دزدی به خانه ای رفت. جوانی را خفته دید.
پرده ای که بر دوش داشت بگسترد تا هر چه باید در وی نهاده بر دوش کشد.جوان بغلتید و در میان پرده بخفت.
دزد هر چه گشت چیزی نیافت. چون مراجعت کرد که پرده را بردارد
و بیرون رود جوان را دید که با هیبت شیران و هیات دلیران در میان پرده خوابیده است.
با خود گفت: حال مصلحت در آن است که ترک پرده کنم تا راز آشکار نشود. پرده را در خانه رها کرد و از خانه بیرون آمد.
جوان فریاد زد: ای دزد! در را ببند تا کسی به خانه نیاید.
دزد روی برگرداند و گفت: به جان تو! در نبندم زیرا که من زیرانداز تو آوردم باشد که دیگری رواندازت بیاورد.
علی صفی، لطائف الطوایف، ص365