمد بن احمد ذهبى، ميزان الاعتدال، ج  ١ ، ص  ٢٩۶ .) حتى از كلبى روايت شده كه ابو صالح به او گفته آنچه براى تو روايت كرده‌ام دروغ بوده است. (الضعفاء الكبير، ج  ١ ، ص  ١۶۶ ؛ محمد بن احمد ذهبى، ميزان الاعتدال، ج  ١ ، ص  ٢٩۶ .) دست‌كم گفته‌اند به حديث ابو صالح نمى‌توان احتجاج كرد.(ابن ابى حاتم رازى، الجرح و التعديل، ج 2، ص 432.) با صرف نظر از تمام اين مطالب، و با در نظر گرفتن توثيق ابو صالح از سوى برخى چون عجلى،(عجلى، تاريخ الثقات، ص  ٧٧ ، ۵٠٠ .) باز هم نمى‌توان به روايت او استناد كرد؛ زيرا در تعارض توثيق و تعديل راوى بيان شده كه تضعيف مقدم است.(سيوطى، تدريب الراوى، ج  ١ ، ص  ٣٠٩ - ٣١٠ .)

 

از جمله افراد ديگرى كه تعداد همسران حضرت را نود نفر دانسته شبلنجى است كه بدون ذكر مآخذ اين مطلب را نقل كرده، و همچنين با توضيحاتى كه داده شد آشكار مى‌شود كه منبع اصلى او نيز بلاذرى بوده است.

 

 ٣ . ابو طالب مكى، محمد بن على بن عطيه (م  ٣٨۶ ) تعداد همسران امام را بيش از همه، يعنى  ٢۵٠ يا سيصد زن برشمرده است.(قوت القلوب، ج 2، ص 471.)

 

اولا هيچ كس اين تعداد را مطرح نكرده است؛ ثانيا، معاصران اين شخص تصريح كرده‌اند كه وى به بيمارى هيسترى(مبتلايان به اين مرض دچار اختلال حواس و گرفتار اوهام مى‌شوند. لغتنامۀ دهخدا، ذيل لغت «هيسترى») مبتلا بوده، و وقتى به بغداد رفت و علماى بغداد به اين امر واقف شدند از او كناره گرفتند. (خطيب بغدادى، تاريخ بغداد، ج  ٣ ، ص  ٨٩ ؛ سيرة الائمة الاثنى عشر، ج  ١ ، ص  ۵۵٧ از جمله مواعظ وى اين بوده است: «ليس على المخلوقين اضر من خالق») بنابراين روايات چنين فردى، كه برخى از جمله ابن شهر آشوب نيز از او برگرفته‌اند،(ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى طالب، ج  ٣ ، ص  ١٩٢ .) اعتبارى ندارد.

 

آخرين مطلبى كه اين موضوع را با اشكال روبه‌رو مى‌سازد اينكه چرا با اين تعداد همسر، تنها پانزده فرزند براى امام حسن عليه السّلام برشمرده‌اند.

 

بخش دوم: ملاحظات جزئى و موردى

 

 ١ . نويسنده مى‌گويد: امام حسن عليه السّلام مدعى خلافت بود تا اينكه به نفع معاويه از ادعاى خود صرف نظر كرد. (ترجمۀ مدخل، ص 97 از همين كتاب.) وى در جاى ديگر انتصاب او را از سوى امير المؤمنين عليه السّلام به خلافت از خود انكار كرده است.(ترجمۀ مدخل، ص  ٩٩ از همين كتاب.)

 

اين بيان چنانچه به عدم خلافت رسمى امام حسن عليه السّلام اشاره داشته باشد، نادرست است. با صرف نظر از روايات شيعه،(محمد بن يعقوب، الكافى، ج  ١ ، ص  ٣۴۶ - ٣۵٢ ، ٣۵٨ - ٣۶٠ ؛ شيخ مفيد، الارشاد، ج  ٢ ، ص  ٧ ؛ اربلى، كشف الغمّه، ج  ٢ ، ص  ١۵۴ .) كه انتصاب امام مجتبى عليه السّلام را از سوى امير المؤمنين عليه السّلام به جانشينى و خلافت پس از خود نقل كرده‌اند، مورخان نيز آورده‌اند كه مردم عراق، حجاز، يمن، خراسان و ديگر بلاد اسلامى پس از امام على عليه السّلام با عنوان خليفۀ مسلمانان با امام حسن عليه السّلام بيعت كردند،(ابن سعد، ترجمة الامام الحسن، ص  ٧۴ ، حديث  ١٢٩ ؛ محمد بن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج  ۵ ، ص  ١۵٨ ؛ مسعودى، مروج الذهب، ج  ٢ ، ص  ۴١٣ ، ابن اعثم كوفى، فتوح، ج  ۴ ، ص  ١۴٨ ؛ سبط ابن جوزى، تذكرة الخواص، ص  ١٩۶ ؛ ابن اثير، اسد الغابه، ج  ٢ ، ص  ١٨ ؛ صلاح الدين صفدى، الوافى بالوفيات، ج  ١٢ ، ص  ١٠٩ و. . . .) و امام حسن عليه السّلام نيز خود در نامه به معاويه تصريح مى‌فرمايد كه ان عليا لما مضى لسبيله . . . و لانى المسلمون الامر بعده.(ابو الفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص  ٣۵ - ٣۶ .) شمار بيعت‌كنندگان را نيز هفتاد هزار نفر و بيشتر برشمرده‌اند.(صلاح الدين صفدى، الوافى بالوفيات.) نويسنده نيز در ادامۀ بحث به بيعت مردم با امام حسن عليه السّلام تصريح كرده است.

 

2. نويسنده با تأثيرپذيرى از روايات ساختگى مى‌گويد: امير مؤمنان عليه السّلام مى‌خواست نام امام حسن عليه السّلام را «حرب» بگذارد. (ترجمۀ مدخل، ص  ٩٧ از همين كتاب.) 

 

در اين‌باره در نقد مدخل امام على عليه السّلام از همين نويسنده گفته آمد كه اين اتهام براى ترسيم چهره‌اى خشونت‌طلب و خونريز از سوى امويان ساخته شده، و بنابر روايت صحيح، امير المؤمنين عليه السّلام هنگام نام‌گذارى امام مجتبى عليه السّلام فرمود: من در اين كار از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله پيشى نمى‌گيرم.

 

 ٣ . نويسنده ذيل روايت متواتر از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه فرمود: الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنه مى‌گويد: مروان بن حكم در صحت اين روايت ترديد روا داشت.(ترجمۀ مدخل، ص  ٩٨ از همين كتاب.)

 

اولا، به نظر نمى‌رسد كه هدف نويسنده، تنها اطلاع‌رسانى بوده باشد؛ زيرا ترديد روا داشتن در روايتى كه منابع شيعه و اهل سنت آن را از دهها نفر از اصحاب رسول صلّى اللّه عليه و آله مانند امام على عليه السّلام، عمر، ابو سعيد خدرى، حذيفة بن يمان، ابو هريره، براء بن عازب، اسامة بن زيد، مسور بن مخرمه، و مالك بن حويرث نقل كرده(ر. ك: ابن ابى شيبه، المصنف، ج  ٧ ، ص  ۵١٢ ؛ نسائى، السنن الكبرى، ج  ۵ ، ص  ۴٩ ، ٨١ ، ١۴۵ ؛ ابى يعلى موصلى، مسند، ج  ٢ ، ص  ٣٩۵ ؛ ابن حبان، صحيح، ج  ١۵ ، ص  ۴١٢ ، ۴١٣ ؛ طبرانى، المعجم الكبير، ج  ٢ ، ص  ٣۵ - ۴٠ و  ٣۴٧ و ج  ١٩ ، ص  ٢٩٢ .)  و تواتر آن را به اثبات رسانده‌اند، آن هم از سوى شخصى كه نه در ميان صحابه جايگاهى دارد و نه از موقعيتى علمى برخوردار است، و از سويى نيز دشمنى وى با اهل بيت عليهم السّلام چون آفتاب روشن است، چه ارزشى دارد؟ به ويژه آنكه بدون هيچ نقد و اشاره‌اى از سوى نويسنده رها شود، و خوانندۀ غير مسلمان يا ناآگاه نيز تصور كند رد اين روايت از سوى شخصى چون مروان اهميتى دارد.

 

ثانيا، مروان نيز اين روايت را انكار نكرده است، بلكه وقتى مانع دفن امام مجتبى عليه السّلام كنار رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شد، ابو هريره او را با توجه به اين روايت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در حق امام حسن و برادرش عليهما السّلام سرزنش كرد، و مروان با ناراحتى به او گفت: اگر تو و ابو سعيد خدرى اين قدر از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله حديث نقل نكرده بوديد ديگر حديثى از پيامبر نمانده بود.(شرح نهج البلاغه، ج  ١۶ ، ص  ١٣ .) 

 

4. نويسنده مدعى است امام مجتبى عليه السّلام به دليل جوانى در دوران خلفاى نخست، هيچ‌گونه فعاليتى نداشته است.(ترجمۀ مدخل، ص 98 از همين كتاب.) 

 

اين ادعا در زمان ابو بكر و عمر درست است، ولى در زمان عثمان خير؛ زيرا بنابر برخى روايات مورخان اهل سنت، مانند طبرى و ابو الشيخ انصارى و ابن خلدون، امام حسن عليه السّلام، همانند فرزندان ديگر صحابه، در فتح آفريقا و خراسان شركت داشته است.(ابو الشيخ انصارى، طبقات المحدثين باصبهان، ج  ١ ، ص  ١٩١ ؛ محمد بن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج  ۴ ، ص  ٢۶٩ ؛ ابو نعيم اصبهانى، ذكر اخبار اصبهان، ج  ١ ، ص  ۴٣ ؛ ابن خلدون، العبر. . . (تاريخ ابن خلدون) ، ج  ٢ ، ص  ۵٧٣ .) 

 

5. نويسنده از طبقات ابن سعد نقل كرده كه امام حسن عليه السّلام به دليل دست داشتن محمد بن ابى بكر در قتل عثمان او را فاسق مى‌خواند.(ترجمۀ مدخل، ص  ٩٨ از همين كتاب.)

 

اين ادعا برخاسته از برداشت نادرست، و ناآشنايى نويسنده با تعبير «حسن» ، در لسان محدثان و مورخان است. وى تصور كرده منظور از آن، امام حسن عليه السّلام است؛ درحالى‌كه مراد ايشان حسن بصرى (م  ١١٠ ) است كه اغلب از او به «حسن» تعبير مى‌كنند، و در روايت ابن سعد، ابو الاشهب از او اين مطلب را نقل كرده است، و همچنان كه تراجم‌نويسان تصريح كرده‌اند ابو الاشهب جعفر بن حيان عطاردى بصرى (م  ١۶۵ ) راوى احاديث حسن بصرى است.(بخارى، التاريخ الكبير، ج  ٢ ، ص  ١٨٩ ؛ ابن ابى حاتم رازى، الجرح و التعديل، ج  ٢ ، ص  ۴٧۶ ؛ ذهبى، ميزان الاعتدال، ج  ١ ، ص  ۴٠۵ ؛ ابن حجر عسقلانى، لسان الميزان، ج  ٧ ، ص  ۵١١ .) البته چنين نويسندگانى كه تحت تأثير اخبار اموى مى‌خواهند امام حسن عليه السّلام را به گونه‌اى موافق با عثمان، يا حتى مانند طه حسين، ايشان را عثمانى مذهب جلوه دهند، ممكن است قضاوتهاى عجولانه و دور از دقت و تأملى مانند اين نمونه داشته باشند.

 

 ۶ . نويسنده مى‌گويد: عبيد الله بن عباس مردم را به بيعت با امام حسن عليه السّلام دعوت كرد.(ترجمۀ مدخل، ص  ٩٩ از همان كتاب.)

 

هرچند در برخى گزارشها چنين آمده است، بنابر روايت مشهور عبد الله بن عباس صحيح است. (ابو الفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص  ٣٣ ؛ شيخ مفيد، الارشاد، ج  ٢ ، ص  ٨ ، فضل بن حسن، اعلام الورى باعلام الهدى، ج  ١ ، ص  ۴٠٧ ؛ اربلى، كشف الغمة، ج  ٢ ، ص  ١۵۶ .) از نظر جايگاه علمى و اجتماعى عبيد الله و ترغيب مردم به بيعت با امام نيز همين روايت مشهور صحيح مى‌نمايد. به نظر مى‌رسد رواياتى كه عبيد الله بن عباس را نقل كرده‌اند، در پى آن‌اند كه بر اساس برخى روايات ساختگى بگويند ابن عباس، كه پيش از شهادت امير مؤمنان عليه السّلام اموال بصره را برداشت و از امام جدا شد، در زمان خلافت امام حسن عليه السّلام حضور نداشته است. (بنگريد: محمد بن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج  ۵ ، ص  ١۵٨ .)

  ٧ . نويسنده دربارۀ داراب جرد ترديد داشته كه از فسا است يا اهواز؛(ترجمۀ مدخل، ص  ١٠٢ از همين كتاب.) در حالى كه آشكار است كه اين شهر از فارس است نه خوزستان.(بكرى، المعجم ما استعجم، ج  ٢ ، ص  ١۶٨ ؛ ياقوت حموى، معجم البلدان، ج  ٢ ، ص  ۴١٩ .) 

 

8. نويسنده به روايت منسوب به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اشاره مى‌كند كه ايشان صلح ميان دو گروه از مسلمانان به دست امام حسن عليه السّلام را پيش‌بينى مى‌فرمايد. (ترجمۀ مدخل، ص 105 از همين كتاب.) اما برخى محققان دربارۀ اين روايت ترديد روا داشته‌اند.(ر. ك: هاشم معروف الحسنى، سيرة الائمة الاثنى عشر، ج  ١ ، ص  ۵٢٧ - ۵٣٠ .)

 

 ٩ . نويسنده مدعى است امام حسن عليه السّلام چون سوءظن داشت كه چه كسى او را مسموم كرده و نخواست بر اين اساس خون بى‌گناهى ريخته شود از ذكر نام قاتل خوددارى كرد. نويسنده اين توضيح را در نقد رواياتى آورده كه به صراحت بيان داشته‌اند «جعده بنت اشعث» با توطئۀ معاويه او را مسموم كرده است.(ترجمۀ مدخل، ص  ١٠۵ از همين كتاب.)

 

اين بيان صحيح نيست؛ زيرا هرچند موضوع سوءظن يا اشاره در برخى روايات مطرح شده است، بنابر روايات قابل توجهى، امام نه تنها در اين‌باره سوءظن نداشت، بلكه قاتل خود را كاملا مى‌شناخته و به برادرش امام حسين عليه السّلام فرمود: «من مى‌دانم چه كسى مرا مسموم كرده و آبشخور اين توطئه از كجا و چه كسى است».(شيخ مفيد، الارشاد، ج  ٢ ، ص  ١٧ ؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى طالب، ج  ٣ ، ص  ٢٠٢ ؛ فتال نيشابورى، روضة الواعظين، ص  ١۶٧ ؛ اربلى، كشف الغمة، ج  ٢ ، ص  ٢٠٨ ؛ محمد باقر مجلسى، بحار الانوار، ج  ۴۴ ، ص  ١۵۶ .) 

 

 ١٠ . نويسنده، امام حسن عليه السّلام را يكى از شخصيتهاى اصلى در نمايشهاى مذهبى ايران (تعزيه) دانسته است.(ترجمۀ مدخل، ص 108 از همين كتاب.) آشكار است كه امام حسين عليه السّلام از شخصيتهاى اصلى در تعزيه است، نه امام حسن عليه السّلام.

 

* استاد مدعو گروه.

 

منابع و مآخذ

 

* نهج البلاغه.

 

 ١ . ابن ابى الحديد، عبد الحميد بن محمد، شرح نهج البلاغه، تحقيق محمد ابو الفضل ابراهيم، اسماعيليان، قم.

 

 ٢ . ابن ابى حاتم، عبد الرحمن، الجرح و التعديل، دار احياء التراث العربى، ١٣٧١ .

 

 ٣ . ابن ابى شيبه، عبد الله بن محمد، المصنّف فى الاحاديث و الآثار، تحقيق سعيد محمد اللّحام، دار الفكر، ١۴٠٩ .

 

4. ابن جوزى، عبد الرحمن بن على، زاد المسير فى علم التفسير، المكتب الاسلامى، بيروت،1407.

 

 ۵ . ابن حبان، محمد، كتاب الثّقات، حيدر آباد دكن، ١٣٩٨ .

 

 ۶ . ابن حجر، احمد بن على، لسان الميزان، دار الفكر، بيروت، ١۴٠٨ .

 

7. ابن سعد، محمد، الطبقات الكبرى، دار صادر، بيروت.

 

 ٨ . ابن سعد، محمد، ترجمة الامام الحسن عليه السّلام، تحقيق السيد عبد العزيز الطباطبايى، مؤسسۀ آل البيت عليهم السّلام لاحياء التراث، قم.

 

 ٩ . ابن شهر آشوب، محمد بن على، مناقب آل ابى طالب، تحقيق گروهى از محققان، مطبعة الحيدرية، نجف، ١٣٧۶ ق.

 

 ١٠ . ابن عبد البر، يوسف بن عبد الله، الاستيعاب فى معرفة الاصحاب، تحقيق على محمد معوض و عادل احمد عبد الموجود، دار الكتب العلمية، بيروت، ١۴١۵ .

 

11. ابن عساكر، على بن حسن، تاريخ مدينة دمشق، تحقيق على شيرى، دار الفكر، بيروت،1417.

 

 ١٢ . ابن قتيبه، ابو محمد عبد الله بن مسلم، المعارف، تحقيق ثروت عكاشه، دار المعارف، قاهره.

 

13. ابن كثير، اسماعيل، البداية و النهاية، تحقيق احمد ابو ملحم و ديگران، دار الكتب العلمية، بيروت.

 

 ١۴ . ابن نديم، ابو الفرج محمد بن اسحاق، الفهرست، تحقيق رضا تجدد.

 

 ١۵ . ابو الفرج اصفهانى، على بن الحسين، الاغانى، دار الفكر، بيروت، ١۴٠٧ .

 

 ١۶ . ابو الفرج اصفهانى، على بن الحسين، مقاتل الطالبيين، دار الكتاب، قم، ١٣٨۵ .

 

  ١٧ . ابو حنيفه دينورى، احمد بن داود، الاخبار الطوال، تحقيق عبد المنعم عامر، دار احياء الكتب العربيه، قاهره، ١٩۶٠ .

 

18. ابو حنيفه دينورى، احمد بن داود، الاخبار الطوال، تحقيق عبد المنعم عامر، منشورات الرضى، قم.

 

 ١٩ . احمد بن حنبل، مسند، دار صادر، بيروت.

 

 ٢٠ . اربلى، على بن عيسى، كشف الغمة فى معرفة الائمة، دار الاضواء، بيروت، ١۴٠۵ .

 

21. بخارى، محمد بن اسماعيل، التاريخ الكبير، به كوشش عبد المعيد خان، دار الفكر، بيروت.

 

 ٢٢ . بخارى، محمد بن اسماعيل، التاريخ الكبير، مكتبة الاسلامية، ديار بكر.

 

 ٢٣ . بلاذرى، احمد بن يحيى، انساب الاشراف، تحقيق محمد باقر محمودى، مؤسسة الاعلمى، بيروت، ١٣٩۴ .

 

24. خطيب بغدادى، احمد بن على، تاريخ بغداد أو مدينة السلام، دار الكتب العلميه، بيروت.

 

 ٢۵ . ذهبى، ابو عبد الله محمد بن احمد، ميزان الاعتدال فى نقد الرجال، تحقيق على محمد البجاوى، دار الفكر، بيروت.

 

 ٢۶ . ذهبى، ابو عبد الله محمد بن احمد، ميزان الاعتدال فى نقد الرجال، تحقيق على محمد البجاوى، دار المعرفه، بيروت، ١٣٨٢ ق.

 

27. سبط ابن جوزى، يوسف بن قزغلى، تذكرة الخواص، مكتبة نينوى الحديثة، تهران.

 

 ٢٨ . صفدى، صلاح الدين خليل بن أيبك، الوافى بالوفيات، دار صادر، بيروت، ١۴١١ .

 

29. طبرانى، سليمان بن احمد، المعجم الكبير، چ دوم، تحقيق حمدى عبد الحميد السلفى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

 

 ٣٠ . طبرسى، فضل بن حسن، اعلام الورى باعلام الهدى، تحقيق مؤسسه آل البيت، مؤسسۀ آل البيت، قم، ١۴١٧ .

 

31. طبرى، محمد بن جرير، تاريخ الامم و الملوك، تحقيق محمد ابو الفضل ابراهيم، روائع التراث العربى، بيروت.

 

 ١۴۴  ٣٢ . طبرى، محمد بن جرير، تاريخ طبرى، بيروت.

 

 ٣٣ . طبرى، محمد بن جرير، جامع البيان فى تأويل القرآن، چاپ سوم، دار الكتب العلميه، بيروت، ١۴٢٠ .

 

34. طوسى، محمد بن حسن، التبيان فى تفسير القرآن، دار احياء التراث العربى، بيروت.

 

 ٣۵ . عجلى، احمد بن عبد الله، تاريخ الثّقات، تحقيق عبد المعطى قلعجى، دار الكتب العلميه، بيروت، ١۴٠۵ .

 

 ٣۶ . كلينى، محمد بن يعقوب، الكافى، تحقيق الشيخ محمد الاخوندى، دار الكتب الاسلامية، تهران، ١٣۵٠ ش.

 

37. مسعودى، ابو الحسن على بن الحسين، مروج الذهب و معادن الجوهر، مؤسسۀ دار الجهره، قم،1409.

 

 ٣٨ . مفيد، محمد بن محمد بن نعمان، الارشاد، تحقيق مؤسسة آل البيت لتحقيق التراث، دار المفيد، قم.

 

 ٣٩ . مفيد، محمد بن محمد بن نعمان، الارشاد فى معرفة حجج الله على العباد، تحقيق مؤسسة آل البيت لاحياء التراث، المؤتمر العالمى لألفية الشيخ المفيد، قم، ١۴١٣ .

 

40. مفيد، محمد بن محمد بن نعمان، الجمل و النصرة لسيد العترة فى حرب البصرة، تحقيق سيد على مير شريفى، المؤتمر العالمى لألفية الشيخ المفيد، قم،1413.

 

 ۴١ . منقرى، نصر بن مزاحم، وقعة صفّين، تحقيق عبد السلام محمد هارون، منشورات مكتبة آيت الله العظمى مرعشى، قم، ١۴٠٣ .

 

 ۴٢ . منقرى، نصر بن مزاحم، وقعة صفّين، تحقيق عبد السلام محمد هارون، مؤسسة العربية الحديثة، ١٣٨٢ .

 

43. هاشم معروف الحسنى، سيرة الائمة الاثنى عشر، انتشارات الشريف الرضى، قم، 1409.

 

 ۴۴ . يعقوبى، احمد بن واضح، تاريخ يعقوبى، دار صادر، بيروت.

 

انتهای مطلب

 

 

 

لینک کوتاه مطلب: https://tarikhi.com/?p=18586

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب