در شام هم حديث ز خورشيد مى رود (معرفي بخش امام حسين تاريخ مدينه دمشق، ابن عساکر)
(آن سيد حجاز, که در کيش اهل راز/ کفر است سجده اى که نه بر خاک راه اوست),1 حسين بن على ـ صلوات الله وسلامه عليهما ـ آشناى دل باورمندان است2 و در حلقه ايمانيان فارغ از ياد و سوز او هيچ دلى نيست که نيست.3 حتى اگر نبود آنچه وحى و وحى گزاران در منقبت او بازگفتند و مناقبى که از او برشمردند, و اگر نبود مکارم ايام حيات ظاهرى اش که همروزگاران او به ديده سر ديدند و پسينيان شنيدند, و اگر حسين(ع) جز روز عاشورا هيچ روزى در اين جهان به سر نبرده و اگر جز آنچه در عاشورا کرد هيچ کارى نکرده بود, باز هم (چراغ هدايت) بود و (کشتى نجات).4
خونى به خاک ريخته شد در ره خدا
کو را ز قدر, غير خدا, خونبها نبود
دين خدايْ زنده شد از خون پاک او
اين شد که خونبهاش بغير از خدا نبود5
راست از همين روست که تا امروز هيچ مدقّق کتابشناس و هيچ محقق عاشورا پروژه نتوانسته است کتابشناسى جامع و فهرستِ حتى نسبتاً کاملى از آنچه در قلمرو اقاليم قبله و بيرون از آن درباره سالار شهيدان به قلم آمده و مکتوب شده است, به دست دهد و کتاب ها و رساله ها و مقالات اهل کلمه را در اين زمينه احصا کند ـ که از شمار بيرون افتد.
و يا عَجَباً منّى أ ُحاول وَصْفَه
وقد فنيَتْ فيه القراطيس والصُّحُف6
هرچند, به اقتضاى طبع قلم و معمول خداوندگاران آن و تفاوت معهودى که در تراوش ذهن و زبان آدميان هست, جميع اين آثار در يک پايه نيستند: برخى استوارتر و بديع ترند و بعضى در دلپذيرى و اتقان چنان جايگاهى ندارند.
نگارش هاى متقن و دلپذير هريک از وجوهى چند, مطلوب افتاده و مرغوب اهل نظر گرديده اند, و از اين ميان, دو خصيصه در شمار ويژگى هاى ناگزير ولابد منه هر نگارش امروزى است که به شخصيت تاريخى سيدالشهدا(ع) مى پردازد: يکى ريشه داشتن در منابع و مصادر و اسناد قديم, و ديگرى بهره ورى از نگاه تحليلى ژرف و پژوهشيانه.
هردو خصيصه يادشده, در کتاب الحسين(ع) سماته و سيرته که به قلم حديثْ شناس نکته سنج و صاحبْ نظر صائب نظر, علامه آيةاللّه سيد محمدرضا حسينى جلالى, نگاشته شده است, هويداست.
الحسين(ع) سماته وسيرته (که نگارنده اين مقال عنوان آن را با اندکى تسامح, به (سيره و سيماى امام حسين(ع)) ترجمه کرده) ـ آنگونه که نويسنده دانشورش شناسانيده است ـ (سرگذشتنامه اى تحليلى بر بنياد گزارش هاى محدث و مورخ شامى, ابن عساکر, در کتاب بزرگ تاريخ دمشق او) است.
از اين رو, بجاست که نخست ببينيم: ابن عساکر کيست؟ و تاريخ دمشق چيست؟
ابن عساکر و تاريخ دمشق
ابوالقاسم على بن حسن بن هبةالله بن عبدالله بن حسين, معروف به (ابن عساکر), حافظ نامدار حديث و فقيه شافعيِ اهل دمشق است که به سال 499هـ.ق. زاده شده و در يازدهم رجب سال 571هـ.ق. از دنيا رفته و در مقبره باب الصغير دمشق مدفون گرديده است.7
(بنوعساکر) را خاندانى مهم دانسته اند که در فاصله سال هاى 470 تا 660ق. (نزديک به دو قرن) در شهر دمشق موقعيتى ممتاز داشته و سلسله اى از عالمان شافعى را تشکيل مى داده اند;8 هرچند دقيقاً معلوم نيست که چرا هم ابوالقاسم على و هم بعض ديگر از نامداران اين خاندان لقب (ابن عساکر) داشته اند و مراد از (عساکر) شخص خاص است يا يک مفهوم و معناى اجتماعى و اصطلاحى.9
به هر روى حافظ ابوالقاسم على بن حسن, مشهور به ابن عساکر, به اذعان تراجِمنگاران به نام عامه, نزد اهل تسنن از برترين محدثان روزگار خويش و همه روزگاران به شمار مى رفته10, و از رهگذر دقت و مواظبتى که در صرف اوقات و ممارست علمى داشته,11 مجموعه کبيرى از از آثار مکتوب (عمدتاً: حديثى و تاريخى) پديد آورده است و بخش معتنابهى از آن نيز, اعم از مخطوط و مطبوع, هنوز برجاست.12
با اين همه مهم ترين تأليف او بى گمان تاريخ دمشق هشتاد مجلدى او13 مى باشد که در واقع تاريخ بلاد شام, بل دائرةالمعارفى است14 که جنبه حديثى نيز در آن بر جنبه تاريخى مى چربد.15 حتى به قولى ديگر مؤلفات و مکتوبات ابن عساکر, هرکدام به نحوى از دل تاريخ دمشق برکشيده شده, و با دستکارى هاى مقتضى, قالب کتابى مستقل يافته اند.16
تاريخ دمشق ابن عساکر يکى از تاريخنامه هايى است که بر محور پيشينه يکى از شهرهاى اسلامى ـ غالباً به دست محدثان ـ نگارش يافته اند و در اين زمينه, کتاب هايى چون تاريخ اصبهان حافظ ابونُعَيْم اصفهانى و تاريخ نيسابور حاکم نيشابورى و تاريخ بغداد خطيب بغدادى بر آن تقدم داشته اند.
در تأليف تاريخ دمشق, تاريخ بغداد خطيب, مقتداى ابن عساکر بوده است و البته ابن عساکر دامنه کار را قدرى فراخ تر گرفته و راه اندک متفاوتى را سپرده است.17
نمودار اهميت تاريخ دمشق ابن عساکر, ذيول چندگانه و تلخيص و تهذيب هاى متعددى است18 که از براى آن فراهم ساخته اند.
از تاريخ دمشق, سرگذشتنامه اميرمؤمنان على بن ابى طالب(ع) (در 3جلد), سرگذشتنامه امام حسن مجتبى(ع) (در يک جلد), سرگذشتنامه سيدالشهدا(ع) (در يک جلد) و سرگذشتنامه هاى امام سجاد و امام باقر(ع) (با هم در يک جلد), همه به همت عالى محقق بزرگ معاصر, استاد علامه شيخ محمدباقر محمودى در بيروت و قم طبع شده است.
همچنين تراث پژوه کبير و خادم گرامى حديث اهل البيت(ع) استاد علامه سيد محمدحسين جلالى ـ متعنا الله بطول بقائه ـ تلخيصى از تاريخ دمشق فراهم ساخته که ناظرست به حيات طيبه پنج تن آل عبا(ص) و اين تلخيص به نام الاکتفاء بما رُوى فى اصحاب الکساء(ع) در شهر مقدس قم طبع و نشر گرديده است.19
اين سرگذشتنامه ها و اين روايات تاريخ دمشق, آنگاه بيش از پيش درخور عنايت و توجه مى گردد که بدانيم:
ابن عساکر در دوران حکومت اتابک طغتکين در خانواده اى بزرگ شد که در تسنن متعصّب بودند و با پيروان تشيع که از سوى فاطميان قاهره حمايت مى شدند و باطنيان اسماعيليه که در شام سخت فعاليت مى کردند, عناد مى ورزيدند.20
زمانى هم که نورالدين زنگى به سال 549 دمشق را گشود, بلافاصله با ابن عساکر پيوند يافت و نخستين دارالحديث را براى ابن عساکر ساخت و از آن پس, بنوعساکر در تاختن به شيعيان سردسته و پيشتاز بودند.21
همچنين دانستنى است که حسن بن هبةالله, پدر ابن عساکر, از راه ازدواج با خانواده بنوقرشى ـ که از احفاد امويان بودند ـ خويشى يافت و ابن عساکر از مادرى اموى زاده شده22 و در تاريخ دمشق هم به رجال بنى اميه ـ که خاندان مادرى اويند ـ اهتمامى بليغ نموده است.23
به هر روى, هرچند تاريخ دمشق در نگاه نخست, تاريخنامه اى عمومى يا حديثنامه اى متنوع به نظر مى رسد, از بعض جهات و در شاخه هاى خاص, از جمله آنچه درباره اهل بيت(ع) گزارش مى کند, اهميت ويژه دارد.
اسلوبى بديع و دستاوردى طُرفه
الحسين(ع) سماته و سيرته, دستاورد سير و نظاره و سلوک و طى طريق محققانه علامه سيد محمدرضا حسينى جلالى, در روايات و اخبار حسينى تاريخ دمشق است.
نويسنده کتاب در مقدمه توضيح داده است که وى معمولاً در مناسبت ها و سالگردهاى مذهبى به مطالعه متون و آثار مرتبط با آن مناسبت خاص مى پردازد و بر همين اساس در آغاز محرم الحرام سال 1415هـ.ق. خواندن (بخش سرگذشت امام حسين(ع)) را از تاريخ دمشق ابن عساکر آغازيده است. چون کتاب ابن عساکر را واجد روايات مهم و آموزنده يافته و از سوى ديگر بهره بردارى از متن اثر, براى عموم آسان و زودياب نبوده است, به نگارش کتاب حاضر بر پايه گزارش هاى ابن عساکر پرداخته و کوشيده است با جاى دادن روايات ابن عساکر در چارچوب مناسب و با سود جستن از قرائن حاليه و مقاليه مختلف خواننده را با جان کلام و مقصود و محتوا و مدلول و اقتضاى روايات مورد بحث آشنا کند. (ص7و8)
استاد جلالى درست تشخيص داده است که شيوه قدمايى اِسناد که بر کتاب ابن عساکر حکمفرماست و تعداد و تکرار احاديث به روش محدثان قديم, هرچند در عرصه مطالعات تراثى واجد اصالت و اهميت است, خواننده امروزى را خوش نمى افتد. افزون بر آن, فهم نص جامد و احياناً مبهم منقولات و مأثورات و مرويّات ابن عساکر, بدون ورود به فضاى گفتارها و رخدادها شدنى نيست; چنين ورود و وقوفى نيز خاص اهل تخصص است. (ص7و8)
مؤلف هوشيارانه مى کوشد خواننده را به (لوازم) و (مقتضيات) اخبار و روايات توجه دهد و لايه هاى قابل احتجاج و استناد منقولات را نيک هويدا سازد; نمونه را:
وقتى از قول پيامبر(ص) و در نقل ابن عساکر, پيوند نام حسن و حسين(ع) را با نام فرزندان (هارون) خاطرنشان مى کند, به ارتباطى که ميان (هارون) و پدر اين دو سبط ارجمند هست اشارت مى نمايد و حديث متواتر (منزلت) را فراياد مى آورد24 که در آن مناسبتى مهم و ربطى وثيق ميان اميرمؤمنان(ع) و هارون ياد گرديده و در اينجا هم نامگذارى فرزندان اميرمؤمنان(ع) با نامگذارى فرزندان هارون گره خورده است. (ص14)
هنگامى که ـ در نقل ابن عساکر ـ پيامبر(ص) در واپسين بيمارى, با دخت گرامى اش, زهراى مرضيه(س) همداستانى مى کند که چيزى براى حسنين(ع) به ارث بگذارد, نويسنده خاطرنشان مى سازد که رسول خدا(ص) نفرمود: (انا معاشر الأنبياء لانورث)!25 (ص23); و بدين ترتيب بار ديگر طشت رسوايى غاصبان فدک از بام مى افتد!!
حتى اى بسا احاديث مشهور و زبانزد که بسيارى بر زبان مى رانند ولى نه فقط لايه هاى نهان و بطون درون, که لايه ظاهر و پوسته بيرونى آن نيز, تنها در پرتو روشنگرى هاى اهل نظر دريافته و شکافته مى گردد و مؤلف در چنين کتابى بايد به گزارش و درون کاوى آنها بپردازد. و از همين رهگذر, نويسنده ـ نمونه را ـ در تبيين حديث شريف (حسين منّى و أنا من حسين) مى نويسد:
…اين که حسين از پيامبرست, واقعيتى است روشن; زيرا حسين نوه پيامبر و پسر دخت اوست;…. به رغم وضوح اين معنا, چرا پيامبر آن را اعلام مى کند, و از اعلام آن چه مى خواهد؟ آيا اين, تأکيدى است از جانب پيامبر(ص) بر آن که (على), پدر حسين, همانا (نفس رسول) است; يعنى حقيقتى که آيه مباهله اعلام نمود…؟
يا آنکه پيامبر(ص) مى خواهد با جمله (حسين منّى), ادامه آن, يعنى (و أنا مِن حسين) را زمينه سازى کند؟ جمله اى که براستى پرسش انگيز است: چگونه پيامبر از حسين است؟
پاسخ اين است که پيامبر(ص), پس از رسالت, ديگر يک تن نبود, بلکه يک مثال و رمز و نماد بود که رسالت با همه رويه ها و شکوهمندى اش در آن نمودار مى گرديد. زندگى او, رسالت او بود, و رسالت او, زندگى او.
روشن است که هر پدر در طول زندگانى فرزندى از خود بر جاى مى گذارد تا جانشين او و استمراربخش هستى او باشد; آنگاه تا پاى مرگ از او دفاع مى کند و حريصانه براى تندرستى و آسودگى اش مى کوشد, زيرا که او را وجودى ديگر از براى خويشتن به حساب مى آورد.
هرگاه در زندگى مادى پيوند پدر و فرزند چنين باشد, حسين(ع) براى احياى رسالت محمدى بيش از اين کوشيده و بيش از آنچه پدرى براى فرزندش نثار مى کند, نثار کرده است. به واقع او, در راه پاسدارى رسالت, همه دارايى هاى گرانبهاى خويش, حتى جگرگوشگانش, يعنى فرزندان خرد و کلان خود را, تقديم نمود, و با خون خود و ايشان, ريشه هاى درخت رسالت را سيراب ساخت.
حسين(ع) بيش از آنچه يک پدر به فرزندش تقديم مى کند, تقديم رسالت نمود; بنابر اين, او رسالت را از فرزندان خويش گرامى تر داشته است; و شگفت نيست که اين رسالت (از او) (/(منه)) باشد.
پس از کربلا, همگان دانستند رسالتى که محمديّة الوجود بود, حسينية البقاء شد.
پس رسالت محمدى که وجود پيامبر را باز مى نمود, در روزگارى که با دستان بزه ناک امويان نابود مى شد, (از حسين) جانى تازه گرفت; و پيامبر(ص) از اين روى فرمود: (…و أنا مِن حسين) (… و من از حسين ام). (ص41 و42).26
درباره حديث مشهور (الحسن والحسين سيدا شباب اهل الجنة) هم, استاد جلالى بر اين نکته انگشت مى نهد که چرا در برخى روايت ها, اين حديث, تکمله اى مهم دارد; بدين صورت که: (…وأبوهما خير منهما) (ص43 و44). اگر سخن از حسن و حسين(ع) است, چرا از پدرشان بدين گونه ياد مى شود؟ (ص44)
پاسخ از اين قرار است: (پيامبر(ص) با وحى در پيوندست و از رهگذر وحى مى داند که دشمنان اسلام در ادوارى تيره و تار از تاريخ اين دين, خواهند کوشيد وارونه نمايى کنند و آوازه امام على(ع) را ـ به رغم شرافت نسب و دامادى پيامبر خدا و مقام پدرى حسن و حسين ـ بد و زشت نمايند; اين دشمنان تنها از راه جدا کردن سبطين, يعنى حسن و حسين, از على, توانستند توطئه خود را به پيش برند; بدين ترتيب که حسن و حسين را به ارجمندى ياد مى کردند و على(ع) را گمراه مى خواندند!
… پيامبر… اين جمله را افزود تا تأکيد کند کسانى که… مى کوشند که خاندان پيامبر و دو نواده بزرگوارش را… گرامى شمرند, ولي… از (على) رويْ برمى گردانند… بر روش و سيره پيامبر نيستند.) (ص44 و45)
يکى از مهم ترين رواياتى که در کتاب الحسين(ع) سماته وسيرته مورد گزارش و کاوش قرار گرفته است, روايت جُعَيد همدانى است (ص100) که در آن ژرفاى اهتمام و نظارت و عنايت امام(ع) به جامعه اسلامى نمودارست.
در اين روايت, امام حسين(ع), در زمانى که در نظام حاکم دستى ندارد و در پى تغلب بنى اميه از مقام رياست ظاهرى رانده شده و به عبارتى خانه نشين است, از جعيد درباره حال و وضع (جوانان عرب) و (موالى) پرسش مى فرمايد. جعيد ـ که نمودار مردم نسبتاً عادى آميخته با درون اجتماع است ـ خاطرنشان مى کند که (جوانان عرب) به بازى و محفل نشينى سرگرم اند و (موالى) هم, يا رباخوارند, و يا آزمند به دنيا!; اين جا است که امام(ع) مى فرمايد: (إنا لله و إنا اليه راجعون! به خدا سوگند اينان همان دو گروهند که مى گفتيم خداوند ـ تبارک و تعالى ـ با ايشان دينش را يارى مى کند…).
استاد جلالى چند مدلول مهم را در اين بهره از روايت کاويده است: يکى آن که امام(ع) مى فرمايد: (…که مى گفتيم…) و اين بيان نشان مى دهد ديرى بوده است که آن حضرت و ياران و همراهانشان در اين ابواب تأمل و رايزنى مى کرده و در پى برنامه ريزى و ساماندهى نيروهاى کارآمد بوده اند.
و ديگر آن که تأکيد بر (جوانان عرب) به طور خاص, نشان دهنده تکيه بر جنبه کيفى در نيروهاى اجرايى است; چون تحرک سريع و دليرانه با جوانان متحقق مى شود و (جوانان عصب فعال حيات اند; اميدها متوجه ايشان است; و به منزله قواى ضربت اند); و (موالى) هم (شالوده و بنياد پهناور امت اند) و (کسانى اند که از سر حقْ پذيرى و دادجويى به اين دين درآمده اند).
سه ديگر آن که عبارت (إنا لله و إنا اليه راجعون) را به هنگام مصيبت بر زبان مى رانند و (مصيبت راستين آن است که روح توانمندى و جانفشانى و پيکار در اين دو پاره مهم امت فرو بميرد).
و چهارم آن که (هرچند امام در نظام حاکم دستى نداشته باشد, از پايگاه امامتش کناره نمى جويد و براى آن برنامه ريزى مى کند), و به نظارت بر روندهاى اجتماعى و سياسى و… مى پردازد. (ص100ـ101)
بايد افزود که ـ از بن ـ آوردن روايت جعيد همدانى در کتاب الحسين(ع) سماته وسيرته, گروگان بصيرتى است که مؤلف از پيش در (علم روايت) به هم رسانيده است; زيرا ابن عساکر اين حديث را در بخش سرگذشت امام حسن(ع) و به عنوان حديث آن حضرت نقل کرده است, ولى مؤلف, به سنجش گزارش ابن سعد و متقى هندى که آن را از امام حسين(ع) روايت کرده اند و نيز با تکيه بر نام (سکينه) (بنت الحسين(ع)) که در متن روايت به عنوان دختر امام(ع) مذکور گرديده, روايت را از امام حسين(ع) دانسته و در اين کتاب آورده است. (ص100, هامش)
کوشش پى گير مؤلف با کاويدن لايه هاى درونى روايات و قرار دادن هر نقل در چارچوبى که فهم آن را شدنى تر سازد, و نيز انگشت نهادن بر دقايق اخبار و لوازم و مقتضيات آنها که گاه از نظر اهل فن نيز پوشيده مى ماند, کتاب الحسين(ع) سماته و سيرته را آکنده از باريک بينى ها و روشنگرى ها و نکته سنجى هايى ساخته که يکى پس از ديگرى دل و ديده و خرد خواننده را به توجه و تأمل و تعمق بيشتر فرا مى خواند; نکته سنجى ها و روشنگرى هايى از اين شمار:
تحليل رفتار ابوهريره و گمانه زنى در باب انگيزه اش از بازگو کردن پاره اى اخبار (ص28); تأمل در اين که چرا پيامبر(ص) بخصوص در مورد گريستن حسين(ع) حساس است و چه پيوندى ميان اين طفل و (بکاء) مى يابد (ص46 و47); تبيين ملازمتى که رسول خدا(ص) ميان حب خود و حب حسنين(ع) قرار داده است(ص47 و48); بيان چرايى تأکيد پيامبر(ص) بر حب خاندانش, و چرايى فرض بغض حسنين(ع) در احاديثى چون: (…ومن أبغضها فقد أبغضنى) (ص48ـ51); همچنين بيان چرايى مطرح ساختن و فرض ستيز و آشتى با اهل بيت(ع) (ص55 ـ 58); بيان مدلول سياسى (پايين آمدن از منبر) در احتجاج امام حسين(ع) با عمر (ص69و70); تحليل جزء به جزء مواجهه و رفتار نافع بن ازرق با امام حسين(ع) (ص82 و83); تبيين ايستار ابوهريره در برابر اهل بيت(ع) (ص87 و88); ايضاح سنجيدگى و حسن انتخاب زمان و مکان در تشکيل گردهمايى بزرگ (مِنى) (ص105); يادآورى آن که شهادت سيدالشهدا(ع) چگونه خود از (دلايل و شواهد نبوت و امامت)27 به شمار رفته است و مى رود (ص145ـ151); تنبيه به تفاوت مهم برخى اخبار همسو در روايت ام سلمه با روايت عايشه و زينب بنت جحش و حتى ام الفضل, دايه امام حسين(ع) (ص152 و153); باريک شدن در شأن فرود آمدن (مالک القطر) و خبر دادن او از شهادت امام حسين(ع) (ص145); گونه شناسى و صنف کاوى ياران امام حسين(ع) در کربلا که به رغم شمار اندکشان, نمودار همه طبقات و گروه هاى برجسته در جامعه آن روز بودند (ص158ـ160); تأمل در رويه ها و سويه هاى رخداد عاشورا و فرا نمودن تلائم باطنى در ستيز نمودهاى ناساز واقعه اى که هم سرشار از (عظمت و افتخار)ست و هم آکنده از (درد گزاينده و سوز جانکاه) (ص162ـ164); رسواسازى مدعاى کسانى که امت را در تعيين سرنوشت سياسى خود بالغ (به معناى مستقل از امام(ع)) مى دانند و از جمله اين پندار را در حق اهل سقيفه روا مى دارند, با گواهى جستن از بى خبرى و نادانى و بى تميزيى که پنجاه سال پس از سقيفه به چشم مى خورد (ص175 به بعد); و….
گاه نويسنده به توضيح و تشريح و تبيين پاره اى مفاهيم و حدود و ثغورشان پرداخته است, تا از اين رهگذر روشنايى بيشترى بر پيرامون مدلول برخى احاديث و اخبار بتاباند, معناى حديث را بهتر و پالوده تر بستاند و حقيقت روايات را پديدارتر کند. از اين دست است:
توضيح درباره (بيعت) و اهميت و شروط آن (ص37); ايضاح مواضع رفتارى و گفتارى اهل بيت(ع) درباره (حج) (ص91ـ93); تبيين منزلت و کارکرد شاعرى و شعر در جامعه روزگار امام حسين(ع) (ص94و95); و….
شيوه مختار مؤلف در کارش گاه نه فقط خواننده را به زير و بم سيره حسينى وقوف مى دهد, که ابعاد مهم و گوناگونى از تاريخ عمومى جوامع اسلامى را نيز در روزگاران دور روشن مى سازد.
نمونه را, کثرت عدد (ناصحان) امام حسين(ع) که او را به خارج نشدن از حرمين و راهى عراق نشدن نصيحت مى کردند, يکى از مواضع تفصيل و تأمل و تحليل در کتاب است.
مؤلف کوشيده از منظر تعمق در گفتار اين ناصحان و چون و چند پاسخى که امام(ع) به فراخور حال و مقال, به هريک مى دهد, پرتوى بيشتر و رهگشاترى بر اوضاع آن زمان و انگيزه ها و اذهان جماعتى بيندازد که نمودار طبقات و اصناف مختلف همروزگاران آن حضرت در سرزمين حجازند: نزديک و بيگانه, پير و جوان, مرد و زن, صحابى و تابعى, دوست و دشمن. (ص129ـ140)
در همين ميانه است که گاه, نشانه هايى از دسيسه اى پنهان در پس برخى نصيحت گرى ها (ص131), يا نمود خلط و اشتباه مورخان در پاره اى گزارش ها (ص134ـ136), به چشم مى خورد.
طبيعى است در اين گونه تحقيقات که مبتنى بر گزارش و نقادى اخبار و منابع قديم است, آرا و اقوالى برخلاف اقوال مشهور نيز مجال طرح بيابد; در کتاب الحسين(ع) سماته و سيرته نيز چنين شده است; چنان که استاد جلالى ـ برخلاف مشهور28 ـ ولادت حضرت سيدالشهدا(ع) را در روز سوم شعبان نمى دانند, بلکه از راه جمع و تحقيق و تطبيق ميان منابع, از جمله با استفاده از گزارش ابن عساکر, نتيجه گرفته اند که ولادت آن حضرت در پايان ربيع الاول بوده است. (ص18و19)
چه بسا آنچه تاکنون راقم اين سطور درباره کتاب عزيز حسين(ع) سماته وسيرته به قلم آورده است, اين پندار را در ذهن برخى خوانندگان پديد آورد که او از سر شعف و اعجاب, طريق (حبّک الشىءَ يُعمى و يُصمّ)29 مى پيمايد يا مقلدوار اين کتاب را پذيرفته و از عيارسنجى خرده گيرانه آن ابا دارد.
چنين نيست و اين شاگرد خرد و ابجدخوان تنک مايه را نيز تلميذوار مناقشاتى در پاره اى از مواضع و مقالات کتاب هست. خاصه آن که راست مانند خود ابن عساکر مى گويم و مى گوييم:
(…التقصير من الاوصاف البشريّة, وليست الاحاطة بالعلم الاّ لبارئ البريّة, فهو الذى وسع کل شىء علماً واحصى مخلوقاته عيناً واسماً).30
يکى از مواضع مناقشه, خطبه (منى) و روايت آن است.
استاد جلالى در باب خطبه (منى) و حدود و ساختار آن بر تحقيق استاد شيخ محمدصادق نجمى در کتاب خطبه حسين بن على(ع) در منى (انتشارات آستان قدس رضوى, مشهد, 1411ق) تکيه کرده و بازسازى خطبه را آن گونه که آقاى نجمى انجام داده است, پذيرفته اند.
صاحب اين قلم در مقالتى ديگر خدشه وارد بر اين بازسازى و پژوهش آقاى نجمى را فرانموده است;31 از اين رو در اين مقام به بسط مقال دست نمى يازد; ولى خاطرنشان مى کند که حتى اگر راقم اين سطور در مخدوش دانستن بازسازى استاد نجمى مصيب باشد ـ والله أعلم بحقائق الامور ـ به تحليل هايى که در کتاب الحسين(ع) سماته وسيرته عرضه شده و بيشتر ناظر به مقطعات کلام است, لطمه چندانى وارد نمى آيد.
يکى ديگر از مواضع مناقشه نيز پاره اى مبانى و پيشفرض هاى مورد تکيه و تأکيد استاد است; از جمله در بحثى بديع و مهم و صواب آميز که درباره برخى اشعار منسوب به اهل بيت(ع) مطرح کرده اند.
استاد جلالى, از اين رهگذر که امام حسين(ع) با دهش هاى خويش و حمايت شاعران روزگار, از رويکرد ايشان به طاغوت ها مى کاستند و فرصت سوءاستفاده حکومتگران فاسد را از شعر سرايشگران از ميان مى بردند, به اشعار منسوب به خود امامان(ع) پرداخته و گفته است:
(شايد از اين ديدگاه بتوان پديده روايت اشعار منسوب به ائمه(ع) را تفسير کرد; چه, نه تنها شعر گفتن درخور چنين عالمانى راهبر و سرور که اشتغالاتى بس بزرگ تر از شاعرى دارند, نيست, بيشترينه اشعار منسوب هم به ضعف وزنى و لفظى دچار است و در گستره زبان و ادب پايگاهى ندارد; تا چه رسد به آنکه با سخنان منثور اهل بيت(ع) که بر چکاد رسايى و شيوايى است, سنجيده شود.
ليک شايد اين شعرها ـ اگر نسبتشان صحيح باشد ـ براى پُر کردن يک جاى خالى در دنياى شعر سروده شده باشند; دنيايى که شاعران با مقاصد ديگر در آن فرورفته اند و همت و اهتمام دينى در ايشان اندک است; پس دور نيست ائمه(ع) شعرى سروده باشند که بخشى از اين فضاى خالى را پر کند و دل مردمان را به سوى معانى و آرمان هاى شايسته اى که در بر دارد, جذب نمايد.
يا شايد برخى از هواداران ائمه(ع) بدين کار دست يازيده باشند; معانى را از ائمه گرفته و آنها را به طرزى سهل به نظم کشيده باشند تا حفظ و به کار بردن آن براى همه مردم شدنى باشد; و آنگاه اين سروده ها, به اعتبار معانيشان, به ائمه(ع) منسوب شده باشند.) (ص95 و96)
مى نويسم: آنچه بجد مى پذيريم و بر آن تأکيد مى کنيم, همين احتمال اخير است; يعنى اين که گروهى از شيعيان و دوستداران حکمت اهل بيت(ع) مضامين پاره اى از احاديث آن بزرگواران را به نظم کشيده باشند و آنگاه اين سروده ها ـ که بطبع, از حيث زبانى, همطراز احاديث عالى و کلمات بليغ و فصيح خاندان وحى(ع) نيست ـ به خطا به خود اهل بيت عصمت و طهارت نسبت داده شده باشد.
اين گونه اشتباه, شاهد و نمونه هم دارد, و از همين روى علامه سيد محمدحسين حسينى جلالى در پژوهش خويش درباره ديوان منسوب به اميرمؤمنان(ع) يکى از اقسام چهارگانه اشعار تشکيل دهنده اين ديوان را (حکايت/زبان حال) دانسته و نوشته اند:
(اين مورد چنين است که امام(ع) سخنى منثور بر زبان رانده باشند; آنگاه يکى از شاعران ـ به قصد روايت و تسهيل خدمت ـ آن را در قالبى شعرى ريخته باشد. اين نوع اشعار در ديوان منسوب فراوانند).32
و آنگاه سه نمونه از اين سروده ها را ياد کرده اند.
ليک آنچه در خور تأملى دوباره است, اين پيشفرض است که (…شعر گفتن درخور چنين عالمانى راهبر و سرور که اشتغالاتى بس بزرگ تر از شاعرى دارند, نيست).
آيا براستى شعر گفتن خورند آن پايگاه والا نيست؟ يا اين عرف و انسان سده هاى ميانه است که شاعرى را از صاحبان آن پايگاه والا برنمى تابد؟ و چه تفاوت باريکى در اين ميان است؟
اين پرسش ها, تأملات فربهى را در ساحت تفسير و حديث و کلام طلب مى کنند که از يکسو, از حوصله اين مقال بيرون است, و از ديگرسو, از تحمل برخى حاملان مرده ريگ سلف (که همچنان تفسير قرآن را در قالب هيأت بطلميوس مى پسندند و همچنان…)! بارى, اگر تقدير موافق تدبير افتاد, شايد در مجالى ديگر به گشودن بابى از اينگونه در (بازانديشى کلام اسلامى سده هاى ميانه) دست يازيم.
بازگرديم به الحسين(ع) وسماته وسيرته: يکى از امتيازات اين اثر, آن است که بخش معتنابه و معظمى از آن به سيره حسينى در دوران پنجاه و چند ساله حيات پر برکت آن حضرت, و نه فقط ده روزه محرم سال شصت ويکم, مى پردازد, و برخلاف بسيارى از ديگر کتاب ها و رساله هايى که درباره آن حضرت نگاشته شده, سيره امام حسين(ع) را در پيش از حرکت به عراق, مورد کاوش تفصيلى قرار مى دهد.
البته اين کار آسانى هم نبوده است; خاصه از آن جهت که (تاريخ محرَّف و مورخان مزدور, در درازناى سال هاى پس از وفات پيامبر(ص) تا خلافت امام على(ع) از وجود اهل بيت تغافل نمودند; همين حسين(ع) در درازناى عهد ابوبکر و عمر و عثمان, هيچ گزارشى از او بر صفحات تاريخ نمى يابيم, جز پاره هايى پراکنده که بسيارى از انگيزه هاى آن تغافل را در خود گنجانيده است!) (ص67)
کتاب الحسين(ع) سماته وسيرته, افزون بر چهار فصل اصلى, از اين بخش ها تشکيل يافته است:
1. (مقدمه) که نويسنده چرايى و چگونگى تأليف کتاب را در آن باز مى گويد;
2. يادداشتى کوتاه در معرفى ابن عساکر, به نقل از سير أعلام النبلاء ذهبى;
3. (خاتمه) که خواننده را به مفهوم بلند (کل يوم عاشوراء و کل ارض کربلاء) توجه مى دهد;
4. (فهرست ها) که به ويژه از حيث اشتمال بر مفاهيم و مصطلحات33, بسيار سودمند و راهگشا است.
استاد جلالى, احاديثى را که در اين کتاب از ابن عساکر نقل مى کنند, از بخش سرگذشت امام حسين(ع) از تاريخ دمشق (/ترجمة الامام الحسين(ع) من تاريخ دمشق) که علامه شيخ محمدباقر محمودى چاپ نخست آن را به سال 1398ق در بيروت منتشر ساخته است, برگرفته و شماره حديث را در طبع مذکور در آغاز هر روايت, ميان قلاب, گذاشته اند. همچنين نص روايات را با آنچه در مختصر تاريخ دمشق ابن منظور (تحقيق: احمد راتب حمروش و محمد ناجى العمر, دمشق: دارالفکر, 1405ق) آمده است, سنجيده و موضع روايت را در اين مختصر در حاشيه کتاب خود يادآور شده اند. (ص4)
الحسين(ع) سماته وسيرته, نه تنها در محدوده و محتواى خود, که به عنوان يک نمونه و اسوه براى بازخوانى ميراث سترگ تاريخى و حديثى اسلام, اثرى ارزنده و درخور تأمل و تعمق است.
بسيارى از مامنامه هاى حديثى و تراثى را مى توان به همين شيوه, گويا و پويا ساخت و در معرض استفاده امروزيان نهاد, و لزوماً نيز خود را به موضوعات تاريخى محدود نکرد. نمونه را, مى توان کتابى نوشت تحت عنوان غيبت و مهدويت (بر پايه کمال الدين و تمام النعمه34 شيخ صدوق) و در آن تنها و تنها بر پايه اقوال و مأثورات و احاديث کمال الدين به تبيين و تحليل اين پرسمان کلان کلامى و عقيدتى پرداخت. يا مى توان يک تکنگارى در باب خداشناسى شيعى بر بنياد توحيد صدوق تنظيم کرد. مى توان بسيارى از آثار شيخ مفيد و شيخ طوسى را با اين روش از حلقه تدريس و تحقيق خواص بيرون کشيد35 و به گونه اى کاراتر و امروزينه تر به ميان جامعه دينى آورد.
البته شرط اصلى چنين کارى, آن است که به دست خبرگان و کارشناسان و از سر آگاهى و با پيشينه مطالعاتى و پژوهشى کافى صورت ببندد, وگرنه….36
خوشبختانه در شاخه هاى مختلف اسلام شناسى و ايران شناسى ـ هرچند تک و توک! ـ تک نگارى هايى از اين دست پديد آمده است. از نمونه هايى که راقم اين سطور ديده و بررسيده, يکى کتابى است که درباره نهاد آموزش و فرهنگ و تعليم اسلامى بر بنياد گزارش هاى تاريخ بغداد خطيب بغدادى (م463ق) نگارش يافته است;37 ديگر رساله اى که اوضاع علمى و فرهنگى (ميان رودان) تا (وَرَزرود) را بر بنياد سفرنامه ابن بطوطه (م779ق) کاويده است;38 و….
بيگمان بسط و توسعه اين تجارب, هم روش اين گونه تکنگارى ها را منقح تر و مهذب تر مى سازد و هم ساحت هاى فراخ ترى از دانش و نگارش پيشينيان را به ميدان اين گونه آزمون ها مى کشد.
قحط معنى در ميان نام ها39
شايد از جهاتى (فرق نبود خود ميان حُبّ و عشق);40 ليک آنجا که (حب) چونان مصطلحى شرعى و وحيانى ـ قرآنى و حديثى به کار مى رود, و (عشق) را, اهل زبان, محمل فرو نهادن همه آداب و ترتيب ها مى شمرند و از هرگونه (قانونمندى) و (هنجارينگى) ـ ولو آن که قوام شريعت و ديانت بدين قانون و هنجار باشد ـ برکنار مى بينند, صد البته که ميان (حب) و (عشق) فرق ها خواهد بود!
روند فروکاستن (مودت و حب اهل بيت(ع)) ـ که در کتاب و سنت مذکور و منصوص است ـ به يک محبت اسمى و عشقى فارغ از التزام و ثمرات علمى و عملى سترگ, از مباحث باريک و مهم کتاب الحسين(ع) سماته وسيرته است که نشان مى دهد چگونه و بر چه پايه نظرى و تاريخى, گروه پرشمارى از مسلمانان, احاديث کثير مناقب اهل بيت(ع) را روايت مى کنند و به حب محمد و آل محمد(ص) فرا مى خوانند; وانگهى نه اصول عقيدتى و نه فروع عملى ديانت را از ايشان اخذ نمى کنند و حتى گاه دشمنان و قاتلانشان را معذور و مأجور مى شمارند؟!
استاد جلالى مى نويسد:
(…دشمنى با خاندان پيامبر, با همه زشتى و هولناکى اش, در عالم واقع تحقق يافت. چه, در ميان امت خود پيامبر کسانى بودند که با حسن و حسين دشمنى نمودند و بر منابر اسلام آن دو را لعن کردند; بلکه در اين امت کسانى بودند که در روى حسن و حسين(ع) شمشير کشيدند و با ايشان جنگيدند! آيا حسين(ع) بر دست مردمانى جز از امت نياى خود, يعنى رسول خدا, حضرت محمد(ص) کشته شد؟!….
…آنان که بناگزير مسلمان شده بودند و روح اسلام را درک نکردند و تعصبات جاهليت همچنان به ذهنشان درآويخته و در دل هاشان رسوب کرده بود, همه نصوصى را که از پيامبر(ص) درباره اهل بيت بزرگوارش وارد شده بود, ناشى از عاطفه بشرى و برخاسته از عشق پيامبر به دخترزادگان خويش شمردند, و از قدسيّت کلام پيامبر رويگردان شدند; قدسيتى که خداوند وى را بدان مشمول و مصون گردانيد, و بدين ترتيب, کلام او را, وحى, حديث او را, سنت و قانون, و طاعت او را, فرض, و مخالفت وى را, کفر و نفاق قرار داده, و گفتار او را به دور از هوا, بل (وحى يوحى) [س53, آيه 4] ساخته است.
… اينان از نصوصى که به حب حسن و حسين(ع) فرمان مى داد و از بغضشان سخت نهى مى کرد و بر آن تهديد مى نمود, اعراض کردند, و اين نصوص را پس پشت افکنده, فراموش ساختند; آنگاه بر خاندان پيامبر ظلم و ستم روا داشتند, ايشان را آواره نمودند و به سبّ و لعن و قتلشان دست و زبان آلودند.
گروهى ديگر پس از اين نسل آمدند که حق را تباه ساختند, از اوامر و نواهى پيامبر روى گرداندند و به پيروى از پيشينيان خود پرداخته, در پى ايشان شتافتند.
آن پيشينيان, مجال جانشينى پيامبر و سرپرستى امت را از (آل محمد) ستاندند, ايشان را از پايگاه اداره امور به کنار راندند, اريکه امامتشان را غصب کردند, دستشان را از همه امکانات فعاليت براى مصلحت امت دور ساختند, و مناصب مهم و حساس دولت اسلامى را به دست بى بند و بارانى از بنى اميه و بنى عباس سپردند.
اين پسينيان هم, فرصت ارشاد و هدايت تشريعى امت را از (آل محمد) گرفتند, مانع گسترش فقه ايشان در ميان امت شدند, ايشان را از بيان احکام الهى بازداشتند, و روى مردم را از ايشان به سوى بيگانگانى بازگردانيدند که تازه بدين دين درآمده و از اصول و سنن و آبشخورهاى معرفتى و فکرى آن بى خبر بودند.
بدين سان, امت, از اين که آل محمد(ص) فقهى دارند که بى واسطه و از روشن ترين راه و صحيح ترين طريق به پيامبر خدا(ص) مى پيوندد, و احکام آن, بدون تکيه بر رأى و ظن, بلکه با اعتماد بر اصول علمى يقينى, از کتاب و سنت برگرفته شده است, بى خبر ماندند; و آگاه نشدند که علوم آل محمد, در گنجينه هايى از ميراث مکتوبى سترگ و شکوهمند محفوظ است و تا امروز دستگرد پيروان ايشان مى باشد.
هنگامى که سنت شريف نبوى, کتابت و جمع و تدوين شد, و مجموعه بزرگى از احاديث فراخواننده به (حب آل محمد) پيش روى مردم قرار گرفت, آن پسينيان بر حقيقتى تلخ وقوف يافتند; و آن, اين که: موضعگيرى پيشينيانشان در مورد (آل محمد) چگونه بوده است؟! و پايگاه (آل محمد) در حکومت و اداره و فقه و تشريع اسلام کجاست؟! آن محبتى که پيامبر در مورد اهل بيتش به آن فرمان داده است, کجا جاى گرفته؟!… چگونه است که هرکس از آل محمد را در تاريخ مى يابيم, يا به شمشير و زهر کشته شده, يا در قعر زندان ها و تاريکى سياهچال ها در تعذيب به سر برده, يا تحت تعقيب قرار گرفته و آواره گرديده, و يا رانده شده و مورد اهانت بوده است؟!
آن دشمنى با اهل بيت که پيامبر از آن نهى فرمود, اگر اينگونه نيست, پس چگونه است؟!
وقتى نسل متأخر بر اين حقيقت تلخ وقوف يافت, از خوف پديدار شدن حقائق, و به خاطر زشتى و هولناکى اين دشمنى آشکار, و براى اين که به آتش اين بغض که وعيد آن پيشاپيش داده شده, نسوزد, به تحريف و تزويرى پناه برد که نسل هايى پى در پى از امت اسلام را فريب داده است.
آن تحريف و تزوير, اين ادعا بود که (حب آل رسول), محبت اسمى صرف است, بى آنکه به اعطاى حقى بديشان در حکومت و اداره, يا فقه و تشريع بينجامد.
پس در اين باره, به تصنيف و دسته بندى احاديث و گردآورى مؤلفات پرداختند تا نشان دهند محب آل محمد هستند, ولى تغافل کردند و به ظاهر از ياد بردند حبى که پيامبر(ص) در مورد خود و خاندانش بر آن تأکيد دارد, نه واژه (حب) است, و نه (محبت عاشقانه)اى فارغ و تهى از معانى ولاء عملى و اقتدا و اتباع و تأسّى و نقض مخالفت و رفض مخالفان.
اگر کسى خود را محب رسول الله(ص) وانمود کند, ولى به شريعت آن حضرت عمل نکند, با احکامى که آورده است مخالفت نمايد, به ولايت و رهبرى و سيادت آن بزرگوار تن ندهد, و به نبوت و رسالت او ملتزم نگردد, بى ترديد محب پيامبر(ص) نيست.
چگونه ممکن است کسى که از فقه آل محمد(ع) پيروى نکرده, شريعت را از ايشان نياموخته, به امامتشان خستو نشده, به ولايتشان معترف نگرديده, و هيچ چيز از دنيا و آخرتش را مستند به ايشان نساخته, محب آل محمد(ع) باشد؟!
…برخى سلفيان در زمان ما [هم], اين عباى ژنده, يعنى عباى تحريف حقايق را, بر دوش مى افکنند… [ولى] آيا… کسى که نمى گذارد در مجلسى, به يادکرد حسين و اظهار دردمندى به خاطر مصيبت او… بپردازند, … يا کسى که بد گفتن به قاتل او… را ممنوع مى سازد, يا کسى که مى کوشد قتل وي… را… موجَّه جلوه دهد و حتى قاتلش را ستايش و تعظيم نمايد و (اميرمؤمنان) بخواند, و بر محبان و ذاکران و سوکوارانش سخت بگيرد, چگونه مى تواند مدعى حب حسين شود؟!
آيا مى توان همه اين کارها را انجام داد و باز مدعى حب حسين(ع) شد و بدان فراخواند؟!
تا اين اندازه به بازى گرفتن واژه (حب), جز آلودن قاموس زبان عربى و درونمايه هاى واژگان آن, و جز نقض عرفيات مردم عربى زبان نيست. اين کار هم تحميق است و هم ريشخند فرهنگ و انديشه و حديث نبوي…)(ص50 ـ54)
بر سخن استاد جلالى بايد افزود: فروکاستن معناى صحيح و شرعى و وحى آميز (حب) به (محبت عشقى) که فارغ از هرگونه التزام عملى و پايبندى عميق باشد, محدود به حال و هوا و فرايند ويژه اى که در جامعه غير شيعى مورد مداقه قرار داده اند, نيست.
کسانى که اباحى مشربانه بر طبل غاليگرى مى کوبند و تعاليم عالى کتاب و سنت و هشدارهاى بيدارگر اهل بيت عصمت و طهارت(ع) را درباره ولاء عملى ناديده مى گيرند41 و از مخدوش کردن چهره شيعه و سيماى پر فروغ و خردپسند مذهب جعفرى بيمى به دل راه نمى دهند ـ و هزار افسوس که مورد حمايت و تأييد (و يا لااقل: سکوت رضايت نماى) برخى خرقه پوشان و دستاربندان نيز قرار مى گيرند ـ آيا (حبّ) شرعى را به محبت عشقى فرو نکاسته اند؟!42
نفحات عاشورايى وزيدن مى گيرد
واقعه سقيفه, در خوشبينانه ترين تحليل و به قول خود سقيفه سازان, (بيعت فلته)43 و کارى ناسنجيده و نينديشيده بود; و اين به بازى گرفتن سرنوشت امت, چيزى جز انحراف روزافزون از مبانى نظرى و عملى اسلام در پى نداشت.
شعله هاى انحراف و تباهى, در روزگار حکمرانى عثمان, زبانه کش تر و دامنه دارتر شد, و معاويه, وارث ابوسفيان, و کسى که اينک عريان ترين انتفاع را از ثمرات واقعه سقيفه داشت, پس از شهادت امام حسن(ع) گمان مى کرد راهى را که اختيار کرده, مى تواند با بيشترين سرعت و تا به نهايت بپيمايد.
در اين راه و با برنامه هاى خاندان ابوسفيان بود که جامعه اى غفلت زده, خلقى فريب خورده, عالم نمايانى خود فروخته, راويانى دروغگو, قاضيانى دنياپرست, درباريانى فاسق و فاجر و کافر, شهرنشينانى طالب نان و سفره هاى رنگين و لقمه هاى شيرين, همراه با جهالت, فقر, نافرهيختگى, و دل هايى مالامال از دنيادوستى و آزمندى در سينه خوکردگان به لقمه هاى حرام و بهره ورى هاى جائرانه, دست در دست هم, جهنمى از بدعت و انحراف و ستم و رذيلت ساختند.44
استاد جلالى به درست نوشته اند که در (روزگار امامت حسين(ع) …اقدامات بيدادگرانه معاويه به اوج قابل تصور خود رسيد. …اينک براى همه امت, از صالح و طالح, آشکار شده بود که معاويه به تعهداتى که در صلحنامه بر گردن گرفته و پيمان هايى که [در زمان امام حسن(ع), و] در برابر امت بدان ملتزم شده, پايبند نيست; همگان دريافته بودند که او تنها در پى پادشاهى و حکمرانى است, نه خلافت خداوند و پيامبرش. بدين ترتيب در برابر امام حسين(ع) آفاق جديدى گشوده شد و موقعيت هاى متفاوتى فراهم گرديد) (ص103 و104); در حالى که اين موقعيت ها در روزگار امام حسن(ع) فراهم نبود و آن حضرت را از صلح با معاويه ناگزير ساخت تا اسلام و مسلمانان بيشتر و سريعتر از آنچه هست, در معرض نابودى قرار نگيرند و نيروهاى آگاه و مخلص آماده تر شوند و تجديد قوا کنند; همچنين جامعه اسلامى بيش از پيش امويان را بشناسد و براى پذيرش دعوت و طريقت اهل بيت(ع) لختى مهياتر گردد.
بارى, امام حسين(ع) در حال و هوا و فضاى جديد, به معارضه اى علنى و گسترده با معاويه دست مى يازد که مجال آن پيشتر, براى او و براى برادر بزرگوارش, فراهم نبود.
استاد جلالى مى گويد ـ و به درست مى گويد ـ که (دزدان فرهنگ و خائنان به تاريخ) کوشيده اند با دستکارى و تلخيص و تحريف اسناد, آفتاب حقيقت را محجوب دارند و چهره واقعيت را بپوشانند (ص117). از اين رو, هرجا به نظر مى رسد گزارش ابن عساکر دستکارى شده است, مؤلف ارجمند مى کوشد با يارى گرفتن از منابع ديگر به صورت قديم و قويم اسناد و گفتارها دست يابد.
نمونه آن پاسخ امام حسين(ع) به نامه معاويه است که على الظاهر در روايت مورد استناد ابن عساکر کوتاه شده, ولى مؤلف دانشور, از راه کنار هم نهادن مجموع آنچه بلاذرى (درگذشته به 279ق) و ابن عساکر آورده اند و نيز با استفاده از روايت الاحتجاج طبرسى, تلاش کرده تا به صورت اصيل تر و کامل تر نامه نزديک شود (ص117ـ120).
در همين نامه بيدارگر و تکان دهنده است که امام(ع) خطاب به معاويه مى نويسد:
(وقلت: اُنظر لنفسک ودينک والامة واتق شقَّ عصا هذه الامة, وأن ترد الناس إلى الفتنة! [فلا أعرف فتنة أعظم من ولايتک امر هذه الامة]45 ولا أعلم نظراً لنفسى ودينى أفضل من جهادک , فإن أفعله فهو قربة إلى ربّى, وإن أترکه فذنب أستغفِر الله منه فى کثير مِن تقصيرى, وأسال الله توفيقى لأرشد أمورى.) (ص119)
يعنى: (گفته اى که به جان و دين خويش و امت بينديش و بپرهيز از اين که در اين امت تفرقه بيفکنى و مردمان را به فتنه بازگردانى.
من فتنه اى بزرگ تر از ولايت تو بر امر اين امت نمى شناسم و براى خودم و دينم چيزى را برتر از جهاد با تو نمى دانم; که اگر بدان دست يازم, مايه تقرب به پروردگارم است, و اگر واگذارمش, گناهى است که از خدا مى خواهم در شمار کوتاهى هاى فراوانم آن را بيامرزد; و از خداوند طلب مى کنم مرا موفق بدارد تا در کارهايم به راه راست روم.)
اين معارضه در زمانى فراجوشيد که معاويه اميد مى برد که ثمره نهايى کوشش هاى فراخ دامنه اش را به دست آورد, و اينک چندان از خدنگ هاى پريشانگرى که به سويش روانه مى شد, در اضطراب آمده بود که نتوانست نگرانى اش را پوشيده دارد و جملات و عباراتى حاکى از اضطراب و نگرانى او در گوشه و کنار تاريخخنامه ها بر جاى مانده. (ص112ـ120)
معاويه که در اواخر عمر خود به سر مى برد, کوشيد از نو به انديشه و طرح نقشه بپردازد, ولى کبر سن يارى نکرد و اجل مهلتش نداد. با اين همه در خلال وصايا به فرزندش, صفحه اى درباره حسين(ع), براى آينده گشود. (ص120)
تلاوت سرخ
يکى از پرسش هاى قرين با مطالعه و مداقه در اشراق خونبار عاشورا,46 اين است که چرا امام حسين(ع) که نبض زمانه در کف او مى تپد و از سست پيمانى هاى کوفيان بى خبر نيست و ددمنشى بنى اميه را مى شناسد, دعوت اهل کوفه را مى پذيرد و راهى عراق مى شود؟
مورخان و دين شناسان بدين پرسش و پاسخ آن پرداخته و از چند منظر مختلف و با چند تحليل گوناگون47 به تبيين اين موضوع دست يازيده اند. بطبع, کتاب الحسين(ع) سماته وسيرته نيز از تأملى در اين زمينه خالى نيست.
(…امام حسين(ع) براى گزارد وظيفه دعوة الى الله روانه مى شد… و… با اقدام خود, وظيفه اى الهى را مى گزارد که خداوند بر عهده پيامبران و نيز امامان, چه پيش از حسين و چه پس از او, نهاده است.
وقتى امام به تحقق شروط اين وظيفه يقين نمايد و از خلال عهدها و ميثاق ها و مجموعه نامه ها و نوشته هايى که به دستش رسيده است, امکانات خروج براى او فراهم شود, بى گمان… به خاطر موانعى که پيش رو دارد و مى شناسد از حرکت نمى ايستد; تا چه رسد به موانع احتمالى و مبتنى بر فرض و تخمين ـ مانند مورد خيانت واقع شدن يا هلاک گرديدن ـ که (ناصحان) بر امام عرضه مى داشتند; و باز تا چه رسد به وقتى که منظور و مقصود, همانا شهادت و کشته شدن در راه خدا باشد که از برترين پيامدهاى محتمل و مورد انتظار و مطلوب براى کسى است که بدين راه گام مى نهد.
تازه, اين شهادت, مسلم است; بدان فرمان داده اند و دستيابى بدان به توفيقى عظيم نياز دارد; در اين حالت, شهادت, از اهداف بنيادينى است که امام پيش روى خود مى نهد, نه آنکه مانعى براى حرکت به شمار آورد!
…اهل عراق و سيرتشان, و اين که اهل نفاق و جدايى اند و به نيرنگ و خيانت خوگر, چيزى نيست که مانع برنامه امام در اقدام به وظيفه اش گردد; تنها زيان متصور در اين باب,متوجه زندگانى و آسايش امام است, و اين در قبال امر رهبرى اسلامى و اداى وظيفه امامت, اهميتى ندارد تا به خاطر آن از وظيفه دست باز کشيده آيد. از اين رو, امام على(ع) به رغم ناخشنودى از اهل کوفه تا سرحد رنجيدگى و دلزدگى, ايشان را رها نکرد, و شرعاً روا نبود که پايگاه رهبرى و وظيفه امامت را به خاطر خوى هاى آزاردهنده کوفيان رها کند.
وظيفه اى هم که در پى دعوت اهل عراق و اهل کوفه از امام حسين(ع) براى خروج به سوى ايشان, و به دست گرفتن رهبرى, و راه نمودن ايشان به اسلام, بر گردن آن حضرت قرار گرفته بود, جز با خروج ادا نمى گرديد و به مجرد احتمال عصيانى که در ظاهر امر هم صورت نبسته, از گردن امام(ع) برداشته نمى شد.
حال چگونه امام از آن دست بردارد؟ در جايى که با دعوت ايشان حجت بر او تمام شده و پس از آن پيمان شکنى و خيانتى از جانب ايشان به نظر نرسيده, امام چه عذرى دارد؟
به ناگزير امام بايد راه اداى وظيفه را بسپارد, تا اگر خيانت و پيمان شکنى کردند ـ چنان که در کربلا رخ داد ـ بر ايشان حجت باشد; هرچند که وجود شريفش در اين راه هزينه گردد. هرگاه از امام(ع) درباره نيت حرکتش مى پرسيدند, آشکارا و بى پرده به (نوشته ها و نامه هاى جماعت) اشارت مى فرمود, تا کسانى را که به خروجش اعتراض مى کردند, از اين آهنگ استوار و شکن ناپذير, و اين وظيفه الهى که بر دوش او قرار گرفته بود, مطلع سازد.
امام(ع) هم بدين سان اعتراض ابن عمر را خاموش گردانيد; چه, مکرراً به وى فرمود:
[246] (اين نامه ها و بيعت ايشان است.).
هر مسلمانى مى داند خداوند از امام پيمان ستانده تا آنگاه که ـ با حضور حاضر و وجود ناصر48 ـ حجت بر او تمام گردد, با نبود عذر آشکار به امر رهبرى قيام کند, و احتمال تنها ماندن و بى پناهى مانع او نشود, و ترس از کشته شدن او را به رها کردن وظيفه يا کوتاهى در آن واندارد.
پس بايد در مسير آنچه خداوند در ظاهر بر او لازم ساخته, از قيام به امر و طلب صلاح و اصلاح در امت, گام بردارد, تا اتمام حجت کرده باشد و عذرى براى عذرجويان نماند.
پيامبران پيشين, اين گونه عمل مى کردند.
و اينک, حسين(ع) که پيشواى روزگار خود و سرور مسلمانان در زمانه خويش است, مى بيند که نقشه اموى (بازگشت مردم به جاهليت), در حال اجراست, و اسلام را با همه آيين ها و اجزايش, تهديد به ويرانى و نابودى مى کند; پيش روى خود نيز اين انبوه نامه ها, دعوت ها, بيعت و اظهار آمادگى مردمان را مى بيند; حال, چه عذرى در وانهادن ايشان و اجابت نکردن دعوتشان دارد؟!
آيا پاسدارى از جان خويشتن, علاقه به عدم خونريزى, و بيم از کشته شدن, چيزهايى است که مانع اداى وظيفه گردد, و مسير مسؤوليت بزرگ را ـ که پاسداشت اسلام و حرمت هاى آن و اتمام حجت بر امت, پس از دعوت هاى پياپى و مددخواهى هاى دمادم است ـ مسدود کند؟
پس از طى اين مراحل ستيز که کم ترين نتيجه قابل محاسبه اش کشته شدن است; در جايى که يزيد تصميم دارد غافلگيرانه امام(ع) را که تنها سد بهره يابى خويش از تلاش هاى پدرش در راه (پادشاهى گزاينده)ى49 اموى مى بيند…, به قتل برساند; آنگاه که حکومت اموى آرزومند است حسين(ع) هرچند يک دم, به درنگ ايستد تا او را هدف قرار دهد و بکشد و چه بهتر اگر قتل حسين در قالب يک ترور باشد تا خونش تباه شود و از کشته شدنش کسى بهره نبرد!; آيا ـ در اين ميانه ـ پاسدارى از جان خويشتن خردپسند است؟!
امام حسين(ع) آشکارا گفته بود که ايشان مى خواهند او را بدين ترتيب بکشند, و هرجا او را بيابند, بر نيت خويش پاى فشارند. يزيد از مزدورانش خواسته که هرجا حسين را بيابند, حتى اگر دست در پرده هاى کعبه زده باشد, به قتل او بکوشند. اکنون چرا امام(ع) در انتخاب بهترين زمان, بهترين مکان, و بهترين نحوه کشته شدن, بر آنان پيشدستى نکند؟!
زمان, (روز عاشورا)ست که در عالم غيب تعيين شده, در کتاب هاى پيامبران پيشين, و پىآيند آن کتاب ها: در پاره اى اخبار غيبي…, به ثبت رسيده است.
مکان, يعنى (کربلا) نيز, سرزمينى است که نام آن را روزگار پيامبران بر زبان ها رفته.
نحوه اى هم که براى کشته شدن برگزيد, جانبازى و به پيشباز مرگ رفتن در کارزارى است که آوازش همواره در گوش تاريخ طنين افکن مى ماند و خواب ستم پيشگان و برسازندگان تاريخنامه ها را ناخوش مى کند.
امام و چنان اقدامى که او کرد, ياد او و شهادتش را بر صفحات تاريخ پديدار و استوار ساخت, تا خيانت هاى منحرفان, حاشاگرى منکران, و دروغپردازى مزوران, در آن راه نيابد و جاودانه در شمار جاودانان بماند.) (ص140ـ143)
در نگرش استاد جلالى, گرانيگاه نظر و تحليل, (وظيفه الهى واجب بر امام) و (اتمام حجت آشکار) است50 (ص154); و مؤلف, بنا بر تحليل و نظر خاص مختار خويش به انتقاد, از بعض انظار ديگر نيز مى پردازد (ص155 و156); با اين همه چون حجم و ساختار و مختصات الحسين(ع) سماته وسيرته بر تابنده تفصيل پاره اى تدقيقات حديثى و کلامى نيست, بسط برخى معانى را, در عهده رساله مُمْتِع و مُمَتَّع و مُمَتِّعِ علم الائمه(ع)51 مى نهد.
پاسداران گرمى خورشيد
عاشورا يک جنبش و خيزش است در طلب اصلاح; انفجارى است سرخ; و به ناگزير چون هر انفجار ديگر هرچند ملتهب و زبانه کش است, تنها در سايه حرکتى آرام و آگاهانه مى توان گرماى آن را حفظ کرد. اين حرکت آرام و آگاهانه, (جهاد تثبيثى)ى امام سجاد(ع) بود.
امام حسين(ع) شعله را برفروخت و براى اين برافروختن جان خود و شمارى از عزيزترين عزيان را به ميدان آورد. شب زدگان فصل سکوت نيز که خفاش وش با فروغ بيگانه اند, او و کاروانيانش را به شهادت رسانيدند.
آنک على بن الحسين(ع) بود که اين مشعله جاويد و حيات آفرين را با آرامى و آگاهى از خاک کربلا برگرفت, و با حرکتى که مى توان آن را (جهاد تثبيتى) خواند, گرماى مشعله عاشورا را در جان و تن فسرده جامعه آن روز مسلمانان دميد.
تفصيل اين (حرکت تثبيثى) را ـ که بدون آن هر انقلاب و قيام بى ثمر و ابتر مى ماند و هر جانفشانى مصداق خودکشى و هلاکت بى فرجام مى گردد, استاد جلالى در کتابى ديگر, به نام جهاد الامام السجاد(ع)52 به خوبى نگاشته اند.
البته در جهاد الامام السجاد(ع) به تعبير (حرکت تثبيثى) تصريحى نرفته است و از بن کامه مؤلف آن بوده که نشان دهد ـ برخلاف پندار بعضى ـ حضرت سيدالساجدين(ع) جهاد را ترک نکرده و فرو نگذاشته بوده اند. با اين همه اين فائدت نيز در کتاب مزبور, مجالى واسع يافته و مؤلف ـ ولو بدون تصريح ـ نشان داده است که چگونه امام سجاد(ع) گام به گام طريق نهادينه ساختن خيزش کربلا را طى فرموده و در اين راه حتى گاه به مواجهه تند و علنى و پيکارگونه دست يازيده اند که يادکرد رخدادهاى کربلا و خاصه روز عاشورا از اين منظر, رواست جهاد الامام السجاد(ع) را ادامه الحسين(ع) وسماته وسيرته بشماريم و در عين آگاهى از تفاوت هاى روشى و ساختارى اين دو اثر, جهاد را متمم سرگذشتنامه امام حسين(ع) قلم دهيم.
اى کوته آستينان! تا کى دراز دستى؟!53
غريب است که گزارش (روز عاشورا) و اوج هنگامه خونبار کربلا در تاريخ دمشق ابن عساکر نيامده (ص164), و رخدادهاى تکان دهنده آن روز و حتى لختى پيش از آن, در قالب چند جمله کوتاه و سربسته گزارش گرديده است (ص162).
استاد جلالى درباره اين چگونگى غرابت آميز مى نويسد:
(ما پايگاه اين مورخ بلند آوازه, يعنى ابن عساکر, را برتر از آن مى دانيم که يادکرد رخدادهاى کربلا و خاصه روز عاشورا را از تاريخ کبيرش فرو انداخته باشد; چون بر وى پوشيده نيست که تاريخ حسين(ع) در عاشورا متمرکز گرديده است, و مى داند که چنين عملى بى ترديد او را آماج انتقاد مورخان و دانشوران و بزرگان مى سازد.
ليک دستى خطاپيشه به سوى اين کتاب عظيم دراز شده تا آن را از يادکرد رخدادهاى (روز عاشورا) تهى سازد; زيرا يادکرد اين رخدادها, همانا از گستره رنج و ستم و درازدستى اى پرده برمى دارد که بر اهل بيت روا داشته شده, و انکار و نفى آن امکان ندارد….
اين دست خطاپيشه خيانتگر به دانش و تراث, مى خواهد که ساحت پيشينيانش, يعنى بنى اميه, را از گناهانى که آن روز مرتکب گرديده اند, پاک سازد; گناهان سياه و زشتى که مرور ايام ننگشان را فرو نمى شويد و با حذف اين احاديث از اين نسخه يا آن نسخه, ناپديد نمى شوند.
اگر دست خيانت به سوى تاريخ ابن عساکر دراز گرديده و احاديث روز عاشورا را از آن فرو کاسته است, در مقابل, مورخان اسلام و مؤلف مسلمانان, کتاب هاى تاريخ را از يادکرد آن رخدادها انباشته اند, ياد آن در بسيارى از کتاب هاى تاريخى آمده است, و نوشتارهايى ويژه اين رخداد تأليف گرديده که به نام کتب (مقاتل) خوانده مى شوند.
و اى بسا نسخه اى از اصل تاريخ ابن عساکر, اينجا يا آنجا يافت شود, و مطلعى آن را بشناسد يا منصفى از آن مطلع گردد, و عرضه اش بدارد تا خائنانى که ـ با سانسور و کتمان آنچه به واقعيت پيوسته است ـ بر مسلمانان ظلم کرده, و بر اسلام و بر آل محمد و بر تاريخ و بر تراث ستم رانده اند, حيران و سرگشته شوند.
… ليک حقايق, هرچند برخى بپندارند که از مردم پوشيده مى ماند, به ناگزير, هر اندازه هم به طول بينجامد, روزى دانسته خواهد شد.) (ص164 و165).
از حيث روش شناختى بسيار قابل تقديرست که مؤلف ارجمند الحسين(ع) سماته وسيرته به هنجار متَّبع نگارش خويش وفادار مانده و ـ هرچند اخبار و آثار فراوان درباره روز عاشورا رسيده,54 و باز هرچند خود مؤلف به تحقيق و طبع يکى از قديم ترين و اصلى ترين گزارشنامه هاى اين واقعه دست يازيده55 ـ از قيد و محدوده کار خود بيرون نرفته, و چون مقيد بوده است گزارش هاى ابن عساکر را مبناى تک نگارى خود قرار دهد, به خاطر نقص تاريخ ابن عساکر, مقاتل و روايات ديگر را در تک نگارى خويش مجال طرح نداده است. (ص166)
مى افزايم که:
ظاهراً گزارش رخداد عاشورا, تنها بخشى نيست که دستان جنايتکار سارقان آگاهى, از تاريخ دمشق ابن عساکر به سرقت برده است; چه, در همه دستنوشت هايى که مؤلف محترم الاکتفاء بماروى فى اصحاب الکساء(ع), از تاريخ دمشق در دمشق و قاهره و لندن ديده است, نقص آشکارى در گزارش هاى مربوط به درگذشت پيامبر(ص) و حوادث تاريخى مقارن آن, وجود داشته که پذيرفتنى نيست ناشى از اهمال و غفلت ابن عساکر باشد.56
تحريف متون و سرقت تراث و معارف پديده چندان ناآشنايى نيست.
نمونه ديگر آن که نويسنده محترم کتاب الحسين(ع) سماته وسيرته, خود, به آن توجه داده اند, بخش سرگذشت امام حسين(ع) در طبقات ابن سعد است که نه در چاپ اروپا و نه در چاپ بيروت وجود ندارد! در حالى که در نسخه اصلى که مورد تکيه طابع چاپ اروپا بوده است, هست و چند سال پيش به تحقيق و اهتمام شادروان استاد علامه سيد عبدالعزيز طباطبائى در مجله تراثنا (ش10) و نيز مستقلاً طبع و نشر گرديده (نيز ر.ک : ص166; هامش).
نمونه هاى فراوان ديگر نيز هست که محققانى چون علامه جعفر مرتضى عاملى57 در برخى مقالات و آثارشان خاطرنشان کرده اند و پرداختن به آنها مايه تطويل مقال خواهد بود.
غبارزدايى از سيماى آفتاب کربلا
استوارترين و ژرف ترين و کوتاه ترين و رساترين تحليل از دستاورد عاشورا, در گفت وگوى سرور عبادت پيشگان, امام على بن الحسين(ع) با ابراهيم بن طلحة بن عبدالله خودنمايى مى کند:
ابراهيم بن طلحة بن عبدالله, آنگاه که امام حسين(ع) به شهادت رسيده بود و امام على بن الحسين(ع) بازگشته, پيشاپيش امام آمد و به آن حضرت گفت: اى على بن الحسين! چه کسى پيروز شد؟ امام(ع) فرمود: هرگاه بخواهى بدانى چه کسى پيروز شد و هنگام نماز در رسيده باشد, اذان بگو و آنگاه اقامه!58
آن حضرت با اين سخن شگرف و اشارت باريک بيان فرمود که استمرار شعائرى که گواهى به توحيد و رسالت در آنها هست, گواه پيروزى امام حسين(ع) و ياران اوست; و همين است دستاورد سترگ عاشورا: حيات مجدد توحيد و استمرار رسالت و تجلى فروغ گستر ولايت.59
آن تابعى باريک بين, خالد بن عفران, در فاصله اى کوتاه پس از عاشورا و خطاب به روح مطهر سيدالشهدا(ع) راست گفت60 که:
(قتلوک عطشاناً ولم يترقّبوا
فى قتلک التنزيل والتأويلا
ويکبّرون بأن قتلت وإنما
قتلوا بک التکبير والتهليلا)
(ص193)
يعنى:
(تو را تشنه به قتل رساندند و در کشتن تو نه تنزيل و نه تأويل را پاس نداشتند.
چون تو را کشته اند بانگ تکبير سر مى دهند, در حالى که با کشتن تو (تکبير) و (تهليل) را کشته اند!).
با اين همه, اين گذر تاريخ و گذشت زمان بود که به همگان نشان داد, اگرچه تجسم ديانت را در کربلا به شهادت رسانيدند, همان شهادت, خونى تازه به رگ تنزيل و تأويل و تکبير و تهليل بازآورد و رسالتى را که امويان مى کوشيدند با ميراندن تعاليمش بميرانند و ديانتى را که ابوسفيانيان مى خواستند از درون پوچ و تهى سازند, حيات تازه بخشيد.
امروز نيز تنها با شناخت بهتر و پيراسته تر از حقيقت عاشورا و غبارزدايى از سيماى کربلا, مى توان زنگار از چهره ديانت خود زدود و باورها را در فرد و جامعه دينى جلا داد و کردارها را مؤثر و نافذ ساخت.
شناخت صحيح و روشن عاشوراى راستين و سيماى تابناک سالار شهيدان, بر هر فرد و بر هر جامعه که مى خواهد ديندار بزيد و حق حقيقت را ادا کند, فرض است; و از اين رهگذر, و براى (تجديدنظر در شناخت عاشورا) و آگاهى از پيوند آن با اهداف پيامبران(ع) و آرمان هاى قرآن61 و مشاهده چهره آن (حسين شهيد)(ص) که (او از پيامبر است و پيامبر از اوست),62 بايد کتاب هايى چون الحسين(ع) سماته وسيرته را خواند و فهميد.63
سترگ ترين کامه اين کتاب, شناختن سرور آزادگان و سالار شهيدان است و به دست دادن گزارشى که مؤلف پس از آن بتواند گفت:
(اين, امام ابوعبدالله الحسين(ع) است:
سيماى او,
و سيره اش پيش از کربلا,
و در سرزمين کربلا در روز عاشورا) (ص199).
و آنان که حسين را بشناسند و در پرتو (مصباح الهدى) با (سفينة النجاة) همراه شوند, نيک درخواهند يافت:
(پس از کربلا هم, در اين زمان کوتاه يا بلند, در درازناى چهارده سده, همچنان ياد امام حسين(ع) باقى است, فريادهاى او در گوش زمانه طنين افکن است, و نه نداهايش, نه غصه هايش و نه قالب حرکتش, هيچ يک پايان نپذيرفته اند.
تاريخ وجود او را بازمى آفريند, بازمى گرداند, نفس هاى او را تکرار مى کند, و ثابت مى کند که: هر روز عاشورا است و هر سرزمين کربلا) (ص199).
والسلام على الحسين وعلى الحسينيّين ورحمةالله وبرکاته
————————-
پي نوشتها
1. بيتى است از ترکيب بند عاشورايى ميرزا محمد شفيع وصال شيرازى (م1262ق در شيراز), به مطلع:
اين جامه سياه فلک در عزاى کيست؟
وين جَيْب چاکْ گشته صبح از براى کيست؟
2. النبوى المشهور: إن الحسين(ع) فى بواطن المؤمنين معرفة مکتومة (القطرة من بحار مناقب النبيّ والعترة(ع), العلامة السيد احمد المستنبط, تحقيق: محمدظريف, قم: نشر حاذق, 1421ق, ج1, ص298).
3. حديث نبوى است که: (إن لقتل الحسين حرارة فى قلوب المؤمنين لاتبرُد أبداً) (مستدرک الوسائل, ج10, ص318).
4. دو تعبير (چراغ هدايت) و (کشتى نجات) را سنج با: عيون أخبار الرضا(ع), شيخ صدوق(ره), با ترجمه مستفيد و غفارى, چاپ اول, ج1, ص112.
5. دو بيت است از يکى از اشعار عالى و حسينى علامه فقيد استاد جلال الدين همائى اصفهانى(طاب ثراه).
6. القطرة, ج1, ص311.
7. ر.ک: شذرات الذهب, ابن العماد, چاپ دارالکتب العلمية, ج4, ص239; و الاکتفاء, السيد محمدحسين الحسينى الجلالى, چاپ قم, ص10ـ17.
8. ر.ک: دانشنامه ايران و اسلام, ص720.
9. ر.ک: الاکتفاء, ص41 و42.
10. همان, ص10, 11 و43.
11. تفصيل را, ر.ک: همان, ص17 و45.
12. از براى سياهه اين آثار ر.ک: همان, ص17ـ23.
13. سنج: شذرات الذهب, ج4, ص239; و: دانشنامه ايران و اسلام, ص721.
14. ر.ک: الاکتفاء, ص23.
15. همان, ص44.
16. همان, ص46.
17. ر.ک: دانشنامه ايران و اسلام, ص721; و: الاکتفاء, ص44 و45.
18. ر.ک: الاکتفاء, ص24 و26 و27.
19. به تحقيق استاد سيد محمدجواد جلالى, مرکز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى, چاپ اول, 1422ق/ 1380ش.
20. ر.ک: دانشنامه ايران و اسلام, ص720.
21. همان, ص721.
22. ر.ک: الاکتفاء, ص43; و: دانشنامه ايران و اسلام, ص720.
در دانشنامه ايران و اسلام سخن از (بنوکراشى) است. آيا (بنوکُراشى), بدخوانى آوانگاشت لاتين (بنوقُرَشى), نيست؟
23. ر.ک: الاکتفاء, ص44.
24. از براى حديث منزلت در روايت ابن عساکر ر,ک: الاکتفاء, ص364ـ 368.
25. مزيد اطلاع را, همچنين, ر.ک: نظرات فى تراث الشيخ المفيد, السيد محمدرضا الحسينى الجلالى, چاپ اول, ص122ـ126.
26. گفتنى است: حديث پژوه محترم, استاد محمدباقر بهبودى نيز در مقاله اى که در يادنامه علامه امينى (به کوشش دکتر سيد جعفر شهيدى و محمدرضا حکيمى, 1361ش, ص305ـ352) مرقوم کرده اند, به گزارش (حسين منى وأنا من حسين) پرداخته اند.
27. مراد از (دلائل و شواهد نبوت و امامت) آن مسائل و معانى است که حقانيت نبى و امام از آن مستفاد گردد.
28. احتمالاً يک منشأ شهرت سوم شعبان, مصباح المتهجد شيخ طوسى بوده که در ميان شيعيان به غايت متداول و مشهور بوده و تلخيص و ترجمه هايى نيز از آن در ميان مردم رواج داشته.
مرحوم شيخ عباس قمى(ره) نوشته است:
(وُلد(ع)… آخر شهر ربيع الاول سنة ثلاث من الهجره کما اختار ذلک المفيد فى المقنعة, والشيخ فى التهذيب, والشهيد فى الدروس, والبهائى فى تاريخه, وصاحب کشف الغطاء, وغيره.
…ولکن المشهور أنّه ولد(ع) فى ثالث شعبان واختاره الشيخان فى مسارّ الشيعة و المصباح, وهو يوافق التوقيع الشريف.)
(الانوار البهية, چاپ جامعه مدرسين, ص97).
29. خزينة الأمثال (ترجمه منتخب مجمع الامثال), حسين شاه متخلص به حقيقت, به اهتمام احمد مجاهد, چاپ اول, ص73; و: فرهنگ مأثورات متون عرفانى, باقر صدرى نيا, چاپ اول, ص215.
30. الاکتفاء, ص53.
31. آن مقاله در کتاب ماه دين (ش43, ارديبهشت 1380, ص8و9) طبع گرديده, تحت عنوان رخنه ترديد در بازسازى خطبه منى.
(پژوهش مذکور به همين قلم فارسى شده و در آينه پژوهش (ش66, ص141ـ154) منتشر گرديده است).
32. آينه پژوهش, ش66, ص144.
33. فهرست هايى که استاد جلالى براى مؤلفات و متون مصحح خود ترتيب مى دهند, نوعاً بدينسان, گويا و کارآمد است و يکى از نمونه هاى پر سود آن نمايه اى است که از براى البداية فى علم الدراية (قم: انتشارات محلاتى, 1421ق, ص73ـ82) ساخته اند.
34. ضبط نام اين کتاب شيخ صدوق مورد اختلاف بوده است. (بعضى از محدثان نام کتاب را اکمال الدين و اتمام النعمة گزارش کرده اند همچون [علامه] مجلسى (بحارالانوار, ج1, ص6) و شيخ حر عاملى (امل الآمل, ج2, ص284) و مولا محسن فيض (نوادر الاخبار, ص209 تا 305)… و برخى ديگر از دانشمندان نام کمال الدين و تمام النعمه را ترجيح داده اند همچون ميرداماد (جذوات, ص102 و199) و [محدث] نورى (مستدرک, ج3, ص524) و بعضى از رجاليان معاصر هر دو نام را محتمل شمرده اند (الذريعه, ج18, ص137 و ج2, ص283)… در بسيارى از نسخ خطى و تمامى چاپ هاى کتاب نيز نام کمال الدين و تمام النعمه بر روى کتاب ثبت است…) (کمال الدين و تمام النعمه, ترجمه منصور پهلوان, چاپ اول, دارالحديث, ج1, ص نُه و ده).
مى افزايم: استاد سيد محمدرضا حسينى جلالى, ضبط کمال الدين را نادرست, و همان اکمال الدين را صحيح مى دانند (ر.ک: جهاد الامام السجاد(ع), ص330).
ليک گويا سيد بن طاووس اين کتاب را با ضبط کمال الدين مى شناخته (ر.ک: کتابخانه ابن طاووس, ص336 و337). چه ظاهراً تعبير کمال الدين بيش از اکمال الدين در آثار او به کار رفته و احتمالاً اکمال ناشى از دستکارى ناسخ است.
35. اميدوارم خواننده ارجمند اين سخن را ـ با اندکى مسامحت و مساهلت ـ بپذيرد و معترضانه نگويد:
(از آن (خواص) که تو مى گويى و حلقه درس و بحث و تحقيق و فحص دارند, بسيارى حتى با آثار مفيد و طوسى و صدوق و مرتضى و ابن شهرآشوب و کراجکى و ابن ادريس انس کافى ندارند تا چه رسد به آن که محقق و مدرسش باشند!)
آرى, اگر چنان بگويد و اعتراض کند, راست گفته و حق به جانب اوست!
36. آرى, وگرنه سرنوشت ده ها کار هيأتى و نهضتى و نهادى و سازمانى و فلانى و بيستارى ديگرمان را پيدا مى کند که جز به تضييع (مال) و (حال) و مهم تر از آن: ابطال مقتضى, نينجاميد!
37. به قلم استاد محمدحسين ساکت به پارسى درآمده و از سوى انتشارات آستان قدس رضوى(ع) چاپخش گرديده است.
38. از بين النهرين تا ماوراءالنهر, قنبرعلى رودگر, چاپ اول, تهران, بنياد دايرةالمعارف اسلامى, 1376ش.
39. مصراعى است از مثنوى معنوى.
40. مصراعى است از اين بيت مثنوى:
فرق نبوَد در ميان حب و عشق
شام در معنى نباشد جز دمشق
و حقا که ابن عساکر در مصراع ثانى هم عقيده و هم خرقه جلال الدين بلخى است, زيرا چنان که ديديم کتابش را تاريخ دمشق ناميده, در حالى که تاريخ شام, بل اوسع از آن است!
ضمناً از بيت مورد بحث معلوم مى شود که (دمشق) (به کسر اول و فتح ثانى) را مولوى هم (دمشق) تلفظ مى کرده است.
41. درباره اين ولاء عملى اشاراتى کرده و به احاديثى رهنمون شده ام در:
هفت آسمان, ش11, ص203 (مقاله دعوت به همبستگى پايدار)
در اينجا مى خواهم شما را به سخن يکى از عالمان و محدثان سنّى, يعنى شيخ محمد بن محمد بن محمد جزرى شافعى (751ـ833ق) توجه دهم که وقتى به تفصيل درباره فضائل و محاسن و مکارم اميرمؤمنان على بن ابى طالب(ع) سخن مى گويد, مى نويسد:
(فکان حبُّه علامةَ السعادة والإيمان, وبُغضه محض الشقاء والنفاق والخذلان ـ کما تقدم فى الأحاديث الصحيحة وظهر بالأدلة الصريحه)
و آنگاه مى افزايد:
(ولکن علامة صدق المحبة طاعة المحبوب و حبّ مَن يحبُّه الحبيبُ; إنّ المحبَّ لِمَن يحبُّ مطيع)
(أسمى المناقب فى تهذيب أسنى المطالب, به اهتمام شيخ محمدباقر محمودى, 1403ق, ص173 و174).
آرى! (إنَّ المحبَّ لِمَن يحبُّ مطيع)! (از براى اين مصراع هم که ضمن دو بيت, از سروردمان امام صادق(ع) مروى است, ر.ک: مناقب, ابن شهرآشوب, چاپ دارالاضواء, ج4, ص297).
42. و شگفت تر حال و قال کسانى است که به نام (دين) در هر منفعتى (أنا شريک) مى گويند و با مدعاى دينى درباره هر رطب و يابسى اظهارنظر مى کنند, ولى اينجا که مى رسد و آنجا که پاى شعائر مبين و معلوم و مرزبندى شده دينى به ميان مى آيد, اينان هم مى گويند: اين کار, کار عشقست; ربطى به دين ندارد!
43. (بيعت فلته) مأخوذ از سخن عمر بن خطاب است که گفت: (کانت بيعة أبى بکر فلتة…) (يعنى: بيعت ابوبکر ناانديشيده کارى بود…). تفصيل را, ر.ک: ترجمه و شرح تجريد الاعتقاد, آيةاللّه شعرانى, انتشارات اسلاميه, ص527.
44. سنج: در آينه عاشورا, سيد محمدصادق موسوى گرمارودى, چاپ اول, سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى, 1380ش, ص127.
45. آن گونه که مؤلف محترم يادآور شده است (ص119, هامش), عبارت درون قلاب در کتاب بلاذرى نيامده ولى در کتاب ابن عساکر و الاحتجاج آمده است.
46. از برخى نگارش هاى تراثى پيداست مقارنت اين پرسش با اين مداقه را, عالمان ما, از ديرباز مورد توجه قرار داده و وظيفه عالمانه خويش را در تبيين موضوع دانسته و موافق رأى و اجتهاد خويش بدين تبيين و توضيح دست يازيده اند. نمونه را, ر.ک: مناقب الطاهرين عمادالدين طبرى (تحقيق حسين درگاهى, تهران, رايزن, 1379ش, ص604), تنزيه الانبياء(ع) از سيد مرتضى, مجمع البيان طبرسى, تلخيص الشافى شيخ طوسى, متشابه القرآن و مختلفه ابن شهرآشوب, ملهوف ابن طاووس, رسائل اعتقادى علامه مجلسى, و….
47. متأسفانه بسيارى از محققان به ضرورت تصنيف (/صنف بندى) و گونه شناسى نگره ها و تحليل هاى موجود در باب رخداد کربلا, عنايت کافى و اهتمام نکرده اند.
يکى از معدود تلاش هاى صورت گرفته در اين باب, در اين مأخذ مکتوب گرديده:
نظريه هاى عاشورا, مهدى عليزاده سورکى, قم: پارسايان, 1378ق.
48. پوشيده نيست که سخن مؤلف محترم, هم در اينجا و هم لختى جلوتر (ص156), نگرنده به بهره اى از خطبه شکوهمند و بيدارگر شقشقيه است:
(… أما والذى فلق الحبَّة, برَأ النَّسمة, لولا حضور الحاضر, وقيام الحجة بوجود الناصر, وما أخذ الله على العلماء الا يقارّوا على کظّة ظالم ولاسغب مظلوم, لألقيتُ حبلَها على غاربها ولسقيتُ آخرها بکأس أوّلها, ولألفيتم دنياکم هذه أزهد عندى مِن عنطة عنز!)
(نهج البلاغه, چاپ اول صبحى صالح, خطبه3).
49. (پادشاهى گزاينده) را در ترجمه (الملک العضوض) آوردم که تعبيرى روايى است. ر.ک: غريب الحديث فى بحارالأنوار, حسين الحسينى البيرجندى, چاپ اول, ج3, ص64).
50. در صفحات 166ـ174 هم مجال واسعى به بحث از (إتمام حجت) اختصاص داده شده است.
51. اين رساله در شماره37 از مجله تراثنا منتشر گرديده.
52. اين اثر در مسابقه نگرشى ـ نگارشى که به سال 1414ق در لبنان درباره امام سجاد(ع) برگزار شد, در ميان (24) کتاب به رتبه نخست دست يافته است.
طبع دوم آن به سال 1418ق از سوى دارالحديث چاپخش گرديده و لختى پس از انتشار, معرفى اجمالى کتاب به قلم قرآن پژوه و حديث پژوه گرامى, حجةالاسلام والمسلمين استاد شيخ محمدعلى مهدوى راد (وفقه اللّه لما يحب و يرضى) در مجله آينه پژوهش منتشر شد.
53. مصراعى است از خواجه شيراز.
54. چنان که تک نگارى هايى نيز درباره اين روز پديد آمده است.
يکى از تک نگارى هاى حقيقتاً سودمند درباره روز عاشورا, يوم الطف نوشته استاد دانشور, حجةالاسلام والمسلمين شيخ هادى نجفى است; با اين مشخصات کتابشناختى: يوم الطّف (مقتل الامام ابى عبدالله الحسين الشهيد), هادى النجفى, قم, چاپ اول, 1413ق.
در شمار آثار طبع ناشده مرحوم آيةاللّه العظمى سيد محمدعلى موحد ابطحى(ره) نيز کتابى به نام اخبار الشهداء مع الحسين(ع) بکربلاء هست (ر.ک: يادنامه چهلمين روز وفات آن فقيد ـ به زبان عربى ـ ص50) که احتمالاً موضوعى مشابه دارد.
55. اين اثر, تسمية من قتل مع الحسين(ع) من ولده واخوته وشيعته روايت فضيل بن زبير رسّان کوفى است که در شماره دوم تراثنا (1406ق) طبع گرديده.
ترجمه اى از اين متن به قلم آقاى عبدالرحيم عقيقى بخشايشى در ضمن سه مقتل گويا در حماسه عاشورا (قم: دفتر نشر نويد اسلام, چاپ اول, 1379ش) آمده است.
56. ر.ک: الاکتفاء بما روى فى اصحاب الکساء(ع), ص52 و53.
57. استاد جعفر مرتضى عاملى در مقالتى با عنوان (اعرف الکتب المحرفة) (دراسات وبحوث فى التاريخ والاسلام, مرکز جواد, چاپ سوم, 1414ق/1993م, ج1, ص11ـ32) شمارى از کتاب هاى تحريف شده را شناسانيده و مورد بحث قرار داده است که عبارتند از:
تاريخ يعقوبى (چاپ دار صادر), نهج البلاغة (چاپ عبده و صبحى صالح), شرح عقائد النسفى (چاپ سال 1313ق), اقتضاء الصراط المستقيم احمد بن محمد بن صديق غمارى حسنى (چاپ دوم, مطبعة انصار السنة), اهوال القبور حافظ ابن رجب (چاپ مکه مکرمه), البحر المحيط ابوحيان (چاپ مطبعة السعادة), جامع بيان العلم (چاپ سعودى, سال 1388ق), الصواعق المحرقه (چاپ 1385ق), ديوان المتنبّى (چاپ چهار جزئى برقوقى و…), صحيح الترمذى, اخبار الحمقى والمغفلين ابن جوزى (چاپ سال 1386/ که طابع به حذف و اسقاط در آن تنبيه و تصريح کرده و از اين لحاظ در عداد کتاب هاى پيشين نيست), حياة محمد[ص] از هيکل (چاپ دوم به بعد که خود مؤلف ـ گويا به طمع حطام دنيا ـ در آن حذف و اسقاط روا داشته), طبقات المعتزلة (چاپ دکتر على سامى النشار, و عصام الدين محمدعلى), الابانه يِ اشعرى, مجمع البيان طبرسى (چاپ دار إحياء التراث العربى), مختصر تاريخ الدول ملطى (چاپ مطبعة الآباء اليسوعيين, بيروت), الأغانى, مقاتل الطالبيين (طبع هاى مختلف), مسند احمد, الطبقات ابن سعد, صحيح مسلم, شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى, صحيح البخارى, تطهير الجنان, المعارف ابن قتيبه (چاپ سال 1353ق), تاريخ الطبرى, الکشکول شيخ بهائى (چاپ مصر).
58. ر.ک: جهاد الامام السجاد(ع), چاپ دوم, ص240; به نقل از: امالى شيخ طوسى, مجلس37.
59. چه, به قول استاد علامه محمدرضا حکيمى, (عاشورا, بازخوان تورات و انجيل و زبور است, در معبد اقدام…) و (عاشورا, ترتيل آيات قرآن است, در الواح ابديت…) (عاشورا مظلوميتى مضاعف, قم: دليل ما, 1381ش, ص27).
60. مى نويسم:
در متن مطبوع مناقب ابن شهرآشوب گوينده اين شعر را (خالد بن معدان) ضبط کرده اند (ر.ک: چاپ سنگى طهران, ج2, ص228; و چاپ دارالاضواء, ج4, ص127).
در روضة الواعظين به نام شاعر آن تصريح نشده و تنها گفته شده: (قال الشاعر) (تحقيق: غلامحسين المجيدى و مجتبى الفرجى, ج1, ص441).
اربلى در کشف الغمه بيت (ويکبّرون بأن قتلت…) را به عنوان يک بيت از چکامه اى که (ديک الجن) براى سيدالشهدا(ع) سروده است, آورده و ستوده (ر.ک: چاپ بنى هاشمى, 1381ق, ج2, ص69).
اگر شعر از خالد بن معدان باشد, قاعدتاً از خالد بن معدان طائى است که از تابعين شمرده شده (ر.ک: الطليعة من شعراء الشيعة, السماوى, تحقيق الجبورى, چاپ اول, ج1, ص305). نيز چنان که آقاى کامل سلمان جبورى نوشته اند (ر.ک: همان, هامش) اين شعر در ديوان ديک الجن که ملوحى و درويش گرد آورده اند, نيامده است.
به هر روى اين را نيز مى دانيم که, عبدالسلام بن رغبان مشهور به (ديک الجن) (161ـ 235 يا 236ق), شاعرى متشيع بوده و او را مراثى حسينى هست (ر.ک: الکنى والالقاب, ج2, ص237; و الطليعة, ج1, ص503 ـ507).
61. ر.ک: عاشورا مظلوميتى مضاعف, ص36.
62. آرى, آن حسين ـ که سلام خدا بر او باد ـ و آن عاشورا که اسلام را زنده کرد و آزادگى را پاس داشت.
حقيقت اين شهيد و اين عاشورا, مع الاسف, در بيان (شمارى منبرى و مداح حرفه اى) تحريف گرديده (ر.ک: عاشورا مظلوميتى مضاعف, ص76) و عاشورايى که براى عدالت برپا شد, آگاهانه و ناآگاهانه, در راه تکاثر و اتراف و اسراف و اجحاف و اتلاف مال مردم مصرف مى شود (ر.ک: همان, ص21) و با دورى از تعاليم اهل بيت(ع) به يک (نام) و (صورت) بدل مى گردد! و در ساحت عمل و نظر با عاشوراى راستين مى ستيزد!
درباره وضع برخى منابر و منبريان, تاکنون بسيار گفته شده; ولى درباره بحران روزافزون آن (مداحى حرفه اى) کذائى, ر.ک: فصلنامه فرهنگ اصفهان, ش23, بهار 1381ش, ص97ـ99, مقاله آقاى رضا جديدى, تحت عنوان نوحه خوانى در ايران.
63. نگارنده به خود مى بالد که اين کتاب را براى هموطنان فارسى زبانش به پارسى درآورده و به زودى منتشر خواهد کرد. همچنين ترجمه جهاد الامام السجاد(ع) را آغاز کرده که بر اتمام آن از خداى قادر منان توفيق مى خواهد.
آينه پژوهش شماره 77 و 78
صص 109-124
یک پاسخ
سلام و احترام بسیار عالی