شنبه, 3 آذر , 1403 برابر با Saturday, 23 November , 2024
جستجو

چكيده

تساهل و تلورانس در فرهنگ غرب داراى مبانى و فرايند تاريخى خاصى است كه با آنچه در فرهنگ اسلامى تحت اين عنوان مطرح شده تفاوت ماهوى دارد. در مكاتب گوناگون سخن از تساهل و عدم تساهل مطلق نيست. در هيچ مكتبى سازش و تحمّل رفتار مخالف و يا نابردبارى در برابر آن به طور مطلق تجويز نشده است بلكه بحث از تساهل و عدم تساهل نسبى است.

 

بنابراين مهم تبيين موارد تساهل و عدم تساهل در مكاتب مختلف است. از آن جا كه سيره على(عليه السلام) تجسّم عينى اسلام است، براى راه يابى به موارد تساهل و عدم تساهل در مكتب اسلام مى توان سيره آن حضرت(عليه السلام)را مورد توجه قرار داد.

 

نبشتار حاضر با اين هدف به سيره على(عليه السلام) نگريسته و اجمالاً روشن كرده است كه امام على(عليه السلام)با تمام وجود به اصول اساسى دين پاى بند بود و مداهنه و سازش درباره آن ها را روا نمى دانستند و در برابر ناقضان حدود الهى، تهديدكنندگان عدالت اجتماعى و توطئه گران براندازى نظام دينى سخت نامتساهل بودند. در عين حال، در مورد حقوق شخصى و مناظرات علمى بسيار با سعه صدر و متساهل بودند. در اين خصوص، نمونه هايى از سيره آن بزرگوار ارائه شده است.

 

مقدمه

 

واژه ها و اصطلاحات در هر فرهنگى معانى و خاستگاه ويژه خود را دارد و بدون توجّه به فرايند تاريخى و مبانى فكريى كه در پيدايش آن ها مؤثر بوده است هرگز نمى توان درباره آن ها داورى كرد. اين مطلب در مورد واضح ترين مفاهيم نيز صادق است؛ مثلاً، تعريف يك مسلمان از «خدا»، «انسان»، «دين» يا «اصلاح» غير از تعريف يك مسيحى است.

 

يكى از مسائلى كه اكنون در عرصه فكر و انديشه، با آن مواجهيم، همين مسأله است كه افراد بدون ملاحظه پيشينه تاريخى و مبانى فكرى، برخى مفاهيم غربى را مطرح مى كنند و آگاهانه يا ناآگاهانه سعى مى كنند آن ها را منطبق با فرهنگ اسلام قلمداد نمايند؛ از جمله اين مفاهيم واژه «تسامح و تساهل» است. برخى «تسامح و تساهل» را مادرِ تمدن ها و عامل دين دارى واقعى و اكسيرى معجزه آسا براى

 

حلّ تضادهاى اجتماعى و سياسى مى دانند. اينان اهل تساهل بودن را از افتخارات خويش مى شمارند. برخى ديگر آن را آفت دين و مخالف كتاب و سنّت و ابزارى در دست مخالفان براى تقدّس زدايى از فرهنگ اسلام مى دانند.

 

البته اگر اين مفهوم، كه از فرهنگ غرب واردادبيات ماشده است، به صورت علمى تبيين گردد ومبانى فكرى و پيش فرض هاى آن از منظر اسلام نقد و بررسى شود، به يقين، در بين دين باوران اختلاف فاحشى نخواهد بود. بسيارى از اختلافات موجود از خلط مباحث و عدم توجه به مبانى و پيشينه اين مفهوم ناشى مى شود.

 

به تعبير اميرالمؤمنين(عليه السلام)، «اگر باطل از حق كاملاً جدا مى گرديد، بر آنان كه پى جوى حقيقتند پوشيده نمى ماند و چنانچه حق از باطل خالص مى شد، زبان معاندان ازآن قطع مى گرديد. ولى قسمتى از حق و قسمتى از باطل را مى گيرند و به هم مى آميزند. اين جاست كه شيطان بر دوستان خود چيره مى شود و تنها آنان كه مورد رحمت خدا بوده اند، نجات مى يابند.»1

 

موضوع تسامح و تساهل

 

تسامح و تساهل داراى مفهومى گسترده است كه با ابعادى گوناگون در زندگى دو فرد،دوخانواده، دوقبيلهوحتى رابطه دولت با ملت و دولت ها با هم مطرح مى شود.2

 

اجمال مطلب اين كه انسان در زندگى اجتماعى، وقتى با ديگران مواجه مى شود، اگر رفتار و گفتار آنان را مطابق انديشه ومرام خود بيابد مشكل خاصى پيش نمى آيد و اين هماهنگى موجب تقويت پيوند و ارتباط بين آن ها خواهد شد. اما اگر گفتار و رفتار آنان را مخالف مشى و رفتار خود بيابد، چگونه رفتارى شايسته مقام او خواهد بود؟ در اين جا، سه فرض متصور است: يا بايد تحمل كند و خون سرد باشد و حساسيتى نشان ندهد. يا بايد به طور كلى، نسبت به آن نامتساهل باشد و در هيچ موردى سازش نكند و يا بايد در برخى موارد، نامتساهل و خشن باشد و در مواردى ديگر بردبار و متساهل.

 

بدون ترديد، فرض نخست كه انسان در مقابل رفتار و كردار مخالف همواره تسليم باشد و از منافع خود چشم پوشى كند هر چند به قيمت از دست رفتن گران بهاترين چيزهاى او باشد، با هيچ منطقى سازگار نيست؛ زيرا اين بدترين نوع زبونى و فرومايگى است و اگر اين روحيه در خانواده يا ملّتى به صورت فرهنگ درآيد، قطعاً مورد تهاجم افراد سودجو و ملت هاى منفعت طلب قرار مى گيرد. فرض دوم يعنى اين كه در برابر ديگران در همه موارد نابردبار و نامتساهل بودن نيز مردود است؛ زيرا مانع سامان يافتن زندگى اجتماعى است و مشكلات عديده اى به همراه خواهد داشت.

 

بنابراين، سخن از تساهل مطلق و عدم تساهل مطلق نيست، بلكه سخن از تساهل و عدم تساهل نسبى است.

 

تفاوت ديدگاه اسلام با ليبراليسم

 

اختلاف ديدگاه اسلام با ليبراليسم در موارد تساهل و خشونت است. از آن جا كه ليبرال ها براى عقايد و ارزش هاى معنوى هيچ اهميتى در جغرافياى فرهنگ و معرفت قايل نيستند و هويت آدمى را به اميال او مى دانند، نه عقايدش؛ مثلت سود، لذّت و امنيت را جايگزين حقيقت، اخلاق و عدالت كرده اند. از اين رو، نسبت به ارزش هاى معنوى و عقايد اهل تساهل و نسبت به منافع مادى، نامتساهل اند و در اين مورد، هرگونه خشونتى را مجاز مى دانند. به عنوان نمونه، كسى كه امنيت يا بهداشت جامعه را تهديد كند، ليبرال ها سخت ترين مجازات را در حق او روا مى دانند؛ زيرا امنيت و بهداشت را از امور حقيقى و واقعى مى دانند كه در كام يابى دنيوى آنان مؤثر است. اما نسبت به كسى كه با ابتذال و ترويج مفاسد، اخلاق و معنويت جامعه را به انحطاط سوق دهد، با مسامحه برخورد مى كنند؛ زيرا اين امور را اعتبارى و غيرواقعى مى پندارند.3 آنان اين امور را از مسائل شخصى مى دانند و خارج از قلمرو اختيارات حكومت قلمداد مى كنند. اما مكتب اسلام، كه ارزش انسان را مديون عقل و اعتقادات او مى داند و با معيار حقيقت و عدالت به همه چيز مى نگرد، سود و لذت و امنيت را نيز در پرتو آن ها جست و جو مى كند و نسبت به مسائل معنوى و اخلاقى، بيش از منافع مادّى حساس است.

 

بنابراين، همان گونه كه نسبت به اخلال گران حيات مادّى نامتساهل است، نسبت به تهديدگنندگان حيات معنوى جامعه نيز حساس و نابردبار مى باشد. اساساً از نظر اسلام، آنچه ارزش ذاتى دارد، حيات معنوى است و دفاع از آن، بيش از دفاع از حيات مادى از نظر اسلام، اهميت دارد. و مشروعيت دفاع، بيش از آن كه به دليل منافع مادى باشد، به سبب دفاع از دين و ارزش هاى دينى است؛ چنان كه خداوند متعال درباره حكم دفاع مى فرمايد: «اگر خدا بعضى از مردم را به بعض ديگر دفع نمى كرد، ديرها و كليساها و كنشت ها و مسجدها، كه نام خدا در آن بسيار ياد مى شود، ويران مى گرديد.»(حج:40)

 

خداوند نفرمود اگر قانون دفاع نبود، شهرهاى شما ويران و تعداد شما كاسته مى شد، بلكه فرمود: اگر قانون دفاع نبود، مراكزى، كه نام خدا در آن جا برده مى شد، ويران مى گشت.

 

علاّمه طباطبائى(رحمه الله) در تفسير آيه مذكور، مى فرمايد: «اين آيه در مقام تعليل، نسبت به تشريع قتال و جهاد قرار دارد و حاصلش اين است كه تشريع قتال به منظور حفظ مجتمع دينى از شرّ دشمنان دينى است كه مى خواهند نور خدا را خاموش كنند؛ زيرا اگر جهاد نباشد، همه معابد دينى و شعاير الهى ويران گشته، عبادات و مناسك از ميان مى رود… و اگر تنها «معابد» را نام برده، با اين كه اگر اين دفاع نباشد اصل دين باقى نمى ماند تا چه رسد به معابد آن، بدين جهت است كه معابد مظاهر دين و شعاير و نشانه هاى دين است كه مردم به وسيله آن به ياد دين مى افتند و در آن ها نشسته، احكام دين را مى آموزند و صورت دين را در اذهان مردم حفظ مى كنند.»4

 

در منطق دين باوران ارزش دين به مراتب، بالاتر از جان و مال است و در صورتى كه دين به خطر بيفتد، همه آن ها بايد فداى دين شوند. على(عليه السلام)در اين باره فرمودند: «آن گاه كه حادثه اى پيش آمد، اموالتان را سپر جانتان قرار دهيد و در حفظ جانتان بكوشيد. اما اگر حادثه اى پيش آمد كه دينتان در معرض خطر قرار گرفت، جانتان را فداى دينتان سازيد كه آن كس كه دينش از بين برود، نابود است و غارت زده كسى است كه دينش به غارت برود.»5

 

و از وظايف مهم حكومت اسلامى، حفظ دين و شعاير دينى است؛ چنان كه(عليه السلام)فرمودند: «خدايا، تو مى دانى كه حكومت را براى سلطنت كردن يا كام يابى از دنيا نمى خواهم، بلكه براى احياى نشانه هاى دينت مى خواهم.»6

 

امام على(عليه السلام)؛ تجسّم حقيقت اسلام

 

يكى از راه هاى دست يابى به ديدگاه اسلام در زمينه هاى مختلف بررسى سيره اهل بيت(عليهم السلام)است. زيرا اهل بيت(عليهم السلام) تعيّن عينى اسلام هستند.

 

امام على(عليه السلام) نيزمصداق عينى اسلام و قول و فعل او جلوه معارف و احكام الهى است. و براى همه كسانى كه در جستار راه كمال هستند، الگو و اسوه اى نيكوست.

 

او قرآن ناطق است و كتاب خدا قرآن صامت. از اين رو، آن گاه كه معاويه به پيشنهاد عمرو عاص دستور داد كه قرآن ها را بر سرنيزه كنند و خواست افراد خام و ساده لوح رابفريبد، على(عليه السلام)فرمود: «قرآن ناطق منم.»7

 

پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به بيان هاى گوناگون، از جايگاه رفيع علمى و معنوى على(عليه السلام) خبر داده، تا جايى كه او را محور حق معرفى نموده است: «علىٌ مَعَ الحقُ و الحقُّ معَ على يَدوُرُ مَعَهُ حيثما دار»؛8 على با حق معيت دارد و حق با على، و حق چونان پروانه بر گرد شمع وجودش مى چرخد. روايات فراوان ديگرى نيز به همين مضمون در كتب روايى شيعه و سنّى آمده است كه همگى ما را به يك حقيقت رهنمون مى شود و آن اين كه بين حق و على(عليه السلام) تطابق و توزان وجود دارد و وجه اين توازن چيزى جز تعيّن و تقرّر حقيقت اسلام در على(عليه السلام) نيست.

 

جايگاه بلند على(عليه السلام) را از آيه شريفه تطهير بايد جستوجو كرد كه بر اين اساس، به اتّفاق شيعه و سنّى، على(عليه السلام)جزو اهل بيت(عليهم السلام)است كه خداوند متعال رجس و پليدى را از آنان دور ساخته و عصمتشان را تأييد كرده است.9 بدين روى، اين مقال درصدد بررسى و كالبدشكافى مفهوم «تساهل و تسامح» در سيره اميرالمؤمنين على(عليه السلام)است.

 

تساهل و عدم تساهل درسيره على(عليه السلام)

 

در يك بيان كلّى، مى توان گفت: على(عليه السلام)در مسائل مربوط به حقوق شخصى خودش، بسيار متساهل بود و هرگز به خاطر منافع شخصى با كسى دشمنى نكرد، اما در جايى كه حقوق مردم و يا حدود الهى و اصول اسلامى مورد تعرّض قرار مى گرفت، بسيار نامتساهل بود. او مظهررحمت وغضب خدابود؛ در مواردى، مهربان و اهل گذشت و در مواردى، بسيار خشن و نابردبار؛ از سويى، اشك يتيمى دل او را مى لرزاند و از سوى ديگر، وقتى درمقابل دشمنان خداواسلام قرار مى گرفت، تا جان آن ها را نمى ستاند آرام نمى نشست.

 

جرج جرداق مسيحى در كتاب خود، مى نويسد: «آيا فرمانروا و حاكمى را ديده ايد كه بگويد من بايد به گرسنگى بسازم؛ چون در ناحيه دوردست مرزهاى كشورم، گرسنگانى وجود دارند؟ آيا اميرى را سراغ داريد كه دورترين افراد سر حدّ كشورش را مدّ نظر داشته باشد؟ و اگر نمى تواند همه آن ها را سير كند، خود نيز گرسنه بماند و حتى از فرزندان و اصحاب خود بخواهد كه آن ها هم گرسنه بمانند و غذايى سير نخورند؟

 

آيا سلطانى را مى شناسيد كه به نفس خود زنهار بدهد كه مبادا نان سير بخورد، چون در كشورش گرسنگانى هستند؟ آيا حكم رانى را سراغ داريد كه از پوشيدن لباس نرم خوددارى كند، زيرا كه در گوشه و كنار كشور، كسانى هستند كه لباس زبر به تن دارند؟ و بيم داشته باشد از اين كه درهمى پس انداز كند، چون در بين مردم، تهى دستان يا حاجتمندان وجود دارند؟ … خود او مى فرمايد: آيا من قانع باشم كه مرا اميرالمؤمنين بنامند و با آن ها در ناملايمات روزگار و رنج بسيار سهيم و شريك نباشم؟ و سوگند به خدا كه اگر هفت اقليم و آنچه را در زير اين افلاك هست به من بدهند كه از دهان مور ضعيفى پوست جوى را بگيرم وحق اوراسلب كنم،اين كاررا نخواهم كرد.»10

 

على(عليه السلام) كه اين چنين نسبت به بندگان خدا مهربان است، وقتى در برابر كسانى قرار مى گيرد كه حدّى از حدود الهى را نقض كرده اند، بدون هيچ تأملى آنان را مجازات مى كند؛ دست سارق را قطع مى كند و زانى و زانيه محصنه را سنگ سار مى نمايد و در برابر اخلال گران امنيت جامعه مى ايستد و هزاران نفر از آنان را به هلاكت مى رساند. اساساً انسان هاى هدف دار كه درباره منفعت خود نمى انديشند و در پى تحقق فكرى در اجتماع هستند، ممكن نيست كه با همه مردم به يك گونه برخورد كنند.

 

شهيد مطهرى درباره اين صفت على(عليه السلام)مى نويسد: «على از مردانى است كه هم جاذبه دارد و هم دافعه. و جاذبه و دافعه او سخت نيرومند است … دوستانى دارد عجيب، تاريخى، فداكار، با گذشت، از عشق او همچون شعله هايى ازخرمن آتش، سوزان و پرفروغ اند؛ جان دادن در راه او را آرمان و افتخار مى شمارندو در دوستى او همه چيز را فراموش كرده اند … على به همين شدّت، دشمنانى سرسخت دارد؛ دشمنانى كه از نام او به خود مى پيچيدند. على از صورت يك فرد بيرون است و به صورت يك مكتب موجوداست.»11

 

از اين رو،حضرت على(عليه السلام) در مواردى، بسيار متساهل و در مواردى شديداً نامتساهل بودند. مهم اين است كه موارد تساهل و عدم تساهل در سيره حضرت(عليه السلام)تبيين شودو ملاك هاى آن ها مشخص گردد.

 

انعطاف ناپذيرى در اصول

 

اصول اعتقادى و ارزش هاى اساسى در اسلام ارزش هايى ثابت و واقعى است؛ هرگز تابع خواست و سليقه افراد نمى باشد تا بتوان درباره آن ها سازش يا تساهل كرد. (همان گونه كه ضروريات علم هندسه و رياضيات هرگز با خواست افراد گره نخورده و قابل مسامحه نيستند.)

 

در منطق اسلام، هدايت و ضلالت و حق و باطل يكسان نيست خداوند متعال مى فرمايد:

 

    ـ «بگو: پليد و پاك يكسان نيست، هر چند فراوانى پليدتو رابه شگفت آورد.» (مائده: 100)

    ـ «بگو: آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسانند؟» (زمر: 9)

    ـ «آيا كسى كه مؤمن است هم چون كسى است كه از فرمان ]خداى[ بيرون رفته؟ هرگز برابر نيستند.» (سجده: 18)

 

از افتخارات على(عليه السلام)، پاى بندى به اصول اساسى اسلام و عشق ورزيدن به آن هاست. مرورى اجمالى بر زندگى سراسر نورانى على(عليه السلام) اين حقيقت را نشان مى دهد كه اسلام از چنان عظمتى نزد آن حضرت(عليه السلام) برخوردار است كه براى جان خويش و فرزندانش در برابر اسلام هيچ ارزشى قايل نمى باشد و هرگاه اسلام به خطر افتاده با جان خود از ناوك دشمنان استقبال كرده است. در اين جا، تنها به يكى از بيانات على(عليه السلام) كه نشان دهنده نگرش امام(عليه السلام) و دل سپردگى او به اسلام است اشاره مى كنيم:

 

«آگاه باشيد! اسلام آيينى است كه خداوند براى خويشتن انتخاب نموده، آن را با علم خويش آماده ساخته (و سخت به آن اهتمام ورزيده)، بهترين مخلوقاتش (يعنى محمد(صلى الله عليه وآله)) را براى تبليغ آن برگزيده است، پايه هاى آن را بر محبت خويش قرار داده، اديان و مذاهب را با عزّت و قدرت اسلام ضعيف نموده، مذاهب ديگر را با اعتلاى آن پايين قرار داده، با احترام و نفوذ آن دشمنانش را خوار گردانيده، با نصرت و يارى آن مخالفان سرسختش را مخذول كرده، با نيرومند ساختنش اركان ضلالت را درهم كوبيده و تشنگان را از چشمه زلال آن سيراب ساخته است؛ (خداوند) اسلام را طورى قرار داد. كه هرگز پيوندهايش شكسته نشود، حلقه هايش گسسته نگردد، اساس و ريشه اش ويرانى نپذيرد، در پايه هايش زوال راه نيابد، درخت وجودش كنده نشود، مدتش پايان نگيرد و قوانينش غبار و كهنگى به خود راه ندهد …

 

بنابراين، اسلام … چراغى است كه شعله هاى آن برافروخته شده، منار هدايتى است كه مسافران راه حق با آن رهبرى مى شوند و پرچمى است كه براى راه نمايى پويندگان (راه خدا) نصب گرديده است.

 

اسلام در پيشگاه خداى متعال، داراى اركانى مطمئن، بنايى بلند، دليلى درخشنده، شعله اى روشنى بخش، برهانى نيرومند و مناره اى بلند پايه است كه ستيز و معارضه با آن امكان پذير نيست. پس آن را گرامى داريد، از آن تبعيت كنيد، حق آن را ادا نماييد و آن را در جايگاه مناسب و شايسته خود قرار دهيد و آن چنان كه هست، آن را بپذيريد.»12

 

على(عليه السلام) به دليل همين بينش و اعتقاد درباره اسلام، هرگز سازش درباره آن را جايز نمى داند و مبارزه با تهديدكنندگان اسلام و حكومت دينى را لازم مى شمارد.

 

يادآورى اين نكته لازم است كه نتيجه عشق به اسلام و يقين به درستى آن، ستيز با ديگران نيست. على(عليه السلام) در دوران حكومت خود، نسبت به پيروان ساير مكاتب و اديان با بردبارى و مدارا رفتار مى كردند، حقوق آن ها در چارچوب مقررات اسلام رعايت مى شد و همواره باب گفتوگو و مناظره در مورد اساسى ترين اصول دين باز بود. مناظرات على(عليه السلام) با مخالفان اسلام گواه اين است كه آن بزرگوار در زمينه معرفت با سعه صدر با آنان برخورد مى كردند.13

 

از نظر اسلام، مدارا با پيروان ساير مكاتب به معناى احترام به عقيده باطل و خرافى آن ها نيست؛ زيرا از نظر اسلام، اين كار نوعى اغراى به جهل است كه عقلاً و شرعاً ممنوع مى باشد. اگر عده اى گرفتار خرافه هستند، عقل و شرع آگاهى دادن به آن ها را لازم مى داند، نه آن كه كارى كنيم كه آن ها بيش تر در جهل غوطهور شوند. برخورد حضرت ابراهيم(عليه السلام) با بت هايى كه مورد پرستش واحترام بت پرستان بود و هم چنين روش پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)درفتح مكّه با بت هايى كه به كعبه آويزان بودند، قابل تأمل است.

 

استاد مصباح يزدى در اين باره مى فرمايد: «نظام ارزشى كه امروزه در دنيا تعريف مى شود … تسامح و تساهل است كه معناى آن اين است كه نسبت به كسانى كه عقايد، اخلاق و رفتارشان مخالف ماست، احترام بگذاريم و عكس العمل تندى نشان ندهيم، چه اين عقايد دينى باشد يا سياسى و علمى. و تبليغ مى كنند انسان سالم و با اخلاق و ارزشمند كسى است كه ديگران را تحمل كند و به عقايد ديگران احترام بگذارد؛ اگر كسى بت پرست است در مقابل بت سجده مى كند … بايد به عقيده او احترام بگذارند؛ همه بايد تسامح و تساهل داشته باشند و عقايد افكار و رفتار ديگران را تحمل كنند.

 

اما از نظر اسلام، ارزش اين است كه شما پايبند به اصول اسلامى باشيد و به جاى احترام به بت و گاو، به خداوند احترام بگذاريد.بگوييد عقيده حق چيست، عقيده باطل كدام است، براى مردم دليل بياوريد و آن ها را از كار زشت بازداريد. اين منطق اسلامى و قرآنى است.»14

 

تساهل و حقوق شخصى

 

على(عليه السلام) در مواردى كه رفتار و گفتار ديگران به گونه اى موجب تضييع حقوق شخصى آن حضرت (عليه السلام) بودوعفو و گذشت به معناى ظلم پذيرى و موجب تقويت فساد و تباهى متخلِّف تلقى نمى گرديد، با تساهل و تسامح برخورد مى نمود.

 

آيات و رواياتى نيز كه به حلم، عفو، صفح، مدارا، رفق و رأفت سفارش مى كند، عمدتاً در همين جهت مى باشد؛ چه اين كه تساهل در حقوق اجتماعى و حدود الهى، نوعى از بين بردن قوانين و مقررات فردى و اجتماعى اسلام و مستلزم كمك به ظلم و فساد است كه آيات فراوانى از آن نهى كرده است.

 

در اين باره، فرمايش مرحوم علاّمه طباطبائى(رحمه الله) بسيار گوياست. وى در تفسير آيه شريفه «خُذِ العَفْوَ و أمُرْ بِالْعُرفِ وَ اَعْرِض عنَ الْجاهلينَ» (اعراف: 199)، مى فرمايد: «معناى اين كه فرمود: «بگير عفو را»، اين است كه همواره بدى هاى اشخاصى را كه به تو بدى مى كنند، بپوشان و از حقِ انتقام، كه عقل اجتماعى براى بعضى بر بعضى ديگر تجويز مى كند، صرف نظر نما و هيچ وقت اين رويه را ترك مكن. البته اين چشم پوشى، نسبت به بدى هاى ديگران و تضييع حق شخصى است و اما مواردى كه حق ديگران با اسائه به ايشان ضايع مى شود، عقل در آن جا عفو و اغماض را تجويز نمى كند؛ براى اين كه عفو در اين گونه موارد، وادار كردن مردم به گناه است و مستلزم اين است كه حق مردم به نحو اشد، تضييع گردد… پس منظور از اين كه فرمود: «خُذالعفو» اغماض و نديده گرفتن بدى هايى است كه مربوط به شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده و سيره آن حضرت(صلى الله عليه وآله)نيز همين بود كه در تمام طول زندگى اش از احدى براى خود انتقام نگرفت.»15

 

همچنين مرحوم علاّمه در تفسير آيه شريفه «فَبما رَحْمَة مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُم و لَوْ كُنْتَ فَظاً غليظَ الْقَلب لانَفَضُّوا مِنْ حَولِك فاعْفُ عَنْهم و اسْتَغْفر لَهُم» (آل عمران: 159)، مى فرمايد: «عفو و استغفار چنان مطلق نيست كه حتى اگر فردى مرتكب قتل شد، او را هم ببخشايد و يا اگر زنا كرد، تنها برايش طلب مغفرت كند و حدّ شرعى را بر او جارى نسازد. چون اگر اطلاق تا اين مقدار شمول داشته باشد، باعث لغو شدن تشريع مى گردد.»16

 

برخى از مدعيان روشن فكرى به دليل غفلت از اين حقيقت و بدون تفكيك مسائل از همين آيات براى تساهل در مسائل فرهنگى، اجتماعى و سياسى استفاده كرده اند.17

 

اميرالمؤمنين(عليه السلام) هرگز به دليل منافع شخصى خودش با كسى، دشمنى نكردند و از كسى بدين سبب، انتقام نگرفتند. ايشان درباره ماجراى غصب خلافتش مى فرمايند: «به خدا سوگند، ابن ابى قحافه (ابوبكر) رداى خلافت را بر تن كرد، در حالى كه به خوبى مى دانست كه من براى پيشوايى مسلمانان همچون محور آسيا هستم. و هم چنين مى دانست كه من به منزله كوه بلندى هستم كه سيل دانش و فضيلت از دامنه ام سرازير است و هيچ مرغ بلندپروازى را ياراى اوج گرفتن بر افكار و انديشه هاى بلندم نيست … با اين حال، از خلافت صرف نظر كردم ولباس خلافت را رها ساختمو دامن خود را ازآن درپيچيدم.»18

 

البته اين تدبير على(عليه السلام) بر اساس مصالحى بود كه در جاى خود، تبيين شده است. نكته قابل توجه در اين زمينه، فرمايش حضرت(عليه السلام)در ماجراى بيعت باعثمان است كه فرمودند: «به خدا سوگند، مادامى كه كار مسلمانان رو به راه باشد و تنها بر من جور شده باشد، مخالفتى نخواهم كرد و هم چنان خاموش خواهم ماند. و اين كار را به خاطر آن انجام مى دهم كه اجر و پاداش برم و از زر و زيورهايى كه شما به سوى آن مى دويد پارسايى ورزيده باشم.»19

 

هم چنين على(عليه السلام) با الهام از كلام خداوند، كه مى فرمايد: «ولْيَعْفُوا ولْيَصْـفحُوا اَلا تُحِبُّونَ اَنْ يَغْفِرَاللّهُ لكُمْ» (نور: 221)، درباره ابن ملجم مرادى مى فرمايند؛ «… اگر زنده بمانم، خودم ولّى خون خويشم و اگر بميرم، مرگ ميعاد و قرارگاه من است. اگر عفو كنم، عفو براى من، موجب تقرّب به خداست و براى شما نيكى و حسنه. بنابراين، عفو كنيد. آيا دوست نداريد خدا شما را مشمول عفو و آمرزش خويش قرار دهد؟»20

 

آن بزرگوار، حلم و بردبارى نسبت به جاهلى را كه از روى سفاهت و نادانى به انسان اهانت مى كند كارى شايسته مى دانند و در اين باره مى فرمايد: «انسان نادانى كه از روى جهل با من روبه رو مى شود (بد مى گويد)، من كراهت دارم جواب او را بدهم؛ او به جهل خويش مى افزايد و من بر حلم خود؛مانندعودى كه درآتش مى سوزد، ولى بوى خوشى از آن ساطع مى گردد.»21

 

آن حضرت دشمنى به خاطر چيزهاى دنيوى را مايه از بين رفتن دين و دنياى انسان مى دانند: «كينه يكديگر را در دل راه مدهيد كه هرگونه خير و بركت را نابود مى كند.»22از منظر ايشان، عفو و گذشت در حقوق شخصى شكرانه قدرت است: «هنگامى كه بر دشمنت غلبه كردى، شكر قدرت را عفو او قرار ده.»23

 

قاطعيت در برابر ناقضان حدود الهى

 

پيش از ادامه سخن ذكر اين نكته لازم است كه اسلام حوزه خصوصى به معنايى كه ليبراليسم بدان معتقد است، قبول ندارد؛ چنين نيست كه افراد در جامعه اسلامى با حاكميت دينى، در رفتار فردى كاملاً آزاد باشند، بلكه موظفند قوانين و مقررات دينى را رعايت كنند.

 

در منظر ليبراليسم، اگر فرد با پول خود شراب بخرد و بنوشد و يا با رضايت جنس مخالف زنا كند، مجازات نخواهد شد. اما از نظر اسلام، اگر اين گونه اعمال علناً صورت گيرد، بر حاكم اسلامى لازم است كه حدّ شرعى را درباره متخلفان اجرا كند تا از شيوع آن پيش گيرى نمايد. مسلمانان نيز وظيفه دارند از وقوع اين گونه اعمال زشت (با رعايت ضوابط امر به معروف و نهى از منكر)جلوگيرى كنند. اين يك تكليف است كه انجام آن بر هر مسلمانى واجب است.

 

سيره على(عليه السلام) به عنوان رئيس حكومت اسلامى، در اين زمينه، قابل توجه است. ايشان همان گونه كه برخورد با اخلال گران امنيت ملى، سياسى و اجتماعى را لازم مى دانند، برخورد با افرادى را كه معنويت جامعه را به مخاطره مى افكنند نيز واجب مى شمارند و جامعه بدون فساد و تباهى را براى رشد و تعالى افراد لازم مى دانند و اين مهم بدون برخورد با اخلالگران فرهنگى و فكرى ميسّر نمى گردد.

 

علامه طباطبايى(رحمه الله)مى فرمايد: «مهم ترين هدفى كه در تعاليم اسلام دنبال شده صلاح مجتمع و اصلاح عموم است؛ چون هر چند انسان ها فرد فردند، و هر فردى براى خود شخصيتى و خير و شرّى دارد، وليكن از نظر طبيعتى كه همه انسان ها دارند يعنى طبيعت مدنيت، سعادت هرشخصى مبنى بر صلاح و اصلاح ظرف اجتماعى است كه در آن زندگى مى كند، به طورى كه در ظرف اجتماع فاسد كه از هر سو فساد آن را محاصره كرده باشد رستگارى يك فرد و صالح شدن او بسيار دشوار است. به همين جهت اسلام در اصلاح اجتماع اهتمامى ورزيده كه هيچ نظام غيراسلامى به پاى آن نمى رسد.»24

 

على(عليه السلام)درعصرپيامبر(صلى الله عليه وآله)فرهيخته ترين و اصول گراترين صحابى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به شمار مى روند كه نسبت به دين خدا و ارزش هاى انسانى، بسيار حساس بوده؛ هرگز نمى توانستند شاهد شكسته شدن حدود الهى باشند. از روزى كه ايشان در كنار پيامبر(صلى الله عليه وآله)قرار گرفتند، به عنوان شجاع ترين و فداكارترين شخصيت مطرح شدند، به نحوى كه هرگاه دشمنان اسلام براى آسيب زدن به امّت اسلام اجتماع مى كردند، شمشير على(عليه السلام)بود كه شرّ آنان را از مسلمانان دفع مى نمود و گرد غم از چهره پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى زدود.

 

حضور ايشان در جنگ بدر، احد، خيبر، خندق به اندازه نيمى از سپاه اسلام اثرگذار بود؛ كسى كه براى رضاى خدا خشم مى گرفت و براى رضاى او رأفت نشان مى دهد. همواره نيز سربلند از معركه بيرون مى آمد. از منظر على(عليه السلام)، تنها كسانى بر نابودى مشركان توانايى دارند كه جانشان كانون خشمى مقدس باشد: «كسى كه سرنيزه خشم را به خاطر خدا تيز كند، بر كشتن سردمداران كفرتوانايى پيدا مى نمايد.»25

 

مولا على(عليه السلام) و در دوران حاكميتشان با تمام وجود در برپا ساختن حدود الهى تلاش كردند. ايشان مظهر غيرت دينى و خشم مقدّس بودند و كسانى را كه نسبت به قوانين الهى و ارزش هاى انسانى حساسيت نشان نمى دادند مورد مذمّت قرار مى دادند: «مى بينيد قوانين و پيمان هاى الهى شكسته شده است، اما به خشم نمى آييد، در حالى كه اگر تعهدات پدرانتان نقض گردد ناراحت مى شويد!»26

 

همچنين خطاب به آنان مى فرمايند: «شگفتا! به خدا كه هماهنگى اين مردم در باطل خويش و پراكندگى شما در حق خود، دل را مى ميراند و اندوه را تازه مى گرداند. زشت باد روى شما و همواره قرين اندوه باشيد كه آماج تير بلاييد؛ بر شما غارت مى برند و ننگى نداريد، با شما پيكارمى كنند وبه جنگى دست نمى گشاييد، خدا را نافرمانى مى كنند و خشنودى مى نماييد.»27

 

على(عليه السلام) به همان ميزان كه سست عنصرى و تساهل منشى بسيارى از ياران خود را نسبت به حدود الهى نكوهش مى كنند، از غيرتمندان تجليل مى نمايند؛ آن گاه كه ابوذر به صِرف نهى از منكر نمودن عثمان، از سوى او تبعيد گرديد، على(عليه السلام)در بدرقه اش فرمودند: «اى ابوذر، تو به خاطر خدا خشم كردى و غضب نمودى. پس به همان كس كه برايش غضب كردى (يعنى خداوند)، اميدوار باش.»28

 

ابوذر نيز در پاسخ محبت امام(عليه السلام)گفت: «به خدا قسم، من جز خدا را در نظر ندارم و تا خدا دارم، وحشتى مرا نيست. خداوندى كه خدايى جز او نيست، مرا بس است. بر او توكّل مى كنم و او پروردگار عرش بزرگ است.»29

 

همچنين امام على(عليه السلام)، مالك اشتر، اين سردار بابصيرت و خستگى ناپذير و نيز مسلمانان مصرى را كه در برابر منكر ايستادند و در برخورد با استاندار خائن، خشم مقدس خود را به نمايش گزاردند، ستودند: «نامه اى از بنده خدا، على، اميرمؤمنان، است به مردمى كه براى خدا خشم كردند، آن گاه كه خداوند در زمين معصيت شد و حق او از بين رفته بود … تحقيقاً بنده اى از بندگان خدا را به سوى شما فرستادم كه روزهاى بيم نخوابد و در ساعت هاى ترس از دشمن روى برنتابد. بر بدكاران تندتر از آتش سوزان بود. او مالك بن حارث از قبيله مذحج است.»30

 

اين يكى از ويژگى هاى اولياى خداست كه نسبت به شكسته شدن حدود او بى تفاوت نيستند و اگر اصل دين به خطر بيفتد تمام هستى خود را فداى دين مى كنند. ائمه(عليهم السلام)همانند انبيا(عليهم السلام)حكومت را نيز براى احياى حدود خدا مى خواستند. بدين روى، على(عليه السلام)مى فرمايد: «خدايا، تو مى دانى كه حكومت را براى سلطنت يا كام يابى بيش تر از دنيا نمى خواهم، بلكه براى احياى نشانه هاى دينت مى خواهم.»31

 

از نظر على(عليه السلام)، مسلمانى كه شكسته شدن حدود الهى را ببيند اما واكنشى از خود نشان ندهد، مرده اى است بين زندگان: «گروهى از مردم با دست و زبان و قلب براى مبارزه با منكرات برمى خيزند؛ آن ها تمام خصلت هاى نيك را به طور كامل در خود جمع كرده اند. گروهى ديگر تنها با زبان و قلب، نهى از منكر مى كنند(، نه با دست)؛ اين ها به دو خصلت نيك تمسّك كرده اند و يكى را از دست داده اند. گروهى ديگر تنها با قلبشان مبارزه مى كنند؛ اين گروه بهترين خصلت ها را از اين سه ترك گفته و تنها يكى را گرفته اند. و گروهى ديگر نه به زبان و نه با دست و نه با قلب نهى از منكر مى كنند؛ اينان مردگانى هستند در ميان زندگان. (بدانيد) تمام كارهاى نيك و جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهى از منكر، هم چون قطره اى است در مقابل درياى پهناور.»32

 

بدين روى، امام على(عليه السلام) مداهنه و تساهل نسبت به نقض كنندگان قوانين اسلام را ناپسند و مقاومت در برابر آنان را در صورت قدرت، لازم و بلكه شرط مسلمانى مى دانند.

 

صلابت در اجراى عدالت اجتماعى

 

هدف كلى اديان الهى برقرارى عدالت اجتماعى و متعادل و متوازن ساختن سازمان هاى اجتماعى است تا از اين طريق، زمينه تكامل اخلاقى و معنوى افراد فراهم آيد خداوند متعال مى فرمايد: «پيغمبران خود را با دلايل روشن فرستاديم و هم راه آن ها كتاب و ميزان فرستاديم تا مردم برميزان عدالت عمل كنند.» (حديد:25)

 

و فلسفه اصلى ضرورت نظام سياسى دينى نيز برقرارى عدالت در جامعه است. عدالت اجتماعى سرلوحه برنامه هاى على(عليه السلام)در عصر حاكميتشان بود. ايشان علت پذيرفتن خلافت پس از عثمان را از بين رفتن عدالت اجتماعى و منقسم شدن مردم بر دو طبقه سير سير، و گرسنه گرسنه ذكر مى كنند و مى فرمايند: «اگر نه اين بود كه جمعيت بسيارى گرداگرد مرا گرفته و به ياريم قيام كرده اند و از اين نظر، حجت بر من تمام شده است و اگر نبود عهد و مسؤوليتى كه خداوند از دانشمندان (هر جامعه) گرفته كه در برابر شكم خوارى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان سكوت نكنند،من مهارشترخلافت را رها مى ساختم و از آن صرف نظر مى نمودم.»33

 

على(عليه السلام)حقوق مردم را به قدرى عظيم مى شمردندكه بزرگ ترين گناه را خيانت به حقوق مردم مى دانستند: «اَعْظَمُ الخيانةِ خِيانَةُ الاُمَّةِ.»34

 

و براى اداره جامعه بشرى نيز عدالت و رعايت حقوق مردم رامهم ترين عامل مى دانستند. از اين رو، در پاسخ كسى كه سؤال كرد عدل وجُود (بخشش)، كدام يك برتر و ارزشمندتر است، فرمود: «عدل؛ زيرا عدل، امور را به جاى خود مى نهد، اما جود امور را از جهت اصلى خارج مى كند؛ عدل اداره كننده عموم است و جُود عارضه اى استثنايى. بنابراين، عدل شريف تر و بافضيلت تر است.»35

 

در اين جا، على(عليه السلام) از ديدگاه اجتماعى، به عدل نظر مى كنند، نه از ديدگاه فردى؛ زيرا از نظر شخصى، جُود بالاتر از عدل است و عدالت اجتماعى بدون برخورد مقتدرانه با عوامل بى ثباتى جامعه متعادل اسلامى به دست نمى آيد. جنگ هاى على(عليه السلام) با ناكثين، قاسطين و مارقين نيز در همين جهت بوده است. اگر آن حضرت(عليه السلام) حاضر مى شدند به طلحه و زبير و همانند آن ها مثل زمان عثمان امتياز بدهند، هرگز جنگ هاى جمل، صفين و نهروان رخ نمى داد.

 

شهادت على(عليه السلام) نيز به دليل همين عدالت خواهى و مقاومت ايشان در برابر اخلالگران بود. و اين كه گفته شده است. «قُتِل فى محرابِه لِشِّدَةِ عَدْلِه»36 (على(عليه السلام)در محراب به دليل عدالت زيادش كشته شد) جمله حقى است كه شواهد تاريخى مؤيّد آن است.

 

عدم تساهل نسبت به غارتگران بيت المال

 

قاطعيت در برابر كسانى كه از بيت المال استفاده سوء مى كنند كارى لازم و تساهل نسبت به آنان مذموم و ناپسند است. سيره پيامبر(صلى الله عليه وآله)و جانشين آن حضرت، على(عليه السلام) در اين باره قابل توجه است.

 

على(عليه السلام) پس از بازگشت از دعوت مردم يمن به اسلام ـ كه از سوى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)اعزام شده بودند ـ با خود پارچه هاى حريرى را كه به عنوان جزيه و ماليات از مردم نجران گرفته بودند، به همراه داشتند. آن حضرت در بين راه مطّلع شدند پيامبر عازم مراسم حج شده اند. بى درنگ راهى مكّه گرديدند وفرمان دهى سربازان رابه يكى از افسران خود سپردند. پس از شرفياب شدن به محضر پيامبر(صلى الله عليه وآله)و گفت و گو با آن حضرت(صلى الله عليه وآله)، مأموريت يافتند تا به سوى نيروهاى خود برگردند و آنان را به مكّه بياورند. وقتى امام(عليه السلام)نزد سربازان خود بازگشتند مشاهده كردند كه آنان پارچه هاى حرير را ميان خود تقسيم نموده و آن ها را به عنوان لباس احرام مورد استقاده قرار داده اند.

 

على(عليه السلام) از اين تصميم جانشين خود، سخت ناراحت شدند و دستور دادند كه تمام پارچه ها را پس بگيرند و مجدداً بسته بندى نمايند. از اين فرمان قاطع حضرت(عليه السلام)، گروهى كه از عدالت رنج مى بردند، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) شكايت كردند و از رفتار على(عليه السلام)ابراز ناراحتى نمودند. پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمودند: «زبان از بدگويى على(عليه السلام)برداريد كه او در اجراى دستور خدا، سخت گير است و اهل سازش و مداهنه در دين خدا نيست.»37

 

على(عليه السلام) با قاطعيت تمام، نسبت به افرادى كه از بيت المال سوء استفاده مى كردند، برخورد مى نمودند. اين مطلب از نامه هايى كه آن حضرت(عليه السلام)به كارمندان خودنوشته اندو برخوردى كه با متخلفان نمودند به دست مى آيد.

 

على(عليه السلام)به زياد بن ابيه، جانشين فرماندار بصره، نوشتند: «صادقانه به خداوند سوگند ياد مى كنم، اگر گزارش برسد كه از غنايم و بيت المال مسلمانان چيزى ـ كم يا زياد ـ برداشته اى، آن چنان بر تو سخت بگيرم كه در زندگى كم بهرهو بى نواو حقيرو ضعيف شوى.»38

 

در نامه اى نيز كه به يكى از فرمانداران خود نوشتند، چنين فرمودند: «… از خدا بترس و اموال اين ها (يتيمان، مساكين و مجاهدان) را به سويشان بازگردان كه اگر اين كار را نكنى و خداوند به من امكان دهد وظيفه ام را در برابر خدا درباره تو انجام مى دهم و با اين شمشيرم كه هيچ كس را با آن نزدم مگر اين كه داخل دوزخ شد، بر تو خواهم زد… به خدا سوگند، اگر حسن و حسين اين كار را كرده بودند، هيچ پشتيبانى و هواخواهى ازناحيه من دريافت نمى كردند، و در اراده من اثر نمى گذاردند تا آن گاه كه حق را از آن ها بستانم و ستم هاى ناروايى را كه انجام داده اند دور سازم…»39

 

هم چنين در نامه اى به مصقلة بن هبيرة الشيبانى، فرماندار اردشير خرّه ـ يكى از شهرهاى فارس ـ نوشتند: «به من درباره ات گزارشى رسيده كه اگر درست باشد و اين كار را انجام داده باشى، پروردگارت را به خشم آورده و امامت را عصيان كرده اى. گزارش رسيده كه تو غنايم مربوط به مسلمانان را، كه به وسيله اسلحه و اسب هايشان به دست آمده و خون هايشان در اين راه ريخته شده است، در بين افرادى از باديه نشينان قبيله ات، كه خود برگزيده اى،تقسيم مى كنى.سوگندبه خدايى كه دانه را در زير خاك شكافت و روح انسانى را آفريد، اگر اين گزارش درست باشد، تو در نزد من خوار خواهى شد!»40

 

هم چنين على(عليه السلام)درسفارش خودبه مالك اشتر، مى نويسند: «اعوان و انصار خويش راسخت زير نظر بگير. اگر يكى ازآن ها دست به خيانت زدو مأموران سرّى تو متفقاً چنين گزارشى دادند…، او را زير تازيانه كيفر بگير و به مقدار خيانتى كه انجام داده او را كيفر نما! سپس وى را در مقام خوارى و مذلّت بنشان و نشانه خيانت بر او بنه و گردنبندننگوتهمت به گردنش بيفكن.»41

 

هنگامى كه على(عليه السلام)، خود به خلافت رسيدند با قاطعيت اعلام كردند آنچه از عطاياى عثمان بر خلاف حق بوده است، بايد به بيت المال بازگردانده شود: «به خدا سوگند، اگر عطاياى عثمان و آنچه را بيهوده از بيت المال مسلمانان به اين و آن بخشيده است، بيابيم، به صاحبش باز مى گردانم، اگرچه زنانى را به آن كابين بسته و يا كنيزانى را با آن خريده باشند؛ زيرا عدالت گشايش مى آورد و آن كه عدالت برايش گران آيد، تحمّل ظلم و ستم بر او گران تر خواهد بود.»42

 

شهيد مطهرى(رحمه الله) تحت عنوان «نام على؛ قرين عدالت» حكايتى نقل مى كند كه قابل توجه است: ايشان مى نويسد: «در يكى از سال ها، كه معاويه به حج رفته بود، سراغ يكى از زنان را كه سوابقى در طرف دارى على و دشمنى معاويه داشت، گرفت، گفتند: زنده است. فرستاد او را حاضر كردند. از او پرسيد: هيچ مى دانى چرا تو را احضار كردم؟ تو را احضار كردم كه بپرسم: چرا على را دوست دارى و مرا دشمن؟ گفت: به علت اين كه او عادل و طرفدار مساوات بود و تو بى جهت با او جنگيدى. على را دوست مى دارم؛ چون فقرا را دوست مى داشت و تو را دشمن مى دارم؛ براى اين كه به ناحق خون ريزى كردى و اختلاف ميان مسلمانان افكندى و در قضاوت ظلم مى كنى و مطابق هواى نفس رفتار مى كنى. معاويه خشمناك شد و جمله زشتى ميان او و آن زن رد و بدل شد. اما بعد خشم خود را فرو خورد و پرسيد: هيچ على را به چشم خود ديدى؟ گفت: بلى، ديدم كه مُلك و سلطنت، كه تو را فريفته و غافل كرده، او را غافل نكرده بود. گفت: آوازه على را هيچ شنيده اى؟ گفت: آرى، شنيده ام؛ دل را جلا مى داد، كدورت از دل مى برد؛ همان طور كه روغن زيت زنگار را مى زدايد. معاويه گفت: حاجتى دارى؟گفت: هرچه بگويم مى دهى؟ گفت: مى دهم. گفت: صد شتر سرخ مو بده. معاويه دستور داد صد شتر، همان طور كه خواسته بود، به او دادند و به او گفت: به خدا قسم، اگر على زنده بود، يكى از اين ها را هم به تو نمى داد. او گفت: به خدا قسم، يك موى اين ها را هم به من نمى داد؛ زيرا اين ها مال عموم مسلمين است.»43

 

على(عليه السلام) نه تنها خود امتيازى بى جا به كسى نمى داد از حقوق مردم به نفع كسى چشم پوشى نمى كرد، بلكه امتيازاتى را هم كه در زمان عثمان به خاندان اموى و ديگران داده شده بود، سعى كرد به بيت المال برگرداند زيرا حق با گذشت زمان از بين نمى رود.

 

سيره على(عليه السلام) در برابر توطئه گران براندازى نظام اسلامى

 

از مواردى كه اسلام به طور كلى سازش و مداهنه را ناپسند مى شمارد، جايى است كه عده اى به ناحق بر امام و پيشواى عادل خروج كنند و درصدد براندازى حكومت اسلامى و ايجاد هرج و مرج در جامعه اسلامى برآيند. خداوند متعال مى فرمايد: «فقاتِلوُا التى تبغى حتّى تَفئَ الى اَمْرِ اللّهِ.» (حجرات: 9)؛ با گروه متجاوز پيكار كنيد تا به خدا بازگردند.

 

«باغى» كه در اصطلاح، به كسى گفته مى شود كه بر امام عادل خروج كند، و آيه شريفه، اين گروه را نيز دربرمى گيرد.44 سيره پيامبر(صلى الله عليه وآله)و حضرت على(عليه السلام)در برخورد با معاندان و اهل بغى نيز اين معنا را تأييد مى كند. گرچه برخى از جنگ هاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در حقيقت، براى دفاع از كيان نظام نوپاى اسلامى بود كه توسط مشركان و اهل كتاب تهديد مى شد، اما نبرد على بن ابى طالب(عليه السلام) در اين جهت، واضح تر است؛ زيرا در عصر آن حضرت(عليه السلام)، حكومت اسلامى كاملاً شكل گرفته و بيش تر مسلمانان با على(عليه السلام)بيعت كرده بودند. و خروج عده اى از مسلمانان ظاهرى بر حكومت على(عليه السلام)بدون ترديد، مصداق بغى بر امام عادل بود و سيره آن بزرگوار در برخورد با آنان بهترين دليل بر اين است كه سازش و تساهل نسبت به اهل بغى ناپسند و نارواست. بدين روى، جنگ هاى اميرمؤمنان با مخالفان معاند را به اختصار مطرح مى كنيم:

 

الف ـ نبرد با ناكثين

 

على(عليه السلام) حكايت نبرد خويش را با اصحاب جمل چنين توضيح مى دهند: «من در كار آنان، ميان دو مشكل قرار گرفته بودم كه هيچ يك مورد علاقه من نبود و به هركدام عمل مى كردم، خالى ازمحذور نبود: اگر آن ها را رها مى كردم و به حال خود مى گذاشتم، از شورش باز نمى گشتند و به حكم عقل، سر فرود نمى آوردند و اگر در برابر آن ها ايستادگى مى كردم، كار به جايى مى كشيد كه نمى خواستم.

 

از اين رو، پيش از هر چيز، به صحبت با آن ها پرداختم و آنچه را ممكن بود، گفتم و راه هرگونه عذرتراشى را بر آن ها بستم.

 

به آن زن شخصاًپيغام دادم كه به خانه اش بازگردد و از آن ها كه او را با خود آورده بودند، خواستم تا بر پيمانى كه با من بسته بودند، وفادار بمانند و حرمت بيعتى را كه از خداوند بر گردن داشتند، پاس دارند.

 

هر چه در توان داشتم، به نفع آنان به كار گرفتم. با يكى از آن ها، بالخصوص، گفتوگو كردم و البته مؤثر افتاد و از سپاه كناره گرفت،45 سپس روى به مردم كردم و همان تذكرها را به آن ها نيز دادم، ولى جز بر نادانى و سركشى و گم راهى آن ها نيفزود.

 

چون ديدم آن ها حرفى جز اصرار بر جنگ ندارند، ناگزير با آن ها جنگيدم. آن ها آتش جنگى را برافروختند كه به زيانشان بود و شعله هاى آن پيش از هر چيز ديگر، دامنگير خودشان شد.شكست (ناكثين) و تلفات سنگين آن ها چيزى نبود كه خواسته من باشد، بلكه اين پيشامد بر من تحميل شد…؛ من ناخواسته در برنامه فساد و تعدّى و خون ريزى آن ها سهيم مى گشتم…»46

 

ب ـ نبرد با قاسطين

 

پس از اين كه على(عليه السلام) زعامت جامعه اسلامى را (بنا به دلايلى كه خود در خطبه شقشقيه بيان داشته اند) پذيرفتند، معاويه از بيعت با ايشان سرباز زد و از اميرمؤمنان(عليه السلام) خواست او را بر ولايت شام ابقا نمايد تا بيعت كند. در غير اين صورت، خود را براى جنگ آماده سازد.

 

برخى از اهل سياست همانند مغيرة بن شعبه بجلى و ديگران به على(عليه السلام) توصيه كردند براى رفع شرّ معاويه، بهتر است چنين كارى انجام دهد، اما اصحاب ديندار حضرت(عليه السلام) چنين نمى پسنديدند.

 

اميرمؤمنان(عليه السلام) نامه هاى متعدد و پيك هاى چندى نزد معاويه فرستادند تا او را از اين كار منصرف كنند و آماده بيعت نمايند، اما سودى نبخشيد. در نهايت، كار به صفين كشيد و حضرت ناچار شدند آن ها را سركوب نمايند.

 

على(عليه السلام) ماجراى نبرد با قاسطين را چنين توضيح مى دهند: «هنگامى كه ديدم معاويه حرمت هاى الهى را پاس نمى دارد و از هتك آن ها پروايى ندارد و بيش از پيش بر دامنه شرارت هاى خود افزوده است، براى كوتاه كردن دست او از اريكه قدرت، با ياران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مشورت كردم … سرانجام من با يارانم آماده نبرد شديم. (اما پيش دستى نكردم.) از همه جا براى او نامه نوشتم و با ارسال نامه و با فرستادن نماينده از جانب خود، خواستم كه دست از آشوب بردارد و هم چون ساير مردم، با من بيعت كند، اما او در پاسخ، نامه هاى تحكّم آميز نوشت و درباره من آروزهايى كرده و شروطى را پيشنهاد داده بود كه نه خداوند پيامبرش و نه هيچ يك از مسلمانان نمى پذيرفتند و از آن خشنود نمى شدند … هنگامى كه من شروط او را نپذيرفتم، بر من يورش آورد و در دل، به اين سركشى و ستمگرى نيز مى باليد. شمارى از مردم حيوان صفت را، كه نه داراى فهم و قدرت تشخيص بودند و نه ديده حق بين داشتند، نزد خود گرد آورد و امور را بر آنان مشتبه ساخت تا از او پيروى كردند… ما ناگزير با او جنگيديم. خداوند نيز مانند هميشه، كه ما رابرپيروزى بردشمنان عادت داده بود، پيروزى نصيب ما فرمود.» معاويه با مرگ فاصله چندانى نداشت و براى او جز فرار چاره اى نمانده بود؛ درمانده بود كه… از فرزند عاص يارى خواست و از رأى او جويا شد. عمروعاص نظردادكه قرآن هارا بر فراز پرچم ها نصب كنند و مردم را به فرمانى، كه كتاب خدا بر آن گوياست، فرا خوانند و از اين طريق، با خدعه و نيرنگ، خود را از مهلكه نجات دادند…»47

 

ج ـ نبرد با مارقين

 

خوارج ـ همان طايفه نادان متعصّب و متحجّر ـ پس از تحميل حكميّت بر على(عليه السلام) و نيرنگ خوردن از معاويه در ماجراى حكميّت، متوجه خطاى خود شدند، اما باز دست از جهالت برنداشتند؛ گفتند: ما خطا كرديم، چرا پيشواى ما، على، چنين چيزى را پذيرفت. پس اينك او نيز كافر شده و كشتن او مباح است.

 

با ظهور اين فكر، از لشكر بيرون رفتند و فرياد مى كشيدند: «داورى و حكميّت فقط مخصوص خداست.» سپس دسته دسته به هر سو پراكنده شدند؛ گروهى به نُخيله و عده اى به حَرَوْراء و شمارى نيز راه مشرق را پيش گرفتند و از دجله گذشتند.

 

حضرت(عليه السلام) مى فرمايد: «من ابتدا نزد دو دسته اول رفتم و همه را به پيروى از حق و اطاعت خدا و بازگشت به سوى او فراخواندم، اما آن ها نپذيرفتند و دل هاى بيمارشان به كم تر از جنگ راضى نشد. دريافتم كه جز به تيغ شمشير آرام و قرار نمى گيرند. پس به ناچار، با آن ها جنگيدم و هر دو گروه را كشتم … افسوس اگر آن ها دست از حماقت مى كشيدند و خود را به كشتن نمى دادند، پشتيبانى نيرومند و سدّى سترگ براى پيشرفت اسلام به شمار مى آمدند… سپس براى دسته سوم شورشيان نامه نوشتم و نمايندگان خود را پى در پى نزد آن ها فرستادم…، اما گويا سرنوشت اين گروه نيز با سرنوشت هم فكرانش گره خورد بود… تا آن جا كه در توان داشتم، براى هدايت آن ها تلاش كردم. به آن ها گفتم: چنانچه دست از شرارت بردارند، عذرشان را مى پيذيرم…، اما نپذيرفتند. هم چنان بر پستى و شرارت هاى خود پافشارى كردند. اين شد كه با آنان جنگيدم و تمامى آن ها، كه به چهارهزار نفر بلكه بيش تربالغ مى شدند،كشته شدند.»48

 

مسعودى مى نويسد:«جز نه نفر از خوارج، كه به خراسان فرار كردند، كسى از آنان باقى نماند.»49

 

بنابراين، چنانچه معلوم مى شود، سيره اولياى الهى اين نبوده كه در تمام موارد، رفتار و گفتار ناپسند ديگران را تحمّل كنند و نسبت به آن ها تساهل نشان دهند. به اعتقاد برخى از مورّخان، در جنگ هايى كه على(عليه السلام) با سه گروه مزبور داشتند، قريب صدهزار نفر از طرفين كشته شدند، اما درهرصورت، منطق على(عليه السلام)سازش ناپذيرى با باطل بود. او چنان است كه خود در اين باره فرمود: «به جان خودم سوگند، در مبارزه با مخالفان حق و آنان كه در گم راهى غوطهورند،آنى مدارا و سستى نمى كنم.»50

 

    پى نوشت ها

 

    1ـ نهج البلاغه، خطبه 50

 

    2ـ «تسامح و تساهل» از باب تفاعل، به معناى سهل گيرى، اجازه دادن و تحمّل كردن يكديگر است. اين واژه معادل Toleranceلاتين مى باشد و يك امر طرفينى است. برخى از مروّجان تساهل و تسامح در كشور بدون توجه به اين معنا، رواياتى كه اسلام را «شريعت سهله» مى داند، مؤيّد تساهل دانسته اند، در صورتى كه سهله و سمحه بودن شريعت به هيچ وجه، بيانگر تساهل نسبت به دين نيست. ر. ك. به: هفته نامه اميد جوان، ويژه نامه ش. 173، ارديبهشت 79، ص 3)

 

    3ـ مبانى نظرى اين ديدگاه را در مباحث معرفت شناسى اثبات گرايان، اومانيسم و سكولاريزم بايد جستوجو كرد. ر. ك. به: محمدتقى مصباح يزدى، آموزش فلسفه، چاپ دوم، سازمان تبليغات اسلامى، ص 188

 

    4ـ سيدمحمدحسين طباطبائى، الميزان، ترجمه سيدمحمدباقر موسوى همدانى، دفتر انتشارات اسلامى، قم، ج 14، ص 534

 

    5ـ شيخ عباس قمى، سفينة البحار، ج 1، ص 476

 

    6 و7ـ نهج البلاغه، كلام 131 / خطبه 125

 

    8ـ محمدباقرمجلسى،بحارالانوار، ج 33، ص 376

 

    9ـ ر. ك. به: سيدجعفر مرتضى عاملى، اهل بيت در آيه تطهير

 

    10ـ جرج جرداق، الامام على صوت العدالة الانسانية،بيروت،دارمكتبة الحياة،1970،ج1،ص87

 

    11ـ مرتضى مطهرى،جاذبهودافعه على(عليه السلام)،ص22

 

    12ـ نهج البلاغه، خطبه 198

 

    13ـ ر. ك. به: طبرسى، الاحتجاج، ج 1

 

    14ـ نشريه داخلى مؤسسه امام خمينى(رحمه الله)(انديشه،) ش1، ص 15

 

    15 و16ـ سيدمحمدحسين طباطبائى، پيشين، ج 8، ص 499 / ج 4، ص 83

 

    17ـ ر. ك. به: مقاله مصطفى حنيف، «تسامح آرى يا نه؟» دفتر نخست، نشر خرّم.

 

    18 و19 و20ـ نهج البلاغه،خطبه 3/خطبه 74/ نامه 23

 

    21ـ من الشعر المنسوب الى الامام الوصى على بن ابى طالب(عليه السلام)،عبدالعزيزسيدالاهل،بيروت،ص20

 

    22 و23ـ نهج البلاغه، خطبه 86 / حكمت 11

 

    24ـ محمدحسين طباطبائى،پيشين، ج12، ص476

 

    25 و26 و27 و28ـ نهج البلاغه، حكمت 174 / خطبه 106 / همان / خطبه 130

 

    29ـ بحارالانوار، ج 22، ص 427

 

    30 و31 و32 و33 و34 و35 و 36ـ نهج البلاغه، نامه 38 / كلام 131 / حكمت 374 / خطبه 3 / نامه 25 / حكمت 429 / حكمت 437

 

    37ـ محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 21، ص 385 و ج 41، ص 115

 

    38  و39 و40 و41 و42ـ نهج البلاغه، نامه 20 / نامه 41 / نامه 43 / نامه 53 / خطبه 15

 

    43ـ مرتضى مطهرى، بيست گفتار، ص 56

 

    44ـ مرتضى مطهرى، سيرى در سيره ائمه(عليه السلام)، صدرا، 1368، ص 67 و 68

 

    45ـ مقصود زبير، پسر عمّه پيامبر(صلى الله عليه وآله) است كه از جنگ فاصله گرفت و برگشت. در راه بازگشت، توسط ابن جرموز به قتل رسيد. قاتل پس از كشتن او، شمشيرش را نزد على(عليه السلام) آورد. حضرت در همان حال كه شمشير او را مى نگريست، فرمود: «اين شمشير چه بسيار غم و اندوه را كه از چهره رسول خدا(صلى الله عليه وآله)زدوده است!»ثقفى،الغارات،ص65

 

    46ـ شعبان صبورى، خاطرات اميرمؤمنان(عليه السلام)، چاپ دوم، قم، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، 1378، ص 408 و 409، به نقل از: ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 235

 

    47ـ شيخ مفيد، الاختصاص، قم،جماعة المدرسين فى الحوزه العلميه، 1418 ق.، ص 277 و 178

 

    48ـ شيخ مفيد، پيشين، ص 179

 

    49ـ مسعودى، مروج الذهب، ج 1، ص 27

 

    50ـ نهج البلاغه، خطبه 24

 

منبع: معرفت،شماره 41.

لینک کوتاه مطلب: https://tarikhi.com/?p=18604

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب