یکشنبه, 2 دی , 1403 برابر با Sunday, 22 December , 2024
جستجو

امام هادي در نيمه ماه ذيحجه سال212 در نزديکي شهر مدينه در جائي به نام صُريا ديده به جهان گشود و به روايتي تولد آن حضرت در ماه رجب 214 بوده است و در ماه رجب و به قولي در 26 جمادي‌الآخر 254هـ. در سامرّا به درود حيات گفت و در آن روز طبق قول اول چهل و يک سال و چند ماه و بنا به قول ديگر چهل سال از عمرش گذشته بود و آن حضرت مدت هفت سال با پدر خود بود و مدت امامتش 33 سال و چند ماه بوده است و مشهورترين القابش هادي و نقي است.[1]

مادرش امّ ولد و نامش جمانه يا سمانة مغربيّه که معروف به سيده است[2] آن بانوي بزرگوار هميشه روزه مستحبي مي‌گرفت و در زهد و تقوي مثل و مانند نداشت.

محمد بن فرج و علي‌بن مهزيار روايت کرده‌اند که امام علي النقي (عليه‌السلام) فرمود: مادرم به حق من عارف بود، مادر من اهل بهشت است، شيطان به مادر من نزديک نشد، خداوند او را از مکر ستمکار کينه ورز حافظ و نگهبان است. مادر من به چشم قدرت خدا که خواب ندارد، محفوظ بود و از مادران اشخاص صالح و نيکوکار وامانده نبود[3].

دلائل امامت امام هادي (عليه‌السلام)

مرحوم مفيد مي‌نويسد: امام پس از حضرت جواد (عليه‌السلام) پسرش ابوالحسن علي‌بن محمد (عليه‌السلام) مي‌باشد، زيرا اوصاف امامت در او يکجا فراهم شده و در فضيلت به سرحد کمال رسيده بود و وارثي براي جانشيني پدر جز او نبود و نيز نصوص صريح و اشاراتي از پدر بزرگوارش درباره امامت و خلافت او رسيده است[4].

اسماعيل‌بن مهران گويد: چون امام جواد (عليه‌السلام) خواست براي نخستين بار از مدينه به بغداد رود، هنگام حرکت به او عرض کردم: قربانت گردم من از اين راه براي تو نگرانم، پس از شما امر امامت با کيست؟ حضرت با روي خندان به طرف من برگشته فرمود: آنچه تو گمان مي‌کني امسال نيست (من از اين سفر باز مي‌گردم).

چون بار ديگر آن حضرت را به سوي معتصم مي‌بردند، پيش او رفتم، عرض کردم: قربانت گردم شما مي‌رويد، امر امامت پس از شما با کيست؟ حضرت به قدري گريست که محاسنش تر شد، سپس به من متوجه شد و فرمود: اين بار براي من نگراني و خطر هست الامر من بعدي الي ابني علي پس از من امر امامت با پسرم علي است[5].

حِميَري از محمد بن اسماعيل روايت کرده که گفت: امام جواد (عليه‌السلام) به من فرمود امر امامت بعد از من به امام علي النقي واگذار خواهد شد در صورتي که او بچه هفت ساله‌اي است. دوباره فرمود: آري کمتر از هفت ساله هم باشد، مي‌شود. چنانکه سنّ حضرت عيسي‌بن مريم (از هفت سال کمتر بود و به مقام پيغمبري نائل شد)[6].

طبق نقل مرحوم کليني و مرحوم شيخ مفيد چون مرض امام جواد (عليه‌السلام) در بغداد شدت يافت. به شيعيان پيام فرستاد که اني ماض و الامر صائر الي ابني علي و له عليکم بعدي ما کان لي عليکم بعد ابي: من از دنيا مي‌روم و امر امامت به پسرم علي منتقل مي‌شود و او بعد از من بر گردن شما همان حقي را دارد که من پس از پدرم بر شما داشتم.

يکي از شيعيان مي‌گويد: من آن پيام را در ده نسخه نوشته و سر آنها را مهر زده و به ده نفر از بزرگان و وجوه شيعه سپردم و به آنان گفتم: اگر پيش از آنکه من اين نامه‌ها را از شما بخواهم، مرگ من فرا رسيد، شما آنها را باز کنيد و مضمون آن را به مردم اطلاع دهيد.

مي‌گويد: چون امام جواد (عليه‌السلام) از دنيا رحلت کرد، من از خانه خود بيرون نرفتم تا آگاه شدم که بزرگان شيعه در خانه محمد بن فرج جلسه کرده و در امر امامت به گفتگو پرداخته‌اند، پس محمد بن فرج نامه‌اي به من نوشت و مرا از جلسه آنان در منزلش آگاه ساخته و نوشته بود: اگر خوف فاش شدن مطلب نبود من با اين گروه به نزد تو مي‌آمدم و من علاقه دارم که تو سوار شده پيش من آئي مي‌گويد: من سوار شده پيش او رفتم و ديدم مردم پيش او جمع شده‌اند. من درباره امامت امام هادي با آنان به گفتگو پرداختم ديدم بيشتر آنان شک دارند، من به آن ده نفر که کاغذها همراهشان بود و همه در آن مجلس حضور داشتند گفتم: کاغذها را بيرون آوريد و چون بيرون آوردند و به آنان گفتم: اين است آنچه من بدان مأمور گشته‌ام (که به شما برسانم) برخي از ايشان گفتند: ما دوست داشتيم که ديگري نيز بر آنچه تو گفتي گواهي مي‌داد تا گفته تو را تأييد کند؟ گفتم: خدا خواسته شما را به شما داده و اين احمد بن محمد اشعري است که گواه است به اين که اين پيغام را از امام (عليه‌السلام) شنيده است، از او بپرسيد مردم از او پرسيدند ولي او از شهادت دادن امتناع ورزيد و حاضر نشد، پس او را به مباهله [7] دعوت کردم، احمد بن محمد از مباهله ترسيد و گفت من آن را شنيدم ولي مي‌خواستم اين افتخار نصيب يک مرد عرب شده باشد و اکنون که پاي مباهله به ميان آمد راهي بر پوشاندن و کتمان شهادت ندارم، جريان را گفت پس همه آن مردم در همان مجلس معتقد به امامت امام هادي (عليه‌السلام) شدند و از جا برخاستند[8].

مرحوم مفيد پس از ذکر اين روايت مي‌گويد: اخبار در اين باره زياد است که اگر بخواهيم همه را در اينجا بيان کنيم، کتابي طولاني مي‌شود و همين که شيعيان پس از امام جواد (عليه‌السلام) اجماع بر امامت امام هادي کرده‌اند و کسي در آن زمان جز آن حضرت ادعاي امامت نکرد، از ايراد اخبار و نصوص روشن بر امامت آن حضرت ما را بي‌نياز مي‌کند[9].

چگونه امام هادي از شهادت پدرش خبر داد؟

مسعودي در اثبات‌الوصيه مي‌نويسد: حسين‌بن قارون از مردي که با امام جواد (عليه‌السلام) همشير بوده، روايت کرده که گفت: امام جواد در بغداد و امام علي النقي در مدينه بود، مردي از اهل کرخ و بغداد که او را ابوزکريا مي‌گفتند، مواظب و مستخدم امام علي النقي بود، در آن موقعي که آن حضرت مشغول نوشتن بود و براي ابوزکريا قرائت مي‌کرد ناگاه ديديم که امام علي النقي به شدت گريه کرد، ابوزکريا از سبب گريه آن بزرگوار سئوال کرد ولي آن حضرت جواب نفرمود، بلند شد در حال گريه وارد خانه شد صداي گريه و ناله از خانه آن حضرت بلند شد، بعد از آن که خارج شد، از علت گريه‌اش سئوال کرديم فرمود: پدرم از دنيا رحلت کرد.

ما گفتيم: شما از کجا دانستي؟ فرمود: از طرف خدا ضعف و سستي دچار من شد که به وسيله آن فهميدم که پدرم از دنيا رفته، راوي مي‌گويد: ما تاريخ آن وقت را يادداشت کرديم، موقعي که خبر وفات امام جواد رسيد ديديم که مطابق است با همان ساعتي که امام هادي خبر داد[10].

همچنين از هارون‌بن فضل روايت شده که گفت: در آن روزي که امام جواد (عليه‌السلام) از دنيا رفت، شنيدم که امام علي النقي اين آيه را تلاوت مي‌فرمود: انا لله و انا اليه راجعون (پدرم) امام جواد از دنيا رحلت کرد از آن حضرت پرسيدند که شما از کجا مي‌داني؟ فرمود: ضعف و سستي دچار من شد که سابقه آن را نداشتم[11].

مراقبت شديد معتصم از امام هادي (عليه‌السلام)

از همان موقعي که معتصم امام جواد (عليه‌السلام) را به اقامت در بغداد مجبور ساخت به فرماندار مدينه دستور داد که در مدينه مراقب و مواظب خانواده آن حضرت نيز باشد رفت و آمد اعضاء آن خانواده را کنترل نمايد. فرماندار مدينه نيز طبق همين دستور دقيقاً در غياب امام جواد (عليه‌السلام) مراقب و مواظب خانواده آن حضرت بود و پس از شهادت امام جواد (عليه‌السلام) اين مراقبت شدت بيشتري يافت و علاوه بر اين، کسي را به عنوان معلم مأمور ساخت به خانه امام رفت و آمد بکند و تربيت حضرت هادي را به عهده بگيرد تا او را از کودکي طوري تربيت نمايد که مثل پدرانش موجب ناراحتي خلفاء را فراهم نياورد.

در همين رابطه روايت مسعودي جالب توجه است. وي از محمد بن سعيد روايت مي‌کند که: عمر بن فرج رخّجي بعد از وفات امام جواد (عليه‌السلام) براي رفتن به حج به مدينه آمد جمعيتي را از اهل مدينه که با اهل بيت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مخالف و معاند بودند، احضار کرد به آنان گفت: مردي را براي من طلب کنيد که اهل علم و ادب و قرآن باشد، دوستدار اهل بيت پيامبر (صلي الله عليه و آله) نباشد تا من او را موکّل تعليم اين کودک (حضرت هادي) نمايم و او را مواظب اين کودک کنم تا از آمدن شيعياني که در اطراف او هستند و او را نگاهداري مي‌کنند، جلوگيري کند؟

مردي را به او معرفي کردند که او را جنيدي مي‌گفتند، جنيدي مردي بود که پيش اهل مدينه در فهم، ادب، عداوت و دشمني نسبت به اهل بيت رسول خدا سابقه‌دار بود، عمر بن فرج او را خواست، از مال خليفه حقوق سالانه براي او مقرر کرد و مقدمات زندگي او را فراهم نمود، براي او تعريف کرد که خليفه مرا دستور داده مثل تو شخصي را به اين کودک موکل نمايم.

راوي گويد: جنيدي در قصر بصريا مواظب امام علي النقي (عليه‌السلام) بود همين که شب مي‌شد درب را مي‌بست و کليد را با خود نگاه مي‌داشت، امام علي النقي (عليه‌السلام) مدتي را به همين حال به سر مي‌برد، دست شيعيان از دامن آن حضرت کوتاه شد. شيعه از گوش دادن به بيانات آن بزرگوار و قرائت در حضور آن حضرت محروم گرديد.

محمد بن سعيد مي‌گويد: من جنيدي را در روز جمعه ملاقات نمودم، سلام کردم، گفتم: اين کودک هاشمي که تو مراقب او هستي چه مي‌گويد؟ ديدم قول مرا انکار کرد و گفت: چرا مي‌گوئي کودک هاشمي و نمي‌گوئي بزرگ هاشمي؟!

(به من گفت): تو را به خدا آيا در مدينه کسي را که از من عالمتر باشد، سراغ داري؟ گفتم: نه، گفت: به خدا قسم من يک قسمت از ادبيات را که گمان مي‌کنم تحقيق کاملي در آن کرده‌ام براي آن بزرگوار مي‌گويم و آن حضرت همان گفته‌هاي مرا طوري بر من املاء و تعليم مي‌کند که من از بيان او استفاده مي‌نمايم، مردم گمان مي‌کنند که من به آن برگزيده خدا علم و ادب ياد مي‌دهم به خدا که من از آن حضرت علم مي‌آموزم.

راوي گويد: من کلام جنيدي را به نحوي فراموش کردم که گويا سخن او را نشنيده بودم تا اين که بعد از آن دوباره جنيدي را ملاقات کردم، از حال او پرسيدم سپس گفتم: حال آن جوان هاشمي چگونه است؟ گفت: اين حرف را نزن به خدا قسم که او بهترين اهل زمين و بزرگوارترين خلق خداست. چه بسا مي‌شود که آن حضرت مي‌خواهد داخل شود من به او مي‌گويم: تنظر حتي تقرأ عشرک آن بزرگوار مي‌فرمايد: کلام سوره‌هاي قرآن را دوست داري، قرائت نمايم؟ من يکي از سوره هاي طولاني قرآن را پيشنهاد مي‌کنم، آن حضرت با سرعت تمام آن سوره را به طوري صحيح مي‌خواند که من صحيحتر از آن را از احدي نشنيده‌ام نيکوتر از سرودهاي داود (عليه‌السلام) که آنها را ضرب‌المثل مي‌زنند، تلاوت مي‌کند.

راوي گويد: جنيدي گفت: اين کودک، پدرش در عراق از دنيا رفته و خودش در مدينه در حال کودکي در بين اين کنيزهاي سياه نشو و نما مي‌کند، اين علم را از کجا آموخته؟!

راوي گويد: پس از چند روز ديگر که جنيدي را ملاقات کردم، ديدم حق را شناخته و به امامت امام علي النقي (عليه‌السلام) قائل شده است[12].

نگرش عباسيان نسبت به فعاليتهاي امام هادي (عليه‌السلام)

بعد از شهادت امام جواد (عليه‌السلام) فرزند بزرگوارش امام علي النقي جانشين پدر خود گرديد. طبق مآخذ اماميه، اکثريت پيروان امام جواد (عليه‌السلام) امامت و جانشيني علي هادي (عليه‌السلام) را که در آن زمان هفت ساله بود، پذيرفتند و کمي سن آن حضرت در رسيدن به امامت مشکلي براي وي ايجاد نکرد، زيرا پدرش نيز در همين سن به امامت رسيده بود، در عين حال تعداد کمي از پيروان امام جواد (عليه‌السلام) امامت پسرش موسي را مورد تأييد قرار دادند، اما پس از اندک زماني به پيکره اصلي اماميه پيوستند و امامت امام هادي را پذيرفتند[13].

 

از امامت امام هادي هفت سال در دوران خلافت معتصم عباسي سپري شد و معتصم در سال 227 هجري درگذشت و در آن موقع امام علي النقي چهارده ساله بود پس از معتصم پسرش واثق به خلافت رسيد و مدت دوازده سال از امامت علي النقي (عليه‌السلام) که گذشت واثق در سال 232 هجري پس از پنج سال و شش ماه و شش روز از دنيا رفت[14] و پس از آن خلافت به متوکل رسيد.

مرحوم مفيد از ابن‌قولويه به سندش از خيران اسباطي روايت کرده که گفت: در مدينه به نزد امام هادي رفتم، به من فرمود از واثق چه خبر داري؟ گفتم: قربانت گردم او سلامت بود و من اخيراً او را ديده‌ام. ده روز است که من از او جدا شده‌ام. حضرت فرمود: مردم مدينه مي‌گويند: واثق مرده؟ گفتم : من از همه کس ديدارم به او نزديکتر است؟ فرمود: مردم مدينه مي‌گويند او مرده، و چون فرمود: مردم مي‌گويند دانستم که مقصودش از مردم خود آن جناب است سپس فرمود: جعفر چه کرد؟ (مقصود جعفر بن معتصم، متوکل عباسي است) گفتم او در زندان به بدترين حالات بسر مي‌برد، گويد: فرمود: آگاه باش که او هم اکنون خليفه است، سپس فرمود: ابن زيات (وزير واثق) چه شد؟ گفتم: مردم پشتيبانش بودند و فرمان، فرمان او بود. اين قدرت براي او شوم بود سپس خاموش شد و فرمود: بناچار مقدرات و احکام خدا بايد جاري شود اي خيران، واثق مرد و متوکل به جاي او نشست و ابن‌زيات هم کشته شد. عرض کردم: چه وقت قربانت گردم؟! فرمود: شش روز پس از اينکه تو بيرون آمدي[15].

با اين که معتصم و واثق جلو فعاليتهاي امام هادي را گرفته بودند ولي باز هم بيش از خليفه قبلي مأمون و خليفه بعدي متوکل، علويان را تحمل مي‌کردند، بنا به نقل ابوالفرج اصفهاني اعقاب علي‌بن ابي‌طالب (عليه‌السلام) و خويشان نزديک آنها (طالبيون) در سامرّا جمع شدند و در آنجا بود که واثق به ايشان حقوق پرداخت کرد[16] و همچنين طبق روايت يعقوبي واثق مالهاي بسياري در مکه و مدينه و ديگر شهرها بر هاشميان و ساير قريش تقسيم نمود[17] و نيز بنا به روايت ابن طقطقي چون واثق به خلافت رسيد عموزادگان خود طالبيين را مورد احسان و نيکي قرار داد[18].

امام هادي در زمان واثق در مدينه بود و جاذبه امامتش مردم را از اطراف به مدينه مي‌کشيد و امام جز تشريح و توضيح فقه اماميه کاري نداشت.

در اين مرحله، اماميه تلاشهاي خود را در سازماندهي فعاليتهاي پيروان خويش متمرکز ساخته بودند.

________________________________________

[1] . مفيد، ارشاد، ص 8 ـ 307 ـ کافي، ج1، ص8 ـ 497 ـ مناقب آل ابي طالب، ج4، ص401ـ کشف الغمّه، ج3، ص3ـ 166ـ تذکرة الخواص، ص362 ـ ترجمه اثبات الوصيه، ص 428 ـ 454. بحارالانوار، ج50، ص 5 ـ 114 .

[2] . و به قولي نام مادر امام هادي سيده مجمل التواريخ و القصص، ص458 و به قول ديگر جمانه ترجمه اثبات الوصيه ص427.

[3] . ترجمه کتاب اثبات الوصيه، ص 428 .

[4] . ارشاد، ص 307.

[5] . کليني، اصول کافي، ج1، ص 323 ـ ارشاد، ص308ـ اعلام الوري، ص339 ـ روضة الواعظين، ج1، ص290.

[6] . ترجمه اثبات الوصيه ص 429.

[7] . مباهله يعني نفرين به يکديگر و آن در جائي است که دو نفر بر سخني با هم اختلاف کنند، پس هر کدام به طرز مخصوص و کلمات معيني براي اثبات گفته خود بر ديگري نفرين کند.

[8] . کافي،ج1، ص 324 ـ ارشاد، ص 308.

[9] . ارشاد، ص308.

[10] . ترجمه اثبات الوصيه، ص430 ـ 429.

[11] . مدرک قبل.

[12] . ترجمه اثبات الوصيه، ص 431 ـ433.

[13] . اشعري، المقالات و الفرق، ص 99.

[14] . مجمل التواريخ و القصص، ص359 .

[15] . مفيد، ارشاد، ص 309.

[16] . المقالات و الفرق، ص 396.

[17] . يعقوبي، ج2، ص483.

[18] . تاريخ الفخري، ص 176.

 

منبع:  درس‌هايي از مکتب اسلامـ شماره402 ‍، شهريور 73

 

 

لینک کوتاه مطلب: https://tarikhi.com/?p=19055

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب