شنبه, 1 دی , 1403 برابر با Saturday, 21 December , 2024
جستجو

بدون ترديد يكي از منابع مهم در شناسائي حوادث تاريخي و سرگذشت سرزمينهاي مختلف، سفرنامه‌ها هستند و چه بسا فرهنگهاي خرد و كلاني كه به وسيله سفرنامه‌ها, به اقصي نقاط جهان گسترش يافته‌اند. سفرنامه حاضر، گزارش روزانه سفر حسام‌الشعراء مشتري است كه در دهة آخر شعبان 1297 از طهران آغاز و در دهه اوّل محرّم 1298, به پايان رسيده است .

 

وي با طيّ منازل متعدد, به مکّه مکرّمه و سپس به عتبات عاليات رسيده و در برگشت, از طريق شمال عراق و کرمانشاه, به طهران مراجعت نموده است. مشتری در حين گزارش سفر خود, فراخور اماكني كه از آنجا عبور كرده و يا وقايعي كه بر وي رخ مي‌داده, اشعاري از سروده‌هاي خود يا ديگران را ضميمه نموده و در انجام سفرنامه, اين گزارش را به طور خلاصه و به صورت نظم, براي فرزند خود عبدالوهّاب، در مشهد ارسال نموده است.

 

زندگينامه مشتري:

 

 محمّدابراهيم طوسي خراساني، معروف به حسام الشعراء و متخلص به مشتري (م 1305ق) است؛ پدرش شـيرازي بوده و از طرف مادر با چهار واسـطه, به ميرزا طاهروحيد, كه وقايع‌نگار شاه طهماسب صفوي بوده، مي‌رسد؛ او به سال 1270ق, به طهران آمد و از شعراي دربار گرديد. طبعش در انشاء قصائد ماهر و زبانش به هجو و هزل آلوده بوده و به همين سبب، رونق وي در دربار زياد گشته و ناصرالدين‌شاه او را  به هجو حضوري وامي‌داشته و گاهي هم براي تفنّن و تفريح, اين شاعر و چند شاعر ديگر را به مهاجات حضوري وادار مي‌كرده و گويند كه در اثر امر به اين كه مشتري با عبّاس فروغي و سرورخوانساري، بايستي به دربار آيند و يكديگر را هجو نمايند، فروغي بيمار گشته و پس از ده روز, چشم از جهان فرو بسته و سرور هم به خوانسار گريخت و خود مشتري فوت عبّاس فروغي را از ترس زبان وي, در يكي از اشعار خود آورده است.

 

 وي دارای تأليفاتی است که از جمله آنها می‌توان به فضائل العشق, هجو معلّم خانه, هجو بغداد, مرآت العشق و مصباح الحسن, مثنوی انيس المشتاقين و ديوان شعر, اشاره کرد که نسخه‌ای از دو مورد اخير در کتابخانه ملّی ملک و چندين نسخه از ديوان وی در كتابخانه‌های مجلس شوراي اسلامي , دانشگاه طهران ‌, آستان قدس رضوي  و ملّي ملك , نگهداري مي‌شود.

 

سفرنامه حاضر, به خط مؤلف و به شماره 13102 در کتابخانه آيت‌الله العظمي مرعشي نجفي& نگهداري مي‌شود و در فهرست کتابخانه مذکور جلد 33 ص203ـ204 معرفي شده و به نظر مي‌رسد تنها  نسخه‌اي  است كه در دست مي‌باشد. گرچه گزيده‌اي از بخشهاي منظوم آن همراه ديوان وي آمده و بخشي نيز در ضمن شمس المناقب, كه سروده‌هاي استاد وي, ميرزا محمّدعلي خان سروش (شمس‌الشعرا اصفهاني) است، به وسيله خود مشتري به سال 1301ق، چاپ سنگي شده است.

 

همچنين گفتني سفرنامة حج مشتري که به نظم فارسي است اخيراً نيز در مجموعة <پنجاه سفرنامه حج قاجاري> ج4 صص415ـ435 به کوشش رسول جعفريان به چاپ رسيده است.

 

نسخة حاضر شامل 135 برگ جيبي است که در ميان برگهاي 61 و 62 نزديک به 30 برگ سفيد مانده که بايد گزارش مراسم حج و زيارتهاي مدينه در آن مي‌آمده که متأسفانه نانوشته مانده ولي در آخر نسخه گزارش مختصر و منظوم کلِّ سفر خطاب به فرزند مؤلف درج شده که آنهم ناقص است و تا گزارش روز عيد قربان را در بر دارد.

 

 بدينوسيله از توليت محترم كتابخانه بزرگ حضرت آية‌الله العظمي مرعشي نجفي&, كه تصوير  اين نسخه را در اختيار اين جانب قرار دادند، تشكر و قدرداني مي‌نمايم.  

 

و آخر دعوانا ان الحمد لله ربّ العالمين.                                   

 

*********************

 

هو المستعان

 

                      

 

                                    ديباچه كتاب

 

 

 

روزنامه سفر حجازيّه اين عبد ذليل قليل البضاعه ابراهيم المتخلّص بمشتري

 

 

 

بسم الله الرّحمن الرّحيم

 

 

 

حمدي كه بـر صحايـف اطباق نه فلك    توقيـع بركشيـده كه الكــبريــاء لـك

 

حمدي كه خود رقم زده بر صفحه قديم   و آن را زهيچ حادثه ممكن نگشته حك

 

حمدي كه عــــاجزنـد ز بهـر اداي او     ذرّات و كـاينات در آن حمد يك به يك

 

سپاس و ستايش كه فوايح و روايح ريحان بلاغتش در گلشن {فَرَو‌ْحٌ و رَيْحانٌ و جَنّّةُ نَعيم}  وزيدن كرد؛ حمد و نيايشي كه لوامع انوار لطف و كرم، از طوالع روح با عروجش، در آسمان جود و همم، درخشيدن پذيرد، نثار بارگاه ملك الملوكي است توانا، كه دست قدرتش، قصرمنيع و سطح رفيع افلاك را بي‌واسطه آلت و رابطه ملالت، برافراشته كه {وَ السّماءِ وَ ما بَنيها}  و خامه قدرتش، صفحه زمين را به نقشهاي ملوّن و موشّح برنگاشته {فَانْظروُا اَلي آثارِ رَحمَتِ اللهِ كَيْفَ يُحْيي الاَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها}  و گوي زرّين مهر منوّر را مدوّر ساخته و در خم صولجان كن فيكونش انداخته {و الشّمْسُ تَجْري لِمُسْتَقَرٍّ لَها ذلك تَقْديرُ العَزيزِ العَليم}  و خيّاط ارادتش، جرم‌سيمين بدرمنير را تكمه دار بر كرته سپهر فيروزه فام، به رشته ارتباط بدوخته {وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ منَازِلَ حَتّي عادَ كَالْعُرْجُونِ اْلقَديم} ، ورّاق حكمتش، صحايف اوراق افلاك را به كواكب رخشنده، تزيين داده {اِنّا زَيَنّا السّماءَ الدّنْيا بِزينَة الْكَواكِب}  و مشّاطه قدرتش، طلعت شاهدان بساتين را به رنگهاي الوان، آئين بخشيده {اِنّا جَعَلْنا ما عَلَي الْاَرْضِ زينَةً لَها}  و نگاران {لَقَدْ خَلَقْنا الْاِنْسانَ في اَحْسَنِ تَقْويم}  را از وراي تتق آب و گل، بنظاره عالم جان، اشارت نموده كه {اِنّي جاعِلٌ في الْاََرْضِ خَليفَة} .

 

 مقـدّري كه زآثـار صنـع كـرد اظهار       سپهر و مهر و مه سال و ماه ليل و نهـار

 

 بر آسمان وزمين آنچه در وجود آورد    بود تمـام طفـيل وجود هشـت و چـهار

 

نخست ابوالبشر را جواهرِ زواهرِ معارف، در گنجينه سينه، وديعت نهاد؛ آن‌گاه نوبتيان عنايتش، نوبت پنجگانه، بر بام عبوديت، نواخته؛ هر‌يك از عباد را به كلام {ايّها المؤمنون احبّ الي من يسبّح المقرّبون} ، سرافراز ساخته، قلب هر يك را به نور عشق خود، روشني بخشيده و چاشني محبت، به كامشان رسانيده.

 

نور عشـق است كه بر عـالم جان تافته است        پس از آن بر همه كون و مكان تـافته است

 

عشق آن طرفه همايي است كه از اوج شرف       سـايه دولـت او بـر دو جهـان تـافته است

 

عكس معشوق بهر ديده‌گريـان شـب و روز          همچو خورشيد كه بر آب روان تـافته است

 

از آنجاست كه دانايان عالم محبّت در اين معني فرموده‌اند:

 

مولوي:

 

عـاشقي گـر زين سر و گر زان سـر است           عـاقبت مـا را به آن شـه رهــبر اسـت

 

در انجمن ملك و بزم ملك، نه از عشق خبري بود، نه از محبت اثري؛ آن دم كه آدم، قدم بر تخت شهود نهاد، هايهوي عشق بلند كردند؛

 

 خواجه:

 

جلوه‌اي كرد رُخَش ديد ملك عشق نداشت            عين آتش شد از اين غيرت وبر آدم زد

 

مدّعـي خـواست كـه آيــد به تماشاگه راز              دسـت غيـب آمد و بر سينه نا محرم زد

 

ملائكه به سجودش مأمور شده، تقرّب يافتند؛

 

    مثنوي مولوي:

 

چـونكه بنمـودند آدم را سـجود عشق در دلشان بيامد در وجود

 

ره بحـق زان جـان جانان يافتند            تـا ابد در خدمتـش بشتــافتند

 

جـان آدم تـا نگـرديد آشــكار    ره نشـد كـس را بقرب كردگار

 

ره پديـد آمـد چو آدم شد پديد   زو كليـد هر دو عـالم شد پديد

 

جسم خاك از عشق بر افلاك شد           كوه در رقص آمد و چالاك شد

 

ثنا و نيايش بي‌نهايت نثار بارگاه پادشاهي جلّت عظمته، كه بحارعظمتش، چنان نامتناهي ‌[است]، كه سفاين عقول بشري را به كرانه‌اش راه نه {وَ لايُحيطوُنَ بِهِ عِلْماً}  و صحراي جلالتش، بدان مرتبه بي پايان، كه ساكنان عرصه ملكوت را طيّ آن، ممكن نه؛ قطعه:

 

اي گِــل آدم بـه خمـرجـان مخـمّر سـاختــه           خـاك‌ ره را كيـميـا از مهـرانور سـاخته

 

صدهزاران جان بر آتش سوخته عشقت چوعود    تـا مشـام يك تن از بويش معطّر ساخته

 

مـفلســان عشـق را در وادي فــقر و فـــنا            گنج وصلت بي‌زر و گوهر توانگر ساخته

 

جواهرِ زواهرِ صلواتِ زاكيات، نثار روضه پر نور خواجه‌كاينات؛

 

كـار فرمـاي نه افلاك محمّد كه زدند      كوس پيغمبريش بر زبـر هفـت اورنـگ

 

منكر و معترف فضلش آمد دو نبات      اين يكي نيشكر و آن دگري گشت شرنگ

 

  و منقبت بي‌پايان بر ابن‌عمّ و دامادش امير‌مؤمنان علي ابن ابيطالب؛

 

امـيرالمؤمنـين حيـدر سپـه‌سـالار پيغمبر كه هستند آفرينش قطره‌اي از بحـر احسـانش

 

غلام هندي و رومي نباشد خواجه خود را           بدين‌سان‌ بنده خرمان كه فـردوس است ويرانش

 

 و بر اولاد امجادش، صلوات‌الله عليهم اجمعين؛

 

جهان به دريـا ماند چهارسو زده مـوج    علي و آلش بر وي سفينه‌هاي نجات

 

زمانه چون ظلمات است كس بدر نرود  مگر به مشعلة نورشان از اين ظلمات

 

امّا بعد چون اين نوآموز دبستان سخن و بنده استادان كهن، محمّد ابراهيم المتخلّص بمشتري الطوسي، از عنايت و تفضّلات الهي و جايزه و صلات پادشاهي و ساير خداوندان نعمت، خود را مستغني و مستطيع ديد، به فحواي {وَ ِللهِ عَلَي النّاسِ حِجّ ُالْبَيْتِ مَنْ اسْتَطاعَ اِلَيْهِ سَبيلاً} ، دامن همّت بر كمر زده، به جهت زيارت و طواف بيت الله و بيت الرسول| مصمّم گرديد؛ اطمينان خاطر را ازديوان افصح الشعرا خواجه عليه الرحمه، تفأل زدم؛ چنين فرمود:

 

خوش‌خبر باش اي نسيم شمال كه به ما مي‌رسد زمان وصـال

 

سـايه افـكند حاليـا شب هجر    تا چه بازند شب روان خيــال

 

يــا بـريـد الحـمي حمــاك الله   مـرحبــا مرحبــا تعـال تعال

 

خرسند گشته با رأي زرّين و عزمي متين، در عُشر آخر شهر شعبان 1297، از دولت سراي قبلة السادات، كهف الحاج، حاجي ميرزا جواد‌آقا، كه منزلم بود، مصمّم راه شدم، با جمعي از آقايان كه حضور داشتند، وداع نمودم، جناب حاجي آقا دعاي سفر قرائت فرمودند.

 

خجسته حال و فرّخ فال و خضرش راهبرباشد      كسي را كانچنان مولا دعا خوان سفر باشد

 

بـه امّيـد خـدا در كعبـه خواهم شد ثناخوانش         اگـر دور سپـهرم يـار و بخـتم راهبر باشد

 

پنجشنبه بيست و هفتم شهر، با قلبي شاكر و جسمي صابر و لساني ذاكر، به حضرت شاهزاده واجب التعظيم، امامزاده عبد العظيم، نقل تحويل كردم.

 

 

 

[شـاهزاده عبدالعـظيم]

 

منزل اول: شاهزاده عبدالعظيم، يك فرسخ.

 

كردم هزار شكر به درگاه كردگار         كز ملك ري به كعبه بستـه گشت بار

 

منّت‌پذير بخت شدم كاندرين سفر            بـا عزّ و بـاسعادتم آمد معـين و يار

 

توفـيق آسمـاني و تـأييـد ايزدي            اينك مرا رفيق ره‌استـند و غـمگسار

 

ولي‌نعمت حقيقي، آقاي ميرزا محمّدحسين‌‌آقا و ميرزا محمّد و ميرزا غلامعلي و آقاي ميرزا كاظم و ميرزا ابوالحسن معلم و ميرزا علي ناظر، به مشايعت آمده بودند؛ مجدداً وداع كرده، در چهار ساعتي شب جمعه، بعد از زيارت حضرت عبد‌العظيم×، با مادر ميرزا محمّد خدابندلو، كه نمي‌دانم سوهان روح خواهد بود يا مايه فتوح، در كجاوه نشسته، پسرش و حاجي باباي عرب تعزيه‌خوان هم، رفيق راه و سرنشين هستند، به طرف كناره‌كرد رانديم؛ پنج فرسخ راه است؛ يك ساعت از روز گذشته به منزل رسيديم.

 

در آن طرفه منزل چو كارآگهان          دراز اوفـتاديم بـا همرهان

 

جـز انديـشه طـيّ راه صــواب نبودم خيال آشكار و نهان

 

 

 

[كنـاره‌كـرد]

 

            منزل دوم: كناره كرد، پنج فرسخ.

 

            جمعه بيست و هشتم شعبان، تا شب در كناره‌كرد بوديم. در صحرا بعضي چادر زده بودند. گويا از صبيّه‌هاي مرحوم فخر‌الدوله، عمّه شاه بود، كه ايشان هم با دستگاهي به مكّه معظّمه مشرّف مي‌شوند با عمله جات زياد.

 

منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست          هر جا رسيد خيمه زد و بارگاه ساخت

 

دو ساعت از شب گذشته، روانه راه شديم؛ مالهايي كه كرايه كرده‌ايم، از حاجي كريم صرّاف شيرازي است؛ ده قاطر هم از وجوهات جديد الضرب دارالخلافه، كه به امين سلطاني معروف است، بار دارند، مكّاري  به شيراز مي‌برد، صبح آفتاب طلوع كرد، به حوض‌سلطان رسيديم. انصافاً مالهاي رهواري است. زود آمديم، چند نفر خرسوار، بار افكنده بودند، گفتند: در سعد‌آباد خرابه، جواني را ديديم كه كشته بودند؛ (مصراع: چرخ بازيگر از اين بازيچه‌ها بسيار دارد).

 

 

 

[حوض‌سلـطان]

 

  منزل سيّم: حوض‌سلطان، چهار فرسخ.

 

 شنبه بيست و نهم، منزل حوض بود؛ هوا گرم، بركه بي‌آب، قافله زياد كه به قم و كاشان و اصفهان و شيراز و عتبات و مكه مي‌رفتند، اجتماع داشتند. هندوانه و خربزه بي‌مزه فراوان، همان ساعت آوردند، گلوهاي خشك، تر شد؛ همراهان بعد از خوردن، پشيمان شدند، چرا خريدند.

 

خوش باد دل كسي كه بي بوك و مكر    بـا كـفّ گشـاده روي آرد به سفر

 

بـر خـوان نـوال خـود صلايـي بزند      بيگانه و خويش را به هر راهگذر

 

  ماه سلخ  ندارد و شب غرّه  رمضان المبارك است. بايد سر راست به قم برويم‌. يك ساعت و نيم به غروب مانده، از حوض بار كرديم، با وجودي كه در كجاوه بودم و مال خوب مي‌رفت، خستگي دست داد؛ طلوع آفتاب به حضرت معصومه سلام‌اللّه‌عليها رسيديم؛ در كاروانسراي بيگدلي فرود آمديم. چون غرّه ماه مبارك است، دكانها را باز نكرده‌اند هنوز؛ بعدازظهر به حرم مشرّف شده، به همه دوستان دعا كردم. قطعه:

 

خوشا هواي خرّم شـادي فـزاي قـم          گويي سرشته مشك ختن بـا هواي قم

 

يك‌ره به چشم‌دل نـظر كن كه بنگري       عـرش خـداي در حـرم كـبرياي قم

 

در بـاغ خـلد فـخر كـند آدم صـفي         از خوبي و طراوت و لطف وصفاي قم

 

در مشـهد مقدّس و قم نور واحـدنـد       جـانم فـداي مشـهد بـاد و فـداي قم

 

اي مشتـري حيـات ابد گر طلب كني     هر روز و شب بگوي مديح و ثناي قم

 

 

 

[قــم]

 

منزل چهارم:  قم، ‌نه فرسخ.

 

يكشنبه غرّه رمضان المبارك را در حضرت معصومه، به زيارت شام كردم. امانت آقاي ميرزا محمّدحسين را دادم [به] پسر سليم بيك، به صاحبش برساند. در قم عنان اختيار مخارج سفر را به ميرزا محمّد، پسر پيرزال هم كجاوه واگذار كردم؛ (مصرع: تا چه كند همّت والاي او)؛ نماز مغرب [و] عشا را در حرم محترم خوانده، به منزل مراجعت شد؛ سحر وقت اذان، بار كرده، از شهر قم بيرون آمديم، دو فرسخ و نيم آمده، مكّاري بار انداخت.

 

[لنـگرود]

 

منزل پنجم: از قم تا لنگرود دو فرسخ و نيم بود.

 

هنوز چيزي از روز دوشنبه، دوّم ماه روزه، نگذشته بود، كه با همراهان، قطعه:

 

لنـگر افـكنديم انـدر لنگه‌رود   بي‌غـم و آسيـب و رنـج روزگار

 

بـرلب جـويي پر از آب زلال  زيـر شـاخ بيـد و بـادام و انـار

 

طعنه ميزد آب جو بر سلسبيل داشت خاكش نكـهت مشك تتار

 

از پـي آسـودگـيِ اهـــل دل     خوب جايي بود خاصه اين ديار

 

نيـم شـب نـاگــاه مـير قافله     زد صــلا اي قـوم بربنديـد بـار

 

 الحق منزل با صفايي بود لنگرود؛ شب را هم تا دو بهره گذشته، خوابيديم؛ آنگاه بار كرده، نزديك ظهر به منزل رسيديم؛ لنگرود تا سن سن منزل هفت فرسخ بود.

 

 

 

 [سن سن]

 

منزل ششم: ‌از لنگرود تا سن‌سن هفت فرسخ بود.

 

 سه شنبه سيّم ماه رمضان در سن سن بوديم؛ اينجا در جمع كاشان است؛ مخروبه است. گويا سن از زراعاتش بهره نبرده، به عمارات و بناهايش ضرر رسانيده، كه به اين اسم مشهور شده؛ غير از اين، وجه تسميه گويا نداشته باشد. سه ساعت از شب گذشته قافله راه افتاد. از سن [سن تا] كاشان، منزل هفتم، پنج فرسخ بود.

 

[كاشان]

 

منزل هفتم: از سن سن تا کاشان پنج فرسخ بود.

 

چهارشنبه چهارم ماه مبارك، وقت طلوع آفتاب، وارد كاشان شديم. لراقمه:

 

اي خوشا كاشان و جان‌پرور هواش      كـاندر اينـجا درد مـن باشد دواش

 

حسـب‌حـال مشـتري در مثــنوي          خوب فرموده است الحـقّ مـولـوي

 

مولوي:

 

    گفـت معشـوقي بــه عاشـق كي فتا  

 

   تـو به غربـت ديـده‌اي بـس شهرها

 

    پس كدامين شهر از آنها خوشتر است

 

    لراقمه:               گفت آن شهري كه در وي دلبر است

 

   

 

    عـشق ديــدار مـهي نــامـهربـــان

 

   مولوي:              سـوي كـاشـانم كشيــد آخر عنـان

 

 

 

  غـير تـسليم و رضـا كــو چـاره‌اي      در كــف شــير نـر خــونخــواره‌اي

 

  عقل رفت آنجا كه عشق فرموده بـود   هـم تحـيّـت بـاد بـر وي هــم درود

 

  رشتـه‌اي بـر گـردنم افكنـده دوست        مي‌كشد هر جـا كه خاطر خواه اوست

 

 

 

 حديث گرفتاري من، نگفتني است و حكايتش نشنفتني . منظوري در كاشان داشتم، به مناسبت ماه مبارك رمضان؛ از قرار تفصيل يك جلد كلام الله مجيد مترجم، يك جلد زاد المعاد ، يك جلد ديوان خطيِ خواجه‌، يك جلد توحيد مفضّل ، يك جلد اندرز قابوس ، يك جلد زاد المسافرين ؛ مصرع : از آن خود يكي زرد چهره لاغر به؛ نيازي يادگار داده با هزار درد و داغ و ديده اشكبار، وداع نموده، غروب آفتاب از كاشان، پريشان حال، همراه رفقا بيرون آمدم.

 

   بـر مـركب آرزو سـوار آيـد دل        گـر بـا غم‌عشق سـازگار آيد دل

 

   گردل نبود كجا وطن سازد عشق           

 

فرخي:                ور عشق نباشد به چه كار آيد دل

 

   عاشقي  چيست  كـار  بي بنيـاد           هيـچكس را بــلاي عشـق مباد

 

   دست از جان و دل ببايد شـست          هـر كه اندر كمنــد عشـق افتـاد

 

   با بلاهاي عشق و با غم دوسـت          تـن  ببـايد  به سخــتي  پــولاد

 

  در كجاوه با آنكه شب مهتاب و راحت بودم، از افسردگي خوابم نبرد. يك ساعت از روز گذشته، به قهرود رسيديم ميان بيشه و كنار نهر آب و زير اشجار، فرود آمديم، جمعيّت هم زياد بودند. از كاشان تا منزل قهرود، هشت فرسخ بود.

 

 

 

[قهرود]

 

پنجشنبه پنجم ماه مبارك، در منزل قهرود به سر برديم، با آنكه بسيار جاي باصفاي خوشي بود، متّصل اين شعر را مي‌خواندم:

 

ما را به سر باغ و بوستان نيست         هـر جـا كه تـويـي تفـرّج آنجـاست

 

  قدري زير درختان خوابيديم، رفع خستگي شد. حاجي باباي عرب، زمزمه بنياد كرد و چون صوت‌خوش دارد، خواهش كردم اين شعر را بخوان:

 

عاشقي خانه بر انداختن است  بيخودانه به جهان باختن است

 

هر شبي بيشه عشّاق چو شمع باسحر سوختن و ساختن است

 

سر ميفراز كه در چنبر عشق  اولـين پـايه سر انـداختن است

 

خواند غزل را، تمام هجران يارك كاشان و غمگساران طهران، خيلي تأثير كرد، آن روز به وسوسه خيالي، شب شد. اهل قهرود بيشتر مكّاري و مالدار هستند. چهار و نيم از شب گذشته، از آنجا به كجاوه نشسته، راه افتاديم؛ تا سو شش فرسخ بود.

 

[سـو]

 

جمعه ششم ماه رمضان المبارك، به منزل سو رسيديم؛ زير درختها و جوي آبي جاري، فرود آمديم. از حاجيان اشتهاردي و قزويني نيز، جمعي آنجا آشنا شدند كه به مكّه مي‌روند. خواهر بزرگتر مادر ميرزا محمّد، از ابيانه  با جمعي از دختر و پسر و نوه و نتيجه و داماد و عروس و مرغ و خروس و كره و برّه و كشك و خيك روغن و طغار ماست و نخود و كشمش و زردآلو و جوز و قند و سنجد، به ديدن خواهر و خواهرزاده آمدند، گوسفندي كشته شد، گرسنه‌ها زنده شدند، تا شام حرف از گاو، خر، و كود باغ و كرد زراعت بود آبگوشت سيورساتي خورده شد، آنها رفتند، ما هم به راه افتاديم.

 

لراقمه:

 

گريـستند چنان آن دو خواهر محزون  

 

كه چشمهاشان گفتي دو چشمه سار خون

 

يكي دو گيسوي ابلق همه بكند از بيخ    يـكي كشيد فـغان همـچو ابـر در كانـون

 

ميرزا محمّد بيك، سوغاتيها را ضبط كرد؛ آلو بخارا و كشمش و پنير را پنهان نمود، دوغ و ماست و سرشير را ظاهر باطن كرد، دوغي خورده شد، شب در كجاوه خواب كردم، تا اينجا شش فرسخ بود.

 

[مورچـه خـوار]

 

شنبه هفتم ماه رمضان المبارك، منزل در مورچه‌خوار بود؛ دو ساعت از روز گذشته، منزل رسيديم، ميرزا محمّدبيك امروز فيس پيدا كرده چون كه از مخلّفات خاله نخاله، مفرش خود را سنگين مي‌بيند، با ما سرسنگين شده، علي الرسم سماور را آتش نينداخت، با آنكه  از قسمت خرج معاف است.

 

ناصر خسرو:

 

هـر كه بـود سـفله همچو گرسنه گربه  

 

گـاه بنالد به درد و گـاه بخـرّد

 

تـاش همي خـوار داري و نـدهي چيز    از تو چه فـرزند مهربانت نبرّد

 

هر كه چيزي بدست كرد و قوي گشت   گر تو بدو بنگري چوشير بغرّد

 

 گفت: خسته‌ام؛ در حجره كاروانسرا خوابيد با مادرش. من بيرون آمدم به تماشاي آبادي مورچه‌خوار؛ در چاپارخانه  ديدم يكي از دوستان اهل كاشان، از اصفهان برگشته است؛ با ايشان صحبت در پيوستيم، پير مردي رسيد، وجه تسميه آن منزل را پرسيدم؛ با كمال فصاحت حكايت كرد.

 

حكايت: در عهد حضرت سليمان × اهل اينجا طغيان كردند و سيورسات به حشم سليماني ندادند، از مصدر جلالت نبي‌اللّهي فرمان صادر شد به مورچگان كه آنچه غلاّت در انبار‌هاي اهل اين زمين است، از زير خاك به صحرا بردند، دو تلّ بزرگ شد، اكنون هم به هيئت همان حبوبات از جو، گندم، نخود، ماش، ارزن، باقلا و عدس، كلاً ريگ است؛ اهل اينجا يك بار فرياد برآوردند: مورچه خورد؛ از آن عهد تا حال به همان نام منسوب است. اين دو شعر مرتجلاً  گفته شد. تنبيه:

 

اي كه بر خود نازي و بر غلّه و انبار و مال       مي‌نينديشي چرا يك ذرّه از يـوم الـنشور

 

خويش را فربه نماي و غلّه‌ها را گـرد كـن          تا شويد آخر نصيب و قسمت هر مار مور

 

مورچه‌خوار، جاي خوش‌آب و هوايي است. نماز مغرب و عشا را خوانده، بطرف اصفهان روانه شديم. گرمي هوا با آنكه باد خنك زده، كم نشده است. تا اصفهان هفت فرسخ بود.

 

[اصـفهان]

 

يكشنبه هشتم ماه رمضان المبارك، اوّل آفتاب وارد شهر شديم. مكّاري مكّار كوچه به كوچه، كو به كو، مالها را هي كرد، آخر در كاروانسرا[ي] خرابه‌اي كه نسبتش را به هندوها ميدادند، فرودمان آورد. وجوهات سكّه جديد و بدره‌ها را در يك حجره كه نه سقف داشت، نه ديوار، بر روي هم چيد. شنيده بودم ولي به چشم ديدم كه گنج در ويرانه است؛ مصرع‌: شنيدن كي بود مانند ديدن. سايه‌اي نداشت كه استراحتي كنم. به تماشاي بازارها و دكاكين و ساير جاها بيرون آمدم، همان نزديكي، مدرسه خوبي بود، مي‌گفتند از جدّه كوچك  است؛ به طرز مدرسه‌هاي مشهد مقدّس ساخته‌اند؛ براي ادباي خوشگذران، خوب جايي است. از آنجا به ميان بازار و مدرسه جدّه بزرگ  رفتم، تماشا كردم، بسيار با روح بود. ميرزا‌اخترخراساني را طغرل گفت: اينجا اطاق دارد. آشفته اصفهاني را هم آنجا ملاقات كردم. وقت نماز جماعت و موعظه از ميدان شاه به مسجد شاه  رفتم عالي‌قاپو  را هم از دور تماشا نمودم؛ انصافاً عجب مسجدي است، صفويّه ساخته‌اند، نمونه‌اي از بهشت است؛ اگر شرح بناي آنجا را بخواهم بنگارم، دفتري جداگانه مي‌خواهد و مثنوي هفتاد من كاغذ شود، ولي در ماه رمضان، تماشاي مسجد شاه طهران،  دخل به هيچ‌جا ندارد؛ از اين ولايات ندارد چه قم، چه كاشان، چه اصفهان. ميرزا ابراهيم محرّر جناب حاجي شيخ محمّدباقر را كه از اقوام والده است، ديدم، مرا براي شب وعده گرفت. از مسجد، منزل مراجعت كرده، از رفقا اذن گرفته، خانه ميرزا ابراهيم رفتم. دوشنبه نهم ماه مبارك در اصفهان براي ناتمامي اسباب سفر از قبيل چادر و مشك طناب و چيزهاي ديگر لنگ بوديم. روزه كه نداشتم، دو ساعت از روز گذشته ميرزا كيوان به ديدن آمد، همراه ايشان به تماشاي مسجد شيخ لطف‌الله  رفتم، طاقش مثل گنبد الله‌ورديخان  عمارات سركار فيض‌آثار   كه در ارض‌اقدس است، بود. به عمارات حكومتي و تلگرافخانه رفتم، همه خواب بودند، منزل مراجعت كردم، اذان ظهر را گفتند، به تماشا[ي] بازار چادردوز و ميدان كهنه و مسجد جامع وضو گرفته، روانه شدم؛ اهل بازار را ديدم، لراقمه:

 

آستـين بـر زده عمّـامه به سـر زيـر بغل آن عبايي كه نگرديده ز ته هرگز بـاز

 

مي‌دويدند سـوي مسجد جامع به شتـاب  تـا بـگيرنـد قـرار و بـگذارنـد نمـاز

 

همه از اهل ريا پير و جوان خرد و بزرگ          همه بي‌ذهن و ذكا در حركت… و دراز

 

گاهي تند، گاهي كند، مي‌رفتند، هر يكي زيرچشمي، تقدّس بر ديگري خرج مي‌داد؛ به قصور هيولا معروف و به عيب نهاني موصوف؛ مضمون حديث كَلْبُ اليَهودِ اَفْضَل مِنْ اَهْلِ السُّوقِ ، به سراپاي هريكي جاري، و رمز {الظّاهِرُ عُنْوانُ الْباطِنِ}  از وجود همه طاري، به مسجد جمعه شتافتم؛ قرب ده صف صفهاي جماعت، منعقد بود؛ دلم روشن شد كه بوي اسلام  از اصفهان مي‌آيد. از آنجا آمده، به مدرسه صدر  تماشا و سياحتي كردم؛ منزل مراجعت نمودم و روز سه شنبه ماه رمضان، مكّاري گفت: دست و پا را جمع كنيد كلاً، كه بايد عصر بيرون رفت. چهار نفر سرنشين هم در اصفهان گرفت، از جمله: حاجي علي‌اكبر شيرازي بازارمرغي، محمداسمعيل بلورفروش شيرازي، آقا سيد محمود تاجر جهرمي و حاجي ابوالحسن؛ آشنا شديم. با رفقاي تازه دو ساعت به غروب آفتاب مانده، روانه شديم، از چهارباغ كه حاجي محمّد‌حسين‌خان‌صدر اصفهاني ساخته، عبور نموديم از چهار طرف چنارها سر به فلك كشيده، ولي همه تشنه‌آب و برگشان پر از غبار و خاك بود. از دور، پل زاينده رود كه از بناهاي حسن پاشا، معاصر اميرتيمور بوده و نوّاب ظلّ السّلطان  تعمير كرده است، ديديم. بعضي حوضخانه‌هاي ملوكانه و بناي عالي كه نيم خراب شده است، به نظر آمد؛ انصاف دادم كه فرخي سيستاني  در شنيدن رسول سلطان مسعود به غزنين بي‌جهت نبوده اين قصيده را گفته.

 

  فرخي:

 

اي رسول شـاه ايـران از كجـا آيي چنين نـامه‌ها نزد كه داري هان بيا بگشاي هين

 

  چندگه بودي براه و كي جدا گشتي ز شاه          مانده گرديدي بيامنشين و بر چشمم نشين

 

  باز گو كـي موكـب شـاه جهان آيد ز راه            تـا شـود شـادان دل اين بنـدگان راستين

 

  چون ز غـزنين بـاز گرديدي ز راه بندگي         باز گو زين چاكران با خسرو ايران زمـين

 

  اي ملك ملك صفاهان از چه كردي اختيار         تختگاه خويـش را خالي نهادي اين چنين

 

هر كه غزنين ديده باشد كي گزيند اصفهان          هر كه نان ميده بيند، كي‌خورد نـان جوين

 

از حـلب تا كاشغر  از كاشغر تـا انـدلس هـر كجا گوئي ملك مسعود، گويند آفرين

 

اين قصيده مطول است، فرّخي در اشتياق سلطان مسعود گفته، در وقتي كه اصفهان را پاي گفته بوده است. همچنين سلطان ملك‌شاه سلجوقي، چندي پايتختش اصفهان بوده؛ اميرمعزّي  قصيده‌اي مطوّل سروده، كه امتياز داده از شهرها صفاهان [را]؛ و خاقاني  قصيده مفصّل در توصيف اصفهان فرموده. دريغ آنكه نماندم سياحت كنم.

 

 اين بنده هم به همّت طبع، مدحي از اصفهان به رشته در آوردم؛ انشاء الله حياتي باشد، سالي آنجا خواهم رفت و خواهم ماند [و] عرض خواهم كرد.

 

 

 

[مَـرغ]

 

 آفتاب غروب كرده، به مرغ رسيديم. قافله بار انداخت؛ آبادي قلعه و قنات و باغ و زراعت آنجا را محمّدعليخان، شوهرخاله حضرت ظل‌سلطان، نموده. چهار ساعتي شب از مرغ بار كرده، به راه افتاديم، تا معيارچهار فرسخ بود.

 

 

 

[معيـار]

 

 چهارشنبه يازدهم رمضان المبارك، در منزل معيار بوديم. صفويّه، عجب كاروانسرا و جلوخوان، از  دو طرف طاق نماهاي ملوكانه ساخته‌اند؛ گويا از اين جهت به اين اسم مشهور شده كه چنين بنايي سرمشق سايرين باشد؛ <چنين كنند بزرگان چو كرد بايد كار>؛ هزار افسوس كه بنياني به آن دلپذيري، روي به خرابي دارد؛ مصرع : اين حديثم بس <لِدُوا لِلْمَوتِ وَ ابْنُوا لِلْخَرابِ> ؛  جمعي خركچي و پياده، آنجا منزل كرده بودند. معيار خيلي خوش هوا بود. شام خورده، نماز كرده، قافله راه افتاد، تا قمشه پنج فرسخ بود.

 

 

 

[قمـشه]

 

در قمشه منزل كرده بوديم. جايي‌آباد و پرجمعيّت و پرميوه به نظر آمد، مردمان خوش‌صورت، متعدد ديدم، جناب ميرزا قهرمان امين‌لشكر از اين بلده است؛ يعني زائيده قمشه. آنجا تلگرافخانه هم ديدم. عصري حاكمش به جلال تمام، به باغ مي‌رفت. سه ساعت از شب گذشت، از قمشه بار كرديم.

 

 

 

[مقـصود بيـك]

 

جمعه سيزدهم ماه‌رمضان، در مقصودبيك منزل داشتيم، بسيار كثيف و خراب جايي بود، پر خاك و خاكستر؛ كاروانسراش هم حجره‌اي آباد نداشت؛ به مكّاري مي‌گفتم، مطايبه:

 

اي قافله باشي زصفاهان سوي شيراز    خوش مي‌روي امّا ره مقصود نه اين است

 

  بسيار بد گذشت، از حرارت آفتاب و گرد و خاكستر طاق‌نماها. يك زن فضول، از آن دله محتالهاي شيراز، همراه بود كه مصداق {انّ كيدكنّ عظيم}  هر ساعت از او بروز مي‌كرد؛ مي‌گفتند: اين منزل، دزد هم دارد و مقصودبيك يكي از غلامان صفويّه، ده را به اسم خود، آباد كرده.

 

 

 

[يـزدخـواست]

 

 شنبه چهاردهم، بعد از سه ساعت از روز گذشته، منزل يزدخواست رسيديم؛ شش فرسخ بود. اينجا اول خاك شيراز است؛ قلعه‌اش را مثل لاس كرد  سمنان، ساخته‌اند.

 

ز بالا تا به پائين فضله بار است          همه صحراش گويي فضـله‌زار است

 

       با آنكه رودخانه آبي صاف و زلال و ده سنگ بيشتر آب جاري بود، لطافت طبع مانع از اين بود كه دستي به آن آب برساند و صورت را صفا بدهد. اهلش كلاههاي زرد نمدي دراز، بر سر داشتند؛ [با] تنبانهاي گشاد، همه زباني حرف مي‌زدند؛ در كاروانسرا، ايواني سفيد كاري، قسمت نشستن شد؛ از آن بابت بد نگذشت، نصف شب از آنجا راه افتاديم.

 

 

 

[ده‌كـردو]

 

يكشنبه پانزدهم رمضان، دو ساعت از روز گذشته، منزل ده‌كردو رسيديم؛ پنچ فرسخ و نيم بود، اوّل سرحدّ ايلات قشقايي است، خيلي هوايش سرد بود، مثل ييلاقات ارض اقدس و لار و لواسان طهران، تا دو منزل از اصفهان گذشته، از گرمي هوا شكايت داشتم، [امّا] اكنون از سردي، پناه به خرقه برده، شكر خدا بجا مي‌آورم. با وجودي كه آفتاب بلند شده است، بعضي جاها آب يخ كرده است. در صحرا مي‌گشتم و اين شعر را مي‌خواندم:

 

خواجه:

 

  صبـا ز لـطف بگو آن غـزال رعنا را  كه سر به كوه و بيابان تو داده‌اي ما را

 

با وجود خرقه و سرداري، مثل زمستان سرما مي‌خوردم. در ده‌كردو بارها را مكّاري قپان كرد. دو ساعت و نيم از شب گذشته به راه افتاديم، هفت فرسخ بود.

 

 

 

 

 

 

 

[كوشـك زر]

 

 دوشنبه شانزدهم رمضان، سه ساعت از روز گذشته، به كوشك‌زر رسيديم. عجب منزل خوش اسمِ بد رسمي است؛ يك نفر رعيّت يا هيولا آنجا نديدم. كوشك‌زر هم سرد است. اينجا شنيدم در وسط راه يزدخواست و ده‌كردو، يك زن و يك جوان را كشته بودند؛ شارب جوان را با زهار زن مقتول، بريده ديديم؛ حقيقتش را اهل كوشك‌زر بيان كردند كه آن زن، نامزاد جوان بوده، اقرباي او در وصلت كوتاهي مي‌كردند، جوان به هواي نفس امّاره نامزاد خود را برداشت و گريخت به اين بليّه مبتلا شد. شعر:

 

عشق شيري است قوي پنجه و مي‌گويد فاش          هـر كـه از جـان گذرد بگذرد از بيـشه ما

 

  سه ساعت از شب گذشته با ترس زياد براه افتاديم، شش فرسخ بود.

 

 

 

[لاس‌پـاس]

 

            سه شنبه هفدهم ماه مبارك، دو ساعت از روز گذشته، به لاس‌پـاس رسيديم. مرغزار و چمن و نهر آب مذابي مثل رودخانه مي‌گذشت. هوائي معتدل، نفسي به استراحت كشيده شد؛ معطر است هواي لاس پاس، با وجود مهرگان.

 

  فردوسي:

 

           بهشتي است گيتي پر از رنگ و بو       اگر مـرگ و پيري نبودي در او

 

  لراقمه:

 

           دريـغا كـه دريـافت پـيري مـرا     

 

       ز هـر شـاديي داد سـيري مـرا     

 

           نـه دنـدان كه از قوت يابم نشاط            نه سندان كه بر تن دهد استنباط

 

 رفقا غوطه‌ها خوردند و شناها كردند، من تماشا كردم، ايل‌بيگي فارس، حاجي نصر‌الله‌خان، در آن چمن چادر زده بود. وقت غروب، جلودار تأكيد كرد: كشيك بكشيد كه سنگهاي اين منزل دزدند، ولي حالا از سياست شاهزاده معتمدالدوله  هرزگي نمي‌كنند، احتياط شرط است، تا پنج ساعتي شب بيدار بوديم، دو سه مرتبه به سر وقت خورجينها آمدند، ديدند بيداريم، دزدها سلام كرده گذشتند. لابد به راه افتاديم، هفت فرسخ بود.

 

 

 

[امـامزاده اسمـاعيل]

 

چهارشنبه هجدهم ماه رمضان، دو ساعت از روز گذشته، از كدار و كتل سختي، به امام زاده اسمعيل رسيديم. اين منزل مايه سعادت اهل قافله شده؛ چون كه شب احيا و نوزدهم ماه مبارك است، از ثواب زيارت ذريّه رسول| بهره‌مند خواهيم شد؛ بر آنهايي كه در اماكن متبرّكه هستند، رشك بردم؛ خداوند نصيب كند ما هم به اين نعمت سرافراز شويم. مردم امام زاده همه سادات هستند؛ مثل قدمگاه نيشابور. به ديوان ماليات هم نمي‌دهند، صفويّه ايشان را معاف داشته. باغهاي خوب، آباد پر انگور و انجير دارند؛ کمتر فقير ميان اين حضرات است؛ از برکت امام‌زاده. حاجي علي‌اكبر شيرازي صرّاف بازارمرغي، در اين منزل، اظهار آشنايي و هم‌سفري كرد؛ پيرمرد زنده دلي است؛ مژده مي‌داد: من هم دور نيست بعد از رسيدن به شيراز، وقت حركت حاج، به مكّه بيايم. در منزل امامزاده خيلي خوش گذشت؛ يادگاري هم در ايوانش نوشتم با اين دو سه شعر:

 

دلا دنيـا بـود ويـران سراي دون و پـر دشمن       كني چون جغد تا چند اندراين ويران سرا مسكن

 

گر از مكر و فريب خود تو را يك روز خنداند     قرين سـازد تو را روز دگـر بـا نـاله و شيـون

 

گـرفتـاران دامـش را رهـائي كـي شود ممكن        خوش آن عاقل كه دردامش قدم بنهاد همچون من

 

     دو ساعت از شب گذشته، به راه افتاديم، هوا خيلي گرم بود؛ پنجشنبه نوزدهم ماه، روز بلند شد، منزل نرسيديم، حيرت دست داد، جلودار هم متّصل شده، متّصل به هواي آبادي، يابوي حيوان را اين طرف و آن طرف مي‌دوانيد، معلوم شد راه را گم كرده است؛ دو ساعت از ظهر گذشت، تشنه، غرق عرق، به چهار اطراف صحرا نگاه مي‌كردم، كجا سواد قلعه به نظرم مي‌آيد. قطعه:

 

بـه يـاران عـزيـز و غـم‌گســاران          چنين مي‌گفتـمي نالان و زاران

 

مگر اين دشت ضحاك است كز وي      نيـايـد در نـظر اصـلاً كنـاران

 

الا يـا خــضر پيــغمبر كـجـايـي           كـه بزدايـي ز دل ما را غباران

 

  مالهاي زبان بسته، از رفتار ماندند.

 

 

 

[اسـفرزو]

 

 سه ساعت به غروب مانده، به اسفرزو رسيديم. رعايا خرمن به باد مي دادند و از پنجه علي ايلوردي، رئيس دزدها، شكايت داشتند؛ به يك نفر اهل آنجا دو هزار داديم كشيك ما را بكشد، تا پنجه پنجه علي به مال هيچيك بند نشود. لقمه ناني خورده، نماز خوانده، خوابيديم، شش ساعت كه از شب گذشت، دست و پا را برچيده، به راه افتاديم؛ [تا زرقان] پنج فرسخ بود.

 

 

 

[زرقـان]

 

جمعه بيستم ماه مبارك، دو ساعت و نيم از روز گذشته، به زرقان رسيديم؛ عجب قريه آبادي است؛ آن كه سوزني در سمرقند گفته، قصيده در هزل و مطايبه زرقون، لازم شد نوشته شود.

 

 سوزني:

 

اي در ره زرغون به يكي راه گذر بر    افتـاد دو چشـمم بـه يكي طرفه پسر بر

 

سيمين ذقني سرو قدي غرچه نـژادي     عاشق دوصدش بيش به روي چو قمر بر

 

بـربسته يكي طاقيه بر عادت مـيران      بـربستـه يكي كـزلك تـركي بـكمــر بر

 

حـيران شده و پيش وي استاد بماندم      گـه دســت به رخ برزدم گـاه به سر بر

 

گفتا چو مني را چه نهي ديده به خيره    لعنـت به چه تو خـيره‌سر خـيره‌نـگر بر

 

رو هان پدرم مي‌نـگرد دور شو از من   آخـر نـه پدر راسـت حميـت به پـسر بر

 

گفـتم كه خدايـا سبـبي ساز به زودي      كـاين شـوخ شكرخـنده بـگيرد مـرا بر

 

   در اين زرقان يك نفر خوش‌صورت نديدم كه اقتدا به شعر سوزني كنم؛ مگر آنكه قضيّه هائله شاهزاده خانم، عيال نايب‌الاياله  كه به رحمت‌ايزدي هفته سابق پيوسته، اينجا شنيدم كمال تألم و مصيبت دست داد، به رفقا گفتم: مثل ديروز بود جشن‌عروسي آن مرحومه در طهران و آن بساط شادماني؛ اكنون امير درعين جواني اميرزاده، خانه خراب شده؛ خداوند خيرش بدهد.

 

 در درب كاروانسرا ايستاده بودم، سه سوار مكمل مسلح رسيده، اسبها را نبستند؛ پرسيدم: اُغُرباشد كجا مأموريد؟ يك نفر جواب داد: ميان ايل عرب؛ يكي ديگر از رفقا گفت: اين وجوهات، ديروز بايد به شيراز برسد، نرسيده؛ حاجي معتمدالدوله به جهت احتياط اين غلامان را فرستاده است، چرا حامل وجوهات دير كرده؟ ديگري چيزي ديگر حدس زد؛ رفتم سر منزل خودم، دراز كشيدم؛ ديدم يكي از سواران، سراغ اسم حاجي علي‌اكبر بازارمرغي را مي‌كند؛ في الفور ملتفت شدم راه گم كردن ديروز، سرّي داشته است؛ آمدم درب كاروانسرا، ازدحامي غريب از اهل زرقان و متفرّقه جمع شده بودند، حاجي علي‌اكبر بازارمرغي شيرازي، كه از اصفهان همراه ما آمد، در وسط دالان، با ريش حنا بسته سرخ شده و رنگ زرد، نشسته، غلامهاي مأمور، بر دورش ايستاده، يكي از آنها تعليقه قوام‌الملك بود، ميخواند كه حسب‌الحكم حضرت والا، فلان و فلان غلام مأمورند در اطراف بلوكات شيراز تفحّص كنند، حاجي علي‌اكبر شيرازي را بدست بياورند؛ چون كه جعبه جواهري از اهالي مستوفي‌الممالك، به قيمت دويست‌هزار تومان، به سرقت برده‌اند. قدري از آن جواهرات در ميان خورجين حاجي علي‌اكبر بازارمرغي است، از قرار تلگرافهاي طهران و اصفهان به سمت شيراز، حركت كرده، بايد در امامزاده اسمعيل يا زرقان باشد، بعد از به چنگ آمدن مشاراليه و ديدن بعضي از آن جواهر به اطلاع كدخداي آن قريه، در خورجين نهاده، مهر مضبوط كرده، با حاج مزبور، به شيراز بياورند؛ تعليقه كه خوانده، سر خورجين ايشان را آوردند، پنج حلقه انگشتر الماس اعلا و يك دانه زمرد و مرواريد زيادي و دوازده عدد پرنيان و قدري طلا شكسته و يك عدد قلم تراش اعلا با قاب و اسباب و سوقات  متفرقه، از ياقوت و غيره، همگي را رسيدگي كرده، سوقاتها را غلامها و كدخدا بردند؛ جواهرات را با اشياء ديگر در خورجين نموده، كدخدا مهر كرد و طرف ديگر را به خواهش جلودار و غلامان اين جانب مهر كرد، حاجي را بردند خانه كدخدا، تا ببينند ديگر چه داشته و كجا گذاشته؛ اسباب جمعيت كه متفرق شد، جلودار باشي بيان كرد: به امامزاده كه رسيديم، حاجي علي‌اكبر يك اشرفي وعده كرد به من بدهد، به شرط آن كه از راه هاشــم‌آباد، كه يك روز زودتر به شــيراز مي‌رسد، روانه شوم و همگي به شيراز برويم؛ پريروز در صحرا راه را متحير بودم، چرا گم كردم؛ از قضاي آسماني كه بايد گرفتار شود، شما هم در گرما و گرسنگي، مالها به تشنگي مبتلا شدند {اِذا جاءَ المَقادير بَطَلَ التَدابير}  شعر:

 

قضا چون برون آرد از چرخ سر         همـه عـاقلان كـور گردند و كر

 

     اگر از راه هاشم‌آباد خود را به شيراز مي‌رسانديم، حاجي علي‌اكبر ديگر پيدا نمي‌شد.

 

رازها را مـي‌كند حـق آشـكار  چون بخواهد رست تخـم بد مكار

 

آنچـه با مردم كـني اي مرد بـد            پاك يزدان با تو صد چـندان كـند

 

دو ساعت و نيم از شب گذشت، شمعي و چراغي پيدا شد؛ يك نفر غلام آمد كه تشريف بياوريد خانه كدخدا، چيزهاي ديگر آقاي مستوفي‌الممالك در زرقان پيدا شده، آوردنده‌اش اين ريش‌سفيد دل‌سياه بازارمرغي است؛ برخواست و رفتم دم باغچه، بالاي تختي مصدّر نشستم؛ كدخدا يك بسته آورد، باز كرد؛ نه جلد كلام الله مجيد خوش‌خط و كاغذ و جلدهاي اعلا، همه تذهيب كرده و سه جلد كتابچه دعوات، خطّ ميرزا احمد نيريزي  و آقاهاشـم و ملاّ علابيگ، خيلي ممتاز از قراري كه معلوم مي‌شد و ورقهاي قرآن‌ها به‌هم چسبيده بود؛ گويا در طهران اين حاجي قدرْ نَدان، اين جواهرات معنوي را زير زمين رطوبت دار، دفن كرده بوده است؛ همه را باهم، در راه هم، ميان خورجين بوده است، معجز كلام خداوند، به اين بند گرفتارش كرد.

 

 امشب كه بيست و يكم و از ليالي قدر است، فرصت نشد به جهت والدين طلب مغفرتي بنمايم، پنج ساعتي بدين منوال گذشت، بعد از گذشتن پنج ساعت به جهت شيراز بار كرديم.

 

[شــيراز]

 

 شنبه بيست و يكم ماه رمضان المبارك، نماز صبح را در سرآب‌ركني ادا نمودم. خواجه:

 

خوشـا شـيراز و وضع بي مثالش         خـداوندا نـگهدار از زوالش

 

ميـان جعــفرآبــاد و مـصــلي  عبـيرآميـز مي‌آيـد شمالـش

 

به شيراز آي و فيض روح قدسي         بجو از مردم صاحب  كمالش

 

تا انشاء‌الله به شهر برسم، به فرمايش خواجه از مردم صاحب كمالش مستفيض بشوم. طلوع آفتاب از تنگ الله‌اكبر، سرازير داخل صحراي شيراز شديم، با آنكه آخر تابستان است، هوا خيلي روح پرور است. عمله جات‌حاجي ميرزا كريم، جلو آمده، قاطرهاي سيم و زر را به شيراز پيشتر بردند. وارد شهر شديم، جمع بازارها بواسطه روزِ قتل بسته بود، هر كسي به طرفي و خانه خود رفت، قريب دو ساعت در كاروانسرائي منزل نموديم؛ بعد از آن به توسط ميرزا محمد پسر پيرزن هم كجاوه، در جنب مسجد نو، خانه حاجي يوسف، مشهور به لندره دوز، با رفقا منزل كرديم، قدري خوابيديم، بعد از ظهر به تماشاي مجلس موعظه و منبر شيراز، حركت كردم؛ اوّل خدمت شاه چراغ مشرف شدم؛ انصافاً روضه و رواق و صحن با شكوهي دارد؛ بعد از حرم و صحن حضرت عبدالعظيـم، هيچ امامزاده‌اي، چنان دستگاهي ندارد؛ صحن شاه‌چراغ و بازارش، با مسجد نو، بست است؛ مقصر كه آنجا پناه برد، از سياست حاكم محفوظ است. بعد از زيارت، گردشي در مسجد نو نمودم؛ دو ساعت به غروب مانده، به مسجد وكيل  رفتم؛ جمعيّت زيادي ديده شد؛ مراجعت نموده، منزل آمدم؛ سه ساعتي شب خوابيدم، هوا خيلي گرم بود.

 

يكشنبه بيست و دوم ماه رمضان، توقف در شيراز بود. دو ساعت از روز گذشته، به تماشاي بازارها و بازاروكيل  بيرون آمدم، همه جا گردش كرده، كاروانسراهاي تاجرنشين آبادي دارد، خصوص كاروانسراي مشير، كه پست‌خانه هم آنجاست. ظهر شد به مسجدوكيل رفته، فريضه ظهر را با عصر بجاي آوردم؛ به سراغ دولت منزل اميرزاده عبدالعلي ميرزا، نايب‌الاياله، روانه شدم كه خدمتشان برسم و دوستان حقيقي، آقا خسرو صندوقدار و آقاميرزاجواد و اميرخان و محمّدآقا و فتح‌الله‌خان را ديدن كنم؛ نزديك عمارت وكيل كه رسيدم، يك نفر از آشنايان رسيد، گفت: آقا خسرو به طهران رفت دهم ماه مبارك؛ و پسر جواني از ميرزا رضا، برادر آقا خسرو، ديشب به رحمت خدا رفت، آقاميرزاجواد و ساير چاكران نوّاب والا، در مجلس فاتحه جمعند، اگر ميل داريد، آنجا برويم؟ نرفتم، منزل برگشتم، به جهت مصيبت ميـرزا‌رضا و ماتم‌داري ميـرزاجواد و مهاجرت آقا خسرو مي‌گفتم، شعر:

 

روزگارا چـند مكر و حيله و دستان طرازي         تا مرا در بـوته رنج و غم و هجران گدازي

 

خون كني از جور خودكامي دل غم‌پرور من       مرمرا گاهي روان آن خون دل از ديده سازي

 

   دوشنبه بيست و سيّم ماه مبارك، صبح بعد از فريضه، به حرم محترم شاه‌چراغ مشرّف شده، زيارت و نماز خوانده، به بازارها تماشا رفتم، نزديك زوال، درب منزل اميرزاده، نايب‌الاياله رفتم؛ هنوز همه عمله‌جات خواب بودند، آقا ميرزا هم نيامده بود، برگشتم. در كاروانسرا حاجي زياد متّصل مي‌آمدند و جمع مي شدند؛ از اين قبيل، شعر:

 

تون و طبس و هرات و كابل  قائيني و قنـدهاري و طوس

 

كاشـي و قـمي و اصــفهاني    بـا اهـل نطنز و يزد مأنوس

 

از اهـل عـراق و دولت‌آبـاد    اندر پي هم چو چين فانوس

 

متصّل خبر مي‌رسيد كه غرّه شهر شوال، جهاز‌حاج راه مي‌افتد؛ همه در تدارك برنج و روغن و مركّبات و ترشي‌آلات فارس بودند. قريب به غروب منزل معاودت كردم.

 

سه شنبه بيست و چهارم ماه رمضان المبارك، شيراز توقف بود. مصمّم شدم به هر طور هست، خدمت نايب‌الاياله خواهم رفت؛ بيرون آمده، از بازار خورجيني سفري ابتياع نموده، برگشتم؛ به ميرزا محمد پسر پيرزال هم كجاوه، تنخواه داديم. با حاجي‌باباي عرب، هر كدام يك‌ثلت قسمت خود را كه آن مادر و پسر هم يك‌ثلث ضميمه كنند، آذوقه چهار نفره تا مكّه و مدينه و مراجعت تا عتبات از راه دريا، تدارك ببيند و كارگذار  رفقا باشد؛ رفتم به حمام‌وكيل؛ عجب بناي عالي محكمي است. از بي مبالاتي شيرازيها، چنان كثيف بود كه ميل نمي‌كردم در خلوتها، بالاي سنگهاي فرش‌مرمرش بنشينم؛ مثل حمّام دهات طهران سركيسه كرده و ظهر بيرون آمدم. در مسجدوكيل فرايض را ادا نموده، منزل معاودت كردم؛ ارمغانهايي كه از طهران به جهت حضرت‌والا، حاجي معتمد‌الدّوله  و احتشام‌الدوله  و نايب‌الاياله همراه آورده بودم، برداشتم به عمارت فرمانروايي؛ از حسن‌اتفاق، فتح‌الله‌خان كردستاني كه از مخاديم حقيقي بود، اول ملاقات اسمش [را] به فال مايه فتح و فيروزي گرفتم؛ كتابهاي پيشكش والا را با پاكت شاهزاده محمّدامين‌ميرزا  و پاكت ملك‌الشعرا محمودخان  و عريضه شكرانه مرحمتهاي والا را دادم به خان مشاراليه بدهد، ببرند اندرون، به حضور والا به حضور مباركش برسانند؛ فتح‌الله‌خان، كشيك‌چي‌باشي است، در يك حياط سبز و خرّم كوچك جنب حرمخانه، منزل دارد؛ غلامان كشيك ابواب، جمع او هستند؛ اول كمال مهرباني را به جاي آورده، با آنكه روزه بود، دو ساعت به غروب مانده، خيلي خُلق به خرج داد، روبوسي نموده، في‌الفور خانه‌شاگردي را صدا زد؛ چون آمد او را گفت: برو گيس‌سفيد را كه در حضور والا گستاخ است، بياور؛ رفت، آورد. كتب ارمغاني را با عرايض به او داد و به حرمسرايش فرستاد. ارمغانهاي احتشام‌الدوله را هم خدمت فتح‌الله‌خان گذاشتم، به حضورش برساند؛ چون كه در باغ عفيف‌آباد نقل مكان كرده بودند، به جهت رفتن بهبهان. آن‌گاه از منزل فتح‌الله‌خان رفتم ديوان‌خانه نايب‌الاياله؛ گويا به حضورشان خبر رسيده بود كه اين بنده مخصوص شرفيابي بر دربار حاضر است؛ قراول پيش‌فنگ زد، فراش‌خلوت جلو افتاد، تا رفتم تالار نشستم؛ سركار ده دقيقه بعد بيرون آمدند؛ سرا تا پا سياهپوش، رنگ ارغواني بر زعفراني مبدّل، در اوّل جواني، بدتر از پيران مصيبت زده، حيرت كرده بر خواستم، سر فرود آوردم؛ به رسم ثنا جويان تعريفش گفتم؛ تسليتش دادم. شعر:

 

جهـانـدار گيـتي چنـين آفـريد   چنـان كـو چمـاند ببـايد حميـد

 

      از اين حادثه‌عظمي و داهيه‌كبري، جا دارد كه سپهر اشك بسازد و از چشمه‌هاي زمين خون جاري گردد، ياسمن جامه چاك كند، بنفشه گيسو پريشان سازد، سوسن زبان به نوحه سرايي بگشايد، نرگس از ديدگان گوهر بفشاند؛

 

شمشـاد قـدّ او چـوبيـفتـاد بـر زمـين       از بـاغ قـدّ سـرو خرامان شكسـته باد

 

در خاك شد چـو لاله رخسار او نهان     از زخم خار عارض گلبرگ خسته  باد

 

بر جاي آني كه طرّه او زير خاك رفت   در پـاي سـرو زلـفك شمشـاد بسته باد

 

زهره دريد جامه ببر گفت از اين عزا    تا روز حشر رشته پـروين گسـسته باد

 

از روضه بهشت به هر بامداد و شـام    بـر خـاك او نثـار گـل دسته دسته باد

 

وجود مبارك خودت سالم باشد كه، مصرع: سلامت همه آفاق در سلامت تو است. از اين كلمات ثنا جوي سرشك از ديده فرو ريخت، بفرمود، شعر:

 

از هـجر همـسر خويش ليل و نهار گريم گرديده طاقتم طاق بي‌اختيـار گريم

 

آن‌كس كه بـاشد آگـاه از آه و  زاري دل  داند چگونه از غم من زار زار گريم

 

دردي است عاشقان را كز گريه چاره‌سازند          من بهر چارة دل همچون هزار گريم

 

به مطايبات شيرين، ايشان را از گريه باز داشتم. ارمغانهاي طهران را از حضورش گذرانيدم؛ دفتر برهان العاشقيني كه مثنوي تعلق خاطر و گرفتاري من است، در اين اواخر عمر و عهد پيري، خدمتشان تقديم نمودم. مديحه‌اي آّماده كرده بودم، به عرض رسانيدم؛ اندك اندك آرام گرديده، به تماشاي مجالس صورتهاي كتاب شدند؛ كتابچه‌اي هم جداگانه از اشعار خود پيشكش حضورش ساختم.

 

 در اين بين، گيس سفيد كردستاني آمد با دستخط آفتاب‌آيت حضرت والا ـروحي فداه ـ دستخط والا: حاجي مشتري، دريغ وقتي آمدي به شيراز كه اميرزاده حالت نظم و نثر ندارد؛ شرح ديوان خواجه را مرور كردم، شارح خيلي زحمت كشيده، برخواسته دستخط را بوسيدم، نشستم. صحبت با اميرزاده در ميان آمد، تا آنكه وقت افطار رسيد، او شكايت از روزگار غدّار كرد، من گله از دست معشوق جفا كار. وقت افطار آقا ميرزا آقاي جهرمي حكيم و آقا محمدعلي شيرازي، كه هم مباحثه درس حكمت‌اند، با نايب الاياله تشريف آوردند؛ شرط ارادت به جاي آمد؛ چهار ساعت از شب گذشته، حضور حضرت والا مشرف گرديدم؛ آنچه لازمه ذرّه پروري است، به جاي آوردند؛ هر سؤالي كه از طهران فرمودند، جوابي مختصر، عرض كردم.

 

 فرمودند: چه طور شد كه عزيمت مكه معظّمه‌نمودي؟ عرض كردم: مراحم بي‌نهايت حضرت والا و اميرزادگان در اين چند‌ساله ايالت فارس، ستايشگر را مستطيع كرد، حاجي شدم. تبسّم فرمود كه حاجي شدي يا حاجي بشوي؟ از شرم سر به زير افكندم؛ شاهزاده به حرم‌سراي تشريف بردند، بنده منزل نايب‌الاياله مراجعت نمودم. شاهزاده محمدحسن ميرزا ، پسر اردشير ميرزاي‌ركن‌الدوله مرحوم، تشريف آوردند؛ پاكت همشيره ايشان را رساندم، اظهار مهرباني فراوان فرمودند. سحري همان‌جا خورده، خوابيدم.

 

چهارشنبه بيست و پنجم شهر، سه ساعت از روز گذشته، بيدار شده، منزل رفقاي هم خرج رفتم؛ معذرت خواستم [و گفتم] اين چند روزه توقف شيراز، شما براي شام و غيره، منتظر من نباشيد؛ آنچه مصارف منزل بود، ثلث خود را چه باشم و چه نباشم بندگي ميكنم؛ ازآنجا به شاه‌چراغ زيارت رفته، ظهر را به مسجدوكيل به جهت اداي فريضه، مشرف شدم؛ به دعا و نماز تا عصر آنجا بودم. بعضي رفقاي طهران را آنجا ملاقات كردم كه مأموريت داشتند. نزديك به غروب رفتم منزل نايب الاياله؛ كالسكه حاضر كرده مي‌خواستند به حافظيّه و سر مقبره مرحومه شاهزاده خانم بروند؛ بنده هم در خدمت والا با آقا ميرزا آقاي حكيم رفتم، انصافاً حافظيّه قطعه‌اي از بهشت است. با كمال ادب و عجز و انكسار، پهلوي مرقد منوّر خواجه نشسته، حمدو سوره قرائت نمودم و به جهت سلامتي سفر مكّه استمدادي از روح پر فتوحش خواستم؛ ديوان سحرآياتش حاضر بود؛ تفألي زده، اين غزل آمد، خواجه:

 

فكر بلبل همه آن است كه گل شد يارش  گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش

 

آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست          هر كـجا هست خدايــا بـه سـلامت دارش

 

الحق بر آن بزرگوار طلب مغفرت نموده، آمنّا و صدّقنا گفتم كه لسان الغيب است. از آنجا در سر قبر اهلي‌شيرازي  رفته، فاتحه خوانده شد؛ بعد از آن با حالت پريشان در سر مقبره مرحومه شاهزاده خانم رفتيم. نايب‌الاياله به هيچوجه از گريه خودداري نمي‌توانست؛ حيرت داشتم انس و محبّت هم به اين پايه مي‌شود؟ عشق ار چه بلاي روزگار است، خوش است؛ چون از عالم گرفتاري وتعلق خاطر بي اطلاع نبودم، از سرشك ديده آبي، بر آتش دل داغ ديده خود، زدم. يك ساعت و نيم از شب گذشته به شهر آمديم، نايب‌الاياله افطار نمودند؛ عمو اسد، پسر احمد‌ميرزاي معين‌الدوله، كه از اجزاي ايشان است، آمد، آن شب را آنجا سحر نمودم، قصد روزه كرده، سحري خورده خوابيدم.

 

بيست و ششم رمضان المبارك، نزديك ظهر از خواب برخواسته، منزل خود مراجعت كردم، پسر پيرزن هم‌كجاوه‌اي بيدار بود؛ گفت: امشب يكي از آشنايان شيرازي، من و شما را وعده خواسته، عذر آوردم كه نايب‌الاياله، اين چند شب را نمي گذارند از خدمتشان غفلت نمايم. بعد از ظهر وضو گرفته، به مسجد‌وكيل رفته، نماز و گردش كردم، با ميرزاي‌آسوده كه از شعراي فارس است، ملاقات دست داد؛

 

خواند از گفتـه‌هاي خود غزلي            من هم از خويش قطعه‌اي خواندم

 

هـر دو ميـزان طبـع سنجيديم او ز مسـجد بـرفت و مـن مـاندم

 

   غروب به دولت‌منزل سركار نايب‌الاياله شرفياب شدم؛ چون شب جمعه بود، زودتر سر مقبره مرحومه شاهزاده‌خانم رفته بودند؛ چاي افطار را خوردم، سه ساعت از شب گذشته مراجعت كردند، افطار كرديم، اصحابشان هم بودند.

 

بنشـستيـم تـا رسيـد به گـوش   نـالـه مــرغ و مـؤذن سحــري

 

بيست و هفتم ماه مبارك، همسفران حاج خود را واداشتم [كه] آنچه لازمه زاد است در كشتي، تا مكّه و مدينه طيّبه، ابتياع نمايند كه غرّه ماه از قرار گفتگوي تجار، بايد به طرف بندر بوشهر روانه شد. وقت نماز جمعه، رفتم مسجد‌وكيل با جماعت، نماز به جاي آورده، با ميرزا احمد‌خان، برادرزاده عسكرخان، سرتيپ فوج ملاير را كه از دوستان قديم است، آنجا ملاقات شد؛

 

ديدار يار‌غايب داني چه ذوق دارد        ابري كه در بيابان بر تشنه [اي] ببارد

 

 شب شنبه را خدمت نوّاب‌نايب‌الاياله سحر كردم؛ نوّاب محمدحسن ميرزا، پسر ركن‌الدوله، مرحوم اردشيرميرزا هم بودند؛ بيست و هشتم، آقا ميرزا طالقاني، پيشخدمت حضرت والا معتمدالدوله، اظهار داشت كه شاهزاده فرموده‌اند: با شما امشب كه يكشنبه است، برويم منزل جناب ميرزاي وقار، پسرمرحوم وصال ، چون كه امر، امر نوّاب اشرف والا است، با ايشان آشنا و دوست بشويد؛ با كمال شوق شب بيست و نهم رمضان را در منزل وصاليين رفتم؛ خيلي خوش گذشت.

 

در بـر آن سـلسـله با كــمال    لب بـگشودم چـو براي مقـال

 

از پي تحسـين من از هر كنـار            مهـر فـزودند خصـوصاً وقـار

 

گفت كه امشب ز فلك مشتري گشته به اين مجلس مـا مشتري

 

حـد سخن اين بود الحق كه او طـرح بيـفكنــده ز لفـظ نـكو

 

بـرده نـظامي بـه امـيريش نام  الـشــعـرا امـــراء  الـكــلام

 

 غزل و قصيده‌اي چند هم برادر و برادرزاده‌اش خواندند، تمجيد كردم.

 

  بيست ونهم، تدارك راه را از برنج و روغن و آرد و مركّبات و ترشي‌آلات، رفقا خريده به منزل روي هم چيدند. ماه مبارك سلخ نداشت.

 

غرّه شوال و عيد صيام بود؛ نوّاب اشرف والا معتمدالدوله احضارم فرمودند كه در سلام و حضور مباركشان قصيده عرض نمايم، اطاعت نموده، به سلام رفتم و اين قصيده عرض شد.

 

در تحسين و تعريف كمالِ بنده‌نوازي را فرموده، روز دوم ماه، اميرخان، صندوقدار والا، صد عدد ريال فرانسه كه پول رواج مكّه و مدينه است، به عبارت پنجاه تومان به رسمِ انعام و مخارجِ‌راه آورد، شكر مرحمتهاي والا را به جاي آوردم؛ چون از حضور مرخص شدم، به جهت تهنيت به منزل بندگان نايب‌الاياله رفتم و بعد از نهار، اين مديحه شكرانه را خدمت ايشان عرض كردم:

 

  عيـد صيـام آمـد و شـد روزه اسپــري  مجلس بساز اي شكرين بوسه چون پري

 

  اي پـارسي‌نـژاد بـه مجــلس بيــار زود   زان بـاده‌هاي روشـن گلــرنگ  خلري

 

يك جـام با دو بوسه بده جان زمن بخواه خوش كن از اين معامله‌ات حال مشتري

 

جز من كه جان بها دهم اين نقل و باده را            بر گوي اي پسر به جهان كيست مشتري

 

مـن داد روزه هيــچ نـدادم مـه صيــام      تو داد عيـش و عيـد همـي ده ز دلـبري

 

كــي روزه مــردم سفــري را بـود روا     خاصـه به عـاشقي كه ز دلدار شـد بري

 

دورم فكنــد آخـر كـار از ديـار و يـار     غمهاي عشق و گردش اين چرخ چنبري

 

آري هميشه عشق چنين بوده است و هست           پنـداشتم منـش كه بـوده عشق سرسري

 

از اوستــاد فرّخـي اينـك به حسب حال     بـيــتي گـــواه آورم الــــفاظ او دري

 

اي واي انــدُها و غــم عشـق و غربتـا   من زين توانـگرم كه مبـاد ايـن توانگري

 

اكنــون كـه دورم از بـر آن يار مهـربان   بايـد به صــبر كوشم و صبرم دهـد بري

 

ياد آن زمان كه داشت كنارم چو باغ‌خلد    زان خـدّ  ارغــواني و قــدِّ صنــوبـري

 

اي دل اميـد وصـل نـدار و صبـور باش   تـا مـدح‌گستــر مـلك بـنــده‌پــروري

 

والا امــير‌زاده پـسر‌عــم شــهريـــار         آن نايـب‌الايـاله كه تختـش بـود فــري

 

عبــدالعلي كه در همه شهـزادگان چو او نبود به فضل و حكمت و در نيك اختري

 

پس از مدّاح‌پروري و آفرين، فرمودند: خوب است به طرز تركيب بند، از اوّل حركت تهرانت تا مراجعت بدون اغراق، اشعار خوبي به رشته نظم در‌آوري كه به يادگار بماند؛ اطاعت نموده، مرتجلاً تركيب بند را ابتدا كردم:

 

آخــر ماه صيـام از فضـل بي پـايـان ربّ سوي مكه بار بستم بي‌غم و رنج و تعـب

 

رفتم ازطهران به قم و از قم به كاشان شادمان      در هواي ديدن معــشوق يـار نـوش لب

 

ديدم آن مه زاد و توشه از رخش بـرداشتم           تا به اصفاهان و شيراز العجب با صد طرب

 

چون بـديدم فارس را بـا آن هـواي دلپذير            همچوجان شدجسم من زان‌خاك وين نبود‌عجب

 

كرد بخششها به مـن فـرمانرواي ملك جـم            عــمّ سلــــطان شهــــزاده والا نسـب

 

راد حاجي معتـمد دوله كه اندر عدل و داد           چون ملك نوشيروان در ملك باشد منتخب

 

كعبــه دانـش مـلك فـرهاد بن عباس شد   آن خداوند كمال و حكمت و فضل و ادب

 

چون مبارك خاطرش از عزم من آگـاه شد           آفرينــها گفـت و مستـغني نمـودم از ذهب

 

تـا دو هفته ميهمان بودم به  خوان نعمتـش          خاصـه اندر نزد فرزند كرامش روز و شب

 

شـاهـزاده عبدي آن مهر سپهر علم و فضل          برتر از اقران خود هم در نسب هم در حسب

 

بينش وعقل و سخا و حكمت و فقه و اصول        بـا ضمـير و طبـع او هستـند دايم منـتسب

 

نيكبخت و كامكار است آن بلند اختر پدر كــز عنايـات الهي  اين چنــين دارد پـسر

 

حضرت والا نايب‌الاياله، اميرزاده عبد‌العلي ميرزا، حيرت فرمودند از اين قدرت طبع.

 

سيّم ماه شوّال، آقاخسرو صندوقدار، سي‌اشرفي به جهت خرج‌راه، از قِبَل نايب‌الاياله تحويل ثناجوي نمود. آقا خسرو حريف ظريف مشتري و برادر كوچكتر امير‌خان، صندوقدار حضرت والا است؛ اين شعر را به مناسبت محبّتش خواندم:

 

تو اگر شاخ گلي او چمن ياسمن است    در گلستان جهان هر دو نداريد نظير

 

چهارم ماه، منزل خود مراجعت كردم، رفقاي حاج تغيّر كردند؛ گويا مي‌خواهي در شيراز قصد رحلت، بدل شود به اقامت؛ آدم مسافر مثل شما نمي‌شود؛ تصديقشان كردم. آن روز را به كارهاي سفر دريا و توقف بوشهر پرداختم. عصري به زيارت شاه‌چراغ رفته، شب پنجم ماه خدمت نايب‌الاياله به مصاحبت حاضر بودم؛ در بين صحبت، مختصري از فقرات كتاب برهان العاشقين خوانده از معشوق كاشاني تحقيق نمودند و از جذبات عشق جويا شدند؛ فيل را ياد آمد از هندوستان؛ عرض كردم:

 

اي شهــنشـه‌زاده والا مقـــام عشــق را   خود تو داني زان كه داري عقل كامل عاقله

 

در دل خود كن نظر از رفتن معشوق خويش       زين جهان درآن جهان باآن خروش و مشعله

 

عشق چون آمد نمي‌پرسد  گدايي يا كه شاه           هر كه خواهد باش اندازد به جانش و لـوله

 

من ندانم هيچـكس هم نـداند شور عـشق  چـون فـكند از يـك نگه مرغ دلم را در تله

 

خوبرويان را چنين رسـم است از روز ازل         يـكدلـه بـا غـير و با عاشق هميشه ده دله

 

چون نگار من كه اغيـار از ره جور و ستم          از كنـارم دورش افكنـدند سيـصد مـرحله

 

فرقتش برد از دل من صـبر وآرام و قـرار          تا بيابـاني شـدم بي قـوت و زاد و راحـله

 

تـا به شـيراز اي شهنــشه‌زاده بنـده نـواز گشـت پـاي از ره‌سپـاري مـرمـرا پر آبله

 

منّـت ايـزد را كه اندر ملك جم الـطاف تو            وا‌رهـاينـد اين ثنـا جو را ز چندين  هائله

 

زاد راه و توشه و سيـم و زرم كـردي كرم          سوي بنـدر مي‌روم فـردا سـحر با قــافله

 

شب همان منزل نايب‌الاياله خوابيدم.

 

پنجم ماه، ظهری در منزل نشسته بودم، آدم محمد‌ابراهيم‌خان سرهنگ، كه از چاكران مخصوص نوّاب والا احتشام است، آمد مبلغ بيست‌تومان انعام التفاتي احتشام‌الدوله را آورد، تحويل داد، قبض گرفت، رفت. شب را خدمت نايب‌الاياله شرفياب شدم.

 

ششم شوال يك بقچه لباس زيادي و چند جلد كتاب كه در راه لازم نبود، بردم امانت به آقا ميرزا جواد برادر آقا خسرو سپردم كه بعد از مراجعت سفر دريافت نمايم.

 

هفتم ماه، نهار وداع را خدمت بندگان نايب‌الاياله خوردم؛ پاكتي از حضرت والا معتمد‌الدوله آوردند كه به شاهزاده حسام‌السلطنه  در مكه برسانم؛ پنج كله‌قند هم با دو گيروانكه  چاي، شاهزاده خانم، والده احتشام‌الدوله، به جهت راه به دست خواجه فرستاد بودند؛ حاجي ميرزا اسمعيل‌وزير هم چهار كله‌قند، يك گيروانكه چاي، با رقعه معذرت، كه انشاء‌الله در مراجعت تلافي محبّت خواهد شد؛ رقمي هم نوّاب والا، معتمد‌الدوله، خطاب به حاجي محمد‌باقر‌خان، حاكم‌بوشهر، در سفارش اين ستايشگر، مرقوم نموده، فرستادند. با نايب‌الاياله وداع كرده، آقا ميرزا جواد و ساير چاكرانشان، هر كدام تعارفي عليحده نياز كردند. دو ساعت به غروب مانده، در كاروانسراي بيرون دروازه منزل شد. اهل‌حاج از همه ولايتي بودند. بعد از شام چون هوا گرم بود، قافله‌حاج راه افتاد؛ مكّاري من و رفقاي منزل از اهل كازرون بود. دو ساعت [و] نيم از روز گذشته منزل رسيديم.

 

 

 

[خـوان زينـان]

 

هشتم ماه، منزل خوان‌زينان بود. رباطي مخروبه و جايي كثيف از زبيل ، قدري خوابيدم، بيدار شده، نماز خوانده، به تدارك شام شب افتاديم. سه ساعت از شب گذشته، راه افتاديم. پنج قاطر زير‌بار آذوقه و مركبات بود. بر حالت همسفران خود افسوس مي‌خوردم كه رو به خانه خداوند كه منعم حقيقي است، مي‌روند؛ نعمت از شيراز همراه مي‌برند.

 

 

 

هر كه شكـم بنده چو حيوان بود           حـرص و شـره پيـشه نادان بود

 

رهزن هر كوي چو غارتگر است        مفلسي از محتشمي خوشتر است

 

كيـسه بـراننـد بـه هـر رهـگذر            هـر كه تهـي كيسـه‌تر آسـوده‌تر

 

يك ساعت از روز گذشته با زحمت زياد منزل رسيديم.

 

 

 

[ميـان كتـل]

 

 نهم ماه منزل ميان‌كتل بود. حاجي‌قوام مرحوم، كاروانسرايي عالي، جميع جـدارها و اطاقها را از سنگ تراش، حكم كرده ساخته، ولي افسوس بناي آن طور استوار، رو به خرابي گذاشته از پِهِن و خاكروبه جاي نشستن نداشت؛ گفتم:

 

اگـر اولاد او خلـف بـاشند      مي‌نمـايند ايـن سـرا تعمــير

 

ورنه باقيش را دو سال دگر    كرد خواهد خراب چرخ اثير

 

 هندوانه فراوان براي فروش موجود، با رفقاي خود تبريد كاملي كردم. ثلث آخر‌شب قافله حاج و غيره بار كردند؛ اوّل سفيده‌صبح به كنار دشت ارژن كه معبر بود، رسيديم و آن چشمه و آبي كه معروف است حضرت سلمان فارسي در آن آب رفته، ناگاه شيري پيدا شد؛ چنان كه شاعر در اين باب گفته است:

 

گر شير دشت ارژنه دندان زند به هم     از هيبتش پلنگ گريزد سوي عدم

 

سلـمان فـارسي نخـورد نيم ذرّه غم        دسـت بـرآورد ز صـدق دم به دم

 

تـا از سنـان علاج غضـنفر كند

 

 

 

علي آب فــراوان جمـع بـود اطاقي به جهت آثار اين مطلب، ساخته‌اند در دامنه كوه؛ آفتاب كه  طلوع [كرد] به اوّل كدار، معروف به پير‌زن رسيديم.

 

 

 

[كـازرون]

 

 دهم شوال، سه ساعت از روز گذشته، به كازرون منزل كرديم؛ در خانه مكّاري ايوان و اطاق خوبي، تميز فرش كرده بود. كازرون قصبه‌آباد خوب و پرنعمتي و فراوان ميوه است، امّا مردم متقلّب بدي دارد ؛ اين قدر بدند كه هيچوقت اصفهاني به آن ناپاكي  با وجودي كه تمام عالم را گرفته، دو روز در كازرون جرأت ماندن ندارند. با آن كه فصل ميزان و اوّل عقرب بود، همه صحرا در و ديوار كازرون، سبزي طبيعي داشت؛ پيرانش مي‌گفتند: شهر سبز حضرت سليمان همين جاست. دو امامزاده از اولاد موسي بن جعفر× كه برادرهاي شاه‌چراغ باشند، در كازرون رواق و حرم دارند؛ در پنج روز توقف همه روزه زيارت مي‌كردم. مكّاري چون شش ماه در شيراز توقف كرده بود، تا بارگيري مالهاي خود را از تاجر و حجاج كرد، اكنون كه به خانه رسيده، به جهت شش‌ماه غريبي كشيدن درين پنج روز، هر روز بعد از مراجعت حمّام و هر شب بعد از كاميابي حليله سيم اندام ما بيچارگان را به حكايت و قصّه تازه، مشغول مي‌داشت.

 

مكّاري پس از اين كه ما را از توقف كازرون خسته كرد، خجالت كشيد، عصر پانزدهم شوال المكرم قاطرها را از صحرا آورد، نيم ساعت به مغرب مانده با رفقا،

 

 

 

من به محمل ديگران گشتند بر استر سـوار         روي بنهـاديم انـدر ره بـه عـون كـردگار

 

چون دوساعت رفت ازشب روزشدازنور ماه       كوهسارو دشت وصحرا تا چشم مي‌كرد كار

 

گر چه ماه دومـين بودي ز فصـل مهرگان           هر دم از گرما قرين چشم و جان بودي بزار

 

 

 

[كنـار تختـه]

 

 رسيديم به كدار معروف به دختر، خيلي سخت‌تر و صعب‌تر از راه پيرزن بود. علي‌الرسم قافله‌انداز بايد كمارج، مكّّاري منزل كند؛ به تلافي پنج روز كازرون ماندن، شب ازكتمارج گذشت؛ خيلي راه طي كرديم، تا به كنار تخته افتاديم به همسفرانم خيلي صدمه روحاني وارد آوردند.

 

 

 

 

اي برادر كن حذر از يار بد    يـار بـد بدتـر بود از مار بد

 

مار بد تنها ترا بر جان زنـد    يار بد بر جان و بر ايمان زند

 

يك ساعت از شب گذشت، از كنار تخته بار كرديم؛ ماه طلوع كرد، هوا معتدل بود، صحرا و كوهسار مثل روز [روشن شد] و گرنه در كدارملو تلف شده بوديم؛ پياده با هزار احتياط از فراز كدار، رو به نشيب گذاشتيم؛ با ضعف پيري و مرض بادفتق و تلاش زياد، سه ساعت از آفتاب گذشته، منزل رسيديم.

 

 

 

 

 

 

 

[نهـر دالـکی]

 

شانزدهم ماه، منزل كنار نهر‌دالكي بود. در صحرا نخلستان زياد از دور ديده شد، قريه آبادي است. رطب تازه اعلا خريده و خورديم، خواب آمد، از نيش پشه خواب از چشم رفت؛ سه ساعت از شب كه گذشت، از دالكي بار كرديم، از رودخانه بزرگي گذشتيم؛ چنانچه …  در قصيده خود براي رود جيحون گفته:

 

دمنده اژدهائي پيـشم آيد         خروشان و بي آرام و زمين در

 

گرفته دامن خاور به دنبال     نهـاده  بر كـران  باختـر  سر

 

به باران بهاري گشته فربه     به گرماي حزيران گشتـه لاغر

 

پل محكمي مشيرالملك  بر روي رودخانه ساخته است. دو ساعت از روز گذشته، مكّاري زير درختهاي نخل خرما بار انداخت؛ گفت: اينجا را اسفندون مي‌گويند؛ مردمش از اهل ايلات بودند؛ با كلاههاي دراز نمدي.

 

 

 

[اسـفـندوني]

 

هفدهم ماه منزل اسفندوني بود. آب‌خوراكي نداشتيم؛ پولها داديم [تا] دخترهاي خوشگل ايلات، مثل دختر عربهاي عراق‌عرب هر‌يك مشكي‌آب براي حاج آورد[ند] ولي آب متفرقه‌… زمين را كه گود مي‌كردند، آب تلخ شور بيرون مي‌آمد. در سايه نخلها قدري خوابيديم. دو ساعت از شب گذشته از اسفندون بار كرديم؛ عدالت شاهزاده معتمدالدوله چنان آن راه را امن كرده بود كه به شرح و تقرير نمي‌آيد. يك فرسخ كه راه آمديم، چند نفر سفيد‌پوش با تفنگهاي دو لوله از اطراف قافله در‌آمدند كه ما قره سوران  اين راه هستيم و حفظ عابر‌السبيل با ماست؛ ما را كه نزديك به احمدي رساندند، برگشتند.

 

 

 

[احمـدی]

 

هجدهم ماه در احمدي، منزل‌حاج بود. رطوبت دريا تا آنجا سرايت داشت. سه ساعت از شب كه گذشت، به طرف بوشهر روانه شديم. صحرا همه علف و چمن و گل بود.

 

 

 

[بنـدر بوشـهر]

 

 يك ساعت و نيم از آفتاب گذشته، وارد بندر بوشهر شديم؛ در منزل يكي از نوابان هندي خانه گرفتيم؛ بار و بنه و كجاوه و غير‌ذلك را مثل برق، حمّالهاي بوشهر از دم اسكله به آن خانه آوردند؛ بعد از ظهر حمامي رفته، مراجعت كرده، اين شعرها نظم شد:

 

چون بيابان شد زمان زيست اندر ملك جم            سوي بندر ره‌سپر گشتيم با يـاران به هم

 

دل رفيق رنج و غم، شد تن قرين تاب تب             از فــراق يك به يك شهـزادگان محتـشم

 

با چنان اندوه و درد و محنت بي حد و مرز         بستم اندر راه دل بر فضل يزدان لاجـرم

 

پر‌خطر دشتي و كهساري بلند آمد به پيش             کـز فـراز و از نشيـبش در دلم آمــد الم

 

لم تــكونـوا بـالغيــه الاّ بشـقّ الأنفــس    چون به ياد آمد مرا يكباره از دل رفت غم

 

دشـت ارژن بـا كـدار پير زن ديدم به راه            طي نمودم راه دختر با فراوان پيچ و خـم

 

واي از راه ملووان دره چون هـفت خوان           كاسمان گفتي زمين گرديـده در زيـر قـدم

 

سهمناك و پر‌خطر راهي كه غول و ديو اگر        مي‌رسيدند اندر آنجا هر دو  مي‌كـردند رم

 

گه ز بيم جان پياده مي شدم گاهي سـوار گـاه دفـع خستگي را مي‌نشـستم دل دژم

 

بندر بوشهر را چون ديدم و دريـاي ژرف           شد فراموش آنچه درره ديده بودم بيش‌وكم

 

خانه نواب هندي چون مرا شـد جـايگاه    شـاد بنشـستيم بـا آن حـاجيــان  محترم

 

آخر عقرب هواي بندر آن سان بود گـرم كز حرارت يكسره اعصاب ياران گشت نرم

 

   نوزدهم و بيستم كه در بندر توقف شد، حاجي محمد‌باقر‌خان، ده تومان نقد و پنج كله‌قند، دو گيروانكه  چاي، ياد‌بود فرستاد. طرف عصري با رقعه نوّاب اشرف والا معتمد‌الدوله و مراسله نايب‌الاياله، به مقر حكمراني ايشان كه به چهار ‌برج معروف است، رفتم؛ از زيارت وجودشان بهره‌مند [شدم.] بعضي از تجار معتبرکه داراي جهاز و جهيزند؛ بايد حاج به آنها نول كشتي بدهند و چتّي بگيرند، آمدند. حاجي محمدباقرخان، رقم نوّاب والا معتمد‌الدوله را كه در سفارش اينجانب التفات كرده بودند، به تجار نشان دادند. زيارت نموده، عرض كردند: حاجي مشتري در جهاز هر يك از ما كه پسند كنند، به كشتيبان و ساير سفارش مي‌شود كه جاي خوب داده و احترام شخصي حاجي را بجاي بياورند. شب را مهمان حاجي محمد‌باقر‌خان بودم.

 

بيست و يكم و بيست و دوم شوال به تماشاي اسكله و بازارهاي بوشهر پرداختم.

 

 بيست و پنجم شوال از ولايات، حاج زياد آمدند. شنيدم بعضي كه عقلشان كم و پولشان زياد بود، نفري بيست و پنج تومان نول جهاز  داده چتي گرفته، به جهاز تجارتي نشسته، به طرف بندر بمبئي رفتند، كه زودتر از آنجا به جدّه بروند.

 

بيست و ششم ماه حاجي محمّدباقرخان رقعه‌اي نوشتند كه خدمتشان شرفياب شوم؛ چون حالت خوشي داشتم، قلم را در بنان گرفته، گفته شد تفصيل آن:

 

روز شنبــه حـكمران بنـدر آن مــير زَمَن            دستخطي خوش‌ نوشت از مهر در احضار من

 

تـا زديـدارش دل غمـديده گـردد شادمان  زود رفتـم نـزد آن سـرمايه فضـل و فـطن

 

مـردمـي كـرد و تواضع بر نشانيدم به صدر        از خـردمنـدي مـرا بستــود انـدر انجــمن

 

چون بجاي آورد رسمي كز بزرگان در خوراست  گفت با من مشتـري اي نـكته‌پـرداز سـخن

 

يـك مـلك تجــار انـدر بنـدر بـوشهر بـود همچو قارون بي‌قرين در دولتش در مكروفن

 

زودتـر افتـد  به راه امسـال كشــتيّ مـلك آنكه نامش حاج بابا صـاحب اسـت و مؤتمن

 

گفتـه‌ام در كشـتي او تا دهنـدت جاي خوب          تا به سوي مكه روان گردي به عون ذوالمنن

 

گفتمش فرمان تو را باشد كه مـن هستـم مطيع      تو مطاعي زين سخن بشكفت چون گل در چمن

 

سـوي ايـوان مـلك تجـار بـا صـد احترام كـرد راهي همـرهم از چـاكران خود دو تن

 

خـانه بسيــار عـالي ديدـم و در صفّه‌اش  بر‌نشـسته طـرفه پـيري از كتـانش پـيرهن

 

گـاه تـازي گاه هنـدي گه زبـان بـوشري گفتـگو مي‌كـرد با يـاران خـود از هر دري

 

  خانه ملك تجار كه حاجي بابا صاحب است، حياطش چندان فضاي بزرگي نداشت، ولي سه چهار طبقه و عالي ساخته بودند، در فصل گرمي هوا، در طبقه بالا بسر مي‌بردند، از چهار طرف در و پنجره‌هاي منبّت و فرنگي سازي دارد كه باز مي‌كنند به اعانت نسيم، استراحت مي‌كنند. با نوكرهاي خان، حاكم بوشهر نشستيم، به ملك تجار معرفي نمودند. في الجمله تواضعي كرد. بعد از آن با تجار مشغول صحبت معاملات بمبئي و هندوستان شد. من هم خود را مشغول اين اشعار داشتم، تا كار را انجام دادم.

 

وزيــر حـاجي مـلك آن پـيرمـرد بـا تميز چون كه بنشستم تواضع كرد بهرم نيم‌خيز

 

خواست آن‌گه قهوه و قليان بگفت از روي مهر     فرخّـت باد اين سفر كردن ببطحا و حجيز

 

مـن هـم او را با زبـاني چـرب از راه ادب           پاسـخ دلخواه دادم گفتـمش سيـصد  مجيز

 

چون مجيز از من شنيد  او چند دانـه رطـب        بهـر من برداشـت احسان كرد ازبالاي ميز

 

من رطب از وي چو بگرفتم نهادم در دهان         گفـت اين شـيريني ره باشد اي جان عزيز

 

بـعد از آن زر دادم و حـتي بدين سانم نداد           ناخـدايم جـاي دلخـواهي دهـد اندر جهيز

 

شـد دلم خورسنـد از حـاجي ملك بي‌منتها

 

بـر لـب دريـا شتـابيـدم بـديدم اهل حاج   آمدم بيرون ز نزدش از طرب در جست و‌خيز

 

کرده برپا هر يکی از بهر کشتی رستخيز…

 

آن تاجر باهزار مهرباني و خصوصيت اجرت چتي و جهاز را تقديم مي‌كند كه جهاز مرا پسند كنيد و بنشينيد، فردا هم مي‌رسد، بهتر از كشتي ملك است. از اين گذشته جهاز حاجي‌بابا‌صاحب، دير مي‌آيد، شما از مقصود و راه باز خواهيد ماند.

 

كشتي من از جهـاز اوسـت خيـلي بهتــرا            زر نمي خـواهم ز تو نيـك اختـر دانشورا

 

گفتمش‌قسمت چنين بوده‌‌است بديا آنكه خوب        كي تـوان پيچيد سر از حـكمتهـاي داورا

 

از لـب دريـا به مـنزل آمـدم بـا همـرهان در تـدارك تـا چه پيـش آيد ز سر اخترا

 

روز ديگر تـرجمــان كشـتي حـاجي ملك آنـكه نـامش بود عبــدالله ملـقّب كـافرا

 

در بر من آمد و گفت اي سخندان مژده باد           كشـتي حـاجي‌مـلك آمد چو باد صرصرا

 

خيـز بشتـابيـم با هـم بر لـب دريـا ز مهر تـا به چشـم خود ببيني افكند چون لنگرا

 

رفتـم و بنـشستم انـدر زورق, انـدر جهاز            در تمـاشـا رفتـه و ديـدم هجـوم محشـرا

 

حاجي بغداد و بصره سطحه را و  عرشه را        ضبط كردند و به جز خن  نيست جاي ديگرا

 

نه مرا يارا هزار پس گيرم از حـاجي ملك           نه تـواناي صبـوري داشت اين  غم پرورا

 

زان كه خن يك گلخن بس گرم بود و ناپسند         زيـن مصيـبت اوفتـاد انـدر تـن من آذرا

 

ناخـدا را چـون سفـارش‌ها به حاجي‌ملك  چون نشان دادم زروي خشم گفت آن‌ابترا

 

بي سخن بي‌هاي هو و بي‌گفتگو بي درد سر        … بــه ريــــــش حــــاج بــابــا…

 

 معني اين بند‌‌تركيب اين است كه در چتي كه بيست جهاز است، اينطور نوشته بود: حاج و پسر كاپيتان گفت: اگر در خن هم ننشيني, حاج موجود است و جا را خواهند گرفت، امسال از طواف مكه معظمه باز‌‌خواهي ماند؛ خود داني. گفتم:

 

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود           يكي چنانچه در آيينه تصوّر ماست

 

با همسفران رفيق، نول جهاز داده بوديم، تنخواه را پس‌گرفتن و در جهاز ديگران نشستن، ممكن نبود؛ لاعلاج منزل برگشته، تداركات سفر را حمل و نقل به جهاز و در ميان خن كرديم؛ به گمان اين كه جاي ما از اهل سطحه وسيع‌تر است، يك مرتبه ناخدا با دو نفر ديگر و ريسماني مثل ريسمان بنّايان، در خن آمدند، جمعي از اعراب بحرين، لخت و عور، همه را جاي در خن داد؛ هر نفري دو زرع به قدر خواب كند طول و يك زرع عرض، با ريسمان جاي داد و رفت و قرار اهل حاج كه در كشتي مي‌نشيند از راه دريا به مكه مي‌روند، اين است كه در شـيراز جميع تداركات خود را تا نمك و پياز مي‌گيرند و بارها مي‌بندند، با حمل گران حركت مي‌كنند، همه از روي حرص و ترس است؛ چون به جهاز منزل كردند؛ مخارج و آذوقه پانزده روزه، آنچه را لازم است، هر يك نفر حاجي، صندوقي به جهت آذوقه، بالاي سر مي‌‌گذارد و بر مي‌دارد؛ باقي تداركات را در انبار جهاز، به دست امينهاي ناخدا مي‌سپارند؛ روز خارج شدن از جهاز به مهروموم خود چنانچه سپرده‌اند، مي‌گيرند؛ بعض مردم طرّار دزد هم از اطراف چه عرب، چه عجم، در موسـم حركت اهل حاج، خود را به كشتـيها مي‌اندازند و شبي خود را به انبار مي‌زنند و چيزي كه قيمت‌دار باشد، با نقدينه كه در يخدانهاي حاجي باشد، به سرقت مي‌برند؛ بيچاره حاجي بعد از رسيدن به جدّه و وارسي كردن، ملتفت مي‌شود كه مالش رفته؛ متحيّر است از كه مطالبه كند؛ آن دزدها معروفند كه به تجار خيريّه مي‌گويند‌شان. خلاصه توقف بوشهر، از بيستم شهر‌شوال بود تا سيّم ذيقعدة الحرام، با عون و فضل الهي.

 

سيّم شهر، دعاي نشستن كشتي را كه مأثور است {وَ ما قَدرُوا  الله حَقَّ قَدْرِهِ وَ الاَرْضَ جميعاًً  قَبَضَتْهُ يَوْمَ القِيمَةِ وَ السَّمواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمينِه سُبحانَهُ وَ تَعالي عَمّا يُشرِكونَ} { بِسْم اللهِ مَجْريها وَ مُرسيها اِنَّ رَبي لَغَفُورٌ رَحيم}  خواندم؛ با اطمينان‌‌قلب در گوشه‌خن، سكني گرفتم.

 

چهارم و پنجم ماه، براي بارگيري و بيشتر، حاجي به جهاز نشاندن، كشتي را لنگر افكنده بودند. در اين چند روز هيچ حواسي نداشتم، گاه به كتاب، گاهي به دعا سر مي‌كردم، گاهي بيكار بودم در گوشه خن. ششم ماه اين شعرها گفته شد:

 

يك دو روزي كنـج‌خن گرديد چون جاي من         بـرگذشـت از اوج گـردون آه واويلاي من

 

ريختم چندان سرشك ازديده بررخسارخوش         كآب دريا سرخ شد از چشم مرجان راي من

 

چار فرسخ راه طي مي‌كرد هر ساعت جهاز         برق واماـندي از او من مي‌سرودم واي من

 

ناخـدا در لنـگه كشتي را چو شد لنگرفكن           گفتـم امـروزم هـدر شد واي بر فرداي من

 

سر به زانو مهـر بر لـب پا به دامن ليك بود        غمـگسارم هردم اين طبـع‌خوش غرّاي من

 

از پي بگريخـتن نـه راه پـس نـه راه پـيش           بس كه بهرخواب وخور بدبود در خن‌جاي من

 

حاجيــان بصـره و بغـدادي از روي جهاز           مي‌گشـودنـدي دمادم لب به اسـتهزاي  من

 

بس كه جمعيت بُـد از اعراب بحريني به خن       سست از گرما شدي هر ساعتي اعضاي من

 

چون ازآن سستي به خود مي‌آمدم درتسليت         اين چـنين مي‌گفت در گوشم دل داناي من

 

كـي بـه سـوي خـانه دادار گشتـه ره سپار            شو شكيـبا تا شـود از صبر تو احيـاي من

 

رو فــراز عرشـه کشـتی و سـير بحـر كـن          رفتم و غم شد برون از اين دل شيـداي من

 

ناگهـان از بنـدر لنـگه سفينـه شـد روان  خاطرم آسوده گشت و ديدم اندر تـن توان

 

             نهم ماه جهاز به طرف بندر عباس روانه شد. حكيم جهاز از اهل لندن بود، خيلي بامحبت پسري داشت؛

 

همچـو فـردوس بود ديـدارش  دل به وجـد آمـدي زگفتــارش

 

در جهاز آشنا گاهي كه شعر مي‌خواندم، ترجمان كشتي براي او معني مي‌كرد، بر مهر و محبّتش مي‌افزود؛ اغلب اوقات از روز نمي‌گذاشت در كنج‌خن به كسالت بگذرانم. در عرشه جهاز يا پس گيلاس، كه خيلي ممتاز بود، با آنها مي‌نشستم؛ بعضي از اهل‌حاج كه خوب جايي داشتند، صفات نشستن به كشتي وراه دريا را بيان مي‌كردند؛ گفتند و گفتند از اين مهملات، تا مرا واداشتند اين رشته را سرودم:

 

حاجيا در راه مكّه خويش را رسوا مـكن

 

دل بـكن در خرج دريا روي بر دريا مكن

 

هست دريا را و كشتي راخطرهاي بـزرگ

 

درخطر خودرا ميفكن همچومن غوغا مكن

 

زر اگــر دادي و جاي خوب چتي دادنـت

 

اي برادر همچو من در كنج خن مأوا مكن

 

با دكل دست و سر و پاي كاپيتان برشـكن

 

غـيرتي كـن آشــكار امروز را فردا مكن

 

بهر مـكّه قسمـتت گـر از ره دريــا شــود

 

صبر كن وزموج درطوفان خشم چون بالا مكن

 

اي بساكشتي كه ازيك موج دريا گشت غرق

 

زيـن سـخن انكار من اي عاقل دانا مكن

 

گـر هـوا را منـقلب بيني و دريا را به موج

 

تكيه جز بر عون و حفظ خالق يكتا مكن

 

چون تراهست استطاعت مكّه درخشكي برد

 

گرنداري روي براين راه حال جانفرسامكن

 

مصلحت را آنچه گفتم حاجيا در گـوش گير

 

ور بـرفتي رنـج ديدي شكوه‌اي از ما مكن

 

كاربند اين پند را كز پند لقمان  بهتر است

 

هر كه ني نوشد به عالم او زمن ابله‌تر است

 

بعضي حاج مرا استهزا مي‌كردند كه خيلي بي اجرت است.

 

 

 

 [بنـدرعباس]

 

دوازدهم جهاز به بندر‌عباس رسيد. يك نفر از مشايخ بندرلنگه كه به مكّه روانه بود و از روز نشستن به كشتي، ناخوش بود، امروز رحلت كرد؛ غسلش دادند، كفن كردند، دو پارچه آهن هم به دوپايش بستند، او را به دريا انداختند؛ فرمايش مولا به ياد آمد كه در باب كشتي فرموده: <داخِلُها مَفْقُودٌ خارِجُها مَوْجُودٌ> . بعضي از حاج در زورق نشسته، به بندر رفتند به جهت خريد، از دلتنگي، اين رشته را در مذمت جهاز نشستن گفتم:

 

الحذر اي حاجيـان از مكّه رفـتن راه آب

 

خــانه تجّــار كشتي كاشكي گردد خراب

 

كي توان خفتن شبي آسوده خاطر در جهاز

 

عــاقل ايمـن كي شود در منزل پر انقلاب

 

هست كشتي در حقيقت همچو زندان اجل

 

بــر ســر دريــا چــو… صرصر حباب

 

در كنارهم خزيده در چنـين زنـدان تنگ

 

يك هزار و دوهزاران مرد و زن، شيخ و شباب

 

با فراوان موج پي درپي كه برخيزد ز بحر

 

نه عجب افتد دل اندر اضطرار و اضطراب

 

هر كه را نبود به سر هوشي شود دريا نشين

 

افكند جان و تن خود بهر مكّه در عذاب

 

من به چشم خويش ديدم درجهاز از اهل حاج

 

رخت سوي آخرت بربست شيخي مستطاب

 

گر چه با غسل و كفن رفت او از اين دار فنا

 

كـام مـاهي قبر او شد اِنَّهُ شَيءٌ عُجاب

 

الغرض هر كس كه مستغني بود يا مستــطيع

 

بايد از خشكي رود حاجي شود آن بي كتاب

 

نه بسان روســـتايــيهاي قـم يا اصــفهان

 

تــن دهـد در تهلكه كشتي نشيند با شباب

 

مرد دانشمنـد داند من چه مي‌گـويم ســخن

 

هر كه نپسندد چه ايرادي است برگفتار من

 

 چون در بندرعباس كاپيتان جهاز را لنگر انداخت، سيصد بارتجارت به كشتي حمل كرد.

 

پانزدهم ذيقعده كشتي محاذي مسقط رسيد. تجّار مرواريد كه از بحر عمان بيرون مي‌آورند، همه در مسقط سكني دارند. از قرار كه مي‌گفتند: جاي خوبي است، ناخدا خواست لنگر بيندازد، از مسقط, بار تجارتي به جهاز بياورد, حاج بر ناخدا شوريدند؛ هوا را پست ديد، موقوف كرد، جهاز را راه انداخت تا از محاذي عدن گذشتيم، بيدقهاي رنگ به رنگ بالاي كوه تماشا داشت.

 

شب هفدهم از باب اسكندر گذشتيم جاي خوفناكي است. روز هفدهم اين رشته در هجوم اهل حاج با ناخدا گفته شد:

 

شـكوه‌ها دارم من از ايـن ناخداي حُقّه باز            تا چه‌ها از حرص او ديدند اين اهل جـهاز

 

اوّلا از بنــدرعبــاس سيــصد بـار بـيش  در جهاز آورد آن بـد اخـتر هر يـك سـاز

 

حاجيــان از بيم غرق كشتي واز هول جان          متفـق با ناخــدا گشتـند هر يك تـرك تاز

 

گرم باخُدّام كشتي گشـت آشـوب و جـدل اندك اندك تا رسيد آشـوب انـدر تنگ كار

 

كفر شد مغلوب و اين اسـلاميان غالب شدند         ناخدا چون ديده باشد كاروان از حرص وآز

 

سوي مسقط بادبان افراشت كشتي شد روان         شــكر بنمـوديم بر پـروردگار بي  نيـــاز

 

نه به مسقط زيست كشتي درحقيقت ني عدن        تا به روي حاجيـان باب سكندر گشت باز

 

نيمه شب از باب اسكندر جهاز اندر گذشت          در حقيـقت روي كـرديم و گذشتيم از مجاز

 

بحر احمر نوع ديگر داشت جذر و مد و موج      اندرين معني نبـاشد هيـچكس آگـه ز راز

 

چون دو هفته روز شب شد، ناخدا باخنده گفت      جـدّه اينـك آشـكارا گشـته با خاك حجاز

 

ناخـدا چـون داد اين مژده از او گشتيم شاد           جمـلگي گفتيـم او را ارمـني لطفـت زيــاد

 

از دور جدّه كه نمايان شد، كمال خورسندي  دست داد؛ يك طرف دريا، دو سه فرسخ به فاصله هم دو جهاز ديده شد كه به گل فرو رفته، سر دكلهاي جهاز از آب بيرون بود. عبدالله كافر گفت: سه سال قبل همين جا يك كشتي كه اهل حاج كلاً تبريزي بودند، شب ناخدا راه را گم كرده، جهاز به سنگ خورد، همه حاجيان با اموال غرق شدند؛ من با يك ضعيفه حاجيه تبريزي، در يك تخته پاره و سه نفر ديگر به تخته پاره‌اي، خود را حفظ كرده، بعد از سه روز كه قوت ما از آب دريا بود، نجات يافتيم؛ چون كه در سواحل همه درياها، جزيره‌هاي بزرگ است كه خلق خدا آنجاها به سر مي‌برند؛ تخته پاره من با ضعيفه به يكي از آن جزاير رسيد؛ جاني از غرق به سلامت بيرون برديم.

 

 آب بحر‌عمان، لاجوردي رنگ بود؛ آب بحراحمر، ميل به سرخي مي‌زد؛ ماهيهاي بزرگ به قدر گاوميش، گله گله در بحراحمر بازي مي‌كردند؛ ناگاه [ديدم] يك كشتي سر و كله‌اش از آب بيرون است، كاپيتان گفت: چهارماه قبل از اين غرق شده اين جهازات. شكر الهي كرديم، لله الحمد [كه] كشتيِ ما بي‌خطر به جدّه رسيد. انشاءالله به همين زوديها به مقصود خواهيم رسيد.         

 

  بيست و دوم ماه ذيقعده، از حبس جهاز نجات خواهم يافت. حمد خدا را، كه در راه تلف نگشتم كه به رفتگان سلف بپيوندم. دو ساعت به غروب مانده، جهاز را در لنگرگاه، لنگر انداختند؛ به واسطه بحراحمر، كوه وكمر، زياد نزديك به جده [است] بايد بلد كه <حركاتي> مي‌گويند، با زورق خود بيايد و به راهنمايي حركاتي جهاز رفتار كند؛ به اين جهت شب را در كشتي بسر برديم. چند نفر از اعيان جّده و اكابر و تجّار مكّه آمده بودند. اين رشته در مجلس ايشان در باب نشستن به كشتي، در سفر مكّه گفته شد:

 

حافظ خلق ار چه اندر خشكي و دريا خداست

 

ليك از دريا سفر كردن سوي كعبه خطاست

 

هر كه از راه نجـف يا شـام سـوي كعـبه رفـت

 

او بـود بـا استـطاعت حاجي‌دريا گداست

 

زانـكه از بندر به انـدك مايه در نول جهاز

 

مي‌توان در مكّه رفتن و آمدن بي كم و كاست

 

ليـك نتوان داشـتن تن پـاك از بهـر نمــاز

 

زان نجاست و آن كثافتها كه در وي بر ملاست

 

اي بـرادر هـر كه باشـد با نصـارا همنشين

 

طاعت او كي پسندد بارگاه كبرياست

 

چـون نمـازت گشـت نامقبـول درگـاه اله

 

در حقيقت حج كجا مقبول درگاه خداست

 

اي دريـغا نيـست يـك دانـا كه انصافي دهد

 

يا بداند آنچه گفتم جمله بی‌روی و رياست

 

هـيچ دانشمـند ننهد پاي در زندان به طـوع

 

غير آن مسكين كه در زندان كشتي مبتلاست

 

مستطيعان را خدا در خانه خود خوانده است

 

نه كسي كز عقل مسكين و از دو لب بينواست

 

شكر يـزدان را كه من با استـطاعت حاجـيم

 

مشتري هستم مقام و مسكنم اوج سماست

 

خـاصه اندر جده فـردا با هــزاران طنــطنه

 

مي‌رســد شهــزاده والا حســـام‌السلطنه

 

  چون ساير شبهاي دريا، نزديك به جده، شب را در كشتي صبح كردم. آفتاب كه طلوع كرد، چشمم به عمارات و خانه‌هاي جده افتاد؛ اين دعا را خواندم: <اللّهُمَّ اِنّي اَسئَلُكَ خَيْرَها وَ اَعُوذُ بِكَ مِن شَرِّّها حَبِّبْ لي الي اَهْلِها وَ اَحْبَبَتُ ليصالِحي اَهْلِها> زورق‌دارها و مكارهاچي‌ها به جهت حاج و اسباب و مايحتاج در دوركشتي هجوم آوردند؛ اوّل حكيم‌باشي عثماني به جهاز آمد تا ملاحظه كند مبادا وبا گرفته‌اي، يا عيب‌دار ديگري، در كشتي باشد؛ كاپيتان از آن زرنگي كه داشت، پنجاه ليره تعارف به حكيم باشي داد و اذن رفتن حاجيهاي خود را به جدّه گرفت و گرنه بهانه مي‌آوردند كه بايد سه روز يا پنج روز جهاز قرنطين باشد.

 

[جـدّه]

 

بيست وسيم ذيقعده از حبس جهاز نجات [يافته]، وارد جدّه شديم.

 

از عنـايات خــداوند ودود      بار ديـگر آمـدم اندر وجـود

 

خود را بر لب دريا رسانيده سروتن را كه دوهفته بود، در جهاز نجس و گنديده شده، شسته و صفائي دادم. [به] تجديد لباس براي نهار به منزل يكي از شوشتريهاي تاجر جدّه فرود آمده بوديم، با رفقا برگشتم، يك مرتبه صداي شليك توپ سلام دولتي بلند شد، صاحب خانه گفت: حسام‌السلطنه با همراهان خود وارد شدند.

 

خاطرم بشكفته شد زآن  مژده چون گل در بهار

 

از ورود خسـرو آزاده عـم شهـريـــار

 

نـامور حـاجي حسـام‌السـلطنه سـلطان مـراد

 

آنـكه مـداح ويم سال و مه و ليل و نهار

 

بـا رفيـقان يك نهاري خورده و جستم ز جاي

 

بر لب دريا شتـابيدم به شـوق بيــشمار

 

نـاگهان ديـدم كه خـلق جـدّه و اهـل لـگام

 

بهـر استقــبال بربسـته ميان را استــوار

 

نـارسيـده بـر در دروازه بـا شيـپور و طبــل

 

ديـدمي شهزاده را بر توسن گلگـون سوار

 

بـسته احـرام و ز شـادي كـامجوي و كـامكار

 

از پِيَش حاجي ابوالنصر و سليمان مـيرزا

 

چـون جمـال عـمّ شـاهنـشاه ديـدم بـا پـسر

 

گشت روشن چشم من كز درد هجران بود تار

 

پيـش رفتـم در بـرش تعـظيـم كـردم با ادب

 

در شگفت آمد چو ديدش چاكر مدحت شعار

 

قصـر و ايـوان شــريـف مـكّه را از بهــر او

 

داده بودندي همي زينت به صد نقش و نگار

 

ميــزبانـان در ركـابش تـا بيــابد شــادكام

 

انـدر آن مـنزل فرود آيد به صد عزّ و وقار

 

بـاز گشتـم سوي مـنزل كـامجـوي و شادمان

 

تا ببيـنم كي سوي سعـديّه خواهم شد روان

 

 روي به منزل آوردم. با رفقا به بازارهاي جدّه گردش كرديم؛ انصافاً جدّه بندرگاه آبادي از همه اجناس در آنجا فراوان است؛ خصوصاً متاع اسلامبول و مصر. اهل حاج با شوق چون زائرين كربلا مشغول به خريدن تسبيح سير و مرجان و سوغات ديگر و مشغول سِير قهوه‌خانه‌هاي جدّه شدند. از قراري كه مطوّفين مي‌گفتند: عمارات جدّه مثل مكّه است.

 

گرديديم قدري در بازارها، [به] منزل مراجعت شد. عصري دو مرتبه به كنار دريا آمده، براي تجديد لباس و تنظيف بدن كه چهارده پانزده روز بود به كثافت جهاز مبتلا بودم، شستشويي كامل دادم، مصمم خدمت حسام‌السلطنه شدم. عمارت شريف مكّه در جدّه خيلي عالي است. اول نوّابان والا، حاجي ابوالنصرميرزا و سليمان را ديدن كردم، بعد از آن به حضور والا كه ولي‌نعمت قديمي اين بنده بوده، شرفياب شدم؛ حاجي‌آقا حسن وكيل‌الدوله كرمانشهاني، حاجي ملا باقر و ملاباشي، حاجي ميرزا آقاي تبريزي، با احرام تشريف داشتند. شاهزاده از ديدن ثناجوي، حيرت كرده، فرمودند: حاجي مشتري تو كه آمدني اين سفر خيرت اثر بودي، چرا همراه خود ما كه نوشته بوديم، نيامدي؟ عرض كردم: درطهران ميرزاده ماضي فرمودند: صبر كن در خدمت سركار والا روانه شوي؛ جواب دادم: انشاءالله حياتي باشد حاجي‌جان مکه؛ پاكت شاهزاده معتمدالدوله را خدمتشان دادم، بلند بلند خواندند: آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست. خيلي مشعوف شدند؛ از خدمت شاهزاده مرخص شده، منزل آمدم، مطوّف آمد؛ جمّال آورده بود شتر برای رفتن سعديه، كه برويم انشاء الله احرام آنجا ببنديم؛ كه ميقاتگاه حاج دريايي است، از اين قرار شتر کرايه شد.

 

  بيست و چهارم ذيقعده، به جهت انجام اين كارها، در جدّه توقف كرديم؛ <عربانه>، به اصطلاح عجم، بيعانه، به جمّال داديم؛ كرايه اينطور قطع شتر به جهت شكدوف كه آلاچيق مانند است و روپوش ندارد، مخصوص ايّام احرام حاجي يك روح شكدوف، كرايه شترش تا سعديه كه سه منزل است: دوازده ريال فرانسه به عبارت شش ريال؛ شتر سرنشين ده ريال، شتر بارهاي زيادتي كه بايد به مكه فرستاد، از جدّه ده فرسخ است تامكّه، به هفت ريال.

 

يكشنبه بيست و پنجم يك روح شكدوف خريده شد دو تومان [و] پنج هزار، نردبان هم دو هزار. بعد رفتيم منزل حاجي محمّدخان قونسول ايران كه در جدّه است، براي تذكره سه تومان دادم به جهت شش نفر رفقاي خود، تذكره گرفتم. از جدّه حركت كرده، با رفقا از دروازه بيرون رفتيم. معلوم شد نوّاب والا حسام‌السلطنه، با تبعه خود به سعديّه مي روند، مجدّداً احرام بندند؛ از احرام بستن در كشتي احتياط به هم رسانده‌اند.

 

دوشنبه بيست و ششم، همان دو فرسخي جدّه لنگ شد ، تا باقي حاج برسند؛ چون فرصتي بود، بشكرانه توفيق يافتن به اين سفر و عزيمت به ميقاتگاه، اين مناجات نوشته شد: <الحَمْدُ للهِ الَّذي اَرْشَدَ العُقُوُلَ اَلي تَوْحيدِهِ وَ هَداها وَ جَعَلَ تَوحيدَها سَبَباً لِلنَّجاةِ في السَّفينَة>.

 

تَجَـرَّدْ عَن الدُّنيـا فَـانَّكَ انَّــما    خَرَجْتَ الي الدُّنيا وَ انْتَ مُجَرّدٌ

 

وَ تُبْ عَنْ ذُنُوبٍ مُوبِقاتٍ بَيـتها            فـما أنْـتَ في دُنْياكَ هذه مخـلّد

 

  الـهي به حرمت ميهمانان حريمت كه در باديه‌هاي بي‌پايان پي‌سپر شده، تا به بارگاه عزّتت رسيده‌اند، كه غباري از خاك راه آنان بر فرق اين سـوخته آتش محبّتت، بيفشان؛ از بادة عشق خود قطره‌اي هم بچشان؛ بعد از بستن احرام و محرم شدن، بي واهمه حرامي اين راه پر خطر؛

 

 

يـا رب بـه حريم خويشتن بارم ده         شايد كه شود روز جزا كارم به

 

در مكّه پس از فراغ حج در يثرب        سـر در قـدم احمـد مختـارم نه

 

جاي هزار شكر است كه از بحرعمّان و احمر، كشتي حيات مرا به سلامت به ساحل نجات رسانيدي و با تن‌آسايي و سعادت، توفيق رفتن به سعديّه‌ام دادي.

 

 

 

از عشق توام يا رب سرگشته و صحـرايي          انـدر هـمة عـالم  معــروف بـه شيــدايي

 

سـرحلقـه مجنــونان خوانـند مـرا اكنـون زيـن پيـش اگر بودم  مشهـور به دانـايي

 

ناز از تو نياز از من، برق ازتو گداز از من        سوز از من و ساز از من باصبر و شكيبايي

 

 

 

[بهـيره]

 

سه‌‌شنبه بيست و هفتم ذيقعده منزلي كه به بهيره معروف است، بوديم.

 

بيست و هشتم شب را راه آمديم. همه راه، جنگل درختهاي خار مغيلان [بود] پياده‌هاي حاج هر جا درخت خشك بزرگي بود، آتش مي‌زدند، سياحت خوبي داشت. آب خوراكي اين منازل از چاه است. بعد از صحراهاي عجم درخاك مكّه.

 

بهـره در بهـره زچـادر بـرديم            زانـکه در سـايه نهـاری خوابـيم

 

 

 

[بئـر شريف]

 

روز بيست و هشتم، بئر شريف منزل كرديم. آب اين چاه، شيرين و گواراست، اعراب مي‌گفتند: اين چاه به فرمايش امام حسن × حفر شده است. اهل حاج، مثل مور و ملخ بر دور چاه، هر يك دلوي يا مشكي به چاه انداخته بود، يك نفر بلد هم در ته‌چاه رفته بود، به نوبت مشكها را پر مي‌كرد؛ رحيم كَن كَن  اينطور التماس مي‌كرد: الحاجي عرب، بالاي غيرتت، مشك مرا پر كن، يك قمري علاوه مي‌دهم. با وجودي كه فصل عقرب بود، حاج در عرق، غرق بودند. شب به راه افتاديم، اين دو سه منزل دزد و حرامي بيشتر از همه جا دارد؛ همان جمّالها كه از نژاد‌… ابن سليم هستند، سرقت مي‌كنند؛ در بين راه، متصل فرياد حرامي _ حرامي و اضطراب اهل حاج بود؛ اگر كسي دو قدم ازراه خارج مي‌شد، به راه عدم مي‌شتافت؛ در همان قافله، دو نفر حاجي سرنشين را، با آنكه سوار شتر بود[ند]، از وسط، خورجينشان را بريدند و نقودشان را بردند.

 

 

 

 

 

[سعـديه]

 

پنج‌شنبه بيست و نهم به سعديه رسيديم. دو ساعت از آفتاب گذشته، همهمه بود كه دو سه نفر پياده از حاج، ديشب مفقودالاثر شده‌اند؛ در سعديه حاج شيعه و سنّي چادر زياد زده بودند.

 

[افتادگی در نسخه]

 

 

 

[نجـف اشرف]

 

نوزدهم شهر ربيع‌الاولي، طلوع آفتاب قافله به راه افتاد. يك فرسخ و نيم راه چون طي شد، به سعادت و ميمنت و اقبال و توفيق خداوند لايزال، گنبد منوّر مولاي متقيان× نمايان گرديد، چشمها روشن شد. از كجاوه به زير آمده، به خاك افتاده، بعد از سجده شكر، سوار شده، اين قطعه را سرودم:

 

شكر يزدان را كه سر برداشت اقبالم ز خواب

 

چـو بديـدم قبّـه خورشيـد نور بــوتراب

 

چشم خود ماليدم و با خويشتن گفتم ز شوق

 

اينكه مي‌بينم به بيداريست يا رب يا به خواب

 

شـقّ انفـس ديـدم انـدر راه نجد افزون ولي

 

بر مراد اكنون رسيدم از پس رنج و عذاب

 

گنج در رنج است و با خار است خرما اي عزيز

 

گنج خواهي رنج بر خرما ز خارش رخ متاب

 

چـون حصار و بـاره شهـر نجف آمد پديد

 

وا رهيـدم از غم و انــدوه و رنج و اضطراب

 

 

 

اي زمين بهجت افزاي نجـف داري شـرف

 

از ره معــني  به ايـن نه طـارم نيـلي قـباب

 

خوابگاه آن شهنشاهي كه همچون مصطفي

 

در دو گيــتي آفـرينـش را تويي مالك رقاب

 

در بين راه، حاجي‌محمدعليخان عاقبت به خير شد، به رحمت پروردگار پيوست. منزل نزديك بود، پنج ساعت به غروب مانده رسيديم.

 

 

 

[رحبـه يا رحيـمه]

 

 اسم اين منزل را يكي مي‌گفت: رحبه است؛ ديگري: رحيـمه نام مي‌برد. حاجي ملا عباس حجّه فروش  چون مرده سنگين بود و پلوش رنگين، دست بالا كرد، غسّالي نمود.

 

بيستم [شهر ربيع‌الاوّل] طلوع آفتاب، با كمال شوق، قافله حركت كرد. بيشتر حاج كه قوّه پياده‌روي داشتند، از كجاوه و مالها پياده شده، به راه افتادند؛ دو فرسخ به شهر مانده، سر مستقبلين باز شد؛ خيلي شكوه داشت؛ يك ميدان از وادي‌السلام گذشته، طلاب نجف و اعزّه، صف به صف ايستاده بودند؛ حاج مي‌گذشت، سلام و صلوات به آسمان مي‌رسيد؛ همان وقت اين قطعه را سرودم:

 

هر كه بگـذارد قدم اي دل به صحراي نجف

 

روز محشر ايمن است از ناله و آه و اسف

 

شكر يزدان را كه بعد از مكّه قسمت شد مرا

 

آستـان بوسـيّ مير مؤمنـان شـاه نجف

 

صهر پيغمـبر علـي ابن ابيـطالب كه هست

 

معـني فرقان مـنزل ترجمان <لو كُشف>

 

بارگاه و قبه اش گويي كه عرش كبرياست

 

زآن‌كه در طوفش فرشته صد هزاران بسته صف

 

ني غلـط گفتم كه عرش كبريا هر صبح و شام

 

بر فــراز قبّـه او طـوف دارد از شعـف

 

مرتضي در كعبـه بهر بت‌شكستن بي‌سـخن

 

پا به كتف مصـطفي بنهاد از روي شرف

 

ذو‌الفقارش چون مخالف را دو‌تا كـردي به رزم

 

آمدي بر گوش بانك آفرين از هر طرف

 

هر كـه بر درگـاه شـاه اوليـا نـنهاد روي

 

كرده بي‌شك در جهان عمر گرامي را تلف

 

هست جاي منكرانش جمله در قعر جحيم

 

در جنان جاي مقرّ او است در اعلا غُرَف

 

با صحت و سلامتي و توفيق پروردگار، وارد نجف اشرف شدم. چون از همسفر خود از جبل  تا اين خاك پاك، صدمه روحاني خيلي خورده بودم؛ به مصداق <دلا خو كن به تنهايي، كه از تنها بلا خيزد>، كناره جسـته، جاي ديگر منـزل كردم. به حمام هنـديّه رفته، بعد از غسل زيارت، به آستان وليّ خداي مشرّف [شدم]؛ پس از عتبه‌بوسي و طواف و زيارت، از اشعار شمس‌الشعراي  مرحوم، به مناسبت عرض كردم:

 

اي وليّ ذو المـنن در كـارگاه کـن فکـان

 

دست دست تو است گر ايدون دگر اندرکنی

 

گر نهاد آفرينش را جز اين خواهي كه هست

 

آسمان سـازي زمـين را باختـر خـاور كني

 

آنـكه نسپـرده است در خيـبر فرمـان تو

 

شعــله آتـش به گـرد كرنـش خيـبر كني

 

راه ندهد سوي خود بي حكم تو كس را بهشت

 

در ربـايد هـر كه را تو حكـم بـرآذر كني

 

با جهان ـ جهان سعادت، از حرم بيرون آمدم، به منزل خود رفته، به استراحت پرداختم.

 

بيست و يكم شهر ربيع الاولي، بعد از مشرف شدن خدمت اميرالمؤمنين×، به منزل حاجي ابوالقاسم، روضه‌خوان شيخ عبدالحسين رفتم؛ به نعمت خدمت حاجي ميرزا وفايي شبستري رسيدم؛

 

طلعتش ديدم و گفتم كه وفايی ز صفا         هست سر تا به قدم مردمي و مهر و وفا

 

با ايشان به جهت گردش و تفرّج صحن و وادي‌السّلام بيرون آمديم. در همين يك مجلس ملاقات، چنان دوستي دست داد كه گفتي قرنها مصاحب هم بوده‌ايم.

 

  بيست و دوم و بيست و سيم، مشغول زيارت و انجام كارهاي خود بودم، خدمت دوستان نرسيدم.

 

بيست و چهارم ربيع الاولي، جناب وفايي سرافراز فرمودند، در خدمت آن استاد باوفا، رفتيم منزل روضه‌خوانها، كه حاجي ميرزا بها را زيارت نمائيم؛ در آنجا شنيديم در نجف، طاعون بروز كرده است؛ در كربلا و مسيّب مي‌خواهند قرنطين بگذارند به جهت حفظ بغداد؛ صحبت حال، دست نداد.

 

روز بيست و پنجم بيشتر حاجيها از واهمه قرنطينه با اقارب وداع، به شهر و وطنهاي خود روانه شدند. اين بنده تا غرّه ربيع الثاني، به همان زيارت صبح و شام پرداختم؛ از واهمه ديدن تابوت و اهل عزاي اعراب، از منزل بيرون نيامدم. للة امير دوست محمد‌خان معير الممالك، كه از آشنايان طهران بود، بر حسب حسن‌اتفاق، همسايه بود؛ با ايشان روز و شب مي‌نمودم.

 

دوم ربيع الثاني، به سراغ حاجي وفايي بيرون رفتم؛ در منزل حاجي ميرزا بها تشريف داشتند. قطعه كه يک فرد است:

 

حبــّذا شــاعري كه اشعــارش  هر يكي صد جهان بها دارد

 

  در صفات حميده حاجي ميرزا بها سروده بودند، خواندند و حاجي ميرزا بها هم در مدح وفايي، قطعه‌اي كه يك شعرش اين است:

 

فرخــا شــاعري كه از افكار   صد جهان به رخي فدا دارد

 

  فرموده بودند. مرا هم جذبه عشق و محبت آن دو سخندان واداشت كه به همان وزن افكار ابكارشان، قطعه‌اي عرض نمايم؛ مرتجلاً گفته شد:

 

لوحــش الله كـه بارگـاه نـجف  رتــبه عـرش كـبريــا دارد

 

وگـر از عــرش بهــترش دانم  از شـكوه و جـلال جـا دارد

 

زان كه سلطان اوليا چو خـداي            حكم بر ارض و بر سماء دارد

 

نه خـدا ليـك قـدرت و فـرمان  به خدا همــچنان خـدا دارد

 

دست حقّ است و با هر انگشتي          بر قـدر امر و بر قضـا  دارد

 

پـادشـاه سريــر امــكان است   رايتـش آيـت هُــدي دارد

 

كعبـه از يمـن مقـدمـش تا حشر            آن همـه عـزّ و آن علا دارد

 

طور و وادي است در زمين نجف        كعبـه گـر مشعر و مني دارد

 

خوبتــر از صفـا و مــــروه او صُفّـه‌هاي نجـف صـفا دارد

 

هست زمزم چهـي وخـاك نجف           اثــر چشــــمه بقــا دارد

 

نيست در كعبه يك سخن گستـر            تـا لــواي ثنــا بـه پا دارد

 

ليك شاه نجف به درگه خويــش            هـم وفــايي وهـم بها دارد

 

شعر هر يك از آن دو به يك اختر         بي سـخن  عـالمي بهـا دارد

 

خاطر و طبعشان ز صفوت و نور       برتـر از مشـتـري بهـا دارد

 

حجــله طبـع هر يــكي با نـاز  بـس عروسـان دلـربـا دارد

 

بـه بيــان و بيـانشـان جـبريل  هر دم احسنت و مرحبا دارد

 

نظــر مهـرشان در ايـن عــالم  مشــتري را چـنين كيا دارد

 

هر دو استاد، بعد از شنيدن اين قطعه، دهانم رابه محبت بوسيدند. صدّقنا و آمنّا فرمودند.

 

روز پنجم ربيع‌الثاني، عصري با حاجي وفايي به وادي‌السّلام، براي فاتحه اخيار و ابرار رفتيم؛ ناگاه در پشت ديوار حصار، دور از مقابر، سنگي بسيار محقر و كوچك خوانده شد: <هذا مرقد ميرزا محمد‌تقي لسان الملك متخلص بسپهر  في شهر فلان> خيلي از اين فقره افسوس خورديم كه آن مرد بزرگ، مثل ناسخ التواريخ، يادگاري در دنيا گذاشته؛ چرا بايد قبرش به اينطور خفيف باشد؟ به وفا اظهار داشتم، در فوت لسان‌الملك اين قطعه را من گفته‌ام:

 

مشتــري سـال رحلتـش بسرود            ماند اي دل سپهر از رفتار (1296)

 

 تعجب دارم، چرا اولاد خلفش، فراخور اين هفت شعر، سنگي مرمر و لطيف تحصيل ننموده‌اند كه مضجع پدر را بر زينتش بيافزايند؟ حاجي وفايي به مناسبت اين دو شعر را خواندند:

 

زن و فرزند و مال و دولت و زور       تو را هستند همراه تا لب گور

 

رونـد اين همـرهان غمنـاك با تو          نيـايد هيچكس در خاك با تو

 

فاتحه خوانده، به شهر مراجعت كرديم.

 

 دهم ربيع الثاني ناخوشي شدت كرد؛ در هر خانه‌اي افغان خروش‌عزا بلند بود؛ به حرم مشرّف شده، خاتمه امور را از پروردگار به خير مسئلت نمودم. به منزل مراجعت كرده اين شعرها گفته شد:

 

چـنان به خـاك نجـف حالتم دگرسان بود

 

كـه زنـدگـاني دشـوار و مـردن آسـان بود

 

ز دستــــبرد وبــا و زطعنــه طـاعـون

 

به كـوي و برزن هر خـانه آه و افغــان بود

 

ز بـس جنـازه كه بر دوش خلق مي‌ديدم

 

سـرشـكم از مـژه ريـزان بـسان بـاران بود

 

كسي كه به شب مونـس و معاشـر و يـار

 

به وقـت صبـح تنـش زير خـاك مهـمان بود

 

چه از عرب چه عجم مرد و زن هزاز هزار

 

ز شــهر رفتـه و سـرگشتــه بيـابـان بـود

 

تمـام خـلق زغـم بود چشـمشان گريـان

 

به جز طبيب و به جز قبر كن كه خندان بود

 

گـذر از آن دو بـزّاز گـو كه از كـربـاس

 

اگر بخـوردي يك چهـار يـك، پشيـمان بود

 

دهـم چه شـرح ز افكار و حالت غسّـال

 

كـز آن دو هـم مـلك المـوت نيز حيران بود

 

اثر نـداشـت دعـا انـدر آن زمـين زان رو

 

دعـا كننــده دلـش سختــتر ز سنـدان بود

 

غـرض كه مشتـري خستـه را در آن محشر

 

چو ابـر ديـده به هر صبـح و شام گريـان بود

 

زائرين و مجاورين، متصل از شهر فرار مي‌كردند؛ ولي اين بنده، باحاجيان روضه‌خوان و حاج ميرزا بها و خدّام به اطمينان قلب مصمّم بوديم، براي تحويل حَمَل و عيد نوروز بمانيم؛ تا آن كه به حضور مولاي متقيان در وقت گردش سال منقبت عرض نماييم. آن وقت به خيال حركت به كربلا مصمّم شويم؛ به همين شوق روزي دو مرتبه و شبي يك مرتبه، از زيارت حضرت بهره‌مند بودم.

 

هجدهم شهر ربيع الثاني، به مضمون اين فرد: <پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز>، به جهت نظافت عيد و تغيير لباس جديد، به حمام رفته، رنگ و حنايي بسته شد. 

 

نوزدهم شهر ربيع الثاني، در وقت تحويل آفتاب به حمل، اين بنده با حاجي وفايي و حاجي ميرزا بها به اين فيض عظمي رسيديم؛ با وجود جمعيت فراوان در حرم محترم، به هزار زحمت، دو ساعت قبل از تحويل، روبروي ولي‌الله امير‌مؤمنان، با ادب تمام ايستاديم؛ تا تحويل سال‌نو گرديد. جناب حاجي وفايي اين منقبت را خواندند:

 

 

 

چـون ز تأثـير حَمَل تر شد دمـاغ روزگار

 

عطسه‌اي برزد زمين، بيرون شد از مغزش بهار

 

بـاد نـوروزي وزيد اندر كـوه و بـاغ وراغ

 

فـرّ و فـيروزي زهـر سـو شد به عالم آشكار

 

از نهـيـب فـوج فـروردين سپـهسالار وي

 

شـد گريـزان از گلستـان با هـزاران زينهار

 

از پـي آرايــش چـهر عــروسـان چمــن

 

سـوي گلشـن شد روان مشّاطه بـاد بهـار

 

گستريد از سبزه در طـرف چمن ديباي چين

 

آكنيـد از لالـه در جيب دمن مشـك تتـار

 

بـاب شد از ارغـوان چو روضه خرم بهشت

 

راغ شد از اقحوان چون طاق اين نيلي حصار

 

چشـم نرگس شد چو چشم گلعذاران دلفريب

 

جـعد سنبل شد چو موي لاله‌رويـان مشكبار

 

ز انبـساط مقـدم گل پاي‌كوبان گشت سرو

 

وز نشـاط صـوت بلبل دست‌افشـان شد چنار

 

شبنم از بس مي‌چكد از هر طرف بر روي گل

 

رشــته بلّـور را مـاند تـو گـويي نـوك خار

 

سـاقيا مـي بي تأمـل ده كه اندر فصـل گل

 

از خـرد بيگـانه‌اي گـر بـرنشيـني هوشيــار

 

مي چه مي آن مي كه شدآرام جانهاي نژند

 

مي چه مي آن مي كـه شد درمان دلهاي فكـار

 

مي چه آن مي كه نوشد گر جنين اندر رحم

 

دختـر ار بـاشد پسر گردد شود شيرش شكـار

 

 

 

مي چه مي آن مي كه سازد از شجاعت مور را

 

آن چنـان كـز مـار بتـواند بـرآوردن دمار

 

مي چه مي ساقي مي وحدت كـزان مي مصـطفي

 

قرنها بوده است پيش از ميگساران ميگسار

 

مقصـد و مقصـودم از آن مي بـود حبّ علي

 

آن كه آمد <هَلْ أتي> برشأن او از كـردگـار

 

من كجا تا بـرسرايم مدحتـش كايـزد سـرود

 

<لافَــتي اِلاّ عَلـي لا سَيْـفَ الاّ ذُوالْـفَـقـار>

 

از ستان و از سه مان ملك و ملـك تسخـير او

 

قوت و قوّت را تماشا كن كه چون آرد به كار

 

گـر خداونـد جـلالـش عـزم خلاّقـي كنـد

 

خـلق سـازد عـالم و آدم هـزار انـدر هـزار

 

پـرتو لطـف جميـلش شـد دليـل جــبرئيل

 

ورنـه كـي كـردي خـدا او را امـين و رازدار

 

قـابض‌الارواح عـزرائيل تيـغش را چـو ديـد

 

جـان‌ستـاني را گـرفت از قبـضه او مستـعار

 

گـر چه بـاشد قـاسم الارزاق در مـعني ولي

 

هست ميكائيل اندر خوان جودش ريزه خوار

 

گـردمد تكبــيرش اسرافيـل اندر صور دهر

 

كـافري معـدوم گـردد يـابد ايمـان انتــشار

 

آدم علمـش تجــلّي گــر كنـد ابـليـس را

 

سجده بر خاك آورد از روي عجز و انكسار

 

نـوح لطـفش گر بسازد كشتي از بهر نجـات

 

جـاي آب آتـش اگر باشد توان كردن گذار

 

آدميّـت بـين كه نـوح و آدم انـدر كـوي او

 

در قـريـن قـرب حق هستند از قرب جوار

 

ور خليــل الله نسيــمش در آذر پــا نهـد

 

همـچو ايـام بهـاران گـردد آذر لالـــه زار

 

يـوسف حسنـش اگر از چهره بر‌گـيرد نـقاب

 

صد هزاران يوسف صديـقش آيـد بنـده‌وار

 

بـا كلـيم‌الله كــلام‌الله را نـسبـت خـطاست

 

چـون سخـن باهم سخـن دارند فرق بيشمار

 

آنكه در سينا سخن مي‌گفت يا موسي علي است

 

مـنكر ار بـاور نـدارد گـو بـدو بـاور مدار

 

نسبتش داد به عيسي مرتعش شد عقل گفت

 

هست عيسي بي‌شفـاي او مريـض رعشـه‌دار

 

احمـد معـراج عشقـش گر نگنجد در خيال

 

نازك است از بس سخن بايد نمودن اقتـصار

 

عشق مي‌بايـد كه تا يـابد رمـوز عشـق را

 

اي وفـايي عقل را نبود به كوي عشـق بـار

 

تـا همـي داننــد آذر مـاه را بعـد از ابـان

 

تـا همـي گويـند آيـد از پـس نيـسان ايار

 

بـاغ عمـر دشمنـانـت را نبـاشد جز خزان

 

راغ عيـش دوستــانت را نبـاشد جـز بهار

 

پس از خواندن منقبت، با كمال عجز و ادب، زمين را بوسيده، نوشته را در ميان ضريح منوّر انداختند؛ آنگاه حاجي ميرزا بها، اوّل به خاك افتاد، بعد از آن برخواسته، اين مسمّط را عرض كرد:

 

 

 

روز تحويـل حَـمَل اول نقصان شـب است           عيد نوروز عجم شاهي ماه عـرب است

 

ترك من ترك جفا روز نشاط و طرب است          لب تو شكر و بالاي تو نخل رطب است

 

شور شيرين به سرم تلخ ميم ريز بجام

 

 

 

عيد نوروز بود جامه شايان به كفم       درّ منضود بود درج به درج صدفم

 

آفتابم من و در برج حمل بين شرفم       آسمـان وار مكـان آمده خاك نجفم

 

حبّذا تهنيت عيد به درگاه امام

 

درگـه بـارگه پـادشه عـرش ســريـر       بـارگـاه نجـف اسـت اي قلم نغز صرير

 

حال را بين به محل خواه تو از بدر منير            شاه در كسوت امكاني و واجب به بصير

 

نقش ديوار مجسم نگرد از در و بام

 

لوحش الله ز چنين روز و چنين طرفه مكان         علم الله ز چنين عيد و چنين دار الامان

 

عيـد نـوروز فـرح بخـش‌تـر از روح روان          خاصـه در بـارگه شـاه زمين ماه زمان

 

وليّ مطلق يزدان وصي فخر انام

 

علــت غـائـي ايجـاد امـير كــونــين       ابرويش در شب معراج نبي را قوسين

 

مشعر و زمزم و ميزاب و صفاي حرمين           زهره طاهره را زوج و پدر بر حسنين

 

عرفات عرفا مروه و اركان و مقام

 

شهـسوار صـف هيجا كه رخ پيل تنان    زرد از بيـمش و از اسب پياده چو زنان

 

چون تيغ كجش راست چو ابروي بتان   فقراتش به غزا صف شكن صف شكنان

 

ذوالفقارش به جهان تنگ نمايد ز نيام

 

نيروي بازوي او را نتوان زد به مثل    شاهد نيروي او خيبر و صفين و جمل

 

جنبش ابروي او قاصم عُزّي و هُبَل      پـرتـو روي وي آثـار تجلّي به جبل

 

ها شنو بانك أنا الله از اين پاك مقام

 

هله نوروز عجم پاي خم و ساقي جم     از پـي دفع غـمم آر شـراب ارغـم

 

بـه پذيـرايي اين عيـد به آئـين عجم       مدحت صادر اوّل كه به مصدر توأم

 

كنم از صدق حضوراً به بر خاص و عوام

 

اي شهنـشاه فـلك درگـــه جـبريل خـدم    احدي وحدت و احمد صفت و نجم حشم

 

والضّحي صورت و الشّمس جبين نون و قلم        مـوي واللّيـل سَـجي قَـد عَلِـمَ الله علم

 

آن علم كآمد در سايه او خلق تمام

 

يـافت امروز زتو تخت خلافت فر و زيب           نوبهار از تو بديده است شباب از پس شيب

 

لحن بلبل به هواي تو فراز است و نشيب           حـق فـرستاده ترا هديـه انار و به و سيـب

 

تا كه خندان شودت پسته خمارين بادام

 

اسـداللهي و شــيران جهـانـت روبــاه    دست بي‌پـا و سرانـست ز جاهـت كوتـاه

 

هست محكوم به حكم تو ز ماهي تا مـاه  مــاسـوي‌الله رعايا و تـويي بـرهمـه شـاه

 

بأبي أنتَ وَ أمّي به توام روي كلام

 

گوش شنواي خدا ماه تو را حلقه به گوش           چشم بيناي خدا چشم ز مردم تو مپوش

 

نـطق گويـاي خدا ناطقـه‌‌ها در تو خموش            وجـه زيبـاي خدا از بر تو پاك سروش

 

جانب خيل رسل برده و آورده پيام

 

بـوالبشر سيـنه تهي سـاخت ز پر بودن غير         تـا شود جاي تن پاك تو اي مصدر خير

 

حضرت نوح كه پيري است اولوالعزم به دير      لنگر جود تو باشد ناجي كشتيش به سير

 

ورنه تا حشر به گرداب فنا داشت مقام

 

صالح و هود فراري شده از عاد و ثمود در جـوار تو نمودند مكان خير و وفود

 

غضبـت ريح عقيـم آمد و النّـار وقود     آب تو خاك نمودي سر فرعون و جنود

 

معني نقمت و نعمت تويي اندر ايام

 

تو يداللهي اگر يد به عدد  چارده است    بـدر و قـمراء و قمر يكسره معنيّ مه است

 

مـا‌سوي را بـدر بـارگه تـو نگه است     رهروان را به دياري كه تويي شاه ره است

 

كيفر راه زنان را دمي از برق حسام

 

برده يك ضربت دست تو ز كونين سبق             مصحف فضل ترا هفت فلك نيـم ورق

 

ضرباتت زهق الباطل و قـل جاء الحق   کـرد در ديـده بخـرد طبقاً فـوق طبق

 

بهر تحرير مديحت دو زبان شد اقلام

 

ذات بي‌مثل و صفت را تو صفات واجب            همه جا حاضري اي جان زنظرهـا غايب

 

در شب و روز قضا و قدرت دو حاجب در حسـام آمـده ميـزان ولايـت حاسب

 

هر چه جز حبّ تو در سينه حلال است حرام

 

انجمن از پي تـبريك دريـن پيـك حـريم   منقبتها به كف اربـاب سخن با تعظيم

 

روز عيد است به دريوزه  به درگاه كـريم           آمـده مشتـري آن منقبت‌‌آراي قـديم

 

با خرد پيشه وفايي ز براي اكرام

 

خـانه‌زاد تـو بها نيــز دريـن رشتــه بود رشتـه حـبّ تو جـان و دلش بسته بود

 

به مطب مي‌رود آن كس كه دلش خسته بود         موميايي طلبد استخواني كه بشكسته بود

 

منم آن خسته، شفايم بده اين اول عام

 

مرمرا ظاهر و باطن مرض معصيت است          زين شفاخـانه اميدم نظر مرحمت است

 

عيد نوروز گه مغـفرت و مكرمت است پادشاها به خداوند تو را مرتبـت است

 

كه ببخشي و بيامرزيم از هر آثام

 

پس از اتمام منقبت، حاجي ميرزا بها هم زمين ادب بوسيده و مديحه را در ميان ضريح مطهّر انداخت.

 

نوبت چو شد به مدح سرايي مشتري     او را شدند مهر و مه و زهره مشتري

 

اين ستايشگر به خاك افتاد و زمين حرم محترم را بوسيدم، با كمال شرم و انفعال عرض كردم:

 

تبـارك الله از ايـن بـارگاه عـرش مثــال   كه جبرئيل امين است حاجبش مه و سال

 

به عرش دادم از آن روي نسبتش كه مدام           بـه ايـن حـريم بـود روي ايــزد متـعال

 

اگـر بهـشت بريـن خوانمـش عجـب نبود كه از بهشت فزون باشـدش بهـا و جمـال

 

بهـشت عـدن سـزد مـر مرا سپـاس آرد   كـه گفتـم اين حرم او را بود نظير و همال

 

مـلك بـرد چو غباري از اين حرم به فلك نسيـم بـاغ بهـشت آيـدش بـه استـقبال

 

كـزان غبـار معـطّر كننـد طـرّه خـويـش  نــگارهـاي جنــان بِـالغُدُوِّ وَ الآصال

 

فــرشتــگان مقــرّب ز عـالم ملــكوت     تمـام خـدمت ايـن روضـه‌شان بـود آمال

 

فـراز مــأذنـه‌اش تـا اذان همــي گويـد     ز جنّـت است به دنيا هميـشه روي بـلال

 

دلا ز روي ادب سـر بنـه بـه ايـن درگاه  كه سجـدگاه  ملـوك اسـت و قبـله اقبال

 

حـريم و بـارگه و روضه شهنشاهي است            كه در دو گيــتي اورا مسلم است جـلال

 

مجـاهد صـــف بــدر و مبــارز صفّـين   كَـننـده دَرِ خيـــبر، كشنـــــده ابـطال

 

ولـيّ بــــارخـداي و وصــيّ پيـغمـبر     شهـنشـهي كه بـود كـردگـار را تمثـــال

 

به حكم او است همه گردش نجوم و سپهر           بـه امر او اثـر و جنبـش صبـا و شمــال

 

بـدو شناختــه گـردد خداي عـزّ و جلّ    كـه او اسـت مظهـر آثار مصــدر افـعال

 

به جز خداي جهان آنچه در حقش گويند به حقّ حق كه درست نيست جـاي مقال

 

بـه نـصّ آيـت روز غديـر خم به رسول اگـر نبـود علـي ديـن نمـي‌گـرفت كمال

 

تمـام كرد در آن روز جمـله نعمت خويش           بـه بنـــدگان مـلك الـعرش از ره افضال

 

چـو روز حشر درآيد ز شـكر آن نعمـت  كننــد خيـل ملائك ز جنّ و انس سـؤال

 

هـر آن كـه بـود مقـرّش فـرشتگان او را بـه دسـت راسـت سپـارند نـامه اعمـال

 

و گـر كه منــكر او شـد مـوكلان عذاب  كشنــد پيـكر او در سـلاسل و  اغــلال

 

غـرض كه بر همه خلق روز رستــاخيــز           ره نجـــات بـود دوســـتي حيـدر و آل

 

ولاي حيــدر و آلــش بـرد ز دل سيهي   چنــانكـه مصقــله از آيـنه سـواد كلال

 

هـر آنـكه چنـگ به دامان او نـزد امروز يقــين كه فردا طاعات او است جمله وبال

 

ولاي او اسـت كليــد در بهــشت بـرين   بـه آن كليــد زنـد خـازنت صلا كه تعال

 

تو اي زمين نجف جاودان زخسرو خويش          بـه كعبـه فخـر كن و هر زمان بناز و ببال

 

شهـا تـويي كـه بـود در ثـنا و منقـبتـت   عقـول يكـسره نـاقص زبـان نـاطقه لال

 

شهــنشه نجــفي و امــير لَـو كُشِـــفي     وليّ ذوالمنــن و خسـرو رسـول خصـال

 

تـو گـر نبـودي يـاور نداشت ختم رسل   بدان زمان كه شدي سوي كـافران به قتال

 

ز ذوالفـقار كجت راست گشت دين هدي بـرآمـدند خـلايق همـه ز چــاه ضـلال

 

خـدا پرسـتي از بـازوي تو يــافت رواج  ز كـفّ راد تـو دارنــد جـنّ و انس نوال

 

جهـانيان همـگي ريـزه‌خـوار خوان تواند تـو منـعمي به حقيـقت تمـام خـلق، عيال

 

تو در ركوع بدادي ز لـطف، خاتم خويش           به سـائلي كـه ز دنيـا به كف نبودش مال

 

عنــايت تـوام امسال اي ولـيّ خـــداي    بـه كعبه و بـه مدينــه رسـاند فـارغ بال

 

بـه كيميــاي سـعادت كنــون رسيدستم    كه در حريم تو هستم زشوق مدح سگال

 

ز بهــر منـقبت مـن زبان چو بگـشودم   فرشتگان بگشــودند بـر سـرم پـر و بال

 

به تواست چشم اميدم كه در قبـولي حجّ  دهند جـاي ثنـاجوي را بـه صـف نـعال

 

وكيـل بارگـه ايـزدي تويي و به طــوع  يـكي اسـت از وكــلاي مقـرّبت ميـكال

 

هـر آن ثواب كـه بي مُـهر مِهر تو بـاشد اگـر چه كـوه بـود كمتـر اسـت از مثقال

 

شهـا چگـونه كنم شـكر اينچنين نعـمت   كه در حضور تو سالم خجسته گشت به فال

 

هميشـه تا كه به فصل بهـار و فرورديـن            دهد زمــرّد و شنـگرف از جبـال و تـال

 

مواليـان ترا چهـره بـاد چـون شنـگرف   مخالفان تو رخسـارشـان سيـه چو ذغال

 

 آنگاه اقتدا به استادان كرده، پس از سجده شكر بجا آوردن، در خواندن منقبت، [آن را] برده، ميان ضريح اسدالله الغالب× انداختم؛ با رفقا سرافتخار بر فلك ماه و مشتري سوده، از حرم بيرون آمديم به سعادت؛ هر يك به منزل خود رفتيم.

 

بيست و يكم ربيع الثاني، كه روز دوم سال بود، براي حركت به كربلا (چون كه يك اربعين تمام شده بود توقف نجف)، زيارت وداع خوانده، رفتم منزل حاجيان روضه خوان؛ ديدم ايشان هم بارها را بسته اند و الاغهاي قشنگ هم كرايه كرده، منتظر بنده هستند.

 

روز بيست و دوم صبح زده، حاجي ميرزا وفايي تشريف آوردند، از منزلها حركت كرديم، حاجي وفايي تا دم دروازه، مشايعت [كردند]، يكديگر را وداع كرديم و اين شعر مكرّر خوانده شد:

 

بـگذار تـا بگرييم چـون ابـر در بهـاران       كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران

 

هر كس كه درد فرقت روزي چشيده باشد                دانـد كه سخت باشد قطع اميدواران

 

دعا كرديم كه انشاءالله خداوند آن بلا را از اهل نجف رفع بفرمايد؛ به سبب آن كه از واهمه بليّه و ستمهاي اهالي قرنطين هجرت اختيار نموديم، از چنان روضه مقدّس مجبوراً و به اكراه بيرون آمديم.

 

رشته‌اي بر گردنم افكنـده دوسـت         مي‌كشد هر جا كه خاطر خواه اوست

 

تذكره عبور  از عثمانيان گرفتيم، قيمت داديم، براه افتاديم. پياده، سواره، زوّار بيشمار به طور فرار، از نجف به كربلا روانه بودند. از حسن اتفاق دو روز قبل، اين بنده با رفقا يك طرّاده  مختص، اجاره كرده بوديم، از مسجد سهله زيارت و نماز خوانده، به لب شريعه‌اي از فرات رسيديم، آفتاب غروب كرد، شب را همان جا خوابيديم.

 

بيست و سيم، وقت سحر، طرّاده حاضر شد؛ همگي با بار و بنه و چادر و اسباب، سوار طرّاده شديم. جمعيت ما سي نفر بيشتر نبود، ولي دو طرّاده در جلو و عقب، ميان شط بود[كه] هر كدام پنجاه، شصت نفر، جمعيت داشـتند. چون باد نمي‌وزيد عمله با زحمت [با] ريسـمانهاي ليف خرما، طرّاده را مي‌كشيدند. گاهي به گل مي‌نشست، عربها دامن عبا را به كمر مي‌زدند، با قوّت، طرّاده را از گل حركت مي‌دادند؛ مرتجلاً سروده شد:

 

دوم ســال و مـوســـم نــوروز شـاد از بخـت  و طــالع فــيروز

 

از نجـف چـون دعاي ره خوانديم         بــه سـوي سهـله شادمان رانديم

 

تــا كنــار شــريعــه و مـرداب بـود چـون بوق الاغ از هر بـاب

 

بــا فــراوان عــرب نـر و مـاده            بنــشـستيـم مــا بـه طــــرّاده

 

نـاگـه از حــال كشــتي و دريـا يــاد آمــد ميــان دجــله مـرا

 

شـكر كردم كه بي خطر آبي است         نه در او موجي و نه غرقابي است

 

همـــه حــامـــلان طـــــرّاده    پــير و  بــرنـا و امــرد و سـاده

 

داشتــند خـروش و قيــلاقيــل  در بــرخلـق بهـر نـان و فحيـل

 

مـرحبــا مرحبــا كنـان تـا نان  مـي‌گرفتــند بــا هــزار زبــان

 

چون كه طرّاده مي نشست به گل         مي شـدندي تمام خوار و خجل…

 

 از تخمين راه عربها، سه فرسخ را طي كردند. گاهي بچه عربها جمع مي‌شدند در اطراف دجله، ميان خشكي،[مي‌گفتند:] يا زائر علي، تمر؛ يعني خرما مي‌خواستند. غروب شد، طرّاده را كنار كشيدند، بيرون آمديم، نماز خوانده، در خشكي خوابيديم؛ از گرما خواب به چشم نمي‌آمد.

 

 

 

[خـوان شـور]

 

بيست و چهارم به طرّاده نشستيم. نزديك به ظهر، خوان‌شور از خشكي نمودار شد؛ بعضي رفقا افسوس مي‌خوردند[كه] كاش در خشكي رفته بوديم، الآن در خوان منزل كرده بوديم؛ اين قطعه به مناسبت گفته شد:

 

خوان شور اي رفيق پر خطـر است      نــام او كـاروانـسراي شــر  است

 

خـواب شـيريـن در او نشـايد كرد         كه هـوايش ز  زهـر تلخــتر است

 

زان كه دزد عـرب به هرشب و روز    انـدر آن دشت بي‌حـد  و شمر است

 

عــرب شمّــر و عـنيــزه  مـــدام           همه شب در كمين خشك و تر است

 

همــه بـا نيـــزه‌هــاي آتـشبــار همــه دبّـوس‌شـان پـس كمر است

 

گــاه زوزه كشنــد همچــو شـغال          گــاه شــان عـرّعـرّ نرّه  خر است

 

همــه كلــب، ابن كلـب و خنزيرند        غـولشـان مام و گرگشان پدر است

 

ســوي كـرب و بلا به زورق و آب      هـركه رو كرد دور از خــطر  است

 

 اندكي ديگر راه طرّاده را كشيدند؛ جمعي از جهّال و جوانهاي قبيله، كه مي‌گفتند ذكُردند، از خشكي ريختند ميان آب، كه تا زانو مي‌رسيد، كه طرّاده را از ما بگيرند؛ چون ديدند همه مردم محترم [و] عجم هستيم، فتنه موقوف كرده، رفتند.

 

 

 

[سليـمانيـه]

 

 رسيديم به سليمانيه. يك نفر رسيد، گفت: جمعيتي كه از راه خوان‌شور، به كربلا روانه شدند، كلاً به قرنطينه افتادند، كه يك ميدان به كربلا مانده، لب نهرهنديه گذاشته‌اند؛ شب در سليمانيه مانديم.

 

بيست و پنجم ربيع الثاني، دو ساعت از آفتاب گذشته، با حالت پريشان، رسيديم با رفقاي اهل حاج در سر راهي كه به شهر كربلا مي‌روند؛ يك مرتبه عساكر قرنطينه، ريختند عنان الاغها را گرفته، بردند به قرنطينه؛ از چهار طرف عسكرها ، عمله قرنطين، جا براي زدن چادر و خيمه، معين نمودند؛ با كمال يأس و پريشاني به قضاي الهي تن داده و گفتم:

 

بهره از دوست نه هجران نه وصال است مرا         همه در حيرت آنم كه چه حال است مرا

 

  چادرها كه زده شد با چشم اشكبار زيارت وارثي از دور خوانديم.

 

بيست و ششم ربيع الثاني، صبح زود برخواستم، نماز خوانده، بعد از زيارت، براي رفع دلتنگي، اين اشعار را عرض كردم:

 

كنـم چرا نكنـم شـكوه از فلك بسيــار      كه كرد دور فلك دورم از ديــار و ز يار

 

بـلاي عاشـقي و رنـج فرقـت معـشوق    بـه بـرّ و بحـر عنـــانم كشيـد آخر كار

 

خداي خواست كه در خانه اش نماز برم جمــال يــار درو بيـنم از در و ديــوار

 

نماز بردم و ديدم به كعبه طلعت دوسـت   دلم ز پــرتو او گشــت انسيـــه كـردار

 

ز خـانه مـلك العــرش ره‌سپـر گشـتم        سـوي مديــنه ز اقبال و بخت برخوردار

 

بهـشت بود همـه كوه و دشـت در نظرم    كجـا كشيدم رخــت و كجــا فكندم بار

 

به خرّمي چو رسيدم به خـوابگاه رسول   گذشـت پايـه‌ام از چــرخ ثـابت و سيّار

 

بـر آستـانه پـاك رسـول و چـار امـام        مقيــم بــودم تـا هشـت روز با دل زار

 

هـواي خـدمت شـير خدا و خاك نجف      مـرا به راه جبل عشق گشـت همره و يار

 

چـه دشتـهاي پر از سبزه ديدم اندر راه   كه رسته بـود به هـر سبـزه گل هزار هزار

 

چـو در نجف برسيـدم به خويشتن گفتم   بـرستم از غــم و انـدوه و محنت و تيمار؟

 

ولي نـداشتم آگــاهي از بـلاي سپــهر     كه روي داده به آن شهر و خلق و خوردوكبار

 

به كوي و برزن او جز خروش و ناله نبود           كه مي‌رسيـد ز خلـقش بـه گنبـــد دوّار

 

بـه اضـطرار نمـودم مهـاجرت ز نجــف   مـگر به كرب‌و بـلا بـه شــود دل بيـمار

 

ولي بـه كـرب و بلا نارسيده لشكر جور   بتـاختـند بـه گرد من از يمــين و  يـسار

 

ز گـرد لشـكر اعـدا به چشم خود ديدم      كه مي‌رسيد از آن خـاك بر سپهر  غبــار

 

مــرا بـه بنــد قرنطـينه چون بيـفكندند      فـرو نشستم و بگريـستم  چـو  ابـر بهار

 

ز آستــانه شــاهم چو منــع بنــمودند        بيــوفتـاد بـه جـان و تنـم ز غصه شرار

 

بـايستــادم و كـردم زيـــارتـي از دور       بـه شاه تشنه لبــان و مهــاجر و انـصار

 

 تا غرّه ماه ربيع الثاني، كه [روز] پنجم توقف قرنطينه بود، خيلي پريشان حال، بسر مي‌بردم؛ روز به روز جمعيّت، كه از نجف مي‌آمد، هنگامه قرنطينه زيادتر، آشنا و دوست مصاحب، زيادتر به هم رسيد؛ زبان حال مي‌گفتم:

 

زمين كرب و بلا هست جاي محنت و غم           دلا مبـــاش از ايـن خـاك دردنـاك  دژم

 

دريـن زمـين همه پيغمبران به وقت عبور           قريــن شــدند به انـدوه و نـاله و  مـاتم

 

ز سرگذشت شـه تـشنه لب خداي جهان  بــگفـت يكــسره از بهــر حضرت  آدم

 

قرين غرق در اين خاك گشت كشتي نوح            چنانكه دست زجان شست‌و شد به غم  توأم

 

در اين زمين به خليــل خداي رنج رسيد نشست و بـا غـم سبـط رسـول شـد توأم

 

بشد بساط سليـمان در اين زمـين وارون زسرگذشت حسين ريخت‌خون زديده چون يم

 

شنيده‌ای كه در اين دشت اهل بيت رسول           شـدنـد اسـير بـه دسـت سپاه جور و ظلم

 

من از كجا و از اين كوفيان شكايت ظلم  كــه دشمنـند هميـشه بــه زائــرين عـجم

 

بريختند در اين دشت، خون پاك حسـين  همــين گــروه كـه بر ما كنند جور و ستم

 

 پانزده روز به هر مشقت و مصيبت بود، در قرنطينه بوديم، پس از آن سه تومان از هر يك نفر گرفتند و تذكره نجات و خلاصي دادند. بر خود واجب شمردم در نكوهش قرنطينه، قطعه بگويم؛ اين شعرها گفته شد:

 

كــاش بـرافتــد ز دهر نام قرنطين         تـا نفتــد هيـچكس به دام قرنطين

 

زان كه به دامش من اوفتادم و ديدم       كاهـش جان و تن از نظـام قرنطين

 

محبـس حَجّاج هم نداشته زين بيش        جـور  و جفاهـاي مستـدام قرنطين

 

بهـر همـه خلــق كرده چـرخ مهيّا         خـون دل اندر نهـار و شـام قرنطين

 

مـن به يقيـنم بود كه عـالم بــرزخ         از دل و از جـان بـود غـلام قرنطين

 

جـور فـراوان بـد گهـر خلف آقا           بـأس شديد است در  قـوام قرنطين

 

ريش سفيدي به آن سياه دلي نيست        در همه خدام و خاص و عام قرنطين

 

از عــمر سعـد يـادگار بمانده است         آن سـگ ظـالم  بـه انتـظام قرنطين

 

ز اشك فراوان شريعه گشت لبـالب        بـس كـه گريسـتيم در مقام قرنطين

 

بـر خلـف آقا لقـب بدادم و گفـتم            مظــهر كفـر و ابــوهشــام قرنطين

 

واقعــه كربـلا هر آنكه نديده است         آيـد و بيــند بـــه ازدحـام قرنطين

 

تـا به صـف حشـر در خمـار بمـاند        هر كه خورد جرعه‌اي ز جام قرنطين

 

اهــل جهــنّم تمــام بـا دل خـرّم            هـر سحــر آيــند در سلام قرنطين

 

فيض افندي قرين فوز عظيم اسـت       تا كه بــود در كفــش زمام قرنطين

 

از پـي بــگرفتن مجيــدي و لـيره          آيــد و گـويــد منـم امـام قرنطين

 

فوز عظيمش همه گرفتن سيم است       از عــرب و از عــجم بنـام قرنطين

 

دست خـدا مشتري ز غيب بر آيد         تا كه بـه هــم بر زنـد مهام  قرنطين

 

 

 

[كربــلا]

 

دهم جمادي الاولي، با سعادت و عقيدت پاك، وارد شهر شديم. رفقاي حاجي روضه‌خوان و حاجي ميرزا بها، منزلي عليحده گرفتند و اين بنده در كاروانسراي دَه دَه، نزديكي خيمه‌گاه، حجره گرفتم؛ آنگاه به آستان خامس آل عبا[×] مشرّف شده، به مقصود كلي رسيدم. بعد از زيارت شهدا، به حرم محترم حضرت ابي‌الفضل[×] مشرّف شده، زيارت كردم، به منزل مراجعت كرده، اين اشعار گفته شد:

 

قدم ز سر بكن اي دل سوي سراي حسين            نهي چو پـاي ارادت به كربـلاي  حسين

 

بر آستـانه شـه چـون نهــي سر تسـليم    ببـار خون دل از ديـدگان بـراي  حسين

 

اگــر هـزار بـلا بـر تو رو كنـد ز سپهر  صبور باش به سرداري اَر هـواي  حسين

 

به خيمه‌گاه چو رفتم گريستم چـون ابـر  به يـاد تشنه لـب اطـفال بيـنواي حسين

 

پيمــبران همـه در مـاتمش گريــسته‌اند   بـداده مرتبـه و جاهشان خـداي حسين

 

ز بهــر موسي در كــوه طـور ايزد پاك  بگفت شـرح مصيبـات و ابتـلاي حسين

 

دمي ز‌گريه مياساي و خون ببار اي چشم            ز تشنه كامي و  اندوه و ماجـراي حسين

 

ز بهر بخشـش خلـق از گنه به روز جزا رضاي بارخـداي است در رضاي حسين

 

  ترا كه شور حسيني است اي دل از ره‌راست     خروش و نـاله بـرآور به نينـواي حسين

 

به فـرق ماه نهي پاي مشتري ز شــرف  اگر كنـند قبولـت سـگ ســراي حسين

 

 رفقاي راه جبل و اهل حاج، ده روز قصد ماندن در كربلا كردند؛      بيست ويكم جمادي الاولي، زيارت وداع كرده، به سلامتي روانه عجم شدند؛ امّا از بي اعتدالي و نظم واليان عراق عرب و بغداد، قرنطين مفصّلي در مسيّب گذاشته بودند. رفقاي در اين صورت، رفتند در قرنطين مسيّب، به دام افتادند؛ هر يك از دايره جمع، به راهي رفتند، اين بنده، تنها در آن خاك پاك، توقف كردم. روزهاي جمعه، روضه‌خواني هفته، در منزل مرحوم حاجي ميرزا علينقي مجتهد بود. در آن مجلس حاجي ملا باقر شيرازي فرمود: بايد غزلي از خواجه حافظ براي پيش واقعه منبر، تضمين كني؛ خصوص اين غزل را عرض كردم:

 

صـلاي مجلـس مـاتم به دوستـان  شفيـق گــرت مــدام ميسّر شــود زهـي توفيـق

 

جزاي گريه بهشت است در حديث و خبر           هزار بار من اين نكتــــه كـرده‌ام تحقيــق

 

ببـار خـون دل از ديـده تـا بـود فرصت  كه در كمينـگه عمــرند قاطــعان طـريـق

 

بيا به بـزم عزا، حسـن يـار بين و مگوي            كه ما به دوست نـبرديم ره به هيـچ طريق

 

چو ياد گيسوي اكبر كنم به حـال پريـش خوش است خاطرم از فكر اين خيال رفيق

 

به ياد قاسم و از خون خضاب بستن اوست          سرشك جمـله  كرّوبيـان به رنـگ عقيــق

 

بـه جـز مـراثي شـه مشـتري حديث دگر تصوري است كه عقلــش نمي‌كند تصديق

 

  غرّه جمادي الثاني، حاجي كلبعلي صرّاف، اظهار داشت كه بعد از خلاصي قرنطينه و رسيدن به بغداد، حاجي طاهر، برادر حاجي محمد اسمعيل، هم كجاوه مكه و راه جبل شما، در بغداد ناخوش شده بود و به رحمت الهي پيوسته است؛ به جهت آن مرحوم با آن همه صدمات كه ديده بودم، طلب مغفرت كردم.

 

پنجم جمادي الثاني با جمعي از رفقاي عجم به جهت زيارت حرّ بن يزيد رياحي، صبح روانه شديم، هوا خيلي گرم بود، غروب مراجعت شد.

 

شب شانزدهم جمادي‌الثاني، بي‌خبر از اينكه قضا در كمين است و كار خود را خواهد كرد، بالاي بام كاروانسراي دَه دَه، خوابيده بودم، صبح به جهت نماز به زير آمدم، درب حجره را باز ديدم، از نقد و جنس و ساعت و لباس، مبالغي، دزد مالم را برده بود، تفصيل را به حسن قزويني، نايب كربلا گفتم، مستأجر كاروانسرا را گرفت، برد حبس كرد[که] تاوان بگيرد، راضي نشدم؛ چون كه از خارج و داخل شنيدم [كه] بيشتر دزديها را دستياران فراش‌باشي، نايب كربلا، مي‌كنند؛ گذشتم و اين قطعه را نظم كردم:

 

زمـانه‌ايـست كه جـهّال او بـلا شـده‌اند    بـه ايـن بـلا عقـلا جمله مبتلا  شده‌اند

 

هرآنچه بدگهر و دزد در عجم بوده است دويــده‌اند و مجـاور به كربـلا  شده‌اند

 

ز بهــر بـردن امــوال زائـران شب تار   ز حق گذشته به ابليـس آشـنا شده‌اند

 

بسا كسا چو من با نوا به كــرب و بـلا   بيامده است واز اين فرقه بينوا  شده‌اند

 

تمــام شــهر به نــزديك نايـبان ز هنر     به پشت‌گرمي آن سفله بي حيا شده‌اند

 

ز دزد بستــانـند مــال همــچو مـني       نـدانم آن كـه دگر نايـبان كجا شده‌اند

 

مخــواه دادرســي مشتــري ز قزويني    كه آن گروه دني خالي از صـفا شده‌اند

 

 هزار دشمن هم براي بنده بينوايِ دزد زده، نايب حسن فراهم آورد؛ چون كه اين سه شعر را شنيده بود:

 

نايـباني كـز عــجم هستـند مأمور عـرب  من نمي‌دانم ز نـسل كيـستند ايـن ناكـسان

 

زان كه اندر جايگاه حكمراني هر يكيـست           … مــال اغنـيا و خصـــم حال مفـلسان

 

خواستم گويم هجاي هر يكي با آب و تاب           عقل گفتا مشتري بردار دست از اين خسان

 

غرّه رجب‌المرجب، آقا ميرزا حسن، عموزاده والده، كه از محصلين و طلاب نجف اشرف است، براي زيارت مخصوص، به كربلا مشرّف شده بودند؛ بنده با حالت پريشان به ديدن ايشان رفتم؛ بعد از ملاقات، مراسله دوست روحاني و يار جاني، حاجي ميرزا وفايي را دادند؛

 

مــهر از ســر نــامه برگرفتــم گفـــتي كه سـر گــلابــدان است

 

از حالت ايشان و شدّت ناخوشي، تفصيلي نگاشته بودند، بعد از آن طومار ديگر را باز نمودم، اين مسمّط را نوشته بودند كه عرض حاجت، به جهت رفع بلا، خدمت اميرمؤمنان× برده‌ام. مسمّط را بخوانيد، شما هم به همين وزن و قافيه به جهت جناب سيد الشهدا× مسمّطي به رشته نظم درآوريد و مسئلت نمائيد كه بلاي نجف را شفاعت كنند به درگاه خداوند، تا رفع شود. حسب الفرمايش وفايي اين بنده هم اقتدا كردم اين مسمّط جناب وفايي سلّمه الله را.

 

مسمّط وفايي:

 

المنّــة لله كـه بــه كــوي تو مقيمم         هـر دم رسـد از حلقه زلف تو نسيمم

 

اي خاك درت جنّت و فردوس نعيمم      در بارگهت چون سگ اصحاب رقيمم

 

صد شكر كز آغاز شدم نيك سرانجام

 

اي آنكه خدا گشته ز روي تو پديدار      دارم به خدا من به خداونديت اقرار

 

بستـم صنـما مـن ز سر زلف تو زنّار     خوانـدم صنمت ليك بر مردم هشيار

 

دست صمدستي كه شكستي همه اصنام

 

اي سرّ نهان سرّ نهان از تو چه پنهان    عالم همـه اندر صـفت ذات تو حيران

 

در شكّ و گمانند چه دانا و چه نادان      از چهره برافـكن دمي آن پرده امكان

 

تا رفع كني شكّ و گمان از همه اوهام

 

اي آنكه قضا بنده حكمت ز ازل شد       وي آنكه قدر امر تو را ضرب مثل شد

 

تعبير زحق حبّ تو بر خير عمل شد     ما بي عـمل و عمر همه صرف اَمل شد

 

نا كامم و خواهم دهي اي دوست مرا كام

 

هر كس كه ز ميخانه عشق تو خـورد مي           مستــانه ره خـلد بريـن را كند او  طـي

 

فيض تو چه فيضي ات كه لا يَلْحَقُهُ شيء            برده است مگر خضر به سرچـشمه او پي

 

كت مـي‌رود او بنده صفت بر اثر كام

 

اي آنكه حدوث تو قرين با عدم آمد       از جــود تو عـالم بوجود از عدم آمد

 

بطـحي ز طفيل حرمت تا حـرم آمد       هر خار و خسي در حرمش محترم آمد

 

ما خار و خس اين حرم و دل به تو آرام

 

اي دست خدا كار به ما گشته بسي تنگ طاعون به محبّان تو گرديده قوي چنگ

 

زين حادثه در هر نف نست خوش آهنگ            عار است به ما در بر اغيــار بود ننگ

 

حامي سوي ما باشد و در مهلكه اغنام

 

ترسم كه حسودان به من اين نكته بگيرند            كي آنكه امـيران تو بر مرگ اميرند

 

گر راسـت بـود امـر شــود تا كه نميرند  داني كه حسودان سخن حق نپذيرند

 

از نام گذشتيم چرا اين همه بد نام

 

زن طعن به طاعون كه از اينجا بگريزد در كشـور اعـدا رود آنجا بستيزد

 

بـا مـا نستـيزد كه زمـا مهـر تو خيزد     ز اشجار ولاي تو اگر برگ بريزد

 

ترسم نشود پخته ثماري كه بود خام

 

مـا را نبود واسطه‌اي غير حسينت        سوگند عظيمي است به جاه  حسـنينت

 

حق نبي و آل خصوصاً به حسينت       آن كشتـه شمـشير جفـا نور دو عيـنت

 

اين هايله را رفع نما با همه آلام

 

زان واســطه ما را نبـود بـرتـر و  بهتر در نزد تو اي شير خدا مير غضنفر

 

مائيم و حسيني چه به دنيا چه به محشـر آن واسطه گر نيست قبول در داور

 

اي خاك به فرق من و اي واي بر اسلام

 

آن كشــته اگر چـاره اين غم نـنمايد       يــابد ز بــدان غير بدي هيـچ نيايد

 

مشكل كسي اين عقده مشكل بگشايد      او هي كند احسان و به احسان بفزايد

 

زان روي كه وحشي به جز احسان نشود رام

 

اي جان جهان جان جهان باد  فدايت      جان و دل ما بسته به زنجير ولايت

 

شد پير وفايي به ره مهـر و وفــايت      با جرم و گنه آمده بر درب سرايت

 

كز لطف وِرا پرده كشي برهمه آثام

 

هرچند كه ما صاحب جرميم و جنايت    از ما بدي و از تو همه لطف و عنايت

 

امّـا كـرم و جـود تو را نيست نهايت      در روز جـزا باز دو صد گونه عنايت

 

بايست به ما تا برسد كار به اتمام

 

لله الحمد و المنّه كه طبع اقبال كرد و توفيق يافتم در سرودن اين مسمّط، در مرثيه خامس آل عبا× و شكايت از وباي نجف اشرف؛ اميدوار هستم كه به توجّه جناب سيد الشهدا×، به همين زوديها اين بليّه از ميان بندگان گنه‌كار و اخيار رفع شود.

 

لراقمه مشتری:

 

اي كـرب و بـلا مشـرق انـوار خدايي    با نكهت خلد و صفت عرش عـلايي

 

از شش جهت و چار طرف روح فزايي  تـا بـارگـه و مقـتل شـاه شـهدايي

 

سرمنزل اندوه و غم و كرب و بلايي

 

يك دل نبود از تو دمي شاد در ايام

 

شهر تو بود غمـكده و دشــت خـطرناك  تلخ است هواهاي تو در كام چو ترياك

 

روئيده ز زهر است به خاكت خس و خاشاك           چـون زاده زهــرا خـلف سيّـد لولاك

 

كُشـتي چـه جوانان و نبـودت ز كسي باك

 

كـز آب فــرات تــو نخـوردند يكي جام

 

بـر خـاك تـو ننهاد قــدم هيــچ پيــمبر     اي كرب و بلا كز تو نـشد زار و مكدّر

 

آگــه ز حكايـات تـو گشتـــند سـراسر     بر شـاه شهيـدان چه شده ثبت به دفتر

 

هر يك بگريستند و به رخسار منوّر

 

كردنـد روان لؤلؤ لالا ز دو بـادام

 

روزي كه به صحراي تو آمد ز مدينه   فرزند رسول اين شه بي شبه و قرينه

 

با زينب غم‌پرور و كلـثوم و سكيـنه      در شـطّ تو با آنكه روان بـود سفينه

 

ماندند همه خشك لب و سوخته سينه

 

بي ياور و غمخوار، قرين همه آلام

 

تـا آنـكه بـه روز دهــم مـاه محـرّم         در دشت تو شد لشكر بيداد فراهم

 

يكسر ز پي قتل حسين گشته  مصمّم     پس شمر در آن مرحله گرديد مقدّم

 

نـه بيـم ز يـزدان نـه پيـغمبر خـاتم

 

كرد آنچه نيايد به جهان در همه اوهام

 

چون تشنه لب از جورو ستم كشته شد آن‌شاه            آفــاق پـر از غلـغله شد تا فلك ماه

 

شه را چو زدند آتـش بيــداد به خـــرگاه      جبريل گهي زد به سر و گاه كشيد آه

 

با جور ببردند پس آن لشكر گمراه

 

اولاد علي را چو اسيران بسوي شام

 

تـا شـاد نمـودند ز خـود آل زنـا را        كردند فراموش به يكباره خدا را

 

ز اندازه بكردند فزون جور و جفا را     كشتـند ز كـين پنجمي آل عبا را

 

كز بهرچنين روز شفيع آيد ما را

 

هم روز قيامت به برِ ايـزد علاّم

 

يـا شــاه شهيـدان نظـري كن به گـدايان     كــاندر حرمت گشته ز غم نوحه سرايان

 

زين كرب و بلايي كه ندارد حد و پايان  بر اهـل نجـف زمره بي برگ و نـوايان

 

اي قبله و مقصود همـه بـار خدايـا

 

كن حكم وبا را رود از كشور اسلام

 

بـر درگـه خـلاق جـهان قـادر يـكـتا         ما را تو شفيعي چه به دنيا چه به عقبا

 

اي بنده جانبخش دمت صد چو مسيحا      اين مرده‌دلان را به كـلامي بـكن احيا

 

يك ره به شفاعت لب جان پرور بگشا

 

ز آشوب وبا ملك نجف را بـكن آرام

 

شش ماه فزون است كه اين مائه ماتم        غــالب شـده بــر قــالب ذريّــه آدم

 

اين است بلايي كه متين بـاشد و مـبرم      يك روز كُشد بيش و دگر روز كُشد كم

 

زين طرفه بلا داد كه ماننده ضيغم

 

افــتاده ميــان گلـه آهو و اغنام

 

اهــل نجـف از بيــم وبـا طعنـه طاعون  مجموع پريشان و غمين حال و جگر خون

 

گرديده فراري چه به كوه و چه به هامون           مــا ســوي تو بشتـافته با حال دگرگون

 

خاك درت از آب بصر ساخته معجون

 

تـا آنـكه نمايــي نـظري از ره اكرام

 

بر پير و جوان حبّ تو چون حصن حصين است  امر تو روان هم به سما هم به زمين است

 

در هــر دو جـهان دوستـيت پـايه ديــن است        بر خـلق ولاي تو همان حبل متين است

 

ما را ز تولاّي تو مقصود همين است

 

كآسيب وبـا را بكـني دور ز اجسام

 

اي روز ازل داده به درگـاه خـداوند       جان و تن و اموال و عـيال و زن و فرزند

 

از مهر بر اهل نجف اين واقعه مپـسند   تا خـصم از اين رشـك  بيفتد به دلش بند

 

زان لعل لبانت به شفاعت دو شكرخـند

 

بنماي و بكن شاد دل خاص و دل عام

 

اين چامه ارزنـده‌تر از درّ بهـايي          بـاشـد ز پي پـاسخ گفتـار وفـايي

 

آن شاعر كامل كه ز تأييد خدايي          ختم است بر او مرتبت مدح سرايي

 

هرگز ز چنين رتبه مباداش جدايي

 

كز مشتري او ياد كند در همه هنگام

 

چون زمين بليّه خيز كربلا، از دست اشرار، محلّ شهادت اخيار وابرار است، بسيار اتفاق افتاد عداوت و دشمني كه شدّت كرده، شب، نيمه شب، جنود ابليس در كمين بوده‌اند، تا يكي از آنها كه مقصودشان بوده، به قتل رسانيده‌اند؛ بعد از به سرقت رفتن اموال و معارضه با نايب عجم الواط، پيغام دادند [كه] اگر بعد از اين، بدگويي نظماً و نثراً، از نايب كرده، خونت به گردن خودت؛ بعد از اين پيغام، ديگر شبها با رفيق و فانوس به حرم محترم مشرّف مي‌شدم. از كوچه خلوت به منزل نمي‌رفتم؛ ناگزير راه دور مي‌كردم، از در خيمه‌گاه به كاروانسراي دَه دَه مي‌رفتم. تا نيمه رجب المرجّب به همين منوال شب را به روز مي‌آوردم.

 

شانزدهم شهر مذكور، نزديك درِ قبله صحن مطهّر جناب سيّد الشّهدا، در تيمچه، اطاق كرايه گرفتم؛ باقي مانده دزد را كشيده، رفتم منزل كردم، بعضي آشنايان طهراني، محرّك حركتم به طرف عجم شدند، جواب بدادم: تا خداوند چه مقدّر كرده باشد؛ ولي تا زيارت مخصوص نيمه شعبان را نخوانم، خيال رفتن از اين خاك پاك، ندارم.

 

بيستم رجب المرجّب، از قرار تقرير دستياران نايب حسن، اموال مرا عباس خيّاط برده بود و نايب، قدرش  از او گرفت و از كربلا بيرونش كرد. آن وقت دانستم معني اين مصرع را <با سگ شوي گر آشنا بهتر كه با بدگوهران>؛ همين عباس خياط در طهران هزار خوبي و مهماني از من ديده بود.

 

غرّه شعبان، باز رفقاي طهران كه خيال مراجعت داشتند، از كربلا آمدند كه مرا با خود، مصمّم رفتن نمايند؛ گفتم: حرف همان است، انشاء الله بعد از نيمه شعبان.

 

 دهم شعبان، كه…  بود، تدارك مراجعت تا كرمانشاه، به جهت زاد و قوت پنج نفري گرفته، به حجره من آمدند كه صبح روز شانزدهم، بايد بي دغدغه روانه مسيّب شويم. پانزده روز هم آنجا بمانيم به سلامتي روانه شويم، جواب دادم: آنچه پروردگار عالميان مقدر كرده است، خواهد شد.

 

چهاردهم شعبان، قدري كسالت مزاج دست داد، از شوق زيارت حضرت سيد الشهدا×، در شب نيمه شعبان، اعتنايي در حفظ حالت نكردم، نزديك به غروب آفتاب، در كنار نهر هنديه فرات، جاي خلوت رفته، در آب غسل نمودم و تجديد لباس پاكيزه كه از دزد باقي مانده بود، كردم. نماز مغرب و عشا را در قفاي عمدة المجتهدين، ملا حسـين اردكاني، به جـاي آوردم؛ به منـزل آمده، اعمال شب نيمه شعبان را از دعا و غيره گزاردم و ساعت سه از شب گذشته، به حرم محترم، مشرف شدم؛ بعد از زيارت، با چشم گريان، شكرانه آن نعمت را به هزار زبان به عمل آوردم، به منزل برگشتم، كسالت زياد شد، تن گرفتار تب گرديد. صبح اول آفتاب، خدمت جناب ميرزا احمد طبيب رشتي شتافتم؛ دستورالعمل، دوا و غذايي گرفته، غافل از اين كه <چون قضا آيد طبيب ابله بود>، تب شدّت كرد. يك نفر خدمتكار شيرازي داشتم، مواظبت در پرستاري داشت. وقت ظهر قدري آش ساده خورده، بيهوش افتادم؛ يك طرف سوزش‌تب، يك طرف تابش آفتاب كربلا كه از در به من تابيده بود؛ سراسيمه بيدار شدم؛ از درب اطاق منزل، همين كه بيرون رفتم، نفهميدم چه شد؛ من كه هيچوقت حالت غش نديده بودم، به خود كه آمدم، ديدم در تنگناي درب اطاق افتاده‌ام، دست چپم زير پهلو مانده است، از بند بيرون رفته است، استخوان بالا به زير آمده، استخوان زير بالا رفته است؛ زبان به حمد الهي گشودم كه در زمين كربلا به اين بليّه گرفتار گرديدم؛ خدمتكارم مضطرب شده، آشنايان را كه بايد همسفر مراجعت باشيم، خبر كرد، آمدند؛ من از آن عالم خود، خيلي شادمان بودم؛ تا شكسته بند آوردند، دستم را جا انداخت، دو ساعت طول كشيد؛ شكسته بند، گويا سررشته درستي نداشت؛ از چهار‌طرف از بنددست تا مرفق، تخته‌بندي كرد؛ بعد از دواهاي لازمه، اجرتش راگرفت و رفت. با كمال اطمينان بستري شدم؛ با خود وجد و حالت خوشي داشتم؛ اين شعر را تكرار مي‌كردم:

 

چشم مسـافر كه بـر جمـال تـو افتـد       عـزم رحيـلش بـدل شود به اقامت

 

  هفدهم ماه رفقا آمده، وداع كرده، همه رفتند. غربت خيلي تأثير كرد؛ خاصه با حالت بيماري و بستگي دست؛ روي را به طرف گنبد مطهّر منوّر جناب أبي عبدالله ـ روحي له الفدا ـ كرده عرض كردم:

 

هر يك از دايره جمع رفتند به راهي      ما بمانديم به پابوس تو اي شاه مقيم

 

 چند روز كه از اين بليّه گذشت و همه روزه شكسته‌بند مي‌آمد، روغن موميائي و موم به دستم مي‌ماليده، مي‌بست و مي‌رفت، ناگاه گلو و گردنم از اندرون به درد آمد، به طريقي كه خوردن غذا به صعوبت بود؛ همچنين اطراف گوش‌چپم، متصل تير مي‌كشيد، حوصله تنگ شد، ناگزير رفتم نزد جرّاح؛ دست در زير نرمه‌گوش كه آورد، گفت: مادّه كرده است ؛ بايد نشتر زد و مرهم گذاشت، تا مادّه‌اش را بكشد، التماس كردم: كمال محبّت است، اگر نوعي معالجه كني كه به ضماد، مادّه سرباز كند و از درد آسوده شوم. در ساعت، مرهمي در زير گوشم گذاشت، دستمال از زير محاسنم، بر بالاي سرم بستم، به منزل برگشتم؛ شكسته‌بند آمد دست را كه نگاه كرد و تخته‌ها را كه باز نموده، گفت: بايد دو مرتبه جا بيفتد؛ چون‌كه برخلاف بسته شده است؛ رگ نبض، در زير بنددست، مانده است، بايد از نو دستت را بپيچانم و ببندم. در دامنش آويختم كه اي مهربان، همين درد گلو و گردن و درد گوش، مرا كافي است، گفت: چون چنين است، ديگر تخته‌بستن لازم ندارد؛ دستمالي برگردن بياويز و دست خود را در لاي دستمال بگذار و قدري بره موم، در دست بگير كه پنجه‌ها از قوت نيفتد و رگهايش خشك نشود، خدا نخواسته دست‌كج نشوي، از ايشان ممنون شدم. از يك طرف يك دستمال، زير گلو بر بالاي عمامه، بسته بودم، از يك طرف، دستمالي بر گردن آويخته بودم، دست در ميانش بود، هيولاي عجيبي داشتم. بعد از پنج روز ضماد، مادّه منفجر شد، از زيرگوشم سوراخي به هم رسيد، چرك زياد از مغز بيرون آمد، چند روز كه چرك آمد، صبح به صبح مرهم را تجديد مي‌كرد جراح، ناگاه سوراخ گوش با سوراخ زيرگوش يكي شد؛ در وقت تجديد كردن مرهم، به رنگ شمع کبحي [؟] چرك از مغز سر، از هر دو سوراخ بيرون آمده بود. در اين بين، مزاج يبوستي غريبي به هم رسانيد؛ يك هفته‌ـ يك هفته، به هيچوجه طبيعت اجابت نمي‌كرد، به دستورالعمل خود، از شكر و گزنگبين و نمك سراب، دستور كه مي‌كردم، دانه ـ دانه اطلاق مي‌شد، مثل سنگ. با وصف مراتب خيلي اشتياق داشتم خاتمه امور در آن خاك پاك باشد.

 

 ماه مبارك رمضان در رسيد {لَيْسَ عَلَي الْمَريضِ حَرَجٌ}  را كار بستم، به خوردن منزج و مسهل فلوس پرداختم. از داشتن روزه‌ی چنان ماه عزيزي محروم ماندم، با آلودگي تن و بدن شبها را هم از زيارت باز ماندم. با نقاهت از بالاي بام هر طور بود، زيارت مختصري مي‌خواندم. در سحرها از مناجات مؤذنهاي خامس آل عبا×، چنان مي‌گريستم كه شرح نمي‌آمد. چون به فضل الهي، دست راستم سلامت بود و كتابي از تأليفات ادباي هند، موسوم به شبستان، نكاتي تحصيل كرده بودم، اين اشعار را از آن كتاب در اين سفرنامه خود، به جهت يادگاري در آن حالت نوشتم:

 

فقــرجـويي كـوه غــم در دل گمـار        پــس ببــين فــرّ شهي در هر كنــار

 

تــرك جــويي در تــك بحــر فنــا          همچــو رگ كــن رشته هســتي رها

 

تــوبه خـواهي، كن خصالت را تو به    تـا به گــوش آيد تو را احسنت و زه

 

صــبرجويــي چشـم بر احسان رب       دار و دايــــــم آرزو از وي طلــب

 

ور تــوكّـل بــايدت تـو كـلِّ حال          با حق افكن جوي از اين صورت كمال

 

صـدق جويي صد كه در  تفصيل بود    همچــو قـاف آور را جمــال و جــود

 

خــوف خـواهي از جلال ذو الجلال      خــو طلــب بــا فاء فرقت در وصال

 

ور رجــا داري هـوس انـــدر بـلا         اجــر دل دان فيــض ديــدار خــدا

 

شوق خواهي شق كن از غم  سينه را    پــس ببــين تـو دار وحدت  دلـگشا

 

عشـق خـواهي حاجي آسـا بي‌قـرار       در طلـب بر شــقّ انــفس چشـم دار

 

عقــل خـواهي چشـم نه بر امر قُل        تــا بـرد فيــض از ضميرت عقل كُـل

 

علـم جـويي نــفي كـن علـم يقين           عــين بــين بـر حـرف نفـي علم دين

 

وقــت خواهي تقـوي  دل كن شعار       تــا كـه خــوش وقــتي ببيـني بيشمار

 

حـال خواهي چون الف بگذر ز خم       تــا شــوي در حــلّ مشــكلها عـلم

 

بســط خواهي چون بط از بحر خطر     مهــر سلــوت در دل آر و بــرگــذر

 

فيــض جـويي محو ساز از ضيق دل       نـقــطه لـــوح وجــــود آب و گـل

 

قـرب جويـي همچـو عنقـا در طلب         از پــس قـاف  قنـاعت جـــوي ربّ

 

جــذبـه خـواهي در چه درد و بـلا          ذئــب همـت جـو چو يوسـف از خطا

 

دردت ار بايــد ز حضـرت بر دوام         چـون الـف در روز و شبـها جـو قيام

 

شكـر خــواهي صـافي كـأس ادب           بـر سـر آور تــا ز حـق يـابي طـرب

 

صحو جويي صحبت از بت دور دار      تـا ز وجـه حــق شــود طرفـت نهار

 

كشف جـويي شـير شهوت را عنان         دركـف آور تا شـوي اهـــل عـــيان

 

   شبهاي قدر ماه مبارك را با ملال و پريشاني، همين قدر شد؛ لباس، پيراهن و زير جامه و عبا از بازار ابتياع كردم. با اين گوش و دست و غيره توانستم بروم حمام، سر و تن پاك شسته < پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز>، مشرف به حرم محترم شدم. تا قوّه ماندن و احيا داشتن، داشتم، ماندم و مراجعت به منزل كردم.

 

 شاكر نعمت الهي بودم از اينكه سي‌تومان در شيراز، از مرحمتهاي والا شاهزاده حاجي معتمدالدوله، نزد حاجي ميرزا كريم صرّاف، امانت براي روز نيك و بد گذاشته بودم و در همين ايام دزد بردگي و بيماري، آن مبلغ را به حواله حاجي ميرزا عبدالله‌خان، كه در كاظمين و كربلا با خانه و عمارت و دستگاه است و مجاورت دارد، به اين بينوا رسانيده و با نوا شدم، براي خرج معطّل نبودم.

 

غرّه ماه شوال كه عيد صيام است، به حرم محترم مشرف شدم؛ بعد از گريه بسيار و اتمام زيارت مخصوص، از حضرت ابي عبدالله×، اذن مرخصي خواستم و بيرون آمدم. احوال گوشم بهتر شد، طبيعت هم مطيع گرديد، ولي دست در گردن بود.

 

[مسيّـب]

 

بيست و يكم شوّال كه اوّل ميزان بود، زيارت وداع خوانده، يك دو نفر همسفر هندي و حله‌ای پيدا كردم كه با طرّاده، خود را به قرنطينه مسيّب برسانم. بعد از ظهر شنبه، بيست و يكم شهر شوّال، آن مختصر اسبابي كه داشتم، با خورجين و فرش به طرّاده حمل دادم، خودم با خدمتكارم، آهسته ـ آهسته، از دروازه بغداد بيرون آمده، به طرّاده رسيديم، نشستيم؛ از دلتنگي اين اشعار را به رشته نظم كشيدم:

 

آه و افسـوس كه بـا درد و غم و نـاله‌زار شدم از كرب و بلا دور و قرين با تيمار

 

با دل خستـه و با ايـن تن بيـمار و عليـل روي كردم به مسيّب ولي از غصـه فكار

 

بـر لب شـط مسيّب چو رسيدم به خروش              نـاله كـردم به طريـقي كه كند ابر بهار

 

گفتم اي آب تو در كرب و بلا رفتي و بود            بـه دل شاه شهيدان ز بـراي تو شـرار

 

كوفيان را همه سيراب همي كردي و داشت           بهر يك جـرعه تو ناله سكينه چو هزار

 

بـود از آب فــراتم همـه اينــگونه سؤال    با چنان حال كه نه صبر مرا بُد نه قرار

 

ناگه از چارطرف چند تن از عـسكر روم              بــگرفتـند ميـانم ز يمــين و يـــسار

 

بـه سـوي خان مسيّـب به قـرنطين بردند   چه قرنطين كه بسي بـود به از اول بـار

 

مـن و بـا سيـدك هندي و با آدم خـوش      بفـكنديم به يـك طـاق نمـا بـا هـم بار

 

 رئيس اين قرنطينه سيد مصطفي بود، از اهل سليمانيه؛ شخص معقولي، مؤدب؛ با من كمال مهرباني را به جاي آورد، همين [كه] فهميد از اهل طبع هستم.

 

 درين قرنطينه به طور اردو بازار، يك طرف چادر كسبه مأكولات موجود بود. آشپزي، خبازي، هميه عطاري، ساير ملزومات حاضر. فقراي قرنطينه را از دولت عثماني روزي يك چارك نان و يك قمري تفضّلاً مي‌دهند بدون اكراه.

 

بيست و چهارم شوال، پست به بغداد مي‌رفت، مراسله خصوصيت آميزي به جناب ميرزا محمّد‌خان، كارپرداز اول دولت‌عليّه، و مقيم بغداد نوشتم و ماندن در قرنطينه فيض افندي و پول دادن و صدمات توقف كربلا را شرح دادم، جواب دو روز بعد آمد؛ با كمال مهرباني، كه ان‌شاء‌الله تلافي صدمات، در بغداد خواهد شد و نوشته‌اي از حكيم‌باشي‌كل، كه از حاجي‌ميرزا مشتري، وجه مطالبه مكنيد، با كمال احترام بعد از اتمام قرنطينه، او را روانه نمائيد، والسلام.

 

بعد از رسيدن اين نوشته، سيد مصطفي بر احترامم افزود. اغلب روزها تا شام به مصاحبت ايشان مشغول بودم و هجو قرنطينه فيض‌افندي را مي‌خواندم، از نيك‌ذاتي كه داشت، مي‌گفت: راضي نيستم؛ ولي در باطن، خوشش مي‌آمد. اين چند شعر را در تعريف قرنطينه مسيّب گفتم.

 

دوم ذيقعده كه تذكره آزادي از قرنطينه را دادند، سيد مصطفي محض مهرباني، مي‌گفت: خيلي دلم مي‌خواهد هميشه با هم باشيم؛ با ايشان وداع كرده، شب را در مسيّب، مهمان احمدبيك نايب بودم، كه شب مرا مهماني خوبي نمود؛ سگش به حسن قزويني نايب كربلا، شرف دارد؛ مالََكي، براي من كرايه كرد، چهارم ماه مرا راه انداخت.

 

قرنـطين مسيّب احمدم شد بود از هواداران

 

به سـوي خان محمودي روانم  كرد با ياران

 

ز مكه باز گشتـم ديدم انـدر كربـلا محنت

 

… خوانندم اخيـار جهـان از خيـل ابراران

 

عجب نبود شود گر عاقبت محمود در گيتي

 

كسي كاندر طريق خير تازد چون سبكباران

 

دلا راهـي به جز كوي حسين ابن علي مسپر

 

اگـر اندر زمانه بـاشي از نيكان و هشياران

 

ز بهر آنـكه در روز جـزا مهـر و ولاي او

 

سوي جنّت كشانندت به خوبي چون پرستاران

 

من و توفيق بي‌پايان ندانم خواب مي‌بيـنم

 

غلط گفتم سعادت باشـد و هستم ز بيداران

 

طواف كعبـه‌ام تكميـل در كرب و بلا بالله

 

از آن غمها كه من ديدم ز دزدان و ز مكاران

 

مرا يـزدان سرشـته دل ز مهر آل‌پيــغمبر

 

يـقين دارم كه هستم روز محشر از نكوكاران

 

چو فـردا كاظمينـيّم شود منزل بدان درگه

 

بخـواهم ريخـت ازمژگان گهر مانـنده باران

 

[کاظمــين]

 

ششم ماه ذيقعده، با كمال سعادت و سلامتي به كاظمين رسيديم. به حمام رفته، بعد از غسل زيارت و مشرّف شدن به حرم، عرض شد:

 

مرا ســعادت و اقبـال و بخـت آمـد يـار   ز بهـر طـوف حــريم دو حجــت دادار

 

بـه آستـانـه شـاهان چـو پــاي بنـهادم      سـر از شــرف برسـاندم به اختـر سيار

 

تبــارك الله از ايـن بــارگـه كه پــايه او   نهــاده بر زبـر فــرق مشتـري معــمار

 

چو اهل‌حاج به حرمت روان شدم به حرم           پـي زيـارت شـاهان ايــزدي ديـــدار

 

زهي ستوده رواق و زهي خجـسته حـريم           كه جـبرئيل بود حاجبش به ليـل و نهار

 

به يك ضـريح دو صنـدوق عــلم ربّــاني فرشتــگان ز پي طوفـشان هـزار هـزار

 

يكــي امــام امــم پــاك موسـي جعـفر     دگــر تقــي‌جواد آفتـاب شـرع و تبـار

 

پس از زيارت آن هر دو سبط پاك بتــول            دلم چــو آيــنه گرديــد مطلـــع انـوار

 

تو اي خداي به حبّ و ولاي اين دو امام            مــرا بـبر ز جــهان اين اميـد بنـده برآر

 

   به منزل كه دم در صحن، معين شده بود، رفتم. اين قطعه عرض شد:

 

اين بارگه كه پايه‌اش از عرش برتـر اسـت

 

فـرخنده آستـانه موسي ابن جعفر است

 

سبــط رسـول حجــت هفتــم امـام دين

 

كز نـور قبـه‌اش همـه عـالم منـور است

 

بـاب الحـوائج است هميشه به انـس و جن

 

روي نياز شاه و گدا  سوي اين در است

 

در يـك حرم غنوده دو سلطان حق‌پـرست

 

اين طرفه بارگه صـدف آن دو گوهر است

 

موسي كاظم آن يك و اين ديـگري جـواد

 

جبريل خاكروب حـرمشان به شهپـر است

 

مهر و هواي اين شرف و عزّ و دولت است

 

حبّ و ولاي آن چو بشت است و كوثر است

 

يـك طوف طواف در حرم اين دو نور پاك

 

انـدر جهـان مقـابل صـد حـجّ اكبر است

 

يـك دم ز آستـانه ايـشان مشــو جـــدا

 

گـر شـوق ايمـني تـو از روز محشـر  است

 

اي مشتـري مگـوي بـه جز مدح و منقبت

 

كز هر چه بگذري سخن دوست خوشتر است

 

روز بيست و هفتم، به ديدن من آمد شيخ محمّد, ولد مرحوم ميرزا حسن, كليددار سابق كربلا. بيست و هشتم، كه به بازديدش رفتم، در تعريف صحن شعر خواست، عرض كردم:

 

زهـي عالي بنا صحني كه پنداري جنان  استي

 

همه اوصاف جنّت از فضـاي او عيان استي

 

نهـاده گوئيـا بر پـشت مـاهي پايه معمارش

 

كه از رفعت گذشته قبّـه‌اش از آسمان استي

 

غنوده در همايون قصر وي دو حـجّت يزدان

 

كه هر يـك از ازل فرمانده كون و مكان استي

 

همه شـاهان عـالم خادمنـد اين شهرياران را

 

يـكي ز ايشان بهين عمّ  شه صاحبقران استي

 

ستـوده معتـمددوله مـلك فـرهاد شـه كايزد

 

معيـنش درهمـه كار آشـكارا و نهان استي

 

ز پاكيّ عقيــدت بـاني اين صـحن عالي شد

 

از اين خدمت به گيتي زنده نامش جاودان استي

 

نـكرده هيچ كـس كار ثواب اين‌گونه در عالم

 

مگر آن كس كه با تأييد يزدان هم عنان استي

 

دو سبط مصطفي گشتند از اين اخلاص او شادان

 

خوشا آن كس كـزو سبط پيمبر شادمان استي

 

بـقاي عمـر و دولـت بـاد اين عم شهنشه را

 

كه از يمـن مديحش مشتري با نام و نان استي

 

 

 

                                           [بـغداد]

 

بيست‌و‌نهم ذيقعده، ميرزا محمودخان كارپرداز، رقعه نوشت. به گاري نشسته، رفتم بغداد، از ملاقات ايشان خوشوقت شدم؛ اين قطعه گفته شد:

 

زين پس مكن اي دل صفت خوبي بغداد   صد لعن به منـصور كه بنيــادش بنهاد…

 

شهـري كه بـود مسكن هفتادو دو مـلت     البته در او مردم دانــــا نــزيـد شــاد

 

غــير از … و سني و نــصارا و يـهودي            آدم نـه دريـن شهر چه در تير چه مرداد

 

از قـفّه و از دجـله و طرّاده و  كشتيش   مگذر كه شود خاطرت از رنج و غم آزاد

 

   سلخ‌ماه را در بغداد، خدمت ميرزا محمودخان، بسر بردم. در تدارك راه براي بنده، كمال دلسوزي را به جا آورد؛ كجاوه‌خوبي براي نشستن، يك شيشه گِنه گِنه، چون هنوز كسالت باقي بود، لطف فرمود، شلوار ماهوت، جليقه به جهت گرمي كه سرما نخورم، قند و چاي، تا كرمانشاه محبّت كرد؛ يك خدمتكار ديگر به جهت آسودگي همراهم نمود؛ به نايب خانقي سفارشي نوشت، مشكل رقمش را بخواند. غرّه ماه آمديم به يعقوبيّه.

 

به يعقوبيـه يوسـف طلـعتاننـد                کـه آرام دل و آشـوب جانـند…

 

  با بعضي از زوّار به جهت زيارت صاحب  [×]، مصمم شديم، بعضي ديگر پيش از مشرف شدن به عتبات، به صاحب [×] رفته بودند. شب سيّم ماه، اسبابي كه بايد درجزانيّه سپرده شود، عليحده در خورجين ديگر نهاده، به قدر كفاف دو سه روزه ماندن [در] صاحب، اسباب برداشته، با دو نفر نوكر، نماز صبح را خوانده، با زوار راه افتاديم:

 

روشن سپيده‌دم چو ز خورشيد شد جهان جستم ز جاي خويشتن آسوده از غمان

 

از بهــر خاكبـوس شـه‌ديـن امـام عصر   بستـم ز روي شـوق كمرتـنگ بر ميان

 

بـا چــند تن مسـافر و زائـر به انبساط    رفتيم زي  جزانيّه خرسنـد و شـادمان

 

هـم بود فـصل معتـدل و هم طريق، امن هـم همـدم مـوافق وهم يـار مهــربان

 

انـــدر جـزانيّـه بـرسيــديم بي‌گــزنـد      كـرديم شـكر بـارخـداوند غيــب دان

 

در آن مــكان به مــرد اميني سپرده شد   سيـم و زر و تجمّـل آن  طرفـه كاروان

 

مـن بنـده را كه هيچ نبود از منال و مال جـز انـدكي  دلم ز ستـم بـود در امـان

 

بشنيــده بودم آن كه ز بيـداد راهـزنش    بسيار كس نهاد در آن راه مـال و جان

 

خـاني كه بـوده شهـره به نجـار بهر خلق شد جايگاه و منزل هم پير و هم جوان

 

 

 

[جــزانيّه]

 

 جزانيّه جاي خوبي است. ظهر رسيديم؛ مثل ساير زائرين، خورجين و فرش زيادي را سپرده، نصف شب چهارم ماه، به راه افتاديم.

 

 

 

[خـان نچـار]

 

 چهارم ماه در خان نجّار بوديم.

 

 

 

[سـامـره]

 

با سعادت و صحّت و سلامتی پنجم ماه ذيحجه، به صاحب× رسيديم؛ عرض شد:

 

لوحش الله كوي وشهر حجت ثاني عشـر

 

گـر فرشتـه بـود در آنجـا حشـر اندر حشر

 

ديده بر در گوش بر فرمان همه افرشتگان

 

تـا بـرون آيد شه و در دست تيغ جان شكر

 

بر در آن شهر بنهادم چو پاي از راه شوق

 

ديدم افزون از بهشت او را جمال و زيب و فرّ

 

مي ببايد خلد خواند آنجاي را نـه سـامره

 

زان كه ديـدم قدسيان آنجا فزون از حدّ و مر

 

هست در آتش صفا و حسن روي حورعـين

 

هسـت از خـاكش مـلايك اطهر از بال و پر

 

قبّـه او نـور بخشـايد بـه مـاه و آفتــاب

 

گَـرد ايـوانش بـود جـبريل را كُحـل بَـصَر

 

چون به راهي حاج از رحمت خداي عرش را

 

بـاشد انـدر روز و شـب بر زائـران او نظر

 

خـاك او سـوي فردوس برين روح الامين

 

بهر زلف و گيسوي حوران برد شام و سحر

 

هر كه فيروزي و نصرت خواهد از پروردگار

 

از منش بر گوي گردد سوي صاحب بي‌سپر

 

 چون رسم زوّار در مراجعت از اماكن متبرّكه، به جهت كميِ مخارج، عجله دارند، دو روز بيشتر در صاحب [×]، توقف نكردند؛ با وجودي كه مثل عيد اضحي، عيد بزرگواري، نزديك درك عرفه، در آستان سه امام ثواب  داشت، هر چه اصرار كردم اقلاً سه چهار نفر بمانند، قبول نكردند؛ باچشم گريان و تأسف بيشمار، زيارت وداع خوانده، يوم الترويه  به طرف جزانيّه مراجعت شد. در آنجا گفتم:

 

خـرم و شـاد سحرگه ز حضور سه امـام خواستـم اذن وطــن باشـرف و عــزّ تمام

 

نه به تن خستـگي ره نه بـه دل رنگ گنه           نه به خـاطر ز غم آسيب نه در جـسم آلام

 

با احبّــا به تـن آســايی و شادي رفتيم     تـا جزانيّـه كه آن مرد امـين داشت مــقام

 

آنــچه انـدر بـرِ او بـود گـرفتيــم همـه    آفـريـن بـاد به آن مــرد نكـوكـار همـام

 

يـك نيـــازي ز ره مهـر بــداديـم او را    كرد تحسين كه چنين است ره و رسم كـرام

 

پس دعا گفت و به ياران همگي كرد وداع           ما از او خوشدل‌ و از ما شده او شيرين كام

 

از جــزانيّـه به آسـودگي و خرسنــدي    بنهـاديم ســوي راه عجــم يكســره گـام

 

ليـكن از واهمـة دزد عـرب در شـب‌تار  خواب در ديده ما غمـــزدگان بود حــرام

 

چه ره پر خطري بـود و چه بيـداد گران كـه ربـودنـدي مهــر از فــلك آيـنه فـام

 

  روز عرفه در جزانيه بوديم.

 

 

 

[شهـروان]

 

 نصف شب عيد به راه افتاده، به طرف شهروان روانه شديم؛ هر ساعت، هنگامه غريبي، از حرامي حرامي، بلند مي‌شد؛ لله الحمد، بدون خطر به شهروان رسيديم.

 

سپــيده دم آمـديم بـه مــنزل شهــروان

 

ز خستـگي تـن دژم شميده از غـم روان

 

ز حـال خـود دم مــزن ز مال غافل مشو

 

دلا چـو مـنزل كني به ساحت شـهروان

 

هـزار دزد و دغـل، ستــمگر و بـد عـمل

 

درآن زمين ديدمي، شــده پي هـم روان

 

ز زائــران چنــد تـن ببــاد دادنـد مـال

 

همـه به هـم داشتـند ز جور دزد الامان

 

تمـام دشـت آب بـود از آن بمـاندم شگفت

 

يـكي ز يـاران مرا بگفـت كي نكته دان

 

به شهروان دختري است ز خيل عثــمانيان

 

درين زمين كرده وقف ز جهل آب روان

 

كـه هـر زمـاني ز راه رســـند زوّار شــاه

 

بـه راه جاري كنـند مـر آب را نـاگهان

 

كه در گل افتند و لاي گروه بي‌دست و پاي

 

روان شيـخين  از او همي شـود شادمان

 

بگفتـم اي دخـترك به دوزخـش جاي باد

 

هـزار لعنـت بـر او ز كــردگـار جهان

 

از شهروان، وقت طلوع فجر روز يازدهم ماه، به راه افتاديم؛ در ميان تپّه ماهورها، چند نفر از زوّار سابق را لخت كرده بودند، يك نفر هم كشته [شده] بود.

 

 

 

[قـزل ربـاط]

 

 در منزل قزل رباط گفته شد:

 

از شهـروان به وقت سحر با هزار بيم   سـوي قـزل‌ربـاط بـرانـديم  اي نــديم

 

وقت نهـار مـنزل مـا شد قـزل‌ربـاط       در آن زمين شديم به صد خوشدلي مقـيم

 

ليـكن ز شرّ مـردم آنجـا خبر شـديم        كان فرقه راست صبح و مسا عادت ذميم

 

دزدند و بي‌مروّت و بدخـواه و نابكار    خـونخـواره و ستمگر و خيره سر و لئيم

 

نبـود شـبي كه از ستم آن بـد اختران

 

در دسـت دزدهـا همه دبّوسها زقـير       بـر اوج چــرخ مـي‌نـرسد نــاله يتيـم

 

کز ضـرب او شود دل بيچارگان دو نيـم

 

هر يك دونده از پي زائر به سان برق    از بهـر مـال بـردن و  هميـان زرّ و سيم

 

من تا سحر نخفتم و مـي‌گفتمي مـدام      فريـادرس به خلق تو يا ربّ و يا رحيم

 

  اين فرقه از قهر خود انـدر حياتـشان    برزن به جان شراره اي از آتـش جهـيم

 

 دوازدهم شهر ذيحجه منزل قزل‌رباط بود.

 

 

 

[خـانـقی]

 

نصف شب سيزدهم، به طرف خانقي راه افتاديم؛ نزديك ظهر منزل رسيديم. زوّار زياد هم از عجم، آمده بودند، كربلا مي‌رفتند؛ از دست نايب خانقي گله داشتند:

 

خانقي شهره اگر در عرب و در عجم است

 

  عرب آنجاي فزون است و عجم سخت كم است

 

همـچو بغـداد كـه آبــادي او بـاد خراب

 

      شيعـيان را به شـب و روز ز سنّي ستـم  است

 

قطـره آب ننـوشيده كس آنجا به خوشـي

 

      زان كه آميخته خاكش همه با رنج و غـم است

 

ايـن قـدر كـاوش عشّـار بـود بــر زوّار

 

     كـز بيـان كـردن او مـرد سخنـدان،  بكم است

 

واي از آن نـايـب ايــران دغـل اسمعيـل

 

     گـرچـه نزديـك خـردمند وجودش عدم  است

 

نـتـــوانـد بكنــد دفــع ستـــم از زوّار

 

    زان كه از دولـت عثمانيـه‌اش پُـر شكـم است

 

يـار بـا قافله‌ها،  ليك شريك است به دزد

 

      آن دو سـر قاف ندانم ز كـدامين حشـم  است

 

اي وزيــر دول خــارجه معــزولش كن

 

        مـايـة عـزل وي از حضـرت تو يك رقم است

 

مشتري، شكوه مكن، هيچ مگو خرّم باش

 

       كه غـم و شادي ما شكر و حنظل به هم است

 

 

 

 

 

[قصـرشــيرين]

 

صبح چهاردهم، نماز خوانده، از خانقي راه افتاديم به طرف قصرشيرين؛  از برج سرحد كه عسكر عثماني قراول دارد، چون گذشتيم، سجده شكر به جاي آوردم كه از دزدها نجات يافتم؛ در قصرشيرين گفته شد:

 

بـه ســوي قصـرشــيرينـت دلا روزي گذر بايد

 

                 اگــر از حـالت فرهـاد مسكيــنت خـبر بايد

 

بــبين ايــوان‌خســرو را شــده از آه او ويــران

 

     وليــكن ايـن سخـن را در دل عـاقل اثر بايد

 

به گيتي هر كه خواهد وصل چون شيرين نكاري را

 

     همش در خانه نقل و مي همش در بدره زر بايد

 

چو فرهاد آنكه او را نيست بـر اين هر سه فيروزي

 

     طمــع به كشتــنش از وصــل يـار سيم‌بربايد

 

نبـايد كـوهـكن گــردد ببــايد جـان كـند از غم

 

    ز سيــم و زر درخــت عشقــبازي را ثمر بايد

 

دلا گــر اندر اين عــالم بخـواهي عشـق  ورزيدن

 

     تـو را مـاننــدة پـرويـز گنــج بيــشُـمَر بايد

 

همـت چـون بـاربُد بايـــد به مجلس مطربي زيبـا

 

     هم اندر محفلت معشوق شيرين چون شـكر بايد

 

فـراوان ديد فــرهاد از فراق و عشـق شيرين غم

 

                                                     ز نقــش طـاق بستـانت بپـرسنـدت خبر بايد

 

 غــرض نبـود براي عاشقي جز خون دل خوردن

 

   بگو عاشق شود آن را كه خون اندر جـگر بايد

 

لله الحمد چون راه امن بود، نصف‌شب از قصر به راه افتاديم. نزديك به پل ذهاب باران زياد، باريدن گرفت؛ خدا رحم كرد، چيزي به منزل نمانده بود، من كه در كجاوه بودم، ولي بر ديگران تلخ گذشت، تا به منزل رسيدند، متصل باران مي‌باريد. در آن منزل گفته شد:

 

در سـر پـل ذهـاب نكن منزل اي پسر

 

      كـانجــا بيـفتد خـر تـو در گــل اي پسر

 

بـا مـردم مجـرّب و دانــا سفــر بـكن

 

                 شــايد كـه تجــربت بكني حاصل اي پسر

 

در مــنزلي كه هسـتي و بـاران بباردي

 

    هـرگز مشــو به رفــتن مستعـجل اي پسر

 

كــاندر ميـان‌ره كنـد ابـر آنچنـان نمت

 

    كه آري برون خروش و فغان از دل اي پسر

 

بشنــو نصيـحت پــدر پـير خستـه را

 

   تـا در سفـر خِـرَد شَـوَدَت كـامـل اي پسر

 

كرّاندانم آنكه كه بوده است پيش از اين

 

    كــانجـاي طـاق ســاخته و محفل اي پسر

 

باران به پاي طاق چنان ريخت بر سرم

 

  كــز گــل بيـوفتــاد  مـرا محـمل اي پسر

 

مـانند مـوش آب كشيـده شـدم به راه

 

              گــرديـد عقـل از سـر مـن زايـل اي پسر

 

بالاي طاق از يخ و سنگ و نسيم برف

 

   شـد مشتـري به مـردن خـود مايل اي پسر

 

اول آفتاب هفدهم ماه، راه افتاديم؛ كم‌كم باران مي‌باريد؛ در وسط راه قدري آفتاب شد، باز نزديك پاي، باران باريدن گرفت، بالاي طاق گرفتار برف شديم، تا به منزل رسيديم. در ميان طاق گفته شد:

 

لـرز لــرزان و بـه انـدوه تمام  بــه ميــان طـاق مــرا گشت مقام

 

آتشي كردم و چون گرم شـدم  بــفرستـــاد بــرم ابـــر پـيـــام

 

گفـت فــردا به نثــار قـدمت    ريــزم از راه كــرم نقـــره خــام

 

تا كه شكوه نكني از گل و لاي            آب را ســخت کنـم همچــو رخام

 

ريـش بگرفتم و در پاسخ ابـر  بــا دو صـد عجــز بـدادم پيــغام

 

كه بـه خير تو مرا نيست اميـد            مــرسـان شـر بـه من گمـشده نام

 

ابـر از رعـد چنـان تـيزي داد  كـه بــلرزيــد هــواي در و بــام

 

ميـغ يكسو بـشد و برف استاد  خـوش بـه جنــگل بنـموديم خرام

 

آرزو كرد دل اي كـاش كه بود            مي كه نوشيدمي  از وي دو سه جام

 

شب را برف زياد باريده بود، ولي صبح آفتاب شد، به راه افتاديم؛ درختانِ جنگل تماشا داشت از برف؛ مثل پرّ حواصل. از جنگل كه بيرون آمديم، جاي آن داشت كه قصيده كمال اسمعيل را در روزنامه بنگارم.

 

 

 

[كــرند]

 

هجدهم ماه, منزل كرند بود:

 

معـروف به گيـتي همه جا نام كرند است

 

 همسـايه خورشيد در و بام كرند است

 

بــا چشــم‌دل آنجـاي نظر كن كه ببيني

 

             تشريف هوا راست به اندام كرند است

 

مي خوردن عشّـاق به هنــگام بهـاران

 

 در سـايه بيـد و گل بـادام كزند است

 

از صبــح نشــابور دوصــد بــار نكوتر

 

 در ديده ارباب خرد شـام كـرند است

 

اي آنكه تنت خسته شد از برف و ز باران

 

  آسـودگي از رنـج به حمام كرند است

 

كـانجـا بچـه دلاك خــوشي ديدم دلخواه

 

            گفتند كه اين سرو گل اندام کرند است

 

زر دادم و بــر كـام دلم خدمــت او بـود

 

 گفتا كه عطايت به من انعام كرند است

 

 

 

ســر حـدّ عــراق عــرب از بيم دليران

 

چون توسن بدخوي فلك رام كرند است

 

كــرمـانشــه بـا آن همـه نعمت كه ببيني

 

آبـاد به اعـزاز و به اكرام كـرنـد است

 

شب را در كرند, صاحب خانه، كرسي به جهت ما عليحده گذاشت؛ استراحت كردم, ولي نزديك بود تنبل بشوم.

 

 

 

[هـارون‌آبـاد]

 

 لا علاج، آفتاب كه طلوع [كرد], به طرف هارون‌آباد روانه شديم؛ بعداز ظهر, منزل رسيديم. اين قطعه در هارون‌آباد به مناسبت گفته شد:

 

به آن منزل رسيدم من كه, هارون كرده آبادش

 

 ز بـچّو كـرّ كلــهرهــا نمي‌بــايد كــنم يادش

 

به خاك و بـاد او گفتي بدي باشد كه من آنجا

 

نديدم هيچ نيكويي نه از خــاكش نـه از يادش

 

بدان سان در فروش مال جان سازند خلق او

 

كه گويي هر يكي را بوده شيطان پير و استادش

 

اگر اسبي بـود صد ساله سازندش چنان فربه

 

تو گويي كز شـر او رخـش رستم ماديان زادش

 

يـكي اسـبي خريدم من به از شبديز پرويزي

 

 سوارش چون شدم ديدم بسي سست است بنيادش

 

چو از سنّش بپرسيدم مرا گفتند سي و چـهل

 

ولي اهــل نـظر گفتــند از هفتــاد و هشتادش

 

يكي گفتا مرا كي مشتري اين اسب را بي‌شك

 

كـه طـوفـان بـرون آورده نوح از شط بغدادش

 

زيــاران مـن آنجـا يك نـفر بخــريد يابويي

 

 بمـاند از قـافله واپـس نمــي‌دانم چــه افتادش

 

ميـفكن انـدر آنجـا بار, بيغوله است ايوانش

 

مــكن آن جــايگه مـنزل كه ويرانست آبادش

 

روز نوزدهم شهر, در هارون شب كرديم.  قافله زياد از اطراف,  به جهت شرفيابي عتبات, در خانه‌ها و طويله‌ها منزل كرده بودند، بعضي آشنايان طهران كه مرا ديدند، حيرت كردند؛ گفتند: در طهران معروف بود [كه] در راه مكّه, به رحمت خدا پيوسته[اي]؟ گفتم: كاش چنين بود.

 

 

 

[مـاهی دشـت]

 

 شب به طرف ماهي‌‌‌‌‌‌‍ [دشت] روانه شديم.

 

فرياد ز ماهي دشت كانجا گِل بسيــار است

 

       افتــاده به گـل آنجا صد قافــله بـا بار است

 

گهـي بـرف گهـي باران بر فرق سر يـاران

 

        اي واي بر آن كس كو بي‌موزه و دستار است

 

گوئي تو كه با خاكش بسرشته سريش و قير

 

     از گِل نتواند خواست مردي كه گران بار است

 

خلقش علي اللّهي  هستند و از اين دعـوي

 

                                                    هر كس كه خردمند است زان طايفه بـيزار است

 

…از ره نــرود هـــرگز بـا وسوسـه شيطان

 

      انـدر پي آن فــرقه آنــرا كه خــدا يار است

 

 

 

[کرمـانشـاه]

 

در منزل ماهي‌دشت شنيدم حشمة‌الدوله در كرمانشاه تشريف دارند، خوشوقت شدم. شب راه افتاده، روز بيستم وارد كرمانشاه شديم.

 

خوشـا بـه روز ورود بــلاد كـرمانــشاه  كه برگذشت سر مشـتري ز تـارك ماه

 

دلم ز ديـدن يــاران و دوستــان قــديم     قرين شادي و عيش آمد و رفيق رفاه

 

عجـب ديـار پـر از نعــمتي بـود كـانجا   بلاي قحط و غلا هيچـگه نيـافته رها

 

چو يك فلوس دهي در بهاي نان و خورش           دگـر گرسنـه نگردي به مدّت يك ماه

 

ز فـرّ مقـدم و از عـدل حشمـــة‌الـدوله    كه كـردگـارش دارد ز حـادثات نگاه

 

شـده ولايــت كرمـانشــهان چنان آباد      كه با بهشـت زنـد به ناز نعمت و جاه

 

مــرا بـه نـزد خود آن شـاهــزاده والا     بخـواند و برتـريم داد از همــه اشـباه

 

به يك قصيده كه اندر حضور او خواندم عـطا نمـود بـا ايـن بنده اشرفي پنجاه

 

هميشــه بـاد به فرماندهي و بخت بلند    معـين و يـاور بـادش هميشه عون اله

 

 نواب اشرف والا, حشمة‌الدوله، عبدالله ميرزا ـ دام اجلاله ـ به جهت سابقه ولي نعمتيِ شاهزاده مغفور، حشمة‌الدوله حمزه ميرزا, كمال مدّاح نوازي را به جاي آوردند؛ خصوص اسدالله‌خان، و بيچاره ميرزا مهدي مهندس باشي, به ناخوشيِ سختي مبتلا بود؛ مشكل جاني بيرون ببرد.

 

 

 

 

[بيسـتون]

 

بيست و سيم, از كرمانشاه به طرف بيستون روانه شديم.

 

كـاشـكي بيــستون نبود آبـاد    كندي از تيشه‌اش ز بن فرهاد

 

گرچه سر منزل فرحناكي است            از هوايـش روان غمزده، شاد

 

ليــك بسيـار بد گذشت به من   كه به صد نامه شرح نتوان داد

 

راست گويم به نيــم شب گفتي زمهـريرش سرشتـه‌اند بـه باد

 

دادم انــدر بهـاي هيــمه تـر    تـا دم صبــح زر و سيم زياد

 

هيــچ از آتشـش نگشتم گرم    لعـن بـادا برآن خــراب آباد

 

بـامـدادن چو گشـت نوبت بار بركشيـدم ز جان و دل فريـاد

 

عصري به منزل بيستون رسيديم. خستگي خيلي تأثير كرد؛ باد زياد مي‌وزيد سرد؛ هرچه خواستم به سبب آتش خود را گرم كنم، ممكن نشد، شام خورده, خوابيدم. پرستاران خيلي محافظت مرا مي‌نمودند، از آنها راضي بودم.

 

 

 

[صحـنه]

 

صبح علي الطلوع بيست و چهارم ماه, به طرف صحنه روانه شديم. صحنه, خوب جايي از حيثيّت آب و هوا است، آنجا منزل خوبي قسمت شد.

 

[کنـگاور]

 

در بيست و پنجم, به طرف كنگاور روانه شديم، در رسيدن به منزل گفته شد:

 

گر دزد و دغل خواهي روي آر به كنگاور         كان قـصبه پر دزد است شيطان به همه ياور

 

رو از دگري مي پرس از شومي آن مـنزل          بر ايـن سخنـان من گر نيـست تو را باور

 

تــا بر تـو شـود پيـدا دعـوي مـن شيدا    از پـاي برندت كفش دستار و كلاه از سر

 

دزدان قوي چنگند آن جاي به هرگوشـه خاصه ز لرستـاني و ز ايـل خـزل يـكسر

 

در چشم نيايد خواب از بيم در آن مـنزل از بس كه هياهوي ات از اكبر و از اصغر

 

در راسته بازارش بنشـسته ز  هـر مـلت فرقي ندهـد دانـا از مـؤمـن و از  كــافر

 

يك قصر بديدم من از سنگ و شده ويران           كاندر صفت و مدحش عاجز شده دانشور

 

گفتـند بنـاي او از دختــر نمــرود است   كـش پايـه نهـاده بود بـر تارك دو پـيكر

 

گر صدق بيان من خواهي به عيـان بيني            رو كـن سـوي كنـگاور آثـار ورا بـنـگر

 

 

 

[فرسفـج]

 

از كنگاور به فرسفج مي‌رود. كوه الوند همدان چشم انداز راه است. هوا سرد بود، رفيق كجاوه‌ام كه يكي از مجاورين كربلاست، به طهران كار دارد، در راه تب كرد، مرا به تعب انداخت. در فرسفج, منزل گرم خوبي قسمت شد. در آن منزل گفته شد:

 

زي فرسفج چون ز كنگاور فرو بستيم بار

 

      دست وپاي من برفت از برف و از سرما ز كار

 

خود تو گفتي اندر آن صحرا نسيم زمهرير

 

    هر زمـان آيـد بـه رويم از يمــين و از يــسار

 

هيــچكس را دم زدن يـارا از آنِ مـا نبود

 

      الامــان زان بـاد و سـردي دوستـاران زينهار

 

تا مگر زودي به منزل زان بيابان در رسيم

 

   همــرهان را چشم همچون بـرف شد در انتظار

 

 

 

گـاه گريـه, گـاه ناله, گاه فرياد و خروش

 

      شيخ و شاب و پير و برنا از صغـار و از كـبار

 

از هوا مي‌آمدي چـون آرد از غربال بـرف

 

      از زمـين هي آب مي‌جوشيــد چون دريا كنار

 

مــركبـان مـانندة كشتي روان بر روي آب

 

    تـا به مـنزل در رسيــديم و بيــفكنــديم بار

 

هيــمه بسيــار آتش كـرده و گشتيم گرم

 

      بعد از آن هر يك نهاده ديگ خود بر  روي بار

 

شام چون آماده شد خورديم و خفتيم و سحر

 

    خواستيــم از جـاي از بهـر دوگـانه  كردگار

 

 

 

 [نهنــج]

 

امروز كه بيست و هفتم ذيحجه است، بايد به نهنج خان بابا‌خان رفت. در هنگام حكومت نوّاب, محمد امين ميرزا، در ملاير آشنا و دوست، خيلي در نهنج داشتم؛ از جمله شير عليخان. عصري به منزل رسيديم، مهمان شيرعليخان بودم. در آنجا گفته شد:

 

نهنج ملك ملاير چو بهـشت عدن است

 

 آب وخاكش به صفت راحت جان است و تن است

 

مـردمانش همه بسرشتـه ز مهرند و وفا

 

    هر يك از عقل و خرد زينت صد انجمن است

 

گلستــاني كه بود شـير عليـخانش مير

 

       انـدر او محفـل آسايش اهـل سخـن است

 

از بـر شـاخ گل و بر سر سرو و سمنش

 

      بلبلان نغمه سرا فاخته‌اش چنگ زن است

 

 

 

پسرانش همه غلمان وش و حورا نسبند

 

       دل من در خم زلـف همـگي مرتهن  است

 

همه طنّـاز و شكر بوسه و شيرين دهنند

 

    خاصه آن مه كه خـجل از لب لعلش لبن است

 

زلف از روي چو يك سوي كند پنداري

 

     گل به خروار بود عنبر ساوذغن بـه من است

 

دل من شيفتــه هيـچ نــگاري نشـود

 

      تا كه آن شاهد شكر لب معشوق من است

 

دوسـتي من و او بي حسد و جور رقيب

 

       مَـثَل خسرو و شيرين و غم كوهكن است

 

صبح بعد از نماز و خوردن چاي شير، از منزل شيرعليخان و نهنج بار كرديم به طرف ديزآباد. متصل برف و مه مي‌آمد. حالت رفيق كجاوه‌ام, بهتر است؛ شكر كردم؛ وگرنه بايد در نهنج بمانيم.

 

 

 

[ديـزآباد]

 

بيست و هشتم, ديزآباد رسيديم. گفته شد:

 

هـزار داد ز سـرمـاي راه ديــــزآبـاد

 

        درسـت گفـــتي كز زمهـريـر آيـد ياد

 

شديم دور ز خاك نهنج چو يك فرسنگ

 

          تمـام خـلق ز ســرما شـديم در فـرياد

 

زبـان به كـام همـه كـاروانيـان افـسرد

 

                     چنانكه رفت جواب و سؤالـشان از ياد

 

گهـي ز مـيغ بشـد تار جـامـه‌ها پـرپر

 

                      گهي ز صولت سردي دمـاغـها پـر باد

 

نعـوذ بـالله از آن راه سخت دور و دراز

 

           چنـانكه فرسـخ هفتش بديده اند هفتاد

 

خوشـا هـواي بهاران و فصل تـابستان

 

كه هر مسافر در كوه و دشت باشد شاد

 

ز سبزه بستر و بالين كند بخسبد خـوش

 

به زيـر سـايه سرو و صنوبر و شمـشاد

 

اگر رفيـق مـوافق به هـم رسـد به سفر

 

        در آن سـفر همه جا داد عيش بـايد داد

 

غرض به فصل زمستان سفر سقر بـاشد

 

           نصيــب هيچ مسلمــان پـا برهنه مباد

 

 

 

[سـاروق]

 

بيست و نهم, از ديزآباد به طرف ساروق روانه شديم. ساروق از املاك ميرزا علي قائم مقام است. حاجي ميرزا بزرگ‌خان, پسرآقا نگذاشت كاروانسرا منزل كنم، مهمان ايشان بودم، خوش گذشت.

 

چون سوي منزل ساروق سحر رو  كرديم

 

       پـي نـگار نهنــجي يــاد ز يـارو  كرديم

 

بـرسيـديم بـه مــنزل چـو گرفتـيم آرام

 

       يـاد معـشوق شـكربـوسه خوشخو كرديم

 

مــژده دادنـد كه آمـد پسري سيم سرين

 

        سـر راهـش ز وفـا بـا مـژه جارو كرديم

 

خستـگي داشـت دل غمزده زان راه دراز

 

       رفع آن خستگي از كشمش و گردو كرديم

 

تـا شبيــخون نكنـد بر سـر ما لشكر غم

 

       گرد خود ز آتش مي قـلعه و بـارو كرديم

 

چون بخورديم دو سه جام از آن جوهر زر

 

       درد ديـرينــه خـود را همــه دارو كرديم

 

 

 

يـك بــرادر كـه به كرمانـشه از مـا ببريد

 

     مسـت گشتيـم بـسي يـاد بــرارو  كرديم

 

صبـح خورشيــد نياورده برون سر از كوه

 

     ســوي ايــوان سيـاوش همگي رو كرديم

 

 

 

 [سيـاوشان]

 

صبح, وقت حركت به طرف سياوشان، قدري سوقات, از قبيل كشمش و شيره و جوجه كشته و نان خوب، حاجي ميرزا بزرگ‌خان, محبّت كرد، معلوم است <قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري>؛ سياوشان از املاك مستوفي‌الممالك است. سلخ در سياوشان بوديم.

 

سيـاوشـان که بمــنزلگه سياووشند          تمــام مـاه جمـالند و پرنيان پوشند

 

به پشت گرمی مستوفی الممالک شاه     ستيزه جوی‌تر از مردمانِ می‌نوشند…

 

 

 

[جهـرود]

 

غرّه ماه محرم الحرام 1299, از سياوشان به طرف جهرود روانه شديم. هوا صاف و آفتاب خيلي طراوت داشت؛ قافله، زياد در عبور بودند كه به عتبات مي‌رفتند؛ خصوص از اهل هرات. عصري منزل رسيديم. آتشي افروخته، تدارك شام خوبي پرستاران كردند. خورديم، خوابيديم.

 

خوشـا هواي فرح بخش ساحت جهرود   كـه در شميمش خيزد نسيـم عنبر و عـود

 

بـه بـاغ و راغش ديدم به موسم دي ماه  همـان طراوت دلخــواه جنّــت مـوعـود

 

بــه مــنزلي كه مرا بود آمدي بر گوش  بـه هــر دقيــقه همــي سخـن نغمه داود

 

تمــام مــردم آن قريــه سبــط پيغمبر      حبيب يــار خـداونــد احمــد محـــمود

 

ولي به خانه ايـشان هر آن كه منزل کرد            بـه جــز گرفــتن زرشان نباشدي مقصود

 

مــرا به مــنزل يك خانه‌خواه عهد قديم   گـذر فتــاد و رسيــد و بـگفت عزّ ورود

 

فــرود آمــدم انـدر وثــاق مـــولانا         زجاي جست وبكرد آنچه خواستم موجود

 

ز روي مهر و محبّت چو بود خدمت وي           از او فراوان گـرديــد خــاطرم خـشنود

 

اگــر بخــواهي انـدر جهان تن آسائي     سـراغ مــير تقي كن رسي چو در جهرود

 

[قــم]

 

دوم محرّم, به جهت مشرّف شدن به حضرت معصومه قم سلام‌اللّه عليها، حركت كرديم؛ اگر چه راه دور بود، ولي به شوق زيارت, به هيچوجه خستگي دست نداد. غروب آفتاب وارد شهر شديم. همين قدر شد, توانستم به حمام رفتم, به جهت غسل زيارت. بعد از شرفيابي حرم و سجده شكر به جاي آوردن، منزل مراجعت كردم؛ تا وقت شام، اين قطعه را عرض نمودم:

 

خوشــا هواي خـرّم شــادي فزاي قـم      گـويي سـرشتـه مشك ختن با هـواي قم

 

يك ره به چشم دل نظري كن كه بنـگري            عـرش خـداي در حــرم كـبريــاي قم

 

از بهــر بـار دادن خيــل مـلك مــدام      جبريل حاجب است به دولت سراي  قم

 

چون اين حريم دخت‌رسول است زين سبب         پيـوسته  بـاد بهشـت زنـد بر فضاي قم

 

در مشــهد مقــدّس و قـم نور واحدند      جــانم فــداي مشـهد بـاد و  فـداي قم

 

خــوبي صفا و مروه به صد سعي كرده‌ام            از خوبي و طراوت و لـطف و صـفاي قم

 

همچــون گل و گيـاه بهشت مشك بوي   گلهــاي تـازه و تـر و بـرگ و گيـاه قم

 

دارنــد بهـره العـجب از معــجز مسيح    خــاك عبـير بـوي و نسيــم صبـاي قم

 

 اي مشتري چو دولت و دين‌خواهي از خداي      برگـوي صبـح و شام مديـح و ثنـاي قم

 

يك روز در قم به جهت زيارت توقف شد.

 

 

 

[پـل دلاّک]

 

 روز چهارم محرم صبح زود, قافله راه افتاد. منزل نزديك بود. بعدازظهر سرپل رسيديم. كاروانسرا، جمعيت زياد [داشت]، كثيف بود؛ بد گذشت. آنجا گفته شد:

 

 چـون رسيـديم در پـل دلاك   بهــر قــم گشـت قلبها غمناك

 

از خـدا خواستـم كه ديگر بار  قسـمت مـن نمـايـد ايــزد پاك

 

به يــكي صفّــه طويـله تنگ   نشئـه‌ام  تخـت گشـت از ترياك

 

هـر دم از سيم تلگراف زيــاد  مي‌زدم حــرف مــايه افــلاك

 

پنــجم مـاه اين چنـين مي‌داد    مشتــري اين سخنــور  چالاك

 

حـال نـزديك ري رسيــدستي   نامه‌اي كن روان به پـاكت و لاك

 

ناگهان بانگ الرّحيل به گـوش آمــد از قـافـله بـه نـاله‌اي راك

 

زود جستم ز جاي و توشه راه چــت بستـم ز مهــر بـر فـتراك

 

شربه آب من شكـست آنجــا    تشنـگي شد نصيـب اين غمنـاك

 

 

 

 [حوض سلـطان]

 

صبح پنجم محرّم, قافله به طرف حوض سلطان حركت كرد. در راه كوير, گل و لاي زياد بود. از ترس, پياده، خيلي راه رفتيم، تا آنكه به منزل رسيديم. هر دو كاروانسرا پر از جمعيت بود. در وشه[اي] منزل كرديم. اين قطعه در آن منزل گفته شد:

 

مرا حوض سلطان چو آمد مقام            كشيــدم ز آب خنــك انتــــقام

 

بخـواندم يـك اخـلاص با فاتحه            بـه خرسنــدي روح صــدر كرام

 

كـه آنجــا يـكي بـركه دلپـذير   از او يادگار است بر خاص و عام

 

چنان تشنه گشتم به راه كويــر كـه خشكيــده آمـد زبانم به كام

 

مبــاد اي گـروه مسـافر نهيـد   در آن راه بـي شربــه آب, گــام

 

كــه تـفّ هــوا تـابش آفتاب    كنــد بـر شمــا زنــدگاني حـرام

 

فرو شد در اين راه بهــرام گور           ميــان كويـر و از او مــاند نــام

 

كنــم شـكر يزدان كه رنج سفر بـه پـايان  رسيـد و شد اقبال رام

 

خوشا حـال آنان كه در راحتند همه در حضر صبــحدم تا به شام

 

 

 

[کنـاره‌کُـرد]

 

روز ششم محرّم, از حوض به طرف كناره روانه شديم. درراه از آب وگل, خيلي بد گذشت، كاروانسرا جا نبود, در قلعه رفتيم منزل كرديم، بعضي دوستان به استقبال سفريهاي خود آمده بودند، از حيات من شكر مي‌كردند كه خبر مردنت رسيده بود.

 

كنـــاره‌كرد مـرا گشــت چون مقرّ جلال  بيــامدنــد همـه دوستــان بـه استقبـال

 

بــه تنــدرستي مـن تحفــه‌ها بيــاوردند   زنقل و قند و لباس و ز نعمت و زر و مال

 

يـكي به خنـده فـرو ريخت تنگهاي شكر يـكي ز گــريه بيـــفشاند عقدهاي لآل

 

يــكي بگفـت كه اي كـاسته تن از محنت به برّ و بحر بگو بر تو چون گذشت احوال

 

جــواب دادم ايــزد بـود گـــواه زهـي     كـه پيــش ديـدة من بوده‌اد در همه حال

 

چه مكّه و چه مدينه چـه كربـلا چه نجف            دعــا نمودمتـــان بـالــغدوّ والآصـــال

 

اگــر چه ديـدم و بـردم ملال و رنج زياد ولي خيــال شمــا بـود دفــع رنـج ملال

 

به وقت سعي وطواف و به مشعر و عرفات        ســؤال مـن ايـن بـود ز ايـــزد متـعال

 

كه دوستــان مـرا اي خـدا چنـين توفيق  بـده به دوســتي و حــرمت محمّـد و آل

 

 

 

[حضرت عبدالعـظيم]

 

روز هفتم ماه, با سلامتي از كناره‌كُرد، حركت به طرف طهران نموديم، در حضرت عبدالعظيم × كه رسيديم، چنان گمان كردم [كه] اكنون نقل مكان كرده‌ام براي سفر مكه معظمه، آنچه صدمه رسيده بود، كلاً فراموش شد. اين قطعه به شكرانه عرض شد:

 

اي همـايون بـارگاه خسـرو عـالي نســب

 

       بـاهواي بـاغ خـلدي بـا  شكوه عرش رب

 

خـوابگاه آن درخشـان اختــري كز نور او

 

     روشن و تابنده باشد مهر و  مه در روز و شب

 

زادة زهـرا و حيــدر حضـرت عبـدالعظيم

 

          خســـرو مــلك شـــاهنشه ديـن عـرب

 

زائــران را در حـريمت از ره مـعني طـواف

 

       چون طواف قدسيـان باشد به گرد عرش ربّ

 

فـرش درگـاه ترا روح‌الامـين گستـرده پـر

 

         كز غبارش زيب تاج خسروان شد بي عجب

 

اي خـديو خطّـه امـكان كه بـاشد حـبّ تو

 

          كـامراني را اسـاس و رستـگاري را سـبب

 

اين خبر قول امام است اين كه طوف مـرقدت

 

                                                          هسـت چون طوف حريم پادشاه تشنـه لب

 

هـر كه را از معصيت تاريك بـوده چشم دل

 

          گـردد از اين خـاك درگاه تو بينـايي طلب

 

از تـولاي تو خـواهم ايـزد اندر روز حشر

 

           مشتـري را بر به تن از مغفرت پوشد سلب

 

بعد از شرفيابي حرم و زيارت و سجدات شكر، به حرم امامزاده حمزه مشرّف شده، بيرون به كجاوه نشسته، داخل شهر شديم.

 

[طهـران]

 

از قم به قبلة السادات, آقاي ميرزا محمّدحسين‌آقا، خبر داده بودم و عريضه نوشته بودم كه هفتم ماه خدمت خواهم رسيد. اطاق بالا‌خانه‌ام را فرش كرده بودند، عصر وارد شديم. غروبي به خيابان رفته، برگشته, گفتم:

 

ايــن نه طهـران و نه آن شهر كه ديدم پيرار

 

            چـون ز بهـر سـفر مـكّه فـرو بستـم بار

 

رفتــم و ســير جهـان كـردم و بـرگرديدم

 

            بيــنم كه به ايـن خلق, دگرگون شده كار

 

پــسران جمــله بَـزَك كرده به مانند عروس

 

 كه ز آرايــش مشّــاطه شود طرفه نگار

 

جامه‌ها در بر هر ساده ز اطريش و به روس

 

خــاصه بـا … فرو جسته برون از شلوار

 

بستـه‌انـدي همــه غــدّاره خـــرابان تاتار

 

از چــپ و راست در اين زير سپهر غدار

 

خــوبرويـان فرنگي همه با همسر خويـش

 

دست بر دست به هر برزن و كوي و بازار

 

بهتــر از لنـدن و پـاريس شـده دارالمــلك

 

از دل آرايـي و از خـوبي سـرباز و سوار

 

هــر خيابـان چو گلستان ارم خرّم و سبـز

 

ز گل و سنبـل و ريحان و فراوان اشجـار

 

قهــوه‌خانـه بــسي از هر طرفي ساخته‌اند

 

نه يـكي, نه ده, نه صد, كه فـزونتر زهزار

 

اي بــسا كـوزه  نارنج و ترنج و گل ياس

 

به لـب بركـه هر قهــوه نهـاده به قــطار

 

ســاتكينهـاي  بلورين به كف ساده رخان

 

تـا لب يـكسره از چــاي عقيقين سرشار

 

هـــر فـــروشنــده كـــت بــر سر …

 

گــرم با مشتــري خود به قرار و به مدار

 

ســر هـر راهــگذر محتسب اِستاده پليس

 

كُنْـت مُنْـت آمـده بـر جمـله ايشان سالار

 

عيــسوي گشتــه تو گويي همه مردم ري

 

نـام از اسـلام نمـانده به صغــار و به كبار

 

فـرقه سيــم‌سرين يــاور و سرهنگ شده

 

بـه ميــان بستـه به ماننـد كشيـشان زنّار

 

همـگي را بـه سـر دوش عــلامات نشان

 

بافتـه از زر و خطي به ميــان مسـطر‌وار

 

آن يــكي گويـد هستـم ز نــظام كلنــل

 

ايـن دگـر گويد اطريــشيم و تـاج تبـار

 

همـچو مـن از پـي‌شان سـاده پرستان فقير

 

        به گروگان همه را دست و ز غم و بيم فشار

 

چند و چون همگي از عشرات است و مئات

 

         نـرخ آن حلقه كه بودي دو هزار و سه هزار

 

من دل خستـه كه برگشتـه‌ام از اين ره دور

 

چـه كنـم آنكه نبـاشد به كفـم يـك دينار

 

بـايـد از بهـر چنــين كـار روم گـيرم زر

 

         از مـلك زاده نيــك اختــر پـاكيزه شعـار

 

آقاي بزرگوار حاجي ميرزا جواد ـ حفظه الله ـ محض مهماني شب, از اندرون، بيرون تشريف آوردند؛ از زيارت جمالشان, جهان‌ـ جهان, سعادت روي آورد و روبوسي كرديم. حكيم باشي هم آمدند. سه روز ديگر از روضه‌خواني آقا باقي مانده است، شكر كردم كه به اين فيض عظمي هم رسيدم. وقت اذان به مجلس‌ روضه حاضر شدم. جناب امين خلوت و محمّدابراهيم‌خان، پسر امين‌الدوله مرحوم هم آمدند؛ از اين توفيق يافتن من به سفر مكه [و] مراجعت كردن، [اظهار خرسندی] نمودند. بسياري از دوستان, روز هشتم ماه, به ديدن آمدند, به هر يك فراخورشان, سوقات مكّه و مهر تسبيح كربلا, داده شد، كتاب نزهة المجالس هم به جناب امين خلوت تقديم گرديد.

 

  روزِ بعدِ عاشورا, كاغذ به فرزندي عبدالوهاب نوشتم، با اين اشعار به خراسان فرستادم:

 

نـور چشـم مشتـري فـرزند مـن عبدالوهاب

 

       اي پـدر را بـعد مـرگ انـدر زمـانه يادگار

 

گر خلف باشي تو خواهي يادگارم بود و بس

 

      ور نـه اشعـارم مــرا بـس يــادگار پايدار

 

خــير دنيــا گـر همي خواهي و خير آخرت

 

      بندگي كن پاك يزدان را به هر ليــل و نهـار

 

از خــداوند جهــان نعمت بخواه و عزّ و جاه

 

      بنــدگي كـردن به ابنــاي زمـان ماند نگار

 

از خــداوند و رســول وعترتش دوري مكن

 

                                              تا شوي در روزگار و روز محشـر رستــگار

 

هســت چندي بي خــبر هستي ز احوال پدر

 

       گوش جان بگشاي تا آگه شوي زين دلفكار

 

چـون خداونـد جهـان داد استـطاعت بهر من

 

      مكّــه رفـتن شـد مـرا واجـب بدون اعتذار

 

بـار بستـم رفتـم از طهـران سوي قم شادمان

 

        عزّ و نعمت در يمين و بخت و همّـت در يسار

 

 

 

در حــريم حضـرت معصـومه انـدر اين سفر

 

        ايمــني كـردم طلــب از حضـرت پروردگار

 

چــون دوروزي مــانــدم انــــدر قــم…

 

        ســوي کاشـان رونهـادم از پي ديـدار يـار

 

شهــر كاشـان چون عروسي در نظر آيد مرا

 

        خاصه آن ساعت كه ديدم روي آن زيبا نگار

 

آتــش عشقــش چنـان شد بر دلم افروخته

 

         كز دو چشم جاي اشك آمد برون گفتي شرار

 

تــوشه ره را ز رويــش بوسـه‌اي برداشتم

 

      پـس وداعـش كرده و رفتم برون از آن ديار

 

سـوي مـلك اصفهان گشتم ز كاشان پي‌سپر

 

       بي غم و اندوه و رنج و محنت اين روزگــار

 

بــودم انــدر اصفهان يك روز در روز دوم

 

       جـانب شـيراز گشــتم با احبّـا پـي‌سپــار

 

فــارس را ديــدم ز عـدل شاهزاده معتمد

 

       روح‌پـرور چـون بهشت و ايمن از هـر گيردار

 

مــدحتي خــواندم به نزد شهريار ملك جم

 

         داد پـاداش ثنــايم زرّ و سيــم بيــــشمار

 

در مــزار خـواجه و شيـخ اوستادان سخن

 

         هـديه بــردم شمع روشن كردم اندر هر مزار

 

گــاه انـدر هفت تن گه باغ نو گه باغ تخت

 

        بـودم انـدر عيـش بـا شهــزادگـان نـامدار

 

هم پسرهـاي وصــال و هم دگر دانشوران

 

      داشتـند از روي مهـر  انـدر وثـاق من گذار

 

تـا سه هفتـه بودم اندر فارس مردي محترم

 

         كـامجـوي و كـاميـاب و كـامران و كـامكار

 

هفته چارم ســوي بندر با صد برگ و ساز

 

       روي آوردم بــه اقبــال بلنــد و اقتـــدار

 

 

 

كوههاي سخت ديـدم راههايي بس شگرف

 

         كز فـراز و از نشيـبش خيره ماندي هوشيار

 

دشت ارژن با كُدارپــيرزن ديــدم بـه راه

 

                                                         سنــگلاخ پر ز خــاري ديدم اندر آن گذار

 

چون پياده طي نمودم آن ره صعب مهــيب

 

         در ميــان درّه‌دختــر، به شـب گشتم دچار

 

در گــدوك دختــر آخر اوفتادم از كمــر

 

        واي از راه تـــلو آن گــذار جــان شـكار

 

 آسمـان گفـتي زمـين گـرديـده در زيــر قـدم

 

      مي نمودي كهكشان چون شاهراه از هر كنـار

 

        بالـغرض پـررنج و غم راهي كه غول و ديو اگر

 

        آمـدندي انـدر آن ره زود كـردنـدي فــرار

 

مــن ز ضعـف و نـاتـواني بـا غـلام خويشتن

 

       گه پياده مي‌شــدم از محمل و گاهي ســوار

 

هشت منزل يا فزونتر شد چو طي اينـگونه راه

 

        شــد نمـايــان بنـدر و آن بحر ناپيـدا كـنار

 

مـوج از دريـا پياپي آن چنان مي‌شد به چرخ

 

      كـز دل نـظّارگـي مي‌بــــرد آرام و قــرار

 

چـون به بنـدر بار افكنـدند يــكسر حاجيان

 

      هر يكي با ناخـداي عهـد بربسـت استــوار

 

تـا دهـد زر در جهــاز او رود بـا ســاز راه

 

      روی ســوي جـدّه آر و بي‌غمــان  انتـظار

 

تــا ببــينم حكــمران بنــدر بـوشهـــر را

 

      من به دربـار حكومت روي كردم شاد خوار

 

ديــدم او را و ز مــن نيــكو پـذيرايي نمود

 

      آن‌چنـان كـز‌وي شدم اندر حقيقت شرمسار

 

كـس فرستــاد از مــلك تجـار بندر بهر من

 

      جـاي دلخـواهي بشـد از كشتي  او خواستار

 

 

 

چون دو هفته شد تمام از سوي بصره در رسيد

 

       كشـتي او چون سپهري در سكون و در مدار

 

چارصد پانصد تن از بغـداد و بصره اهل حاج

 

      جـاي داده بود آنجـا نــاخـداي نــابــكار

 

عـاقبت در كنــج خــن شد جايگاه مشتري

 

        سـاعـتي نگذشته جنبـش كرد آن چرخ بخار

 

از عجـايبــهاي دريــا و ز ديــگر بـندرات

 

    شرح اگر خواهم دهم خواهد زبان ماندن ز كار

 

چــارده روز و شبــان بـودم بـه دريا مبتلا

 

       در جهـاز و كنـج خن با اضطراب و اضطرار

 

چــون بـه جدّه كشتي آمد بي‌خطر لنگر فكند

 

                                              آمـدم بـيرون ز دريا شـكر كردم صـد هزار

 

روز ديــگر كشـتي والا حســـام‌ السـلطنه

 

                                              آمــد از اسكنــدريـه بـا بـزرگي و وقــار

 

شـاد گشتـم چون بديـدم طلـعت شهزاده را

 

                                              بـــعد از آن ديـــدار ديگر چاكران همقطار

 

جـدّه بنـدرگاه معموري است در خاك حجاز

 

                                              از فـــراوان نعـــمت و از مردمان مايـه‌دار

 

زين‌سبب مشهور از اين نام است كاندر آن زمين

 

                                             مضــجع حـوّا بـود تا در رسـد روز شمــار

 

حـاج انـدر جـدّه افزونـتر نمـاند از دو روز

 

                                              هـر يـكي مشغـول در نظم امور و كار و بار

 

از پـي احــرام بســتن جـانب ميــقاتـگاه

 

                                             رو نهــادم از بر هــودج نشـسته شــاهوار

 

تا سه منزل ز اوّل شب تـا به وقت صبـحدم

 

                                              حــاجيان را راه بــود انـدر ميـان كوهسار

 

مسجـد سعـديّه جـاي بسـتن احـرام بــود

 

                                               كـش يلملم خلق ميخواندند از خورد و كبار

 

 

 

من در آن مسجد چو مُحرم گشتم از امر الـه

 

                                            صـد هــزاران راز پنهان شـد به قلبم آشكار

 

گفتـم اللــهمّ لبيـك آن زمان تا شب رسـيد

 

                                             روي بنهــادم به كعبـه پـارســا و رستـگار

 

مـا و اهـل‌حـاج را در اوّل ذي‌حـجه بــود

 

                                               كـز در و ديوار مكه گشت روشن چشم تار

 

آمـديم انـدر حـريم مـكّه از اشتــر فــرود

 

                                               با دگر يـاران و همراهان به عجز و انـكسار

 

برزن و بـازار مـكه آمـد انـدر چـشم مـن

 

                                                چون بهشت و باغ جنّت دور از عيب وعوار

 

حمـدگويـان روي آوردم سوي بيـت الحرام

 

                                                 بـا خضـوع و با خشوع و با هزاران اعتذار

 

برنهادم پـاي خود چون بر در باب السّـلام

 

                                                راسـت گـويم بـر سـرم نـور الهي شـد نثار

 

تـا به جاي آرم طواف عمره را از امـر حق

 

                                                چشم گريان گِرد كعبه شوط كردم هفـت بار

 

پس دو ركعت هم نماز عمره آوردم به جاي

 

                                              در مـقام پـاك ابـراهيـم بـا جســمي نـزار

 

آنـگه آوردم سوي كـوي صفا و مروه روي

 

                                               بهـر سعــي و هروله چون بندگان حق گذار

 

هفـت بار آمد شـدن كـردم در آن راه دراز

 

                                              هـم بـدان رسمي كه با من باز گفت آموزگار

 

فـارغ از اعمال عمره چون شدم جان و دلم

 

                                             گوئيـا رخشنده شد چون مهر بر چرخ چهار

 

بازگشتـم سوي مـنزل كـردم اندر بر لباس

 

                                            چه لبــاسي كـز سعادت بود او را پود و تار

 

باقـي ايّـام را گـاهي به سـير و گه طـواف

 

                                              هـم به مـكّه هـم به گِـرد خـانه پـروردگار

 

 

 

روز هشـتم را كه مـي‌گوينـد يـوم التـرويه

 

                                               زآب  زمزم غسل كردم شستم از خاطر غبار

 

بهر حـج بار دگـر احـرام پوشيـدم به تـن

 

                                              رو[ي] كـردم در منـا از مغفرت بر تن شعار

 

شـب در آنجا مانده و وقت سحر بهر وقوف

 

                                              ره‌سپـر گشتــم بـدان مـعروف كـوه پايدار

 

چون وقوف آمد به جا از ظهر تا وقت غروب

 

                                              بـاز‌گـرديــدم به مشـعر شـادكام و بختـيار

 

ريـگ بهـر جمـره از مشـعر نمودم انتـخاب

 

                                               انـدر آن وادي تنـم بـا نوبه و تب شد دچار

 

صبـح عيد از مشـعرم آورد يــزدان در منا

 

                                             بهـر قـربان كـز خليــل الله بمـانده يــادگار

 

زود قربــاني نمـودم مـوي بستــردم ز سر

 

                                           ز آنكه هر دم زآتش تب بود بر جسمم شرار

 

 

 

 

 

œ

 

 

 

منابع

 

 

 

قرآن کريم

 

بحار الانوار, علامه مجلسی, بيروت, مؤسسه الوفا, چاپ دوم, 1403ق.

 

تاريخ ادبيات در ايران, صفا, تهران, 70ـ1363ش.

 

الذريعة الی تصانيف الشيعة, آقا بزرگ تهرانی, چاپ دوم, بيروت, دارالاضواء, 1403ق.

 

شرح حال رجال ايران, بامداد, تهران, زوار, 1371ش.

 

شرح مأة کلمة, بحرانی, قم, انتشارات اسلامی جامعه مدرسين.

 

الطرائف, سيد بن طاوس حسنی, چاپ اول, قم, 1371ش.

 

عيون الحکم و المواعظ, واسطی, قم, دارالحديث, چاپ اول.

 

فهرست کتابهای چاپی فارسی, مشار, تهران, 53ـ1350ش.

 

فهرست نسخه‌های خطی آستان قدس رضوی, گلچين معانی, مشهد, اداره کتابخانه, 1346ش.

 

فهرست نسخه‌های خطی کتابخانه دانشگاه تهران, محمّدتقی دانش‌پژوه, طهران, دانشگاه تهران, 1340ش.

 

فهرست نسخه‌های خطی کتابخانه مجلس شورای اسلامی, ابن يوسف شيرازی, تهران, مجلس, 1353ش.

 

فهرست نسخه‌های خطی کتابخانه ملی ملک, زير نظر ايرج افشار و …, تهران, دانشگاه تهران, 1354ش.

 

الکافی, کلينی, نجف, دارالکتب الاسلاميه, چاپ سوم, 1388ق.

 

لغت نامه دهخدا, دانشگاه تهران, 1377ش.

 

مناقب آل ابيطالب, ابن‌شهر آشوب, نجف, 1376ق.

 

 

منبع: شهاب نیوز.

 

 

لینک کوتاه مطلب: https://tarikhi.com/?p=18741

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب