شنبه, 19 آبان , 1403 برابر با Saturday, 9 November , 2024
جستجو
گذری بر جریان ها و مکاتب مهم تاریخ نگاری غرب

مقدمه

طی قرن های ۱۶ تا ۱۸، هم زمان با پیشرفت های عقلی و علمی بشر، شرایط برای تبدیل تاریخ به علم فراهم آمد. مورخان خواهان تبدیل تاریخ به دانشی کاملاً دنیوی شدند. در این دوره جست و جو و مطالعه ی آثار مورخان عهد باستان و بازسازی متون اولیه و نشان دادن تحریفات، ضمایم و کاستی های آن ها با کمک روش های نقد تاریخی مطرح شد.(۱) در این دوره های پیشین تصور می شد جهان و جامعه پیشرفت نمی کنند و در دایره ی بسته ای در حرکتند و همه چیز در جهان تکرار می شود. هم دنیای فرد و هم جامعه. این تصور تا آغاز عصر جدید گسترش فزاینده ای داشت. عصر طلایی در گذشته جست و جو می شد و سراسر تاریخ به انحطاط و زوال معرفی می گردید. اما این تصورات ضد تاریخ، جای خود را به عقیده ی تکامل در زمان به عنوان قانون جاری در همه محیط ها داد. این همان چیزی است که از آن به عنوان اندیشه ی ترقی یاد می کنیم و گسترش «هم زمان با موفقیت های علمی، فنی و رشد مناسبات بورژوایی سبب شد اندیشه ی ترقی شکل کامل و نهایی خود را در میان روشنفکران بورژوایی قرن هجدهم بیاید.(۲) در همین دوره بود که روبرت بارنس (۱۴۹۵- ۱۵۴۰م)، مورخ انگلیسی، با حمایت لوتر کتاب بیوگرافی اسقف های روم، و ماتیاس فلاسیوس، کتاب تاریخ کلیسا را به عنوان بزرگ ترین اثر تاریخ نگارانه، با رویکردی دنیوی نگاشت.(۳) رویارویی کلیسا و مخالفانش در قرون ۱۶ و ۱۸ نتایج مستقیم و غیرمستقیم فراوانی در پی داشت که نخستین نتیجه ی آن انتشار اسناد و مدارک متعدد و متنوع تاریخی بود. کلیسای کاتولیک و مخالفان آن سعی داشتند اظهارات خود را با کمک اسناد اثبات کنند. این مناقشه به جنگ اسناد شهرت یافته است و سرآغاز نوع جدیدی از تاریخ نگاری شد که به تاریخ نگاری دیپلوماتیک شهرت یافت. ژان بودین(Bodinn) مورخ فرانسوی (۱۵۳۰- ۱۵۹۶) اندیشه ی پیشرفت را تدوین کرد و عصر طلایی گذشته را مردود دانست و گفت بشریت از جهالت گذر کرده و به تمدن رسیده است. او گردش ادواری طبیعت را در عمل گام تازه ای به جلو شمرد. ویکو فیلسوف ایتالیایی (۱۶۶۸- ۱۷۶۶) اعتقاد راسخ به پیشرفت بشر را وسعت داد و آن را قانون دانست؛ اما اعتراف کرد که پیشرفت همواره مستقیم نیست، بلکه ممکن است کُند و یا حتی متوقف گردد.(۴) به تدریج دیدگاه های متفاوتی درباره ی تاریخ، علم تاریخ، فلسفه ی تاریخ و فلسفه ی علم تاریخ مطرح شد. متفکران شاخصی در غرب، به ویژه آلمان، فرانسه، انگلستان، ایتالیا و آمریکا ظهور کردند و با دستاوردهای نظری و تکاپوهای عملی خود، معرفت تاریخی را هرچه بیشتر بسط دادند و به تکمیل بینش ها و روش ها در تاریخ همت گماشتند. در قرون جدید، مورخان آرام آرام به این نتیجه رسیدند که تنها توضیح و توصیف وظیفه ی آن ها نیست؛ بلکه معنا یابی در تاریخ یا مطالعه ی انگیزه ها، عقاید، تمایلات مردم برای رسوخ به رفتار آن ها و درک گمراهی های آن ها نیز لازم است. این چیزی جز جست و جوی عوامل عینی در رشد و حیات جامعه نبود. در جست و جوی عوامل عینی و مؤثر در حیات و تکامل جامعه، ابتدا به نقش عوامل جغرافیایی و سپس به روندهای اقتصادی توجه شد و درباره ی آن ها دیدگاه های زیادی مطرح گردید. به تدریج در قرن نوزدهم بسیاری از عواملی که بر کارکرد جامعه تأثیر می نهادند کشف و شناسایی شدند. برای تبدیل تاریخ به علم، نیاز به ارائه ی روش تحقیق بود تا علم بر بنیاد داده های موثق قرار گیرد و بتوان آن را تحت آزمایش قرار داد. روش علم تکیه بر مدارک متقن بود. در آغاز عهد جدید، کلیسا و مخالفان آن به اهمیت اسناد کهن و اصیل به عنوان یک سلاح برنده پی بردند و به جست و جو و انتشار آن ها پرداختند و به تدریج نگاه انتقادی به اسناد تاریخی قوت گرفت. با آغاز «عصر روشنگری»، یعنی قرن هجدهم، که فلاسفه به عنوان رهبران و جهت دهندگان فرهنگ و تفکر غرب، خود را جانشین عالمان گذشته یافتند؛ مشاجرات قلمی میان فلسفه ی تاریخ از یک سو و تاریخ نگاری علمی و روشمند از سوی دیگر آشکار شد و به تدریج اوج گرفت. در این عرصه فلسفه ی تاریخ خود را رقیب و همپایه ی علوم گذشته و میراث دار مسیحیت شمرد و تاریخ نگاری نیز هر چه بیشتر با کاوش های مبتنی بر نقد تاریخی پیوند خورد. جدال این دو جریان از دوره ی دائره المعارف نویسان تا حیات سیاسی مارکسیسم تداوم یافته است. اما واقعیت این است که تاریخ نمی تواند از تراوش های روح و تفکر فلسفی برکنار بماند و مورخ ناخواسته به حکمت و فلسفه می پردازد و این هم در سطح خُرد و هم در سطح کلان، یعنی فلسفه ی نظری تاریخ وجود دارد. به همین دلیل گسترش علم تاریخ در غرب تا حد زیادی منعکس کننده ی خود تاریخ اندیشه ی غرب است؛ یعنی عقل گرایی قرن هجدهم، ایده آلیسم آرمان گرا، رمانتیک ها، تجربه گرایی لیبرال ها و حتی مارکسیسم و اشکال گوناگون آن.(۵) تاریخ در مقام یک علم هرگز دچار سکون نشده است. این ترقی تنها به علت انباشت طبیعی تحقیقات و اکتشافات نبوده؛ بلکه شیوه های بررسی، هدف و درک کلی از آن نیز تکامل یافته است. در تاریخ جدید که با تلاش های رانکه به اوج رسید، شاهد پیشرفت در جهت تسلط بر روشی هستیم که پیوسته دقیق تر و مطمئن تر می شود و حوزه ی مطالعات تاریخی از عرصه تنگ سیاست به همه ی حوزه های تمدنی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و مانند آن بسط می یابد. با رشد تدریجی بورژوازی، تمایل گسترده ای برای شناسایی دلایل این پیروزی ها در برابر حکومت های آریستوکراتیک، مطالعه ی گذشته را در کانون توجه قرار داد. با شکل گیری دولت های مطلقه و سرانجام انقلاب فرانسه و جنگ های ناپلئون، احساسات ملی تقویت و روند تمرکز ملت تسریع شد. در این چرخه، بار دیگر توجه به تاریخ به ملت ها اجازه می داد تا امکانات و توانایی های خود را بهتر بشناسند و بر نقاط عطف پیروزی های ملی گذشته تکیه کنند. در قرن نوزدهم تاریخ به عنوان سلطان علوم مطرح شد و پاسخ مسائل مهم معنوی و اجتماعی را در آن جست و جو می کردند نقش داور، پندآموز و شناساننده را به خود گرفت، تعلیم تاریخ به عنوان یک ماده ی درسی در مدارس جای گرفت و اطلاعات تاریخی به صورت گسترده در اختیار توده های مردم قرار گرفت و دایره ی خوانندگان آن افزایش یافت. رشد و تحول امور بایگانی و ادیجاد آرشیو اسناد از دوره ی پس از قرون وسطی، بر اهمیت منابع و دایره ی اطلاعات تاریخی افزود و مورخان توانستند در پژوهاش های خود به آن ها تکیه کنند. آموزش تاریخ در مدارس نیز به ترتیب موجب توجه معلمان تاریخ به آموزش ها و پژوهش های تاریخی و سرانجام ایجاد کرسی های تاریخی و نیز تأسیس رشته ها و دانشکده های تاریخ منتهی شد و هویت مستقلی پیدا کرد. حوزه های مورد مطالعه و موضوعات تاریخی گسترش یافت: روش های پژوهش در تاریخ، بررسی اسناد آرشیوها، مطالعه ی تطبیقی متون، استفاده از دستاوردهای علوم دیگر، بررسی تاریخ تمدن، شرق شناسی و مانند آن ها. با توجه به آن چه گفته شد، تاکنون نحله ها و مکتب های مختلفی در عرصه ی تفکر و پژوهش تاریخی غرب شکل گرفته اند و تاریخ نگاری و تاریخ نگری اروپایی را، هم از جهت سبک و هم از جهت محتوا از سایر نقاط جهان ممتاز و متمایز ساخته اند. تنوع و گستردگی این حوزه و فراز و فرودهایی آن در دوره های مختلف تاریخی چنان وسیع است که نمی توان دسته بندی منظمی از آن ارائه داد و یا تصویر کاملی از روند تحولات آن ترسیم کرد. از آن جا که خاستگاه این علم و پیشرفت های آن، به ویژه در عرصه های مختلف معرفت شناسی تاریخی، روش شناسی تاریخی و تاریخ نگاری با رویکردهای گوناگون، اروپا بوده است و جهان غرب هم چنان پیشتاز این عرصه است، در این مقاله سعی بر این است تا به نقاط عطف این تحولات اشاره شود.

نگاهی به گذشته

تا پیش از آغاز دوره جدید اروپا، مورخان مشیت ازلی را علت العلل بروز همه ی رخدادها و تحولات تاریخی تلقی می کردند. لذا همه ی رویدادهای ریز و درشت جهان از بی اهمیت ترین تا مهم ترین آن ها در پرتو آن مشیت ازلی تفسیر و تعبیر می شد و مورخ خود را به هیچ علت دیگری نیازمند نمی دید. گویا به واسطه ی مشیت مقدر بود که کشوری به دست سلطانی می افتاد، تمدنی محو و زایل می شد، حکومتی جدید شکل می گرفت، شخصیتی برجسته ظهور می کرد و ملتی نابود می شد. در این چرخه مجال چون و چرا نبود. بر همین اساس، پاره ای از مورخان نتیجه می گرفتند که قوم آن ها برگزیده ی خالق و مقصود آفرینش و مرکز حوادث است و سایر ملل طفیل وجود آن ها در جهان هستند! در دوران جدید، جمعی از مورخان، فلاسفه و اندیشمندان به این پاسخ ها قناعت نورزیده و خواستار پاسخ های هایی دیگر شدند تا با شناخت علت ها خود را از آن سرنوشت مفروض و مقدر برهانند و به هنگام بروز مصائب و بلایا از خطرها بگریزند و این مستلزم پرداختن به جست و جوی علت امور در عرصه هایی دیگر بود. برای این امر می بایست علت های غایی را موقتاً ترک می گفتند و به علت های نزدیک می پرداختند.(۶) از میان اسباب و عللی که مورخان به تأثیر آن ها بر تاریخ اعتقاد یادفتند، می توان به موارد زیر اشاره کرد: امور مادی، اقلیم، نژاد، مردان بزرگ، دین، نفس کمال پذیر بشر و مانند آن ها. اما در ادامه ی این گفتار می کوشیم به راه های جست و جوی علل و تبیین رخدادهای تاریخی اشاره کنیم. طی قرن های متمادی و به طور مشخص تا قرن هجدهم، تاریخ را قبل از هر چیز تاریخ سیاسی، دیپلماسی و نظامی می پنداشتند و نقش مورخان بازسازی تحول کشورها و حکومت ها و نیز دگرگونی های سیاسی داخلی و خارجی بود و حداکثر به معدودی از اشراف محدود می شد. در دوره های بعد، به محافل پارلمانی معطوف شد و مطالعه ی تحول وضع آن ها از نظر انتخابات و بحث و تبادل نظرهای سیاسی همانند شرح اتحادیه های سیاسی- نظامی، جنگ ها، مذاکرات سیاسی و مبارزات تصرف سرزمین ها تسلیم یا واگذاری آن ها در حوزه ی موضوعات تاریخی جای گرفت. در شرح و گزارش این رویدادها، تلاش می شد با روش صحیح، دقیق و منطقی و با پیوستگی مطالب و انسجام موضوع دنبال شود و گزارش رویدادها همراه با تفسیر و توضیحات لازم به شکل منظم ارائه گردد. اما این تفسیر به نگارش نوعی روان شناسی ابتدایی فردی یا جمعی محدود می شد و از غرور و بلندهمتی، جاه طلبی، کینه توزی آن ها سخن می رفت و از جنبه های اساطیری و افسانه ای فاصله می گرفت. با گسترش تدریجی تمدن، رفته رفته مفهوم جدیدی از تاریخ شکل گرفت. از قرن هجدهم، مورخان روشنگری، به ویژه ولتر در آثار خود اعتقاد داشتند به موازات توصیف فعالیت پادشاهان، باید به اقتصاد و حیات فرهنگی و اجتماعی ملت ها بپردازند. از آن زمان، رفته رفته تاریخ از دایره ی محدود سیاسی خارج شد، به گونه ای که امروز ده ها رشته ی مختلف در پیوند با تاریخ، به شناخت ابعاد گذشته ی زندگی انسان اشتغال دارند و تاریخ تمدن عرصه ای است که بیش از همه به این مطالعات بین رشته ای مربوط است. مورخان بورژوایی نیز متوجه مسائل پیچیده ی اجتماعی شدند و تحت تأثیر مارکسیسم، معیشت توده های زحمت کش را مورد ارزیایی قرار دادند و با حضور مورخان مارکسیست، این عرصه متحول شد. به هر حال، گذشته بی پایان است و شناسایی آن نیز بی انتها و علم تاریخ همواره فضای علایق و مطالعات خود را گسترش می دهد و در همه ی جنبه های حیات جامعه و انسان مطالعه می کند. لذا تاریخی که مبتنی بر انتخاب وقایع ساده و توصیف آن ها به همراه برخی اسامی و سنوات است، با علم فاصله دارد. بدین ترتیب علم تاریخ تنها جمع آوری و تنظیم مدارک نیست، بلکه تلاش برای یافتن روابط متقابل میان پدیده ها و قانونمندی آن هاست. این پدیده ها در ارتباط با تکامل آن تغییر می پذیرد. جامعه را نمی توان جدای از زندگی افراد تشکیل دهنده ی آن درک کرد. فرد و جامعه شدیداً به هم وابسته اند و یک واحد را شکل می دهند. مطالعه ی انسان و جامعه، موضوع انحصاری مطالعه ی تاریخ نیست، بلکه سایر رشته های علوم انسانی هم به این موضوع توجه دارند؛ اما تفاوت آن ها با تاریخ این است که آن ها صرفاً به زمان حال نظری می افکنند و تنها برای درک آن مجبورند به مراحل گذشته ی تکاملی موضوع خود بازگردند. زیرا جداسازی هر پدیده ای از وضع پیشین مشکل و گاهی حتی غیرممکن است. از این نکته برمی آید که همه ی علوم اجتماعی در واقع تا اندازه ای علوم تاریخی هستند. تاریخ برخلاف سایر علوم اجتماعی، انسان و جامعه را در مراحل مختلف تکاملشان مورد مطالعه قرار می دهد و توجه اصلی اش را به تحقیق درباره ی تغییراتی که در بریدگی های گوناگون حیات جامعه روی می دهد، معطوف می دارد. یعنی مراحل تحول، پیشرفت ها، دگرگونی ها. لذا برای مطالعه در ابعاد تخصصی تر تاریخ انسان و جامعه، آشنایی با علوم دیگر ضرورت دارد. به عنوان مثال اقتصاد، هنر، روان شناسی، علوم سیاسی، جامعه شناسی برای تاریخ اقتصادی، تاریخ هنر، تاریخ دیپلماسی و مانند آن ها. امروز تاریخ به عنوان علم شناخت گذشته ی بشر، از تمامی امکانات و تئوری های علوم جدید که شناخت گسترده تر و عمیق تر واقعیت ها را فراهم ساخته اند، مستقیماً سود می جوید. اکنون به یاری اقتصاد سیاسی، جامعه شناسی در گرایش ها و شاخه های مختلف آن، روان شناسی فردی و اجتماعی، جغرافیا، اندیشه های سیاسی، علوم سیاسی، باستان شناسی، زبان شناسی، اقتصاد و گرایش های آن و بسیاری از علوم دیگر تصویر به مراتب جامع تر و پیچیده تری از انسان به ذهن آمده است. مورخ می تواند با مطالعه ی هر یک از این علوم، گوشه های خاصی از واقعیت های گذشته را جست و جو کند. بنابراین می توان ادعا کرد که با بهره گیری از مطالعات بین رشته ای و علوم یاد شده، میدان وسیع و راه های جدیدی با چشم اندازهای گسترده در برابر مورخ گسترده شده است که می تواند تحقیقات تاریخی را هم عمق و غنا و هم تنوع ببخشد. از سوی دیگر می توان ادعا کرد که از نگاه مورخ معاصر، انسان دیگر یک حیوان سیاسی چونان گذشته نیست؛ بلکه می تواند به تاریخ طبقات اجتماعی، تاریخ ساختارها و تشکیلات و سازمان ها، تاریخ تحول زبان وادبیات، تاریخ افکار و اندیشه ها، تاریخ تحولات مذهبی، تاریخ علم، تاریخ هنر، تاریخ جنگ، تاریخ اقتصادی، بررسی روان شناسانه شخصیت های تاریخی، تاریخ مردم و صدها موضوع دیگر بپردازد که خود نشانه ی تکامل و تحول حوزه ی مطالعات تاریخی است.

قرن هجدهم و گذار به دوره تاریخی جدید(۷)

اگر به توسعه ی اندیشه و عمل تاریخی طی دو سده ی مهم نوزده و بیست توجه کنیم، درمی یابیم که «مدرنیته» حاوی طنین ها و مخاطرات بسیاری است. در این دوران است که تاریخ هویت خود را به عنوان یک رشته- یعنی راه متمایزی در ساماندهی و ارائه ی یک دانش- بازمی یابد. در طی این سال ها اهل تاریخ، پایه های منطقی، روش های علمی پی ریختند و از خودآگاهی لازمی برخوردار شدند که آن ها را در مسیر گرایش های «مدرن» در تاریخ نگاری رهنمون شد. در این دوران، مورخان و فیلسوفان تاریخ، نقد تاریخی و نقد منابع را در سطوح نوین و مجادله آمیز مطرح ساختند؛ متونی شایسته، منتقدانه و با ساختاری علمی پدید آوردند؛ ایده هایی درباره ی انواع دیگر تحقیق طراحی بسط دادند؛ درباره ی ضرورت شکل گیری حرفه ی تاریخی سخن گفتند و آن را به عنوان یک مفهوم کاملاً قابل دسترس وارد فرهنگ واژگان غرب نمودند و نحله ها، جریان ها و مکاتب تاریخ نگاری مهمی پدید آوردند. اگر بخواهیم درباره ی ویژگی تاریخ نگاری قرن هجدهم- موسوم به عصر روشنگری- سخن بگوییم، باید اذعان کنیم که این فضای جدید معنای تازه ای از «زمان» فراهم آورد که جانشین نظریه ی زمان مطلق شد که مستقل از این جهان طی می شد و تغییراتش قابل محاسبه بود: نظریه ای که عمیقاً در همه ی نگرش های مربوط به گذشته تا قرن بیستم وجود داشت. تا قبل از ۱۷۰۰ نمی توان تفسیر جامعی از انسان در جامعه و تاریخ یافت که بتواند عوامل شکل دهنده ی این وضعیت جدید را بیان کند. وضعیتی که مشخصات آن عبارتند از: فروپاشی کلیسا؛ کثرت دولت های خودمختار به عنوان واحدهای غایی سیاسی؛ کشف دنیای جدید و آشنایی اساسی تر با تمدن آسیایی؛ توجه به ماهیت چند بعدی انسان به عنوان شالوده ای برای تفکر درباره ی اخلاق و قانون، اجتماعات ملی و نیز قدرت، ثروت و شهوت به عنوان نیروی برانگیزنده ی بشر. نقش آفرینی عوامل پیش گفته و ایجاد یک آگاهی عمیق تر منجر به پایان یافتن یک عصر تاریخی شد و وضعیت جدیدی پدید آمد که به یک تلاش تفسیرگرانه ی عظیم نیاز داشت تا گوهر بشر را در جامعه و تاریخ کشف کند و به انسان غربی معنایی بدهد که بتواند جانشین معنای از دست رفته ی جوهره ی مسیحیت شود. این بدان معنا بود که مورخان این دوره تا حدی خود را در برابر مجموعه ای از انگیزه ها و محرک ها مسئول می دانستند، یعنی می بایست تبیین های علمی و شناخته شده ی حاکم بر جهان را رویاروی تبیین های اجدادی شان قرار دهند. بدین ترتیب، تا حوالی ۱۷۸۰ دو جریان عمده در این عرصه ظهور یافتند: نخست، ایده ی یک «دوره» تاریخی که مشخص کننده ی یک تداوم زمانی با یک پیوستگی درونی بود، دوم و مهم تر، نظریه ی فهم و شناخت «منبع» که دربردارنده ی عناصر متفاوتی از یک متن تاریخی بود و اعتقاد داشت متن تاریخی دقیقاً همانند یک رودخانه از منابع اش سرچشمه می گیرد. کتاب «تاریخ جهانی» بوسوئه در ۱۶۸۱ قبل از آن که به دست مخاطبانش برسد، پیوندش با دنیای معاصر را از دست داده بود. یعنی اثر مزبور قبل از ظهور آثار نتجربی» قرن هجدهم- آن گونه که نویسندگان مدرن غالباً به آن استناد می کنند- نیازمند دوراندیشی و احتیاط لازم بود. زیرا تجربه گرایی (تا آنجا که به فقدان یک تصور نظری مربوط می شد) در عمل غیرممکن و در نظر غیرقابل تصور بود. از دیگر مشخصه های آن طرز تفکر این بود که معرفی گذشته، به عنوان طرح درس های اخلاقی صورت می پذیرفت. این نظریه البته از روزگاران باستانی مطرح بود و این عمل به صورت تجربی انجام نمی شد، بلکه نیازمند نویسندگانی بود که کارشان را متعهدانه انجام دهند حتی اگر در تعریف آن پیامی که درصدد انتقالش بودند، دچار دشواری شوند. مورخان در آغاز قرن هجدهم، گاه از طرح چنین آموزه هایی فراتر می رفتند، به ویژه در ایتالیا که این مسائل در دو سطح متفاوت مطرح می شد. تا آن جا که به ایجاد یک سنت نگارشی متمایز دوره ی رنسانس ایتالیا انجامید. شکوفایی زودهنگام ایتالیا تا حد زیادی ناشی از ظهور ویکو(۱۷۴۴- ۱۶۶۸) بود. مورخی که در طول حیاتش به صورتی ناشناخته اما پرتلاش در دانشگاه ناپل به همه این مسائل پرداخته بود. هنگامی که وی وفات یافت، ایده هایش نیز همراه او مدفون گردید. تا آن هنگام که میشله، مورخ فرانسوی اندیشه های وی را بازیابی نمود و ویکو را به عنوان یک متفکر تاریخی به همگان شناساند. تنها در قرن بیستم می توان شیفتگی ویکو را به ماهیت زبان درک کرد. پایبندی او به معیارهای روشنفکری مدرن نشان می داد که وی نقش یک مرشد را ایفا می کرد. هنوز کتاب «علم جدید» او (۴۴-۱۷۲۵) نخستین اثر جدیدی و انتشار یافته در حوزه ی فلسفه جدید تاریخ به شمار می رود که نمایانگر بلوغ تفکر تاریخی است. با این همه، نگاشته های تاریخی ویکو به ویژه در بخش آغازین زندگی اش، کاملاً سنتی است. کاتولیک گرایی او نه تنها پایدار ماند، بلکه عنصر عقلانی ساز دیدگاه های تاریخی وی بود تا پاسخگوی سؤالاتی درباره ی خدا باشد. در رأس این پرسش ها، جهان طبیعت قرار داشت. یعنی از زمانی که خداوند آن را ساخت و تنها او می توانست آن را بفهمد، اما ویکو اعتقاد داشت که انسان نیز برخی چیزها را می سازد، از جمله این که در دوره های گوناگون تاریخی جامعه ی بشری را ساخته است تا در آن زندگی کند و چون آن را ساخته است، می تواند حقایق مربوط به آن را کشف کند. این ایده نقطه آغازی برای بیشتر اندیشه هایی بود که درباره چرایی اهمیت تاریخ مطرح می شد و نشان می داد که چرا «علم» جدید و گزافه آمیز نیوتن غیرواقعی است. از نگاه او مطمئناً جهان نیازمند علم جدید بود، اما نباید این علم را صرفاً در ریاضیات یا فیزیک جست و جو کرد بلکه این علم باید بر مطالعه انسان متمرکز شود تا توانمندی های او به نحوی شایسته ای بررسی شود. ویکو بی درنگ می دید که در این علم مسائل شخصی انسان نیز دخالت دارد، اما تا آن زمان هیچ کس آن ها را مورد توجه قرار نداده بود: «ما باید به جلو گام برداریم حتی اگر اگر هیچ کتابی درباره ی این جهان نوشته نشده باشد. با وجود تاریکی متراکمی که ابتدای تاریخ باستان را به خاطر فاصله زمانی اش از ما پوشانده است، روشنایی ابدی آن را آشکار می سازد. بنابراین، این حقیقت که فراتر از هر تردید احتمالی قرار دارد، هرگز پنهان نمی ماند؛ زیرا خود آن دنیای مدنی و اصول آن توسط انسان ساخته شده است. بعلاوه، آن ها می بایست در اصلاح و تعدیل ذهن انسان بازیابی شوند. لذا به هر کسی که درباره ی علل آن فکر می کند عرضه شود، شگفتی او را برمی انگیزد که چگونه فیلسوفان همگی صادقانه کوشیده اند دانش مربوط به جهان طبیعت را کسب کنند.» در واقع ویکو راه هگل را لنگ لنگان به سوی یکی از بزرگ ترین و مهم ترین ایده ها پیموده بود. او اعتقاد داشت که جوامع به صورت تصادفی تغییر نمی کنند، بلکه باید هر مرحله از تغییرات شان را به مثابه بخشی از یک زنجیره ی کامل نگریست زیرا هر مرحله از توسعه، ویژگی خاصی داراست. چنانکه آیزایا برلین گفته است: «نه فرد و نه جامعه هیچ یک به صورت تصادفی مرحله به مرحله (آن گونه که اپیکوریان می اندیشند) تداوم نمی یابد و نیز زنجیره ای از علل یا آثار مکانیکی (آن گونه که رواقیون می اندیشند) نیستند، بلکه آن ها را باید به مثابه یک هدف قابل فهم، یعنی تلاش بشر برای فهم خود و دنیای خود و محقق ساختن قابلیت های خود در آن بررسی کرد» آنچه ویکو درباره ی گذشته می گفت با چگونگی مطالعه ی آن تضاد داشت؛ لذا تأثیرگذاری کمتری داشت. وی در کتاب چهار جلدی «علم جدید» زنجیره ای سه گانه و انعطاف ناپذیر از زمان را ابداع کرد که در درون آن، ملت ها ادوار و زندگی شان را آشکار می کردند. در اینجا تأکید او بر یک دوره ی مشترک است: یعنی تصویری از یک چرخه ی بی پایان پیشرفت و عقب گرد که طی آن، همه ی جوامع از عصر خدایان به عصر قهرمانان و سپس به عصر انسان رسیده اند و سرانجام دوباره به عقب بازگشته و این چرخه را از سر گرفته اند. هر عصری وضعیت خاص خود را داراست. بنابراین سه نوع ماهیت، سه نوع آداب و رسوم، سه نوع قانون طبیعی، سه نوع کشور و وضعیت و… داریم. هیچ یک از این مراحل معقول به نظر نمی رسد و اهمیت اندکی دارد. آنچه مارکس و دیگران از ویکو اخذ کردند، یک چارچوب منطقی برای بیان چگونگی تحول تاریخی بود که می بایست مورد ملاحظه قرار گیرد. در درازمدت ایده های او به شکل یری یک قطب اصلی بحث و استدلال درباره ی تاریخ کمک کرد و تا جنگ جهانی اول این مباحث را تحت تأثیر قرار داد. اما در کوتاه مدت او مهجور ماند.

روشنگری و ضد روشنگری

تاریخ نگاری عهد روشنگری با مورخان برجسته ای چون ادوارد گیبون، دیوید هیوم، میشله، کندرسه و مانند آن ها شناخته می شود. مشخصه های تاریخ نگاری این عهد الهام گرفتن از ایده های رنسانس و بلندپروازی های فرهنگی عصر «روشنگری» است. این محیط روشنفکری در اوج خود، یعنی در فاصله ی سال های ۱۷۵۰ تا ۱۷۹۰ باعث ظهور یک تحقیق تاریخی با ماهیتی مشخص گردید که بیش از همه دستاورد فرانسه بود. بارزترین ویژگی تاریخ نگاری عهد روشنگری طرح معنایی منحصر به فرد از «زمان حال» بود که به عنوان لحظه ای مهم، استثنایی و پراهمیت در تاریخ شناخته و ترویج می شد. به همین خاطر «فیلسوفان» پاریس به شکل بارزی زندگی در قرن هجدهم را دلپذیر ساختند. آنان فرهنگ یونان و روم را با کمک معاصران خود در نقاط اروپا به عنوان یک دغدغه ی ذهنی مطرح و برجسته کردند. افزون بر این، در تاریخ نگاری عهد روشنگری، ارزش های تاریخی جدیدی بروز یافت که عمدتاً رویکرد سکولاریستی و مبتنی بر رد امور متافیزیکی در تاریخ داشت و بر بهره جستن از قالب های انتقادی و نیز استدلال تأکید می ورزید. گسترش این نگاه در فضای اروپای پس از ۱۷۵۰م. بی تردید در توسعه ی ایده های تاریخی مؤثر افتاد. در مجموع، اندیشه ی قرن هجدهم در تعمیم برداشت های مربوط به یک «زمان حال خاص» و برطرف کردن موانعی که در مسیر منزلت اجتماعی انسان وجود داشت و نیز در برخورد با آن چه مورخان درصدد شناخت آن بودند، شکست خورد. زیرا فهم روشنگری از تاریخ، مستلزم قانونمند کردن تاریخ جهان و تنزل آن به عنوان یک قلمرو تحقیق و تفحص بود و این امر زمانی اعلام شد که واقعاً دوره ی آن سپری شده بود. تمام درخش های پاریس در حوزه ی تاریخ نگاری عهد روشنگری به سرعت تحت الشعاع محققان و متفکران آلمانی قرار گرفت و ثابت کرد که حوزه ی تاریخ نگاری آلمان در قیاس با آن چه در فرانسه و بریتانیا به وقوع پیوسته، از اهمیت بیشتری برخوردار است. در واقع، شاهزاده نشین ها و دولت های بالقوه ای که بعدها می بایست زیر عنوان «آلمان» با هم متحد گردند، صدای خود را در ۱۸۰۰ م. سر داده بودند. این صدا در آغاز طنین ضعیفی داشت. روشنفکران آلمان نسبت به فرهنگ و دستاوردهای فرانسه ترس آمیخته به احترامی داشتند. آن ها روش های تاریخ نگارانه ی بریتانیایی را، که به ویژه از زمان هیوم، رابرتسون و گیبون امتداد داشت، اقتباس کردند. با وجود این، در سی سال آخر قرن هجدهم، در کشورهای آلمانی زبان، مجموعه ای از مستعدترین روشنفکران، هنرمندان و شاعران ظهور یافتند که با یک یا دو نسل در عصر جدید قابل مقایسه است، چهره هایی چون: گوته،(۸) کانت،(۹) هردر(۱۰)، شیلر(۱۱)، هگل، بتهوون(۱۲)، هین،(۱۳) اسکوبرت(۱۴). برخی از دستاوردهای آن ها با دستاوردهای عهد روشنگری همسنگ است، آن ها بذری را پروراندند که دیگران کاشته بودند. اما دستاورد آنها بسیار اصیل تر بود و تا آنجا که مشخصه های اساسی اندیشه روشنگری اجازه می داد، با آن تقابل موضوعی داشت. اما در مجموع، هیچ ابداع روشنفکرانه ی دیگری سراغ نداریم که در شکل دهی به اندیشه ی تاریخی مدرن چنین نقش بزرگی ایفا کرده باشد. در آلمان نهادها نقش قابل ملاحظه ای در ایجاد فهم نوینی از تاریخ بازی کردند. دو بنیاد، یعنی دانشگاه گوتینگن در ۱۷۳۷م. و دانشگاه جدید برلین در ۱۸۱۰ م. با رخدادهای مرتبط با هم در برخی نقاط درگیر این ماجرا بودند. گوتینگن نقطه ی ورود ایده های خارجی به ویژه انگلیسی بود و به همین خاطر نخستین مکتب تاریخی آلمان در آن جا بنا شد و راه را برای پذیرش گسترده تر الگوهای تاریخی از خارج گشود. این امر به هر حال ایده هایی متفاوت از تفکرات موجود پدید آورد. رشته های حقوق و زبان شناسی همراه با رشته ی تاریخ شأن و اعتبار خاصی یافتند و به صورت دانش مستقل درآمدند و از آن زمان این رخداد در آموزش و تعلیم تاریخی آلمان به یک نماد تبدیل شد. آن ها دریافتند که شأن و اعتبار تاریخ دست کم بخاطر برجسته بودن کسانی که برای آموزش آن منصوب شده اند، نیست. هرچند تاریخ عهد روشنگری برای خود مدعی یک شأن «فلسفی» بود، اما بی تردید پیوند آلمان با فلسفه بر یک پایه ی مستحکم تر مبتنی بود. نتیجه مستقیم این امر طرح تاریخ نگاری به عنوان یک مقوله ی معرفت شناسانه بود که به طرح ادعاهای حقیقی و تازه درباره ی گذشته انجامید. یعنی مستلزم آزمودن و تصدیق داده های تاریخی با همان روشی بود که هر اثبات علمی دیگر با آن صورت می پذیرفت. به همین دلیل فلسفه های امانوئل کانت، یوهان گوتفرید فن هردر، هگل برای دو نسل از دانشجویان و آموزگاران آلمان اهمیت ویژه ای یافت و گرایش تاریخ نگاری آلمان را تا قبل از ۱۹۱۴ همچنان شکل داد. مشخصه هایی که با نام فلسفی «ایده آلیست» تشریح شده است. همین مجادلات بود که نظریه ی احیای گذشته را از منظر بازتولید اندیشه ی ایده آلیستی مطرح ساخت و به مثابه یک فرضیه ی جانشین در برابر آن چه در عهد روشنگری ارائه شده بود، عمل کرد. دستاورد کانت در کتاب «نقد عقل محض» (در سال ۱۷۸۱) این است که بر تمایز میان جهان موجود و واقعی با «فاعل شناسا» (مشاهده گر) و ابژه (موضوع مور مشاهده) تأکید دارد. به عبارت دیگر تمایز یا فاصله معرفت شناسانه ای که کانت در نظر داشت بین عالم (پژوهشگر) و معلوم (موضوع مورد مطالعه) بود و ربطی به مسئله ی فاصله ی فیزیکی، هوش یا عدم اطلاع نداشت. این امر از یک حقیقت سرسختانه و بنیادی استنباط شده بود. «فاعل شناسا»، دانش خود را از جهان، به واسطه ی فرایندی که از نظر داخلی انواع گوناگون معانی و مفروضات موجود بر او اثر می نهند به دست می آورد. «دانش» هر فرد هرگز چیزی بیشتر از آگاه شدن از آثار واقعیت بر ذهن نیست؛ او هرگز نمی تواند از محدودیت های جسمی اش گذر کند تا بتواند به بررسی ابژه خارجی (یا به عبارتی شیئ به خودی خود) در معنای خود شیی و نه معناهایی که الزاماً فهم او را تحدید می کنند، بپردازد. مادام که او داعیه ی «شناخت» واقعیت را دارد، صرفاً ادعای او بر مبنا و به واسطه تصاویر و ادراکات حسی است که از عالم خارجی به دست آورده است که این عالم بی شک وجود داشته و زمینه ی ادراکات را فراهم می آورد؛ حال آن که دانش وی درباره ی چنین عالمی هرگز قابل قیاس با دانش وی درباره ی خود و عالم اندیشه اش نیست. به هر حال آن تفکرات و ایده ی کانت را که گذشته وجود ندارد (بنابر تعریف او) و هرگز نمی توانیم آن را بازسازی کنیم مگر در وضعیت موجودمان تصویر یا تصور یا مدلی از آن را بیافرینیم، نشانگر یک تلاش قدرتمند در اندیشه ی تاریخی غرب از دوران او تا روزگار ماست که از طریق نوشته های دیلتای، کروچه، کالینگ وود و اوکشات در ستیز با الگوهای فهم علمی در اروپا مطرح شده اند و در ایالات متحده، بیکر و بیدر نیز به رد نگرش های سطحی درباره ی «عینیت» تاریخی پرداخته اند. تصمیم برای مطالعه ی گذشته، برای شناخت قانون حاکم بر آن، که در قرن نوزدهم بر تاریخ نگاری آلمان سیطره داشت، در کانون فلسفه ی تاریخ هگل قرار گرفت و به یک جریان فکری در نیمه ی نخست این قرن تبدیل شد و مورخان را در سراسر اروپا طی نیمه ی دوم این قرن تحت تأثیر قرار داد. به نظر می رسد نگاه هگل درباره ی تفکیک انسان از دنیای او به اندازه ی منطق کانت که معصومانه به نظر می آمد، غیرقابل تحمل است. نظامی که از ایجاد نمود شکاف میان ذهن و جهان بیرونی را پر کرده است. یعنی شکل گیری واقعیت را به مثابه یک تحول در حال وقوع می بیند که در وقوع آن هم ذهن و هم جهان بیرونی مشارکت دارند. به خاطر هدف غایی متافیزیک های پیچیده آن، ذهن و جهان بیرونی در یک پیوند دیالکتیکی به یکدیگر پیوند خورده اند که نهایتاً می بایست آن ها را با همان واقعیتی نشان داد که با انتزاعی بودن فهم متمایز گشته اند. از نگاه هگل تاریخ داستان این رابطه آشکار بود. هگل هیچ علاقه ای به امپریالیسم (تجربه گرایی) نداشت، زیرا آن را به خاطر فقدان بصیرت فلسفی، گمراه کننده می شمرد. از نگاه او تاریخ مطمئناً یک فعالیت فلسفی بود و سرنوشت نظام جهانی را نشان می داد. در پی این تحولات، به مرحله ی تقابل و مقاومت علمای علوم اجتماعی در برابر «علوم طبیعی» می رسیم که در ست و جوی یک «علوم انسانی» کاملاً متمایز است که در آن نیز استقلال تاریخ به عنوان یک دانش بشری و جست و جوگر قالب های تحلیل و تبیین کاملا متفاوت با روش آزمایشگاهی و نشریات علمی مورد تصدیق قرار می گیرد.

تاریخ نگاری رمانتیک

تاریخ نگاری رمانتیک حضور و تمرکز خود را با مقاومت در برابر چشم اندازهای سرد و بی روح عقل گرایی نشان داد. تاریخ نگاری رمانتیک نه می خواست شواهد تاریخی راکنار گذارد و نه می توانست علل تاریخی را انکار کند، بلکه بسیاری از رمانتیک ها قصد داشتند رابطه ی میان شواهد و متن را به نحو تأثیرگذار و نغزگونه ای حفظ نموده و پیشگامان عهد روشنگری را به خاطر رفتار شوالیه گونه شان در برخورد با داده های تاریخی مورد انتقاد قرار دادند. درمقایسه با اصحاب روشنگر، رمانتیک ها در جست وجوی اعتلا بخشیدن به جهانی یک دست و منطبق با قانون بود و در نگارش تاریخ می کوشیدند تاریخی خلاق، زنده ودارای ارزش واعتبار بنویسند . برخی از رمانتیک ها- البته تعداد اندکی از آن ها- آثار ویکو را مطالعه کرده بودند. بیشتر آن ها با ادبیات آلمان آشنایی داشتند و تحت تأثیر گوته (۱۵) و شایلر(۱۶) قرار داشتند. بیشتر آن ها روش های ساوینی(۱۷) و نیبور(۱۸) را در پیشبرد تحقیق های دشوار آموخته بودند. در هر عرصه ای که رمانتیک ها پیش می رفتند، فهم شان از متون تاریخی و درکی که خواننده از آن داشت، افزایش می یافت. آن ها می دانستند که رمز کامیابی گیبون به خاطر توجه و عنایت به استنباط مخاطبانش بوده است. بدین سان، آن ها نگارش تاریخ را از طریق ادبیات و با گام نهادن در همان مسیر آموختند. این شیفتگی با بهره گیری از روش های رمان ایجاد شد و آشکارسازی واقعیت نیز در سطح وسیعی و با همان سازوکارها یعنی بهره گیری از احساسات با هدف تأثیر نهادن بر عواطف مخاطبان صورت گرفت. حقیقت و ماهیت این روش به جنبه ی شاعرانه ی آن بستگی داشت، نه صرفاً به جنبه ی تشریحی آن. لذا این روش به همان اندازه از تحلیل بهره می برد که حاوی شهود و ادراک درونی بود و در تبیینش سعی می شد بر ویژگی های برجسته ی اشخاص و تکرارناپذیری رخدادها تأکید گردد.

رانکه

آلمان ها سبک رمانتیک را ترک نکردند. به هر حال، آن ها نیز با یک پیشینه ی فرهنگی، سبک رمانتیک را به کار بستند و با بررسی گذشته ی تازه کشف شده ی ملت شان که از درون خونین ترین خاستگاه ها و اسطوره های قومی برمی خاست، به مثابه یک ضرورت مهم برخورد کردند و همین امر باعث نگارش تاریخ های نوین و از نوع خاص آن (با همه شاخه ها و گرایش های مدرن) شد. در عوض، خط اصلی تاریخ نگاری آلمان در مسیری افتاد که می توانست نظریه پردازی در روش تاریخی را فهم کند. خطابه هومبولت(۱۹) با عنوان «وظایف مورخ» در ۱۸۲۱ ترسیم کننده ی راهی پرمغز بود که از ضرورت قلب مند شدن تاریخ سخن می گفت و از گزینش رخدادها به عنوان بخش هایی از یک اندام کامل، دفاع می کرد و از نفوذ عمیق تر در درون رخدادها به منظور درک اساسی تر آن سخن می راند. همه ی این عناصر با یکدیگر به توسعه ی رویکرد جدیدی در تاریخ مدد رساند که به نحو گریزناپذیری با شاهکار لئوپولدفن رانکه پیوند داشت؛ اما آن نیز ابعادی گسترده تر از نقش و شخص رانکه داشت و به مثابه یک هویت فرهنگی بود. برای فهم این هویت فرهنگی باید به مسائل زیر توجه داشت: آشکارترین موضوع در عصر رانکه، درویسن(۲۰)، فن سیبل،(۲۱) تریشخ(۲۲) و انبوهی از نویسندگان کمتر شناخته شده «قدرت دولت» بود که اولاً می توان پیوند گسترده ی آن را با دولتی دید که نه تنها نماینده ی صاحب اختیار قدرت داخلی و خارجی، بلکه غایتی اخلاقی بود. ثانیاً اخلاقیات به ایجاد یک عرصه ی عمل می انجامید که در تاریخ بررسی می گردد. تاریخ نگاران آلمانی تحمیل آمرانه یک نظام نامه ی اخلاقی را بر رخدادها رد می کردند؛ اما می پذیرفتند که این رخدادها جنبه های اخلاقی خود را ابراز می کنند. آنچه که متعاقباً واقع می شود، وابسته به رخدادهایی است که قبلاً به دنبال وقایع دیگر رخ داده اند و این دکترین دارای الزامات مستقیم برای نظریه موقعیت مندی است که قبلاً ذکر شد. سوم، ما نیازمند آگاهی از تاریخ گرایی هستیم این یک توافق است که دانش تاریخی از طریق کاربست نمودارهای ذهنی درباره ی گذشته به دست نمی آید؛ بلکه تنها از رهگذر تحلیل شواهد فردی و رخدادهای واقعی حاصل می شود. شاید با توجه به خط راهنمای یاد شده، لازم است نکته چهارمی نیز به آن بیافزاییم و آن این که اندیشه ی تاریخی آلمان در خلال قرن نوزدهم به صورت ایستا باقی نماند. بنابراین، نکته ی مهم این است که بین سبک های فکری رایج سال های ۱۸۲۰ تا ۱۸۷۰ از یک سو و سبک هایی که در فاصله ی تأسیس امپراطوری تا بروز طوفان جنگ جهانی در ۱۹۱۴ رواج یافتند، تمایزی قائل شویم. به عنوان مثال در نیمه ی نخست این دوره، مورخان آلمان با بریتانیایی ها پیوندهای گسترده تری یافتند یعنی آلمان ها اغلب از انگلستان و همین طور با شخص رانکه دیدار می کردند. دردهه های بعدی مورخان «ویلهلمی» به خودشان رجوع کردند و فاصله ی گسترده ای با جهان خارج پیدا کردند که به نظر می رسد جنگ جهانی اول آن را تأیید نمود و همه ی مورخان صاحب نظر آلمانی را که بخش اندکی از این نسل خاص بودند، محکوم نمود. این امر به تبیین این موضوع کمک می کند که چرا هیچ چاپ جدیدی از آثار رانکه در بریتانیا و فرانسه تا دهه ۱۹۶۰ م صورت نگرفته است. رانکه که به صورت سنتی، به عنوان پدر یک روش تاریخی خوانده می شود، از منابع اصلی موجود در آرشیوها با رغبت و به صورت کامل استفاده می کرد. این امر در تحقیقات تاریخی پدیده ادی کاملاً نو بود. او دانشجویانش را وامی داشت تا منابع اصلی را تحت راهنمایی های او مطالعه کنند. یعنی اصل «شناخت منابع» را در برنامه ی آموزشی دانشگاه و در آغاز «سمینارها» و گفت و گوهای علمی می گنجانید. هرچند شیوه ی او با آن چه که امروزه به آن عمل می شود، بسیار متفاوت است. این نوآوری ها هم در تحقیق و هم در آموزش نتایج و ثمرات بسیار زیادی داشت و مورخان تعلیم و تربیت، امروز از روش آموزشی او استفاده می کنند. اما ذهن پیش آرشیوی او سبب می شد ساختارهای ذهنی اش بر این منابع تأثیر بگذارد. در این معنا رانکه پیوند نزدیکی با تاریخ نگاری رمانتیک داشت. هرچند می کوشید این پیوند را انکار کند. اما این روش به طور کامل شکل دهنده ی هزاران صفحه از متنی بود که به این سبک نگارش یافته بود و او نمی توانست آن را تشخیص دهد: آنچه رانکه نمی دید این بود که یک رویکرد رومانتیک به تاریخ ممکن بود به نام عینیت گرایی رد شود، اما تا زمانی که تاریخ به عنوان «تبیین روایت» تصور می شد، ما به رویکرد رمانتیک نیاز داریم. مشکل او در تبیین گذشته، دستیابی آسان به تعمیم ها بود که غالباً تصور می شد همچون قوانینی تاریخی کاربرد دارند و گذشته ی ناخوشایند و تکه تکه شده را با معرفی رضایت بخش و ارگانیک به یکدیگر پیوند می دهد. همه ی این مشخصه ها وامدار صدای متمایز رانکه در تاریخ نگاری آلمان طی نیمه نخست قرن نوزدهم بود. بی گفت و گو او میرفت تا صداهای دیگری شنیده شود، صداهایی که به اندازه ی صدای رانکه قدرتمند بودند. رانکه به بارزترین شکلی ابهامات نسل خود را درباره ی روش و اندیشه آشکار ساخت و در جایی که این ابهامات ناپیدا بود، آن ها را به خدا واگذار کرد. او وقوع رخدادها را به اراده ی خداوند نسبت می داد و در مسیر آن ها سرانگشت خداوند را می دید. از این نظر، حرکت او در منطق معرفت شناسی تاریخی غرب، نه به سمت جلو بلکه به عقب بود.

ویگ های انگلیسی

بی تردید، رانکه به الگویی برای مورخانی که درگیر کار جدی بودند، تبدیل شد و اعتبار او تا سال های پس از ۱۷۸۱ یعنی زمانی که امپراطوری آلمان به سوی یک امپریالیسم مدعی، تغییر جهت داد، حفظ گردید. اما از آن پس، رانکه جایگاهش را در روش تاریخ نگاری انگلستان از دست داد. بیشتر مورخان گسترده اندیش بریتانیا تحت رهبری اکتون،(۲۳) به صورت گسترده ای فرانسه و آلمان را زیرنظر داشتند و احتمالاً تحولات جاری این قاره را احساس کردند. با این همه، در بیشتر بخش ها، بریتانیا همانند ایالات متحده راه خود ادامه داد. نتیجه این امر شکل گیری جریانی متمایز موسوم به ویگی بود که در این زمان به نحو بارزی یک رویکرد خاص تلقی می شد و نقطه ی تمرکز آن بسط تجربه ی بریتانیا در جهان خارج بود که بیشتر بر الگوهای تاریخ مشروطه متمرکز بود تا بر مطالعات فرهنگی، اجتماعی یا روشنفکری و اغلب از این نکته الهام می گرفت که مطالعه ی تاریخ با منطق خطی راهنمای روزگاران گذشته تا زمان حال است. بنابراین تاریخ به موضوع شناخت فرایندهای گسترده ای تبدیل شد که آن ها طی صدها سال بوجود آورده بودند و عامل پیونددهنده ی کنونی کلیسای ویکتوریا با آن گذشته ای بود که به انقلاب باشکوه، منشور بزرگ، طبقات اعیان و نهایتاً به جنگ های ساکسونی بازمی گشت. پیوند این آموزه ها با این تاریخ امری تحسین برانگیز بود: این موضوع هم، آزادی خواهی انگلیس را (عمدتاً در برابر اسکاتلندی ها، ولزی ها یا ایرلندی ها) مورد ستایش قرار می داد و هم، نهادهایی که به نظر می رسد در گسترش آزادی خواهی از انگلیس طی اعصار امری محوری بوده اند، مورد تمجید قرار می داد. این ها امور مختلفی بودند که در ذیل یک اصل بهم پیوسته بودند. رویدادها در گذر از دهلیزهای طولانی زمان می توانند در یک داستان مشترک و موفق به یکدیگر گره بخورند و همچون نخ هایی باشند که مورخان به کمک آن ها پرده منقوش، مستحکم و بی انتهای تاریخ را می رساند. در سال ۱۹۳۱ هربرت باترفیلد(۲۴) رویکردهای ویگ را در حوزه ی تاریخ نگاری گونه شناسی کرد و آن ها را تحت عنوان «تفسیر ویگی از تاریخ» انتشار داد که طی دو سه دهه بعد محبوبیت فراوانی یافت و قرن نوزدهم جایگاهش تثبیت شد. هرچند این جایگاه به خاطر نقدهای از پیش آماده ای که به صورت مکانیکی و طی چند نسل از مورخان صورت می گرفت، آسیب پذیر می نمود. از نگاه باترفیلد- که خود یک ویگی صاحب نام شمرده می شود- فهم واقعی تاریخ با وابسته نمودن گذشته به زمان حال به دست نمی آید، بلکه با ساختن گذشته در زمان حال ما به دست می آید و باید تلاش کرد تا زندگی را از دریچه چشمان قرن های دیگر نگریست، نه صرفاً از دریچه چشمان خودمان. این فهم با این تصور به دست نمی آید که بپنداریم عصر ما نسبت به عصر کالون و لوتر و نسل ما نسبت به آن نسل برتر و ممتاز است؛ چنین فهمی تنها با پذیرش کامل این حقیقت به دست می اید که بدانیم نسل آن ها به اندازه ی نسل ما معتبر و مسائل آن ها به اندازه ی مسائل ما مهم و خطیر بوده و روزگار آن ها به اندازه ی روزگار ما کامل و حیاتی بوده است و این برای ما قابل توجه است. این گفته های او کمتر از گفته های رانکه نیست. در مسیری که باترفیلد می پیمود، این برداشت وجود داشت که تاریخ نامطلوب تاریخی است که تلخیص شده باشد. یعنی یک مسئله ی پیچیده را ساده جلوه دهد و پیوندهای داخلی آن را قطع کند و همه داده هایی که از راه اخلاقی پدید آمده اند، نادیده بگیرد. هم، روش و هم نوع تاریخ منتج از این شیوه (ویگی)، زمانی به دست خواهد آمد که همه داده ها بدون کم و کاست نقل شوند. نظریه ای که پشت سر تفسیر ویگی قرار داشت این بود که گذشته را به خاطر وضع حال مطالعه کنیم، این نظریه ی منحصر به فرد، حقیقتاً با هدف آسان شدن تلخیص تاریخ ارائه می شد و نتیجه آن این بود که یک قاعده ی تجربی آسان را برای ما فراهم آورد تا به کمک آن بتوانیم به اسانی دریابیم در گذشته تلخیص تاریخ مسئله ای مهم بوده است. بدیهی است، هیچ کس نمی تواند شایستگی این نظریه را در ایجاد آن مکتب فکری نادیده بگیرد؛ زیرا نویسندگانش اصلاً مایل نبودند هیچ جنبه ای از این رخداد تاریخی را کم ارزش جلوه دهند، مگر این که به ساده تر شدن مطالعه تاریخ کمک کند. صرف نظر از مسائل و دیدگاه هایی که باترفیلد و به تبع او ویگ ها، درباره ی گزینش در تاریخ مطرح می کرد، از یک سو، واکنش به جریان سیاسی محافظه کار انگلیس یعنی «توری» بود و در تقابل با اندیشه های هیوم و در تفکرات قرن هفدهمی هالام(۲۵) و ماکایولای(۲۶) قرار داشت و از دیگر سو، بر روش خود به عنوان یک سنت نگارش تاریخی، دست کم تا دهه های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ اصرار می ورزید. در میان آن ها نهایتاً هسته ای از مورخان قرار داشتند که شامل ویلیام استوبس(۲۷)، جیمز آنتونی فرود(۲۸)، ای.آ.فریمن(۲۹)، جی آر.گرین(۳۰)، دبلیو.ای.اچ.لکی(۳۱)، لرداکتون، جی.آر.سیلی(۳۲)، اس.آر.گاردینر(۳۳)، سی.اچ.فیرت(۳۴) و جی.بی.بوری(۳۵) می شد. ویژگی مشترک و مشخصه ی همه ی کسانی که می توانستند از گرایش های «ویگی» حمایت کنند، عبارت بود از فراهم آوردن یک بینش تاریخ نگاری برای یک دوره ی صد ساله که به مورخان نسل های بعد منتقل شد، بیشتر این مورخان دیدگاه های مشترک داشتند تا آنکه دارای رویکردهای متمایز باشند. نکته دیگر در مکتب تاریخ نگاری ویگی توجه به مذهب به عنوان یک عامل محوری در محیط روشنفکری بریتانیا طی قرن نوزدهم است که چنین تجربه ای در قاره اروپا تکرار نشد. ناامنی ها و مسائلی که در بریتانیا بروز یافت، مذهب را به عنوان یک قلمرو روشنفکری تقویت کرد و در اسلوب وسیع تری آن را در فهم تاریخی سهیم ساخت. جدا از کارلایل، ویگ ها به نحو بارزی مسیحی و به نحو برجسته ای آنگلیکنی بودند، این متفکران هنگامی که به مبادی انگلستان مدرن نظر می افکندند، اصلاحات مذهبی، برای آن ها به مثابه یک عرصه ی انتقادی تحقیق بود. هنگامی که آن ها درباره ی قانون اساسی انگلستان مطلب می نوشتند، سعی داشتند مطالب شان حاوی «اخبار مطلوب» و مناسب باشد. اگر نویسندگان این جریان، اسقف ها بیا کشیش های معمولی بودند، تفسیرشان در حاشیه ی موعظه های مستقیم شان قرار می گرفت. اغلب شکلی از سرزندگی ابدی و سپاسگزاری را داشت و به سوی حقیقت جهانی متمایل بود.

تفکر درباره ی روش

مورخان در جست و وی مسیرهای جذاب تفکر درباره ی گذشته، این سؤال را مطرح می کردند که تاریخ اقتصادها و گروه بندی های اجتماعی وابسته به آن چگونه باید نوشته شود. این موضوع با سؤال هایی که عهد روشنگری درباره ی رابطه تاریخ و علوم اجتماعی مطرح ساخت، تقویت شد. حتی مورخان نیاز داشتند ابتدا تمام سؤال هایشان را در چارچوب مشخصی طرح کنند. از نیمه ی دوم قرن نوزدهم تنور استدلال در یای روش و نظریه ی اجتماعی چنان داغ شد که حتی اگر مورخان کلمه ای از مارکس ، دیلتای (Dilthay)، پراتو (Pareto) دورکیم یا وبر نمی خواندند، به دشواری می توانستند از گسترش جریان خودآگاهی و انتقاد از خود در امان بمانند؛ امری که بیشتر حوزه های تحقیق روشنگری را درگیر ساخته بود. این مسئله که مارکس نظریه پردازی است که بیش از همه ی معاصرانش اندیشه ی تاریخی را شکل داده است، تناقض آمیز به نظر می رسد، زیرا او هرگز هیچ اثر جدی تاریخی جز کتاب سرمایه (Kapital) ننوشت (اثری که به سال ۱۸۶۸ در آلمان انتشار یافت و در ۱۸۸۷ م به انگلیسی ترجمه شد) که باید آن را به مثابه جامعه ی صنعتی تلقی کرد. ما کتاب «هجدهم برومر لوئی بناپارت» او را به عنوان نمونه ای از این سبک و به مثابه مجموعه ای از قیاس های منطقی قوی و تئوریکی در دیباچه کتاب نقد اقتصاد سیاسی (of Political Economy Critique) در ۱۸۵۹ م در دست داریم . هنوز هم مهم ترین بخش نظریه ی تغییر تاریخی مارکس یادآور یک ساخت ناظر به گذشته است که باعث دل مشغولی علمای الهیات و منتقادان او شده است . او با اصرار بر دیالتیک هگلی به عنوان تبیین تغییرات بنیادین و تعبیر آن به «زیربنا»، از طریق زمینی کردن دیالتیک در اصطکاک و انطباق بین نیروهای تولید و روابط تولید، راه جدیدی برای درک چگونگی کارکرد جوامع ارائه می دهد. امیل دورکیم (۱۸۵۸-۱۹۱۷ م) همانند مارکس، مورخ نبود، اما به زعم خود، «جامعه شناسی» بود که شهرتش هنگام بیان متغیرهای اجتماعی- و معروف تر از همه، مسئله خودکشی در دهه ۱۸۹۰ م و پس از آن، بحث مجادله انگیز مذهب- به اوج خود رسید. با وجود این، او با باز تعریف روش کار مورخان، کوشید شیوه ی آن ها را قاعده سازی کند. دورکیم در مباحثه با سینویو (Seignobos) مورخ فرانسوی، به گونه ای تمسخرآمیز تند زبانی کرد. وی کسی بود که به همراه نویسنده ای دیگر، دست نوشته ای کم اهمیت درباره ی روش تاریخی در عصر جدید نوشته بود. دورکیم در برابر هر تلاشی که قصد داشت تاریخ و جامعه شناسی را در دو دسته بندی متضاد نشان دهد، چنان که گویی دو رشته متفاوت اند و از روش های مختلف بهره می گیرند، مخالف بود (۸۶ p. 1964 Boskff,) به اعتقاد او مورخان باید تاریخ جامعه را با همان روشی که جامعه شناسان، وضعیت موجود آن را تحلیل می کنند، بررسی کنند؛ یعنی بر اساس برش های بزرگی که در طول آن، صورت بندی های اجتماعی نیز می تواند مطالعه شود. در این جا دورکیم، ملاحظات مارکس را درباره ی ساخت اجتماعی، آن گونه که مشاهده گر «واقعاً» قدرت داشته باشد تا درباره ی آن، همانند نسبت های فیزیکی سخن بگوید، زیر سؤال می برد؛ یعنی درست همان گونه که فیزیک دان ممکن است درباره ی گنجایش ظرف آزمایشگاهی، از جمله حجم و غلظت آن و توان ملکول ها در انتقال انرژی به یکدیگر سخن بگوید، درباره ی مسائل اجتماعی نمی توان سخن گفت. این نسبت ها و نسبت های دیگر بر روی هم، تحلیلگران را قادر ساخت تا سؤال هایی در باب «چرایی» آن طرح کنند که به مطالبه ی اطلاعاتی درباره مبدأها تبدیل شد و به سوی «چگونگی» آن ها نیز چرخش یافت. سؤال هایی که می بایست «کارکرد» متغیرها را در متن نظام اجتماعی معینی اشکار سازند تا به ترتیب، فهم رضایت بخش تری از آن چه هست و جوامع را به تغییر وامی دارد ارائه شود و دلیل این که چرا مراحل انتقال جامعه به صورت امری ارادی دیده نمی شود، مطرح گردد. برای آشکار شدن این کارکردها، مورخ می بایست عناصر «اجبار» آن را در جامعه ای تحلیل کند که نظارت و تعریف آشکاری بر افراد، اعمال می کنند. دورکیم از ۱۸۹۸ م به چنین عناصری به عنوان «تصویرهای جمعی» رجوع کرد و دانشجویان را به جست و جوی آن ها در زبان، آداب و رسوم گروهی، قانون گذاری، آثار هنری و ادبیات واداشت و افق های بیشتری به سوی آینده روشن تاریخی در حالت انتزاعی و آماری و به دور از نگرش های جانب دارانه گشود. پیکره ی ایده های دورکیم هنوز کاربردی تاریخی دارند. در آلمان این وضعیت، پیچیده تر بود، زیرا تئوری و عمل در مسیری قرار داشتند که گاه از یکدیگر جدا می شدند، اما تصادفاً به هم می رسیدند. این به آن معنا نبود که آلمان ها فاقد نگرش های مکتبی برای احکام تئوریکی از رهگذر موضوعات تاریخی اند، بلکه دورکیم جوان برخی از بیشن های خود را از نوشته های گسترده ی روان شناس پیشگام خود، ویلهلم ونت آلمانی (Wilhelm Wundt)( 1832-1920 م) به دست آورده بود. ونت گفته بود که «هر چیزی به صورت مکانیکی رخ می دهد»، و با این نگرش جبرگرایانه، پیروان بسیاری یافته بود. با توجه به گستره ی بی همتای استقبال از ایده های کانتی و هگلی در آلمان، این ایده ها به رغم تهاجم فرضیات و روش شناسی های پس از ۱۸۶۰ م استوار باقی ماندند. در ایالات متحده به جز موارد معدودی، این امر هرگز تجربه نشد؛ در بریتانیا این ایده ها بیشتر در فلسفه ی دانشگاهی نقش ایفا کرد تا در تاریخ نگاری های آن؛ ایتالیایی ها ویژگی های مهم آن را حفظ کردند، اما بعدها با آینده ی ویژه ای از تمایلات مارکسیستی و ناسیونالیستی خود، هر چه بیشتر، آن را از مسیر اصلی منحرف ساختند و سرانجام فرانسه نیز تا حد زیادی از این رهیافت ها دوری جست. بنابراین، هنگامی که ویلهلم دیلتای کرسی فلسفه دانشگاه لوتز برلین را از ۱۸۸۲ م به دست آورد، باید با مخاطبانی که دامنه ی آن ها بسیار بیشتر و بزرگ تر از این دانشگاه بودند و با یک هیئت مؤسساتی که بیرون از مرزهای آلمان با او مخالفت کرده بود، سخن می گفت. دیلتای در فاصله سال های ۱۸۸۲ تا زمان مرگش در ۱۹۱۱ م، نقدی بر روش علمی و کاربرد آن در علوم انسانی نگاشت که آن را نیز تنها اخیراً به صورت کامل کشف کرده ایم. همانند ویکو او می بایست یک قرن به انتظار بنشیند تا مطالعه ای که آرزوی آن را در سر داشت، صورت پذیرد. او مانند ویکو به دلیل ارائه ی چند نظریه، در نسل های بعدی به مثابه پدر نگریسته می شود، زیرا اولاً: علاقه ی ویژه ای به «هم دلی» در اندیشه ی تاریخی داشت،‌ ثانیاً: ایده هایش به زمان خاصی اختصاص نداشت و مقطعی نبود. دستاورد دیلتای قالب ویژه ای از تجربه ای داخلی بود که وی آن را «رخ داد» می نامید. در نخستین روزهای فعالیت دیلتای، وی تحت تأثیر سمینار رانکه و بوکل قرار گرفت و متقاعد شد که تاریخ بر اساس قانون حرکت می کند و هنگامی که زندگی افراد را بر پایه ی روان شناسی آن ها بسنجیم، کمتر قابل تبیین است. این نظریه ای بود که وی تا حدود ۱۸۹۴ م به آن وفادار ماند. تحول بزرگ در فهم او از این باور نشأت می گرفت که روان شناسی نمی تواند علت این مسئله را که چگونه افراد «خود» اصلی شان را در طول زمان نشان می دهند، ارائه کند، بنابر این، روان شناسی واقعی همان تاریخ است. اما در تاریخ نیز نمی توان پژوهشی قاعده پذیر یا متنی بر قانون ارائه کرد که فرد بتواند دوباره با آن روبه رو شود. این امر مطمئناً نیازمند ایده نگاری و اندیشه شناسی بر اساس فرهنگ نامه «ویندلبند» (Windelban) بود. اما علوم انسانی می بایست به مثابه پدیده ای با نظمی درونی نریسته شود که فرضیه ها و فنون خاص خود را دارند. علوم انسانی نمی بایست بر اساس قانون مبتنی بر «تبیین» که لازمه ی علم تجربی است، جست و جو گردد، بلکه با قالبی از تفسیر جست و جو شود که دیلتای قصد نداشت آن را «تفهیم» صرف بنامد، بلکه می خواست آن را مجموعه ای از رویه ها برای دست یابی به علوم انسانی بنامد. یکی از این موارد، تأکید بر استفاده از احساس تجربه ی زندگی شخصی افراد در کشف و شناخت شخصیت های گذشته بود؛ یعنی «قرار دادن خود به جای شخص مورد مطالعه». این، معنای «هم دردی تاریخی» است که در انگلیسی به «هم دلی» ترجمه شده و اکنون بیشترین کاربرد را دارد و درباره ی کاربردها و مفاهیم آن در آموزش مدرن تاریخ، سخن های بسیاری می بایست گفته شود. ما می دانیم که دیلتای گفته است: «هنگامی که غبار گذشته را می روبیم و از ژرفای وجودمان به آن حیات و نفس دوباره می بخشیم… . حالت کلی و روان شناسانه گذشته این است که همواره در تخیل ما حضور دارد. اما فهم کامل تحول تاریخی هنگامی حاصل می شود که مسیر تاریخ ابتدا در قوه ی تخیل و در عمیق ترین نقاطی بازسازی شود که در آن حرکت به جلو صورت می پذیرد.» آخرین قضیه ای که همه در آن ابهام دارند، دنباله روی از قواعد دیلتای است، اما به نظر می رسد حکایت گر این امر است که می توان از دیدگاه های سودمند یک مورخ استفاده کرد؛ مورخی که تغییر شکل های نامشهود را به معاصران نشان داد. از نگاه او رخ دادها می توانند در یک پیوستگی کلی قرار بگیرند؛ بخش هایی از یک داستان در متن یک مجموعه که به تدریج روشن تر می شود، معنای بیشتری می دهد، زیرا این بخش ها بهتر شناخته می شوند. و این مجموعه نیز به ترتیب، چشم انداز گسترده ای ارائه می دهد و آن هم به ترتیب، بخش های دیگر را روشن می سازد و این چرخه، ادامه می یابد. بدین ترتیب، دیلتای یک راه دیالکتیکی اندیشه را ابداع کرد که موضوع آن درباره ی چگونگی نزدیک شدن و نگریستن به تاریخ است. این موضوع، علت انسان شناسانه ای عمیق داشت- تاریخ قلمروی که «زندگی را به چنگ و به فهم در می آورد» که متفکر ایده آلیست انگلیسی چون کالینگ وود به آن واکنش نشان داده است. این امر، به مورخان نشان داد تا درباره ی عمل بشر به عنوان عمل مختارانه بیندیشند، هر چند حتی خود دیلتای نیز هرگز درباره «نقد عقل تاریخی» کانت که می رفت تا این اندیشه ها را در مسیری روشمند استقرار بخشد، چیزی ننوشت. اگر چنین عقایدی یک سبک و روشی را در «علوم انسانی» تداعی کند، پس مکتب تاریخ اقتصادی که با کنیس ( Knies)، روشر (Rosher) و اشمولر (Schmoller) پیوند داشت، قبلاً سبک بسیار متفاوتی را به خدمت گرفته بود. به خاطر استفاده از مدل های اقتصادی و انتزاعی بودن تئوری های اقتصادی، نه تنها به روش دیلتای در این مسئله، توجه شد، بلکه آن ها تاریخ را به عنوان یک شاخه کامل تمام عیار در نظر گرفتند. فردریک تنبروک نیز دقیقاً به فاصله ی بین رشته ای که مبتنی بر احیای تجربه درونی عوامل فردی است و شخص جدیدی که به چنین احیاگری هایی دست می زند، اشاره می کند. به اعتقاد او حتی اگر این مسئله شدنی باشد، در برابر این طرح، بی قاعده به نظر می رسد. او می نویسد: توده های عظیم و بی شکل داده ها با روش های سنتی، نظم پذیر نمی شدند، زیرا آن چه در این موضوع وجود دارد پیوند با حالت های کلی است که در برابر این عمل ها قرار می گیرند. بنابر این، رویه هایی توسعه یافته اند که با «مراحل تکامل تدریجی» یا حتی «قوانین تکامل تدریجی» پیوند داشته اند و سبب نظم بخشیدن به کثرت داده های فردی و پراکنده شده اند. در برخی موارد، فاصله ی میان علوم انسانی و علوم تجربی بسیار زیاد به نظر می رسد، زیرا تمایز میان علم (به عنوان محیطی که در آن سخن گفتن از قواعد و قوانین معنا پیدا می کند) و رفتار انسان (که اگر صرفآً به علت آزادی اراده باشد همواره نیازمند استدلال منطقی است) مشخص نیست. در حقیقت، آن چه «روش مندی» نامیده می شود، با گفت و گوهای میان گستاو اسمولر و کارل منگر آغاز شد و بر مسئله ی دقیقی متمرکز گردید. در حلقه های روشنفکری، غالباً یک رخ داد جزئی به نقشه ای برای طرح ایده های بزرگ و در حال انتشار تبدیل می شود، اما همین رخ داد به گونه ی مبهمی مطرح می گردد، احتمالاً برخی از این نوع پیشرفت های پیش بینی نشده، سخنرانی ویلهلم ویندلبند را تحت تأثیر قرار داده بود؛ کسی که در مباحثات سال ۱۸۹۴ م خود، رابطه ی «تاریخ و علوم طبیعی» را تفسیر کرد. تفکیک در موضوعات مورد مطالعه علوم انسانی هم در آن حوزه هایی که رفتار از طریق تکنیک های علمی قابل بررسی بود و هم در حوزه هایی که تا یک دهه تحت سیطره این مباحث قرار نداشتند، صورت گرفت. لکن ویندلبند در مسیر این تفکیک ها، واژگان جدیدی ابداع کرد و با همین عمل، جاودانه شد. او تمایزی که بین جنبه های «قانون مند» واقعیت (آن هایی که تابع اجرای قوانین و قواعد هستند) و حوزه های «ایده نگاری» (جایی که قوانین را نمی توان اعمال کرد) قائل شد، وارد زبان دانشگاهی شده است. این سخنرانی ویندلبند بود که همکار دانشگاهی او در لایپزیک، یعنی کارل کامپرشت را تحت تأثیر قرار داد، یعنی زمانی که لامپرشت در برابر انتقادهای ویندلبند در ۱۸۹۶ م مسیر خود را تغییر داد و از آن پس، انگیزه و تحمل لازم را برای بازنگری های جدی تر یافت و پنج جلد اول تاریخ آلمان- از مجموعه تاریخ نگاران نئوکانتی- را بازنگری کرد. این حرکت، ترکیبی از نگرش های ویندلبند و دیلتای بود که هنریش ریکرت در ۱۹۰۲ م در دفاع از تاریخ ایده آلیستی و در برابر حمله علم نیز به انجام آن همت گماشت. ریکرت (Rickert) به عنوان استاد فلسفه در فرایبورگ ( Freiburg)، در سراسر دهه ی ۱۸۹۰ م از تهاجم «علم» به آثار تاریخ هراس داشت، همان گونه که یک دهه بعد، خودش خاطرشنان می سازد که از این موضوع، هم ترسید و هم شگفت زده شد: «من در این روزها… ملاحظه کرده ام که کمترین امر ممکن از همه ی امورممکن، این است که حتی در حوزه های تاریخی، ایده ی کهن «تکامل رشته ی تاریخ به عنوان یک علم» به معنای روش علوم طبیعی به طودی اشکا خواهد شد و قابلیت و اهمیت خود را اثبات خواهد کرد، زیرا در این روزگار به اعتقاد بوکل و متفکران مرتبط با او به نظر می رسد قلمرو علم تاریخ به طور کلی اعتبار خود را از دست داده اشت و تنها نقش یک فلسفه ی طبیعت گرا حفظ شده است. با وجود این، امروز تفکرات قدیمی عهد روشنگری، همانند بیشتر دستارودهای بدیع و مهم تاریخ مورد بحث قرار گرفته اند. به این دلیل، من فکر می کنم در بروز این اشفتگی ها فکری، ضرورتی وجود دارد که در پایه و اساس این نظریه ها نهفته است…» «هم مرز شدن با علوم طبیعی» عنوان غیر جذابی بود که توسط ریکرت وضع شد و نثر او نیز از شیوایی کمتری برخورد بود، شاید همین عوامل، بلندای صدایی را که او می بایست در این برخورد داشته باشد خاموش می ساخت، زیرا این مباحثات بسیار قدرت مندانه و مغلوب کننده بودند. او مفاهیم را به مثابه ساخت های انتزاعی می نگریست که هیچ پایه ای در واقعیت نداشتند؛ رخ داده های فردی چنین ساخت هایی را ایجاد نمی کردند؛ در سطح تحلیل فردی مسئله این بود که این مفاهیم در علمی بازگو می شود که نمی تواند به رخ دادها و اعمال فردی دست رسی پیدا کند و آن ها را تبیین نماید. بنابر این، آن چه او یک «نقیصه ی غیر معقول» بین مفهوم و واقعیت می نامید در این جا وجود داشت و به صورت ضرورت غیر قابل ارتباط، نمود پیدا کرده بود. این نظریه ها برخی از جنبه های نگاه کانتی به جهان را بازتاب و مهم بود علت شخصی را نشان می داد، اما آن ها نیز یک نگاه خاص را مهم می شمردند. در دوره ی رشد این ایده ها، همکار ریکرت در فرایبورگ، اقتصاددان جوانی به نام ماکس وبر بود که نقد ریکرت را «علم گرایی»، قاطعانه ضعف نظریه های دوران جوانی وبر را اثبات کرده و ذهن او را متوجه شکل دادن به سنتزی از دو گرایش مزبور ساخته بود که ما آن ها را ملاحظه کرده ایم. در واقع، مسئله ی دشوار این جریان دیالکتیکی قرار گرفتن بین دو قطب استدلالی است که تا حدی بر تدارک چارچوبه ای مناسب تأکید دارد که در آن، اهمیت و نقش وبر فهمیده شود. در ۱۹۰۴ م هنگامی که وبر وارد دوره ی دو ساله ی تفکر مجدانه اش درباره ی مسائل روش شناسی شد، لگام اسب هایی را که در دو جهت مخالف، حرکت می کردند در دست گرفت. یکی از این اسب ها به سوی نظریه ای از «علوم اجتماعی» می تاخت که بسیار کمتر بر الگوسازی و تکرار پذیری رفتار انسان تأکید داشت، اما اسب دیگر به سوی شکلی از فردگرایی پیش می رفت که موقعیت های نئوکانتی ریکرت را درباره ی شناخت ناپذیری جهان، به طور اعم و مزاج افراد به طور اخص پذیرفته بود؛ موقعیتی که می بایست همواره شکاف میان پژوهشگری که سعی دارد رفتار اجتماعی را معنا کند و نامشخص بودن انتخاب و ادارک فردی را که به ایجاد آن رفتار کمک می کند، باقی بگذارد. در رویارویی با این تنشی که در اندیشه ی او ایجاد شد، وی مباحثات ویژه ای را درباره ی روش اقتصادی، تاریخ اقتصادی، فلسفه ی «ارزش و نقش تحقیق تاریخی طرح کرد و تفکر آلمانی را در دهه ی ۱۸۹۰ متأثر ساخت، در نتیجه، وبر به سوی جایگاهی حرکت کرد که این تنش به جای آن که رفع شود، باقی ماند و او را در موقعیتی قرار داد که به لحاظ زمانی برای او همچون هر نویسنده ی دیگری کاملآً محدود بود. او با نویسندگان دیگر، هیچ مشکل بعدی پیدا نکرد- هیچ کس فکر نمی کرد لامبرشت یا شمیل یا ریکرت را بتوان در آن سوی پارادایم های روزگارشان فهمید. اما وبر آن ها را فهمیده بود؛ او تا حدی با بلند پروازی شخصی اش بر متن فائق آمد و به پیامبری کوچک و سخن گوی همه اعصار تبدیل شد و چهره ای فراتاریخی یافت، به گونه ای که منتقدان بعدی، تقصیر خود را به گردن پاسخ های وبر می انداختند بدون آن که از مسائلی که عمدتاً او در مراحل اولیه با آن دست به گریبان بود، فهم شایسته ای داشته باشند. او می خواست، هم از دیلتای و هم از ریکرت فراتر رود. دیلتای به خاطر نظریه ی «تفهم»اش به نظر نمی رسید ضعیف تر از وبر باشد. فعالیت توصیفی او بر پایه ی شهود بی واسطه فردی مبتنی بود که اغلب می بایست زیبایی شناسی ساده را اثبات کند. بی تردید، نظریه هم دلی دیلتای به مدد مورخان شتافت، اما هم دلی یک تبیین نبود. ریکرت نیز به صورت ارزشمندی مسلمات علمی را کم رنگ جلوه گر ساخت و نشان داده چرا یک مفهوم کلی و قانون مند درباره ی رفتار اجتماعی، کارایی لازم را نخواهد داشت. اما با رها شدن این مباحث، تحقیق اجتماعی به سوی قالبی از تاریخ گرایی گرایش یافت که در آن، پدیده های تاریخی با تشریح دقیق جزئیات صورت می گرفت و این قابلیت ها را کاهش می داد. تحلیل او که در فاصله ی بین ۱۹۰۶ م و نگارش کتاب اقتصاد و جامعه در پایان جنگ جهانی اصلاح و بازنگری شد، بر اهمیت مفاهیم در اندیشه ی اجتماعی ( و به دنبال آن، تاریخ) تأکید داشت. اغلب ناظران، توافق داشتند که پژوهشگران می بایست ویژگی های مشترک و مشخص را در پدیده های مورد مطالعه جست و جو کنند و بکوشند آن ها را بر اساس استنباط شا طبقه بندی نمایند. این ها مفاهیمی از یک جنس بودند، لکن یک اسم عام یا کلی نبودند، آن ها در پی شناخت مخرج مشترک بودند، ولی در فهم وجود و معنا کمکی نمی کردند. به منظور شکل دادن به نظریه ای در بابا جهان، شخص می بایست فراتر از شرحی که خود جهان از امور جزئی می دهد حرکت کند؛ یعنی شخص به معنای قوی تری از این مفهوم، نیاز دارد و تنها این مشاهده گر است که می تواند به آن چارچوب بدهد. این مفهوم، بسیار پربار بود و از قوت سازمان دهی و تعمیم یابندگی برخوردار بود که وبر آن را «تیپ ایده آل» می نامید؛ تیپی که از آن زمان تاکنون در فهم آلمان ها، به ویژه در هم نسلان او ماهیتی مبهم داشته است. نظریه ی وبر در بردارنده ی عناصری از هر دو معنای کانتی ایده آل است، زیرا نه تنها یک وضعیت ذهنی را در پیچیدگی تشبیه ناپذیر جهان بیرونی نشان می دهد، بلکه نشانه ی معنایی اتوپیایی از این دوره است، زیرا تیپ های ایده آل، فهمی از وضعیت افراد خاص ارائه می کنند که گروه ها یا تشکیلات اجتماعی می بایست در دنیای ایده آلی که در آن، منطق و عقلانیت حاکم است، رفتار کنند. وبر نهایتاً در حل مشکلات مربوط به درک روابط بین مشاهده گر و جهان با شکست روبه رو شد و این راه حل هرگز به طور کامل به دست نیامد، هرچند بورگر علت آن را با بسیاری از مسائل سفسطه آمیز توضیح می دهد. ما برای مقاصد فوری بیشتر نیازمند شناخت چیزی هستیم که بر ابزار شناختی آن را به ارث نهاده است و خود از آن بهره می برد و سعی داشت با ساخت مدلی از پروتستانتیسم مدرن و سرمایه داری اولیه، آن ها را با مثال تشریح کند تا چگونگی اجرای آن را بر نمونه های دیگر نشان دهد. مورخان متأخر نیز آن را به مثابه یک راه ماهرانه و پیچیده یا نادر نگریسته اند که فراهم آورنده لنگرگاهی امن در برابر خطر مارکسیسم است. در فاصله ی میان مرگ مارکس در ۱۸۸۳ م و مرگ وبر در ۱۹۲۰ م جایگاه تاریخ در علوم انسانی دگرگون شده و در علوم انسانی خود را بازتعریف کرده بود. در واقع برای یک مورخ دوره ی جنگ جهانی به نظر می رسید که وبر و نوع تاریخ او به چیزی کمتر از جامعه شناسی تبدیل شده است. اگر برخی مورخان بر الگوهای کهن تر اندیشه تأکید می کردند، در ۱۹۱۴ م ناگزیر حالتی تدافعی گرفتند. سایرین به احتمال بیشتر می پرسیدند لامبرشت چگونه در ۱۸۹۶ م شگفتی آفرید؛ یعنی در زمانه ای که جنبش های جدید این موضوع را تسخیر کرده بود. برخی از این جنبش ها از لامبرشت پیشی گرفته و همواره در صدد بودند از وی عبور کنند. این جریان ها بالاخره می بایست تاریخ نگاری غربی را به همان مسیرهایی بکشانند که به طور مشخص در امریکا و فرانسه طی شد و ممکن بود حوزه ی پژوهش تاریخی را در همان مسیرهایی گسترش دهند که دو دهه قبل، حرکتی انقلابی و حتی محرمانه به نظر می رسیده است. بازنگری آن ها از فاصله ی تقریباً یک قرنی، این نگرش را آسان تر می سازد، زیرا این موج های تند، اهمیت و نفوذ خاص خود را داشته اند، اما هم چنان درگیر جذر و مدهای قوی تر بوده اند.

آنال: مکتب فرانسوی

در فرانسه هیجان آمیزترین مناظره مربوط به اندیشه ی تاریخی، در فاصله ی دو جنگ جهانی رخ داد. در این دوران سال ۱۹۲۹ اهمیت بنیادین دارد و اهمیتش هنگامی شناخته می شود که انسان تاریخ نگاری را به صورت کلی مورد مطالعه قرار دهد. در این سال مارک بلوخ (۳۶) و لوسین فور (۳۷) مجله ی جدیدی تأسیس کردند که با عنوان «تحلیل های اقتصادی و اجتماعی تاریخ» انتشار می یافت. اگر چه این مجله به عنوان فرعی اش یعنی «آنال» تغییر یافت، اما یک مبنای عمده برای یک رویکرد باقی ماند و این نام نه تنها به نام یک نشریه، بلکه به نام یک مکتب بسیار بزرگ پژوهش تاریخی تبدیل شد و به عنوان یک مکتب تاریخ نگاری که در این قرن ظهور کرده است از بیشترین شهرت و اعتبار و در عین حال از تأسف و تنفر برخوردار بوده است. برآمدن آن بیشتر ناشی از شرایط دوره ی ضد جنگ است؛ اما حتی اندکی از تأثیری که به توسعه ی تاریخ نگاری در فرانسه طی سال های بحرانی گذرا قبل از ۱۹۱۴ انجامید، در آلمان، بریتانیا و ایلات متحده مشاهده نمی شود. آناها یک تاریخ «پیش قراولی» در ادبیات داشته اند. برای بازگشت به گذشته دور و رسیدن به چشم انداز کامل تر درباره ی ظهور آنال، نیازمند شناخت شخصیت هایی هستیم که به نظر می رسد در سلسله گرایش هایی که نهایتاً به پیرایی آنال ها منتهی شد از بیشترین ضرورت برخورداند. از نگاه یک ناظر امریکایی نظیر کارلتون هایز (۳۸) که در سال ۱۹۲۰ اثرش را نگاشت، این نحله توسط هنری بر (۳۹) (چهره ای که غالباً الهام بخش اندیشه های بلوخ و فور بود) معرفی شد که در واقع یک اثر «ضد تصفیه فرهنگی» بود و بعدها لایتون استراچ (۴۰) مشخص ساخت که چهره ای ضد ویکتوریایی داشته است. هیز دیرگاه های «بر» را کنار هم می نهد و آن را با «تاریخ جدید» رابینسون پیوند می دهد: «ایده های آن ها معرف یک واکنش عمیق در بخشی از قرن بیستم است که در برابر تخصص گرایی تنگ نظرانه قرن نوزدهم قرار می گیرد و می کوشد به علایق قرن هجدهمی باز گردد». از سوی دیگر اگر از یک چارچوب بزرگ تر بنگریم این ایده ها بیشتر از آرای قرن نوزدهم اخذ می شد تا از دیدگاه های هانری بر، حقیقت این است که ظهور آنال نه تنها به خاطر چالش های جاری و تعاملات مخاطره آمیز با سالنامه جغرافیایی ویدال دو لابلاخ (۴۱) و نیز سالنامه علوم اجتماعی «دورکیم» بود که از سال ۱۸۹۰ انتشار می یافت، بلکه مهم تر اینکه از جدال های معمولی ریشه می گرفت که انتقاد از آن به نحو نامطلوبی با سوء تعبیر و تقلید همراه بود. گذشته از همه بدفهمی ها، رشد آن ها با یک تأخیر همراه بود: جریان فکری آنال از مرحله ی رد تاریخ سنتی و اغلب دیپلماتیک گذر کرد و سمبل تاریخ نگاری حرفه ای آنها همان نشریه ی ممتاز آنان بود که با عنوان «بررسی تاریخ» منتشر می شد و با رویکردهای مورخان پیشین فرانسه لانگویی (۴۲) و سینویو (۴۳) – که در ۱۸۹۸ دو کتاب مشهور مبانی و پژوهش را انتشار دادند- همراه و توأم بود. در همه ی تصاویر نمایشی و مؤثر، گونه ای خلاقیت و نبوغ دیده می شود؛ اما این تصویر نیازمند پالایش و تلطیف بود. شاید نفوذ و نگرش کابریل موند (۴۴) در اواخر زندگی اش کم اهمیت جلوه گر شده است. او در سمت سردبیری مجله ی «بررسی تاریخ» تا ۱۹۱۲ نقش مسلطی ایفا کرد و بر، فور و بلوخ را در حاشیه قرار داد. مطمئناً فهم عمیق او از نقد منابع آلمان و تعقیب بی وقفه ی یک قالب حرفه ای می توانست به مثابه بخشی از هدف مورخان اجتماعی تندرو پس از سال ۱۹۰۰ به تصویر کشیده شود. هنوز الین گوربین (۴۵) مورخ مجله ی «بررسی تاریخ» مونور را در وضعیت مبهم، واپس گرا و حتی مبهوت کننده می یافت یعنی در چهره ی مردی که در واسط وفاداری به سنت میشله و تحسین او از دانشی که آلمان ها در قرن نوزدهم به دست آورده بودند، قرار داشت به بیان دقیق تر او بیش از آن که به مخالفت با ترکیب کردن علوم (رشته های علمی) یا تدوین فرضیاتی برای آزمون تاریخی آن ها بپردازد- آن چه در میان ترکان جوان متداول بود- به هر دو مسیر اعتقاد داشت. او بر این باور بود که تنها زمانی می توان این کار را انجام داد که یک رشته علمی از استحکام کافی در انجام کارهای حرفه ای خود برخوردار شده باشد و بتواند از ابداعات و اکتشافات بنیادین بهره گیرد و آن ها را تحت کنترل خود درآورد. به هر حال ترکان مورد مطالعه ی او کاملآً به اندازه ی ترکان جوان به اردوگاه مخالفت تعلق داشتند: یعنی این «بررسی تاریخ» او فرآورده ی قاطع مورخان جوان بود تا ابزاری برای محافظه کاران سالخورده، آن گونه که اغلب نشان داده شده است. در این باره و در سال ۱۸۹۶ او با انتقادهای شخصی و ضعیف خود به مورخان و یک برنامه ی کاری نزدیک شد. نکات مشابهی می توانست درباره لانلویی و سینوبو مطرح شود، مطمئناً رویکردهای آن ها درباره ی واقعیت به اسانی اثبات می شد و نیز عامل بازدارنده ای برای مورخان اجتماعی تندرو بود. اما این حد از پافشاری آن ها بر نقد صحیح منابع و اسناد از دوره سینوبو در آلمان در دهه ۱۸۷۰ ریشه گرفته بود؛ به گونه ای که موناد یک دهه پیش تر به آن دست یافته بود و بلوخ می بایست با این تجربه ای که از آلمان پشت سر داشت، همچون یک ضرورت غیر قابل اعتراض برخورد کند. این نکته نه در جهت تمسخر تحقیقات اسنادی بلکه در راستای اعتلای آن صورت می گرفت و گسترش دهنده ی پایه های انتظام بخش و مقایسه ای موضوعات آن بود. فشارها در این مسیر تا حدی از خارج از حوزه ی حرفه ای وارد می آمد: و آثار آن چنان پایدار ماند که تاریخ نگاری فرانسه در آغاز قرن بیستم متقاعد شد آن را به عنوان بخشی از یک تاریخ روشنفکری کلی تر بپذیرد. به عنوان نمونه ورود «پول ویدال دو لابلاخ» (46) به عنوان استاد برجسته «اکول نور مال» در ۱۸۷۷ همکاری و پیوند تاریخ و جغرافیا را به امری مسلم تبدیل کرد که می بایست به ویژگی بارز و پایدار نظام آموزشی در فرانسه تبدیل شود. در همان حال «آنال (سالنامه)جغرافیایی» او که از ۱۸۱۹ انتشار می یافت به کسانی که آرزومند تحقیق بیشتر در زمینه تاریخ بودند الگویی از چگونگی تداوم تحقیقات ارائه داد. ویدال تنها به چشم اندازی که مطالعه را به یک جمعیت منفعل مشروط کند- چیزی که نگاه آن ها را شکل می داد- باور نداشت، بلکه تأکید می کرد که روابط بین چشم انداز و توده ها در ضعیف ترین معنا امری دو جانبه است و استدلال می کرد در معنای گسترده تر یک چشم انداز فیزیکی باید همچون پدیده ای نگریسته شود که توسط افرادی که در آن زندگی می کنند، ساخته شده است؛ در واقع، از نگاه ویدال، هر چشم انداز یک پدیده ی مصنوع و مخلوق است که تصویر کسانی که آن را ساخته اند، نشان می دهد. لذا قرون وسطی همان تصویری است که مردم آن روزگار ساخته اند. تنها اندکی از گزافه گویی های مربوط به ذهنیت فور در سال ۱۹۵۳ حاکی از آن است که «جغرافیای ویدالی» زمینه ساز رویکردی بود که سبک تاریخ آنان را متحول ساخت. به هر حال، تحلیل و تفسیر او با گذر زمان- به ویژه پس از انتشار مطالعات ویدال درباره ی فرانسه در ۱۹۰۳ برجسته تر شد و از اهمیت بیشتری برخوردار گردید. می توان تأثیر احتمالی ویدال بر مارک بلوخ جوان را نمونه ای از تأثیر ویدال بر دیگران دانست. مارک بلوخ در اکول نورمال صاحب یک کرسی مطالعه ی توأمان تاریخ و جغرافیا بود. در زمانی که نخستین کنگره ی جغرافیای تاریخی در بروکسل به سال ۱۹۰۳ تشکیل شد شرکت کنندگان این کنگره با نیروی حرکتی آنال ها ارتباط یافتند و نگرش های جغرافیایی را برای یک نسل به عرصه ی پرسش ها و پژوهش های تاریخی وارد ساختند. این سخن نامعقول است که یک جغرافیانگار تاریخی اخیراً تصدیق کرده باشد آنالیست ها اصول جغررافیای انسانی پول دولابلاک را درست تر و صادقانه تر از بسیاری از جغرافیادانان فرانسوی هم آموخته اند و هم به آن عمل کرده اند. نیاز نبود که کسی این برداشت را تنها به جغرافیا محدود کند یعنی دشوار است پیوند این جریان را با جامعه شناسی دورکیم یا موریس هالواک (۴۷) را که فور و بلوخ پس جنگ در استراسبورگ با آن ها مواجه شدند و نیز مردم شناسی مارسل موس (۴۸) را ناچیز جلوه دهیم. هنوز آنچه به زادگاه آنالیست ها نزدیک تر است، توسعه تخصص تاریخ اقتصادی است که در نخستین شماره «بررسی تاریخ اقتصادی- اجتماعی» در ۱۹۰۸ مطرح شد و طلیعه ی برخی مسیرهای جدید برای مجله «بررسی تاریخ اقتصادی» در سال ۱۹۲۷ و نشریه آلمانی لوجی اینایودی (۴۹) با عنوان «مروری بر تاریخ اقتصادی» بود. آنالیست های بعدی می بایست می کوشیدند تا علوم رقیب را به گونه ای به یکدیگر پیوند دهند و این پیوند نیازمند نزدیکی نهادهای علمی با یکدیگر بود. این امر تداوم منطقی بود که توسط یک جریان فکری سنتز گونه دانشگاهی ایجاد شد و هیچ کس مصرانه تر از هنری بر (۱۹۵۴-۱۸۶۳) آن را تقویت نمی کرد. علی رغم دستاوردهای بزرگ «بر» وی هرگز به پایه هنرمندی روشنفکرانه بلوخ و فور دست نیافت اما نقش روشنفکرانه ی او در تغییر وضعیت پژوهش تاریخی در فرانسه نقشی کاملاً محوری بود. او در اصل یک مورخ نبود، بلکه فیلسوفی بود که تز دکترای او در دانشگاه پاریس بر محور جست و جوی سنتزی از داشن تاریخی متمرکز بود تا روند فروپاشی و تجزیه ی این رشته را که به نظر می رسید بالندگی های اخیر آن تهدید کننده است، دگرگون سازد. این طرح زندگی او را به نابودی کشاند: او در ۱۹۱۲ همراه با سیمیناد (۵۰) در کالج دو فرانس این طرح را رد کرد، امتناع وی پشتیبان هر رشته ای به صورت انفرادی بود که او را میان همه آنها تنها گذاشت. اما «بررسی سنتر تاریخ» او که از آغاز این قرن شروع شده بود نشانگر یک اثر تاریخی برجسته با یک ذهنیت عمده بود. این امر به هر حال برخی از برجسته ترین مورخان آن نسل را به سوی خود جلب کرد؛ چنانکه ما نوشته های فور را از سال ۱۹۰۵ و بلوخ را از سال ۱۹۱۲ با این رویکرد یافته ایم و این اتحادیه که در همان سال های پس از جنگ شکل گرفت، مبنایی برای بیشتر اندیشه های جدید در استراسبورگ پس از سال ۱۹۱۹ شد. تعریف جدید جنبش علمی «آنال» با تلاش پژوهشگران فرانسوی و با پذیرش نظریه های علوم طبیعی، اقتصادی، زبان شناختی، جامعه شناسانه، جغرافیی؛ مردم شناسانه و روان شناسانه در علوم انسانی و اجتماعی آغاز گردید و نشان داد چیز دیگری به بلندای سایه «بر» نیست. ما این تأثیر پذیری از «بر» را در مجموعه آثار «تحول بشر» که بعدها توسط فور و بلوخ نوشته شد، دیده ایم که در همه ی آن ها مقدمه ای پرشور از خود «بر» وجود داشت. فور هشت سال از بلوخ بزرگ تر بود. او از نانسی پاریس آمده بود. جایی که پدرش در آن تدریس کرد و چهار سال سرنوشت ساز عمرش (۱۹۰۲-۱۸۹۸) را در اکول نرمال گذراند و بر موج قرن جدید سوار شد. نگارش تز دکترای او در باب فلیپ دوم و حوزه ی جغرافیایی کنت (۵۱) (منطقه ای در جنوب شرقی فرانسه واقع در نزدیکی مرز سوییس) سال های زیادی به درازا کشید و هنگامی که کارش به پایان رسید، ۳۳ ساله بود. وی با استفاده از نشریه ی «بر» که از قبل انتشار می یافت هم، پاره ای از اطلاعات خام خود را انتشار داد و هم اندیشیدن درباره ی متد را آغاز کرد؛ به گونه ای که تز کامل شده ی وی دارای پاره ای از مؤلفه های رویکردی آنالیستی است. از اینجا او به سوی نگارش یکی از مهم ترین آثارش یعنی «مقدمه ای جغرافیایی در تاریخی» گام برداشت. یکی از اندیشه های این کتاب، که در سال های پس از جنگ جهانی اول انتشار یافت، طرح اندیشه ی ضد جنگ بود؛ اما او از منابعی سخن گفت و به نگارش نوشته هایی پرداخت که قبل از جنگ چشم انداز فور را تغییر داده بود. این تا حدی به این خاطر بود که فور همانند بلوخ در ارتش خدمت کرده بود. فور سال های جنگ را در یک شرکت اسلحه سازی سپری کرد و تا درجه ی سروانی پیش رفت. اما تجربه ی جنگ به نحو اجتناب ناپذیری سبب بروز یک واکنش ضد توتنی شد. شاید این موضوع به خاطر آن که فور هرگز مطالعه ای در باب آلمان بر خلاف بسیاری از معاصرانش نداشت، بزرگ تر می نمورد. این امر از تحلیل او از اندیشه های جغرافیادان ناسیونالیست آلمان فردریک راتزل (۱۹۰۴-۱۸۴۴) سرچشمه می گرفت که پیوند سرزمینی و مردمی را در فور- با توجه به چهار سالی که جنگ آرامش وی را بر هم زد- ایجاد کرد؛ او مدافع جغرافیای انسانی بود که کاربردش در تاریخ به خاطر تبیین گری های آن بود. دغدغه ی بزرگ فور اعتبار بخشیدن به این متد، نه تنها در بنیانگذاری آن در سال ۱۹۲۹ بلکه در بازنگری جنجالی آن بود که به عنوان حرکتی حیرت انگیز مسیر دانش پژوهان هوادار او را مشخص می کرد. مشهورترین اثر او درباره رابلایس (۵۲) و امکان بی اعتقادی مذهبی در قرن شانزدهم بود که تا اواسط جنگ جهانی دوم انتشار نیافت. درباره ی فرو، نکته ی مهم و مؤثر این است که آنچه وجود ندارد از نظر دور می ماند. برای خوانندگان ناامید کننده است که علاقه فور بیشتر به یک قالب سهل گیر تبلیغات تاریخی است. اثر او به نام «جنگ و تاریخ» (1953) ما را گرفتار غم غربت شکل هایی از تاریخ می سازد که با جنگ آغاز نمی شوند؛ اما این برخلاف ذهنیت اوست. ذهنیتی که تا با سرنیزه یک آدم پوشالی را هدف قرار ندهد، تغییر نمی کند. به همین دلیل است که بازنگری و مرور دوباره یکی از نتایج طبیعی کار اوست و باید به آثار اصلی ول نیز به همین دید نگریست. عناوین لطیف و ادبی کتاب های او که در زمینه ی جغرافیای تاریخی نوشته شده اند، به هیچ وجه نمی توانند تأکید او بر جنگ- در معنای آلمانی آن را- مخفی نگه دارند؛ بلکه آثار وی اساساً به موضوع جنگ مربوط می شوند. او همچنین در شاهکارش با عنوان «تصویر روشن» به دفاع از روش ویدال می پردازد. البته او روش ویدال را به شیوه ای که خاص خود اوست، یعنی شیوه ای کاملاً بی همتا و عاری از هر جزم اندیشی مطالعه می کند. مطالعه رابلایس نیز قالبی از یک پاسخ گویی به گزارش ابل لفرس درباره ی اوست. فور در اثبات ناپذیری بی اعتقادی به یک نویسنده قرن شانردهمی، یک نکته ی اصلی و هوشمندانه را مطرح ساخت و یک مسیر تحقیقی را گشود که در نظریه های سیاسی پس از جنگ مجدانه مورد توجه بود. به ۴۵۰ صفحه مطلب نیاز بود تا پرسش متفاوتی مطرح گردد. در واقع گفتمان فور دقیقاً همانند زبان او بی همتا و غیر قابل ترجمه است. او می توانست بدون وقفه درباره ی یک موضوع واقعی تاریخی صفحات زیادی بنگارد. از نظر برخی از مورخان این نتیجه گیری، به یک ذکاوت سرمستانه شباهت دارد به این معنا که آن ها توصیفات مبتکرانه او را تحسین نمودند و از برخورد روشن او ستایش کردند. در پشت پرده بازشناسی قتل بلوخ توسط نازی ها در سن ۵۷ سالگی مسائل بیشتری وجود دارد. این امر تأکیدی بر ویژگی کار اوست که بن بیان او نسبت به همترازانش برتری داشت و بر یک اشتیاق وصف ناپذیر در شناخت مردمان گذشته از رهگذر متوفی متمرکز بود که تقریباً به نظر می رسید باید با یک وسواس علمی از زیر آوار خارج شوند تا شناسایی، تشریح و بازکاوی شوند. می توان در اثار بلوخ گونه ای فرت ملموس از قیافه گرفتن های لوسین فور و نوعی تعهد نسبت به مطالعه تاریخ گذشته از مشاهده کرد. در آثار وی می توان شاهد نوعی گفت و گوی دائمی میان محتوا و منابع تاریخی بود و به نظر می رسد هر مطالعه ای چون گزارشی در حال وقوع عمل می کند چنان که گویی آینده ای که گذشته را همچون موضوعی زمانمند تغییر دهد نیازمند بازنویسی دائمی است، به همین دلیل نادیده انگاشتن آینده شخصی بلوخ- که برای خواننده اما نه برای مؤلف شناخته شده است- به متن آثار وی گونه ای درد و غم نهفته می بخشد. یهودی بودن او نسبت به آینده ی ناشناخته اش اثر پایدارتری داشت. زیرا انسان از یهودی بودن یا نبودن او شگفت زده می شود. او همچون فور جنگ را در کتابخانه اش ندیده بود. پدر وی گوستاو بلوخ در لیون یک محقق شناخته شده و استادان تاریخ باستان و متخصص تاریخ فرانسه در عهد روم بود، وی تقریباً بلافاصله پس از تولد بلوخ جهت تدریس به اکول نورمال بازگشت و خانواده اش رهسپار پاریس گردید. در این عرصه بود که راه بلوخ جوان به اکول نرمال گشوده شد که خود بازتابی از زندگی نامه فور بود. از سال ۱۹۰۴ به بعد این راه ها از هم جدا شدند. بلوخ تحصیلاتش را در جغرافیا تکمیل کرد و تا ۱۹۰۸ به علم آموزی ادامه داد. او یک سال در آلمان- برلین و لایپزیک- سپری کرد. جایی که با لامبرشت آشنایی یافت. بازگشت او به پاریس به منطقه توریستی آن (فاندیشن دریز) بین سال های ۱۹۰۹ تا ۱۹۱۹۲ کمک کرد تا مبانی تحقیقاتیش را پایه ریزی کند و به مطالعه در مورد منطقه قدیمی پاریس بپردازد. اما زندگی او همانند فور دچار از هم گسیختگی اساسی شد. یعنی نخست در آموزشکده ایالتی و سپس در پی جنگ، که او را بسیار تحت تأثیر قرار داد. شاید اکثر مورخان به کمک او آموختند که به جای خواندن مشاهده کنند. سپس به روستا رفت و نشانه ای از پوست انداختن دائمی وی باقی ماند. او به مشاهده یو وضعیت و وسعت میدان جنگ پرداخت و به سخنان سربازان روستایی گوش سپرد تا طنین زندگی روستایی را بشناسد. فرایند تفکر درباره ی چشم انداز استفاده از یک منبع، شاید در این سال ها در میان اقدامات دلاورانه در جبهه های جنگ سرچشمه های خاص خود را داشته است. بلوخ این موضوع را برای مورخان واقعیت بخشید. مورخان غالباً به مطالعه اسنادی ملتزم بودند و از نقطه آغازین حکایاتشان را شروع می کردند و به جست و جوی بقایای آن می پرداختند تا به نقطه ی مورد علاقه ی خود برسند. او اعتقاد داشت که می توان این رویه را تغییر داد و آغازگر چیزی شد که اکنون به عنوان یک موضوع قطعی وجود دارد و سپس با روش نسب شناسانه به عقب بازگشت و به کار درباره ی گذشته کم و بیش قطعی پرداخت. در بازسازی گذشته، این نکته نباید همچون سبک تاریخی ویگ های انگلیسی به مثابه مرکبی نگریسته شود که از زمان حال گذر می کند، بلکه باید در مشاهده ی بخش هایی از آن و عمدتاً جنبه هایی از جغرافیای فیزیکی به عنوان یک منبع قابل اعتماد و استفاده نشده نگریست که می توان ساختارهای مالکیت و اسکان در گذشته را با کمک آن قیاس کرد و تعمیم داد. هیچ یک از این گمانه ها نتیجه ی فوری نداشتند. تدریس و مشارکت در راه اندازی یک رشته ی جدید پس از استخدامش در ۱۹۱۹ و تصدی کرسی تاریخ میانه در دانشگاه جدید استراسبورگ دل مشغولی اصلی وی بود. برخورد او با موقعیت پر سروصدای فور و نیز با جامعه شناسانی چون موریس هالواچ (۵۳) که در زمینه های موازی و مشابه کارمی کردند، به یک شالوده شکنی شدید و خودآگاهانه در عرصه ی تاریخ نگاری منتهی شد که جلوه ی اولیه آن در «دست طلایی» (1924)، مطالعه ی محیط و ذهن بود که به ظهور شمشیر پادشاه به عنوان یک ابزار خودسرانه انجامید. اما تعهد به تولید دانش از رهگذر تکه پارچه به جا مانده از یک جامعه ی روستایی و مشاهده ی آن مجموعه در چشم انداز مقایسه ای آنگونه که پیرنه در ۱۹۲۳ در بروکسل از آن سخن گفته بود، به سطح یادداشت و دفتر انتقال یافت. او برخی از منابع چاپ شده ی محلی را در منزل مطالعه و تفسیر کرد و نیز روزهایی که در آرشیو پاریس گذراند، منابع و اسنادی فراهم آورد. کتاب او با عنوان ثقیل و عاری از ذوق «ویژگی های اصیل تاریخ روستایی فرانسه»، ابعاد اندیشه ی بلوخ و اصیل نبودن نگاه او را به آنچه که اعتقاد داشت و تابع آن بود، نشان داد. این کتاب به همراه اثر دو جلدی و شناخته شده تر «جامعه فئودالی» (40-1939) مقدمه ای بر گرایش های فکری مکتب «آنال» است که وی می بایست به حیات آن تداوم می بخشید. آنچه اندیشه ی تاریخی بلوخ را در دهه ۱۹۳۰ برجسته و درخشان ساخت، التزام وی به تحلیل تغییراتی بود که طی دوره های طولانی ایجاد شده بود و نیز جست و جوی ساختارهایی بود که تنوع و تغییر پذیری جغرافیایی و زمانی را به الگوهای قابل فهم تبدیل کرده بود. کتاب «ویژگی ها» هر دو بعد را شامل می شد. یعنی هم کرونولوژی جامعه ی روستایی فرانسه را از آغاز نظام فئودالی قرون وسطی با انقلاب کشاورزی قرن هجدهم بررسی می کند و هم نمونه های ایده آل «نظام های ارضی» را مطرح ساخت که در آن پیچیدگی تجربه ی دهقانی فرانسه نسبت به اشکال سه گانه ی زمینداری کاهش می یابد. این ها حاصل خلاقیت های دورکیمی بود. در فصل «حیات ارضی» و در میانه ی یک تفکر ساختاری می توان این جمله را یافت که به مثابه یک بیان موجز است: در مناطق باز و زمین های هموار، تجلیات مادی (مانند دیوارها) بیان بیرونی واقعیت های ریشه دار اجتماعی است. سپس بخش کمتر شناخته شد را «گروه بندی اجتماعی» می نامد و محرک های احتمالی تاریخ اجتماعی و تمدنی قرون میانه را به طور اتفاقی بر می شمارد، به صورت خلاصه جزئیات بحث او در این باره این است: به نظر می رسد به استثناء اندکی از رخدادهای مرموز، شمار قابل توجهی از آن در پشت این واقعیت ظاهراً جرئی قرار دارند که در قرن یازدهم بررسی و برآوردشان از املاک برجسته اقامتگاه های سرپرست کلیسا ترتیب یافته بود و در قرن سیزدهم یا هفدهم بر حسب خانوادها یا مزارع انجام گرفت. یعنی تنزل خانواده به یک حوزه ی کوچک تر و تغییر پذیرتر؛ ناپدیداری کلی مالیات های عمومی و تغییر شکل ریشه ای در سازمان داخلی در نظام زمینداری که همگی می بایست در این حوزه نقش ایفا کنند. ایده هایی از این نوع به شکل روشمندی در اثر دو جلدی «جامعه فنودالی» بسط یافت. بلوخ خود را به یک تمدن یکپارچه پیوند می داد یعنی به ساختارهای اقتصادی، طبقات اجتماعی و منابع قدرت آن. او در این دوره یک تقسیم بندی در درون این نظام می دید. پیش تر یک ویژگی شخصی وجود داشت که با ناامنی در بیداری اسلامی و تهدیدات اسکاندیناوی تعیین می شد. زیرا هیچ ساختار اجتماعی متحدی نمی توانست در چنین شرایطی تحکیم یابد. الزامات ناشی از وابستگی محلی امری متداول بود که با عمل تحکم آمیز نظامی به عنوان چیزی در قبال چیزی دیگر، جهت حمایت نشان داده می شد یعنی زمینه ی اصلی توسعه ی فئودالیسم، در دوره ی متأخرتر به ویژه در پی توسعه های فناوری و فرهنگی با دلیل وجود اصلی نظام اجتماعی در تعارض بود، اما این نظام خود را چنان در راهی استوار و ژرف پی نهاده بود که تنها شکل های قطعی انطباقی می توانستند باقی بمانند. لذا کلید چگونگی تبدیل به فئودالیسم در مسیر دشوار سازماندهی منابع نظامی و اجتماعی نهفته بود. همانند فهمی که پیرنه از توسعه ی تجارت دوره ی میانه داشت. این تصور شاید از یک تجزیه و تحلیل تند ناشی شده بود، اما همواره می بایست در پرتو مفهوم سازی ابتکاری رخ دهد و بلوخ همواره در پی شناخت چگونگی انجام آن بود. هنگامی که چند جلد از آثار بلوخ انتشار یافت، او موفق شد به پاریس بازگردد. از سال ۱۹۳۶ کرسی تاریخ اقتصاد را در سوربن حفظ کرد. دوره ی جدید نشریه بیشتر تحت تأثیر دوره پژوهشگری فور و بلوخ، به ویژه در سال های آغازین آن قرار داشت. آن ها از محققانی در سراسر اروپا و امریکا دعوت کردند که می توانستند درباره موضوعاتی بنویسند که گذشته و حال را در مسیری که با مشرب فکری استراسبورگ هماهنگی داشت، به یکدیگر پیوند می داد. در عمل این بدان معنا بود که «آنال» دیگر به دوران کهن و میانه نپرداخت و به دوره ی پس از سال ۱۵۰۰ روی آورد. دست اندرکاران مجله اختلاف رویکردهای ویراستاران را احساس می کردند. فور می خواست از آنال به عنوان اسلحه ای در برابر این نهاد استفاده کند و تاریخ بنیادین معاصر را با کمترین لوازم و اسباب دانشگاهی گسترش دهد، بلوخ اعتقاد وافری به انتشار همه ی انواع تاریخ های تخیلی داشت. عزیمت فور به کالج دو فرانس در سال ۱۹۳۳ به ایجاد ارتباطاتی منجر شد که سخت تر ادامه یافت و با مرگ پیرنه در سال ۱۹۳۵، شکاف هایی پدید آمد که آینده ی این مؤسسه را تهدید می کرد. قسمت مشهور مطالعات بلوخ بررسی تاریخ آسیاب آبی است که آغازگر زندگی مکتب فکری آنال و تلاش برای جان تازه بخشیدن به آن است و این موج دوم حیات نشریه بود که او و فور تلاش کردند تا تعریفی از روش آنالیستی ارائه کنند. در برابر سابقه پنجاه ساله پیشین به نظر می رسد این موضوع تفاوت زیادی داشت با آنچه که موناد در پی دستیابی به آن بود، اگر چه ظاهر یافت متن همان تلاطم متون فور را دارا است. همان گونه که آلین کوربین (۵۴) خاطر نشان می کند یک نسل ممکن بود شیفته ی آنال گردد، اما این نحله را می بایست تنها به مثابه بخشی از یک «چرخش» کلی تر در جهت گیری روشنفکران دهه ۱۹۳۰ نگریست. نحله ای که در فرانسه شامل نقدهای مارکسیسی ماتی (۵۵)، لفور (۵۶)، سیمیان (۵۷) و دیگران بود و موجی مردم شناسانه در میان متفکران فرانسوی برانگیخت که با نوشته های مارسل موس (۵۸) پیوند داشت. با وجود درخشش هایی که مورخان آنال در سال های پس از جنگ بدست آوردند، از هنگامی که برودل در چهره ی رهبر خودسر آنان ظاهر شد، این جریان را به اندازه ی ده سال نخست فعالیتش ضعیف ساخت. اما تهدید جدی تر ریشه در بیرون از نظام دانشگاهی داشت. در خلال سال های میانی دهه ای که فعالیت آنال آغاز شد، شور و شوق آن در تاریخ معاصر با نگارش مقالاتی درباره نازیسم آغاز شد. در سهار سال ۱۹۳۹ وقایع روز و جریانات سیاسی این حوزه از پژوه را تحت الشعاع قرار داد. این جریان ها در بلوخ که یک یهودی و یک سرباز قدیمی بود و احساس فراگیری نسبت به خدمت وظیفه و شغلش داشت، بی اثر نبود و برودل جوان که در دانشگاه سائوپالو (۵۹) در سلامت و امنیت می زیست، به وطنش رفت و برای سربازی اسم نویسی کرد و بیشتر دوره جنگ را در اروگاه زندانیان- که برایش بسیار ثمر بخش بود- گذراند. برای هر یک از این «سه شخصیت بزرگ»، سال های پس از ۱۹۳۹ بسیار خطیر بود، حیات و بقای فور او را در صف جلوی نویسندگان بخش جدیدی به نام «بخش شش» قرار داد. او مسئولیت و هدایت نشریه ای را پذیرفت که با عنوان جدید «آنال: اقتصادها، جوامع و تمدن ها» توسط خود او راه اندازی شده بود. اما امیدهای بلوخ در میان گروهی از اعضای جنبش مقاومت به دنبال شلیک آتش توپخانه در بیرون از میدان شهر لیون در ۱۶ ژوئن ۱۹۴۴ پایان یافت. برودل هنگام اسارت در آلمان به ایده ها و تفکراتی برای نگارش کتابش درباره ی تاریخ مدیترانه دست یافت. چنان که دست نوشته ی او در این مورد، او را آماده ی اخذ درجه ی دکترا و تصاحب کرسی استادی کالج دوفرانس برای یک دوره ی پنج ساله ساخت. تاریخ نگاری فرانسه، آلمان، ایتالیا، روسیه و ساپانیا در قرن بیستم، نشان گر محوریت نیروهای نظامی در شکل دهی به تاریخ نگاری است و به اندازه ی جریان روشنفکری حائز اهمیت است و یاداورد وجود دائمی تهدیدها و سرکوبی ها ایدئولوژیکی است که به مراتب فراتر از تصور استادات تحقیر شده ی سوربن است.

تاریخ نگاری ایدئولوژیک: مارکسیسیم لنینیسم

مارکسیسم نشانه ی ورود اندیشه ی تاریخی، پژوهش و مطالعات تاریخی به عرصه ای جدید بود. دستاور مارکسیسم کشف و عرضه ی نظریه ی دیالکتیک ماتریالیستی تاریخ بود. این نظریه که درک اجتماعی یا معیشت اجتماعی تعیین می شود، اساس ماتریالیسم تاریخی است. با روشن ساختن قانونمندی اساسی در مراحل رشد جامعه، ماتریالیسم تاریخی به زعم خود کوشید، تاریخ را به سطح علم برساند. از نگاه مارکسیسم، مؤثرترین عناصر جامعه، نیروهای مادی تولیدی آن جامعه اند. آن ها در حالی که دائماً تکامل می یابند، در تضاد با روابط موجود و مولد قرار می گیرند و تکامل آن ها را کند می کنند. تشدید این تضاد منجر به انقلاب اجتماعی می شود و در جریان آن دوره های اجتماعی و اقتصادی کهنه به دوره ی تازه ای تغییر می یابد و در آن یک روابط تولیدی برقرار می گردد که مطابق با سطح رشد نیروهای مولد است. چنان که نظام جماعت های اشتراکی اولیه جای خود را به جامعه طبقاتی اولیه، برده داری داد. سپس فئودالیسم جای آن را گرفت که آن نیز به نوبه خود جایش را به کاپیتالیسم داد. کاپیتالیسم آخرین دوره ی اجتماعی- اقتصادی بر پایه ی استثمار یک طبقه به وسیله ی طبقه ی دیگر استوار بود. با این دوره، دوران پیش از تاریخ بشریت پایان می گیرد و دوره ی کمونیستی به صحنه تاریخ قدم می گذارد. بدین ترتیب، تمامی تاریخ گذشته دارای تاریخ ظهور و سقوط دوره ی اجتماعی و اقتصادی است و مبارزه ی طبقاتی، نیروی محرکه ی تکامل جامعه است. البته اندیشه ها و ایدئولوژی ها، ساخت های سیاسی و حقوقی به عنوان رو بنا تنها در جریان مبارزه ی تاریخی می توانند اثر بگذارند. البته تاریخ نگاری پیش از مارکسیسم مدت های مدید متوجه روندهای اقتصادی در تاریخ شده بود، اما این تلاش ها نسبت به مدعیات مارکسیست ها سطحی می نمود؛ زیرا تاریخ نگاران بورژوایی نیروی اصلی محرکه ی تکامل اقتصادی را در ایده ها جست و جو می کردند و تکامل آن را جدای از مبارزه ی طبقاتی تجزیه و تحلیل می کردند. حال آن که مارکسیسم اعتقاد داشت رشد تولید و مبارزه ی طبقاتی در حیات جامعه نقش قاطعی بازی می کند. (۶۰) تاریخ نگاری پیش از مارکسیسم به توده های ملی فقط به عنوان یک نیروی اجتماعی و به نوبه ی خود «زمینه» حیات اجتماعی می نگریست؛ اما مارکسیسم مدعی بود توده های زحمتکشی که اکثریت مردم را تشکیل می دهند، نقش بزرگی در حیات جامعه بازی می کنند. آن ها با کار خود هستی جامعه و تکامل آن را ممکن می سازند، لذا تاریخ واقعی نمی تواند زندگی و مبارزات آن ها را نادیده انگارد. در حالی که تاریخ نگاری سنتی تنها به زندگی طبقات حاکمه نظر داشت. مارکسیسم اعتقاد داشت در پشت منابع شخصی مردم و افراد، منافع گروه های اجتماعی و طبقات همان جامعه قرار دارد. بدین ترتیب مارکسیسم مفهوم منابع تاریخی و انتقاد از آن را وارد فضای تازه ای ساخت. آثار لنین بزرگ ترین اندوخته ی تاریخ نگاری مارکسیستی است که مختص مسائل خاص روندهای تاریخی از جمله انقلاب ها، جنبش های سوسیالیستی و کارگری، حزب و طبقه ی انقلابی کارگر است. اصرار مارکس بر نیاز به نوعی آگاهی نسبت به وضعیت تاریخی، اهمیت فوق العاده ای دارد و این مقدمه ای برای ترسیم دورنمای آینده آن است. تاریخ نگارارن مارکسیست با این اقدام به ایجاد کانون جدید برای مطالعاتشان پرداختند تا معیارهای گزینش آن چه را از لحاظ تاریخی حائز اهمیت است، تغییر دهند. این تغییر که با پافشاری و ترسیم دورنمای جدید از تصویر آینده صورت می گرفت، کاملاً با اهداف ایدئولوژیکی همراه بود. آن ها مانند بسیاری از تاریخ گرایان دیگر، گذشته را به نحوی ترسیم می کنند که به عنوان مسیری به سوی آینده ای که طالب آن هستند، تصویر گردد. البته این بارو که تاریخ از نقطه ای آغاز و به آینده ای مطلوب تر ختم می شود، میان بسیار ی از ایسم ها پدیده ای مشترک است. (۶۱) در نظریه ی مارکسیستی تاریخ به جای آن که زمان تاریخی بر حسب صیرورت روح مطلق (ایده) تقسیم شود، بر حسب معیاری مادی، یعنی شیوه ی تولید محصولات مادی به همراه اثرات حقوقی، سیاسی و ایدئولوژیک آن تقسیم می گردد. در حالی که از نظر هگل علت نهایی تحرکات آشکار اعمال انسان ها در تاریخ را نیز باید در صیرورت روح مطلق یا ایده جست وجو کرد و این روح تاریخ است که در روم باستان به صورت شخصیت انتزاعی، در یونان به صورت زیبایی و در مسیحیت وسطی به عنوان ذهن بروز می یابد. (۶۲) بدین ترتیب، نظریه مارکسیستی تاریخ از تکامل گرایی هگل به تکامل ماتریالیستی ارتقا می یابد. یعنی از معیار دوره بندی مبتنی بر تکامل دیالکتیک (ایده) به معیار دوره بندی مبتنی بر تکامل دیالکتیک وجه اقتصادی. در واقع، به تعبیر مارکس آن چه نزد هگل روی سر خود راه می رفت، بر روی پاهای خود ایستاد. (۶۳) مارکس خود را محدود به ارائه ی معیاری جدید برای زمان بندی نمی کرد و در واقع، ماهیت و معیار شیوه ی تولید را مستلزم یک دگرگونی کامل در نحوه ی طرح مسئله می دانست. یعنی دیگر سخن از تاریخ خطی، همگون و از نوع هگل در میان نبود، بلکه ساختارهای خاصی از تاریخی بودن مطرح می شد. یعنی اگر تولید به طور کلی وجود نداشته باشد، تاریخ نیز به طور کلی نیز وجود ندارد؛ بلکه ساختارهای خاصی از موجودیت تاریخ وجود خواهد داشت. از این رو، موضوع تئوری مارکسیستی تاریخ، مطالعه ی شیوه های مختلف تولید است و باید در صدد ارزیابی واقعیت های عینی و تولید شناخت های تاریخی در سطح نظام های اجتماعی و نیز مجموعه شرایط سیاسی آن ها برآید. بر این اساس، نکات زیر در تئوری ماتریالیسم تاریخی قابل تمیز است: تئوری عام (یا مجموعه مفاهیمی که برای مطالعه ی شیوه ی تولید به کار می آید)؛ تئوری های منطقه ای مربوط به شیوه های مختلف تولید (برده داری، فئودالی، سرمایه داری، سوسیالیستی و…)؛ تئوری های منطقه ای مربوط به گذار از یک شیوه ی تولید به شیوه ی تولید دیگر. (۶۴)

پی نوشت
۱ – يروفه يف ن أ تاریخ چیست؟ ترجمه محمد تقی راد، تهران، بینا ۱۳۵۷، صص ۲۷-۲۶
۲- همان، ص ۲۸
3- همان، ص ۳۰
۴- همان، ص ۳۲-۳۱
5-ه ساماران، شارل روشهای پژوهش در تاریخ ترجمه ابوالقاسم بی گناه، غلامرضا ذات علیان و اقدس یغمایی، مشهد، آستان قدس رضوی، ۱۳۷۵، ج ۱، ص ۵۷
۶-ملائی توانی، علیرضا درآمدی بر روش پژوهش در تاریخ تهران نشر نی، ۱۳۷۸، چاپ دوم، ص ۱۵۲ ۱۵۳
7- مطالب این قسمت تا پایان مکتب آنال ترجمه و تلخیصی از کتاب میشل بنتلی با نشانی زیر است:

Michael Bentley, Modern Historiography an Introduction, London and New York, Routlege, ۲۰۰۰۰
8- Goethe
9- Kant
10. Herder
11- Schiller
12 Beethoven
13 Heine

Schubert – 14

15 Goethe
16. Sehiller
17- Savigny
18- Niebuhr
19- Humboldt
20- Droysen
21 – Von sybel
22 Treitschke
23. Acton
24 Herbert Butterfield
25 Hallan
26- Macaulay

27- William stubbs

28- James Anthony Froude
29 E.A. Freman
30-J. R. Green
31-W. E. H. Lecky
J. R. Seely-32
33. S. R. Gardiner
34. C. H. Firth
35-J. B. Bury
36 Marc Bloch
37 Lucien febver
38 Carlton Hayes
39 Henri Berr
40 Lytton Strachey
41- Vidal De La Blach
42- Langlos
43- Seignobos
44 Gabriel Monod
45 Alain Corbin
46 Paul Vidal De La Blache
47 Maurice Halbwachs
48 Marcel Mauss
49 Luigi Einaudi
50 Siminad
51-Comte

52- Rabelais
53 Maurice Halbwachs
54 Alain corbin
55 Mathiez
56- Lefebvre
57 Simiand
58 Marcel Mauss
59 – Sao paulo
۶۰ پروفه یف تاریخ چیست؟ ص ۴۹
۶۱ مابولی سانگیت تاریخ چیست و چرا؟ ترجمه رویا و منجم، تهران نگاه سبز، ۱۳۷۹، ص ۱۴۱
۶۲- هانگر، مارتا؛ مفاهیم بنیادی تئوری علمی تاریخ، ترجمه ت. مهتاب، تهران، شباهنگ، ۱۳۶۰، ص ۱۸۴

۶۳- همان، ص ۱۸۵ .

۶۴- همان، ص ۱۹۱٫
منبع: کتاب ماه تاریخ و جغرافیا، شماره ۱۵۲، دی ماه ۱۳۸۹، صص ۲۳-۲٫۱۹۱

71535
لینک کوتاه مطلب: https://tarikhi.com/?p=71531

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب