چکيده
جنگ هاي داخلي افغانستان، نتيجه تضاد و تقابلي است که ميان نهادها و گروههاي سياسي- اجتماعي، به دليل اشتراک در منافع و بر سر تصاحب منابع ثروت و قدرت پديد آمد. هويت چند تکه ای ساکنان اين سرزمين، باعث شد تا جغرافياي انساني نا هم گونی شکل گیرد که تضادهاي متعددي همانند تضاد قومي، مذهبي، زباني و منطقهاي را در زندگی اجتماعی آنها در پي داشت.
تبعيض و بي عدالتي نهاد حاکمه در حفظ قدرت و استمرار محروميت اقوام ديگر از حقوق سياسي-اجتماعي و فرهنگي- اقتصاديشان از يک سو، و بيداري و خودآگاهي گروههاي سياسي-اجتماعي اقوام محروم و رشد شعور سياسي آنان از سوي ديگر، تضادهاي موجود را به بالاترين سطح در جامعه رسانيد که در نهايت، به جنگ هاي چندين ساله در ميان گروههاي موجود در افغانستان انجامید.
واژه گان کليدی:
افغان، افغانستان، جنگهاي داخلي، هزاره، پشتون، تاجيک.
تذکر
اين تحقيق با توجه به منابع موجود صورت گرفته است، لذا از آن جايي که در اين نوشتار، از برخي رهبران جهادي نام برده شده که در جنگ هاي داخلي نقش داشته اند، ممکن است کساني هنوز دل در گرو آنان داشته باشند و با خواندن اين مقاله قبل از همه چيز، نگارنده را به گروه، حزب و يا طرف داري از قوم خاص منتسب سازد؛ لذا از ايشان انتظار داريم که داوري خويش در مورد اين مقاله را به بعد از مراجعه به منابع و مآخذ واگذار نمايند. البته اين سخن با کساني است که راه انصاف را می پیمایند و منابع در اين زمينه را با نقد و ابرام ميپذيرند، نه آناني که همه کتابها و مقالاتی را که بر خلاف تفکر آنان نوشته شده است، توطئه آميز و نويسندگان آن را توطئهگر ميدانند.
مقدمه
زندگي اجتماعي انسانها همواره دچار تضاد و تقابل، هم گراييها و واگراييها بوده است.مسأله تضاد يا تقابل، يکي از مسائل جامعه شناسي به شمار می آید که برخي آن را نخستین اصل حيات، عام و جهان گير و جهان شمول ميدانند. طرف داران نظريه تضاد يا ستيز، همه نابرابريهاي قومي، نژادي، زباني، مذهبي و غیره را داراي يک منشأ مي دانند که همان منابع کم ياب مثل ثروت، قدرت، مقام و سرزمين است. با توجه به اندک بودن اين منابع و کثرت مشتريان آن در ميان جامعه، هميشه به دليل اصطکاک منافع آنان، تقابل و تضاد و ستيز وجود داشته. و اين امر نه تنها غيرطبيعي و نا به هنجار تلقي نميگردد، بلکه حرکت و تکامل را باعث مي شود. اما زماني که تضاد و ستيز به اوج ميرسد و بي عدالتي شکل ميگيرد، حالت تضاد و تقابل، به خشم و عصيان و در نهايت به جنگ تبديل ميشود.
با توجه به اين مطلب، نوشتار ذيل سعي دارد جنگهاي داخلي افغانستان را مبتني بر همين نظريه توضيح دهد؛ زيرا در افغانستان، تضادهاي گوناگوني از زمانهاي دور وجود داشته، اما زماني که با شدت بي عدالتي و فشار به برخي از اقوام، مذاهب و ساکنان برخي از مناطق هم راه شد و از سوي ديگر، اقوام محروم و صاحبان زبانها، و پيروان مذاهب و مناطق، زیر فشار به خودآگاهي رسيدند، به جنگ و عصيان منتهی گرديد.
جنگهاي داخلي
حکومت سلطنتي در افغانستان در سال 1352شمسی توسط داوود، پسرعموي ظاهرشاه در کودتایي بدون خون ريزي خاتمه يافت و داوودخان بعد از کودتا، حکومت را جمهوري اعلام نمود. در سال 1357شمسی داوودخان با کودتاي کمونيست ها به قتل رسيد. در سال 1358 شوروي افغانستان را اشغال کرد. و در سال 1365شمسی. دکتر نجيب الله به حکومت رسيد و دوسال بعد، ارتش شوروي از افغانستان خارج شد. در تاريخ 8/2/1370شمسی حکومت کمونيستي دکتر نجيب الله سقوط نمود و مجاهدين وارد کابل شدند. مجاهدين طبق توافقات قبلي، حکومت موقت به رياست صبغه الله مجددي(پشتون) تشکيل دادند. اما با پايان يافتن عمر حکومت مجددي و به قدرت رسيدن برهان الدين رباني(تاجيک) که تمام پستهاي کليدي را به قوم و حزب خويش واگذار نمود و بعد از اتمام مدت زماني که براي رياست او معين شده بود(شش ماه) کنار نرفت، جنگ هاي داخلي افغانستان آغاز گرديد که تا سال 1380 که طالبان توسط امريکا ساقط شد، ادامه يافت. که نتيجه آین جنگ ها، حدود يک ميليون کشته، دو ميليون معلول، پنج ميليون آواره و ويراني تمامي زيربناهاي اقتصادي بود.
تضاد قومي
در طول تاريخ، روابط ميان گروههاي قومي و نژادي با خصومت، نابرابري و خشونت مشخص شده است. تنها در طول قرن بيستم، ميليون ها نفر کشته شده اند و بيش از ميليون ها نفر نيز تحقير، ظلم و بي-عدالتي شده و دليل اينها به طور آشکار، چيزي بيش از عضويت در گروه مخالف نبوده است.
واژه «قوم» و مشتقات آن، به چه ويژگيهایي اشاره دارد؟ جامعه شناسان مفهوم «قوميت» را به ويژگيهاي فرهنگي ناظر ميدانند که ممکن است از يک نسل، از طريق فرآيند جامعه پذيري، به نسل بعد منتقل شود. اين ويژگيها ممکن است زبان، مذهب، منشأ ملي، عادات غذايي، مفهوم مشترکي از ميراث تاريخي، و دیگر ويژگيهاي بارز فرهنگي را شامل گردد. لذا آن دسته از مردم که ويژگيهاي جسماني مشابه دارند، از نظر اجتماعي یا عنوان «نژاد» تعريف ميشوند و دستة ديگر از مردم که ويژگي هاي فرهنگي مشابه دارند، از نظر اجتماعي با عنوان يک «گروه قومي» توصيف ميشوند. هم چنين جامعه-شناسان معتقدند؛ در جوامعي که تکثر قومي و فرهنگي وجود دارد، ممکن است برخي از گروههاي قومي، برخي ديگر را که گاهي در اقليت هستند، از دست يابي برابر به ثروت، قدرت، و مقام بازدارند که اعضاي خودي از آنها برخوردارند اگر چنين امري اتفاق بيفتد، نتيجه آن ممکن است رده بندي اجتماعي در امتداد خطوط نژادي و قومي باشد.
با توجه به اين موضوع، ميتوان گفت که در افغانستان، همه چيز رنگ و بوي قومي و مذهبي دارد؛ براي نمونه، اگر نگاهي به اعضاي احزاب سياسي بيندازيم که از زمان کودتاي هفت ثور تا سقوط طالبان به وجود آمده است، اين امر را به طور آشکار خواهيم دید؛ به گونهاي که هر حزب، در واقع نماينده يک قوم در افغانستان به حساب ميآيد و تمام اعضاي آن از همان قوم تشکيل شده است و هيچ عضوي از اقوام ديگر، در آن حزب ديده نميشود که نقش مهمي داشته باشد. حزب وحدت اسلامي، حزب هزاره است. حزب جمعيت اسلامي؛ حزب تاجيک. حزب اسلامي و حزب اتحاد اسلامي؛ پشتون و حزب جنبش ملي – اسلامي، حزب و نماينده رسمي ازبک در افغانستان به شمار ميرود. احزاب کوچک تري نيز وجود دارد، اما موضع گيريهاي رسمي هر قوم از طريق اين احزاب انجام ميشود.
بافت پيچيدة قومي و قبيلهاي در افغانستان به اضافه برخي از عوامل ديگر، همواره يکي از سوژهها و دست مايههاي آشوب، بلوا، برخورد مسلحانه و در نهايت ايجاد بحران در داخل کشور به سود ديگران بوده و طبيعت امر از اين قرار است که وضع جغرافيایي، اقليمي، فقدان وسايل حمل و نقل و ارتباطات، فقدان سواد و رسانههاي جمعي و غیره سبب شده که اعضاي اقوام و قبايل و تيرههاي افغاني، به دور از ارتباط با هم ديگر، اغلب در اندرون خويش با باورهاي محلي، قومي، مذهبي، سنتها، عادات، شخصيتها و روحيات خاص خودشان، با ویژگی شديد درون گرايانه بار آیند و در برابر فرهنگ، در لاک رسوم و سنن محلي و عشيرهاي خويش فرو روند و در برابر فرهنگ وسنن قبيلهها و اقوام ديگر، نه تنها ناآشنا بوده، بلکه آنها را مذموم، پليد و ناپسند و در نهايت دشمن فرهنگ و سنن خود تلقي نمايند.
اين وضعيت چنان روحيهاي را به وجود آورده است که، اقوام و قبايل در دهات، نه تنها آمادگي پذيرش سکونت قبيله و قوم ديگر را ندارند، بلکه در مواردي، مسافرت اعضاي يکي از قبايل ميان قبيله ديگر، دشوار و هراس انگيز است؛ به ویژه وقتی اعضاي قوم و تبار ديگر، از نظر مذهبي نيز با قبيله مورد نظر، متفاوت باشند. و بدتر از همه اين که در موارد زيادي، برخورد اعضاي بعضي اقوام با اعضاي برخي از واحدهاي قومي و تباري ديگر، تحقيرآميز بوده است؛ چنان که قوم پشتون که خود را در اکثريت وحاکم طبيعي افغانستان ميداند، هيچ گونه مشارکت اقوام ديگر را در قدرت برنميتابد و هميشه با روشهاي گوناگون، سعي نموده تا اقوام ديگر را به اطاعت از خويش وادار نمايند و بیشتر روش هاي آنها، با زور و تهديد هم راه بوده است.
اين امور باعث گرديد که اقوام ديگر در واکنش به برتري خواهي قوم پشتون، از فرصتي که بعد از تبديل حکومت سلطنتي به جمهوري توسط داوودخان، و آزادي نسبي که به وجود آمده بود، استفاده نمايند و به تشکيل احزاب و تشکلهاي سياسي اقدام کنند تا از اين طريق، بتوانند حقوق از دست رفته خويش را بازستانند. نقش اقوام غيرپشتون در تشکيل دو حزب کمونيستي خلق و پرچم، نمونه بارز و آشکار آن است، به گونهاي که سلطان علي کشتمند هزاره توانست بعد از انقلاب يا کودتاي هفت ثور(ارديبهشت) به نخست وزيري برسد.
تضاد قومی در زمان مارکسيستها
احزاب چپي مارکسيستي، گرچه خود را فارغ از قيد و بندهاي قومي مي دانستند اما نه تنها نتوانستند از اين مسأله رهايي يابند، بلکه در زمان آنها اين مسئله به شدت اوج گرفت، به گونهاي که باعث شد ميان دو حزب خلق و پرچم شکاف ایجاد شود و به شکست جريان چپي در افغانستان منتهی گردد.
در حکومت مارکسيستي افغانستان، از همان ابتدا افرادي همانند نورمحمد ترهکي و حفيظ الله امين، با تفکر قوم گرايي روي کار آمدند که در قومي نمودن حکومت می کوشیدند. اين دو رهبر حزب خلق که بيشتر گرايش های قومي داشتند نه ايدئولوژي مارکسيستي، با حزب «افغان ملت» که به شئونيستي و قوم-پرستي شهرت دارد، ارتباط گرمي داشتند و حفيظ الله امين قبل از عضويت در حزب دموکراتيک خلق، عضو حزب افغان ملت بوده. وی که به دليل قساوت و کشتار مردم، به استالين افغانستان شهرت یافت، بيشتر بر مسائل قومي و نژادي تأکيد داشت نه سوسياليسم و مارکسيسم. لذا او در بهار سال 1358 با تحريک احساسات قومي و مذهبي عدهاي از پشتون هاي خروتي، پغمان و قندوز را تحريک کرد و آنها را براي جنگ با هزارههاي شيعه مذهب در باميان فرستاد و آنها در آن جا، جناياتي مرتکب شدند که در تاريخ برخورد اقوام افغانستان تا آن زمان کم سابقه بود.
امين که خودش را «روسي تر از روس ها مي دانست»، براي حفظ سيادت پشتون ها، حاضر بود با تندروترين اسلام گراها کنار بيايد، چنان که قبل از سقوط خويش در 1358 به حکمتيار پيام داد تا به دولت او بپيوندد، اما حکمتيار نپذيرفت.
قومگرايي حفيظ الله امين باعث گرديد که برخي از اقوام غيرپشتون حزب خلق همانند طاهر بدخشي، انشعاب جديدي را در حزب ايجاد کنند. آنان حزب جديد را «حزب ستم ملي»(ستم ديدگان ملي) نام نهادند و مدعي بودند که تضاد اصلي در افغانستان، تضاد قومي و مليتي است و قوم پشتون، باعث تمام بدبختي ها و سيه روزي هاي اقوام ديگر در افغانستان است و تضاد طبقاتي فرع بر تضاد قومي به حساب می آید.
بعد از حفيظ الله امين، ببرک کارمل با پشتيباني شوروي قدرت را به دست گرفت. او از لحاظ قومي به پشتون تعلق داشت، اما از آن جايي که از نقش اقوام ديگر به خوبي آگاه بود، بيشتر روي آنها تکيه ميکرد، به گونهاي که در زمان حکومت او، عدة زيادي از اقوام ديگر، در ارتش به مقامهاي بالايي دست يافتند؛ که از جمله ژنرال آصف دلاور(تاجيک)، ژنرال نبي عظيمي(تاجيک)، ژنرال مومن(تاجيک)، ژنرال عبدالرشيد دوستم(ازبک) که در زمان زمام داري او به شهرت رسيدند. اما اين وضعيت زياد دوام نياورد، زيرا بعد از او که دکتر نجيب الله به قدرت رسيد، بار ديگر مسأله قوم گرايي تشديد شد.
دکتر نجيب الله، آخرين رئيس جمهور مارکسيست در افغانستان نيز فردی کمونيست بود که تمايلات نژادي و مليتخواهانه اش بر هر چيز ديگر تفوق داشت. به همين دليل، افسران غيرپشتون با اين که بارها وفاداري خويش را به نجيب الله اثبات کرده و در مواقع متعددي او را از خطر سقوط نجات داده بودند، نجيب الله جز بر آنهايي که به قوم و تبار خودش تعلق داشتند، بر ديگران اعتماد نميکرد. وی از لحاظ حزبي، به جناح پرچم تعلق داشت، اما از آن جايي که حلقهها و دستههاي خلقي را بيشتر پشتونها و جناح پرچم را بیشتر تاجيک ها، هزارهها و ازبک ها و ديگر افراد غيرپشتون تشکيل مي دادند در اواخر زمام داري ش بیشتر تيم کاري و اعضاي کابينه او را افرادي وابسته به جناح خلق تشکيل مي داد که تمام سعي شان قبضه کردن قدرت توسط پشتونها بود.
دکتر نجيب الله وقتی دانست که سقوط او حتمي است، با اين که حکمتيار قبلاً توطئهاي را عليه او طراحي کرده بود، باز هم بر اساس مشترکات قومي به او پيام فرستاد تا با او کنار آید و براي حفظ سيادت و اقتدار پشتون ها به طور مشترک کار نمايد و به او وعده داد که در صورت پيوستن به دولت، او را به منزله فرد دوم در دولت خواهد پذيرفت و ده وزارت خانه مهم در کابينه را با انتخاب خودش به وي خواهد داد، اما حکمتيار پيشنهاد او را رد کرد.
سرانجام اقدامات قوم گرايانه دکتر نجيب الله، خشم جناح هاي غيرپشتون در دولت را باعث گرديد و آنها را به هم کاري با احمد شاه مسعود براي سرنگوني رژيم وادار نمود.
تضاد قومي در عصر مجاهدين
مسأله تضاد قومي در ابتداي جهاد، در ميان مجاهدين تعطيل شد، چون استدلال مجاهدين مسلمان اين بود که چنين کاري با ايدئولوژي و ارزشهاي اسلامي ناسازگار است، ولي پس از پيروزي کمي که در مقابل حکومت دکتر نجيب الله به دست آوردند و در پيشاور پاکستان حکومت در تبعيد تشکيل دادند، هيچ نامي از قوم هزاره شيعه مذهب نبردند و هيچ پستي براي اين قوم که حدود25٪ تا 30٪ جمعيت افغانستان را تشکيل ميدهند، در نظر نگرفتند. بنابراین، بار ديگر بر همگان روشن گرديد که اقوام افغانستان، ممکن است در مواقعي در مقابل بيگانگان به صورت متحد و منسجم عمل کنند، ولي در مسایل داخلي، هيچ گاه در يک چارچوب کلان ديني- ملي حل نخواهد شد و به هم گرايي و هم پذيري کلي نخواهند رسيد.
قوم هزاره نيز که بين خود اختلافات زيادي داشتند، در اين زمان، به طور موقت اختلافات را کنار گذاشتند و همه در حزبي به نام «حزب وحدت اسلامي» جمع شدند و به اين مسأله اعتراض نمودند و رئيس جمهور مجاهدين بعد از پيروزي کامل و ورود به کابل، مجبور شد به قوم هزاره نيز امتياز دهد، تا بتواند از جنگ داخلي که قوم پشتون دنبال آن بودند، جلوگيري کند. اما بعد از اتمام رياست جمهوري صبغه الله مجددي و روي کار آمدن برهان الدين رباني و واگذاري مناصب مهم به قوم و حزب خويش، بهانه خوبي به دست قوم پشتون آمد، لذا وی شهر کابل را موشک باران نمود. احمدشاه مسعود، وزير دفاع دولت رباني، تلاش کرد تا قوم پشتون به ويژه حکمتيار را راضي نمايد که با قبول نخست وزيري وارد کابل شود و از جنگ پرهيز نمايد، اما زماني که ناکام ماند، دست به توطئه زد و حزب وحدت هزاره را با حزب اتحاد اسلامي پشتون درگير نمود و از اين طريق به تضعيف دو حزب ناراضي پرداخت.
جنگ ميان حزب اتحاد پشتون و حزب وحدت هزاره، در ابتدا يک درگيري حزبي به نظر ميرسيد، اما به سرعت رنگ قومي به خود گرفت، به گونه اي که تمام پشتون ها، به هر حزب و تشکيلاتي که تعلق داشتند، به نفع حزب اتحاد وارد جنگ شدند و در مقابل، همان طوري که جامعه شناسان ميگويند که اقليت هر چقدر بيشتر زیر فشار باشند، انسجام آنها نيز بيشتر خواهد شد، هزارهها که زیر فشار قرار گرفته بودند، انسجام خويش را تشديد کردند. لذا هزارههاي حزب حرکت که تا اين زمان در کنار مسعود و سياف قرار داشتند، به ياري حزب وحدت شتافتند. با دخالت نيروي وزارت دفاع(مسعود) به نفع سياف، جنگ به پيروزي پشتون ها و تراژدي افشار انجامید که در آن هزاران تن از افراد غيرنظامي هزاره را سر بريدند و اجساد آنها را مثله کردند. سربازان مسعود هنگام کشتار و چپاول مردم غرب کابل(هزارهها) ميگفتند که «به خون هزارهها تشنه اند»
يکي از راويان، ميگويد:
مسعود براي آن که هزاره ها را مرعوب کند، آن چه تانک، هاوان توپ چي، دستگاه راکت و طياره داشت، بالاي دو نقطه شهر، چنداول و افشار متوجه کرد. افشار با خاک يک سان گرديد و چنداول تخريب شد … اين جنگ پنج روز طول کشيد، مردم هزاره و اهل تشيع در زير خروارها خاک منازلشان، زنده به گور شدند و يا از اثر حريقها، زنده زنده کباب شدند و سوختند. تعداد شهدا به صدها بلکه به هزاران نفر مي رسيد.
رباني و مسعود که دستگاه راديو و تلويزيون را در اختيار داشتند، شايع ساختند که هزاره ها دشمن درجه يک پشتونها هستند و حتي هياهو به راه انداختند که هزاره ها، راه دشمني با تمام اقوام افغانستان را در پيش گرفته اند و مواد غذايي را مسموم ميکنند.
تضاد قومي در افغانستان به حدي قوي است که بسياري از افراد، جنگهاي داخلي دهه هفتاد شمسي را در افغانستان جنگ قومي به حساب آورده اند.گلبدين حکمتيار که راديکال ترين اسلام گرا در ميان رهبران احزاب هفتگانه مقيم پيشاور شناخته شده ميگفت: «من اول پشتون هستم بعد مسلمان». او که از کودتاي شهنواز تني عليه نجيب الله حمايت می کرد و پيوستن اعضاي بلندپايه کمونيستي همانند عبدالرحيم هاتف(معاون رئيس جمهور) رازمحمد پکتين(وزيرکشور) و ژنرال رفيع(وزير دفاع) را به حزب اسلامي با آغوش باز می پذيرفت، زماني که دولت دکتر نجيب الله سقوط نمود و قدرت در اختيار سران قوم تاجيک قرار گرفت، کابل را به بهانه حضور بقاياي نيروي کمونيستي همانند ژنرال دوستم(ازبک)، ژنرال نبي عظيمي(تاجيک) و آصف دلاور(تاجيک)، موشک باران نمود.
تضاد قومي نه تنها هزاره هاي شيعه مذهب را در مقابل پشتونهاي سني قرار داد، بلکه اين امر در ميان خود شيعيان نيز باعث اختلاف گرديد؛ زيرا زماني که مجاهدين در پيشاور پاکستان، حکومت در تبعيد تشکيل دادند، براي شيعهها هيچ سمتي در نظر نگرفتند و مولوي يونس خالص، اين «ملاي جنگ جو» که از لحاظ فکري، نسخه ديگري از ملا عمر به شمار ميرود، اعلان نمود که شيعيان درافغانستان 3٪ هستند و هيچ گونه حقي حتي حق شرکت در انتخابات را ندارند. اما آيت الله محسني که يک پشتون شيعه مذهب بود، به عنوان سخن گوي دولت مي پذيرد و زماني که در زمينه پذيرش آيت الله محسني در دولت از وی سؤال می شود، او را از خود(پشتون) مي خواند.
مسأله تضاد قومي، بعد از تشکيل دولت موقت و شروع جنگهاي داخلي در ميان شيعيان بيشتر شد، به گونهاي که طبق برخي ادعاها، بعد از اين که وزارت امنيت ملي به هزارهها واگذار گشت با پيشنهاد آيت الله محسني منحل شد. برخي از شيعيان غيرهزاره، درباره هزاره ها حرف رباني را تکرار نموده، آنها را اولاد چنگيز ميخوانند و زماني که هزارهها در منطقه افشار کابل توسط تاجيک ها و پشتون ها قتل عام ميشوند، احمدشاه مسعود به يکي از شيعيان غيرهزاره، پيام تبريک پيروزي ميفرستد.
مسأله تضاد اقوام در افغانستان، هزاره هاي شيعه مذهب که به ازبکهاي سني سروسامان دادند و هميشه خواهان حقوق آنها بودند، و ازبک هاي سني مذهب که رسميت مذهب جعفري را از اهداف مبارزه خويش با دولت اعلام کرده بودند، اين متحدان سنتي را نيز رودرروي هم قرار داد، به گونهاي که در سال 1376خونين ترين نبرد ميان آنها رخ داد. جنگ ميان اين دو قوم نژاد زرد در همين جا پايان یافت اما پي آمدهاي آن هزاران تن از آنها را به کام مرگ فرستاد؛ زيرا تشديد اختلاف بين هزاره ها و ازبکها، وخيم شدن وضع امنيتي مزارشريف و سقوط آن به دست طالبان و فرماندهان پشتون تبار غيرطالب همانند مجيد پاچاخان را باعث گرديد. طالبان که به گفته پرويز مشرف، نماينده پشتون هاي افغانستان بودند، در هم کاري با نيروهاي محلي و از جمله مردم ولسوالي(شهرستان) بلخ که بیشتر پشتون و طرف دار حزب اسلامي حکمتيار بودند، به تصفيه و کشتار مردم هزاره و ازبک دست زدند.
به دنبال سقوط مزارشريف به دست طالبان، بيشترين تلفات را هزاره ها متحمل شدند. طالبان در شهر مزارشريف، به قتل عام مردم هزاره پرداختند و افراد متعلق به اين مليت را دسته دسته به قتل رساندند. کشتار هزارهها در باميان و مزارشريف، امري بود که کشورهاي 2+6 در اجلاس خود که به ابتکار کوفي عنان دبيرکل وقت سازمان ملل تشکيل شده بود، آن را محکوم نمودند و خواهان تحت پي گرد قرار گرفتن مجرمان شدند. اما ازبکها نيز در امان نماندند و عده زيادي از آنها نيز در پي سقوط مزارشريف قتل عام شدند و در ژانويه 1998 طالبان ششصد روستايي ازبک را کشتند.
تضاد مذهبي
در افغانستان حتي دين اسلام نيز نيروي تفرقه افکن است. اگرچه اسلام از يک نظر، اتحاد تمام افغانها را سبب ميشود و به شدت احساس داشتن وجهي مشترک با دیگر مسلمانان جهان را تقويت ميکند، اختلافات و مجادلاتي که طي قرنها بين گروههاي شيعه وسني وجود داشته، يکي از عوامل عمدة اختلافات داخلي افغانستان است.
در دوران حکومت کمونيستي، به دليل فقدان تفسير سنتي از اسلام، کساني که با اقدامات آنها به مخالفت بر ميخاستند، بازداشت و حتي اعدام ميشدند، اما افرادي که بيشتر هدف قرار گرفتند، اقليتهاي نژادي خاص از جمله هزارهها بودند که به علت اعتقاد به مذهب شيعه، مدتها حاکمان پشتون آنان را اذیت می کردند؛ چنان که يکي از رهبران جهادي شيعه در افغانستان، علل و انگيزه قتل عام مردم چنداول و افشار را در زمان کمونيست ها و در زمان حکومت رباني، شيعه بودن ساکنان آن ميداند.
تضاد مذهبي در ميان مجاهدين، در ابتدا کم رنگ تر بود، چون همه افراد، کمونيست ها را دشمن مشترک ميدانستند و فرصت درگيري با هم نداشتند. اما اين تضاد نيز مثل آتش زير خاکستر باقي بود، به گونهاي که بعد از پيروزي نسبي مجاهدين و تشکيل حکومت موقت در پيشاور پاکستان، براي شيعهها هيچ سهمي در نظر گرفته نشد و زماني که شيعیان به اين امر اعتراض کردند، مولوي يونس خالص گفت که شيعهها در افغانستان فقط 3٪ هستند و 3٪ هيچ گونه حقي ندارد. او حتي بعد از اين که شيعيان(حزب وحدت) در جلسات شرکت داده شدند آن را تحريم نمود.
قوم هزاره که در اقليت بودند، چندين نوع الگو در روابط ميان اقليت و اکثريت را که «جورج سيمپسون» و «ميلتون ينيگر»، از «انتقال جمعيت» و «انقياد مداوم» تا «قلع و قمع» می دانند، از سر گذرانده اند. روزي رباني تاجيک آنها را منافق خطاب می کند و روزي ديگر از نظر طالبان، کافر به حساب می آیند و به طور خاصي آزار و اذيت می شوند. به گونهاي که بعد از سقوط مزارشريف به دست طالبان در سال 1375شمسی، طالبان ميخواستند شمال افغانستان را از وجود شيعيان پاک کنند و ملانيازي امام جمعه مزارشريف، رسماً اعلام نمود که هزاره ها سه روز فرصت دارند که يا مسلمان( سني حنفي) شوند و يا افغانستان را ترک کنند. سپس طالبان در مزارشريف شيعيان را قتل عام نمودند، چنان که سازمان ملل متحد تعداد کشته شدگان را پنج تا شش هزار نفر بر آورد کرد.
تضاد زباني
تنوع زباني نيز همانند تنوع قومي، به وفور در افغانستان وجود دارد، به گونهاي که «جورج مورکنستر» زبان شناس معروف نروژي مي گويد:
امپراتوري قديم افغانستان را ميتوان گنجينهاي از شعبههاي مختلف زبانهاي آسيا و اروپا شمرد.
به باور جامعه شناسان، از ميان عناصر فرهنگي که در همه جا مهم ترين عوامل مثبت در شکل گيري احساس ملي به شمار ميروند، زبان مشترک مقام اول را دارد. لذا با اين که در افغانستان از قديم زبانهاي متعددي وجود داشت، مسأله زبان تا زمان سلطنت نادرشاه مشکلي را در مناسبات مردم با يک-ديگر و در ارتباطشان با مقامات دولتي ايجاد نکرده بود؛ زيرا زبان فارسي که چهل درصد از باشندگان کشور به آن تکلم ميکردند، در سراسر دوره اسلامي، زبان رسمي و زبان معاملات در کشور به شمار مي-رفت و به اين عنوان، حلقة وصل و يگانگي را در بين عناصر مختلف مردم تشکيل ميداد.
تضادگرايان, جامعه و فرهنگ را در حالت دگرگوني مداوم ميبينند که بخش زيادي از اين دگرگوني تنش و رقابت ميان گروههاي مختلف پديد می آورد. و در هرجامعه، گروههاي گوناگون، نظام هاي فرهنگي را براي تأمين منافع خود به وجود مي آورند و گروههاي قوي تر سعي ميکنند به طور کلي، ترجيحات فرهنگي خود را بر جامعه تحميل نمایند.
از آن جايي که زبان، اساس فرهنگ را تشکيل ميدهد، نخستین تحريکات در جهت تحميل فرهنگ قوم غالب و تعميم زبان پشتو و طرد زبان دري، نه تنها از دواير دولتي بلکه از مؤسسات تعليمي و حتي خانه و بازار، در عصر محمد نادرشاه آغاز شد. شاه، محمدگل خان مومند، وزير داخله را با عنوان رئيس تنظيميه، به ولايات شمالي فرستاد که اکثر ساکنان آن فارسي زبان و ترک زبان بودند. محمدگل خان در آنجا، نظريه برتري خواهي قومي و زبانياش را به اجرا گذاشت و مردمان فارسي زبان و ترک زبان را وادار ساخت تا عرايضشان را به زبان پشتو بنويسند و بسياري از اقوام پشتو را حتي خارج از مرزهاي افغانستان، به شمال کوچ داد و با دادن زمين و ديگر امتيازات ديگر، ساکن ميکرد و در مأموريت نیز پشتو زبانان را ترجيح ميداد.
خاندان شاهي در ابتدا با احتياط با اين اقدامات برخورد کردند، اما پس از آن که در سال 1932 هيتلر در آلمان زمام قدرت را به دست گرفت و به تبليغ برتري نژادي پرداخت، عده ای از شخصيتهاي دولتي افغانستان ازجمله بسياري از خاندان شاهي، به اين نظر گرويدند و شاه نظريه برتري نژادي را به عنوان سياست جديد فرهنگي به اجرا گذاشت. لذا به همه ادارات دستور دادند که کارکنان آن طي سه سال، بايد زبان پشتو را فرا گيرند و تمام امور به اين زبان انجام شود. اما به دليل بي انگيزه بودن بسياري از کارمندان در فراگيري آن، اين امر در مدت تعيين شده انجام نشد و بعد از آن چندين بار هر کدام به مدت سه سال تمديد گرديد. ولي باز هم ثمري نداشت، جز اين که کلاس پشتو يکي از مؤسسات بيهوده اما ضروري و همیشگی ادارات کشور گرديد که پي آمدهاي ناگوار فرهنگي – اقتصادي بي شماري را در پي داشت.
ولي زيان بزرگ تر اجراي اين برنامه، در قسمت آموزش نمايان گرديد؛ زيرا ناگهان دستور دادند که تدريس در سراسر کشور از فارسي به پشتو تبديل گردد و براي معلمان، کلاس پشتو داير شود و حتي براي شاگرداني که پشتو نمي دانستند نيز دروس به زبان پشتو ارایه ميگرديد و امتحان نيز به این زبان گرفته ميشد.
سياست پشتون گرايي و ترويج زبان پشتو، بعد از کودتاي محمد داوود خان و در دوران رياست جمهوري وي، با شدت بيشتر اعمال گرديد. اما با انقلاب کمونيستها، گردانندگان مارکسيست حکومت، سياست دوگانهاي را در پيش گرفتند؛ از يک سو، به ترويج گويشهاي محلي پرداختند؛ از سوي ديگر، عدهاي از قوم گرايان پشتوزبان که در رأس هرم قدرت قرار داشتند، سعي کردند تا قدرت در دست پشتو زبانها منحصر شود، چنان که يکي از علل درگيري و انشعاب در حزب خلق، همانند شعله جاويد و ستم ملي، همين اختلاف زباني به شمار ميرود.
بعد از پيروزي مجاهدين و تشکيل حکومت به رياست رباني فارسي زبان پشتونها به اين امر حساسيت نشان دادند، به ويژه که رباني جداي از مسأله زبان، از لحاظ قومي نيز با پشتونها فرق داشت. لذا برخي از رهبران پشتو، بارها اعلام کردند که حاضر نيستند در دولتي که رئيس آن فارسي زبان باشد، مشارکت و خدمت کنند. به همين دليل، شروع به کارشکني عليه دولت نمودند تا او را ساقط کنند و دوباره يک پشتون را به قدرت رسانند.
مسأله زبان هم چنين، يکي از علل محدود شدن احزاب جهادي در مناطق خويش است به گونهاي که افرادي که در ابتدا به دليل جهاد در مقابل کمونيست ها، عضويت احزاب غيرهم زبان خود را کسب کرده بودند، بعد از پيروزي مجاهدين، به سرعت از آن جدا شدند و به حزبي پيوستند که مشترکات زباني داشتند؛ براي نمونه، مي توان به پيوستن نورزاييهاي پشتوزبان ولايت فراه که قبلاً عضو حزب حرکت انقلاب بودند، به حزب اسلامي و فارسي زبان هاي اين قوم به حزب جمعيت اسلامي، اشاره کرد.
تضاد منطقهاي
آغاز شکل گيري حکومت در افغانستان، در واقع آغاز پشتون سالاري نيز محسوب ميشود و با پنداشتن شيعيان و هزاره ها به عنوان شهروند درجه دو و سه، نه تنها آنان را از حقوق و مزاياي اجتماعي- سياسي دور نگه داشتندف بلکه زمين هاي آنان را نيز به بهانه هايي تملک کردند و آنان را به ترک سرزمينشان مجبور نمودند. اين روند طي سال هاي (1258ـ1279شمسی)، در دروران حکومت عبدالرحمن خان به اوج خود رسيد. عبدالرحمن با روشهاي مختلف چون جنگ و درگيري، افزايش ماليات، زنداني نمودن و در نهايت با کوچ دادن آنان از مناطق مسکوني شان، املاک و سرزمينهاي حاصل خيز آنان را به افغانان و عشاير پشتون واگذار کرد و مناطق آنها را براي هميشه، ناحيه پشتون نشين قرار داد. مرغوب ترين و حاصل خيز ترين مناطق شيعيان هزاره که در اين زمان از دست شيعيان خارج شد و در اختيار عشاير پشتون قرار گرفت؛ عبارتند از: بخشهاي دايزنگي، بهسود، جاغوري، مالستان و آجرستان، حاصل ارزگان، الگاي ارزگان، شوي، چوره و کمسون، و شيخ علي.
هزارههایي که امروز در ايران به ويژه در مشهد زندگي ميکنند و با عنوان خاوري مشهورند و يا در پاکستان يا کشورهاي آسياي ميانه به سرميبرند، کساني هستند که در اثر از دست دادن سرزمين و املاک خود، به ترک وطن مجبور شده اند.
حاکمان پشتون، هدف از تصاحب اراضي هزارهها را دشمن خواندن و روافض دانستن آنها بيان کرده اند. و از همين جهت، مناطق آنان را سرزمينهاي «مفتوح العنوه» بيان داشته اند. علامه ارزگاني می گوید:
در سنه 1311هـجری حکم شد به مردم ارزگونيها که شما زراعت بکنيد به طور دهقاني، چون که اراضي «مفتوح العنوه» است و مال حکومت است.
اين موضوع، نتيجه مستقيم اجراي سياست حکومتهاي متوالي پشتونها بود که از يک طرف، به کاهش ابعاد و سرزمين هزاره ها انجامید و از طرف ديگر، مهاجرت اين مردمان را به خارج از کشور به دنبال داشت. در شصت سال گذشته، مناطق تصرف شده شيعيان هزاره، يا به صورت مسکن پشتونها درآمد و يا محل چراگاه رمههاي آنان قرار گرفت. اما پس از سالهاي 1357 با سقوط حکومت طرف دار پشتون در کابل و ظهور نيروهاي مقاومت، پشتونها کنترل خود را بر مناطق هزاره ها از دست دادند. به ويژه پس از سال هاي 1361 نيروها و احزاب مسلح هزاره، به منزله رقيب جدي در مقابل احزاب سني قرار گرفتند. از آن پس، تضاد منطقه اي، يکي از تضادهاي جدي ميان احزاب سني و شيعه بوده است. احزاب سني براي دست يابي به سلطه مجدد خود بر مناطق شيعه ها و هزاره ها تلاش مي کردند و احزاب شيعه نيز براي دفاع از حريم مناطق مسکوني و منطقوي خود، به مقابله بر می خاستند. و حتي امروز نيز، این درگيري ها، در برخي از مناطق، با گروه طالبان وجود دارد.
البته تضاد منطقهاي تنها ميان پشتون ها و هزاره ها محدود نشد، بلکه اين مسئله در ميان اقوام اقليت همانند تاجيک و هزاره نيز گاهي به برخوردهاي خشونت آميز مي انجاميد. اسماعيل خان فرمانده مناطق غرب کشور در زمان حکومت رباني، در سال 1372شمسی سکونت اقوام غيرتاجيک را در ولايات غربي کشور از جمله هرات ممنوع اعلام کرد و خانههاي مردم هزاره را در شهر هرات، به بهانههاي واهي با خاک يک سان نمود و مهاجران هزاره اي را که از ايران برميگشتند، آزار و اذيت می کرد، و هم چنين مهاجران هزاره اي را که در ولايت فراه ساکن شده بودند، قتل عام نمود.
مسأله تضاد منطقهاي، باعث شد تا هويتهاي سرزميني و منطقهاي، جاي هويت ملي را بگيرد؛ به گونهاي که افغانها ديگر خود را تنها افغاني يا حتي پشتون و تاجيک نميخواندند، بلکه بيشتر به نام منطقه و زادگاه خويش منتسب ميشدند؛ همانند قندهاري پنجشيري، هراتي، کابلي، جوزجاني، بامياني، بهسودي، غزنوي و… .
البته منطقه گرايي در زمان حکومت مارکسيست ها نيز چه در ميان مردم و چه در ميان سردم داران حکومت کاملاً وجود داشت. سياف که از افراطي ترين اسلام گرايان ضدکمونيستي بود، بعد از دست گيري توسط دولت داوود خان، تا سال 1358 در زندان به سر برد و در سال 1358 با اين که حفيظ الله امين، تمام 180 نفري را که با او دست گير شده بودند، به قتل رساند، او را به علت اين که از قوم حفيظ الله امين(قبيله خروتي) و منطقه او(پغمان) است، آزاد نمود. نورمحمد ترهکي نیز از کوچ دادن هزارهها از مناطق هزارستان و ساکن کردن کوچيها به جاي آنان سخن ميگويد.
مسئله تضاد منطقهاي در زمان جنگ هاي داخلي ختم نگرديد، بلکه بعد از آن و در زمان حاضر نيز يکي از سوژه هايي است که گاهي باعث می شود ميان جامعه و سياست مداران کشور اصطکاک ایجاد شود؛ براي نمونه؛ مي توان به ساکن شدن هزاره ها در ولايت هرات بعد از سقوط طالبان اشاره کرد که اين امر، نگراني ساکنان اوليه هرات و سياست مداران اين شهر را موجب گرديد و آنها سعي کردند تا اين شهروندان جديد را از هرات بیرون برانند.
جنگ هاي خونين ميان کوچيها و ساکنان مناطق، همانند برخورد کوچيان بامردم خوست، درگيري کوچيان با مردم بدخشان، و جنگ ميان کوچيها و هزارهها، از نمونه هاي مهم تضاد منطقهاي است که از مهم ترين اين جنگها بعد از سقوط طالبان ميان کوچيها و هزارههاي ساکن بهسود بوده است. این جنگ-ها بر سر مالکيت سرزمين رخ داد و در آن دهها نفر از طرفين به قتل رسيدند.
نتيجه
تضاد در جامعه افغانستان، امری موقت و زودگذر در زمان جنگهاي داخلي نیست، بلکه اين تضاد در زمانهاي گذشته بسيار دور نيز در ميان اين مردم وجود داشته است. ولي آن چه اين تضاد را تشديد کرد و به جنگهاي داخلي انجامید، بيداري و قدرت گرفتن اقليتها همانند هزاره ها و تا حدودي ازبکها بود. اين دو قوم که از نژاد زرد هستند، بعد از انقلاب کمونيستي و در زمان جنگهاي داخلي، تا حدي هم سو و متحد شدند و خواهان حقوق سياسي- اجتماعي خويش گرديدند. از سوي ديگر، قوم پشتون که خود را حاکم طبيعي و تاريخي اين سرزمين ميدانست، اين امر را نميتوانست تحمل کند که هزارههاي شيعه مذهب که تا چندي قبل به منزله برده خريد و فروش ميشدند، امروز با آنها در تصميم گيري امور کشور سهيم باشند. تاجيکها نيز اگرچه به عنوان اقليت در گذشته از قدرت دور ماندند، چون با قوم حاکم، مذهب و نژاد مشترک داشتند، همانند هزارهها به آنان تعدي نشد. آنان نیز زماني که بعد از پيروزي مجاهدين در کابل قدرت گرفتند، ميخواستند همانند پشتونها، قدرت را در انحصار خويش داشته باشند.
همه اين عوامل دست به دست هم داد و تضادي را که در طول تاريخ در ميان اين جامعه وجود داشت، تشديد نمود و به جنگهاي داخلي ده ساله در افغانستان انجامید که در نهايت نيز اين آتش خانمان سوز، با مداخله نظامي امريکا، ناتو و ديگر کشورهاي جهان، خاموش گرديد.
فهرست منابع
1. احمد رشيد، کابوس طالبان، ترجمه، گيلدا ايروانلو، چاپ اول: هواي رضا، تهران، 1383.
2. ارزگاني، محمد افضل ، مختصر المنقول درتاريخ هزاره ومغول، بي نام، بي تا.
3. افسرده خاطر، ع، نبرد هزارهها در کابل، بي نام، چاپ اول 1371ش.
4. تنهايي، ح. ا، درآمدي بر مکاتب و نظريههاي جامعه شناسي، بيجا، بي تا.
5. حاج کاظم يزداني، حسينعلي، پژوهشي در تاريخ هزارهها، محمدامين شريفي، چاپ دوم: مشهد، 1372.
6. حکمتيار،گلبدين، بحران مشکلات و راههاي حل، چاپ اول: نشر مطبوع، تهران، 1379.
7. همو، دسايس پنهان، چهرههاي عريان، چاپ اول: نشر مداد، تهران، 1379.
8. دگروال(سرهنگ) محمد يوسف، مارايدکن، ميجر، شکست اتحاد شوروي در افغانستان، (نسخه اینترنتي www.sovietsdefeatinafghanistan.com).
9. دولت آبادي، بصير احمد، هزارهها از قتل عام تا احياي هويت، چاپ اول: ابتکار دانش، قم، 1385ش.
10. رضواني بامياني و جمعي ديگر، افغانستان در سه دهه اخير، چاپ اول: مؤسسه فرهنگي ثقلين، قم، 1381ش.
11. زاهدي، عليجان، روايت شکست اقوام محکوم در افغانستان، نشر شفاء، قم، 1379.
12. شورماچ، نورستاني، محمداکبر، جغرافياي عمومي افغانستان، کابل، 1350.
13. طنين، ظاهر، افغانستان در قرن بيستم، چاپ دوم: عرفان، تهران، 1384.
14. عظيمي، محمدنبي، اردو و سياست در سه دهه اخير در افغانستان، چاپ سوم: ميوند، پيشاور، 1378.
15. فرخ، سيدمهدي، تاريخ سياسي افغانستان، احساني، قم، 1371ش.
16. فرهنگ، سيدمحمدحسين، جامعه شناسي و مردم شناسي شيعيان افغانستان، چاپ اول: مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني، قم، 1380ش.
17. فرهنگ، ميرمحمدصديق، افغانستان در پنج قرن اخير، چاپ اول: دار التفسير، قم، 1380.
18. کشتمند، سلطانعلي، يادداشت هاي سياسي و رويدادهاي تاريخي، چاپ دوم: حبيب الله ميهنيار، کابل، 2003.
19. کور دووز، ديه گو، پشت پرده افغانستان، ترجمه اسدالله شفايي، انتشارات بين المللي الهدي، تهران، 1379.
20. گلاترزبرنت، آيا افغانستان درآستانه تجزيه قومي و قبيله اي قراردارد، افغانستان، طالبان و سياست هاي جهاني، ترجمه، عبدالغفار محقق، ترانه، مشهد، 1377ش.
21. لعلستاني، جنگ قدرت، انتشارات کوکچه، کابل، بيتا.
22. لورل کورنا، افغانستان، ترجمه فاطمه شاداب، ققنوس، تهران، 1383ش.
23. لياخفسکي، الکساندر، توفان در افغانستان، ترجمه: عزيز آريانفر، ميوند، کابل، 1999.
24. مرکز فرهنگي نويسندگان افغانستان، احياي هويت(مجموعه سخنرانيهاي استاد شهيد مزاري) چاپ اول: سراج، قم، 1374.
25. وبر، ماکس، دين قدرت جامعه، ترجمه، احمد تدين، چاپ دوم: هرمس، تهران،1384
26. موسوي، سيدعسکر، هزاره هاي افغانستان، مترجم: اسدالله شفاهي، چاپ اول: سيمرغ، تهران،1372.
27. يان رابرتسون، درآمدي بر جامعه، ترجمه، حسين بهروان، چاپ دوم: آستان قدس رضوي، مشهد، 1374.