یکشنبه 26 فروردین 1403 برابر با Sunday, 14 April , 2024

اصول و بنیادهای عقلانیت در اسلام

(آنچه در ادامه می خوانید سخنرانی دکتر احمد پاکتچی است با عنوان «اصول و بنیادهای عقلانیت در اسلام با تمرکز بر جریان سلفی گری» که در قالب دو سمینار، از مجموعه سمینارهای تخصصی در دومین دوره کوتاه مدت اسلام و مسائل معاصر- عقل در قرآن و تمدن اسلامی- از سوی واحد تهران جامعه المصطفی العالمیه، از تاریخ 14 بهمن تا یکم اسفند 1391 برگزار شد.)

 

ما برآنیم تا عقلانیت را در عرصه زندگی عملی بررسی کنیم چرا که اصلی بنیادی است و چنین نیست که عقلانیت صرفا منحصر به فلسفه باشد. یکی از جریاناتی که امروزه در اسلام با آن روبه روییم مسئله ی بنیادگرایی است. از این رو ضروری است که این جریان را از رهگذر مسئله ی عقل و عقلانیت مورد بررسی قرار دهیم.

از میان واژگان زیادی که در باب عقل استعمال می شود (Intellect, Reason,Mind,…) واژه ی Reasoning و Rationalityرا مراد می کنم. آنچه در جهان امروز با آن روبه روییم Rationalityاست. این در صورتی است که بنیاد گرایی در تقابل با تعقل (Irrationality) است. این در شرایطی است که بنیاد گرا خود را یک مسلمان اصیل و خالص معرفی می کند. از این رو بنیاد گرایی عنوانی است که ما اطلاق می کنیم. از سوی دیگر واژه های سلفی و بنیادگرایی دقیقا مرادف هم نیستند بلکه می توان هریک را بی دیگری داشت. باید چنین اظهار نظر کرد که بنیادگرایی نتیجه ی ارتباط مدرن غرب با اسلام بوده است. مثلا ما در قرون پیشین بنیادگرایی نداشتیم بلکه سلفی داشتیم. سلفی بودن همان کارکردی را درگذشته داشته که بنیاد گرایی امروزه دارد.

حال بحث خود را در سه بخش ادامه می دهیم:

 

 

بخش اول

دو جریان سلفیه و مسئله ی عقلانیت:

در سوره ی طه آیه ی پنج داریم: "الرحمن علی العرش استوی"

همانطور که مشهود است در این آیه سخن از استقرار گرفتن خدا می شود. حال سوالی برمی خیزد که معقولیت و چرایی این آیه را چگونه می توان تبیین کرد. خدای غیر مادی بسیط غیرزمانی وغیرمکانی و اساسا خدایی که نمی توان به هیچ وجه صفات انسانی و زمینی به او نسبت داد، در این آیه موقعیت او را چگونه می توان توجیه کرد؟

مالک ابن انس (امام فرقه ی مالکیه)  چنین پاسخ می دهد که :الاستواء معلوم و الکیفیه مجهوله و السوال عنه بدعه. ما نمی دانیم چه استقراری منظور آیه است و چگونگی اش ناپیداست و از دسترس ما خارج است. و یا می توان از سفیان الثوری نام برد که یکی از اصحاب حدیث معروف بود و می توان او را رهبر این طایفه در عراق دانست. او می گوید: قرآءتها تفسیرها. نباید برای تفسیر آن تلاش کرد بلکه باید صرفا آن را خواند.

این مشکل محدثین اولیه است که در دوبخش بروز می کند.مسئله تنها به تناقض و تعارض عقل یک انسان عادی در مواجهه با چنین متنی محدود نمی ماند بلکه باید گفت تعارض در ارتباط بین متن هایی که ارائه شده اند نیز می باشد. یعنی خود متن ها نیز بایکدیگر به تعارض می خورند. به این دو آیه توجه کنیم:

" لمن شاء منک ان یستقم وما تشاءون الا ان یشاء الله رب العالمین"(التکویر/28-29)

اینجا فقط تعارض بین عقل و متن را نمی یابیم بلکه تعارض بین بخش های یک متن را نیز می یابیم. پس اگر بخواهیم به قول آن محدثین وفادار بمانیم به تناقض برمی خوریم. از همین نقطه است که ضرورت فراهم آوردن نوعی عقلانیت به چشم می آید.

ظهور مکتب سلفیه (دومین موج سلفی)

-ابن تیمیه رهبر سلفیه در قرون میانه بود. نوشته های او را می توان در چند بخش رد یابی کرد: 1. نوشته های او علیه منطق دانان : الردّ علی المنطقیین.2. نوشته های او علیه متکلمین: منهاج السنه النبویه که برروی سنت پیامبر تاکید دارد و هرگونه کلام را رد می کند و مخالف هرگونه استفاده از عقل متکلمین و فلاسفه در فهم مفاهیم دینی است. 4. نوشته هایی در سازگاری عقل و نقل: درء تعارض العقل و النقل. او تعارض بین عقل و نقل می فهمد و برآن است که باید این تعارض را برداشت. اما چگونه؟ با دو راه: 1. عقل در کنار نقل [جریان موازی عقل در کنار نقل]  که اینجا عقل مستقل عمل می کند 2. ترتب نقل به عقل [استفاده از عقل برای فهم نقل] که اینجا عقل وابسته است.

اما ابن تیمیه از عقل چه کسانی سخن می گوید؟ آیاعقل فلاسفه و پیروان ادیان دیگر؟ خیر او از معتقد است تنها عقل صحابه و تابعین است که می تواند تعالیم دینی را بفهمد و بنابراین ما بایستی سیستم تعقل و عقلانیت آن ها را برگیریم و در شرایط کنونی خود اعمال کنیم. توضیح آنکه در نظر او تمام دانش ها در دوبخش قرار می گیرد: 1. دانش خدا و دین. که در این بخش عقلانیت درست صرفا عقلانیت صحابه و تابعین است و باید سیستم عقلانیتی آنها را کپی کنیم 2. دانش ریاضیات و فیزیک و به صورت کلی تمام علوم دیگر در این کفه قرار می گیرند. در این وجه است که عقل فلاسفه و انسان های ادیان دیگر جوابگو و قابل اعمال است. بنابراین چنین می نماید که اشکالی عظیم در عقلانیت دانش انسانی خود را نمودار می کند.

در توضیح نظر او در باب تعقل صحابه باید افزود که در نظر ابن تیمیه تعقل صحابه و تابعین نشان از زمینه ی فرهنگی زمانه ی پیامبر دارد. از سوی دیگر می دانیم که تعقل عبارت است از مورد به مورد به امر کلی و جهان شمول و همگانی برسیم. بنابراین باید برای تعقل در باب دین، تعقل تک تک صحابه و تابعین را دید تا درک درستی از سنت و دین در شرایط کنونی خود فراهم آورد.( ابن تیمیه از چیزی سخن می گوید که امروزه تحت عنوان Socialized epistemeو یا معرفت مرتبط و مبتنی بر شرایط فرهنگی و فکری یک بستر خاص شناخته می شود؛ یعنی مارا با جنبه ی اجتماعی تفکر مواجه کرده و آن را بسیار اساسی تلقی می کند. در همین مجرا هم عقل پیروان ادیان دیگر را عاجز از دریافت مفاهیم اصیل اسلامی می بیند).

اما این طرز تلقی ابن تیمیه دو مشکل اساسی دارد:

1.      دوگانگی عقلانیت که ابن تیمیه توضیحی در باب ارتباط آنها نمی دهد.

2.      مشکلی بزرگ تر که عبارت است از : عدم فهم چگونگی دریافت سیستم عقلانیت و تعقل صحابه و تابعین آنها. اگر بپذیریم که صحابه سیستم عقلانیت به خصوصی را به خاطر در زمانه وشرایط کنار پیامبر حاصل کرده اند، ما چگونه می توانیم آن را اخذ کنیم؟  مشکل حتی از این نیز عمیق تر می شود وقتی که صحبت از احادیث کنیم چرا که در این مقام بایستی در مرحله ی پیشتر سندیت آن ها را نیز احراز کنیم. این در شرایطی است که ابن تیمیه معتقد است که ابتدا سیستم عقلانیت را کسب کرده و از پی آن احادیث را مورد ارزیابی و فهم قراردهیم.

پس مختصرا باید گفت عقلانیت به مثابه ی مهارتی عقلانی که از منبع وسنتی خاص برآمده باشد مدنظر ابن تیمیه است. نه تنها باید اقوال سلف را حفظ کرد بلکه بایستی عقلانیت آن ها را نیز حفظ کرد.

در واقع تفاوت موج اول سلفیه –که چهره ی شاخص آن احمدبن حنبل بود- و موج دوم سلفیه –که سرآمد و رهبر آن ابن تیمیه بود- را چنین خلاصه کرد: موج اول بی تفاوت به آنچه فهمیده نمی شد بودند وبرای آنها صرف نقل و تواتر احادیث و سنت مدنظر بود. چرا که اعتباری برای عقل قائل نبودند. و تنها اقوال و روایات پیامبر بود که اصیل تلقی می شد. در سوی دیگر موج دوم سلفی برآن بود که تناقضی بین عقل و نقل نیست. راه حل آنها برای رفع تعارضات هم این بود که عقل ونقل هردو برآمده از سنت وسلف است وبنابراین ما اگر هردو را اخذ کنیم به مشکلی نخواهیم خورد.

فعلا و در این مقام سخن از موج سوم سلفیه نمی شود که برآمده از نسبت های دوران مدرن مسلمانان  با اروپاییان است.

 

 

بخش دوم

عقلانیت، تعارض و انطباق (Reason, Contradiction and Adaptation)

از عقلانیت و تعارضاتی که آن نوع بینش (سلفیه) با آن ها روبه رو می شود مواجه شدیم. اینجا باید سخن از انطباق کنیم. سه نوع انطباق را می توان خصیصه نما کرد: 1. انطباق عقل و تعقل در متن 2. انطباق بین متن ها براساس عقل 3. انطباق بین نظر و عمل به وسیله ی عقل

عالم واقع (عمل) و نظر مدنظر ماست. در عالم نظر این خود ماهستیم که مفاهیم را می آفرینیم و از یکدیگر متمایز می کنیم و قوانین را وضع می کنیم وهرچه هست پرتوافکنی ذهن خود ماست. اما در جهان عمل است که بایستی نظریات را اعمال کنیم. چرا که عالم از پیش (apriori) نزد ما حضور دارد. این عالم چیزی به ما نمی گوید بلکه فقط خود را بر ما تحمیل می کند. از این رو باید نظریه ای را متناسب با آن اخذ کنیم.

در خصیصه ی اولی که از آن سخن گفتیم (یعنی انطباق عقل در متن):

سلفیه برآن است که در اعتقادات ما هیچ نیازی به توجیه و عقل نیست. یعنی در احکام و دستورات دینی هیچ عقلانیتی را نبایستی داخل کرد. از این رو ارتباطی نیز بین متن ها نیست. یعنی در متون دینی  علاوه  بر اعتقاد، احکام داریم. یعنی علاوه بر "چه هست"، "چه باید باشد" را نیز داریم. چنان که ابن هزم می گوید: هربحثی در باب احکام و دستورات، بدعت است.

انطباق وقتی واقع می شود که ورود عقل جایز باشد و وقتی چنین است که تعارضی دیده شود ولی وقتی از پیش ورود عقل را منتفی کرده اند بالطبع انطباقی نیز صورت نمی گیرد و ورود آن بی معنی است.

به عنوان نمونه، "حسن و قبح" مسئله ای بود که مورد اختلاف میان متکلمین قرار گرفت و بحث و جدال های زیادی رابه همراه داشت. معتزله و ماتریدی به معیار بودن عقل در مسئله ی حسن و قبح باور داشتند و حتی اعلام کردند که احکام دینی نمی تواند در تعارض باعقل باشد؛ چراکه خدا خلاف عقل عمل نمی کند. در همین راستا قاعده ی ملازمه را مطرح کردند که "کلما حکم به العقل، حکم به الشرع" . از سوی دیگر ابن حنبل و پیروانش چنین ارتباطی را منتفی دانسته و اعلام داشتند که احکام خدا، احکام خداست و چون خدا به آنها امر فرموده باید به آنها عمل کرد و به دنبال دلیل و استدلالی عقلی برای آن نباید باشیم. چرا که اساسا اینجا محدوده ی عقل نیست.

پس چنان که گفته آمددر اندیشه ی سلفیه، در اینکه در عالم چه هست، نیازی به اخذ نیست. چرا که همه چیز که لازم است در عقاید آمده و نیازی به عقل نیست وباید به آنچه گفته شده بسنده کرد و گرنه بدعت است. اما در باب اینکه چه باید کرد؟ ماجرا فرق می کند و در این مقام با اعمال انسانی سروکار داریم. اینجاست که آنها ورود اصول فقه را جایز می کنند. یعنی باید عقل را در زمینه ی متون قرار داد. از سوی دیگر ما به شواهدی برای دریافت دستورات و احکام خدا نیاز داریم. آن مستدرکات و شواهد عبارتند از کتاب، سنت، اجماع و عقل. این ها چهار راه انطباق احکام الهی است. این چهار تا از زمان غزالی تا حالا و به دست او بنیان نهاده شده اند.

وقتی درباب قرآن و سنت سخن می گویم، باید درنظر داشته باشیم که ذات آنها متن (textual) است، اما وقتی از عقل سخن می گوییم باید بدانیم که آن ذاتی متن محورنیست. برهمین اساس هم، چنین است که انطباق در این بستر بسیار سخت است. حال وضعیت در باب اجماع از این نیز پیچیده تر می شود.

حال باید دید که ارتباط عقل با متون دینی چگونه است؟ در تمام فرقه های اسلامی(غیر از سلفیه)، استفاده از عقل برای فهم شرع امری پذیرفته شده می باشد. این باور وجود دارد که فهم  شرع که نهفته در آیات و سنت است باید به صورت تحلیلی صورت گیرد واین صورت تحلیلی دو وجه دارد: 1. وجه زبانی (semantic) 2. وجه عقلی و استفاده از عقل در فهم شرع که مرتبط با شرایط زمانی و جغرافیایی و به نسبت آن است

اما در نگاه سلفیه به شرع، قرآن و سنت جدا و مجزا از شرایط زمانی و مکانی قرار دارند. تنها اعتبار تعقل هم به تعقل صحابه و پیروانش داده می شود(یعنی سیستم تعقل در یک دوره و اشاعه ی آن به تمام ادوار. از همین رو شکاف عمیقی بین سلفیه و باقی فرقه ها دیده می شود. درواقع عرف، در این فرقه ها که عبارت است از شرایط زمانی و مکانی امری پذیرفته شده می باشد که نقش کلیدی دارد. با این شرط هم می باشد که انطباق معنای سنت و اقوال وروایات برای شرایط کنونی پاسخی معقول می یابد.

و اما خصیصه ی سوم، یعنی انطباق عقل بین نظر و عمل [ برای فهم بهتر این تمایز بین نظر و عمل شاید تمایز بین امر واقع و کنش (act and fact) راهگشا باشد. مثلا کسی که مرتکب به قتل شده است. ما ابتدا شواهد و مدارک مختلف را بررسی می کنیم. این ها امور واقع می باشند. اما در ادامه باید دست به کنش زده و متناسب با امور واقع، عمل مورد نظر را باید انجام داد.] در دین و سنت نیز این تمایز را بایستی درنظر گرفت. می دانیم که دروغ بد است اما در اینکه دروغ چیست؟ چه دروغی را می توان گفت؟ تحت چه شرایطی؟ چه دروغی را نمی توان گفت؟

در باب واقعیت های دنیای مدرن وقتی سخن می گوییم، انطباق بین نظر و عمل بسیار سخت می شود. مسائلی چون بانکداری، سوددهی بانک ها، بیمه ها و… می توان نگاه های مختلفی را انطباق کرد. حال وقتی کسی با چنین مسائلی که در زمان پیامبر مطرح نبوده مواجه می شود، گام اول او باید چنین باشد که مسئله را بفهمد. اگر چنان ابن تیمیه فکر کنیم چنان مفاهیمی اساسا امکان طرح شدن ندارند چه رسد به اینکه بخواهیم در باب آن بیندیشیم و پاسخی برای آن بیابیم. چرا که اساسا چنین چیزی در سیستم فکری آنها نبوده است. اساسا بستر چنین مفاهیمی برای آنها مطرح نبوده است. بنابراین از لحاظ نظری در اندیشه ی سلفیه، این پرسش ها بی پاسخ باقی می ماند. این محذور سومی است که سلفیه در آن می ماند. در دیگر فرقه های اسلامی راهی وجود دارد که این انطباق صورت بگیردو این مسائل به لحاظ نظری قابل پاسخ هستند.

اما می توان سخن از مشکل دیگری نیز کرد که البته این مشکل منحصر به سلفیه نیست و تمام ادیان را دربرمی گیرد و آن عبارت است از : مشکل مسائل دینی و یافته های علوم و نسبت و ارتباط بین آنها. فی المثل آفرینش انسان با یافته های جدید علمی زیاد قابل فهم نیست. بعضی عناصر را می توان برای پل زدن بین این دو مشکل انطباق کرد. مثلا می توان از عنصر تاویل و یا استعاره ویا بستر مند بودن بعضی آموزه ها و مفاهیم دینی وقرآنی سخن گفت. حال اگر به سلفیه نظر کنیم مشکل پیچیده تر می شود. آنها از یک سو عقل علمی را می پذیرند و از سوی دیگر عقل دینی. حال از سویی فی المثل آموزه ی هفت آسمان در اسلام را داریم و از سوی دیگر آموزه ای معارض با آن را در علوم تجربی مدرن. این تعارض را نمی توان حل کرد.

انتقاد دیگر این است: تعقل سلفیه، تعقلی است که برآمده از متون دینی است وبرساخته ی آن است. اما باید دانست که آن، قبل تر برساخته ی نوعی تعقل علمی است. یعنی این تعقل، نوعی تعقل تاریخی است و باید آن را دراین راستا دید وفهمید. آن را نداریم و باید بسازیم و این، خود، پروسه ای عقلی است.

انتقادی دیگر: تایید دو نوع تعقل(دینی/علمی) که دربعضی بستر ها، هرکدام از این دو، دریافت های تعقل دیگر را نفی می کند.

انتقادی دیگر: رویکرد سلفیه، انتخابی (selective) است. تصمیم می گیرند در فلان موضوع خاص ، سیستم تعقلی اول را برگیرند ودر بهمان موضوع دیگر سیستم تعقلی دوم را واین ماجرا مبنای معقولی ندارد.

انتقادی دیگر: ارتباط بین جزیی و کلی، مفهومی است. اما وقتی ارتباط بین موارد و مصادیق با مفاهیم را می بینیم، این جا هم انتخابی برخورد می کنند. وقتی مثلا در باب بانکداری بحث می شود وقتی در باب ریا سخن می گویند. ربا، مصادیق زیادی دارد، یکی از آنها در بانکداری است. اما سوال اینجاست که در موارد و مصادیق مختلف برچه اساس و سازوکاری دست به انتخاب می زنند؟ پاسخی برای آن ندارند. چرا که این مسائل اساسا زمان مطرح نبودند.

انتقادی دیگر: برچه اساسی و چرا و چه کسی تصمیم می گیرد که دریک مورد اصل ضرورت را داخل کنند یا اصل مصلحت ویا اصل اجتهاد؟ مثلا چه کسی می تواند بگوید زنان در زمان به خاطر ضرورت می توانند با چادر نباشند. این مسئله در زمان پیامبرمطرح نشده بود.

در نهایت بایستی گفت تفاوت ما با سلفیه در گفته های ما نیست بلکه در گفتمان یکدیگراست.

 

 

بخش سوم : انکار انطباق تاریخی

دوران مدرن در تعریفی براساس شرایطی پساسنتی، پسا قرون وسطایی از فئودالیسم به کاپیتالیسم و صنعتی گرایی تعریف می گردد. اما با عطف نظر به تمام تعاریفی که از مدرنیته و شرایط عصر جدید در اندیشه ی متفکران آمده می توان دوسویه ی اصلی را در مدرنیته رد یابی کرد: مرتبه ی دانش، مرتبه ی عملی

در سویه ی دانش که آن را بایستی آنچه عقلانیت خوانده می شود(so-called Rationalism) درنظر گرفت با فردگرایی (individualism) روبه روییم. فردگرایی عبارت است از تمرکز برشرایط انسانی و نه خدا ومتافیزیک و قس علی هذا. در سویه ی عملی با دو خصیصه ی اصلی مواجهیم: 1. استثمار طبیعت (Exploitation of Nature) و 2.مدیریت در مقیاس وسیع (Large-scale Management) که این مورد اخیر نسبت مستقیمی با صنعت و کارخانه ها و سازمان های دولتی و… دارد. این ها وجوه ممیزه ی دوران مدرن تلقی می گردند. چرا که فی المثل، ما هیچ گاه با مدیریت در مقیاس وسیع در امپراطوری های گذشته مواجه نبودیم حتی در روم باستان.

نگرش های مدرنیته:

–         تغییر همه چیز، حتی مخلوقات خود(مثلا آثار هنری، یا مدل ماشین…)

–         سازمان یافتگی همه چیز حتی جرم(پدیده هایی مثل مافیا)

–         افراط در استفاده از طبیعت

حال به بعضی تبعات و نتایج حاصله از هریک از خصیصه های فوق الذکر مدرنیته سخن بگوییم. در خصیصه ی استثمار طبیعت ما با پدیده هایی مثل 1.ترابری و حمل ونقل2. افزایش تولید 3. توسعه 4. صنعت مواجهیم. در خصیصه ی مدیریت در مقیاس وسیع با پدیده هایی مثل 1. دولت-ملت 2.دموکراسی 3. رسانه 4. شرکت ها 5. بازار جهانی 6.استعمار گری 7. اتحادیه های مختلف (مثل اتحاد جماهیر شوروی) روبه روییم.

حال پس از آنکه اندکی در باب مدرنیته و خطوط کلی روشن کننده و تعریف کننده ی آن سخن گفتیم لازم است به بحث اصلی خود باز گردیم که عبارت است از

بنیاد گرایی و مدرنیته:

در این بخش برآنیم تا بنیاد گرایی را با هریک از خصیصه های مدرنیته مقایسه کرده و به فهم بهتری نسبت به آن در دنیای مدرن برسیم. گام اول بررسی نسبت بنیاد گرایی با سویه ی دانش در فضای مدرن است که خود دو خصیصه داشت.

دوگانگی رویکرد نسبت به عقل گرایی:

عقل گرایی مدرن به مسائل غیر دینی می پردازد. همانطور که پیشتر گفته آمد، سلفیه ی متاخر برآن بودند که دو نوع دانش داریم: دانش درباره ی علوم دینی و دانش علوم دیگر که تنها در باب دوم می توان عقل فلاسفه و حکما و علمای علوم را به کار گرفت. از رهگذر این مطلب این که شخصی سلفی باشد و در عین حال در علوم جدید درس خوانده باشد با تعارضی همراه نیست و در منظومه ی اندیشه ای آنها قابل قبول می نماید. کمااینکه سلفی های بسیاری را می توان نام برد که در علوم مختلف مشغول تحصیل می باشند.

از این رو این گروه، شکافی را بین این دو عقل حس می کنند. بنابراین به دنبال برطرف کردن این شکاف و موجه نمایاندن عقیده ی خود در باب عقلانیت هستند. این است که امروزه سخن از علومی مثل پزشکی اسلامی کرده اند که در آنها عقل دینی به کار می افتد. یعنی علم جدیدی بنیان می کنند که برسیستم تعقل علمی بنیان ندارد بلکه بنیان در سیستم تعقل صحابه و تابعین و گروه اول مسلمانان دارد. این تلاش در راستای دغدغه ی ازبین بردن شکاف بین این دو عقلانیت بود.

فردگرایی:

بنیادگرایان اصل انتخاب و آزادی فردی را رد می کنند و درتلاش برای کنترل و حکومت بر تمام رفتارهای افراد می باشند. این سخن در تلاش آنها در محدودکردن آزادی های فردی مصداق می یابد. بنیادگرایان نمی توانند تفاوت های فردی انسان ها را بفهمند و به دنبال آن هستند که همه را به هرطریقی که شده متحد و یکی گردانند. در بیانی دیگر این شکلی از توتالیتاریسم و نگاه استبدادی است.نتیجه ای که حاصل می شود تعارض این فکر با اندیشه ی مدرن است. اما این تمام سخن نیست. از سویی دیگر دیده می شود که در تجربه ی حکومت های بنیادگرا، فردگرایی مدرن در لایه های پنهان پدیدارهای مدرنیته مورد حمایت قرار گرفته است (مانند شبکه های اجتماعی، رسانه های عظیم و مفهوم دولت- ملت) و تنها در لایه های ظاهر و متجلی است که آن را بر نمی تابند.

برسیم به سویه ی عملی:

 در این سطح ، بنیادگرایان اندیشه ی مدرن را به تمامه پذیرفته اند. یعنی هر دو خصیصه ی استثمار طبیعت و مدیریت در مقیاس وسیع.

نگاه بنیادگرایان نسبت به رویکردهای مدرنیته چگونه است؟

-تغییر در همه چیز و حتی در فرآورده های خود، اصلی اساسی بین بنیادگرایان است( در راستای تغییرسیستم اجتماعی و نظم جهانی و…).

-سازمان دهی همه چیز، نیز در بنیادگرایی بسیار مشهود است.

بنابراین به صورت خلاصه چنین بایستی عنوان کرد که بنیادگرایی در سویه ی عملی و رویکردها با مدرنیته هم سو و هم گام است. زیرا که در این مقام، هیچ تعارضی باهم ندارند. اما همانطور که بیان شد در سویه ی دانش، با مدرنیته مخالف اند. پس چنین باید گفت که بین بنیادگرایی و مدرنیته در سیستم عقلانیت و تعقل تصادم است.

در این راستا دو انتقاد اصولی می توان به اندیشه ی بنیادگرایی وارد آورد:

-شکاف بین مسائل: جهان یکی است و به دینی و غیردینی تقسیم نمی شود. تمام مسائل نیز(اعم از دینی و غیر دینی)، مسائل یک جهان می باشند. از این رو شکافی که بنیادگرایی برقرار کرده، به نحو منطقی آنها را با این مشکل مواجه خواهد کرد که ما چگونه می توانیم دست به انتخاب بزنیم که فلان مسئله ی روبه رو از سنخ دینی است یا غیر دینی؟

-شکاف در مراتب علم و عمل: بنیادگرایان در دانش، سیستم تعقل سنتی را اخذ کرده اند و در عمل، کنش مدرنیته رادارند.

از این رهگذر به مفهومی تحت عنوان رادیکالیسم می رسیم. رادیکالیسم در هر دینی عبارت است از رویکرد و جهت گیری ای به سمت دین که هر گونه انطباق هایی که در طول تاریخ شده و هرگونه متفرعات و مسائل جدیدی که دین داران به اقتضای هر دوره ای باآنها مواجه شده اند رابه کناری بنهد و به نسخه ای خالص از دین برسند(یعنی نسخه ای که انطباق داده نشده باشد).

بنیاد گرایی در این مسیر پاکسازی دین، آن را از مسیر تاریخی اش جدا کرده اند تا آن را براساس سیستم عقلانیت و تعقل صحابه و تابعین برسازی کنند. آنها تمام شرایط متنی و زبانی را به کناری نهادند و تنها به صرف ظاهر و صورت روایات روی کردند. از این رو به دنبال راه حل هایی برای مسائل مدرن از مجرای ناتاریخیت(achronical) و شبه –تاریخیت(pseudo-chronical) خواندن قرآن وسنت. مثال شبه- تاریخی خواندن قرآن و سنت را درفهم آنها از جهاد می یابیم. آن ها تفاوتی بین جهاد و جنگ نمی بینند. یعنی نزد آنها جهاد، همان جنگ است. اما این نادرست است. چرا که در قرآن، جهاد به معنی تلاش است. که گاهی معنای جنگ می گیرد نه اینکه مرادف با جنگ باشد.

برای آنکه شکاف بین نظر و عمل در اندیشه ی بنیادگرایان را بهتر بتوان فهمید لازم است مثالی از متکلمین را به مثابه ی تمهید مطرح کنیم.اختلاف متکلمین در مسئله ی حسن و قبح. عدلیه (معتزله و شیعه) معتقد بودند که عقل می تواند حسن و قبح امور را دریابد واشعری از سوی دیگر عقل را عاجز از چنین دریافتی معرفی کرد و تنها شرع را مشخص کننده ی این می دانست که چه چیز خوب و چه چیز بد است. اما درعمل هیچ کدام از آنها عقل را در یک سری زمینه هایی که ما انتظارش را داریم جاری نمی کنند. یعنی با اینکه معتزله با اشعری در نظر و تئوری اختلاف دارند اما در فقه (jurisprudence) در کثیری از مسائل مشترک و مشابه می باشند. حال اگر چنین مقایسه ای را در باب مدرنیته و بنیادگرایی انجام دهیم می بینیم که بنیادگرایان از عقل مدرن دفاع می کنند که سیستم تعقل شان با آن در تعارض است. اما در عمل نتایجشان یکسان است. درواقع سازو کار آن چنین است که چون سیستم تعقل صحابه دردست رس ما نیست، به همین دلیل سیستم عقلانیتی رابه کار می برند که همانا عقل مدرن می باشد. بنابراین تمایز بین مدرنیته و بنیادگرایی از این رهگذر بسیار ظریف است وتفاوت وتمایزشان بیشتر در نظر است تا در عمل.

حامیان بنیادگرایی درعین حال که خوانش تاریخی را رد می کنند متوجه این موضوع نیستند که نیاز به تعقل، امری ضروری است. این دیدگاه آنها نه تنها به شکاف بین نظر وعمل می انجامد بلکه به شکاف در عرصه ی زندگی واقعی آنها نیز می انجامد و یک فهم خیالی از اسلام را رقم می زند.

{jcomments on}

لینک کوتاه مطلب: https://tarikhi.com/?p=17159

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

15 − 4 =

آخرین مطالب