فرستاده از پیش خلیفه نزد عمرو لیث صفاری آمد.
عمرو به ازهر گفت: امروز حرف مزن تا از این فرستاده پذیرایی کنم.
ساعتی ساکت بود. فرستاده عطسه ای کرد.
ازهر خواست به او بگوید: یرحمک الله اما گفت: صبحک الله.
عمرو لیث گفت: مگر من به تو نگفته بودم که حرف نزنی؟
ازهر گفت: نخواستم که او به بغداد برگردد و بگوید که اینان زبان عربی نمی دانستند.
اخبار الحمقی و المغفلین، 28، چاپ قاهره.