دوشنبه 16 مهر 1403 برابر با Sunday, 6 October , 2024

 

بخش قابل توجهی از انساب الاشرف بلاذری (م 279) قریب به یک سوم، به تاریخ امویان اختصاص یافته است. این تاریخ از زاویه نسب است و این نحوه ورود در تاریخ عرب بسیار منطقی است؛ دلیلش هم آن است که عرب اساس زندگی و مناسباتش را از نسب آغاز می کند.

امروز یعنی 20 بهمن درس تاریخ اموی ـ عباسی داشتم. هشت دانشجوی دکتری! واقعا برای یک کلاس زیاده. چهار نفر از بچه های بسیار خوب هندی هستند و چهار نفر ایرانی. درس امروز بر اساس متن انساب الاشراف بخش تاریخ اموی به این شرح بود: [فکر کنم فایل رو اشتباهی باز کردید این درسه! ببخشید]

بخش قابل توجهی از انساب الاشرف بلاذری (م 279) قریب به یک سوم، به تاریخ امویان اختصاص یافته است. این تاریخ از زاویه نسب است و این نحوه ورود در تاریخ عرب بسیار منطقی است؛ دلیلش  هم آن است که عرب اساس زندگی و مناسباتش را از نسب آغاز می کند. یعنی شکل گیری زندگی اجتماعی و سیاسی و فرهنگی او از چشم نسب آغاز شده و استمرار می یابد. پس از نسب، پای مسائل دیگر مطرح می شود. این زاویه ی دید در تاریخ عرب صدر اسلام یک اصل است و ما بدون بررسی رابطه نسبی میان اشخاص و نیز سببی که دنبال آن می آید نمی توانیم درک درستی از تاریخ اسلام داشته باشیم.

تاریخ نسب مردانه است، اما چنین نیست که زنان فراموش شوند بلکه جایگاه خود را به عنوان دختران فلان شخص یا مادران آن ها ادامه می دهند. بدون شک تاریخ نسب در این قالب، سبب شده است تا اطلاعات بیشماری در باره زنان عرب داشته باشیم، چیزی که در آن روزگاران در میان اقوام دیگر در حد صفر است. مثلا ما در باره زنان ایرانی قرن ششم هفتم هجری چه می دانیم؟ این مادران یا دختران ارتباط قبیله را با قبیله دیگر پدید می آورند. این که شخصی از قبیله دیگر دختری از قریش می گیرد، یا به عکس، دختری از فلان قبیله کندی یا ازدی، یا همسر فلان شخص اموی می شود، خطِ ربطی است که میان قبایل وجود دارد و فرزندان آنها را به هم نزدیک می کند. آن وقت در سیاست و اجتماع بکار می آید.

بسیاری از این افراد فاقد فرزند می مانند و یا دخترانی دارند که طبعا کار پسران را در استمرار نسل نخواهند داشت. در این صورت با تعبیر «لاعقب له» ارتباط قطع می شود و عملا ریل تاریخ نسب بیرون می رود. تعبیر دیگری که نابودی نسل کسی را با آن گزارش می کنند «درج» است مثلا می نویسند: «ولد العویص درج» این یعنی این که نسب او منقرض شده است. خطی که ادامه می یابد مورد توجه مورخ ماست و البته در این میان افراد مهم محور هستند نه هر ننه قمری.

یکی از فواید جانبی بررسی تاریخ از نسب، آن هم در این نوع تاریخ نگاری این است که  ما با فرهنگ اسامی عرب آشنا می شویم و می بینیم که چه نوع اسامی میان آنان رواج داشته است. این اسامی اگر نشأت گرفته از بینش های جاهلی، ارزش های عربی، یا هرچه باشد، می تواند فرهنگ آنان را نشان دهد و در واقع خود یک منبع اطلاعاتی بسیار قابل توجهی است.

اساس امویان از عبد شمس آغاز می شود، فرزند عبدمناف. این عبد شمس پدر امیه است که مقصود امیه کبری است و برادر دیگری هم به نام امیه صغری دارد. خاندان امیه کبری در مکه ساکن شدند اما خاندان برادر دیگر او عبد امیه و نوفل به شام رفتند. چه زمانی؟ این عبارت بلاذری است، اما روشن نیست که مقصودش پیش از اسلام است یا بعد از آن، و ترجیحا باید مقصود بعد از اسلام باشد. همیشه افرادی از قبایل دیگر که پرت افتاده اند اگر فرصت را مناسب ببینید خود را به قبایل مشهور می چسبانند. بلاذری گوید: بعدها قومی در شهر حیره به نام عباد آمدند که به آنها بنوغمینی گفته می شد و مدعی بودند از نسل عبدالله اعرج پسر عبدشمس هستند. بلاذری این ادعا را زور و باطل می داند.  معمولا در یک طایفه، یک شاخه اهمیت می یابد و استمرار آن قبیله در این خاندان و طایفه در بستر تاریخ تضمین می شود.

مهم ترین فرزند عبدش شمس همین امیه است و در این کتاب هم مسیر کلی  بحث در امیه و نسل وی ادامه می یابد. فرزند او حرب است. در اینجا از دخترانی یاد می شود که شوهرانی از ثقیف داشتند و این یعنی ارتباط نزدیک امویان با ثقفیان که در طائف ساکن بودند و قریشیان آنجا رفت و آمد داشتند و زمین و باغستان. برای مثلا رقیه دختر امیه عبد شمس که مادرش عمره بنت کرب کندی بوده، همسر ابوصلت بن ربیعه ثقفی شده است. ام جمیل همسر ابولهب هم دختر حرب بن امیه است و مادرش فاخته دختر عامر بن معتب ثقفی. ام حبیبه دختر ابوسفیان هم همسر عبدالله بن عثمان ثقفی شد که از نسل او عبدالرحمن بن ام حکم  [یعنی به نام مادرش] به دنیا آمد و معاویه او را امیر معاویه و جزیره و موصل کرد [انساب چاپ سهیل زکار:‌ 5/10].

بیفزایم که وقتی می بینیم نوشته شده است که حارث بن حرب از مادری یمنی به دنیا آمده، باید توجه داشته باشیم که یمنی های مهاجر کم یا زیاد، در مکه بوده اند، درست همان طور که امروز ملاحظه می کنیم.

معمولا گفته می شود که امیه و هاشم با هم رقابت داشته اند و این امری عادی میان عرب بوده است. در اینجا بلاذری اشاره ای به آن رقابت ندارد، اما می گوید که میان حرب و عبدالمطلب ابتدا رفاقت شدید بوده هرچند به تدریج به رقابت و تنافر انجامیده است. او می گوید که حرب، شریف بود و منادم عبدالمطلب، اما میان آنان گفتگویی شد و با هم منافره کردند و عبدالمطلب علیه او تنفیر کرد. در اینجا تنفیر یعنی این که دیگران را به حمایت از خود خواست و آنان نیز کمکش کردند. «و استنفر القوم فنفروا معه و انفروه ای نصروه و مدّوه». بلاذری گوید: کسی از اهل مدینه [چه ربطی به مکه دارد و مگر در مکه زندگی می کرده که این خبر را داده!] مدعی شده بود که وقتی حرب درگذشت، زنان قریش واحرباه سردادند و بعدها برای هر کسی می مرد واحرباه می گفتند. [انساب:‌ 5/8].

اصل خاندان امیه در نسل حرب ادامه می یابد و مهم ترین فرزند حرب، صخر یا همان ابوسفیان است. فرزندان این ابوسفیان، یکی معاویه است و دیگری عتبة بن ابی سفیان، همان که در جنگ جمل همراه عائشه بود و بعدها حاکم مصر از طرف معاویه شد [انساب:‌ 5/10]. این هم همراهی امویان با جنگ جمل که دم خروس در اینجا کاملا معلوم است.

این زمان نسل امویان رو به ازدیاد است و ازدواج های درون فامیلی کاملا آشکار. غالب دختران و پسران در داخل خاندان اموی وصلت می کنند هرچند کلیت ندارد و همچنان شاهدیم که مغیرة‌ بن شعبه ثقفی با آمنه دختر ابوسفیان وصلت کرده است . شماری از این ازدواج های درونی اموی ها را بلاذری یک جا در 5/11 آورده است. به جز ازدواج های درون خاندانی، پیوند میان بنی مخزوم و بنی جمح با امویان زیاد است و آن را هم می توان در اخبار نسبی و سببی امویان دنبال کرد.  البته نسل همه فرزندان ابوسفیان ادامه نیافته و از آن جمله  همین یزید بن ابی سفیان که او را یزید الخیر گفتند! و ابوبکر او را فرمانده سپاه در شام کرد، نسلی نداشت. امویان که به ریاست ابوسفیان اول از انتخاب ابوبکر ناراحت شدند خیلی سریع کنار هم جمع شدند و قدرت را به نوعی تقسیم کردند.

در اینجا به تدریج وارد تاریخ اسلام می شویم، و این یعنی این که اخبار تاریخ عرب و اسلام در قالب نسب ادامه می یابد، اما بار سیاسی و حکومتی آن افزایش می یابد. ابوسفیان، کلید ورود به این دوره است، کسی که به گفته بلاذری به نقل از کلبی شیعی فرماندهی  جنگهای قریش را علیه رسول الله (ص) بر عهده داشت. پس از ورود پیامبر (ص) به مکه مسلمان شد. بعد از آن هم پیامبر او را ولایت نجران داد. ابوالیقظان مورخ بصری گفته است که صدقات طائف را به وی سپرد. [انساب: 5/ 11 ـ 12]. بصری ها معمولا عثمانی مذهب هستند و در این روایات باید این ملاحظه را داشت.

هند زن ابوسفیان هم نقشی در رویدادهای قریش و رسول (ص) در جنگها داشت و طبیعی است که اخباری هم در باره وی در این منابع بیاید. قبلا هم اشاره کردیم که اطلاعات مربوط به زنان در این قبیل آثار نشانگر توجه به نقش آنها و اهمیتشان در میان عرب است. هند پیش از ابوسفیان، دوبار ازدواج کرده بود. یک بار با حفص بن مغیره مخزومی و دیگری فاکه بن مغیره که توسط بنوکنانه کشته شده بود. برخی به جای این فاکه بن مغیره، شوهر او را فاکه بن حفص گفته اند.  این خبر بلاذری است اما من فکر می کنم اشتباهی رخ داده و اینها یک نفر هستند نه دو نفر. یعنی یک بار ازدواج کرده بوده اما اختلاف در اسم سبب این تصور شده است. بعد از او همزمان ابوسفیان و سهیل بن عمرو از وی خواستگاری کردند. پدرش او را اختیار داد یکی را انتخاب کند که ابوسفیان را به خاطر «حازم» بودنش یعنی عقل انتخاب کرد. داستان این انتخاب، ظاهرا به صورت یک قصه ادبی درآمده که پدرش در وصف این دو نفر جملاتی ادیبانه گفت ومجموعا حکایت از قوت رأی و تدبیر ابوسفیان داشت که هند او را برگزید. به طور کلی دستی در کار است تا این پدر و پسر را عاقل نشان دهد، اما به هر حال داستان سازی هم در این باره هست. این حزم را با حلم به آن دو نسبت می دهند. نثر این قصه های تاریخی هم بعدها ویرایش ادبی شده و از قضا همین یک نمونه  آن است. این ویراش گاهی در مسجمع شدن کلمات و عبارات است که اینجا همان اتفاق افتاده است. یعنی وقتی صفات سهیل بن عمرو با ابوسفیان گفته می شود عبارات مسجع است.

در باره ابوسفیان، بلاذری حکایت دیگری هم آورده که خیلی داستانی و شگفت و چنین می نماید که کاملا ساختگی است. ابوسفیان و هند در حالی که معاویه سوار الاغی بود از شام بر می گشتند. نزدیک مکه، رسول الله او را دید. ابوسفیان به معاویه گفت: از الاغ بیا پایین تا محمد سوار شود. هند گفت: آیا به خاطر یک صابی ـ یعنی منحرف در مقابل حنیف ـ پایین بیاید. ابوسفیان گفت: او از من و تو و پسرت بهتر است. رسول (ص) گفت: ابوسفیان و هند! مسلمان شوید من تضمین می دهم که در جهنم نیفتید [انساب: 5/ 13]. خبر شگفت و ساختگی است.

این خبر ها از مدائنی است که بصری است و به همراه منابعش متهم هستند و البته نکات تازه محل تامل زیاد دارند. خبر دیگری هم نقل شده است که ابوجهل، کشیده ای به صورت فاطمه زهرا (س) زد. ابوسفیان را دید و از کار ابوجهل شکایت کرد. ابوسفیان با وی برگشت و به فاطمه زهرا گفت کشیده ای به ابوجهل بزند! بعدا فاطمه این خبر را به پدر رساند و رسول (ص) گفت: خدایا این را از ابوسفیان فراموش مکن. خوب این فضلیت سازی جالبی است. از همه لطیف تر در این زمینه این خبر است که گویی ابوسفیان و فرزندانش معاویه و یزید نزدیک ترین افراد به پیغمبر بوده اند: المدائنی عن عبد الرحمن بن معاویة عن اسماعیل بن أمیّة قال: أفاض النبیّ صلّى الله علیه و سلّم و عن یمینه أبو سفیان و عن یساره الحارث بن هشام و بین یدیه یزید و معاویة ابنا أبی سفیان على فرسین. [انساب:‌ 5/ 13]. پیامبر از عرفات حرکت کرد، در حالی است که سمت راست او ابوسفیان، سمت چپ حارث بن هشام، و جلوی او یزید و معاویه سوار اسب حرکت می کردند! یک اسکورت واقعی از امویان برای رسول الله(ص)

پس از آن چندین خبر آمده است که نشانگر آن است که عمر، ابوسفیان را بارها تحقیر کرد و حتی یک بار که ابوسفیان فریاد «یا لَقُصی» سر داد، او را متهم کرده که دعوت جاهلی می کند. در اینجا، شخصیت عمر مورد نظر راوی است که تلاش کرده چنین نشان دهد که او در اسلام سختگیر بوده و حتی در مقایسه با پیامبر (ص) نسبت به ابوسفیان، سختگیر تر بوده است. [ص 14 ] راوی این اخبار زهر ی و مالک بن انس و برخی هم منبع مشخص نیست و با تعبیر «و قالوا»‌ آمده است. یزید همچنان در شام موقعیت خود را داشت.

نکته تازه این است که ما دقیقا با شخصیت ابوسفیان آشنا نیستیم و این چهره در میان اخبار متعارض پنهان مانده است. بلاذری روایتی از مدائنی نقل کرده که پیامبر (ص) از ابوسفیان پرسید: چرا با این که می دانستی من رسول الله هستم با من جنگ کردی؟ گفت: علمتُ أنک صدوق لا تکذب، و إنّما قاتلناک لأنّک تعلم حالی فی قریش و جئت بأمر لا یبقى معه شرف، فقاتلناک حمیّة و کراهة لأن تذهب شرفی. می دانستم تو صادق هستی، اما شما جایگاه من را در قریش می شناختی، و چیزی آوردی که شرفی برای من نمی ماند. من از روی حمیت و کراهت جنگیدم تا شرفم از دست نرود [ص 15]. پیامبر همین پرسش را از عکرمه پسر ابوجهل کرد اما او گفت تو را پیغمبر نمی دانستم.

اخبار دیگری هم از ابوسفیان در جاهلیت هست، و اما در اسلام، یک خبر آن است که وقتی که رسول (ص) پنهانی دعوت می کرد، ابوسفیان از شام برگشت، در حالی که رسول (ص) هم مالی نزد او داشت. اما از وی طلب نکرد. ابوسفیان پرسید:‌ فقال: یا ابن عبد الله أما ترید بضاعتک، لا أراک تذکرها، قال: یا أبا سفیان إنه لا بدّ من أن یکون فیها ربح أو وضیعة، و أی ذلک کان فأنت مؤدّ فیه الأمانة إن شاء الله. پسر عبدالله! متاع خود را نمی خواهی؟ رسول پاسخ داد: حتما باید سود یا … در آن باشد، و هرچه باشد ان شاءالله تو امانت را باز خواهی گرداند. [ص 17]. از اخبار دیگر از هیثم بن عدی این که رسول (ص) ابوسفیان را مسوول اسراء در حنین کرد. معلوم نیست چرا این اخبار توسط مدائنی و هیثم بن عدی روایت می شود.

یکی از  مسائلی که ذهن ابوسفیان را پر کرده بود، از دست دادن همین شرف جاهلی بود که دلش می خواست احیاء شود. مخالفان وی هم مانند عمر دنبال این بودند که این شرف باز نگردد، اگرچه حاضر بودند بخشی از قدرت را به پسرش یزید و پس از مرگ او به پسر دیگر معاویه بدهند. اسم اسلام را که هر دو می توانستند داشته باشند، اما تلاش این بود که شرف قبیلگی که در جاهلیت ویژه امویان بود، در خاندان های دیگر هم گردش کند. ابوسفیان دقیقا به این نکته توجه داشت که دین جدید سبب شده خاندان هایی جلو بیفتند و در اینجا مقصودش خاندان عمر بود، بنابرین مراقب بود تا شرایط به گونه ای شود که دست کم بتوانند در این دولت موقعیتی داشته باشند. عمر هم با این مقدار موافق بود. مدائنی گوید: وقتی ابوبکر مرد، عمر یزید پسر ابوسفیان را پس از مرگ ابوعبیده بر شما گماشت. معاویه از شام به مدینه آمد و عمر تازه از حج برگشته بود. از معاویه پرسید: کی آمدی؟ گفت:‌ همین الان. از شما شروع کردم. عمر گفت:‌ سراغ پدر و مادرت برو، و از هند شروع کن. او رفت و با مادر دیدار کرد. هند به او گفت که این مرد شما را بزرگ داشته، موافق خواست او عمل کنید و از کاری که بدش می آید، پرهیز کنید. ابوسفیان هم به او گفت این گروه از مهاجران [یعنی خاندان عمر و ابوبکر] بر ما سبقت گرفتند و ما عقب افتادیم. سبقت آنها به اسلام آنها را بالا برد و تخلف ما، ما را عقب انداخت. آنها رهبر شدند و ما پیرو. حالا بخش مهمی از کارها را به شما سپرده اند. با آنها مخالفت نکنید  [ص 17]. این که امویان برکشیده عمر هستند، تردید نباید کرد و این گزارش مدائنی هم شاهد مهمی بر این مطلب است. شواهد دیگر هم فراوان است.

یک روایت دیگر از قضاوت پیامبر (ص) در باره ابوسفیان این است که حضرت به گدایی کمک کردند. او تشکر کرد. حضرت فرمودند : لکن ابوسفیان لو اعطی لم یثن و لم یشکر، اگر به ابوسفیان چیزی داده شود تشکر نمی کند. این اشاره به چیست؟ روایت بعدی این است که ابوسفیان [در حنین] صد شتر گرفت. (ص 18). آیا این دو روایت به هم مربوط است؟‌ یعنی این که ابوسفیان پس از گرفتن صد شتر، تشکر نکرده است؟ مثل این که خود را طلبکار می دانسته است.

نقش هند در خانه ابوسفیان چه اندازه بوده است؟ نقلهای فراوانی در باره وی در دوره جاهلیت، جنگهای صدر اسلام و تحریکات وی در احد، بیعتش با پیامبر در فتح مکه، شکایت از ابوسفیان نزد  پیامبر (ص) و همین طور نقل های دیگر. به نظر می رسد زن قدرتمندی است که می توان در باره وی پژوهش بیشتری کرد. بلاذری از مدائنی به نقل از مسلمة بن محارب که از منابع خبری مهم اوست، نقل کرده است که  زمانی ابوسفیان بار سفر به سوی شام بست تا نزد معاویه برود. همراه وی عتبه و عنبسه هم بودند. هند نامه ای به معاویه نوشت و گفت: پدر و برادرت به سوی تو آمده اند. پدرت را سوار اسب کن و چهار هزار درهم به او بده. برادرت را سوار قاطری کن و دو هزار درهم به او بده. عنبسه را سوار الاغ کن و هزار درهم به او بده. معاویه چنین کرد. ابوسفیان گفت: شهادت می دهم که این سخن هند بوده است. (ص 18). این تسلط هند را بر معاویه نشان می دهد.

مواضع ابوسفیان پس از وفات پیامبر (ص) در مجموع جالب است. در منابع آمده است که او سعی در تحریک امام علی (ع) داشت و از این که هیچ کدام از دو خاندان برتر قریش به قدرت نرسیده اند، ناراحت بود. مدائنی به نقل از همان مسلمه بن محارب گوید: وقتی رسول خدا (ص) در گذشت، ابوسفیان بر صدقات نجران بود. پرسید چه کسی حکومت را بدست گرفت؟ گفتند:‌ ابوبکر. ابوسفیان گفت: ابوالفصیل ؟ سپس ادامه داد: إنی لأری أمرا لا یسکّنه الا الدم. من امر را چنین می بینم که تنها خون آن را آرام می کند.  (ص 18). روایتی در بحار نشان می دهد که مقصود از ابوالفصیل ابوبکر است (بحار: 17/335)  هرچه باشد پیش بینی انجام شده با هما ن نگاهی که از ابوسفیان می شناسیم و تلقی طایفه ای که از او در میان خاندان های قریش سراغ داریم، همآهنگ است. این خبر در انساب : 1/  589 هم آمده و از قول واقدی این نقد به این روایت شده است که اصحاب ما اجماع کرده اند که وقتی پیامبر (ص) رحلت کرد، ابوسفیان در مدینه بود. داستان برخوردش با امام علی (ع) هم شاهد است. متاسفانه از این ابوالفصیل در آنجا هم اطلاعاتی نیامده و بسا ابوسفیان به ابوالفصیل تغییر شکل داده است.

در میان اخبار ابوسفیان از دوره خلفا، شاه کلید، نقلی است که هشام کلبی شیعی به نقل از منابع خود که نامشان هم آمده، نقل کرده است. در این خبر آمده است که ابوسفیان در حالی که کور شده بود، و عثمان خلیفه، وارد خانه او شد و گفت: تلقفوها یا بنی امیة  تلقّف الکرة، فما الامر علی ما تقولون. او خطاب به بنی امیه گفت که خلافت را دست بدست بگردانید و اجازه ندهید از دستان شما خارج شود. امر چنان نیست که شما می گویید! این نقل در منبعی دیگر خطاب به بنی عبدمناف است. در نقلی دیگر انکار اساس نبوت است چون به جای جمله اخیر که «فما الامر علی ما تقولون» آمده است که او گفت: «بعث و نشوری در کار نیست». همین بلاذری در ادامه خبر را به صورت از قول ابن سیرین آورده است که ابوسفیان گفت: تلقفوها تلقف الکرة  فما من جنة و لا نار.  (ص 19).

در نامه ای که گفتند معتضد تهیه کرده بود تا برای لعن معاویه بر منبر آن هم در روز جمعه خوانده شود، این مطلب به صراحت آمده بود که ابوسفیان به خاطر این جمله کافر شده بوده است. در تاریخ طبری ذیل حوادث 284 متن این نامه آمده و از جمله در آن آمده است: یا بنى عبد مناف تلقفوها تلقف الکره، فما هناک جنه و لا نار و هذا کفر صراح یلحقه به اللعنه من الله‏ [طبری:‌ 10 / 58). می دانیم که متن نوشته معتضد یک متن ضد معاویه و ضد اموی است که سعی کرده است چهره  معاویه و امویان را چهره ای ضد اسلامی نشان دهد. این انعکاس تبلیغات اهل حدیث و سلفی های بغدادی بود که این زمان فرصت حمایت از معاویه را یافته بودند و از او به عنوان صحابی دفاع می کردند. سند مزبور نشان می دهد که احادیث نبوی در باره امویان و این که آنان همان شجره معلونه هستند و …. اساس این تنظیم سند بوده است. حکایت مربوط به ابوسفیان در منابع حدیثی هم آمده و با حدیثی که از قول رسول (ص) در باره تسلط آینده امویان بر منبر آن حضرت به صورت بوزینگان نقل شد، تلفیق شده است. و روى الطبرانی عن ثوبان رضی الله عنه قال: قال رسول الله صلّى الله علیه و سلم: «رأیت بنی مروان یتعاورون منبری، فساءنی ذلک، و رأیت بنی العباس یتعاورون منبری، فسرنی ذلک»، و فی لفظ: «بنی هاشم مکان بنی العباس». و روى الطبرانی فی الکبیر عن ابن عمر رضی الله عنهما قال: قال رسول الله صلّى الله علیه و سلم‏ للحکم: «إنّ هذا سیخالف کتاب الله، و سنة نبیه، و یخرج من صلبه فتن یبلغ دخانها السّماء، و بعضکم یومئذ شیعته». و روى الطبرانی فی الأوسط، و ابن عساکر عن ثوبان رضی الله عنه قال: قال رسول الله صلّى الله علیه و سلم: «لا تزال الخلافة فی بنی أمیة یتلقفونها تلقف الکرة، فإذا نزعت منهم فلا خیر فی عیش». [ سبل‏الهدى،ج‏10،ص:91]

در این روایت، حدیث بالا رفتن امویان روی منبر حضرت مربوط به بنی مروان دانسته شده و سپس حدیثی هم که از رسول (ص) نقل شده در باره حکم بن ابی العاص جد مروانیان است. دنبال آن جمله منسوب به ابوسفیان به پیامبر (ص) نسبت داده شده است که بنی امیه این کار را دست به دست خواهند کرد و عجیب آن که در ادامه آمده است که وقتی از دست آنها گرفته می شود دیگر خیری در زندگی نیست. عجیب این که در بخش اول نقل، بالا رفتن امویان بر منبر در مقابل بالا رفتن عباسیان  بر منبر رسول الله (ص) مقایسه شده که اولی پیامبر را ناراحت  و دومی مسرور کرده است. این ترکیب در این چند نقل بسیار شگفت و نشان از نوعی حرکت تبلیغی از سوی عباسیان است. بحث دست بدست کردن در این نقل، مشکل آن جمله منسوب به ابوسفیان را بیشتر می کند.

نویسنده سُبُل الهدی بابی را به پیشگویی پیامبر در باره امویان آورده و بخشی که در بالا نقل شده، قسمتی از آن یک صفحه مطلب است. بخش دیگر این است:

الباب الرابع عشر فی إخباره صلّى الله علیه و سلم بولایة بنی أمیة

روى ابن عساکر عن صخرة بن حبیب رضی الله عنه قال: أتی رسول الله صلّى الله علیه و سلم بمروان بن الحکم، و هو مولود، لیحنکه فلم یفعل و قال: «ویل لأمتی من هذا و ولد هذا».

و روى أیضا عن صالح بن أبی صالح عن نافع بن جبیر بن مطعم عن أبیه رضی الله عنه قال: کنا مع النبی صلّى الله علیه و سلم: فمرّ الحکم بن أبی العاص فقال: «ویل لأمّتی مما فی صلب هذا».

و روى الطبرانی فی الکبیر، و البیهقی عن ابن عباس و معاویة معا و أبو یعلى عن أبی هریرة، و الإمام أحمد و أبو یعلى و الطبرانی فی الکبیر، و الحاکم عن أبی سعید، و الدار قطنیّ و الحاکم عن سبرة بن معبد، و نعیم بن حمّاد فی الفتن، و ابن عساکر عن أبی ذرّ رضی الله عنهم أن رسول الله صلّى الله علیه و سلم قال: «إذا بلغ بنو الحکم»، و فی لفظ «بنو ابی العاص» و فی لفظ «بنو أمیّة ثلاثین»، و فی لفظ: «أربعین رجلا، اتخذوا عباد الله خولا، و مال الله دولا»، و فی لفظ: «بینهم دولا و کتاب الله دغلا و فی لفظ «دخلا» و فی لفظ: «کأن دین الله دخلا»، زاد ابن عباس و معاویة فإذا بلغوا تسعة و تسعین و أربعمائة کان هلاکهم أسرع من لوک تمرة، و فی روایة: قال ابن عباس لمعاویة: اللهم، نعم و ذکر مروان حاجة له، فرد مروان عبد الملک إلى معاویة فکلمه فیها فلما أدبر عبد الملک، قال معاویة: یا ابن عباس، أما تعلم أن رسول الله صلّى الله علیه و سلم ذکر هذا، فقال: أبو الجبابرة الأربعة فقال ابن عباس: اللّهمّ، نعم.

و روى الحاکم عن أبی هریرة، و معاویة رضی الله عنهما أن رسول الله صلّى الله علیه و سلم قال: «رأیت فی منامی کأن بنی الحکم بن أبی العاص ینزون على منبری کما تنزو القردة». و رواه البیهقی فی الدّلائل، بلفظ: رأى رسول الله صلّى الله علیه و سلم بنی الحکم ینزون على منبره، فأصبح کالمتغیّظ و ذکر الحدیث قال: فما رؤی رسول الله صلّى الله علیه و سلم مستجمعا ضاحکا حتّى مات. [سبل الهدی: 10/ 90] ادامه همان نقلی است که در بالا آوردیم.

به متن انساب بر می گردیم، اما به هر حال، بررسی این پیشگویی ها که در باره بسیاری از مسائل دیگر هم هست، نیاز به بررسی بیشتر دارد. باب بعدی در سبل الهدی، پیشگویی ها حضرت رسول (ص) در باره روی کار آمدن عباسیان است.

متن نوشته شده و ارائه شده برای درس روز یکشنبه 20 بهمن 1392

منبع: کتابخانه تخصصی ایران و اسلام

 

 

 

لینک کوتاه مطلب: https://tarikhi.com/?p=19548

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سیزده + ده =

آخرین مطالب